#داستان_آموزنده
🔆گريه امام حسن عليه السلام در هنگام مرگ
هنگامى كه وفات امام حسن عليه السلام فرا رسيد، ديدند گريه مى كند. گفتند: يابن رسول الله ! گريه مى كنى ؟ با اينكه فرزند پيامبر خدا هستى و آن حضرت در شاءن مقام تو سخن بسيار فرموده است ، و بيست و پنج بار پياده از مدينه تا مكه به زيارت خانه خدا رفته اى و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بين فقرا تقسيم نموده اى ، حتى كفش هاى خود را به مستمندان داده اى در عين حال گريه مى كنى . (تو بايد خوشحال باشى كه با آن همه مقام از دنيا مى روى .)
فرمود: (انما ابكى لخصلتين : لهول المطلع و فراق الاحبه )
من براى دو موضوع ؛ از ترس مطلع و جدايى از دوستان ، گريه مى كنم . علامه مجلسى (رحمة الله عليه ) مى فرمايد:
منظور حضرت از هول مطلع ، گرفتارى هاى گوناگون پس از مرگ و ايستادن انسان ، روز قيامت ، در پيشگاه عدل الهى است .
آرى سزاوار است ما نيز چنين باشيم .
📚ب : ج 44، ص 160.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه 🌹👌
🔻حکایت پیاده و سوار
✂️ روزی بود و روزگاری بود یک مرد بزّاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس های گوناگون میخرید و به ده های اطراف میبرد و می فروخت و به شهر برمیگشت.
✂️ یک روز این بزّازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته میرفت.
✂️مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: «آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم».
✂️ سوار جواب داد:«حق با تو است که کمک کردن به همنوع، کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بیانصافی است و خدا را خوش نمیآید»
✂️ مرد بزّاز گفت: «بله، حق با شماست» و دیگر حرفی نزد.
همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.
✂️ مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:«چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبَرد و دیگر دستم به او نرسد».
✂️ اتّفاقاً اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:«اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم».
✂️ سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت:«خیلی معذرت میخواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمیمیرد، به منزل میرسد و خستگی از تنش در میرود».
✂️ مرد بزّاز گفت:«از لطف شما متشکّرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم».
✾📚 @Dastan 📚✾
یک روایتی از حضرت امیر است که حضرت فرمودند: اگر همه ی مردم عاقل بشوند، دنیا ویران میگردد؛ لطفا در این خصوص برایمان توضیح بفرمائید.
انسان عاقل کسی است که روی پل برای خودش خانه درست نکند یعنی هر عاقلی می فهمد که منزل برای سکونت است و اگر قرار است من انسان از روی پلی عبور کنم و امکان توقف و دوام بر آنرا ندارم ساختن خانه بر روی پل مساوی با حماقت و بی عقلی است.
دنیا در منظر اهل بيت به پلی تشبیه شده است بنابراین عاقل کسی است که بر روی پل دنیا به اقلّ خوراک و پوشاک و استراحت اکتفاء کند و به دنبال تصحیح حیات ابدیش باشد. ...یعنی از پوشاک خوراک و مسکن را به ساده ترین وجه برای خود فراهم می نمایند شخص عاقل به فکر آبادانی آخرت است و از آباد کردن دنیا برکنار است و لذا حضرت در این روایت اشاره به این موضوع دارند که اگر همه ی انسانها چنین دیدگاهی پیدا کنند و عاقل شوند، رشد و ترقی مادی از بین میرود و این کار باعث خراب شدن دنیاست.... برای همین مؤمن عاقل دنبال زینت دادن زمین و ارض دل خودش میباشد نه زینت دادن ارض طبیعت، و زینت دل به ایمان و محبّت الله و اطاعت الله است.
