eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺کسی که هدف داره هیچ توجهی به وسوسه های بین مسیر نمی کنه🌺 @dastanvpand🌺
✍💎 یک دقیقه مطالعه از دیوید راکفلر پرسیدند: چگونه به این ثروت و شوکت رسیدی؟ گفت: از خدا خواستم و خودم بدست آوردم. گفتند چگونه؟ گفت: من بیکار بودم. گفتم خدایا کاری برایم پیدا کن تا در آمد کافی برای پرداخت اجاره ی یک منزل نقلی را داشته باشم. چون از طرف خدا اقدامی انجام نشد، خودم دست به کار شدم و به خدا گفتم: خدایا تو به این نیازهای کوچک رسیدگی نکن. من خودم کار پیدا میکنم. تو فقط حقوقم را افزایش بده. کاری در راه آهن پیدا کردم. کارگری. در کوره ی لوکوموتیو ذغال سنگ می ریختم. اما حقوقش اندک بود. به خدا گفتم تو سرت شلوغ است و کارهای مهم تری داری. تو خانه ی نقلی مناسبی برایم پیدا کن و من تلاش ام را بیشتر میکنم و بیشتر کار میکنم تا درآمد بیشتری کسب کنم. پس از پیاده شدن از قطار، به ذغال فروشی پرداختم. اندکی درآمدم اضافه شد ولی از خانه نقلی خبری نشد. گفتم خدایا میدانم خانه ی نقلی پیدا کردن در مقام و شأن تو نیست. من خودم آن را پیدا میکنم. در عوض تو شریک زندگی مرا پیدا کن. اگر میخواستم منتظر خدا بشوم هنوز هم مجرد بودم. پس دختر مناسبی پیدا کردم و با او دوست، و سپس نامزد شدیم و ازدواج کردیم. هرچه را از خدا خواستم، به نوعی به من گفت، خودت میتوانی، پس زحمت آن را به دوش من نیانداز و روی پای خودت بایست. @dastanvpand رابطه ی من و خدا هنوز به همین صورت پیش می رود و او هنوز به من اعتماد کافی دارد که میتوانم قدم بعدی را هم خودم بردارم. همین اعتماد او به من قوت قلب میدهد و من با پای خویش جلو میروم. خدایا متشکرم که به جای گدا، مرا همچون خودت کردی تا متکی به کسی یا چیزی نشوم... @dastanvpand🌺🌺 تا خدا هست به خلقش چه نیاز👌
📌داستان واقعی ⭕️ مردی که راضی به فروش قلب خود شد!❗️❤️❗️ ☆ مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت، ☆ اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت، بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن، ☆ مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد، و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد، ☆ روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،، ☆ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد، ☆ مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده، و بهشون میگه قبل از اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربان آن عظمت و قدرتت که زمین وآ سمان در دستان توست به درگاهت التماس میکنم ؛ همانطور که حضرت مریم را در مسجد قفل شده میوه غیر فصل خوراندی به بچه هام رحم کن؛ دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی......... 🌿💚🌿 خدا گر به حکمت ببندد دری به رحمت گشاید در دیگری 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 مادرم روز به روز بیماریش شدید تر میشد بعضی وقتها شبها دیر وقت تا سر کوچه میرفت با پدرم با زور می‌آوردیمش خونه شبها با ماشین تمام شهر رو زیرو رو می‌کردیم به هر خیابانی که می‌رسیدیم مادرم می‌گفت اها دیدمش اینجاست زود برو خودشه.... تو توهم بود بعضی شبها تا ساعت دو سه شب می‌گشتیم ولی هیچ اثری از برادرم نبود ، مادرم آنقدر گریه می‌کرد که صداش در نمیومد... گاهی اوقات هم می‌رفتیم باشگاه تا اینکه یه شب استادِ برادرم ما رو دید به مادرم گفت خواهر جان چرا نمیایی تو دنبال کی هستی...؟ یه مدته می‌بینمت میایی اینجا مادرم با گریه گفت من مادر احسان هستم تا اینو گفت ، همه بچه‌ها دور مادرم جمع شدن ، بخدا بعضی‌ها میومدن دست مادرم رو می‌بوسیدن همه میگفتن چرا احسان نمیاد؟ بخدا باشگاه بدون احسان سرده دیگه جو قبل رو نداره... مادرم گریه می‌کرد استادشون گفت برید سر تمرینات زود همه رفتن گفت مادر جان چیزی شده برای احسان اتفاقی افتاده؟ گفت پسرم چند هفته هست نمیاد خونه نمیدونم کجاست... گفت منم ازش خبری ندارم چرا مگه چیزی شده؟ باهامون اومد بیرون گفت تعجب میکنم احسان جوان بی عقلی نبود بیشتر از سنش میفهمید ، حتی شهریه‌ی چند تا از شاگرد ها رو احسان می‌داد می‌گفت اینا وضع مالیشون خوب نیست من به جاشون میدم ، ولی نباید بفهمن؛ گفت مادر جان اگر کاری از من بر میاد بگید بخدا دریغ نمیکنم هر چی باشه... بعد چند روز تلفن خونمون زنگ خورد ؛ گوشی رو برداشتم یکی سلام کرد گفت شیون خان چطوری...؟ با خودم گفتم مزاحمه حرف نزدم گوشی رو گذاشتم؛ دوباره زنگ زد قطع کردم با خودم گفتم برادرم بود چون برادرم گاه گاهی بهم می‌گفت شیون خان ولی صداش مثل برادرم نبود با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا گوشی رو قطع کردم بعد دو روز باز زنگ زد سلام نکرد گفت قطع نکن منم احسان... تا اینو گفت گریم گرفت گفتم داداش کجایی فدات بشم گفت مادر چطوره؟ (مادرم خونه نبود) گفتم تو کجایی؟ گفت زیاد نمیتونم حرف بزنم الان کارتم تموم میشه بهم بگو مادرم چطوره از شدت گریه نمیدونستم حرف بزنم همش می‌گفت گریه نکن الان قطع میشه به مادر نگو که زنگ زدم و قطع شد.... با خودم گفتم اگر مادرم اومد بهش میگم ولی بعد فکر کردم که اگر بگم مادرم از خونه بیرون نمیره و فقط جلو تلفن میشینه و این براش سَمه.... مادرم برگشت گفت چرا گریه می‌کنی خواستم بهش بگم ولی گفتم چیزی نیست دلتنگ احسانم گریه کرد و گفت دیگه چه فایده اون که نیست... کفشاش رو آورد می‌بوسید گفتم مادر این چه کاریه میکنی...؟ گفت مادر نیستی تا بدونی چی می‌کشم الهی اینی که به سر من آمده به سر کسی نیاد ؛ این کفش احسانمه الان یعنی چی پوشیده بغلشون می‌کرد... سر سفره بشقاب برادرم رو غذا می‌ریخت‌ و می‌گفت الان میاد گشنشه بچه‌م ولی خودش چیزی نمیخورد همش به بشقاب نگاه میکرد گریه می‌کرد این کار و پیشه‌اش شده بود.... تا چند روز که دوباره تلفن زنگ خورد برادرم بود گفت اگر گریه کنی دیگه هیچ وقت بهت زنگ نمیزنم گریه نکن بهم بگو مادرم چطوره حالش خوبه...؟ منم گفتم بَده بخدا مریض شده از دوری تو.. گریه‌م گرفت گفتم تور خدا قطع نکن ، میخوام ببینمت.‌.. گفت نمیشه قسمش دادم،مکث کرد گفت فردا صبح ساعت 11 بیا پارک فلان یه روسری مادر هم برام بیا اگر توانستی... صبح آنقدر هل شده بودم که روسری یادم رفت ساعت 10 رفتم خیییلی سرد بود...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت که کلاه کاست سرش بود آمد درست جلوم ایستاد گفت... خانم یه افتخار میدی به ما...؟ ازش دور شدم پیاده شد دنبالم اومد باز تیکه می‌انداخت پشتم بهش بود داشتم ازش دور میشدم با خودم گفتم خدایا الان برادرم برسه بخدا باهش دعوا میکنه ولکن نبود ، باز متلک زد... کیفم رو بلند کردم که بزنمش تا برگشتم خدایا این برادرمه... ولی از اون همه هیکل یه استخوان که انگار یه پوست کشیده بودن روش مونده بود.... گریه‌م گرفت بغلش کردم گفت بسه همه دارن نگاهمون میکنن عیبه گفتم به من چه دارم برادرم رو بغل می‌کنم گفت اونا که نمیدونن که خواهرمی بسه دیگه... ولی ولش نمیکردم تا به زور گفت بسته دیگه همه داشتن نگاهمون می‌کردن... گفت بیا بریم دوست ندارم اینجا باشیم سوار موتور شدیم رفتیم بیرون شهر از شدت سرما پوستم داشت کَنده میشد ولی درونم گرم گرم بود چون عزیزترین کسم رو از پشت بغل کرده بودم ، وقتی رسیدیم همش داشتم نگاهش میکردم به صورت زیبا ش از نگاه کردنش سیر نمیشدم که گفت چیه داری به چی نگاه میکنی...؟!؟ گفتم چرا اینطوری شدی چقدر لاغر شدی چرا سرت رو تراشیدی گفت چیزی نیست اینطوری دوست دارم ؛ از مادرم بگو چرا مریضه مریضیش چیه بردینش دکتر...؟ خواستم بهش بگم که اون شب حمله قلبی زده ولی نخواستم ناراحتش کنم گفتم چیزی نیست خوب میشه... گفتم داداش برگرد بخدا همه پشیمونن ، گفت محاله دیگه بر گردم چرا اون شب پشتم در نیومد از عموهام می‌ترسید باگر اشاره می‌کرد هر 4 تا رو می‌زدم دیگه برام مهم نیست نمی‌خوام هیچ وقت ببینمش گفتم کی؟! گفت پدرت (حتی نگفت پدرم) گفتم اونم پشیمونه گفت دیگه فایده نداره اون شب پشتم رو خالی کرد پشیمانی چه فایده داره....؟دیگه حرفش رو نزن ازش ناراحتم خیلی ، دوست داشتم اون شب بجای عموم پدرت بود که منو بزنه برام خیلی آسون تر بود... گفتم حالا چرا سرت رو تراشیدی سکوت کرد دانستم که یه چیزی شده بهش گیردادم که بهم بگه.... گفت باید بهم قول بدی که جایی به زبونت نیاری... گفتم قول میدم ؛ گفت شیون جان زیبایی نعمت خوبی هست از طرف خدا به بشر ولی جای خودش بد چیزیه.... گفت یه روز تو میدون کارگرا یه مرد اومد گفت دو نفر میخوام که آجر از راه پله با پُشتشون ببرن طبقه 3 منو یک مرد میان سال رفتیم ؛ تو راه بهم گفت چرا درس نمیخونی چرا کارگری میکنی؟ خیلی مرد خوبی بود انگار داشت با برادر خودش حرف میزد تا رسیدیم گفت باید امروز تموم بشه کار صبح استادکار میاد برای بنایی... خودش رفت گفت که کار دارم تا عصر برنمی‌گردم اگر چیزی خواستید به زنم بگید اون خونه‌ست... حدود 1 ساعت کار کردیم که اون مرد گفت نمیتونم پُشتم درد میکنه من میرم، بهش گفتم که بهش قول دادیم که امروز کار رو تموم کنیم گفت والله نمیتونم و رفت... داشتم آجر می‌بردم بالا از راه پله یک دفعه تو حیاط سرم رو بالا کردم دیدم یه 'زن از پنجره داره بهم نگاه میکنه... سرم رو انداختم پایین به کارم مشغول شدم وقتی داشتم از راه پله بالا میرفتم در رو باز کرد گفت بفرما این چایی رو بخور رفتم بالا که اجراو بزارم آمدم پایین همانجا بود چایی رو گرفتم خوردم لباسش ناجور بود بهش توجه نکردم به کارم رسیدم وقتی از راه پله ها رفت آمد می‌کردم درست جلو در می‌ایستاد... با خودم گفتم اگر این دفعه باشه باهاش تند رفتار می‌کنم که بره تو وقتی رفتم نبود الحمدالله تا چند دفعه رفتم بعدش اومد در رو باز کرد گفت ببخشید بی‌زحمت میشه لامپ اون اتاق رو برام عوض کنید آخه سوخته گفتم چشم؛..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 اصلا بهش نگاه نمی‌کردم سرم پایین بود وقتی رفتم دستم نمی‌رسید رفت چهار پایه آورد رفتم بالا (خدا ببخش) تالامپ رو عوض کردم به بدنم دست زد... از ترس افتادم بلند شدم هولش دادم خورد زمین فرار کردم نمی‌دونستم دارم کجا میرم فقط تند داشتم فرار می‌کردم.... میترسیدم به پشت‌سرم نگاه کنم آنقدر 'دویدم که از نفس افتادم اون روز همش داشتم می‌ترسیدم از چی نمی‌دونم گفتم خدا بکشتش نابودش کنه... گفت خواهر اینو نگو بگو خدا هدایتش کنه بخدا مرد خوبی داشت ولی چرا بعضی از زنان 'قدر چیزی رو که دارن رو نمی‌دانند... گفتم داداش یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفت از تو نه بگو.. گفتم از وقتی رفتی سیر غذا خوردی خندید گفت اره بابا خوب غذایی خوردم یه شب هیچ وقت فراموشش نمیکنم.... گفتم کجا برام بگو.... گفت یه روز بعد نماز مغرب تو مسجد داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرمه گفت برادر امشب عقیقه پسرمه توهم دعوتی گفتم نمیام نمیشه گفت دعوتی رو که نمیشه رد کرد.... به زور باهاش رفتم ولی خجالت کشیدم دست خالی رفته بودم و کفش‌هام پاره بود تو راه یه لحظه احساس کردم داره بهشون نگاه میکنه ، دم در گفتم ببخشید چیزی نیاوردم خندید گفت مگه باید چیزی بیاری بفرما... وقتی رفتم داخل خونه کوچکی بود خیلی‌ها بودن من کسی رو نمی‌شناختم سلام کردم یه گوشه نشستم ؛ بعضی‌ها داشتن با هم حرف میزدن تا اینکه یه نفر اومد تو سلام کرد... با ورودش گفت به‌به جمعتون جمعِ یه گلتون کمه همه خندیدن خیلی آدم شوخی بود تا نشست شروع کرد به حرف زدن گفت هر کی دوست نداره من اینجا باشم بفرماید بیرون ؛ کسی ازش دلخور نمی‌شد با همه شوخی میکرد همه بهش میخندیدن.... حرفای خنده‌دار زیاد میزد بهم رو کرد گفت شما اسمت چیه گفتم احسان گفت خوش اومدی از من ناراحت نشی اگه باهات شوخی کردم من آدم شوخیم ، اگر زبونم رو ببندن با مشت اگر دستم رو ببندن با لگد شوخی میکنم منم گفتم نه ناراحت نمیشم... گفت: احسان چکاره ای قبلا چیکاره بودی؟ برنامه زندگیت چی بوده؟ ساکت بودم دوباره گفت خجالت نکش بگو.... 🔹به یکی اشاره کرد گفت اینو میبینی گنده لات محله بوده هر کی بهش چپ نگاه میکرد باهاش دعوا میکرد همیشه کتک دستش بود حالا خدا هدایتش داده الحمدالله.... همه بهش خندیدن گفت منو دیدی کیف بیشتر دخترای این شهر خورده به سرم تا اینکه توبه کردم زن گرفتم ولی باز کیف میخوره به سرم..☺️. همه گفت استغفرالله... گفت بابا او موقع دخترا میزدم حالا زنم میزنه چیکار کنم... همه زدن زیر خنده گفت حالا بگو شرمم اومد که بگم ولی آخرش گفتم که کمونیست بودم... وقتی اینو گفتم همه ساکت شدن بهم نگاه می‌کردن گفتم خدا زمین دهن باز کنه منو ببلعه گفت چه چیزی سبب هدایتت شد...؟ وقتی گفتم که اون شب چه چیزی رو دیدم و پیامبر خدا علیه‌الصلات‌والسلام اومده خوابم بیشترشون داشتن یواشکی اشکاشون رو پاک میکردن.... برای شام رفتیم تو هال صاحب خونه گفت حلاتون نمیکنم بخدا تا سیر سیر نخورید.... همه بهم تعارف کردن انگار که سال های سال باهاشون هستم همه باهام طوری رفتار میکردن که انگار برادرشونم... بعد از شام نماز خواندیم برای نماز عقب تر از همه ایستادم که گفتن بیا جلو اینجا اجرش بیشتره.... درست پشت امام ایستادم وقتی شروع کرد به نماز دلم پر شد گریه‌م گرفت با دست جلوی خودم رو می‌گرفتم که مرد نباید گریه کنه و بعد نماز همه مسخرت میکنن که چرا گریه کردم... تا اینکه یکی که کنارم شونه به شونم ایستاده بود گریه کرد من گریه‌م و دادم بیرون... عجب صدای قشنگی داشت برای قرآن تا توانستم گریه کردم دوست نداشتم نماز تموم بشه بخدا با هر اشکم احساس سبکی میکردم..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📌 "ناامیدان این داستان را از دست ندهید" "بانوی مومنی" در یکی از خاطرات خود میگوید: با جوانی بسیار "متدین" ازدواج کردم. با "پدر و مادر" همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار "مهربان و خوش اخلاق" بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را "اسماء" نهادیم. ❣ "مسئولیت" همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت. در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک "سانحه رانندگی" به "کما" رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که ۹۵% از "مغزش" از کار افتاده است. ❣ برخی از نزدیکان پس از "۵ سال" از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت "جدا" شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم. به "تربیت و پرورش" دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در "دارالتحفظ" ثبت نام کردم و در سن۱۰ سالگی تمام قرآن را حفظ کرد. ❣ دخترم ۱۹ سالش شده بود و ۱۵ سال پس از "سانحه ای" که برای پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به "ملاقات پدرش" رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم. ❣ دخترم برای من "نقل" کرد که در کنار پدرم "سورهی بقره" را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فرا گرفت و خود را در خواب بسیار "خوشحال و مسرور" دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم "نماز شب" خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. ❣ کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ "برخیز!" اکنون وقت "قبول شدن دعاست،" پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم "وضو" گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین "با خدا" به "راز و نیاز" پرداختم: * «یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم...* ❣ این پدر من و "بندهای از بندگان توست" که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این "مصیبت" آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم. خداوندا! پدرم اکنون در "سایهی رحمت" و "خواست توست." خداوندا! همانگونه که "ایوب" را شفا دادی، همانگونه که "موسی" را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که "یونس" را در شکم نهنگ و "ابراهیم" را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز "شفا ده." ❣ خداوندا! پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ "امیدی" به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که "تو" او را به میان ما "باز گردانی.»" قبل از اینکه "سپیدهی صبح" بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که "صدای ضعیفی" من را صدا میزد و میگفت: ❣ "تو کی هستی؟" اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را "بیدار" کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در "بهت و حیرت" فرو برد این بود که "صدای پدرم" بود! با عجله و "شور و شوق و گریه و زاری" او را در "آغوش" گرفتم. او من را پس زد و گفت: دختر تو "محرم" من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن "نامحرم" حرام است؟ ❣ گفتم: من "اسماء، ""دخترت" هستم و با "عجله و شکر و شور و شوق" پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را "باهوش" دیدند "شگفتزده" شدند و همه میگفتند: "سبحان الله" "این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند." ❣ پدر اسماء پس از ۱۵ سال کما به هوش آمد، در بارهی آن "رویداد" تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و "نماز چاشتگاه" را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه. بدینصورت "همسرم" پس از ۱۵ سال کما و از دست دادن ۹۵% از مغزش به آغوش خانوادهی ما "بازگشت" و خداوند پسری به ما "عطا" کرد و زندگی به "روال عادی" خود بازگشت. ❣* پس هرگز از "رحمت خدا" ناامید_نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.*❣ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 📨
💐🍓🍓🍓💐 عبرت آموز 💔💚💔 @Dastanvpand 🎈 داستان تصوير کثيف با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم.من هميشه نصيحت هاي مادرم را به مسخره مي گرفتم و مي گفتم مرا به حال خود بگذاريد تا روزهاي خوش جواني ام را سپري کنم و ...! اما راست مي گويند که دست روي دست بسيار است چون با موضوعي روبه رو شدم که فهميدم پاکي و عفت بهترين و گران بهاترين گوهر وجود آدمي است. 💔💚💔 @Dastanvpand سرتان را به درد نياورم من و ۲تن از دوستانم با پول تو جيبي که در اختيار داشتيم هر روز در خيابان ها به دنبال دختران و زنان بزک کرده اي راه مي افتاديم که درصدد بودند جيب هايمان را خالي کنند. حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است. 💔💚💔 @Dastanvpand در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم متوجه شدم آن دختر جوان خواهر خودم است که ...! کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که چيزي بگويم با دوستم درگير شدم. من او را حسابي کتک زدم. دوستم نيز مقاومت مي کرد و با ميله اي که در دست داشت آن چنان ضربه اي به بدنم زد که استخوان دستم خرد شد و دچار مشکل جدي شدم. الان دست راستم از کار افتاده است و حس و حرکتي ندارد. 💔💚💔 @Dastanvpand حالا مي فهمم دختراني که طعمه هوس هاي شيطاني من شده اند خانواده دارند و بي احترامي به ناموس مردم يعني زيرپا گذاشتن ناموس خود آدم! من از تمام جوان ها خواهش مي کنم غيرت داشته باشند و ايام جواني خود را با گناه و معصيت آلوده و سياه نکنند. 💔💚💔 ﺧـــــــﺪﺍ ؛ ✨بہ ﻓـرشتہﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥِ شهـﻮت، 🐴بہ ﺣﯿﻮﺍﻧـات شهوت ﺩﺍﺩ بدونِ ﺷﻌـﻮﺭ، 👥و بہ ﺍﻧﺴــﺎﻥ ﻫــر ﺩﻭ ﺭﺍ . . . ✖️ انسـانے ڪہ ﺷﻌـﻮﺭﺵ ﺑـر شهـﻮﺗـﺶ ﻏﻠﺒـہ ڪنـﺪ ﺍﺯ ﻓـﺮﺷﺘـہ ﺑـالـاﺗـر ﺍﺳـﺖ ... 💔💚💔 ✖️ ﻭ ﺍﻧﺴـﺎﻧـے ڪہ شهـﻮﺗـش ﺑـﺮ ﺷﻌـﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒـہ ڪنـد ﺍﺯ ﺣﯿـﻮﺍﻥ ﭘﺴـت ﺗـﺮ .. 🍓داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓 @Dastanvpand 💕🍓💕🍓💕🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯🍃🌸🍃🗯🍃🌸🗯 ❄️🍃کلیپی باورنکردنی^^^ 🌼😢😳ببینید این نادان را..... ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
