eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_سوم فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی
🚩 نغمه، دانش آموز سال سوم گفت: «خانم مگه خودتان نگفتید کسی توی دستشویی‌ها نقاشی زشت نکشه؟ خب، منم نذاشتم این کار رو بکنن. اما نگاه کن باهام چکار کردن» بعد هم گریه کنان، موهای ژویده و صورت چنگ‌خورده‌اش را نشان داد. دختر قد بلندی که طرف حساب اصلی نغمه بود، از خودش دفاع کرد. «خانم به خدا دروغ می­گه! من اصلا نقاشی بلد نیستم. به جان بابام دروغ می‌گه…» دستانش را پیش آورد و جای ناخن­ های تیزی را نشان داد که با فشار در پوست دستش فرو رفته بود.«خانم خودتون ببینید! من اصلا نقاشی بلد نیستم. این هنرمندی‌ها واسه اوناییه که خود شیرینی بلدند. من قورباغه هم نمی‌تونم بکشم. حتی یه مانتوی دست دوم هم بلد نیستم بکشم…» دختران دیگر نیشخندی زدند و نغمه باز هم گریه کرد و گفت که مریم لباس‌های او را مسخره می‌کند. خانم مدیر با عصبانیت آنان را از دفتر مدرسه بیرون انداخت. دخترها در راهرو ایستادند و به جر و بحث‌شان ادامه دادند. درهم و برهم حرف می‌زدند. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی‌داد اما شگفتا که سخنان یکدیگر را می‌فهمیدند و پاسخ‌های دندان‌شکن و حرص‌درآر می‌دادند. خانم پورجوادی در را باز کرد و نگاهی خشمگینانه به دختران انداخت. ساکت شدند. نغمه را صدا زد و به دفتر برد. چند نفر از دانش‌آموزان در گوشه‌ای از حیاط جمع شدند و نغمه را زیرآب‌زن و آشغال و پاچه‌خوار نامیدند و درباره‌ لباس‌هایش حرف زدند که یک بار بر تن مادرش دیده بودند. به کلاس که رفتند، نامه‌ دعوت از اولیا به دست‌شان رسید. دخترها آن قدر گریه کردند که معلم از کلاس بیرون رفت و خانم پورجوادی با عزمی راسخ وارد کلاس شد و جای معلم نشست. – بگذارید خیال‌تان را راحت کنم، شما باید باور کنید که که من مدیر دیگری هستم. من بی نظمی و وِلنگاری را نمی‌پذیرم. من اگر بفهمم که کسی نوار بهداشتی اش را توی دستشویی مدرسه عوض می‌کند، پدرش را در می‌آورم. من در مدرسه‌ای درس خوانده‌ام که نظم حرف اول را می‌زد. از دانشگاهی آمده‌ام که نظم داشت. مهمتر از همه، از خانواده‌ای سر و سامان‌دار می‌آیم.به من ربطی ندارد که در خانه چه کار می‌کنید. چه غلطی می‌کنید! این جا مدرسه است و من هم مدیرم. فهمیدید خانم‌ها»؟ – من که گفتم کار من نیست! ای بابا…! خانم شما فقط حرف خودتان رو می‌زنید! پدر من کار داره. مگه ناظم مدرسه است که هر روز پا بشه بیاد این جا… بچه‌ها خندیدند. خانم مدیر دفتر را بست. – از خانم پاشایی شنیدم که در این سه سال پدرت حتی یک بار هم به مدرسه نیامده است. تا کی می‌خواهی مادر بی سوادت را گول بزنی؟ یا با پدرت می‌آیی یا برنمی‌گردی. – برمی‌گردم و بی پدرم برمی‌گردم. اصلا ما شما رو نمی‌خوایم خانم. شما نمی‌تونید با بچه‌ها ارتباط برقرار کنید. هیچ کس شما رو دوست نداره… چهره‌ی خانم مدیر برافروخت و شانه‌هایش تکان خورد و دستانش لرزید. – مجبورم نکن خودم تا عودلاجان بیایم. آدرس خانه‌تان را بلدم. دو بار هم با تور تهران‌گردی به محله‌تان آمده‌م. تمام سوراخ سنبه‌هایش را بلدم. فکر نکن که لاتی! البته، لات که هستی! بی ادب هم هستی! بدبخت و خاک بر سر هم هستی! با