🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت
✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!
ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛
ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
🔸ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت...
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ:
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛
🔹ﺍﻭﻝ ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ!
🔹ﺩﻭﻡ در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه!
🔹ﺳﻮﻡ اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ!
🔸ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت. ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
"خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!!
✾📚 @Dastan 📚✾
❣ من تکه ای از پازل خداوندم...
بی هدف آفریده نشده ام که بی هدف زندگی کنم.
میدانم آفریدگاری دارم که همیشه بوده،
همیشه هست،
رهایم نمیکند،
و تنهایم نمیگذارد.
مرگ عاقبت زندگیم نیست!
عدم درقاموس پروردگارم واژه ای بی معناست،
من قطعه ای از زندگانیم.
تکه ای از پازل هستی
مرا با "مرگ" با عدم سروکاری نیست،
خدایم مرا آفریده تا آینه او شوم.
آفریده تا جان ببخشم،
امید دهم.
او که نه زاده و نه زاییده شده،
مرا نفس داده تا نفس دهم.
من تکه ای از پازل زندگی هستم.
اگر خود را گم کنم،
همه چیز و همه کس ناقص میمانند.
من باید آگاهانه زندگی کنم تا پازلی که خدا چیده برهم نریزد.
خدایا شکرت، دوستت دارم❤️
✾📚 @Dastan 📚✾
واریز ? #هر_روز_با_شهدا🌷
#گرهگشایی_با_جان!
🌷شب عملیات از گروهان ما، دسته ما که همگی آر.پی.جیزن بودیم. به عنوان خط شکن انتخاب شدیم که وارد عمل شویم. لحظه وداع دوستان هم شیرین هم با صفا و هم سخت بود. نماز مغرب و عشاء را که هر کس فکر میکرد آخرین نمازش باشد و برای بنده نیز دیگر پس از آن لذت چنین نمازی تکراری نشده. خواندیم و حرکت کردیم. کوله پشتیها با گلولههای آر.پی.جی آماده پر شده بود. ابتدای ستون برادران تخريبچی حرکت میکردند و ما پشت سر آنها. پیامهای مختلف از نفرات پیشین دهان به دهان همچون؛ ذکر خدا یادت نره، آیه وجعلنا، میدان مین، حرکت بر روی نوار سفید در معبر، به انتهای ستون منتقل میشد. بنده و برادر ابوالحسنی از دانشجویانی که او را استاد صدا میزدیم پشت سر هم بودیم. گاهی با روشن شدن منورهای زمینگیر میشدیم. ناگهان....
🌷ناگهان از قسمتی از منطقه عملیات لو رفت و دشمن متوجه حضور ما شد و بارش تیربار و دوشکا و خمپارهها آغاز شد. چند دقیقه نگذشته بود که دوستانی که اطرافم بودند بر زمین افتادند. نفر جلوتر از ناحیه پا صدمه دیده بود و ناله میکرد و نفر پشت سرم که برادر ابوالحسنی بود گلولهای به پیشانیش اصابت کرده بود و در همان لحظه به شهادت رسید بود. در یک لحظه متوجه شدم خرجهای موشک آر.پی.جی بر روی کوله پشتیام آتش گرفته سریعاً آنها را از خودم دور کردم. تعدادی از بچهها مجروح شده بودند و هنوز خنثی کردن مینها به آخر نرسیده بود و آتش دشمن هم امان نمیداد. در حقیقت کار گره خورده بود. در این هنگام برادر خاکباز یکی از معاونان گروهان که چند روزی از جشن نامزدی ازدواجش نگذشته بود وقتی....
