🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸
💠 آقا امام زمان در کلام آیت الله بهجت
اصلاح فعلی ما، در چیست؟
به بازگشت و توبه از كارهایی كه خودمان میدانیم، در داخل یا در خارج انجام میدهیم. در خلوتمان با خدا، در تضرّعاتمان و توبهمان، در نمازهایمان و عباداتمان، دعاها خصوصاً دعای شریف «عظم البلاء و برج الخفاء» را بخوانیم و از خدا بخواهیم صاحب كار را برساند و با او باشیم. حالا اگر خداوند حضرت را رساند كه رساند و الّا از كنار حضرت و از رضای او، دور نرویم. حضرت حرفهایی را كه ما به هم میزنیم، میشنوند و میدانند.
ایشان « عَیْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أُذُنُهُ السَّامِعَة »(1) میباشند. جلوتر از ما، حرفهای ما را میشنوند، بلكه خودمان كه حرف میزنیم، این صدا از لب تا به گوش برسد، فاصلهای دارد، حضرت جلوتر از این فاصله، حرف خودمان را میشنود. آن وقت آیا ما میتوانیم كاری كنیم كه حضرت متوجه نشود و نداند؟
نقل كردهاند، دو نفر بودائی بودند و با این كه در دینشان عقد ازدواجی وجود دارد، با هم وعده فحشا كردند و گفتند، باید یك مكان خلوتی پیدا كنیم و یك خانهای هم پیدا كردند. در این خانه هم یك اتاقی پیدا كردند كه اگر فرضاً كسی داخل خانه شود، نتواند داخل این اتاق بشود. یكی از آنان فهمید در این اتاق، بتی هست. جامهای برداشت و روی آن انداخت كه مثلاً بُت قضایای آنان را نبیند، خدای دروغی نبیند كه دارند چه كار میكنند. آیا ما میتوانیم از خدای حقیقی، كارهایمان را مخفی كنیم، بهطوری كه كارهایمان را نبیند و نداند كه چه انجام دادیم؟!
از خدا میخواهیم توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش كه در پیش عارفان حاضر است، كه ما را از خدائی بودن و از خدائیان و از وسائط امداد خدا، منحرف نكند، بصیر و بینا بكند و خودشناس باشیم، خودیها را بشناسیم، خدائیها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته میشوند
گاهی میآیند به آدم میگویند: «چیزی نیست، یك نوشتهای را اجازه بده ما امضاء بكنیم. لازم نیست شما زحمت بكشید و امضا بكنید. همین كه شما اذن بدهید تا ما از جانب شما امضاء بكنیم، كافی است و كار تمام است. این هم فروش، آن هم بهایش، آن هم...»!
حالا چه كار بكنیم؟ خودمان از خودمان بترسیم تا چه رسد از دیگران!
از خدا میخواهیم توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش كه در پیش عارفان حاضر است، كه ما را از خدائی بودن و از خدائیان و از وسائط امداد خدا منحرف نكند، بصیر و بینا بكند و خودشناس باشیم، خودیها را بشناسیم، خدائیها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته میشوند.(2)
📚پی نوشت:
1. بخشی از زیارت مطلقة حضرت علی علیه السلام مفاتیح الجنان و بحارالانوار، ج 100، ص 305. «چشم بینای خدا و گوش شنوای خدا هستند».
2. فیضی از ورای سكوت، ص 68.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه اي دیگه اي جز رضا نداشته ؟حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادي اش بود... ولی مادررضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاري بود.دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابري می شد.ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوي تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازك به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه اي با ابرودرهم کشیده و انگار خواب بدي می دید.زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندي
واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صداي حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر وصورت حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزي می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روي صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدي ...بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود.
پرسیدم : چه خوابي ؟ حسین نفس عمیقی کشید : توي جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر ومادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازي شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را ازگزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ...به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . واي چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم :- حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید براي رفتگانت خیرات کنی یا بري بهشت زهرا فاتحه اي برایشان بخوانی هان ؟حسین سري تکان داد و گفت : نمی دونم شاید...