من بحث نکن گستاخ! من دارم این خراب شده رو درست می‌کنم. ازم تشکر کن بی حیا… مریم می‌دانست نباید بیش از این حرف بزند و پاسخ مدیر را بدهد اما نمی‌توانست کم بیاورد. او امید و چشم و چراغ تمام هنجارگریزهای مدرسه بود و اگر کم می‌آورد… در دوره‌ی مدیر قبلی، با او کنار می‌آمدند و به عنوان نماینده‌ی کل دانش‌آموزان انتخاب شده بود. نمی‌توانست کوتاه بیاید. – بدبخت شمائید. شما دارید وظیفه‌تون رو انجام می‌دید. حقوق می‌گیرید. مفتی که کار نمی‌کنید… خانم پورجوادی از جایش برخاست و لبانش را جوید. لبه‌ی میز را فشار داد. خشم از چهره‌اش می‌بارید. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 – می‌دانی چرا این قدر گستاخی؟ نمی‌دانی؟ بگذار بی ملاحظه شیر‌فهمت کنم. به این خاطر که کمبود داری! یک چیزهایی شنیده‌ای اما این خبرها نیست. خانمِ سلیطه‌ی گستاخ، من به حقوق این ندامتگاه نیازی ندارم. تمام هزینه‌ی این تغییرات را از جیب خودم داده‌ام. فکر کرده‌ای آموزش و پرورش برای شما درختچه می‌خرد؟ دیوار رنگ می‌کند؟ من از جیب خودم خرج کردم. تو اگر این قدر بلبل زبانی و حق و حقوق سرت می‌شود، چرا وقتی اراذل آمدند و به بچه‌ها تجاوز کردند، هیچ غلطی نکردی؟ مگر ارشد مدرسه نبودی؟ مگر نماینده‌ی دانش‌آموزان نبودی؟ چکار کردی؟ تو از حق و حقوق چیزی می‌فهمی؟ هان؟ چیزی نمانده بود که مریم گریه کند اما فرصت را مغتنم شمرد و و از گزکی که به دستش افتاده بود استفاده کرد. – شما به چه حقی به بچه‌ها توهین می‌کنید؟ یعنی به سپیده و مرجان تجاوز شد؟ می‌دانید اگر خانواده‌شان بفهمند چه اتفاقی می‌افتد؟ چرا به دختران بی پناه توهین می‌کنید؟ خانم مدیر دو دستی روی سر خودش زد و چند بار گفت: «لعنت به من و …» و بی حال روی صندلی افتاد. یکی از بچه‌ها دوان دوان رفت و دقیقه‌ای بعد، لیوانی آب قند آورد. خانم پاشایی دخترها را از صندلی خانم پورجوادی دور می‌کرد و با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، مریم را سرزنش می‌کرد. باز هم کلاس پر از همهمه شد. خانم پاشایی و چند نفر از دخترها کمک کردند و خانم مدیر را از کلاس بیرون بردند. مریم دستانش را برابر صورتش گرفت و سرش را روی میز گذاشت. او ارشد بود و دختران زیادی دوست داشتند که در حیاط مدرسه کنارش بایستند و نوچه‌اش باشند. نغمه با صدای بلند گفت: «تو که می‌گفتی از بهارستان می‌آی! چی شد سر از عودلاجان در آوردی؟ دیدی خدا آبروت رو برد؟ دلم خنک شد. لابد دوست پسرت هم معتاده! خوشم اومد، بالاخره یکی پیدا شد و دستگاه چس کُنِت رو از برق کشید». دختران دیگر پچ پچ می‌کردند. حتی دوستان نزدیکش. او جلوی مدیر کم آورده بود. اگر چه کاری کرد تا مدیر بی‌هوش شود اما ابهتش شکسته بود. خرد شده بود. مهمتر این که مدیر قبلی تمام دختران را از نزدیک شدن به محله‌ی عودلاجان و چهار راه سیروس و مولوی ترسانده بود. ظاهرا یک بار در چهار راه سیروس کیف پولش را زده بودند. نغمه دوباره گفت: «واسه همین بود که توی این سه سال، کسی رو برای تولدت دعوت نکردی؟ بمیرم الهی! من اگه لباس‌های مامانم رو می‌پوشم، اگه دوست پسر ندارم، لااقل از خرابه‌های عودلاجان نمی­آم. آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی. پیف پبف!» سپیده بر سر نغمه فریاد کشید. – خفه شو دیگه! چقدر حرف می‌زنی تو! عقده‌ای! نغمه گفت‌: «وااا… مگه بد می‌گم سپیده جان. کم به من توهین کرد؟ کم سرکوفت زد؟ حالا تو هم بالاخواه اون شدی؟» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_پنجم – می‌دانی چرا این قدر گستاخی؟ نمی‌دانی؟ بگذار بی ملاحظه شیر‌فهمت کنم.