🌷وقتی دید راه بسته شده به راه افتاد و به بچهها گفت بیایید، خودش را بر روی مین و سیم خاردارها انداخت و گفت از روی کمر من عبور کنید. بدین صورت راه باز کرد. منطقه از نور منورها مثل روز روشن بود و سنگرها یکی پس از دیگری به هوا می رفت. درحالیکه دست و صورتم از آتش خرجها سوخته بود اما مانع کارم نبود. در این بین پیک گردان آمد و گفت: چون تو راه را بلدی برو عقب و اطلاع بده که بچهها همه زخمی شدهاند، نیرو بفرستند. وقتی به عقب آمدم مرا هم به اورژانس منتقل کردند. فداکاری و از جان گذشتگی امثال شهید خاکباز همیشه گرهگشای کارها بود. روح همه شهداء شاد و راهشان مستدام باد.
#راوی: رزمنده دلاور امیر تاجیک (رزمنده بسیجی که شانزده ماه در جبهه حضور داشته است.)
📚 کتاب "نسیمی از بهاران"
منبع: سایت نوید شاهد
✾📚 @Dastan 📚✾
44.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای شفای بیمار سرطانی به برکت قرائت حدیث شریف کساء در مسجد جامع گرگان از زبان فرزند آیت الله علوی گرگانی(ره)
#سخنران
#سید_محمد_علوی_گرگانی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆پير نورانى
ايشان فرمودند:
در آن زمانها يك همكارى داشتم كه يك داستانى به يكى از رفقا گفته بود من مى خواستم اين داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختى پيدايش كردم و به او گفتم : اين داستان را تعريف كن . مى خواهم از زبان خودت شنيده باشم . او هم چنين گفت :
در زمان جوانى ، ما چهار نفر بوديم كه در زمان رضا شاه ملعون به وسيله يابو و گارى از سيلو، گندم ها را به شهر منتقل مى كرديم .
يكى از اين شبها كه گندم بار گارى كرده بوديم و از كنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد مى شديم ، يك وقت نور چراغى توجه ما را بخودش جلب كرد.
با خود گفتم : اين چراغ تيريك فانوس قديم را برمى دارم و به خانه مى برم چون قبرستان نياز به چراغ ندارد و مُرده ها هم كه زنده نيستند كه بخواهند از نور آن استفاده كنند.
اين فكرى را كه ما كرديم آن سه نفر ديگر هم همين فكر را كرده بودند.
گارى را با اسب ها رها كرديم ، گفتيم : آنها آهسته آهسته مى روند و ماهم به آنها مى رسيم .
هر چهار نفر بطرف چراغ دويديم كه هر كس زودتر آن را بردارد مال او باشد.
ولى وقتى كه به آن محل رسيديم ، ديديم از چراغ خبرى نيست ، ولى يك قبر خراب شده وپيرمردى كه محاسنش قرمز رنگ است ، نشسته و از قامت و هيبت اين مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغى را كه ما خيال مى كرديم ، نور همين پيرمرد بود.
حالت بُهت و حيرت ما را گرفته بود به طورى كه اصلا توان حركت نداشتيم .
خلاصه از ترس و تعجّب هر طورى بود فرار كرديم و گفتيم روز مى آئيم كه ببينيم اين پيرمرد نورانى كيست ؟
فرداى آن شب آمديم ، هر چه گشتيم اثرى نديديم . ناراحت شديم بعد از اهل اطلاع پرسيديم . فرمود:
آن پيرمرد يكى از مردان خدا بود و اسمش هم پير نورانى است . كه بر اثر بندگى خدا به اين مقام رسيده است . اگر شما در همان موقع حاجتى از او مى خواستيد به شما عنايت مى كرد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆برادر حاج شيخ
حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى فرمودند:
آقاى جلالى پيرمردى است كه الا ن 102 سال سن دارد ايشان از اصفهان از زفره مى گفت :
آقاى شيخ حسن على يك برادرى داشت كه به او ملاحسين مى گفتيم . ايشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اينها مى فروخت و در قديم يكى از كاسب هاى متدين بود.
مى گفت : يك روز بچه بودم ، تقريباً 10 13 ساله بودم ، يك مرتبه ديدم سر و صدا مى آيد، و گفتند: كه مار ملاحسين را زده است و مى خواهد فوت كند.