ان روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوري موضوع را برایش گفتم . سري تکان داد و گفت :- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داري ؟ با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟ وقتی لیلا رفت آرد بخرد کتاب آشپزي که سهیل برایم خریده بود جلویم باز کردم و شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم.گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. براي تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم . تقریا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه اي گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود.لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلواتت و فاتحه بفرستی زودباش .وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهاي حلوا ایستاده بودم. تا صداي حسین بلند شد گفتم :سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ... حسین جلوي پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادي پرسید :- تو چی کار کردي ؟با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم براي آرامش روح رفتگان تو و من !حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده .... آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معناي دیگري نداشته باشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی
دو ماه از شروع کلاسها در سال جدید مى گذشت و من با جدیت درس مى خواندم. تقریبا زندگى ام نظم پیدا کرده بود و کارهاى خانه ودرس خواندنم در کنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. کم کم به ندیدن پدر و مادرم هم عادت کرده بودم و اخبار فامیل و خانواده ام را از طریق گلرخ پیگیرى مى کردم. دیگر عادت کرده بودم که حسین در طول شبانه روز،کلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف کند و من همیشه نگران، بدون اینکه کارى از دستم برآید، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هیجان زده بین آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاکت هاى میوه کنار هم روى زمین منتظر توجه من بودند. بستۀ شیرینى روى پیشخوان نگاهم مى کرد. دیگهاى در حال جوشیدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبیدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟ حسین براى شام، على و سحر را دعوت کرده بود. بعد از سهیل و گلرخ این اولین مهمانهاى رسمى این خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگیرى کردم، مشغول شستن میوه ها بودم که حسین آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنیت مى کردم. فورى لباسهایش را عوض کرد و داخل آشپزخانه شد:- مهتاب، من میوه ها رو مى شورم. دیگه چه کار دارى؟
عصبى گفتم: بگو چه کار ندارى! هنوز برنج ام آماده نیست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل کولى هام!حسین با مهربانى نگاهم کرد: به نظر من که اصلا شبیه کولى ها نیستى! تو برو آماده شو، منهم بقیه کارها رو مى کنم.از خدا خواسته از آشپزخانه بیرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم و روى تختم نشستم. چه باید می پوشیدم؟ مطمئن بودم سحر از آن دسته زنهایى است که در مهمانى هاى مختلط، حجاب دارد. پس خیلى بد مى شد اگر من بدون روسرى جلو مى رفتم. با شناختى که از على داشتم مى دانستم اگر روسرى سرم نکنم تا آخرین لحظه، سرش را از روى زانوانش بلند نمى کند. بلند شدم و مقابل آینه، موهایم را بافتم بعد یک بلوز و شلوار ساده و زیبا به تن و یک روسرى سفید به سرکردم. صندل هاى سفیدم را پوشیدم که زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسین وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟
برگشتم به طرفش، هراسان پرسیدم: میوه ها رو چیدى؟حسین خندید: آره، میوه و شیرینى روى میزه، برنج رو هم دم کردم.بوسه اى شتابان بر صورتش نشاندم: الهى قربونت برم.حسین دستم را گرفت: این حرفو نزن عزیزم، خدا نکنه.سرم را کمى کج کردم و پرسیدم: این طورى خوبم؟حسین به دقت نگاهم کرد، همانطور که به طرف در ورودى مى رفت، گفت:- عالى هستى! مثل همیشه.آخرین نگاه را در آینه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بکنم. همانطور که حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. البته چادرش را با دقت تا کرد و گوشه اى گذاشت. بلوز مشکى با گلهاى ریز قرمز و زرد،با یک شلوار مشکى و جوراب هاى کلفت مشکى به پا داشت. چند دقیقه اى در سکوت نشستیم، حسین چاى تعارف کرد و نشست کنار على، کم کم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده،نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده کردم. وقتى همه مشغول کشیدن غذا بودند، دیگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بودیم. سحر دختر فهمیده و مهربانى بود. تقریبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسین - براى من باشد. آن شب، فهمیدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شرکتى که على کار مى کند، مشغول شود. برایم تعریف کرد که قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى کنند تا بتوانند پولى پس انداز کنند و خانه بخرند. آن شب فهمیدم موقعیت ساده اى که از نظر خودم در زندگى دارم براى بسیارى از زوج هاى جوان، یک رویاى دست نیافتنى بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔مرگ آسان
🌷يكى از فرزندان امام موسى بن جعفر عليه السلام در جوانى دنيا را وداع مى كرد، امام عليه السلام به فرزندش قاسم فرمود:
👈- برخيز در بالين برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان ! قاسم هم شروع كرد بخواندن ، وقتى كه به آيه ((اهم اشدا خلقا ام من خلقنا))(65) رسيد جوان از دنيا رفت . پس از آنكه كفن كردند و به سوى قبرستان حركت دادند، يعقوب بن جعفر به امام كاظم عليه السلام عرض كرد:
🔆- وقتى كسى به حالت احتضار در مى آمد بالاى سرش سوره ياسين مى خوانند شما دستور داديد ((والصافات )) بخوانند.
