eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 _مگه چشه داداش؟ _چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه. اونوقت تو؟؟ _من به اون دختره ڪار ندارم. دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم. خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد. _متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی. سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد. _چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده. مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد. _چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟ سڪوتم ڪه علامت رضاست. حورا هم میدونه دلباختشی؟ مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن. با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید. حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید. پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود. حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟ شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟ دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد. می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام. نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند. هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست! سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند. 🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد. هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند. حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود! انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش‌ تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز. چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفر‌داده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود چون دوست نداشت انزوایش‌را بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار،شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ... حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش،هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش! چشم هایش را باز کرد، آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست. با کرختی نشست ...خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است. به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت ...البته که چیز جدیدی نبود! دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد. امروز یک روز جدید بود! باید از یک بابت خاطر جمع می شد! تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید. _تو اینجایی؟! خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت: _زیارت قبول عزیزم _قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟ _از دیشب حواله شدم خونت _دیشب؟! _چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم _ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من _مفصله برات بعدا تعریف می کنم _حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان دستش را فشرد و گفت: _وقت زیاده الان کار دارم _خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه _نه می خوام یکم قدم بزنم _از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت: _ترانه _جانم _قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام _خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه _همیشه همینجوری بخند،فعلا _بسلامت باید خاطرش جمع می شد.ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند. دلش نفس کشیدن می خواست... نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟ اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد...بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ. کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت: _بیرون منتظر باش عزیزم و برای هزارمین بار انتظار... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟؟ من سریع از کوره در رفتمو با عصبانیت گفتم بله که خیلی وقته منتظریم که شما افتخار بدین و بیاید اینجا ما داشتیم بی ابرو میشدیم 😡😡😡 شاهینم با عصبانیت گفت هی تند نرو خب نمیومدی ... سحر رفیقت چی میگه اصلا چرا اینو اوردی تو مخیه چقدر ؟؟😒😒 بهنام پرید وسط و گفت بس کن شاهین خواهشن درست حرف بزن با خانما بهنام رو به من کردو گفت خانم شرمنده من از طرف دوستم بخاطر بی ادبیش معذرت میخوام ... حالا اگه اجازه بدین بریم کافی شاپی جایی راحت حرف بزنیم ماهم قبول کردیمو رفتیم تو کافی شاپ همش نگاهم به ساعتم بود اما متاسفانه ساعت خوابیده بود بهنام خیلی مزه میریخت و همش ازم تعریف میکرد منم داشتم گوش میدادم خیلی محو حرفاش شده بودم برای بار دوم که به ساعتم نگاه کردم متوجه توقفش شدم از جام بلند شدمو بیرون و نگاه انداختم واااای هوا تاریک شده بود 😱😱😱 سحرپاشو دیرمون شده هوا تاریکه خدایااا😰😰۷ بدو سحر ... بدونه خداحافظی زدم بیرون سحر پشت سرم اومد عجله نکن دیر نشده که چرا دیر نشده به مامانم قول داده بودم که قبل تاریک شدن هوا برگردم بغضم گرفته بود با همون حالت به سحر گفتم یه کاری بکن توروخدا مامانم عصبانی میشه 😢😢😢😢 سحر یه ماشین دربستی گرفت و سوار شدیم هی به راننده میگفتم اقا عجله کن ... اقا یه خرده تندتر ...😰😰 راننده گفت خانوم میشه هولم نکنید حواسم پرت میشه من دارم مسیرمو میرم خب جلو در رسیدیم من زود رفتم خونه از روی عجله یادم رفت چادرما سر کنم درو باز کردمو وارد خونه شدم عموم اینا اومده بودن یهو با دیدنشون خشکم زد با زبونم بند اومد به هر زوری که بود سلام دادم سلام عمو جون خوش اومدید سلام فرزانه جون عمو جان کجا بودی ؟. هیچی عمو کتابخونه بودم الان میام پیشتون دوییدمو رفتم تو اتاقم وااای خدا چیکار کنم عموم منو با این سرو وضع دید ابروم رفت ابرویه مامانمم رفت قلبم تند تند میزدو دستام می‌لرزید. 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❈◉ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم 🔥 کنم ✍ باور نمی کنم ❤️اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود … 💚 با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو … . مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … . 💛با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … . 💜پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … . 💙چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ … گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … . ❤️رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … . دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم … ✍ادامه دارد... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ○°●○°•°💢💢°○°●°○