📚 رشحات الانس جلد۳، صفحه۶۹
آیت الله#شاه_آبادی
✾📚 @Dastan 📚✾
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه ⭐️🌙
بارالها
عطا فرما
آرامش به دلهای عزیزانم
آسایش به مردم میهنم
عافیت به تمامی دردمندان
ثبات به ایمان مان
عزت به لحظه لحظه عمرمان
و برکت به روزی مان
آمین یا رَبَّ
#شبتون_به_نورخداروشن
✾📚 @Dastan 📚✾
امروز از هیچ چیز ایراد نگیر
قول میدم خورشید درخشانتر
پرنده ها خوش اوازتر
مردم مهربانتر
و حتی کسب و کارت پربرکت تر
خواهد بود
روزتون پراز خيرو برکت
✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#داستان_آموزنده
🔆ولى من به شما مى گويم ...
♨️حواريون نزد حضرت عيسى آمدند و گفتند:
يا عيسى ! ما را پند و اندرز بده !
عيسى عليه السلام فرمود: موسى كليم الله به شما دستور داد به نام خدا سوگند دروغ نخوريد،
♨️ولى من به شما مى گويم : اصلا به نام خدا سوگند نخوريد! خواه سوگند راست باشد، خواه دروغ !
♨️گفتند: يا عيسى ! ما را بيش از اين نصيحت كن !
♨️فرمود: حضرت موسى شما را امر كرد كه زنا نكنيد، ولى من به شما مى گويم :
ابدا فكر زنا نكنيد!
♨️زيرا آن كس كه فكر زنا كند، مانند كسى است كه در خانه زينت شده ، آتش افروزد، دود آن ، زينت خانه را خراب و فاسد مى كند، اگر چه خود خانه را نسوزاند
📚بحار : ج 14، ص 331
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
#داستان_آموزنده
🔆نفرت از حاكم ستمگر
روزى كنفوسيوس ، با شاگردانش به صحرا مى رفت ، ديد زنى وسط باغ نشسته است ، از او پرسيد:
چرا اينجا نشسته اى ؟
زن گفت : دعا كن من همين جا بمانم و جاى ديگر نروم ، چون در اين باغ شوهرم ، پسرم و پدرم هم بودند، پلنگى آمد و همه آنها را طعمه خود ساخت و من تنها ماندم .
كنفوسيوس گفت :
از اينجا به شهر برو، شهر نزديك است .
زن گفت : آيا در شهر حاكمى وجود دارد؟
كنفوسيوس گفت : بله .
زن گفت : حاكم ظالم است و براى من عيب است به شهرى بروم كه در آن حاكم ستمگر حكومت مى كند، لذا در اينجا مى مانم تا روى حاكم ستمگر را نبينم ، چون من از ظالم متنفرم .
📚در مكتب استاد ص 52 (شيرازى ).
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حضرت عيسى در جستجوى گنج
عيسى عليه السلام با يارانش به سياحت مى رفتند، گذرشان به شهرى افتاد.
هنگامى كه نزديك شهر رسيدند گنجى را پيدا كردند. ياران حضرت عيسى گفتند:
يا عيسى ! اجازه فرماييد اين را جمع آورى كنيم تا از بين نرود.
عيسى فرمود:
شما اينجا بمانيد من گنجى را در اين شهر سراغ دارم در پى اش مى روم . هنگامى كه وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابى رسيد، وارد آن خانه شد. پيرزنى در آن زندگى مى كرد.
فرمود:
من امشب ميهمان شما هستم ، سپس از پيرزن پرسيد:
غير از شما كسى در اين خانه هست .
پيرزن پاسخ داد:
آرى ، پسرى دارم كه روزها از صحرا خار مى كند و در بازار مى فروشد و با پول آن زندگى مى كنيم .
شب شد. پسر آمد، پيرزن گفت :
امشب ميهمان نورانى داريم كه آثار بزرگوارى از سيمايش نمايان است ، اينك وقت را غنيمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهاى او استفاده كن !
جوان نزد عيسى آمد، در خدمت حضرت تا پاسى از شب بود. عيسى از وضع زندگى او پرسيد. جوان چگونگى زندگى خويش را به حضرت توضيح داد.
عيسى عليه السلام احساس كرد او جوانى عاقل ، هوشيار و دانا است ، مى تواند مراحل تكامل را طى كند و به درجه عالى كمال برسد. اما پيداست فكر او به چيز مهمى مشغول است .