🌷امام عليه السلام فرمود:
- پسرم ! اين سوره در بالاى سر هر كس كه گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فورى آسوده مى كند و از دنيا مى رود.
📚بحارالانور
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🍃🌸
📝مردی در خواب میدید ..
💭 داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
💭 خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
💯http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹
🍀📚داستان کوتاه📚🍀
⚡️گذشت⚡️
❇️شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود.
جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود:
«چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند»
بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد.
متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری.
یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود.
مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام.
چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم.
آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است.
در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد.
امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد.
📚 منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸
🌸در قرآن بیست نوع قلب❤️ ذکر شده:
۱❤️. القلب السليم:
🌻 و آن قلبي است مخلص براي خدا و خالي از کفر و نفاق و هرگونه پستي.
{ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ }
۲. ❤️القلب المنيب:
🌻و آن قلبي است که هميشه در حال برگشت و توبه به سوي خدا می باشد و از آن سو ثابت و پابرجاست بر طاعت خدا .
{ مَنْ خَشِيَ الرَّحْمَن بِالْغَيْبِ وَجَاء بِقَلْبٍ مُّنِيبٍ }
۳.❤️ القلب المخبت:
🌻 و آن قلبي است فروتن و آرام به ذکر خدا. { فتُخْبِتَ لَهُ قلُوبُهُمْ }
۴. ❤️القلب الوجل:
🌻 و آن قلبي است که از ياد خدا مي لرزد که مبادا عمل وي به درگاه خدا قبول نشود و از عذاب خدا نجات نيابد .
{ وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ }
۵.❤️ القلب التقي:
🌻 و آن قلبي است که به احکام خدا احترام مي گذارد .
{ ذَلِکَ وَمَن يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَى الْقُلُوبِ }
۶❤️. القلب المهدي:
🌻و آن قلبي است که تسليم امر خدا و راضي به قضا و قدر پروردگار است .
{ وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ }
۷❤️. القلب المطمئن:
🌻و آن قلبي است که با ياد خدا و توحيدش آرام مي گيرد .
{ وتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّه }
۸.❤️ القلب الحي:
🌻و آن قلب زنده اي است که از شنيدن داستان هاي امت هاي گذشته که با گناه و طغيان هلاک شدند پند و اندرز مي گيرد .
{ إِنَّ فِي ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ }
۹.❤️ القلب المريض:
🌻 و آن قلبي است که دچار بيماري شک و نفاق شده و به فسق و فجور و شهوت هاي حرام مبتلا گشته است.
{ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ }
۱۰❤️. القلب الأعمى:
🌻و آن دل کوري است که حق را نمي بيند و در نتيجه پند و اندرز نمي گيرد .
{ وَلَکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ }
۱۱.❤️ القلب اللاهي:
🌻و آن دلي است که از قرآن غافل و مشغول لهو و لعب و شهوت هاي دنياست .
{ لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ }
۱۲. ❤️القلب الآثم:
🌻و آن دلي است که گواهي حق را کتمان مي کند و مي پوشاند .
{ وَلاَ تَکْتُمُواْ الشَّهَادَةَ وَمَن يَکْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ }
۱۳.❤️ القلب المتکبر
🌻: و آن دل مغرور و متکبري است که از توحيد و طاعت خداوند رويگردان است ، زورگو و جبار است به خاطر ظلم و طغيان .
{ قلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ }
۱۴❤️. القلب الغليظ:
🌻 و آن دلي است که عطوفت و رحمت و رأفت از آن برداشته شده است.