پدرم چون كدخداى معروف محل بود، دويد آمد، ديد يك مار از زير چوبهاى انبارى مغازه بيرون آمده و پاى برادر آشيخ را زده .
پدرم به يكى از كارگرها گفت : برويد يك گوسفند بِكُشيد و غذا كنيد، حالا كه دفنش مى كنيم مردم بر مى گردند غذا بخورند.
يك عده رفتند براى ملاحسين قبر بكنند، ما هم نگاه مى كرديم كه اين چطور فوت مى كند. يك مرتبه شنيديم كه گفتند: حاج شيخ آمد. حاج شيخ آمد. من ديد، بله حاج شيخ آمد و مردم خيلى خوشحال شدند.
حاج شيخ تا رسيدند، پرسيدند كه برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: كجاى پايت را. او نشان داد.
با قلم تراش كه توى جيبش بود، در آورد و يك خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همين طور دست كشيد تا به آن زخم رسيد، يك قدرى آب زرد از اين پا بيرون زد. و با آب دهانش تر كرد و به ماهيچه پايى كه مار زده بود ماليد، و فرمود: بلند شو خوب شدى .
بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، ديدم كه مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم بايد بكنم و تو هم هنوز عمرت به دنيا هست و اين مار تو را زد ناراحت شدم آمدم كه تو را نجات دهم .
برادر حاج شيخ خيلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار كجا بود؟ گفت : كه از اين انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بريزيد اين طرف ، چوبها را ريختند اين طرف ، يك سوراخ مار پيدا شد.
فرمودند: اين سوراخ مار است ، بعد اعصايش را زد به سوراخ و فرمود: بيا بيرون ، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مى كرديم ديديم سر مار بيرون آمد.
فرمودند: كارت ندارم بيا بيرون ، اين مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا اين را زدى برو اينجا ديگه پيدايت نشود. مار مى خواست برود، اماترسيده بود، چون مردم ايستاده بودند. فرمودند: برويد كنار، مردم رفتند كنار، مار شروع كرد همين طور پرت شدن و خودش را حركت دادن .
مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمديم اين زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپديد شد.
پدرم به آقا اصرار كرد كه برويم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى كشتيم و ناهارى درست كرده ايم كه اگر برادرتان فوت بكند مردم غذايى بخورند.
آقا فرمودند: نه من بايد بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و بايد بروم ، يك چاى خورد و يك ساعتى نشست و با ما صحبت كرد و من بچه بودم روى زانويش نشستم . و دست آقا را بوسيدم و يك وقت ديدم آمد توى بيابان و ناگهان ناپديد شد.
همان آقا مى گفت : در همان روزهايى كه آشيخ به زفره آمده بود به من دعايى آموخت و اين قضيه گذشت و من ديگر ايشان نديدم تا اينكه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با كاروان بايد مشهد مى رفتيم ، گوسفندهاى زيادى داشتم مى ترسيدم بروم .
از اين قضيه چند سالى گذشت يك مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شيخ حسن على )) فرمودند: زيارت ((امام رضا)) كه نيامدى ، آيا نمى آيى قبر پدرت را زيارت كنى كه كجا دفن شده ؟
من خيلى ناراحت شدم سال بعد با كاروانى كه به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى كه نزديك قدم گاه رسيديم آمديم پايين وضو بگيريم دو ركعت نماز بخوانيم ، همين كه لباسم را در آوردم و وضو بگيرم باران گرفت و لباسهاى مرا خيس كرد.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و كُتَم را پوشيدم متوجّه شدم كه سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بيرون بيايم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببريد.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم كه نتوانستم طاقت بياورم ، رفقايم فقط مرا كنارى گذاشتند و مشغول زيارت شدند و من ، قدرت اين كه زيارت كنم نداشتم ، همين طور افتاده بودم .