📚 💫روزی زنی زیبا و برازنده به خانه ای میهمان شد. صاحب خانه پرسید که او کیست؟ آن زن گفت که فرشته ثروت است صاحب خانه شادمان شد و از او به مهر و خوبی پذیرایی کرد. چندی نگذشت که زنی دیگر پیدا شد، زشت روی و ژنده پوش صاحب خانه پرسید: کیستی؟ زن ژنده پوش گفت که فرشته فقر است صاحب خانه هراسان شد و کوشید تا او را از خانه خویش براند. اما زن از رفتن خودداری کرد و گفت: فرشته ثروت که در خانه توست خواهر من است. ما با هم پیمان داریم که هرگز جدا از هم نباشیم. اگر تو مرا بیرون کنی، او نیز باید برود. و چنین نیز شد. همان دم که آن زن زشت روی بیرون رفت، زن زیبا رو هم ناپدید شد تولد، مرگ را در کنار دارد خوشبختی، همزاد بدبختی است چیزهای بد، از پی چیزهای خوب می آیند مردم نابخرد از تیره روزی بیم دارند و در تکاپوی نیک بختی اند. اینچنین همواره در رنج خواهند زیست. اما جویندگان حقیقی معرفت، باید که از این هر دو درگذرند و از دلبستگی ها و دوگانگی ها رها شوند. ✍ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🚩 لینک قسمت پنجاه و نه https://eitaa.com/Dastanvpand/10643 عروسی خوبی بود به خوبی و خوشی تموم شد و ما راهی خونه شدیمبا خستگی خودم و پرت کردم رو تخت کامران-پاشو لباسات و در بیار بعد بخواب -حوصله ندارم خوابم میاد -بلند شو بی حوصله از جام بلند شدم و یه لباسی که دم دستم بود پوشیدم کامران کنارم دراز کشید و گفت -بهار؟ برگشتم طرفش -هوم؟ -میخواستی دلیل نفرت من و از خانوادت بدونی اره؟ هیجان زده نگاش کردمو سرمو تکون دادم -من نمیتونم برات بگم فردا میبرمت یه جایی اونا بهت میگن -نمیشه… نذاشت حرفم و بزنم بغلم کرد و گفت -نه نمیشه حالام بگیر بخواب جوجو یه نگاه به ارش کردم که تو گهوارش خواب بود کامران چشاش و بسته بود منم سرمو رو بازوش گذاشتم و چشام بستم اینقدر خسته بودم که سریع خوابم برد با تکون خوردن تخت از خواب پریدم کامران داشت ازجاش بلند میشد چشای باز من و که دید گفت -بخواب هنوز زوده -پس تو کجا میری؟ -میرم شرکت دیگه خانوم حواس پرت خمیازه ای کشیدم و گفتم -مراقب خودت باش چشام و بستم و ادامه خوابم و شدم با صداهایی که آرش از خودش در میاورد بیدار شدم از رو تخت بلند شدم و رفتم طرفش چشاش باز بود و داشت دستش و تو حلقش میکرد -الهی مامان قربونت بره جیگر من !وای چه پسری دارم من با خنده ای که کرد دلم واسش ضعف رفت از تو گهوارش بلندش کردمو تو بغلم گرفتمش -مامان قربون اون خنده های شیرینت ،قربونت برم با همون موهای زولیده و تیپ افتضاح رفتم پایین میدونستم مردا خونه نیستن کیانا و لادن پایین نشسته بودن بهشون سلام دادم اونام با خوشرویی جوابمو دادن کیانا-خانومی شما صبحا همینجوری میای جلوی چشم داداشم؟ -اره مگه چشه؟ -بیچاره داداشم -دلشم بخواد،حالام این برادرزادت و بگیر تا من برم به خودم برسم واسه داداشت کیانا با خنده آرش و ازم گرفت تر و تمیز اومدم پایین به ارش شیر دادم و و تشک کوچولویی که کیانا واسش درست کرده بود اوردم و رو زمین گذاشتم بچه رم روش خوابوندم با صدای زنگ تلفن به طرفش رفتم -بله؟ -سلام -سلام خوبیی؟ -مرسی بهار تو و کیانا تا ۱۲ اماده باشین میام دنبالتون میخوام ببرمت همونجایی که گفتم صداش خیلی ناراحت بود واسه همین گفتم -کامران چیزی شده؟ -نه…نه …پس اماده باشین،خداحافظ -بای متفکر روی مب نشستم که کیانا گفت -کی بود تو چرا اینجوری شدی؟ -کامران بود گفت من و تو ساعت ۱۲ اماده باشیم میاد دنبالمون -واسه چی؟ -نمیونم دیشب بهم گفت میخواد دلیل نفرتشو از خانوادم بگه گفت میبرمت یه جایی که بفهمی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان_کوتاه سزاي عمل مرد تنومندي در چاهی گرفتار شده بود. ظریفی در حال گذر چو او را بدید بایستاد و سنگــی بر سرش زد مرد فــریاد براورد ڪه اي احمق چه میڪنی؟ مرد گفت سالها پیش در راهی بر من ضربه اي زدي من قدرت مقابله با تو را نداشتم پس خاموش شدم و منتظر چنین روزي ماندم اڪنون ڪه در بندي سزاي عملت را بـــدادم نتیجه گیري اخلاقی: هرڪس باید پاسخگوي اعمالش در همین دنیا باشد @Dastanvpand 💗☘💗☘💗☘💗
برای ساختن کشتي آرزوهایت هر چقدر هم که سخت باشد صبر کن چراکه قایق کاغذی رویاها خیلي زود تر از آنچه فکر مي کني زیر آب خواهد رفت ◍⃟⛵️ @Dastanvpand
┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ⭐️ ┊ ┊ ⭐️ ┊ ⭐️ ⭐️ #شبتون_در_پناه_خدا ⭐️ ◍⃟🌟 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ســــــــلام 🌸صبح زیباتون بخیر 🌺پنج شنبه تون عالی 🌸امیدوارم امـروز 🌺یکی از بـهترین 🌸روزهای زندگیتون باشد 🌺پر از شادی ،آرامش ،خوشبختی 🌸 آخـر هفته تون زیبــا 🌸 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
Babak-Mafi-Fereshteh-320.mp3
8.8M
‌💕‌هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📌نمیدانم حرف چه کسی راگوش کنم 🔹در یکی از کشورهای مسلمان که به حجاب اهمیت نمی‌دهند، دختر بچه‌ای با لباس بلند به مدرسه می‌رفت... اما خانم معلم هر بار او را با این لباس می‌دید سرش فریاد می‌زد و می‌گفت: این چه لباسی است؟ مثل هم‌کلاسی‌هایت دامن کوتاه بپوش! یکی از روزها خانم معلم بیش از پیش عصبانی شد... 🔸دخترک در حالی که اشک می‌ریخت به خانه آمد و به مادرش گفت: معلم مرا به خاطر لباس بلندم از مدرسه اخراج خواهد کرد... مادر گفت: اما این لباسی است که خداوند می‌خواهد تو بپوشی... دختر گفت: درست است... اما خانم معلم نمی‌خواهد... 🔹مادر گفت: خانم معلم نمی‌خواهد... و خداوند می‌خواهد... حال حرف کدام یک را گوش می‌دهی؟ از خدایی اطاعت می‌کنی که تو را به وجود آورد و به این شکل آفرید و نعمت‌هایش را به تو عطا کرد؟ یا از خانم معلم که خودش مخلوق خدا است و حتی صاحب سود و زیان خودش نیست؟ دختر گفت: از خدا اطاعت می‌کنم... 🔸فردا، باز آن دختر با لباس بلند به مدرسه رفت... خانم معلم تا لباس او را دید به شدت او را سرزنش کرد... دختر نتوانست طاقت بیاورد و زد زیر گریه و در حالی که اشک می‌ریخت گفت: نمی‌دانم از کدام یک اطاعت کنم؟ تو یا او؟ 🔹معلم گفت: او دیگر کیست؟ گفت: الله! نمی‌دانم از تو اطاعت کنم و لباسی را که تو می‌خواهی بپوشم یا حرف او را گوش دهم و به حرف تو توجه نکنم! اینجا بود که اشک‌های معلم سرازیر شد و گفت: نه؛ از او اطاعت کن... من هم از او اطاعت می‌کنم... 👌اکنون... تو از چه کسی اطاعت می‌کنی؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕چهار جمله از چهار کودک که در تاریخ بشر به خط سیاه حک شده است 📕 1⃣یک: دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت : همه چیز را به خداوند خواهم گفت 2⃣دوم: دختر معصومی که از وحشت جنگ سوریه از صحنه جنگ فرار میکرد خطاب به خبر نگاری که می خواست ازش فیلم بگیرددرحالت گریه وزاری گفت : عموبه خاطر خدا عکسم را نگیرچون بی حجاب ام 3⃣سوم: دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت: ای الله چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم نان خوردن نداریم مرا به جنت خود ببر که در آنجا نان بخورم 4⃣چهارم دختر افغانی بود که در انفجار دستش زخمی شده بود دکتردرحال آماده گی برای عمل جراحی بودتا دستش را قطع کند دخترک گفت: آقادکتر آستینم را پاره نکن جز این لباس دیگر ندارم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣دیوانگی شیرین 🌼🍃دختری در کلاس چهارم به معلمش گفت : خانم اجازه خواهرم دیوونه ست معلم گفت : کلاس چندمه خواهرت ؟ گفت: در دانشگاه درس می خونه .. معلم گفت : خب پس چرا به خواهرت اینو می گی ؟ 🌼🍃گفت : شما خودتون قضاوت کنین ، تصور کن خواهر من امسال دراین سرما ی شدید ریاض که گاهی از صفر درجه هم پایینتر میره ، وقتی ما می خوابیم او بلند میشه و این رختخواب لذیذ رو ترک می کنه و میره قیام اللیل می خونه ! 🌼🍃حتی بخاری هم اتاقا رو گرم نمی کنه ما از شدت سرما داریم منجمد میشیم ولی خواهرم میره وضو می گیره و نماز قیام اللیل می خونه ... ما داریم از سرما می میریم واین نماز می خونه دیوانگی ازین بیشتر ؟!... خانم این این دیونه نیست ؟ 🌼🍃 شرمندگی شدیدی در وجودم احساس کردم وقتی اینها راشنیدم ، از خودم پرسیدم : آری و بعضی وقتها سرما به ۴درجه زیر صفر می رسه ! چه لذتی از خواب بالاتر را این دختر چشیده دراین نماز شب که خواب راحت را رها می کنه و تو این سرما نمازش رو می چسپه؟ 🌼🍃چه لذتیست ؟ درحالیکه خانواده در غفلت و خواب بسر می برند و چه چیزی باعث شده خواهرش این پیام رو به من برسونه ؟ آیا چیزی دراین حرف برای من پنهانه که باید بفهمم ؟ چه لذتیست دیدا خداوند که مهم تر از همه این اسباب راحتی هاست؟! من در این روزها نماز های وترم فوت میشد ... ❣-سرما خیلی شدید است و قیام الیل تقریبا محال است - 🌼🍃به آن دختر کوچک نگاهی کردم و گفتم اگه خواهرت دیوانه باشه ما خیلی ازاو بیشتر دیوانه ایم ... بچه ها همه خندیدند وقلب من برای گریه تیر می کشید ❣پهلوهایشان از بسترها (در دل شب) دور می شود، پروردگارشان را با بیم و امید می خوانند، و از آنچه به آنها روزی داده ایم انفاق می کنند.❣ (16سورة السجده) 👇👇 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟پسر بچه ای فیلمی درباره امپراطور چین میدید. فیلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت: مامان منم وقتی بزرگ شدم مثل این امپراطور هفت تا زن میگیرم. یکی آشپزی کنه... یکی لباسامو بشوره... یکی خونه رو تمیز کنه... یکی برام آواز بخونه... یکی منو ببره حمام... یکی شبا برام قصه بگه... یکی هم مشت و مالم بده... مادر پرسید: خوب یکی دیگه نمیخوای که بغلت بخوابه؟ پسر گفت: نه. من تورو دوست دارم. تو بغلم بخواب. چشمان مادر پر از اشک شد. پسرش را بغل کرد و بوسید و از پسرش پرسید: خوب اونوقت زنات کجا بخوابن؟ پسر گفت: برن پیش بابا بخوابن. اینبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت: راضیم ازت بابایی... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ...🍒 👈 گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔 گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار می‌کردم برای استام سیمان درست می‌کردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار می‌کردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش داد و هوار میکشید.... روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو می‌شست گفتم مادر جان چرا تو آشپزخانه نمی‌شوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید.... گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست میخوابه چی بهش بگم.... بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟ بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم... اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بی‌غیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا... مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش می‌کنم... گفت بچه‌مه پاره‌ی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم... 😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه می‌گفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟ شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم داداش مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمی‌کنم... گفتم حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمی‌کنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه می‌رفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش یادم رفت گریه کرد گفت دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم... گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و ماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله.... موتور روشن نمی‌شد گفت باید هُل بدی رو موتور نشسته بود من هل می‌دادم می‌گفت هل بده تنبل زود باش می‌خندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم... گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت می‌خندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمی‌بخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی... گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم... گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمی‌اومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره... شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز خوب نشده بود. گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریه‌م گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی من ورزشکارم، داشت دلداریم میداد.... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمی‌داشتم انگار پا روی میخ می‌گذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرف میزد می‌گفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه.... قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو در مدرسه اگر شلوغی می‌کردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمی‌کردی نمی‌گفتی من نبودم می‌گفتی آقا من کردم و از تنبه نمی‌ترسیدی حالا تو مدرسه‌ی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود... رفتم طرف مسجد ولی بسته بود بدنم داشت یخ میزد از سرما تو خیابان بودم که چشمم خورد به پمپ بنزین یواشکی رفتم تو دستشویی ولی خیلی سرد بود لباسم یخ گرفته بود پیرهنم رو در آوردم دلداری خودم رو می‌دادم می‌گفتم اگر یه کمونیست بتوانه سه سال تو یه جنگل ورزش کنه منم میتونم طاقت بیارم ولی بخدا آنقدر سرد بود که داشتم بی هوش میشدم با مشت می‌زدم به سینم که قلبم گرم بشه ولی تاثیری نداشت تا نماز صبح تو دستشویی بودم صدای اذان که اومد رفتم مسجد ولی خجالت کشیدم با اون سرو وضع برم داخل.... تو حیاط مسجد یه اتاق بود که مُرده هارو اونجا غسل میدادن رفتم تو بعد نماز همه رفتن امام جماعت مسجد به خادم مسجد گفت در رو نبند الان هوا روشن میشه رفتم تو پیرهنم رو که همه خونی بود شستم وضو گرفتم ولی تو نماز نمیدونستم دارم چی میگم از بس سردم بود... پیرهنم رو انداختم رو بخاری خودمم دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت 10 که خادم مسجد اومد گفت چرا اینجایی؟ پاشو برو بیرون ببینم رفتم به فلان جا که آشغال های شهر رو می‌بردن اونجا دنبال کفش می‌گشتم که یه جفت پیدا کردم با یه کت کهنه ولی پاره بودن از هیچی بهتر بود... آمدم داخل شهر گشنه‌م شده بود داشتم تو شهر می‌گشتم هرکی منو میدید بهم یه جوری نگاه می‌کرد مثل گداها انگار آدم نبودم همه با تعجب نگام می‌کردن کت پاره کفش پاره... تا رسیدم یه جایی خیلی مردم جمع شده بودن گفتم چه خبره گفتن هیچی اینجا همه کارگرن برای کار جمع میشم اینجا منم یه گوشه ایستادم ولی بخدا داشتم از خجالت آب میشدم ولی کسی بهم نگاه نمی‌کرد... دو روز رفتم غیر از آب چیزی نداشتم بخورم تا ظهرش رفتم برای نماز تو مسجد بعد نماز همه رفتن من موندم و چند تا طلبه ؛ یکیش تعارفم کرد برم پیششون گفتم ممنون نمی‌خورم ولی قسمم داد بزور رفتم سر سفره ولی چهار یا پنج لقمه بیشتر نخوردم که یکی از طلبه ها اومد گفت این گدا گشنه کیه آوردید...؟؟!! اون یکی گفت خجالت بکش این چه حرفیه گفت برو بابا اینا چه میدونن خدا کیه گشنشه آمده مسجد شکمش رو سیر کنه بلند شدم که بزنمش ولی شیطان رو نفرین کردم اومدم بیرون... گفتم خدایا خودت میدونی که میتونستم طوری بزنمش که نتونه روی پاهاش بیسته ولی بخاطر حرمت خونه‌ت چیزی نگفتم....رفتم بیرون شهر آرزوی مــــرگ می‌کردم ، دوست داشتم بمیرم بخدا... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 بعد از نماز ، اون شوخ طبع گفت باید امشب خودی نشون بدم حالا کی مرده بیاد جلو... همه گفتن زشته ، رو کرد به امام جماعت گفت میشه اون کلاهتون رو بزارید زمین انگار که ناظم مدرسمون هستید می‌ترسم که شمارو می ببینم.... گفتم الان ازش عصبانی میشه ولی گفت ای به روی چشم گفت حالا بیاید زور بازو بیچاره همش می‌باخت گفت بسه باید کشتی بگیرم تو کُشتی حریف ندارم کی از جونش سیره بیاد جلو... گفتن احسان بلند شو گفتم نه همگی اصرار می‌کردن امام جماعت گفت بلند شو چیزی نیست همش شوخیه... تو دلم گفتم من تا امروز به عشق پدرم کشتی گرفتم ولی از این به بعد به عشق خدایم می‌گیرم... وقتی بلند شدم باهاش درگیر که شدم نمی‌خواستم به این محکمی بزنمش زمین خیلی تند زدمش زمین تا خورد زمین... گفت بخدا وضوم شکست دیگه وضو ندارم همه خندیدن... بعد همسرش صداش کرد پشت پرده باهم حرف میزدن که یه دفعه فریاد زد به شوخی گفت اگر میزنی تو خونه بزن گفت من شرط ازدواجم رو بهت گفتم که من شوخی میکنم همه جا همه بهش می‌خندیدن... آدم به این شوخی تو عمرم ندیده بودم... یکیشون گفت ورزش میکنی، گفتم بله گفت چه رشته‌ای گفتم کاراته ، گفتم تا حالا کسی نتوانسته پشتم رو زمین بزنه با چند نفر مساوی شدم ولی پشتم هیچ وقت به زمین نخورده... یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم.... دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آونا باشم... وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم... گفتم من که گدا نیستم گفت نه این یه هدیه است ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری. بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم می‌گفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است.... خانمش گفت چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید.... بعد از حرفهام گفتم من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمی‌زارم بری ... بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..! گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر شب از خجالت خوابم نمیبرد.... صبح وقت نماز که بیدار شدم گفتم بی‌زحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن اتو کرده بودن... رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!! پول ها مچاله شده بود انگار که تو قلک بوده روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت من ۲رکعت نماز می‌خونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم حلالم کن زحمتتون دادم از همسرتون حلالیت برام بگیر نمی‌خوام سربارتون بشم وقتی داداشم اینارو می‌گفت گریه می‌کردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست.... ازش پرسیدم داداش آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚 دختر کوچولو خوشحال اومد خونه و به مامانش گفت:"مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟" مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربونی گفت:"حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی." نصفه شب وقتی همه خواب بودن، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه میکرد:"چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟" پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد. روز