فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزاد زندگی کن
حکایت شنیدنی انفاق حضرت علی اکبر(علیه السلام)
ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان مبارک باد
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فضائل حضرت علی اکبر(علیهالسلام)
🎙حجت الاسلام رفیعی
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#روز_جوان_مبارکباد
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆تاثير استاد در ايمان كودك
سيد محسن جبل عاملى از علماى بزرگ شيعه در دمشق مدرسه اى ساخت تا فرزندان شيعيان در آن جـا بـه فـراگـيـرى عـلم بپردازند.
ايشان شاگردى داشت به نام عبداللّه كه از ذهن سرشارى بـرخـوردار بـود وتوانسته بود در مدت كوتاهى تحصيلات خود را در دمشق به پايان رساند و براى فراگيرى بعضى علوم به امريكا سفر كند.
او از مـدت هـا قبل در يكى از دانشگاه هاى امريكا اسم نويسى كرده وراه درازى را پيموده بود تا در امـتـحـان ورودى شركت كند.
اما وقتى درصف ورود به جلسه ايستاده بود متوجه شد اگر عجله نكند وقت نماز مى گذرد, لذا با شتاب جهت اقامه نماز حركت كرد.
افرادى كه پشت سرش بودند فرياد برآوردند: كجا مى روى ,نوبت شما نزديك است و اگر دير برسى جلسه ديگرى برگزارنمى گردد.
عبداللّه جواب داد: من يك تكليف دينى دارم و اگر انجام ندهم وقت آن مى گذرد و آن بر امتحان مـقـدم اسـت و بـا توكل به خدا مشغول نماز خواندن شد.
از قضا وقتى نمازش تمام شد نوبتش نيز گـذشـتـه بـود.
برگزار كنندگان امتحان وقتى متوجه اين قضيه گرديدند, از ايمان عبداللّه به شـگفت آمده بودند و از او دوباره امتحان به عمل آوردند.
عبداللّه در نامه اى خطاب به استادش در جـبـل عـامل , نوشته بود:من درس ايمان و عمل به تكاليف را از شما آموخته ام .
سيد محسن بسيار خـوشـحال گرديد و از اين كه توانسته بود چنين شاگردى پرورش دهد در پيشگاه خداوند شاكر بود.
📚غلامحسين عابدى , دانستنيهاى تاريخ , ج 2, ص 184
✾📚 @Dastan 📚✾
✅مقام حضرت علی اکبر علیه السلام
🔻آیت الله کشمیری مي فرمودند: مرحوم آقای حداد يك روز ناهار منزل ما بودند سفره پهن شد و غذا را كشيدند، هنوز مشغول به غذا نشده بوديم كه صحبت از ولايت و مقام حضرت علي اكبر عليه السلام شد و مرحوم حداد شروع كردند در این زمینه صحبت كردند؛
به قدري صحبت ها بلند، بالا و جذاب بود كه همه ما از غذا خوردن غافل شديم.
🔹به نقل از استاد شیخ جعفر ناصری
✾📚 @Dastan 📚✾
.
آیت الله حق شناس ( رحمة الله علیه) :
به افرادی که #نمازهایشان_قضا می شد میفرمودند : سوره یس و زیارت عاشورا بخوانيد ؛ تا قلبتون از ظلمات وتاریکی به نور قرآن و زیارت عاشورا روشن و هدایت شود .
✾📚 @Dastan 📚✾
? #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#بوسه_پدر_یک_شهید_بر_دست_اسیر_عراقی!