🚩 مرجان در گوشه‌ی کلاس اشک می‌ریخت و می‌گفت دلش برای خودش می‌سوزد که وسط این همه دختر، لات‌ها او را بغل کرده‌اند و حالا اسمش ورد زبان همگان است. زهرا مثل همیشه بغلش کرد و دلداریش داد. – چرا ناراحتی مرجان؟ خودم می‌آم خواستگاریت عزیزم! بیا به من پا بده، توی دلت جا بده، می‌برمت از اینجا، با هم می‌ریم به آن جا، آن جا کجاست؟ تو باغچه، باغچه کجاست؟ تو طاقچه، طاقچه توی تخت‌خواب… مرجان به زور دست زهرا را از دور گردن خود باز کرد – بس کن تو هم! شوخیت گرفته؟ فکر کردی واقعا کسی می‌آد خواستگاری یه دختری که همه می‌گن بهش تجاوز شده! باید جای من باشی تا بفهمی چی می‌گم. بی عصمت شدم. مریم کیفش را برداشت و با شتاب از کلاس بیرون رفت. دخترها همهمه کردند و نغمه که با آمدن خانم پورجوادی مبصر شده بود، به قصد ساکت کردن بچه‌ها، با تخته پاک‌کن به تخته سیاه می‌کوبید اما کسی به حرفش گوش نمی‌داد. فریاد مریم در حیاط پیچید و دخترها به سوی پنجره هجوم آوردند. با آبدارچی درگیر شده بود و می‌خواست در را باز کند. خانم پورجوادی به حیاط آمد. آبدارچی که هم خدمتکار بود و هم دربان و به قولی، آچار فرانسه‌ی مدرسه بود، رو به سوی مدیر فریاد کشید: «من رو از دست این هند جگر خوار نجات بده. من رو نجات بده»! – تا پایان وقت مدرسه همین جا می‌مانی و بعدش هر کجا خواستی بروی مختاری. تا وقتی زنگ نخورده همین جا هستی. – در رو باز کن و گرنه قفل رو می‌شکونم! – غلط می‌کنی! – خودت غلط می‌کنی! مریم با لگد به در می‌کوبید و داد و بیداد می‌کرد. معلمان و دانش آموزان از همه‌ی پنجره‌ها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه می‌کردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمی‌دانست چه می‌گوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 مریم با لگد به در می‌کوبید و داد و بیداد می‌کرد. معلمان و دانش آموزان از همه‌ی پنجره‌ها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه می‌کردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمی‌دانست چه می‌گوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت. – شما مدیر خوبی هستید خانم، دل‌تان برای بچه‌ها می‌سوزد، از جیب خودتان خرج می‌کنید، همه‌ی این‌ها قابل احترام است، اما تازه کارید و بی تجربه. هر دانش آموزی یک طبیعتی دارد. یکی خوش خیم است و یکی بد خیم. این‌ها را در دانشگاه یاد نمی‌دهند. خودتان می‌آموزید. این دختر هزار و یک مشکل دارد. باید… – ممنون از راهنمایی‌تان. اما این‌ها به من مربوط است. من خیلی چیزها را نمی‌دانم اما با این حال از شما بیشتر می‌دانم. پرونده‌اش را مطالعه کرده‌ام. نه بی‌قراری دارد و نه افسردگی، نه آسیب‌دیده است و نه کسی به او تجاوز کرده است. هیچ! فقط گستاخ است. کسی که در این محیط‌ها زندگی کند، بهتر از این نمی‌شود. من این خراب شده را درست می‌کنم. کاری