حضرت فرمود:
جوان ! من مى بينم فكر تو به چيزى مشغول است كه تو را همواره پريشان ساخته است ، اگر مشكلى دارى به من بگو! شايد علاجش كنم . جوان گفت : آرى مشكلى دارم كه تنها خداوند مى تواند حلش نمايد. عيسى اصرار كرد كه او گرفتاريش را توضيح دهد.
جوان گفت :
مشكلم اين است ، روزى از صحرا خار به شهر مى آوردم از كنار كاخ دختر پادشاه رد مى شدم ناگاه چشمم بر چهره دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم كه مى دانم چاره اى جز مرگ ندارم .
عيسى فرمود:
جوان ! ميل دارى من وسايل ازدواج تو را تهيه كنم .
جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برايش نقل كرد.
پيرزن گفت :
فرزندم ! ظاهر اين مرد نشان مى دهد آدم دروغگو نيست وعده بدهد و عمل نكند. برو به دستورش عمل كن حضرت برگشت .
چون صبح شد حضرت فرمود:
برو پيش پادشاه و دخترش را خواستگارى كن هر مطلبى شد به من اطلاع بده ! جوان پيش وزراء و نزديكان شاه آمد و گفت
من براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، تقاضا دارم عرايض مرا به پيشگاه پادشاه برسانيد.
اطرافيان شاه از سخنان جوان خنديدند و از اين پيش آمد تعجب كردند ولى براى اين كه تفريح بيشترى داشته باشند او را به حضور شاه بردند جوان در محضر شاه از دخترش خواستگارى كرد پادشاه با تمسخر گفت :
من دخترم را هنگامى به ازدواج تو در مى آورم كه برايم فلان مقدار ياقوت و جواهرات بياورى ! اوصافى را بيان كرد كه در خزانه هيچ پادشاهى پيدا نمى شد. جوان برگشت و ماجرا را براى حضرت عيسى نقل كرد. عيسى عليه السلام او را به خرابه اى برد كه سنگ ريزه و ريگهاى فراوان داشت دعا نمود و نيايش به درگاه خداوندى كرد، ريزه سنگها به صورت جواهراتى در آمدند كه شاه از جوان خواسته بود.
جوان مقدارى از آن را براى پادشاه برد هنگامى كه شاه و اطرافيان ديدند، همه از قضيه جوان در حيرت فرو رفتند و گفتند:
جوان خار كن از كجا اين جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: اين اندازه كافى نيست .
جوان بار ديگر خدمت عيسى رسيد و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد حضرت فرمود:
برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر. جوان وقتى جواهرات را نزد پادشاه برد شاه متوجه شد اين قضيه عادى نيست جوان را به خلوت خواست و حقيقت ماجرا را از او پرسيد.
جوان هم از آغاز ماجراى عشق تا ورود ميهمان و گفتگوى او را به شاه عرضه داشت .
شاه فهميد ميهمان حضرت عيسى است ، گفت :
برو به ميهمانت بگو بيايد و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
حضرت عيسى تشريف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
پادشاه يك دست لباس عالى بر تن جوان پوشاند و دخترش را نيز همراه او به حجله عروسى فرستاد. شب به پايان رسيد.
شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهميده و هوشيار و لايقى است و چون شاه جز دختر فرزند ديگرى نداشت ، از اين رو جوان را وليعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنيا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.
روز سوم حضرت عيسى براى خداحافظى پيش جوان رفت . شاه تازه ، از او پذيرايى نمود و گفت :
اى حكيم تو حقى بر گردن من دارى كه هرگز قابل جبران نيست ولى برايم پرسشى پيش آمده كه اگر جوابم را ندهى اين همه نعمت برايم لذت بخش نخواهد بود.
عيسى گفت :
هر چه مى خواهى بپرس !
جوان گفت :
شب گذشته اين فكر در من شكل گرفت كه تو چنين قدرتى را دارى كه خاركنى را در مدت دو روز به پادشاهى برسانى . چرا نسبت به خود كارى را انجام نمى دهى و با اين وضع محدود روزگار را مى گذرانى ؟
ادامه
👇👇👇👇
✨✨✨✨✨✨
فرمود:
كسى كه عارف به خدا و نعمت جاويد او است و آگاه به فناء و پستى دنيا است ، هرگز ميل به اين گونه امورات پست و فانى نخواهد داشت .