🌷....او با اسرا مصاحبههایی انجام میداد و خاطرات آنها را در جنگ و جبهه یادداشت میکرد. من خاطرات خود و داستان آن خلبان را برایش بازگو کردم. در سال ۱۹۸۷ (۱۳۶۶) نیز دو نفر از برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ملاقات ما آمدند و اطلاعاتی در رابطه با مدفن شهدای ایرانی در جبهه جویا شدند. من یک سری اطلاعات خصوصاً در ارتباط با آن خلبان را به انضمام نقشه محل حادثه و اطلاعات دقیقی که روی صفحه بزرگی ترسیم کرده بودم، در اختیار آنها گذاشتم. ماهها گذشت. روزی مسئول امنیتی اردوگاه به من اطلاع داد که با افرادی ملاقات خواهم کرد. او اسامی افراد مورد نظر را به من داد. به او گفتم: «هیچ کدام از این افراد را نمیشناسم.» او گفت: «بالأخره تو با آنها ملاقات خواهی کرد.» یقین حاصل کردم که آنها از مقامات ایرانی هستند.
🌷به او گفتم: «شاید آنها دوستان من هستند و با نام مستعار و به عنوان مهاجر وارد ایران شدهاند.» به هرحال آن شب را نخوابیدم و خاطراتی را که در مورد دوستان و آشنایانم به یاد مانده بود، مرور کردم. صبح روز بعد بهترین لباسهایم را پوشیده و خود را معطر کردم و به مطب اردوگاه اسرا که محل فعالیت روزانهام بود، رفتم و بیصبرانه در انتظار ملاقات نشستم. ساعت ۹ بامداد برادر «میرزائیان» مسئول امنیتی اردوگاه با چهرهای بشاش ظاهر شد و گفت: «ملاقات کنندگان تو آمدهاند.» به اتفاق او به دفترش رفتیم. در بین راه به من اطلاع داد که آنها دو تن از برادران ایرانی هستند و به خاطر اطلاعاتی که چند ماه قبل در مورد آن خلبان شهید به سپاه پاسداران ارائه کردی اینجا آمدهاند. و اضافه کرد: «آنها نگران به نظر میرسند و باور نمیکنند یک اسیر جنگی آنها را از سرنوشت فرزندشان مطلع سازد.»
🌷لحظهای بعد وارد دفتر مسئول امنیتی شدم و دو فرد میانسال را روبروی خود دیدم. سلام کردم و با آنها دست دادم. اولی پنجاه ساله مینمود که خود را به عنوان پدر شهید و یک خلبان مفقودالاثر معرفی کرد. در چهرهاش آثار ایمان و وقار به چشم میخورد. او گفت که مدیر یکی از دبیرستانهاست. فرد دوم چهل ساله نشان میداد و سرهنگ نیروی هوایی و شوهر خواهر همان خلبان مفقودالاثر بود. پدر خلبان در ابتدای سخن گفت: «طبق اطلاعاتی که شما در مورد یک نفر خلبان شهید به پاسداران انقلاب دادهاید، آنها منطقه را جستجو کردند و جسد خلبانی را یافتهاند. به من گفتهاند آن جنازه بنابر اطلاعات شما پسر من است، اما من هنوز جسدی را تحویل نگرفتهام. میخواهم ماجرا را از زبان شما بشنوم تا قلبم آرام گیرد و رنج و اندوه و نگرانی را که سالهاست در دل دارم، برطرف گردد.»
🌷من حادثه را با تمامی جزئیاتش شرح دادم. به محض اینکه صحبتهایم به پایان رسید. پدر فریادی زد و گفت: «او فرزند من است!» به گریه افتاد. تمامی حاضرین در اتاق به شدت متاثر شدند. خم شد تا دستم را ببوسد. دستم را به سرعت عقب کشیدم. شهادت پسرش را به او تسلیت گفتم. آن مرد درحالیکه اشک چشمانش را پاک میکرد از صمیم قلب از من تشکر کرد و گفت: «خوشحالم از اینکه پسرم به فیض شهادت رسیده است.» از آنها خداحافظی کردم و درحالیکه صدام و اربابان او که مسبب این همه کشتار و ویرانی بودند را لعنت میکردم، به اردوگاه اسرا برگشتم.