{ وَلَوْ کُنتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ }
۱۵.❤️ القلب المختوم:
🌻 و آن قلبي است که هدايت را نمي شنود و تعقل نمي کند .
{ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ }
۱۶❤️. القلب القاسي
🌻: و آن دلي است که به عقيده و ايمان نرم نمي شود و وعظ و ارشاد در آن تأثيري ندارد و از ياد خداوند رويگردان است .
{ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً }
۱۷.❤️ القلب الغافل:
🌻و آن قلبي است که مانع ذکر و ياد پروردگار است و هوا و هوسش را بر طاعت حق تعالي ترجيح مي دهد .
{ وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا }
۱۸❤️. القلب الأغلف:
🌻 و آن دلي است که پوشيده شده است به طوري که اقوال و فرمايشات رسول اکرم صلى الله عليه و آله در آن نفوذ و رسوخ نمي کند .
{ وَقَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ }
۱۹.❤️ القلب الزائغ:
🌻 و آن قلبي است که از حق و حقيقت اعراض مي کند .
{ فأَمَّا الَّذِينَ في قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ }
۲۰. ❤️القلب المريب:
🌻و آن قلبي است که در شک و شکوک متحير و سرگردان است .
{ وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ }
اللهم اجعل قلوبنا من القلوب السليمة المطمئنة البيضاء.. وثبتنا على الهدى والايمان
✨خدايا قلبهاي ما را قلب سليم و مطمئن و درحال توبه و برگشت به خود و…بهترين قلبها قرار بده و مارا بر هدايت و ايمان ثابت گردان
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
》
بخونین قشنگه
🌔چند ویژگی منحصر به فرد امام حسین علیه السلام🌔
🌗—تنها امامی که شش ماهه به دنیا آمدند
🌗—تنها امامی که از هیچ بانویی شیر نخوردند و تغذیه ی ایشان تنها توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صورت گرفته است
🌗—تنها امامی که روز ولادتشان،پدر و مادر و جد و نزدیکانشان برای ایشان گریه کردند
🌗—تنها امامی که در معرکه ی جنگ به شهادت رسیدند
🌗—تنها امامی که در دعای توسل ازایشان به عنوان (ایّها الشهید) یاد شده با اینکه همه ی ائمه ی ما شهید شده اند.
🌗—تنها امامی که در زمان حیات خود پدر دو شهید شدند( علی اکبر علیه السلام و علی اصغر علیه السلام )
🌗— تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند
🌗— تنها امامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نمانَد!! اما همچنان پابرجاست
🌗— تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند
🌗— تنها امامی که سر مبارکش از بدن جدا شد.
🌗—تنها امامی که تشنه لب با هزاران زخم تیر و نیزه و شمشیر و سنگ بر بدن به شهادت رسیدند
🌗—تنها امامی که بعد از شهادتش،خانواده اش اسیر شدند.
🌗— تنها امامی که پدر و مادر و 9 نسلش معصوم بودند.
🌗—تنها امامی ک تولدش در ماهی است ک هیچ شهادتی درآن نیست و شهادتش در ماهی است که هیچ تولدی درآن نیست
🌗—تنها امامی که خوردن خاک قبرش اشکال ندارد
🌗—تنها امامی که دعا تحت قبه ی ایشان به اجابت می رسد
🌗—تنها امامی که امام زمان شبانه روز حداقل دو مرتبه بر او گریه می کند!
🌗—تنها امامی که سرعت و وسعت کشتی نجاتش از سایر امامان بیشتر است
🌗—تنها امامی که یک در بهشت به نام اوست: باب الحسین
خدایا به خون امام حسین ع قسمت میدهم هر کس این را کپی کرد غم دلش رو رفع کن و حاجت دلش را براورده کن. آمین
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هر چقدر به امام حسین ع ارادت دارید کپی کنید....
ميخواهیم تا آخر شب هزاران نفر به امام حسين سلام بدهند
خودم شروع ميکنم :
اَلسلامُ عَلی الحُسین وَعَلی علی بن الحُسین
وَعَلی اُولاد الـحسین وعَلی اَصحاب الحُسین.
به اندازه ارادتت ارسال کن
اکرکه شما دوست عزیز دوست داشتی این 👇👇لینک کانال بیا به ما بپیوند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
انتخاب همسر شاهزاده؛
"گل صداقت در دانه عقیم"
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان، "شاهزاده ای" تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد "خردمندی" مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را "انتخاب کند."
