#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی
دو ماه از شروع کلاسها در سال جدید مى گذشت و من با جدیت درس مى خواندم. تقریبا زندگى ام نظم پیدا کرده بود و کارهاى خانه ودرس خواندنم در کنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. کم کم به ندیدن پدر و مادرم هم عادت کرده بودم و اخبار فامیل و خانواده ام را از طریق گلرخ پیگیرى مى کردم. دیگر عادت کرده بودم که حسین در طول شبانه روز،کلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف کند و من همیشه نگران، بدون اینکه کارى از دستم برآید، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هیجان زده بین آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاکت هاى میوه کنار هم روى زمین منتظر توجه من بودند. بستۀ شیرینى روى پیشخوان نگاهم مى کرد. دیگهاى در حال جوشیدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبیدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟ حسین براى شام، على و سحر را دعوت کرده بود. بعد از سهیل و گلرخ این اولین مهمانهاى رسمى این خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگیرى کردم، مشغول شستن میوه ها بودم که حسین آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنیت مى کردم. فورى لباسهایش را عوض کرد و داخل آشپزخانه شد:- مهتاب، من میوه ها رو مى شورم. دیگه چه کار دارى؟
عصبى گفتم: بگو چه کار ندارى! هنوز برنج ام آماده نیست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل کولى هام!حسین با مهربانى نگاهم کرد: به نظر من که اصلا شبیه کولى ها نیستى! تو برو آماده شو، منهم بقیه کارها رو مى کنم.از خدا خواسته از آشپزخانه بیرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم و روى تختم نشستم. چه باید می پوشیدم؟ مطمئن بودم سحر از آن دسته زنهایى است که در مهمانى هاى مختلط، حجاب دارد. پس خیلى بد مى شد اگر من بدون روسرى جلو مى رفتم. با شناختى که از على داشتم مى دانستم اگر روسرى سرم نکنم تا آخرین لحظه، سرش را از روى زانوانش بلند نمى کند. بلند شدم و مقابل آینه، موهایم را بافتم بعد یک بلوز و شلوار ساده و زیبا به تن و یک روسرى سفید به سرکردم. صندل هاى سفیدم را پوشیدم که زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسین وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟
برگشتم به طرفش، هراسان پرسیدم: میوه ها رو چیدى؟حسین خندید: آره، میوه و شیرینى روى میزه، برنج رو هم دم کردم.بوسه اى شتابان بر صورتش نشاندم: الهى قربونت برم.حسین دستم را گرفت: این حرفو نزن عزیزم، خدا نکنه.سرم را کمى کج کردم و پرسیدم: این طورى خوبم؟حسین به دقت نگاهم کرد، همانطور که به طرف در ورودى مى رفت، گفت:- عالى هستى! مثل همیشه.آخرین نگاه را در آینه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بکنم. همانطور که حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. البته چادرش را با دقت تا کرد و گوشه اى گذاشت. بلوز مشکى با گلهاى ریز قرمز و زرد،با یک شلوار مشکى و جوراب هاى کلفت مشکى به پا داشت. چند دقیقه اى در سکوت نشستیم، حسین چاى تعارف کرد و نشست کنار على، کم کم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده،نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده کردم. وقتى همه مشغول کشیدن غذا بودند، دیگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بودیم. سحر دختر فهمیده و مهربانى بود. تقریبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسین - براى من باشد. آن شب، فهمیدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شرکتى که على کار مى کند، مشغول شود. برایم تعریف کرد که قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى کنند تا بتوانند پولى پس انداز کنند و خانه بخرند. آن شب فهمیدم موقعیت ساده اى که از نظر خودم در زندگى دارم براى بسیارى از زوج هاى جوان، یک رویاى دست نیافتنى بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_سی
سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد .با صدای بغض دار گفت :دلم برات تنگ شده بود
لحنم و آروم تر کردم و گفتم :منم
نگاهش و به فرش زیر پاش دوخت و گفت :معذرت میخوام .حق با توعه.هر کاری کردم ازسر لجبازی بود .محمد من خودم هم نمیدونم چرا اینطوری شدم،چرا انقدر بچه شدم .این رفتارم باعث آزار خودم هم شده .به همچیز گیر میدم .لجباز و یکدنده شدم حتی صدای روح الله هم از این کارهام در اومده.محمد دست خودم نیست یچیزی رو دلم سنگینی میکنه.
بغضش ترکید
+محمد حس میکنم چند وقتیه نمیتونم خوب نفس بکشم .نمیتونم خوب غذا بخورم یا حتی بخوابم .یه چیزیم هست ولی خودم هم نمیدونم چمه .از تظاهر به شاد بودن خستم از همچی خستم،از خودم خسته ام،از سرنوشت سختم خسته ام از تنهاییم ...
بغلش کردم و نزاشتم به حرف هاش ادامه بده
یخورده که گذشت صدای هق هقش قطع شد و فقط آروم اشک میریخت.