#راوی: پزشک اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی
📚 کتاب "هنگ سوم" خاطرات یک پزشک اسیر عراقی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 سلام
❄️صبح زیباتون بخیر
🌷امیدوارم
❄️روزی تون افزون
🌷 وجودتون شادی آفرین
❄️دستاتون روزی رسون
🌷آرزوهاتون دست یافتنی
❄️و تنتون سالم وسلامت باشه
❄️صبحتون پر از بهترینها
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆به گفتار كودك گوش فرا دهيم
مـوقـعـى كـه خـلافت به عمر بن عبدالعزيز منتقل شد, هيات هايى ازاطراف كشور, براى عرض تـبـريـك و تـهنيت به دربار وى آمدند كه ازآن جمله , هياتى بود از حجاز.
كودك خردسالى در آن هيات بود كه درمجلس خليفه به پا خاست تا سخن بگويد.
خليفه گفت : آن كس كه سنش بيشتر است حرف بزند.
كـودك گـفـت : اى خـليفه مسلمين , اگر ميزان شايستگى به سن باشد,در مجلس شما كسانى هستند كه براى خلافت شايسته ترند.
عمر بن عبدالعزيز از سخن طفل به عجب آمد, حرف او را تاييدكرد و اجازه داد حرف بزند.
كودك گـفـت : از مـكـان دورى به اين جاآمده ايم .
آمدن ما نه براى طمع است و نه به علت ترس .
طمع نداريم براى آن كه از عدل تو برخورداريم و در منازل خويش با اطمينان وامنيت زندگى مى كنيم .
تـرس نـداريـم , زيـرا خـويـشـتن را از ستم تودرامان مى دانيم .
آمدن ما به اين جا, فقط به منظور شكرگزارى وقدردانى است .
عمر بن عبدالعزيز گفت : مرا موعظه كن .
كـودك گـفـت : اى خـلـيفه , بعضى از مردم از حلم خداوند و ازتمجيدمردم , دچار غرور شدند.
مواظب باش اين دو عامل در تو ايجادغرور نكند و در زمامدارى , گرفتار لغزش نشوى .
عـمـر بـن عـبـدالـعـزيز از گفتار كودك بسيار مسرور شد و چون ازسن وى سؤال كرد, گفتند: دوازده سال است .
📚مستطرف , ج 1, ص 46.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
سلام✋😊 بنده پژوهشگر و مشاور خانواده هستم☺️
آیا میدونستید #نوستالژی، یکی از راههای درمان مشکلات روحی و عامل نشاط است؟!😳
به همین دلیل کانالی تاسیس کردیم که شما #دههی_پنجاهیا و #شصتیا هر روز با دیدن #نوستالژیهای_هدفمند، با حال خوب زندگی کنید👌😍
🌷با ذکر صلوات وارد شوید😊
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2294349834C92add44ab8
#داستان_آموزنده
🔆اثر فال بد در كودك
در يكى از خانواده هاى بزرگ اروپايى , كه به نحوست عدد سيزده عقيده ثابتى داشتند, دخترى در روز سـيـزدهـم مـاه متولد شد.
زمانى كه دختر بزرگ شد و به اين مطلب پى برد ناراحت و آزرده خـاطـر گـشت .
اوهر قدر بزرگ تر مى شد نگرانى اش افزوده مى گشت و هميشه متاثروافسرده به نـظر مى رسيد.
او عقيده داشت كه نحوست روز ولادتش ,باعث بدبختى وى خواهد شد.
پدر و مادر بـراى درمـان دخـتـر بـه دكـتـرى روان شـنـاس مـتـوسـل شـدنـد تا نگرانى و افسردگى وى را عـلاج كـنـد.
تلاش هاى بى وقفه روان شناس , بى نتيجه ماند و او خود را همچنان بدبخت و تيره روز مى دانست و از بدبختى خود با ديگران سخن مى گفت .
دخـتـر پس از فراغت از تحصيل , شوهر كرد و فرزند آورد, ولى هميشه در آتش نگرانى مى سوخت .
روزى بـا هـمـسـر و كـودك خـوددرمـاشـيـن شـخـصـى نشسته بود و از خيابان عبور مى كرد.