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم دست خط برادرم بود تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد... چقدر،دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبودحالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت و ای کاش  نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده!بیچاره صوفی پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده اما چطور؟مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد:هییییس آروم باش صوفی یکی از عکسها رو برداشت و خوب نگاهش کرد:بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هردومون میمردیم نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:مادربزرگم همیشه میگفت،به درد رویاهات که نخوری گاهی تو بیست سالگی ،گاهی تو چهل سالگی میری تو کمای زندگی! اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا نگاهش کردم چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد 🌾🌼🌾🌼🌾 ✍و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد چه با انگیزه چه بی انگیزه تکانی خوردم:خب بقیه ماجرا؟ مکث کرد:اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم درست مثله بقیه ی مردها انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود یه زمانی زنش بودم یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم دود شدم حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره نمیتونی درک کنی چی میگم منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ  کمریشو، کشیدمش بیرون اصلا تو حال خودش نبود چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش اما اما نشد نتونستم من مثله برادرت نبودم؛من صوفیا بودم صوفی! ترسیدم به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:رفت گذاشتم که بره خیلی راحت منو زنشو کسی که میگفت عاشقشه گذاشت و رفت به صورتم چشم دوخت دستی به گلویش کشید:اون شب جهنم بود فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح داشتم دیوونه میشدم اصلا درکشون نمیکردم اصولشون رو نمیفهمیدم هنوز هم نفهمیدم تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم  آورد سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن پوشیه ها از صورتشون افتاد شناختمشون دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو خندید خنده اش کامم را تلخ کرد طعمی شبیه بادامِ نم کشیده: دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه شون دیدن چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود... ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_هـفـدهـم ✍ناهار رسیدیم سبزوارکنار یه پارک ایستادیم کمک
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍رد شدم و سوئی شرتم رو در آوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ... رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها من رو نمی ترسوند دلم گرم بود به خدایی که - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن لنگ می زدم چند قدم که می رفتم می ایستادم نفس تازه می کردم و راه می افتادم کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه از حرف من، همه خنده شون گرفت حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرداز فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست التماس دعای مخصوص بعد از دو سال برگشتم کشورم خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بودپدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن نور چشمی شده بودم دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد خون خونم رو می خورد کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
دستم تو دست نرگس بود به سمت قطعه ۲۴ که مزار شهید علی خلیلی بود راه افتادیم هیچکدوممون حرف نمیزدیم یهو وسط راه بود که زهرا دستش رو قلبش گذاشت و ناله میکرد زیر بغلشو گرفتیم -زهرا چی شدی زهرا:قل..ب ...م -زینب بدو آب بیار قرصشو بدیم زهرا:رو....زه ام -تو بیخود کردی روزه ای دیوونه 😡😡 نرگس:حلما آروم چه خبرته بدتر داری اشکشو درمیاری زهراجان بیا عزیزم بیا قرصتو بخور کم کم رنگ به صورتش برگشت نیم ساعتی همون جا نشستیم که گوشیم زنگ خورد اسم زهره میری روش نمایان شد بهش آدرس دادم تا اونم بیاد طول کشید چنددقیقه 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 &راوی زهره میری& زنگ زدم به حلما سادات گفت بیا قطعه ۲٤ بعد از اینکه ماشینو پارک کردم تا برسم اونجا صدبار هی پرسیدم ببخشید قطعه ۲۴ میدونید کجاست بالاخره پیداشون کردم -سلام خوبید؟ حلماسادات: سلام عزیزم خوبی ؟ -ممنون شما خوبی ؟ حلما سادات : معرفی میکنم نرگس ،زهرا،زینب منو زهرا زینب سال سوم رشته فقه و حقوقیم نرگس ارشد میخونه -خوشبختم حلما سادات:ماهم عزیزم نرگس داره عروس میشه زهراهم تازه عروسه زهره: توام که حلقه دستته عروسی پس نرگس پیش دستی کرد گفت : نه بابا برای خلاصی از دست خواستگاراست -اوهوم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Sarifi1372 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اما خوشی و زیبایی و اون همه شور و نشاط عشق فقط دو ماه دووم آورد، با وجود علاقه ای که مهران و ساجده به هم داشتند، اما ساجده درک نکرده بود که با چه کسی ازدواج کرده، از اونجایی که خودش توی خانواده با فرهنگ و مبادی آدابی بزرگ شده بود انتظار داشت شوهرش هم همون طور رفتار کنه، اما مهران در خانواده دیگه ای بزرگ شده بود، برای مهران دستور دادن به زنش یا حتی بدتر از اون کتک زدنش یک عمر عادی بود. اولین باری که ساجده از مهران کتک خورد، گریه کنان با یک چمدون بزرگ اومد خونه پدرش، پدر که با دیدن صورت سرخ دختر و چمدون توی دستش همه چیزو فهمیده بود نشست و دو ساعت تمام باهاش حرف زد، بهش گفت: -دختر عزیز من، تو باید درک کنی تو چه خانواده ای داری زندگی میکنی، مگه تو نگفتی که عاشق مهرانی، تو چطور عاشقش بودی اما نمی دونستی چه تفکری داره، چه فرهنگی داره؟ اگه اون دست روت بلند میکنه به خاطر اینه که همیشه توی خونشون دیده که سر کوچیکترین چیزها مادرش از پدرش کتک خورده، وقتی به تو فحاشی میکنه واسه اینه که فحاشی از نظرش عیب نیست، تو مگه عاشق نیستی؟ عاشق باید معشوقش رو بشناسه، باید همون طور که هست بپذیره و اگر هم میخواد تغییرش بده، میتونه، اما خیلی آروم و آهسته.... اما گوش ساجده به این حرفها بدهکار نبود، هر بار که قهر میکرد مهران با کادوهای گرون قیمتی که میخرید برش میگردوند و دو روز نشده روز از نو روزی از نودیگه ساجده اون دختر شاد و شنگولی نبود که یک جا بند نمیشد، کج خلق و عصبی بود، بی دلیل داد میزد، بی دلیل فحاشی میکرد. بهونه میگرفت، حتی توی خونه پدرش که برای قهر میومد، فاطمه هم از دستش آرامش نداشت. از 7 روز هفته 5 روزش رو خونه مادرش بود، تا اینکه باردار شد. بعد از باردار شدنش دوباره شادی به خونه ساجده و مهران برگشت، انگار تازه ازدواج کردند، همه چیز داشت خوب پیش میرفت، اما این بار ساجده با اولین کتکی که از شوهرش خورد تهدیدش کرد که بچه رو سقط می کنه، انگار دست آویز قدرتمندی پیدا کرده بود برای دفاع از خودش، اما نقشش نگرفت، مهران که فکر نمیکرد ساجده به این تحدیدش عمل کنه، توجهی بهش نکرد، وقتی بی توجهی مهران رو دید خودش رو از راه پله های خونه پرت کرد پایین. مهران وقتی این صحنه رو میبینه فورا زنش رو به بیمارستان میرسونه، اما کار از کار گذشته بود و بچه سقط شده بود، خبر سقط بچه باعث میشه مهران بیاد توی اتاق و جلوی چشم همه، بی هوا مشت محکمی توی دهن ساجده بکوبه، بعدم مادر و پدرش شروع کردند به فحاشی کردن به ساجده و خونوادش. اونها رفتند اما چند هفته بعد برگه دادخواست طلاق از دادگاه اومد، ساجده که سر اون زایمان ناخواسته بیمار شده بود طاقت نیاورد و به سختی مریض شد، هرشب پدر و مادر مهران میومدن جلوی در خونه و به ساجده و خانوادش بد و بیراه میگفتند، اونو قاتل خطاب میکردند و نفرین میکردن، ساجده هم که هم از نظر روحی، هم از نظر جسمی دارد... 📝🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفدهم ✍از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول
‍❤️ ✍فرداش رفتم ولی از دستش بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم... 😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا نمیشید صبر میکردم تا اون بره بعد خود شیرینی میکردم حالا بیخیال به درسم گوش کنم اما نمیشد بیخیال بشم 🤔مدرسه که تموم شد رفتم ببینم اومده دنبالم اما نیومده بود یعنی چی نکنه بدون خداحافظی رفته باشه حالا چیکار کنم چرا من دیشب باهاش کردم ☹️یواش یواش رفتم خونه اما هیچ خبری ازش نبود حتی بعداز ظهر هم نیومد خونمون خیلی گرفتم و ناراحت بودم توی خونه هم همش فکرم مشغول بود شماره خونشون رو داشتم ولی منکه روم نمیشد زنگ بزنم... خلاصه هر جوری بود خودم رو راضی کردم و زنگ زدم برداشت ای خدا حالا چی بگم بعد از سلام و احوال پرسی و اینکه خیلی خوشحال شد که من زنگ زدم گفت که چطور زنگ زدی منم گفتم میخواستم از شما خبری بگیرم پاک از آب شدم خدایا این کارها چیه که من انجام میدم....؟ 😢بعدش گفت که خونه نیست از صبح رفته بیرون بر نگشته به خاطر اینکه نگران نشم گفت هر وقت بر گشت میگم بهت زنگ بزنه... منم گفتم باشه ممنون خداحافظی کردم و قطعش کردم اما دلم آشوب بود خدایا چکار کنم نکنه رفته باشه من چرا قهر کردم آخه چرا ؟؟ شب شد ازش خبری نشد ای خدا بد جور حالم بده من خیلی ناراحتم... دیگه اوج و توی بودم که یکی زنگ در رو زد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم که دیدم آقا مصطفی است 😍خیلی خوشحال شدم ای کاش روم میشد بغلش میکردم اما فقط نگاش کردم و گفتم بودی اونم گفت چطور کار داشتم نگرانم شدی...؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، اومد داخل رفتیم بالا خیلی از دیدنش شدم خدا رو شکر نرفته بود میخواستم ازش بپرسم که سفرش چطور لغو شده اما همش یادم میرفت مهم همین بود که کنارم نشسته...بازهم به خوش قبل برگشتیم و باز هم شلوغی و شیطنت همراه با آقا مصطفی ولی خوشم میومد که همیشه در تمام دسته گل آب دادن ها کنارم بود و کمکم میکرد تا باهم دسته گل به آب بدیم پا به پام شلوغی میکرد منم خوشحال میشدم که در تمام کارها همراهم بود خدا رو شکر الله یک و خوب نصیبم کرده دیگه نزدیک بود و کم کم باید خودمون رو آماده میکردیم با مامانم میرفتیم و جهیزیه تهیه میکردیم و هر روز بودیم... خیلی بود با وجود اون همه سر شلوغی که داشتم کنارش کلاس برم و درسهام خوب باشه تجویدم هم داشت تموم میشد و کتاب عقیده هم همینطور الحمدلله کارها خود به خود داشت راست و ریست میشد الحمدلله دو هفته قبل از آقا گفت که بریم باهم رو انتخاب کنیم بعدش با خانواده میاییم و میخریمش منم که قدم زدن کنار آقا مصطفی بودم حالا به هر دلیل گفتم باشه و رفتم خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم و..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🚩 با حس اینکه کسی داره لباسام و در میاره با وحشت بلند شدم کامران که دید ترسیدم گفت -بگیر بخواب منم زیر مانتوم فقط لباس زیر داشتم ،داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گذاشتم رو دست کامران و گفتم -خودم عوض میکنم اونم بهم نگاه کردو هیچی نگفت از جام بلند شدم منتظر بودم که کامران بره بیرون ولی اون گرفت رو تختم دراز کشیدو چشاش و بست اروم گفتم اروم گفتم: میخوای اینجا بخوابی؟ - اره اشکالی اره؟ منتظر بهم نگاه کرد. فقط با مظلومیت نگاش کردم. چشماشو بست و گفت: سریع لباستو عوض کن. یکم وایستادم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه,پشتم رو کردم بهش و مانتومو در اوردم. داشتم دنبال یه لباس پوشیده توی کمدم میگشتم,وقتی تی شرت مشکیمو پیدا کردم برگشتم طرفش تا ببینم چشماش بستس یا نه که تا برگشتم دیدم چشماش بازه و چار چشمی داره منو نگاه میکنه سریع برگشتم و گفتم:چشماتو ببند با احساس اینکه کامران پشت سرمه,چشمامو بستم و نفسمو تو سینم حبس کردم دستش دور کمرم حلقه شد با ناله گفتم:کامران از روی زمین بلندم کرد و رو تخت خوابوندم خودشم روم خیمه زد. دیکه داشتم احساس خطر میکردم:_ کامران من حاملم خواهش میکنم!! روم خم شدو لبام و محکم بوسید و پاشد رفت از اتاق بیرون سریع بلند شدم لباسمو پوشیدمو شلوارمم با شلوارک سیاهم عوض کردم و خزیدم زیر پتو از فکر اینکه اگه کامران مثل اون دفعه به حرفم گوش نمیکرد تنم لرزید معلوم نبود چه بلایی سر بچم میومد چشام و بستم هنوز به 3 نرسیده بود خوابم برد. امروز جمعه بود زود بیدار شدم و رفتم اشپزخونه لبم به خاطر گازی که دیشب کامران گرفته بود کبود شده بود داشتم صبحونه رو اماده میکردم که کامرانم سر رسید ازش هم به خاطر کار دیروزم و کاری که میخواست باهام بکنه خجالت میکشیدم اروم به کامران که با یه شلوارک مشکی و رکابی مشکی جلوم بود سلام دادم اونم سرشو تکون داد و خمیازه ای کشید و پشت میز نشست سریع صبحونمو خوردم به کامران گفتم -تموم شدی صدام کن بیام جمع کنم محلم نداد خیلی ازین کارش ناراحت شدم با بغض اومدم و رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم و اروم اروم اشک میریختم نمیدونم چرا حرکات کامران واسم مهم شده بود با کمترین بی اعتناییش یا دعواش میزدم زیر گریه یا بغض میکردم برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم برم تو حیاط لباسامو عوض کردم و با یه شلوار ورزشی همراه با سیوشرت مشکیش پوشیدم موهامم دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم وسگم با هرقدم من میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زذ زیر خنده بلند داد زدم -زهرمار،تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن -حقته -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییییییییی بدو بیا اینجا پسر سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم اروم داشتم از کنارشون رد میشدم که کامران دستمو گرف و کشید طف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ،جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمیبودم تو میخواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستمو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ...🍒 👈 گفت ولش کن چرا میخوایی خودت و ناراحت کنی تو از مادر برام بگو دلم براش تنگ شده گفتم مریض شده از دوریت چرا بر نمیگردی؟ گفت بخدا یه روز یه اتفاقی افتاد خیلی دلم براش تنگ شد خواستم برگردم ولی کجا بیام جایی که بیرونم کردن....😔 گفتم چه اتفاقی افتاد؟ گفت یک جا کار می‌کردم برای استام سیمان درست می‌کردم صاحب خونه یه پیرزن بود که یه پسر جوانی داشت دو روز بود اونجا کار می‌کردم تو این دو روز اون پیرزن هر چی به پسرش میگفت پسرش سرش داد و هوار میکشید.... روز دوم پیرزن تو حیاط داشت بشقاب هارو می‌شست گفتم مادر جان چرا تو آشپزخانه نمی‌شوری؟ گفت شیرش خراب شده، گفتم به پسرت بگو درستش کنه آخه تو این سرما شما نباید تو حیاط ظرفها رو بشورید.... گفت بخدا زبونم مو در آورده آنقدر بهش گفتم میگه حوصله ندارم شب تا صبح جلو ماهواره هست میخوابه چی بهش بگم.... بخدا آنقدر از پسرش بدم آمد وقتی پسرش اومد بیرون به مادرش گفت آهای پیرزن دستات شکسته بود که لباسامو بشوری...؟ بهش گفتم به کی میگی؟ آهای چرا درست با مادرت حرف نمیزنی بهم گفت به تو چه تو به کارت برس گفتم اگر مردی بیا بیرون ببینم... اومد یقش رو گرفتم کوبیدم به دیوار بی‌غیرت از ترس رنگش پریده بود بهش گفتم تا من اینجا باشم نشنوم صداتو رو مادرت ببری بالا... مادرش گفت ولش کن پسرم رو چکارش داری؛ ولش کردم که مادرش رو هل داد گفت همه چیز تقصیر توست کی میمیری از دستت خلاص بشم گفتم مادر جان بزار بخدا برات ادبش می‌کنم... گفت بچه‌مه پاره‌ی تنمه چکارش کنم؟ گفتم مادر جان بخدا این پسر قدر شما رو نمیدونه گریه کرد گفت چیکار کنم آخه دوستش دارم... 😔یاد حرفای مادرم افتادم که همیشه می‌گفت الهی من بمیرم ولی اشک شمارو هیچ وقت نبینم واقعا محبت مادر به فرزند تا چه حد...؟ شبش آنقدر گریه کردم برای مادرم دوست داشتم مادرم و ببینم ازش حلالیت بگیرم... گفتم داداش مادر تورو خیلی دوست داره... گفت چه فایده اون که منو حلال نکرده اون روز یادته که گفت اگر به حرف عموهات گوش ندی حلالت نمی‌کنم... گفتم حلالت کرده گفت داری بهم دروغ میگی تا با گوشهای خودم نشنوم باور نمی‌کنم... گفت بخدا فقط به خاطر مادرم تو این شهر موندم وگرنه می‌رفتم... گفت روسری مادرم رو آوردی؟ گفتم ببخش یادم رفت گریه کرد گفت دلم براش یه ذره شده کاش ببینمش و ازش حلالیت بطلبم... گفت پاشو بریم دیره تا برسیم تو شهر وقت نماز ظهره بیا سوار شو گفتم این موتور مال کیه؟ گفت مال اوستا کارمه ازش امانت گرفتم آدم خوبیه همیشه از زنش تعریف میکنه میگه تنها کسی که دوست دارم قبل خودم به بهشت بره زنمه همیشه براش دعا میکنه میگه تا میرسم خونه برام چایی میاره پاهام و ماساژ میده خیلی از زنش راضی هست الحمدالله.... موتور روشن نمی‌شد گفت باید هُل بدی رو موتور نشسته بود من هل می‌دادم می‌گفت هل بده تنبل زود باش می‌خندید ، خسته شدم گفتم بابا این آهن پاره روشن نمیشه خسته شدم... گفت خواهر باهات شوخی کردم اصلا سیوچ نذاشتم رو موتور منم ازش ناراحت شدم اون داشت می‌خندید تا که گفت ببخش بابا باهات شوخی کردم گفتم نمی‌بخشمت گفت دلت میاد چیکار کنم تا منو ببخشی؟؟ بشین پاشو برم صدتا یا دویست یا سیصد تا هر چند تو بگی... گفتم نخیر باید شنا کنی گفت سرده شنای چی الان ؟ اذیت نکن گفتم تو منو اذیت کردی منم تلافیش رو سرت در میارم... گفت اگر میخوای باشه یه خواهر بیشتر برام نمونده ولی بخدا دلم نمی‌اومد فقط براش نقشه داشتم تا لباساشو در بیاره... شروع کرد به لباس در آوردن پیرهنش رو که در آورد خدایا بعد این همه مدت هنوز خوب نشده بود. گفتم الهی دستاتون بشکنه الهی فلج بشید گریه‌م گرفته بود گفت گریه نکن فدات بشم چیزی نیست زود خوب میشن بابا ناسلامتی من ورزشکارم، داشت دلداریم میداد.... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
. -از انجائی که خودش برام تعریف کرده ،خاله مریم یه روز من رو برای ازدواج به اون پیشنهاد میکنه ،اما امیر هم همین احساس رو نسبت به من میگه .میگه من رو به عنوان خواهر کوچکترش میدونه نه همسر آینده اش . اخمهام رو تو هم کردم و گفتم :خیلی هم دلش بخواد ...... عجب آدمیه ! یراست اومده اینها رو به تو گفته ؟بین خودمون باشه اما این پسر خالت خیلی از خود راضی و گند اخلاقه . شیوا لبخند زد و گفت :نه به خدا ،امیر اصلا اینطوری نیست .اتفاقا نسبت به بقیه پسر خاله هام و پسر دایی هام ، با محبت تره،من که باهاش خیلی راحتم .- وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد .آخه دوست نداشتم احساسش با احساس من فرق کنه لبخند زدم و گفتم :خوب تیر اولم به هدف نخورد .......خوب یه راهنمایی بکن ....ببینم طرف رو من میشناسم یا نه ؟ -باز شروع کردی مستانه بخدا اگه نگی ...در عوض من هم قول میدم وقتی عاشق شدم اول از همه به تو بگم خندید . دوباره گفتم:نگفتی من میشناسمش -شاید -شاید؟!!این که نشد جواب ! -خب من هنوز مطمئن نیستم تو اون رو دیدی یا نه کمی فکر کردم و مثل جرقه پریدم هوا :نکنه نیما رو میگی هان؟طرف مهندس وحیدیه ؟ مثل لبو قرمز شد و گفت :یواش ممکنه کسی صدات رو بشنوه خودم نمیدونم چرا اینقدر ذوق کرده بودم .یه ماچ آبدار از لپش کردم و گفتم:اون هم چیزی میدونه -معلومه که نه ،آخه زیاد باهاش برخورد نداشتم -اه ،برو بابا تو هم ،خب یجوری بهش حالی کن ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:مثلا چه جوری؟ -چه میدونم چشمکی چیزی . به این حرفام آرم زد تو سرم :مستانه واقعا که ... خندیدم:شوخی کردم بابا. -گفتم! .......آخه از تو بعیده این حرفا .... -ولی واقعا ما دختر ها چه بدبختیم .اگر به کسی علاقمند بشیم باید تو دلمون نگه داریم .یا منتظر باشیم خود طرف حرفی بزنه .... آهی کشید وگفت :آره ،تو راست میگی ...خیلی وقتها میخواستم به امیر بگم اما خوب هم خجالت میکشیدم ،هم با خودم میگفتم اگه نیما به من علاقه ای داشت حتما به امیر میگفت .آخه با هم خیلی دوستن. دست به سینه نشستم و گفتم :من که چشمم از این پسر خاله تو آب نمیخوره ....اصلا خودم برات یه کاری میکنم نگران نباش ..اصلا همین فردا ،نه فردا که تعطیله ،پس فردا جریان رو یه طوری به مهندس وحیدی میگم ؟ شیوا با نگرانی گفت :مستانه چی میگی؟یه وقت حرفی نزنی ها ! -شوخی کردم ...قیافشو شیوا دستش رو سینه اش گذاشت نفسی بیرون داد و گفت:خدا بگم چکارت کنه ... رو تختم دراز کشیدم و گفتم :خیلی دلم میخواد بدونم عاشق شدن چه حال و هوایی داره ....واقعا حسش مثل همون تو رومانهاست ..... شیوا کنارم رو تخت نشست و گفت:انشاءالله که یه روزی خودت عاشق شدی ،اونوقت میفهمی -من که مثل تو نیستم .اگه بفهمم عاشق شدم ،بی معطلی خودم بهش میگم .مگه خلم که در آتش هجرتش بسوزم . -نه بابا تو هم که شاعر شدی رو تختم نشستم و گفتم :شیوا تعریف کن ببینم چطوری عاشق شدی ؟ شیوا اول امتناع میکرد ولی با اصرار من همه چیز رو تعریف کرد .نیما رو برای اولین بار تو عروسی دختر خاله اش ،یعنی خواهر امیر دیده بود .اونهم ۳ سال پیش .با خودم فکر کردم ،یعنی عشق میتونه اینقدر آدم رو تسخیر کنه که چند سال بدون این که احساس طرف رو نسبت به خودت بدونی ،عشقش رو مثل مروارید تو صدف قلبت پنهان کنی .........راستی راستی مثل این که منم امشب شاعر شدما . اون شب خیلی به شیوا فکر کردم .یه جورایی دلم براش سوخت اونطور که از نیما حرف میزد معلوم بود خیلی دلبسته اش شده .خوب عاشق بود دیگه . به خودم قول دادم حتما یه کاری براش بکنم. روز شنبه زودتر از همیشه از خواب بلند شدم.عجیب سر حال بودم .بعد از این که صبحانه ام رو خوردم به شیرین زنگ زدم قرار شد هر کس خودش بره .موقع رفتن به برگ هایی که تو حیاط ریخته شده بود خیره شدم .انگار نه انگار که دیروز حیاط رو تمیز کردم. چون وقت زیادی داشتم با اتوبوس رفتم شرکت .بعد از کلی معطلی به مقصد رسیدم .یه نفس بلند کشیدم وبا یه بسم الله وارد ساختمون شدم .به ساعتم نگاه کردم یه ربع به ۹ بود .با موبایل شیرین تماس گرفتم اما جواب نداد .بنابر این دکمه آسانسور رو زدم ومنتظر شدم .لحظه ای بعد در آسانسور باز شد و من داخل شدم .قبل از این که در آسانسور بسته بشه شیرین پرید تو شیرین :-سلام صبح روز شنبتون بخیر سلام ،چرا موبایلت رو جواب نمیدادی -تو خونه جا گذاشتم -سر به هوا شدی ؟! -اتفاقا فرید ها همین رو میگفت ... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_هفدهم مگی گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه همه‌ی اونایی كه اون جا نش