روی موهاش و بوسیدم و با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن :
دیگه اینجوری نگو .خدا قهرش میگیره ها .توهر شرایطی که باشیم باید خداروشکر کنیم .هرچیزی یه حکمتی داره عزیزدلم .راضی باش به رضای خدا.
ریحانه از نظر روحی داغون بود خیلی داغون تر از چیزی که فکرش و میکردم
با صدای بغض دارش گفت
+داداشی
_جانم
+میشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی؟من فقط تو رو دارم به جای همه ی نداشته هام
خندیدم و گفتم:پس روح الله ی بدبخت چی؟اگه بهش نگفتم.
آه پر دردی کشید و به صورتم خیره شد وگفت: روح الله بوی بابا رو نمیده. روح الله چشم های مامانم و نداره. اون مثل مامان نمیخنده. مثل بابا اخم نمیکنه،مثل بابا حرف نمیزنه،مثل بابا نماز نمیخونه،مثل بابا راه نمیره...ولی محمد تو خودشونی،خود مامان و بابایی،تو...
گریه اش و از سر گرفته بود،به زور جلوی اشک هام و گرفتم و
_باشه آبجی کوچولو باشه،دیگه گریه نکن قربونت برم!
_
با محسن توماشین نشسته بودیم وداشتیم سمت خونه فاطمه اینا میرفتیم.
قرار شد با پدرش حرف بزنیم.
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و لباسم و مرتب کردم و از تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم با محسن رفتیم و زنگ آیفون و زدم
در باز شد و رفتیم داخل
تا چشمم به حیاطشون افتاد یاد شب خاستگاری و اتفاقای جالبش افتادم و لبخند زدم.یه یا الله گفتیم که مادر فاطمه اومد بیرون و راهنماییمون کرد بریم تو.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم داخل
بابای فاطمه با نیمچه لبخندی از پله ها پایین اومد و بهمون دست داد.نشستیم ومادرش با چندتا فنجون چایی پیشمون اومد و با فاصله رو یکی از کاناپه ها نشست
منتظر بودم فاطمه رو ببینم .با باباش گرم صحبت شدیم. محسن به ستوه اومده بود
شرط های باباش :باید یه خونه تقریبا بزرگ نزدیک اینجا بگیری.
انتقالی بگیری و برای همیشه بیای ساری
فلان کنی فلان کنی...!
همه این هارو قبول کردم،رسید به مهریه
+خب مهریه دختر من باید به اندازه سال تولدش باشه
با تعجب نگاش کردیم
مامان فاطمه با تشر گفت :احمد
بابای فاطمه بهش نگاه کرد که دیگه ادامه نداد و بلند شد و رفت.
اولش خیال کردم شوخی میکنه
+یعنی هزار و سیصد و...سکه
محسن زد زیر خنده و گفت :آقای موحد شوخیتون گرفته ؟
با تعجب ولی محترمانه گفتم : مگه اومدیم کالا بخریم ؟ میخوایم ازدواج کنیم .این حرفا چه معنی میده ؟
محسن دوباره گفت :احساس نمیکنید یه مقدار زیادی دارین سخت میگیرین!؟این پسری که جلوتون نشسته هیچ حامی نداره. چجوری این همه شرط و به تنهایی و بدون پشتوانه ای قبول کنه ؟محمد،فقط خودشه و خداش
با اینکه اراده داره و تونسته دست تنها تا اینجا برسونه خودش و،ولی این دلیل نمیشه شما این شرط های سخت و براش بزارید.
به من نگاه کرد و گفت
+ببین پسر جون من نگفتم بیای خاستگاری دخترم.حالا که اومدی منم دارم شرایط و بهت میگم. دلت نمیخواد گوش کنی بگو ادامه ندم؟
محسن دستم و گرفت و میخواست بلند شه که نگهش داشتم .یه نفس عمیق کشیدم و
گفتم:بفرمایید
+راستش اصلا قولی که دادی واسه من کافی نیست.شغلت و عوض کن و یه کار کم دردسر وبی خطر واسه خودت جور کن .
از شدت تعجب خندم گرفت
_این حرف و جدی زدین؟
+مگه من باهاتون شوخی دارم ؟
_ببینید آقای موحد ،کار من فقط شغلم نیست .جز اهداف و آرزوهامه نیمی از زندگیمه ،واسش زحمت کشیدم چیزی که شما از من میخواین ممکن نیست !من چطور میتونم ازش بگذرم ؟خیلی براش سختی کشیدم...واسه به اینجا رسیدن خیلی سختی کشیدم نمیتونم به این راحتی از دستش بدم ! واینکه الان تو این جامعه مگه میتونم برم و از نوع یه شغل دیگه پیدا کنم؟
+خب اگه دختر منم به سختی به دست نیاری یروزی کنار میزاریش.اگه دوستش داری باید واسه رسیدن بهش سختی بکشی . من جنس خودم و میشناسم .مردا به اونی که راحت به دست بیارنش پایبند نمیمونن.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