به دوستان گفتم مى گويند ((آقاى شيخ حسنعلى )) اين جا هستند، برويد از اين خادمها خانه شان را بپرسيد اين خادم ها مى دانند خانه اش كجاست .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
💠استاد فاطمی نيا (ره):
🔸خداوند اصلا نمیخواهد بنده اش گناهی راکه مرتکب شده است به کسی بگوید، بعضی ها می آیند به مردم میگویند که من یک وقتی فلان گناه را مرتکب شده ام!
🔸چرا می آيي گناهت رامیگویی!؟ اگرگناهی کردی وپشیمانی، توبه کن! خداوند می بخشد.
🔸اصلا خدا دوست ندارد مومنین لکه دار شوند! شیوه ی خدا این است که همیشه زیبایی ها را ظاهر میکند؛
▫️از دعاهای خیلی عظیم القدر است که میفرماید :
🔸"یامن اظهرالجمیل و ستر القبیح"
🔸ای خدایی که زیبا راظاهر میکنی و قبیح را میپوشانی
🔸الان اگر ما در اجتماع آبرویی هم داریم ، برای این است که خداوند زیبایی های ما را ظاهر کرده است! اگر خداوند بدی های ما را ظاهر میکرد، آیا دیگر آبرویی داشتیم!؟
✾📚 @Dastan 📚✾
🔻اگر شما تلاش می کنید که نقش خدا را بازی کنید، خداوند خودشو کنار می کشه و به شما میگه: باشه خودت حلش کن، خودت همه چیز رو کنترل کن و من کمی استراحت میکنم.
اما زمانی که شما آرامش خودتونو حفظ میکنید و میگویید: خداوندا من به تو اعتماد دارم زندگی من در دستان توست، من دیگه نگران چیزی نیستم و با استرس زندگی نمیکنم همه چیز رو به تو میسپارم و به تو توکل میکنم و می دانم تو خدای متعال هستی... اینطوری خداوند جای شما دست به کار می شود و راه حل مشکل را از هر طریقی به شما الهام میکند.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜✨سـ😊✋ـلام
⚪️✨صبح زیباتون بخیر
💜✨و بشادی ان شاءالله
💜✨روزتون پر از مهر خدایی،
⚪️✨غم هاتون کوتاه
💜✨عمرتون بلند و باعزت
⚪️✨آرزوهاتون دست يافتنی
💜✨لبتون خندون
⚪️✨و دلتون شاد....
💜✨دست مهربون خدا
⚪️✨همیشه به همراهتون
💜✨با بهترین آرزوها
⚪️✨روز خوبی داشته باشید
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆گاهى نسبت به پيامبران
مرحوم قطب الدّين راوندى رضوان اللّه عليه از حضرت عبدالعظيم حسنى سلام اللّه عليه حكايت كند:
روزى از روزها نامه اى براى امام محمّد جواد عليه السلام نوشتم و سؤ ال كردم : حضرت ذوالكفل عليه السلام - كه پيامبر الهى است - نامش چه مى باشد؟
و آيا او از پيغمبران مرسل بوده است ؟
امام عليه السلام در جواب نامه ، چنين مرقوم فرمود:
خداوند متعال صد و بيست و چهار هزار پيغمبر براى ارشاد و هدايت بندگانش فرستاده است ، كه سيصد و سيزده نفر از آن ها پيامبران مرسل بودند.
و حضرت ذوالكفل عليه السلام نيز يكى از پيامبران مرسل الهى بود، كه بعد از حضرت سليمان عليه السلام مبعوث شد و همانند حضرت داوود عليه السلام بدون بيّنه و برهان در بين مردم قضاوت و حكم فرمائى مى كرد و هيچ گاه غضبناك نمى گشت مگر آن كه در جهت رضاى خداوند سبحان بوده باشد.