خودم سکوتو شکوندم: هی دنیل واسه چی خودت اومدی؟ پاول منو میرسوند، :چون میخواستم دلتنگیمو جبران کنم ... چرا نمیمونی؟ :چون باید برم پیش مامانم تا شک نکنه .... :اوکی اذیتت نمیکنم ... همش دوهفتس چرا الکی فیلم بازی میکنی؟ تو که خودتم میدونی از من بدت میاد :یادت میاد بچه که بودی دندونت که یکم لق میشد هی باهاش ور میرفتی .... با این که درد داشت اما دردش لذت بخش بود ...... عشق هم یه همچین چیزیه دردش لذت بخشه ... عشقه من با نفرته ... اما حس میکنم تو بهم نارو نمیزنی :ببین دنیل من اصلا دوستت ندارم ..... اگه شیدا بهت گفت دوستت داره و نارو زد من بهت نگفتم دوستت دارم پس امکان داره بهت نارو بزنم دلم شکست من بهش علاقه داشتم اما جواب مگی رو چی میدادم؟ :به نظر من مگی بهترین گزینه واسه توا.... :تو دروغ میگی من میدونم که دوستم داری :نه ... من دوست ندارم، باشه ولی ما یه هفته قراره باهم باشیم پس این یه هفته برام بهترین هفته عمرمو بساز .... تو تنها عشق منی.... میخوام خاطره‌ی خوبی ازت داشته باشم بعدشم با یکی از همون دوتا عروسی میکنم که البته دلم نمیخواد اون ولگا باشم ... برای این اصرار نمیکنم که باهام ازدواج کنی که دیگه توان شکست عشقی رو ندارم میخوام همین شخصیت کثیف رو حفظ کنم :نمیدونم چی بگم .... دنیل تو واقعا انقد که عوضی نشون میدی عوضی نیستی خندید و بهم خیره شد بغضشو فرو داد :دوستت دارم مهرسا .... باور کن .... میدونم اون خدایی که باهام لجه تورم داره ازم میگیره به خودم قول دادم دیگه به هیچ دختری نگم دوسش دارم .... تو رم به خدا میسپرم خدایی که تو اعتقاد داری بهش ولی یک هفته بذار طعم عشق رو بچشم ترمز دستی رو کشید :رسیدیم دلم آشوب بود حسشو میدونستم منم برای اولین بار عاشق شده بودم .... :یه جمله بهت بگم: عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود. اینو با فارسی و لهجه گفت خندم گرفت بی اختیار گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم دنیل: به امید دیدار عزیزم، وقتی رسیدم خونه بعد از ظهر بود پول تاکسی رو حساب کردم و داخل خونه شدم خونه طبق معمول سوت و کور بود کلید انداختم و وارد شدم بابا نشسته بود روبروی تلویزیون و بی صدا تلویزیون میدید و مدام هم سرفه میکرد رفتم پشت ویلچرش وایسادم و دستمو روی چشماش گذاشتم بابا دستشو روی دستم کشید: مهرسا بابا خودتی؟ :آره بابایی جونم خودمم چطوری؟ ببین برات چی آوردم شکلاتی رو که آخرین لحظه ها از بساط دنیل کش رفته بودم روبروی چشاش گرفتم. بابا سرفه محکمی کرد و گفت: بابا جون به نظرت من میتونم این شکلات رو بخورم با این وضع بیماریم :ای وای پس نمیتونی نه... خب با اینکه من شکلات اصلا دوست ندارم مجبورم بجای تو این شکلات رو بخورم بابا قهقه‌ی همراه با سرفه ای کرد و گفت: ای شیطون تو که از اولم بفکر بابای پیرت نبودی... :چرا واسه شما هم چند تا پیرهن خریدم جیگر شی بری مخ دخترای امریکا رو بزنی. :آره حتما با این ویلچر.... راستی دیشب جان اینجا بود گفت کی حاضر میشی واسه جشن نامزدی؟ شکلات پرید گلوم :واسه چی باید نامزد کنم ؟ بابا یکم صداشو برد بالا: مهرسا تو به مادرت قول دادی دیروز یکی از طلبکارا اومده بود دم خودنم با تفنگ تهدیدم کرد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم :خوب بابا شما توقع داری من خودمو بخاطر اشتباهات شما تباه کنم بابا صداشو بیشتر برد بالا :چه تباهی چه کوفتی؟ دارن فرش زیر پامونوم میبرن... جان خیلی پولداره در ضمن خوشقیافه هم هس تورم خیلی دوست داره... :بابا جون شما که خودت بریدی و دوختید..... لااقل تا سه هفته ی دیگه وایسید :قراره تا سه هفته ی دیگه موجزه بشه ؟ :آره ...مطمئن باش :خیلی خب .... تو فعلا با جان نامزد کن یه مراسم سوری بگیریم که جان دهن اینا رو ببنده .... تا بعد :باشه ولی عقدی در کار نیستا :اوکی.... ولی یادت نره کاری نکن که شک کنه حالا اون معجزه چی هست :هیچی دوستم مگی رو میشناسی :همون دختر مو هویجی‌ه :آره .... اون خیلی پولداره قرار شده اگه من کمک کنم بهش که تویه مسابقه دختر شایسته قبول شه بخشی از جایزشو بده به من :خب این شد یه حرف حساب.... :خوب ددی مامانیم کو؟ :مامانت رفته آرایشگاه تو که نبودی رفت استخدام شد ...... بلکم خرج خونه در بیاد .... :بابا تو با هوسبازی‌ات خیلی به ما بد کردی باباسرشو انداخت پایین و گفت :شرمندم.... جبران میکنم. گوشیمو از میز برداشتم و از بابا دور شدم گاهی اوقات ازش متنفرمیشدم ..... رفتم توی اتاقم و خوابیدم. شنیدم بابا زنگ زد به جان و واسه شب دعوتش کرد ..... با صدای مهربون مامان بیدار شدم دستشو روی موهام کشید: به به دخترم کی رسیدی جان اومده بیدار نمیشی میخواستم بگم بدرک که جان اومده اما برعکس دست مامان رو بوسیدم و خواب آلوده گفتم :چرا الان یکم بخودم میرسم میام... ادامه دارد...
🚩 معصومه سیاه در زد و بی آن که منتظر جواب بماند داخل شد. از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی او را ندیده است. – دیدم زنت رفت، گفتم بیام ببینمت. – الان حسش نیست. برو. برو یه روز دیگه بیا. – زر نزن بابا! تو کی حسش رو داشتی! – معصومه گاز را روشن کرد و یک بست تریاک از جیب شلوار آمریکاییش بیرون کشید و نشست. دستی به رانش کشید. – می‌بینی چقدر تنگه؟ هوی! شلوار رو می‌گم تازه خریده‌مش. اصلِ آمریکاست… یه دود می‌گیرم و رفع زحمت می‌کنم. – حسش نیست. پاشو برو الان می‌آد علم شنگه در می‌آره! معصومه با دست به ابرام اشاره کرد. – بیا! بیا ور دل خودم ابرام جون. همه هم ولت کنن، معصومه باهات می‌مونه. ابرام چند دود گرفت اما خیلی زود گاز را خاموش کرد. – تا اعصابم رو کیری نکردی! پاشو. وقتی می‌گم پاشو، یعنی دمبت رو بذار توی لاپات و بزن به چاک. گرفتی یا نه؟ معصومه با عصبانیت سیخ و سنجاق را پرت کرد و با ناراحتی بیرون رفت. ابرام با خودش گپ می‌زد و درگیر بود. – وقتی می‌بینی حال ندارم، وقتی سگ می‌شم، وقتی حسش نیست، وقتی که … ای تف به مغزت! پاشو برو دیگه. وقت گیر آوردی؟ یه مرد توی این حیاط بزرگ پیدا نمی‌شه این رو سیر بکنه. کچل‌مان کرد به حضرت عباس! یه بار ندیدم بگه حال ندارم، عادت شده‌م. همیشه آماده است. کارد بخوره تو لنگ‌هات زن. مادر مریم به خانه رسید. کلید برق را زد و اتاق روشن شد. ابرام گوشه‌ای چمباتمه زده بود. گاز پیک‌نیکی را روشن کرد و کتری را رویش گذاشت و چادرش را به گوشه‌ای پرت کرد. ابرام منتظر بود تا زنش حرف بزند اما او سکوت کرده بود. – چی شد؟ – کسی این جا بوده؟ – نه. به پاسگاه خبر دادی؟ چی شد؟ چی گفتن؟ – تو این جوری بست نمی‌چسبونی! مهمان داشتی؟ – باز هم آدم شدی؟ آره مهمان داشتم. ناراحتی کونت رو بذار توی حوض! رفتی پاسگاه چه غلطی کردی؟ – من که سواد ندارم. گفتم دخترم گم شده. افتادم به دست و پای رئیس‌شان. گفت: پیدا کردن دختر فراری سخت‌تر از پیدا کردن سوزن توی انبار کاه است. یه چیزی نوشتن من هم انگشت زدم. – می‌خواستی بگی فراری ننه‌ی پتیاره‌ی شماست نه دختر ابرام! نگفتی؟ لال بودی بدبخت! – گفتم خدا از برادری کم‌تان نکند. یک ساعت گریه کردم. گفتم از دار دنیا همین یک دختر رو دارم. یکی از مامورها دلش سوخت. از این اتاق به اون اتاق می‌رفت و من هم دنبالش می‌رفتم. ازم پرسید که من رو می‌شناسی خانم؟ گفتم نه پسرم! گفت من یک ماه جلوی حیاط بزرگ کشیک دادم. با اون سرباز گردن کلفته بود. جاوید! با اون بود. – تو فقط شر و ور می‌گی! ای کاش خودم می‌رفتم. فردا برو مدرسه ببین خبری شده یا نه. چی بودی و چی شدی ابرام! … تو کجایی بابایی! بی آبروم نکنی دختر! نکنی که جوری بشه که نشه جمع و جورش کرد! نکنی مریم! نکنی که… ابرام با مشت روی بساط کوبید. سینی و انبر و سیخ و سنجاق و استکان هر کدام به گوشه‌ای پرت شد. زنش وسایل را جمع کرد و توی سینی گذاشت. – سیخ رو بچسبون که دلم خونه! بچسبون زن! بچسبون. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 -خوب اگه پدرتون انقدر ماشینشو دوست داره چرا دست شما می دهدادگر- ببخشیدا من پسرشم- خوب باشید چه ربطی دارهعینکمو از روی چشام برداشتم و با دست کمی چشامو مالوندم و به عینک نگاه کردمدادگر- چشات خیلی ضعیفه؟