می‌کنم که سالی نود درصد قبولی در کنکور داشته باشیم. بفرمایید سر کلاس خانم. کلاس را بی معلم رها نکنید لطفا! مریم تا پایان وقت مدرسه کنار در نشست. آبدارچی آمد بی آن که حرفی بزند، کلید را در قفل چرخاند و مریم شتابان و شاید هم پشیمان، از مدرسه بیرون زد. کیفش را روی شانه‌اش گذاشت و از کنار بستنی فروشی اکبر مشدی گذشت. به نگاه‌های سرگردان جوانان سیگار به لبی که سرشان را از درِ تعمیرگاه‌های زیر پل ری بیرون آورده بودند و خوش خُلقی می‌کردند، اهمیت نداد. وارد بازارچه‌ی نایب السلطنه شد و از راسته‌ی علامت سازان و سقاخانه‌ی کنار حمام قبله عبور کرد و به چهار راه سیروس رسید. اگر دوست یا آشنایی او را از نزدیک می‌دید، نمی‌دانست چه در سر دارد. کنار باجه‌ی تلفن همگانی ایستاد. کارت تلفنش را درآورد و دقایقی با آن سوی خط صحبت کرد. از طرز نگاهش به خیابان و رهگذران و کندی گام‌هایش می‌شد حدس زد که دوست دارد برگردد و از خانم پورجوادی پوزش بخواهد. اما در این سه سال به گونه‌ای در مدرسه رفتار کرده بود و چنان بیا و برویی به هم زده بود که هر گونه عذر خواهی برای او ننگین‌تر از عهدنامه‌ی ترکمنچای بود. به محله‌ی عودلاجان که رسید، حرف‌های مدیر تازه وارد، نغمه و دیگران در گوشش پیچید. وارد کوچه شد و جلوی ورودی حیاط بزرگ، کیوسک نگهبانی سربازان را دید که حالا خالی و سوت و کور بود. وارد حیاط شد و با ترس و نا امیدی از پله‌های خانه‌ی خودشان بالا رفت. شاید حق با مریم بود و شاید هم خانم پورجوادی درست می‌گفت و شاید هم هر دو و شاید هیچ کدام! من نمی‌دانم و درکش برایم دشوار است. اما همین اندازه آگاهم که انسان‌ها به صِرف بودن، محق‌اند. مگر این همه میل و کِشش ناهمسان، در گوهر کدام یک از آفریدگان زمین جمع شده است؟ آدم­های هر عصری، هدف اصلی آفرینش ­اند. به آیندگان بخت بودن و به گذشتگان ارزشِ شناخت می‌دهند. والا تبار و بدگُهر و خاله قزی، حتی بچه­ های جوادیه‌ی تهران نیز که برای مرده سوزی و چند خرده خلافِ یاکوزایی و البته لقمه‌ای نان حلال به ژاپن می­رفتند، همه به یک اندازه عکس رخ یار دیده­اند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_هفتم مریم با لگد به در می‌کوبید و داد و بیداد می‌کرد. معلمان و دانش آموزان
🚩 هیچ کس در خلوت خود هیولا نیست. تصویر هیچ کس از خود، تصویر یک فرومایه‌ی زهوار در رفته نیست. هر کس برای خود مرکز آفرینش است. با یک توجیه در خلوت، از بدترینِ خود بهترین می‌سازیم. ما همین‌ایم. یک سر و دو گوش! از این گونه بودن گریزی نیست. زمینه و موقعیّت، از بیشتر ما همانی می‌سازد که می‌خواهد. کسی که ناراحت است، می‌تواند انگشت میانی را رو به کهکشان آندرومدا بگیرد و یک بیلاخْ فرنگی به هستی پیشکش کند. بعید می‌دانم کار دیگری از کسی ساخته باشد. به هر حال! حیاط بزرگ یا، واقعا بزرگ بود. ده‌ها اتاق و اتاقکِ خشت و گِلی دور تا دور حیاط بود با یک دستشویی اشتراکی و حوضی بزرگ در وسط. از آن خانه‌هایی که عوام الناس دوران قاجار در آن سکونت داشتند و ساکنینش پس از ترور ناصرالدین شاه و گرانی نان سنگک، در رثای شاه شهید و غضب الهی، مویه سر می‌دادند. جمعیت ساکنان حیاط بزرگ کمتر از یک شهرک تازه بنیاد نبود. در آن اتاق‌ها و اتاقک‌های کوچک و