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه "عاشق شاهزاده" بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه "ثروتمندی" و نه خیلی "زیبا."
دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما "فرصتی" است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
"روز موعود" فرا رسید و همه آمدند.
شاهزاده رو به دختران گفت:
به هر یک از شما "دانه ای" می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه "زیباترین گل" را برای من بیاورد، "ملکه" آینده چین می شود.
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. "دختر پیرزن" هم دانه را گرفت و در "گلدانی کاشت."
سه ماه گذشت و هیچ گلی "سبز نشد،" دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه "گلکاری" را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، "گلی نرویید."
"روز ملاقات" فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید "شاهزاده" هر کدام از گلدانها را با دقت "بررسی" کرد و در پایان اعلام کرد "دختر خدمتکار"" همسر آینده" او خواهد بود!!
همه "اعتراض" کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد:
این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را "سزاوار" همسری امپراتور می کند؛
*گل صداقت ...*
*همه دانه هایی که به شما دادم "عقیم" بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!*
╭✹•••••••••••••••••••🌸
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
#داستان واقعی
بنام #با_قلب_من_زندگی_کن
🗯 قسمت دوم
نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟
بعد از رفتن او دیگر به این خانه نیامدم و حالا تصمیم گرفته بودم با دخترکم در خانه ای که در آن خوشبخت بودیم تنها باشم😔. به آرامی و با گام هایی لرزان وارد خانه سرد و خالی مان شدم.
نگاهی به صورت معصوم و زیبای نگار انداختم و اشک در چشمانم😥 حلقه زد. در و دیوار خانه انگار با صدایی بلند ناله سر داده بودند و من بغض چنان گلویم را می فشرد که هر آن احساس می کردم نزدیک است خفه شوم! تمام وجودم منجمد شده بود.😓 به سمت اتاق نگار رفتم و درش را باز کردم. همه چیز مرتب و سرجایش بود.
بیچاره روژین، با چه ذوقی وسایل فرزندمان را می چید👶 و هر روز با خوشحالی وصف ناپذیر نگاهشان می کرد و می گفت: «سهراب، نمی دونی چه جوری دارم برای به دنیا اومدنش لحظه شماری می کنم!» نگار را بیشتر به خودم چسباندم و آرام در گوشش نجوا کردم: «دختر عزیزم، اینجا اتاق توست.
ببین مامانی با چه سلیقه وسایلت رو چیده و مرتب کرده؟» از اینکه نگار را در آغوش داشتم احساس غرور می کردم اما قلبم آکنده از اندوه و غم بود. دیگر توان ایستادن نداشتم. نگار را روی تختش گذاشتم و خودم کنارش زانو زدم و زارزار گریستم. نگار آمده بود خوشبختی مان را هزاربرابر کند اما صد افسوس که دیگر روژین نبود... با روژین در محل کارم آشنا شدم. او مدیر عامل شرکتی بود 👩💻که من تازه در آن استخدام شده بودم. از طریق یکی از دوستانم به آن شرکت معرفی شده بودم. روژین دختری جدی و پرتلاش و با پشتکار بود و به خوبی از عهده اداره شرکتی که پدرش برایش تاسیس کرده بود بر می آمد. او مهربان و خنده رو بود و با انرژی مثبتی که از وجودش ساطع می شد به همه کارمندان انگیزه می داد و من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم......
🌸 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🗯
🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
💠 #خاطرات_شهدا
👈 تولد و كودكى
🔸🌹محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای #متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را #محسن گذاشتند.
🔹🌹جدّ پدری او عالم فاضل #شیخ_ابوالقاسم_حججی از علمای بنام نجف آباد بود.
🔸🌹محمدرضا حججی (پدر محسن) که از #رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است و در تمام سالیان عمر کوشیده است #نان_حلال بر سر سفره خانواده بگذارد.
🔹🌹مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او #خانه_داری است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است.
🔸🌹کودکی و نوجوانی محسن، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای #مسجد و فعالیت های #بسیج شد.
🔹🌹حضور در #هیئت خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به #مداحی داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت: #مقتل_حضرت_سیدالشّهدا(ع) بود.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🌷http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a