دكـتـرروان شـنـاس آنها را ديد, پس از توقف ماشين , به آنها نزديك شد و به زن جوان گفت : حالا مـتـوجـه گـفته هاى من شدى ؟ تو بى جهت زندگى را برخود تلخ كردى , مى بينى كه اكنون در كمال سلامت با همسر مهربان وكودك عزيزت زندگى مى كنى و خانم خوشبختى هستى .
زن جوان كه هنوز اثر تلقينات از وجودش محو نشده بود با گريه وناراحتى گفت : آقاى دكتر من يـقـيـن دارم كـه عـاقـبـت , نـحـوسـت عدد سيزده دامنگير من خواهد شد و مرا بدبخت خواهد كرد.بـيـان : فـال بد براى كسانى كه به آن عقيده دارند يكى از عوامل مهم ايجاد نگرانى و عقده روحى است .
فال بد از نظر اسلام منشا و اساسى ندارد و مردود است
📚گفتار فلسفى (كودك ), ج 2, ص 499.
✾📚 @Dastan 📚✾
📜حڪایتآمـــــوزنده
حڪیمی شنید جـــــاهلی شبی در
مجلسی #غیــــبت او ڪرده است.
حڪیم طبقی خـــــرما برداشـته و
خانه او فــرستاد و پیغام داد:
شنیدم دیشب در مجلسی نـــــماز و
روزه هـــــایت را ڪه به آن سـختی
زیادی متحــــــــــمل شـــده بودی به
رایگان به من هــدیه دادی و من هم
خواستم #محبت تورا جبران ڪنم.
👌اما مـــرا ببخش #هـدیه ای ڪه
من فرستادم برای تو بسیار ناقابلتر
از هدیه ارزشــمندی است ڪه تو به
من بخشــیدی.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کن آقا اومده و دیگه هیچ بچه ای تو دنیا از صدای بمب ها نمیترسه💣
یه روز میای میگیری حق مظلومو🥺
حق اشک بچه های معصومو💧
تو هر قاره و کشور ازت میگم🌎
بعد عزیزم حسین فقط میگم:📣
ندیدم شیرین تر از این عهدی🤝
عزیزم مهدی عزیزم مهدی❤️
📆وعده ما پنجشنبه 3 اسفند ماه
⏰ساعت 17 مسجد جمکران
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
چقدر در مورد مزاج اتری و اختری میدونید ⁉️
وَعَلَامَاتٍ ۚ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ
نشانههایی (در زمین مانند کوهها و دریاها و رودها و جنگلها مقرر داشت) و آنان به ستارگان (در شبها) هدایت یابند.
میدونستید هر شخص پنج مزاج داره 😳
🔹مزاج فیزیکی 🔸 مزاج اتری 🔹 مزاج اختری 🔸 مزاج ذهنی 🔹 مزاج روحانی
چقدر در موردشون شناخت داری ⁉️
وارد کانال بشید و این موضوع رو بررسی کنید 😍
https://eitaa.com/joinchat/734068766Cdabfebc5ec
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پيمان_سيزده_شهيد!
🌷 سال ٧۴ یا ٧۵ بود که عراق اجازه داد، مناطقی را نزدیک سعیدیه و بستان که بسیار به نقطه صفر مرزی نزدیک است تفحص کنیم. ما گروهی از بچههاى سپاه را که اکثراً کارمند قدیمی شرکت نفت اهواز بودند؛ جمع کردیم. آنها زمان جنگ آشنا به بحث تخریب بودند و به همین دلیل میتوانستند به عنوان مینياب برای تفحص این مناطق به ما کمک کنند. تعداد زیادی جسد از آن منطقه کشف شد.
🌷مسئول گروه برای ما تعریف کرد که «یک شب در جایی گودالی پیدا کردیم که میدانستيم که در آنجا شهید مدفون است، اما انتهای کار بود که خسته شده بودیم و از تفحص دست کشیدیم. پس از ساعتها تفحص چند عدد پلاک و لباس بسیجی که در آن منطقه پیدا کرده بودیم نشان دهنده این بود که در آنجا پیکر شهید وجود دارد. از خستگی خوابیدیم در خواب دیدم شهیدی آمد و گفت:....