بزرگ، آدم‌های جورواجوری می‌زیستند. از عظیمه سادات که شب‌های جمعه‌ی هر هفته با چشمانی اشکبار و زبانی پر از استغفار و ناله به آستان شاه عبدالعظیم حسنی می‌رفت تا معصومه سیاه که آن قدر مواد مخدّر فروخت که نیروی انتظامی مجبور شد جلوی حیاط بزرگ کیوسک نگهبانی بگذارد و از داوود ملقب به داوود خانم که سینه‌های برآمده و اطوارهایی زنانه داشت و با آفتابه‌ی مخصوص خود به آبریزگاه می‌رفت تا ابرام لاشخور پدر مریم. زمانی که پای سربازان به حیاط بزرگ باز شد، اوضاع کمی تغییر کرد. مواد به آسانی رد و بدل نمی‌شد. همه‌ی آدم‌هایی که چهره‌های غلط‌انداز و گمان‌برانگیز داشتند را در جلوی حیاط بزرگ بازرسی بدنی می‌کردند. اما خیلی زود یکی از سربازها گَردی شد و حتی داخل کیوسک نشئه می‌کرد و برای ولایت و زادگاهش آواز می‌خواند. سربازان را عوض کردند و در نهایت پست نگهبانی تعطیل شد و همه چیز به حالت اول برگشت. پیش از تعطیلی پست نگهبانی، مدتی یک سرباز تندخو و تنومند را فرستادند و حکایت واقعی مریم از آن جا آغاز شد. مریم با قیافه‌ای عصبی وارد اتاق شد. ابرام لاشخور کنار بساط پایش را دراز کرده بود و بازی فوتبال را نگاه می‌کرد. مریم سلام کرد و به اتاق دیگر رفت. اتاق که نه، یک پستو در انتهای اتاق اصلی قرار داشت که مریم بیشتر وقتش را آن جا می‌گذراند. ابرام مانند همیشه پرسید: «خوبی بابایی»؟ این پرسش همیشگی او بود. مریم هم طبق روال گذشته گفت: «آره آقا جون». ابرام نیم متری به هوا پرید و عربده کشید: «پنالتی»! کنار سیخ و گاز پیک نیکی روی زانوانش ایستاد و سکوت کرد. بعد هم دو دستی کوبید روی سر خودش. توپ به تیر خورد و پرسپولیس هم چنان یک بر صفر عقب بود. – ای خدا! کجایی سلطان که این جک و جنده‌های قرتی یه پنالتی هم بلد نیستن بزنن! کجایی پروین! بریز اون چایی رو زن! یه چایی دیگه دم کن. کُشتی ما رو با شاش ننه‌ت! مادر مریم استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت. مریم را هم صدا کرد و و برای او هم چای ریخت. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 – با کدوم پول؟ با سر خرجی که شما می‌دی؟ یه سر بری قهوه خانه و یه چایی بخوری می‌فهمی یه من ماست چقدر کره داره! – پس بگو! از ارث بابات آوردی که چایی خریدی! – نه از سر قبر ننه‌م آوردم. بکش خمار نشی. – جواب زن جماعت رو فقط شب‌ها باید داد! فعلا رجز بخون تا شب! مادر مریم به آهستگی گفت – یه چیزی بگو که بهت بیاد! آن وقت‌ها که می‌تونستی، ماهی یک شب هم نمی‌دیدمت! با جنده جهودهای سر پامنار حشر و نشر داشتی! حالا که… ای مادر خدا نیامرزدت! – بیا یه دود بگیر و حلالم کن! سیخ سرخ شده را به بستِ سر سنجاق چسباند و لول کاغذی را بر لبش گذاشت و به آوایی دو رگه و نه چندان واضح گفت: «بیا! دوای همه‌ی آن شب‌هایی است که بی من خوابیدی»! مادر مریم سرش را پیش برد و گفت: «حالا نمی‌شه این همه لفظ قلم حرف نزنی! من که حلالت نمی‌کنم». آن گاه دود را تا اعماق سینه‌اش فرو برد. – بگو به امام حسین با معصومه سیاه سر و سری نداری! قسم بخور. – عجب اسبی شده‌ی سر پیری! من تو رو نمی‌تونم سیر کنم. معصومه یکی رو می‌خواد که خروسش بی محل باشه. دم به دقیقه آواز بخونه. من توان ندارم که بدبخت! – بگو به جان مریم.