بعد دختر کوچولو ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اشو میخورد. مادرش اومد پیشش، موهاشو نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:"خب... من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم. دخترک گفت:"چی؟" مادر گفت:"بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه 10 تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟" دخترک خوشحال شد و قبول کرد. هر شب مادر ورقه های دخترش رو نگاه میکرد. دخترک خیلی خوب پیش میرفت. بعد از چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچولوش فقط هشت تا نمره خوب داره. خیلی ناراحت شد که دختر کوچولوش انگیزه اشو از دست داده و دیگه حرف  فردای اون روز مادر رفت تا برا خونه یه چیزایی بخره. وقتی ميخواست کمی سیب بخره، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یه سری کاغذ استفاده میکنه یکی از کاغذها رو برداشت تا بخونه که در کمال تعجب دید این دست خط دخترش است از مرد فروشنده پرسید:"ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پيدا کردید؟" فروشنده گفت:"اوه، خانم، من یه دوست کوچک دارم، اون به مادرش گفته که براش دوچرخه بخره و مادرش ازش خواسته تا 10 تا نمره خوب تو مدرسه بگیره تا براش دوچرخه بخره. ولی چون اونا فقیر هستند اون ورقه هاشو که نمره خوب گرفته میده به من تا خانواده شو مجبور نکنه کاری رو که نمیتونن انجام بدن. 👌نـتـیـجـه: عشق، درک، مهربانی، مسئولیت ربطی به سن، فرهنگ و آموزش ما ندارد❗️ 💝اینها باید جایی ته دلمان باشند @dastanvpand
📚 میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران میگوید: کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد: «نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📌داستان زیبا از حضرت عيسي علیه السلام (بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم) حضرت عیسی علیه السلام به منزل یکی از اصحاب خود می رفت. در راه که می رفت، به گیاهی رسید و گياه گفت: «من داروی درد دختر حاکم این شهر هستم.» حضرت عیسی مقداری از آن را در جیب خودش گذاشت و به منزل آن صحابي رفت. آنجا به حضرت عيسي عرض شد که حاکم گفته: «دخترم مریض است و دکترها نتوانسته‌اند مداوایش کنند. اگر کسی دختر من را مداوا کند، هر چه بخواه، به او می‌دهم. اگر شما از خدا بخواهید و خدا به او عافیت بدهد و از پادشاه بخواهید که به دین حق وارد بشود، بسیار عالی است.» حضرت عیسی گفت: «برو به پادشاه بگو: من می آیم.» آنجا رفتند و حضرت عیسی علیه السلام گياه‌ها را جوشاند و داد به او خورد و فردا و پس فردا هیچ اثری نشد. حضرت عیسی از خجالت گذاشت و از شهر بیرون رفت. سال دیگر دوباره عبورش به آنجا افتاد و دید گیاه، همان را می گوید. گفت:‌ «تو پارسال هم همین حرف را زدی و آبروی ما را کم و زیاد کردی. امسال دیگر چه مي گويي؟» گفت: «چندین سال است خدا من را برای مداوای این درد خلق کرده است؛ لکن مأمور نبودم عمل بکنم. امسال مأمورم عمل بکنم.» اثر کردن هر دارو به دست او است. اگر دکتر می روی، برخدا توکل كن. دارو هم باید اجازه داشته باشد تا اثر کند. اگر این دارو اجازه نداشته باشد، اثر نمی کند. شما دکتر متخصص می روی، دارو هم همین دارو است که دستور داده؛ لکن دارو مأمور نبوده اثر بکند؛ لذا انسان سزاوار است همه وقت بگوید: خدا. مریض شدی، بگو: خدا؛ دکتر می روی، بگو: خدا؛ دارو را می‌خواهی به مریض بدهی، بگو: خدا؛ همه اش خدا. الحمد لله الذی یفعل ما یشاء ولا یفعل ما یشاء غيره(سپاس خدايي را كه هر كاري كه بخواهد انجام مي دهد و غير از او كسي نيست که هر كاري را كه خواست، انجام دهد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 "ناامیدان این داستان را از دست ندهید" "بانوی مومنی" در یکی از خاطرات خود میگوید: با جوانی بسیار "متدین" ازدواج کردم. با "پدر و مادر" همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار "مهربان و خوش اخلاق" بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را "اسماء" نهادیم. ❣ "مسئولیت" همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت. در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک "سانحه رانندگی" به "کما" رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که ۹۵% از "مغزش" از کار افتاده است. ❣ برخی از نزدیکان پس از "۵ سال" از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت "جدا" شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم. به "تربیت و پرورش" دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در "دارالتحفظ" ثبت نام کردم و در سن۱۰ سالگی تمام قرآن را حفظ کرد. ❣ دخترم ۱۹ سالش شده بود و ۱۵ سال پس از "سانحه ای" که برای پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به "ملاقات پدرش" رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم. ❣ دخترم برای من "نقل" کرد که در کنار پدرم "سورهی بقره" را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فرا گرفت و خود را در خواب بسیار "خوشحال و مسرور" دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم "نماز شب" خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. ❣ کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ "برخیز!" اکنون وقت "قبول شدن دعاست،" پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم "وضو" گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین "با خدا" به "راز و نیاز" پرداختم: * «یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم...* ❣ این پدر من و "بندهای از بندگان توست" که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این "مصیبت" آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم. خداوندا! پدرم اکنون در "سایهی رحمت" و "خواست توست." خداوندا! همانگونه که "ایوب" را شفا دادی، همانگونه که "موسی" را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که "یونس" را در شکم نهنگ و "ابراهیم" را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز "شفا ده." ❣ خداوندا! پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ "امیدی" به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که "تو" او را به میان ما "باز گردانی.»" قبل از اینکه "سپیدهی صبح" بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که "صدای ضعیفی" من را صدا میزد و میگفت: ❣ "تو کی هستی؟" اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را "بیدار" کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در "بهت و حیرت" فرو برد این بود که "صدای پدرم" بود! با عجله و "شور و شوق و گریه و زاری" او را در "آغوش" گرفتم. او من را پس زد و گفت: دختر تو "محرم" من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن "نامحرم" حرام است؟ ❣ گفتم: من "اسماء، ""دخترت" هستم و با "عجله و شکر و شور و شوق" پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را "باهوش" دیدند "شگفتزده" شدند و همه میگفتند: "سبحان الله" "این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند." ❣ پدر اسماء پس از ۱۵ سال کما به هوش آمد، در بارهی آن "رویداد" تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و "نماز چاشتگاه" را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه. بدینصورت "همسرم" پس از ۱۵ سال کما و از دست دادن ۹۵% از مغزش به آغوش خانوادهی ما "بازگشت" و خداوند پسری به ما "عطا" کرد و زندگی به "روال عادی" خود بازگشت. ❣* پس هرگز از "رحمت خدا" ناامید_نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.*❣ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 📨
قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم 🌟مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد. پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن. پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد. کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود. پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند. سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند. پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است. چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد. با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند. او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید: دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند: قرمساق ها، پدرسگ ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟ و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚@Dastanvpand❤️ 📚داســتـان _ آمــوزندہ 📢📢📢📢👇👇📢📢📢📢 این داستان غیر اخلاقی نیست 🔵‼️دخـتـری که از مـادرش اجـازه‌ی زِنـا گــرفـت‼️ دخـتـر جــوانـی از مـادرش خـواسـت تـا او را بـه فــاحـشـگـی ( زِنـا ) اجــازه دهـد ‼️ مادر آگاه در صدد نصیحت دخترش بر آمد چرا كه این خواسته، از نظر اجتماعی امری ننگین و از نظر دینی نیز حرام بود و این كار چنین شخصی را هر چند كه دارای زیبایی و ثروت باشد، از جامعه ساقط می‌ گرداند. اما دختر بر رأی خود پافشاری نمود. چه می ‌پنداری❓ مادر با اصرار دخترش چه كار كند ... ❓❗️ مادر با اصرار دخترش موافقت كرد اما به چند شرط ؛ اگر در این شرطهای مادر پیروز شد، پس اختیارش در دست خودش می‌ باشد.. 🔴 شرط اوّل مادر: این بود كه از دخترش خواست صبحگاه در پبش روی قصر حاكم ایستاده شود و هنگامی كه حاكم از قصر خارج می ‌شود و از پیش رویش می‌گذرد، خود را بر زمین بیندازد؛ گویا كه بیهوش شده است و سپس بنگرد كه چه چیزی برایش رخ می‌ دهد. دختر شرط مادر را پذیرفت تا ببیند چه می‌شود.. او صبح روز بعد پیش روی قصر حاكم رفت و هنگامی كه حاكم بیرون شد، خود را به بیهوشی زد و به زمین انداخت. ناگهان حاكم به سویش شتافت و او را از زمین بلند كرد و همه با اهتمام زیاد دور و برش جمع شدند. دختر جوان تظاهر كرد كه به هوش آمده است و از حاكم سپاسگزاری نمود و شتابان از آنجا دور شد تا به مادرش خبر دهد كه در امتحان اوّل پیروز شده است و امتحان دوم چه باشد... مادرش به او گفت: فردا هم باید به همان‌جا بروی و این نمایشت را به هنگام خروج حاكم كه از پیشت می‌گذرد، اجرا كنی. دختر چنین كرد، اما نتیجه ‌اش با نتیجه‌ ی دیروزی فرق می‌ كرد؛ این بار حاكم به سویش نرفت، بلكه وزیر رفت و او را از زمین بلند كرد و دور و برش برخی از محافظان جمع شدند و حاكم اصلاً به وی توجهی نكرد‼️ دختر باز چنین وانمود كرد كه به هوش آمده و از وزیر تشكر كرد و رفت تا واقعه‌ ی امتحان دوم را به مادرش خبر دهد. باز از مادرش نسبت به امتحان سوم پرسید و جواب مادر همین بود كه فردا هم باید به هنگام خروج حاكم چنین كنی. روز بعد هم دختر چنین كرد و هنگامی كه خود را بر زمین انداخت، فرمانده محافظان آمد و او را از راه كنار زد و رهایش نمود و به جز چند نفری هیچ كس نزدیك نیامد و این‌ ها هم زود او را ترك كردند.. دختر به سوی مادر بازگشت و آنچه را پیش آمده بود، با نوعی دلتنگی و حسرت بازگو نمود و از مادرش پرسید: آیـا امـتـحـان بـه پـایـان رسـیـده اســت❓ مادر گفت: نه دخترم❗️فردا هم از تو می‌خواهم كه چنین كاری را دوباره انجام دهی و در آخر مرا از آنچه اتفاق می‌ افتد با خبر كنی كه این آخرین روز امتحان است❗️ 🔴دختر چنان كرد كه مادر گفته بود؛ اما این دفعه گریان به نزد مادر آمد كه امتحان روز آخر برایش سخت شده بود؛ چرا كه كسی به نزدیكش نیامده بود تا او را كمك كند، بلكه برخی او را مسخره كرده بودند و برخی دیگر بد گفته و عده‌ای با پاهایشان او را كنار زده بودند...در این لحظه مادرِ فهمیده به دخترش گفت: عاقبت زنا همین است؛ در ابتدا همه از اشراف، ثروتمندان و… پیشت می‌ آیند، اما وقتی كه چند روزی از آن گذشت، همه از تو متنفر می ‌شوند، بلكه تو را مسخره می‌ كنند. كرامت از دست رفته ‌ات هرگز به تو باز نمی ‌گردد، حتى پست‌ ترین مردم هم تو را به باد مسخره می ‌گیرد؛ با وجود آن هنوز هم می ‌خواهی زنا كنی عزیزم❓❗️ ‼️ دختر جوان عقل و هوشش را باز یافت و از مادر فهمیده ‌اش سپاسگزاری كرد و گفت: ممنونم مادرم به این درسی كه به من دادی، به خدا قسم كه هرگز زنا نخواهم كرد گر چه آسمان و زمین بر سرم فرود آیند؛ چرا كه زِنـا، ذلـت، پـسـتـی و حـقــارتـی بـیـش نـیـسـت @Dastanvpand🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍎داستان شخصی را گفتند برو مقداری گوشت بخر. گفت من خرید خوب نمی‌ دانم. گفتند آتش روشن کن. گفت کسالت دارم. گفتند بپز. گفت طباخی نمی‌ دانم. چون غذا حاضر شد، گفتند بفرما بخور. گفت بیشتر از این اکراه دارم با شما مخالفت کنم.....🍀🍃 ✒️ منبع"محاضرات الأدبا" @Dastanvpand •┈••✾~🍃🌺🍃~✾••┈•