🌷....گفت: «چرا کار را ادامه ندادید، من بچه زنجان هستم، ما منتظر شما بودیم، آمدم؛ بگویم امشب باران شدیدی میآيد و منطقه را آب میگيرد. من به همراه ١٢ نفر دیگر که مجموعاً ١٣ نفر میشويم با هم به جبهه اعزام شدیم و پیمان بستهايم که یا همه با هم شهید بشویم یا همه همدیگر را شفاعت کنیم. اگر امشب ما را پیدا کردید هر ١٣ نفر را به شهرمان منتقل کنید و چنانچه نتوانستهايد؛ همه ١٣ نفر را پیدا کنید؛ مابقی را منتقل نکنید! زیرا طبق عهدی که بستهايم؛ باید همه با هم در یک منطقه باشیم.»
🌷از خواب بیدار شدم و بسیار متعجب از محتوای خواب بودم اما توجهی نکردم. صبح شد متوجه شدم نیمه شب باران شدیدی آمده و همه آن گودال را آب فرا گرفته است. وقتی به اهواز آمدم جریان را تعریف کردم، اما همگی در صحت این خواب شک داشتیم. اسم دو یا سه نفر از شهیدان در ذهنم مانده بود به همین دلیل تلفنی پیگیر نام این شهیدان شدیم از منطقه مورد نظر به ما گفته شد که این دو شهید به همراه ١١ شهید دیگر همه در یکجا بودهاند و همه با هم به شهادت رسیدهاند؛ به این ترتیب از صحت خواب اطمینان پیدا کردیم.»
#راوى: سردار علیاصغر گرجیزاده، فرمانده سپاه حفاظت هواپیمایی
✾📚 @Dastan 📚✾
اگر می خواهید شرایطتتان تغییر کند از این ذکر مهم غفلت نکنید👇👇
✨ #یا_مبدل (76مرتبه)✨
به خدا بگویید
👌خداوندا همه چیز در دست توست گرفتاری، ناامیدی، غم، من را تبدیل به #آرامش و #شادی کن.
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نوازش فرزندان شهدا
جـعـفـربـن ابـى طـالب يكى از بزرگ ترين ياران رسول اكرم و برادرحضرت على (علیه السلام ) است .
وى در هـجـرت مـسلمانان به حبشه , سرپرستى آنها را بر عهده داشت و بعد از بازگشت به مدينه ياورى قهرمان وغم خوارى نستوه براى رسول خدا بود.
وقتى در جنگ با مشركين دودستش قطع گرديد و بـه شـهـادت رسـيد, رسول اكرم درباره اش فرمود:خداوند عوض اين دو دست دو بال به جعفر عنايت نمود و جعفر دربهشت با آنها پرواز مى كند, لذا به جعفر طيار معروف گرديد.
خبر شهادت جعفر مدينه و خصوصا بنى هاشم را غرق در عزا كرد.
رسول اكرم (صل الله علیه و آله ) براى دلجويى از فـرزنـدان جـعـفـر بـه مـنزلش آمدوبه اسماء بنت عميس , همسر جعفر, فرمود: فرزندان جعفر را بـيـاور!كـودكان كه متوجه شدند رسول خدا به منزلشان آمده , شتابان به حضورحضرت شرفياب شدند.
رسـول اكرم (صل الله علیه و آله ) آنها را به آغوش گرفت و آنها را بوييد و با آنهابسيار مهربانى كرد, به طورى كه عـبـداللّه بـن جـعفر, پس از سال ها, آن خاطره در ذهنش مانده بود و مى گفت : خوب به ياد دارم روزى كـه رسـول اكرم (صل الله علیه و آله ) به خانه ما آمد و خبر شهادت پدرم را به مادرم داد ودست بر سر من و برادرم كشيد.