و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهاى روحى است كه لذتهاى دنيا با آن قابل مقايسه نيست .
سپس عيسى عليه السلام از فناء دنيا و مشكلات آن و همين طور از نعمتهاى آخرت و زندگى جاويدان آن دنيا براى جوان شرح داد.
جوان گفت :
اكنون پرسش ديگرى برايم مطرح شد. چرا آنچه را كه ارزشمند است براى خود خواستى و مرا به اين گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟
فرمود:
خواستم ميزان عقل و فهم تو را آزمايش كنم ، گذشته از اين ، مقام براى تو مهيا است اگر آن را واگذارى به درجات بزرگترى نايل خواهى شد و براى ديگران مايه عبرت و پند خواهى شد.
جوان همان لحظه از تخت به زير آمد، لباس شاهان را از تن كند و لباس خاركنى خود را پوشيد و با حضرت عيسى از شهر بيرون آمد. هنگامى كه نزد حواريون آمدند، حضرت فرمود:
اين همان گنجى است كه در اين شهر سراغ داشتم كه به خواست خداوند پيدايش كردم .
📚بحار : ج 14، ص 280.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆گفتگوى عالم و عابد
عالمى نزد عابدى رفت و از او پرسيد:
نماز خواندنت چگونه است ؟
عابد: از عبادت مثل من عابد مى پرسى ؟ با اينكه نمازم خيلى طول مى كشد، من از فلان وقت تا فلان وقت مشغول عبادت هستم .
عالم : گريه ات هنگام راز و نياز چگونه است ؟
عابد: چنان مى گريم كه اشكهايم جارى مى گردد.
عالم : براستى اگر بخندى ولى خدا ترس باشى ، بهتر از گريه اى است كه به آن ببالى و افتخار كنى .
(ان المدل لا يصعد من عمله شى ء):
آن كس كه به عملش ببالد چيزى از عملش بالا نمى رود. (مورد قبول درگاه الهى نمى شود.)
📚 بحار : ج 72، ص 307 و 308
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#شاخکهای_مین_والمرا_به_سید_تعظیم_کردند!!
🌷ماه رمضان با اینکه امام فرموده بود روزه گرفتن برای رزمندگان در جبههها واجب نیست اما سید صحبت میگفت: روزه معراج مؤمن است و تا آخرین روز زندگیاش روزههایش را گرفت. آن روز غروب، چند دقیقه تا اذان مغرب بیشتر باقی نمانده بود، سید خودش را آماده میکرد که قبل از افطار نمازش را بخواند بعد افطار کند؛ به سمت تانکر آب رفت که وضو بگیرد. آن روز منطقه زیر آتشبار توپخانه عراق قرار داشت، ذخیره آب تانکر هم خالی شده بود. نزدیکیهای ظهر ماشین تانکر آب وارد منطقه شد که ناگهان یک گلوله خمپاره نزدیک ماشین منفجر شد و تانکر را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرد؛ راننده تانکر هم به شدت مجروح شد. او را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند و تانکر آب را هم به تعمیرگاه فرستادند.
🌷اینجور وقتها که بچهها بدون آب میماندند به چشمه کوچکی که بین مرز ایران و عراق قرار داشت میرفتند و آب برمیداشتند؛ سید صحبت از معبر همیشگی که مینهای آن خنثی شده بود به سمت چشمه رفت تا وضو بگیرد، اما گویا گشتیهای عراقی قبل از او محوطه را مینگذاری کرده بودند و سید برای آخرین بار از چشمه، وضوی شهادت گرفت. موقعی که به سمت سنگر برمیگشت، شاخکهای مین والمرا زیر پایش تعظیم کرده و خم شدند. به دنبال شکسته شدن شاخکها، چاشنی اول عمل کرد و سیم فولادی رابط مین، بالا آمد و سفره شهادت را مقابل سینه سید صحبت باز کرد و سید سر سفره آقا و مولایش با شهادت افطار کرد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید صحبت گل محمدی
منبع: سایت بسیج نیوز
✾📚 @Dastan 📚✾