سپس امام جواد عليه السلام در پايان نامه مرقوم فرمود:
نام حضرت ذوالكفل عليه السلام ، ((عويديا)) بوده است ، و او همان پيامبرى است كه نامش در ضمن آيه اى از آيات شريفه قرآن مطرح گرديده است :
وَاذْكُرْ إ سْماعيلَ وَالْيَسَعَ وَ ذَالْكِفْلِ وَ كُلُّ مِنَ الاْ خْيارِ .(1)
يعنى ؛ به ياد آور اى پيامبر! پيامبرانى را همچون حضرت اسماعيل ، يسع و ذوالكفل را، كه هر يك از آن ها از خوبان و برگزيدگان مى باشند.(2)
1-سوره ص : آيه 48.
2-قصص الا نبياء: ص 213، ح 277، مجمع البيان : ج 4، ص 59،س34
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆كسانى كه دعايشان ، مستجاب نمى شود
وليد بن صبيح گويد: در راه مكه به مدينه همراه امام صادق (علیه السلام ) بودم ، شخصى به حضور آنحضرت آمد و تقاضاى كمك كرد، حضرت به همراهان فرمود: چيزى به او بدهند.
پس از مدتى شخص دومى آمد و تقاضاى كمك كرد، حضرت فرمود: چيزى به او دادند.
تا اينكه شخص چهارمى آمد و تقاضاى كمك كرد، امام صادق (علیه السلام ) براى او دعا كرد و فرمود: خدا ترا سير كند، اما دستور كمك به او را نداد.
آنگاه به ما فرمود: آگاه باشيد، در نزد ما چيزى (از غذا) هست كه به متقاضى (چهارم ) بدهيم ، ولى ترس آن دارم مانند آن سه كس شوم كه دعايشان مستجاب نمى گردد:
يكى آن كسى كه خداوند مالى به او بدهد ولى او آن را در مورد شايسته اش ، خرج نكند، سپس بگويد خدايا به من (عوض ) بده ، چنين كسى دعايش مستجاب نمى شود.
دوم ، مردى كه درباره همسر خود دعا كند كه خدا او را از (آزار) آن زن راحت كند با اينكه خداوند طلاق را قرار داده و مى تواند او با طلاق دادن ، خود را راحت كند.
سوم كسى كه در مورد همسايه اش نفرين كند (و از آزار همسايه به خدا شكايت كند) با اينكه خداوند، براى خلاصى از آن همسايه ، راهى قرار داده و آن اينكه خانه اش را بفروشد و بجاى ديگر برود.
به اين ترتيب امام صادق (علیه السلام ) اين درس را به ما مى آموزد كه بايد اموالى را كه داريم دقت كنيم كه در راه صحيح مصرف شود نه اينكه مثلا اموال خود را بدست افراد مخالف يا دروغگو و كلاّش بدهيم ، و همچنين در مورد زن و همسايه بد، تا راه چاره هست ، چرا نفرين كنيم كه چنين نفرينى به استجابت نمى رسد.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆امام صادق (علیه السلام ) در برابر طاغوت
در روايت مشهور آمده : منصور دوانيقى (دومين طاغوت عباسى ) به ربيع (وزير دربارش ) فرمان داد و گفت : امام صادق (علیه السلام ) را هم اكنون به اينجا حاضر كن .
ربيع فرمان منصور را اجرا كرد و امام صادق (ع ) را احضار نمود، وقتى كه منصور آنحضرت را ديد، با خشم و تندى گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم ، آيا در مورد سلطنت من اشكال تراشى مى كنى و مى خواهى غائله بر پا كنى ؟!.
امام فرمود: نه ، چنين كارى نكرده ام و كسى كه چنين به تو خبر داده ، دروغگو است ...
منصور گفت : فلانى به من خبر داده است .
امام فرمود: او را به اينجا بياور، تا رخ به رخ گرديم و موضوع روشن شود.
منصور دستور داد، آن مرد را حاضر كردند، به او گفت : تو شنيدى اين امور (مخالت با مرا) از اين آقا (اشاره به امام صادق عليه السلام ).
او گفت : آرى .
امام صادق (ع ) به منصور فرمود: او را سوگند بده ، منصور به آن مرد خبرچين و دروغگو گفت : سوگند مى خورى .