📚بحارالانوار, ج 82, ص 92
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹آيت الله العظمی جوادی آملی:
«کسی که دهن باز کرد و دروغ میگوید، یا بی ادبی میکند، یا فُحش میدهد، اوّلین کاری که این شخص کرده است، خودش را پایین آورده است.»
📚درس تفسیر ۹۵/۸/٩
آیت الله العظمی #جوادی_آملی
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
پخته نخواهی شد ، مگر بعد از آنکه احساس کردی سرشار از سخنی ، ولی لازم نمی دانی به کسی چیزی از آن بگویی.👌💌
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبها آرامـشی دارند 🪷
از جنس خـدا
پروردگارت همواره🪷
با تو همراه است
امـشـب از هـمـان 🪷
شبهاییست که
برایت یک شب بخیر🪷
خـــــدایـی آرزو کـردم 🪷
شبتون خوش و در پناه حـق🪷
✾📚 @Dastan 📚✾
♦️سلام امام زمانم
🔹سلام بر مهدى امّتها
سلام بر هدایت گر قلوب
سلام حضرت آرامش
هر کجا اسم شما را میبینم
هر کجا که نامتان به میان میآید
حال دل همه خوب میشود
چه رسد به اینکه صدای اناالمهدی تان در گوش زمین بپیچد ... !
🔹أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆كودك منطقى فرارى نشد
پس از شهادت حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام ) مامون خليفه وقت به بغداد آمد.
روزى او به قصد شـكـار حـركت كرد, در بين راه درنقطه اى چند كودك بازى مى كردند.
حضرت امام جواد(علیه السلام ) كه درآن مـوقـع سـن مـباركش در حدود يازده سال بود, بين كودكان ايستاده بود.
موقعى كه مركب مـامـون بـه آن نـقـطـه نـزديـك شد, كودكان فرار كردند, ولى امام جواد(علیه السلام ) همچنان خونسرد و بـى تـفـاوت در جـاى خـود ايستاد.
وقتى خليفه نزديك شد, به آن حضرت خيره شد.
چهره جذاب كودك , او رامجذوب نمود, براى همين توقف كرد و پرسيد: چه چيز باعث شد كه باساير كودكان از اين جا نرفتى ؟ امـام جواد(علیه السلام ) جواب داد: راه تنگ نبود كه من با رفتن خود, آن رابراى عبور تو وسعت داده باشم .
مرتكب گناهى هم نشده ام كه از ترس مجازات فرار كنم .
از طرفى گمان نكنم كه بى گناهان را آسيب رسانى ,براى همين در جاى خود ماندم و فرار نكردم .
مامون از سخنان متين و منطقى كودك به تعجب آمد و پرسيد: اسم شما چيست ؟ حضرت جواب داد: محمد.
گفت : پسر كيستى ؟ فرمود: فرزند حضرت رضا(علیه السلام ) هستم .
مامون براى پدر آن حضرت , از خداوند طلب رحمت كرد و راه خود را در پيش گرفت .
📚بحارالانوار, ج 50, ص 91.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆توبه آهنگر
در كتاب انوار المجالس صفحه سيصدو چهارده نقل مى كند از حسن بصرى (و در چند كتاب ديگر ديدم از مرحوم شيخ بهائى نقل مى كنند) كه گفت :
يك روز در بازار آهنگران بغداد مى گذشتم كه ناگهان چشمم افتاد به آهنگرى كه دستش را داخل كوره حدادى مى كند و آهن گداخته شده قرمز را مى گرفت بدون آنكه ابدا احساس سوزشى كند روى سن دان مى گذاشت و با پُتك روى آن مى زد و به هر نوع كه مى خواست در مى آورد ومى ساخت . چون مشاهده اين كار شگفت انگيز بود مرا وادار به پرسش از او كرد رفتم جلو سلام كردم جواب داد بعد پرسيدم آقا مگر آتش كوره و آهن گداخته بشما آسيبى نمى رساند؟
آن مرد گفت : نه .