- اره دادگر- .از بچگی ضعیف بوده؟- نه راستش یه سال زمستون که ۱۳ سالم بود داشتم کنار حوض بزرگ خونه بازی می کردم که یخای کف حیاط باعث شد لیز بخورم و کله ملق بزنم تو حوضتا درم بیارن فکر کنم ۵ دقیقه ای تو اب بودم .عمه ام میگه خیلی خر جونم که زنده موندم می گفت وقتی درت اوردن با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداشتی با زور اب گرم و پاشویه گذاشته بودن زنده بمونم ولی دکتر نبردن که نبردن…. وقتی هم بهوش امد م تب و لرز کردم فکرشو بکن خر جونی تا کجا …. تا یه ماه داشتم تو تب می سوختم وککه کسی هم نمی گزیدبعد از اون ماجرا خیلی به در و دیوار می خوردم….. خدا خیرش بده ننه کلثومو یکی از پیرزنای محلمون بود همه به حرفش گوش می کردن بازم اون بانی شد منو بردن دکتر انقدر دیر رفته بودم که بینایم دچار مشکل شدحالا هم که می بینی با عینک سر می کنم بدون عینک مثل یه مرده متحرکم. لطفا از این ور برید دادگر- خواهر برادر هم داری؟-نه ……ببخشید می دونم محلمون یکم ناجوره ممکنه ماشینتون خاکی بشه به زور ماشینو تا نزدیک خونه برد- خوب دیگه دینتونو ادا کردید لازم نیست جلوتر از این بیایدراستی بابت امروز هم معذرت می خوام نمی خواستم سرتون داد بزنم اخه حسابی داغ کرده بودم دادگر- چرا می زاری اینطوری باهات رفتار کنن- مهم نیست دیگه عادت کردم….. ولی خیلی باحالی دمت گرم منو از بستن این بند کفشا خلاص کردی دادگر- راستی مگه تو خانوادتون تو فقط کفش بند دار می پوشی – ارهخواست باز چیزی بپرسه که اجازه نداد مبه قول دکتر نیما اساسا باید بگم که به مرد جماعت که رو دادی می خواد شجره نامتونم در بیاره پس رو نده تا پرو نشه و کلی حالش گرفته بشه که دیگه از این پروبازیا در نیاره …..-ممنون اقای دادگر خیلی لطف کردید دادگر- با خنده گفت خواهش ……….خونتون کجاست؟با انگشت جهتی رو بهش نشون دادم-ببین اون گلدسته ها رو می بینیدادگر- اره خوب اونورا از جلوی چشای مبارک حذف کن بعدش دوتا کوچه برو بالاتر اخرش بپیچ سمت چپ سریع دستامو نگاه کردمو گفتم نه نه راست……. وسط کوچه پلاک ملاک که تعطیله یه در زنگ زده کوچولوی ….اگه گذرتون خورد با یه پاره سنگ بیفتین به جونش…. دباغ ایکی ثانیه درو براتون باز می کنهبه خنده افتاده بود ممنون ادرس دقیقتر از این نمی تونست باشه دباغ-خوب فعلا با اجازهدادگر- خدانگهدارتا از سر کوچه بپیچم هنوز اونجا مونده بود وقتی خواستم برم تو کوچه براش دست تکون دادم .اونم دستشو از تو ماشین در اورد و برام تکون د اد.هنوز از راه نرسیده بودم که دیدم در می زنن حدس می زدم کی باشه سریع دفتر کیوانو برداشتم و رفتم دم درخود کله پوکش بودکیوان – برام حل کردی ؟بیا به دفتر نگاهی کرد و سرشو با لودگی تکون داد- خوب کاری نداری کیوان- نه فقط بابام گفت فردا قبل از اینکه بری سر کار بهش یه سری بزنی حتما باز می خواست اجاره خونه رو ببره بالا والا نمی دونم نیم وجب جا چقدر ارزش داره که هر سه ماه یه بار اجارشو می بره بالابا گفتن باشه درو بستم و رفتم تو حوصله شام درست کردن نداشتم فیلم هم که ابدا به دستم نگاه کردم یه کمی درد می کرد چشمم به دستمال دادگر خورد اینم حساب خونی شده از دستم درش اوردم و زیر شیر اب ظرفشویی افتادم به جونش و تا می تونستم چنگ زدم تا لکه های خون از بین ببره هی می شستمش و بالا نگهش می دادشم تا ببینم لکه اش از بین رفته یا نهبعد از شستن گذاشتم کنار پنکه که زود خشک بشه چون اتو نداشتم باید زودتر خشکش می کردم که برای صاف کردنش بندازم زیر تشکمهنوز عینکمو درست نکرده بودم .دقیقا عدسی عینک از وسط شکسته بودوای اگه چسبم بزنم بازم ضایع است اگه مژگان ببینه حسابی مسخره ام می کنه حالا چیکار کنم .انگشتمو گذاشتم لای دندونام و به حساب مخمو بکار انداختم .این مخ اگه کار می کرد که من انقدر مشکل نداشتم پس تصمیم گرفتم چسب بهش برنم بادا باد با اولین حقوقم درستش می کنم *صبح زود از خواب بیدار شدم اول باید یه سری به صاحبخونه می زدم کفشامو پام کردم خواستم دوباره بندارو بندازم تو کفشماکهی چقدر خنگی دختر همین دیروز یاد گرفتی ها…… ارهبا خوشحالی نشستم و بند کفشمو شروع کردم به بستنصدامو کمی کلفت کردم ببین گربه خنگه اول اینطوری گره می زنی بعد اینطوری اینو از اینجا رد می کنی اونم از اونطرف بعد به شکلی که دادگر لبخند می زد برای خودم یه لبخند مسخره امدم خوب دیدی چه اسون بود …… 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺 🍃 ..... مادرم رو به من کرد و گفت : +خانم پر رو شما هم که خواستگارت هماهنگ شد،بفرما آشپزخونه شام مهمون شما باشیم....😊 پریدم بغلش گفتم: +پر رو نیستم خانم جان،خودت گفتی بشبن.... ولی خیلی عاشقتم مرسی بابت همه چی..😊😘 بلند شدم رفتم توی آشپزخونه و هر هنری داشتم گذاشتم و یک لازانیای درجه یک درست کردم برای خانم جون و آقاجان.. چند روزی خوشحال از اینکه قراره آخره هفته به لطف خدا همه چیز درست بشه تا اینکه روز موعود فرا رسید..... پنج شنبه ساعت۹ صبح: +فاطمه؟فاطمه؟ ... بلند شو دختر کلی کار داریم،شب مهمون داریمااا یکم چشممام نیمه باز شده بودن و دیدم خانم جان توی اتاقمه و داره لباس های شسته منو میزاره توی کمد.... بلند شدم گفتم: +جونم مامان،صبح بخیر +سلام خااانم،ساعت خواب😊 یه نگاه لوس کردم گفتم: +مثله اینکه خیلی عجله داری برمااا😂 با خنده گفت : +آره واقعا،بری یه نفس راحت میکشم😂😂 بعد سریع اخمش رو جمع کرد ادامه داد: +پاشو پاشو، شوخی بسته، بلند شو خونه رو تمیز کنیم..... بلند شدم و مشغول شدیم با خانم جون ساعت حدودا ۳ بعدازظهر بود آقاجان اومد زیاد خوشحال به نظر نمی اومد.... +سلام بر اهل خانهههه،یکی بیاد این خریدار هارو از دستم بگیره، از کَت و کول افتادیم.... رفتم جلو همونجوری که وسایل از دستش میگرفتم گفتم: +سلام بابایی،خسته نباشی،این همه زحمت رو جبران کنم براات😊 خندید گفت: +شما خرج نتراش برای ما جبران نمیخواد 😂😂 باز دوباره حالت مثله قبل شد... رفت توی آشپزخونه و بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم گفت: +بالاخره،کاره خودت رو کردی؟ میدونستی حرف حمید رو زمین نمیندازم به حمید گفتی راجب پسره باهام حرف بزنه؟..... مادرم با خنده گفت: دیدم تمام هفته همش مخالفت میکردی به حاج حمید گفتم، ایشون هم به لطفه فاطمه خانم در جریان تشریف داشتن.. آقا جان رو به من کرد با اخم گفت +به حمید چیزی گفتی تو.؟ آب دهنم رو قورت دادم گفتم: +راستش آقاجان...راستش.... تمام ماجرا رو برای آقاجون تعریف کردم... یه آهی کشید و گفت : +انشاءالله خیره،رفت توی اتاقش.... مادرم گفت : +راستی یکی طلبت بابته اینکه به حاج حمید گفتی ولی به من نه...😒😕😕 اشکم دیگه راه افتاد: +خانم جون الهی دورت بگردم، روم نمی شد خب،تنها چاره ای که داشتم همین بود.... در همین حین صدای زنگ در اومد : خانم جون سریع دست کشید رو چشمم گفت : +حالا بعدا باهم حرف میزنیم،خوب نیست عروس گریه بکنه شب خواستگاری... بلند شدم درب رو بازکردم، خواهری گران تشریف آوردن بدون دامادها... صدای جیغ و داد تمام خونه رو گرفته بود... +فائزه بغلم کرد گفت با ریتم میخوند : +میرن آدمااا از اون ها فقط،..... تو هم رفتنی شدی، خانم جون تنهای تنهااااا.... 😔 فهمیه با طعنه زد بهش گفت: +خب حالا توام، ما هم رفتیم خیره سرمون، ولی تمام هفته اینجاییم..... رو به من ادامه داد: +نترس، هرجا بری باز میای پیش خودمون، اتحاد داریم مااا😂😂 خانم جون با جدیت گفت: +خوبه حالا، اذیت نکنید دختره منووو،بیاین کار کنید کلی کار داریم.. فائزه مشغول میوه شستن بود و فهیمه هم میوه میچید..... ساعت شد حدودا ۷ غروب.... استرس داشتم شدید،شوخی های خواهرا هم بیشتر مضطربم میکرد.... صدای زنگ در اومد..... مادرم بلند شد درب رو باز کنه..... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... . . در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... . . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ... . . همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 - من و این هر دو مثلاً مهندسیم امّا تا حالا یه اتاق کاگِلیم نساختیم! «ترمه دوباره خندید و بعدش گفت» - خب من دیگه باید برم. ببخشین اگه تعارفتون نمیکنم تو خونه! میدونین که؟! - کار درستی میکنین! ماهام باید بریم! «با هر دومون دست داد و برگشت طرف خونه که بره، ماهام واستادیم تا بره تو خونه که دوباره برگشت و آروم با خجالت گفت» - خیلی خوشحالم از اینکه شماها اومدین سراغم! مانی- اینو که باید چهار ساعت پیش میگفتی! تو که از این هامونم بدتری! «خندید و گفت» - خیلی احتیاج به حمایت داشتم! «من و مانی یه مرتبه ساکت شدیم که گفت» - یه دختر تنها واقعاً براش سخته که بتونه سالم زندگی کنه! میفهمین که؟! «مانی سرش رو تکون داد و من گفتم» - ما دیگه هستیم! خیالتون راحت باشه! «بهمانی نگاه کرد و گفت» - واقعاً؟! مانی- واقعاً! شروعش رو که دیدی؟! «خندید و گفت» - عالی بود! مانی- حالا برو بگیر بخواب! فردا بهت زنگ میزنم. آمادهم باش برای اسبابکشی! «ترمه خندید و رفت درِ ساختمون رو وا کرد و برگشت و دوباره بهمون خندید و یه دست برامون تکون داد و گفت» - بهخاطر همه چیز ممنون! شدم مثل سیندرلا! یه مرتبه همه چیز با هم! «بعدش رفت تو خونه. من و مانیم سوار شدیم و راه افتادیم که مانی گفت» - من فکر میکردم وضعش خوبه! - تازه یه فیلم بازی کرده! ببینم! اینایی که گفتی جدّی بود؟! مانی- نه بابا! میخواستم دلش رو خوش کنم! - راست میگی؟! مانی- آرخ بهجون تو! - مردهشورت رو ببرن! مرتیکه فکر نکردی جواب عمه رو بعدش باید چی بدی؟! فکر نکردی داری با احساسات یه انسان بازی میکنی؟! فکر نکردی... مانی- خیلی خب بابا! حالا که آنقدر ناراحت شدی، چشم! میرم خواستگاریش! - منو مسخره کردی؟! مانی- آره! - زهرمار! همینجا نگهدار پیادهشم! مانی- حالا ببخشین پسرعمو! داشتم شوخی میکردم! - جدّی ازش خوشت اومده؟ مانی- آره امّا فکر نکنم بابا اینا موافقت کنن! - چرا، حتماً میکنن! مانی- از کجا میدونی؟ - از بس عمو از دست تو ناراحته که از خدا میخواد یکی پیداشه و زن تو بشه ورت داره ببره! مانی- یه کاری میکنی؟! - چهکاری؟ مانی- فردا با بابا صحبت کن! جریان بهش بگو! - بابا بذار حداقل یه بیست و چهار ساعت از آشناییتون بگذره بعد! مانی- تو حالا صحبتت رو بکن، بعد میذاریم بیست و چهار ساعت بگذره! - مگه من مسخره ی توام؟! من نمیتونم! مانی- ببین من مادر ندارم! ببین غصه میخورم! تو دلت میآد یه بچهای رو که اصلاً مادرش رو ندیده از خودت برنجونی؟ اگه مادرم زنده بود بهاون میگفتم! ولی چیکار کنم که یتیمم و کسی رو ندارم! - خیلی خب حالا! باز داری خَرَم میکنی؟! مانی- این حرفا چیه هامون جون! تو آقایی! تو مثل برادر منی! اگه یه روز ترو نبینم از غصه دقّ میکنم! - گفتم که خیلی خب! دیگه زبون بازی نکن! فردار با عمو حرف میزنم! «یه مرتبه فرمون رو ول کرد و دست انداخت گردن منو شروع کرد بهماچ کردن!» - اِ...! عجب خری هستیآ! جلو تو بپّا! الآن تصادف میکنیم! «دوباره فرمون رو گرفت و گفت» - مرسی از اینکه خَر شدی و کمکم میکنی! - میدونستم بعدش همینا رو میگی! امّا حواست باشه! ازدواج کردن دیگه شوخی نیسآ! زن گرفتن دیگه بازی نیسآ! ترمه دیگه من نیستمآ که هی گولش بزنی! حالا خودت میدونی! مانی- باشه! خیالت راحت راحت باشه! - حالا چی شد یه مرتبه هوس ازدواج بهسرت زد؟ مانی- میخوام برم هنرپیشه بشم! - خب چه ربطی بهازدواج داره؟ مانی- میخوام تو عالم هنر، یه ازدواج ناکام بکنم و دو تا شایعه برای خودم درست بکنم و اسمم بیفته سرِ زبونا! اینطوری زودترم معروف میشم! یادتم باشه که مهریه رو پایین بگیری که موقع طلاق زیاد ضرر نکنم! - تو آدم نمیشی! حتماً تموم این اخلاقت رو بهترمه میگم! مانی- نگی یه دفعهآ! حالا اونم باور میکنه و فکر میکنه داری راست میگی! - خدا بهداد ترمه ی بدبخت برسه! بعد از ازدواح چه جوری میخواد ترو تو خونه نگه داره؟! مانی- اتفاقاً من یه مَردِ خانواده دوستم! بهت قول میدم که وقتی ازدواج کردم، روزی دو ساعت به خونوادهم برسم! - بقیه ی وقتتم حتماً به کسای دیگه میرسی! مانی- بالاخره باید یه نفسیم بکشم یا نه؟! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند! نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود. یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم. اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است! محمدمهدے... هنوز باورش سخت است...مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود! ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم. زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند! صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند. اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانے ازچادر فرار مے ڪردم... امروز از دین! از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود! باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...صدایشان را واضح مے شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم! همہ شان ازیڪ قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم! مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم. ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد! سریع پایین رانگاه میڪند. پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم. پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم. چادر ڪہ هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقے راخط ڪشیده ام... یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده! اشتباه من اعتماد بہ او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم... بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد... ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.امانھ! گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد. ❀✿ ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلے سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم. پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود. درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت. عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود. برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداندو صلوات میفرستاد. ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ .دیگراعتقادی بھ رفتارو ڪارهایش نداشتم. مرور زمان ڪورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد ڪرد.من تمام شدم! ❀✿ عصبے و تلخ بغضم راقورت مے دهم و دندان قروچھ میڪنم.باڪف دست روی میزمیڪوبم و ازآشپزخانھ بیرون میروم.نگاه تیزم رابھ مادرم میدوزم و میپرسم: ینے میخوای همینجوری ساڪت بشینے؟ اره؟ مستاسل نگاهم میڪند و سرش رازیر میندازد. بھ سمت پدرم مےچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نڪندم ڪھ الان بگے حق نداری بری دانشگاه! ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون ڪندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستے دستی دخترمو بسپارم بھ یھ شهردیگھ. دستهایم رابالا مے اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگھ!همھ آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونے خرج ڪردن تا بچھ های خنگشون رتبھ قابل قبول بیارن ولے نیاووردن!الان من ...بعد اون همھ زحمت...راه برام آسفالت شده!چھ گیریھ اخھ!؟ دستهای گره شده اش را زیر چانھ میگذارد و یڪ نھ محڪم میگوید. باحرص برای بار آخر بھ مادرم نگاه میڪنم چشمانش همان خواستھ ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش بھ احترام پدر بستھ شده اما من اعتقاد دارم ڪھ او میترسد!! ازدواج محمولھ ی عجیبے است .اخرش باید همینجور توسری خور باشے!! بغضم میترڪد و جیغ میڪشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایےڪھ دوست دارم.!رشتھ ای ڪھ دوست دارم . اگر توذهنتونھ ڪھ جلومو بگیرید و سرسال یھ آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه ڪردی باباجون! اشتباه!! بھ طرف راه پله مے دوم تا بھ اتاقم بروم ڪھ صدای بلندش مراسرجامیخڪوب میڪند _ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونے !؟ نفس های تند و ڪوتاهم را درسینھ حبس میڪنم _ فڪ نڪن بخاطر جیغ و دادات راضے شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت ڪھ سربه راه شدی...فقط فڪر و ذڪرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم ڪھ...فقط تواین مدت میخواستم فڪر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونے!.... اگر اجازه میدم بھ یھ دلیل و یھ شرطھ....اگر قبول میڪنے بگم! مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میڪنم. _ قبول _ دلیل این بود ڪھ ترسیدم دوصباح دیگھ یقھ ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتے پیشرفت ڪنھ...زحمتشو حروم ڪردی... اماشرطم... میزارم بری تهران ولے باید بری پیش جواد بمونے...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایے بزاری ڪھ من ازش بے خبرم! خوابگاه تعطیل! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ سریع نگاهم را روی لبهایش میڪشم _ عموجواد؟؟ _ بلھ. _ ولے بابا.. _ همین ڪھ گفتم...یااونجا یاهیچے. زیر لب واقعا ڪھ ای میگویم و ازپلھ ها بالا مے روم... ❀✿ نمیدانستم باید ازخوشحالے پرواز ڪنم یا ازناراحتے بمیرم. اینڪھ بعد از دوهفتھ جنجال پدرم رضایت بھ خواسته ام داد جای شڪر داشت . ولے...هضم مسئلھ ی عموجواد برایم سخت و غیر ممڪن بود . نقشھ ڪشیدم تا تهران خانھ ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چالھ بھ چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبے بود . قضاوت خوانده و بھ قول خودش گرد جبهھ محاسنش را سفید ڪرده .زن عمو ....صحبتش را نڪنم بهتراست . آنقدر ڪیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یڪ روز راه نفسش بستھ شود و خدایے نڪرده بمیرد ! سھ دخترو یڪ پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میڪنند . همان شب باخودم عهد ڪردم ڪھ هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیڪنم ولے ... ❀✿ آدامس بین دوردیف دندانم میترڪد و صدایش منجر بھ اخم ظریف پدرم مے شود. چمدانم را ڪنارم میڪشم و میگویم: اوڪے ممنون ڪھ زحمت ڪشیدید . مادرم اشڪش را باگوشھ ی چادر پاڪ میڪند و صورتم رامحڪم و گرم مےبوسد... _ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا! _ باشھ صدبار گفتے! پدرم جلو مے اید و شالم راڪامل روی موهایم میڪشد _ محیا حفظ ابرو ڪن اونجا!..یوقت جلوی جواب خجالت زده نشم بابا. حرصم میگیرد _چیڪاڪردم مگھ!؟ _ هیچے...فقط همین قدر ڪھ اونا الان منتظر یھ دخترچادری ان...اما.. عصبے قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نڪن پدرمن! نمیشھ طبق علایق اونا زندگے ڪنیم ڪھ... چادر داشتن یانداشتن من یھ سودی بحال زن عمو و عمو داره . _ چقد تو حاضرجوابے!!..فقط خواستم گوشزد ڪنم... _ بلھ صورتش را مے بوسم و چندقدمے عقب مے روم... _ محیا بابا!...همین یھ جملھ رو یادت نره.. درستھ جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو ڪنارش باشے... ولے باهمه اینا تو مهمونے. سری تڪان میدهم و چشم ڪش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشھ بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقھ ام را ول ڪردن تامن بھ پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تڪان دادم و بوس فرستادم. بلھ...خلاف تصوراتم من حاضر بھ پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچھ خودم راهنوز هم نزدیڪ بھ آزادی میبینم. قراراست تنها ڪنارشان بخوابم و غذامیل ڪنم.مابقے چیزها به صغرا وڪبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولے بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام . گلیمم مگر چندمتراست ڪھ درگل گیر ڪند؟ تصمیم دارم گربھ راهمین دم اولے حلق آویز ڪنم تا دست همھ بیاید ڪھ یڪ من ماست چقدر ڪره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد: راستش نمیدونم چجوری بگم که راجبم فکر بد نکنین هومن: نترس عزیزم ما اصلاً راجبه کسایی که برامون مهم نیستن فکر نمی‌کنیم راحت باش. بعد از اینکه همه به حرف هومن خندیدیم فرزاد گفت: با اجازه همتون من یه تصمیمی گرفتم جهان: بگو فرزاد جان هرچی باشه ما بهش احترام می‌زاریم هومن: من قول نمی‌دم احترام بزارم نگی نگفتی فرزاد: من میخوام ازدواج کنم حس می‌کردم تو یه لحظه کل صورتم قرمز شده، داشتم از خجالت می‌مردم حالم یچیزی بین خوابوبیداری بود دیگه طاقت نداشتم بشینم پاشدم به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه، از همونجا منتظر شدم بقیه حرفشو بزنه بابابزرگ: خیلی خوبه پسرم تو دیگه بچه نیستی کتایون: مبارکه عزیزم ولی منوپدرت که غریبه نبودیم قبلش به ما می‌گفتی خب آقانادر: چه فرقی میکنه کتایون خانوم؟ فرزاد خان خواسته همه رو با هم غافلگیر کنه عمه ناهید: عمه قربونت بره که انقد بزرگ شدی هومن: والا منم همچین کوچیکتر از فرزاد نیستم مادرمن یه فکری‌ام برا من بکن آوا: آخه کدوم دیوونه به تو زن میده؟ هومن: همون دیوونه ای که تورو برا پسرش بگیره خاله ریزه فرزاد: بچه‌ها لطفاً سامان: خب فرزاد نمیخوای اسم عروس خانومو به ما بگی؟ سر جام نشستمو دستمو گذاشتم رو قلبم، می‌ترسیدم از هیجان وایسه فرزاد: اسمش سوینه، تو استرالیا همسایه بودیم با پدر مادرش طبقه پایین آپارتمانی که اجاره کرده بودم می‌نشستن، مقیم اونجان ولی قرار شده بعد از ازدواج سوین برای همیشه با من به ایران برگرده، الانم ایرانه، با هم اومدیم، فعلاً خونه ی عمشه توی تهران، اونروزم برا همین نخواستم کسی بیاد فرودگاه، شرمنده تموم حرفاش مثل پتک توی سرم می‌خورد چیزایی که میشنیدمو نمیتونستم باور کنم، سرم سنگین شده بودو همه چی داشت دور سرم می‌چرخید به زحمت از جام بلند شدم نمیدونستم میخوام..چیکار کنم داشتم به سمت سالن می‌رفتم به در آشپزخونه که رسیدم سامانوروبروم دیدم حالش دست کمی ازمن نداشت، با بغض گفتم: سامان این چی داره میگه؟؟ سامان فقط نگاهم میکردو مات بود، حالمو نمی‌فهمیدم. به سامان خیره شده بودم که متوجه آوا شدم پشت سر سامان ایستاده و نگام میکنه، دلیل .ناراحتی سامانو میدونستم اما از نگاهای غمگین آوا گیج‌تر می‌شدم، نگاهم بین سامانوآوا سرگردان بود که سامان منو کشید تو بغلشودیگه هیچی نفهمیدم... @dastanvpand ادامه دارد...... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 ،
🌺 °•○●﷽●○•° یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