او گفت : آرى .
امام صادق (علیه السلام ) به منصور فرمود: او را به من واگذار تا من او را سوگند دهم ، منصور اجازه داد.
امام صادق (ع ) به او فرمود: بگو: برئت الله وقوّته والتجاءت الى حولى وقوّتى ، لقد فعل كذ او كذا جعفر: از خدا و قدرت خدا بيزار شدم و به قدرت و نيروى خود متكى گشتم كه جعفر (امام صادق ) چنين گفت .
سعايت كننده دروغگو از اين گونه سوگند امتناع ورزيد و پس از چند لحظه همين سوگند را ياد كرد، هماندم پاهايش به لرزه افتاد، منصور فهميد كه او به مجازات سوگند دروغ گرفتار شده ، گفت : اين مرد ملعون را از اينجا بكشيد و بيرونش بيندازيد.
ربيع (وزير دربار منصور) گويد: منصور نسبت به امام صادق (ع ) بسيار خشمگين بود، هنگامى كه ديدم امام صادق (ع ) وارد بر منصور شد لبهايش حركت مى كرد، وقتى در كنار منصور نشست ، مى ديدم هر وقت لبهاى آنحضرت حركت مى كند، از خشم منصور كاسته مى شود، بطورى كه سرانجام منصور از امام خشنود شد و خود را به محضر امام نزديك مى نمود.
وقتى كه امام صادق (ع ) از نزد منصور، بيرون آمد، پشت سرش رفتم و به حضورش رسيدم و گفتم : قبل از آمدن شما، اين مرد (اشاره به منصور) خشمگين ترين افراد نسبت به شما بود، ولى وقتى كه به نزد او رفتى و لبهايت را حركت دادى ، خشم او فرو نشست ، به من بگو لبهايت را به چه چيز حركت مى دادى ؟ امام صادق (ع ) فرمود: لبهايم را به دعاى جدم امام حسين (ع ) حركت مى دادم .
گفتم : فدايت گردم ، آن دعا چيست ؟
فرمود: آن دعا اين است :
يا عدّتى عند شدّتى ، و يا غوثى كربتى ، احرسنى بعينك التى لاتنام ، واكنفنى بركنك الذى لايرام .
اى نيروبخش من هنگام دشواريهايم ، و اى پناه من هنگام اندوهم ، به چشمت كه نخوابد مرا حفظ كن ، و مرا در سايه ركن استوار و خلل ناپذيرت قرار بده .
ربيع مى افزايد: به امام صادق (ع ) عرض كردم چرا آن دروغگو خبرچين را به ذات پاك خداى يكتا، سوگند ندادى (بلكه به بيزارى از حول و قوه خدا دعوت كردى ).
امام فرمود: اين جهت ، از اين رو بود كه در آن صورت خداوند مى ديد: او به وحدانيتش سوگند مى خورد و خدا را ستايش مى نمايد، در نتيجه نسبت به او حلم مى ورزيد و مجازات او را تاءخير مى انداخت ، لذا او را آنگونه كه شنيدى سوگند دادم و خداوند او را مشمول عذاب افزون قرار داد.
به اين ترتيب ، به جوّ خفقان زمان امام صادق (ع ) پى مى بريم ، و در مى يابيم كه آن اما بزرگوار چگونه از گزند طاغوت وقت ، رهائى مى يافت ، در اين شرائط، به تاءسيس حوزه بزرگ علمى پرداخت ، و چهار هزار دانشمند برجسته تربيت كرد كه هر كدام شخصيتى بزرگ بودند، يكى از شاگردان او (حسن بن على وشّاد) كه از استادان حديث است گويد: من در مسجد كوفه ، نهصد استاد حديث را ديدم كه هر كدام از جعفر بن محمد (ع ) نقل حديث مى كردند
📚(ارشاد مفيد ص 389- رجال كشى - حسن بن على وشّاد).
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