گفتم چطور؟
گفت : يك ايّامى در حاينجا خشك سالى و قحطى شد ولى من همه چيز در انبار داشتم . يكروز يك زن وجيه و خوش سيمائى نزد من آمد و گفت اى مرد من كودكانى يتيم و خردسال دارم و احتياج به آذوقه و مقدارى گندم دارم خواهشمندم براى رضاى خدا كمكى بكن و بچه هاى يتيم مرا از گرسنگى و هلاكت نجات بده منهم چون بهمان يك نظر فريفته جمالش شده بودم ، در مقابل خواسته اش گفتم : اگر گندم مى خواهى بايد ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده كنم .
آن زن از اين پيشنهاد ناراحت و روترش كرده و رفت .
روز دوم باز آن زن نزدم آمد، در حاليكه اشك ميريخت ، سخن روز قبل را تكرار نمود، من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تكرار كردم ، دوباره بادست خالى برگشت ، دوباره روز سوّم ديدم آمد و خيلى التماس مى كند كه بچه هايم دارند مى ميرند بيا و آنها را از گرسنگى و مرگ نجات بده من حرفم را تكرار كردم و ديدم آن زن بطرف من مى آيد و پيداست كه از گرسنگى بى طاقت شده .
خلاصه وقتى كه نزديك مى شد به من گفت : اى مرد من و بچه هايم گرسنه هستيم بيا و رحمى كن و گندمى در اختيار ما بگذار؟ من گفتم :اى زن بيخودى وقت من و خودت را نگير همان كه بهت گفتم بيا با من باش تا بتو گندم دهم .
در اين موقع زن به گريه افتاد و زياد اشك ريخت و گفت : من هرگز از اين كارهاى حرام نكردم و چون ديگر طاقت نمانده و كار از دست رفته و سه روز است كه خود و بچه هايم غذائى نخورده ام بآنچه كه ميگوئى ناچارا حاضرم ولى بيك شرط گفتم به چه شرطى ؟ گفت : بشرط اينكه مرا بجايى ببرى كه هيچ كس ما را نبيند.
مرد آهنگر گفت : قبول كردم و خانه را خلوت كردم آنگاه زن را بنزد خود طلبيدم . همينكه خواستم از او بهره اى بردارم . ديدم آن زن دارد مى لرزد و خطاب بمن گفت : اى مرد! چرا دروغ گفتى و خلاف شرطت عمل كردى ؟ گفتم كدام شرط؟
گفت : مگر بنا نبود مرا بجاى خلوت ببرى تا كسى ما را نبيند؟
گفتم : آرى مگر اينجا خلوت نيست ؟
گفت : چطورى اينجا خلوت است بآنكه پنج نفر مواظب ما هستند و مارا دارند مى بينند اول خداوند عالم و غير از او دو ملكى كه بر تو موكلند و دو ملكى كه بر من موكلند همه شان حاضراندو ما را مشاهده مى كنند با اين حال تو خيال ميكنى اينجا كسى نيست كه ما را ببيند؟ بعدا گفت : اى مرد بيا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد كن تا منهم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد كند.
من از اين سخن متنبه شدم و با خود گفتم اين زن با چنين فشار زندگى و شدت گرسنگى اينطور از خدا مى ترسيد ولى تو كه اين همه مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از او (خدا) نمى ترسى ؟
فورا توبه كردم و از آن زن دست كشيدم و گندمى را كه ميخواست باو دادم و مرخصش كردم . زن چون اين گذشت را از من ديد و جريان را بر وفق عفت خود ديد سرش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت اى خدا همينطور كه اين مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنيا و آخرت را بر او سرد كن از همان لحظه كه آن زن اين دعا را در حقم كرد حرارت آتش بر من بى اثر شد.
الهى بى پناهان را پناهى
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یار انقلابیم»
سرود حماسی انتخابات ۱۴۰۲
شاعر:حمید رمی
با اجرای نوجوان دهه هشتادی
عطا سعادتی
✾📚 @Dastan 📚✾