ع – خفه شو دیگه! راست می‌گن که اگه به غربتی رو بدی می‌آد خواستگاریت! دو دقیقه نمی‌شه باهات گرم گرفت! مریم لباسش را عوض کرد و به اتاق آمد. استکان چای را به سمت خودش کشید. معلوم بود که ناراحت است. رویدادهای مدرسه در ذهنش می‌لولیدند. سکوت کرده بود. ابرام پرسید: «چرا بی حرفی بابایی»؟ مریم به عصبانیت گفت: «ده بار گفتم از این حیاط بریم. پس کی می‌ریم»؟ ابرام دودی گرفت و با احتیاط، به شکلی که دود حرام نشود، دهانش را باز کرد و گفت: «می‌ریم بابا جون! یه روز می‌ریم. یواش یواش، گاماس گاماس. می‌ریم…» مریم سینی چای را هل داد و به عقب رفت. به دیوار تکیه زد. – مگه من مسخره‌ی شمام؟ چند بار بگم که من از بوی تریاک بدم می‌آد! بابا جلوی من نکشید! ابرام بساطش را جمع کرد و گفت که به خانه‌ی همسایه می‌رود. بی گمان در بین اهالی حیاط بزرگ، کسی تا این اندازه بچه‌اش را دوست نمی‌داشت. آن هم بچه‌ی دختر را که واقعا نان‌خور بود و نه نان‌آور. مریم تنها دختر حیاط بزرگ بود که به دبیرستان می‌رفت و این اجازه را داشت که پدرش را مجبور کند تا بساط تریاکش را از او دور کند. دختران دیگر حیاط بزرگ این بخت را نداشتند. مادر مریم برخاست و ناهارش را آورد. بشقاب برنج و پارچ آب را روی سفره گذاشت. چند بار به پستو رفت و آمد اما مریم لب به غذا نزد. به حیاط رفت و کنار حوض استکان‌ها را شست و برگشت. – چرا عزا گرفتی دختر؟ به برکت خدا بی احترامی نکن. مریم بشقاب غذا را برداشت – این برکت خداست؟ به این می‌گی برکت خدا؟ بشقاب برنج را به سمت در پرتاب کرد. دانه‌های برنج و تکّه‌ای کوکو در بخشی از اتاق پخش شد. مادر با عجله جارو را برداشت و استغفار کنان، دانه‌های برنج را جمع کرد. از لای در، حیاط بزرگ را نگریست تا مطمئن شود که کسی آن اطراف نبوده است و رفتار مریم نهان مانده است. مادر جا خوده بود. مریم پیش‌تر هم خودخواه شده بود اما این نخستین باری بود که رفتاری چنین گستاخانه از خود نشان می‌داد. آن هم با برکت خدا! او زیر لب چیزهایی می‌گفت. وقتی طلب آمرزشش به پایان رسید، گفت: «افسار بریدی؟ غذای مفت می‌خوری هار شدی؟ خوب شد پدرت ندید…! خاک بر سرت کنم. دیدی چه کار کرد! برکت خدا رو…» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 لینک قسمت نهم https://eitaa.com/Dastanvpand/13271 چرا نمی‌پرسی چِم شده آخه! چرا نمی‌پرسی چه مرگم شده! چرا از این خانه نمی‌ریم؟ مادر وسط گریه‌ها و حرف‌های مریم پرید – چه مرگته خب؟ توی این حیاط که شوهر درس خوانده پیدا نمی‌شه! من چه خاکی توی سر خودم کنم؟‌ کجا بریم؟ مفت نشستیم. خوشی زده زیر دلت؟ – من دیگه مدرسه نمی‌رم. به بابا هم بگو. مادر مریم دو دستی توی سر خودش کوبید. او کوشید تا به مریم بفهماند که پدرش به ادامه تحصیل او دل خوش کرده است و اگر چنین چیزی بشنود خانه خراب می‌شوند، اما مریم با قاطعیت می‌گفت که دیگر به مدرسه نخواهد رفت. آن روز تا غروب مریم کنج خانه کز کرد. نه خود و نه مادرش چیزی به ابرام نگفتند. می‌دانستند که عربده خواهد کشید. چند بار عصبانیت او را دیده بودند. مریم نزدیک غروب به بهانه‌ی خرید بیرون رفت و این بار از باجه‌ تلفن سر پامنار به شماره‌ای ناشناس زنگ زد و بازگشت. پدرش از خانه‌ی همسایه برگشته بود. آن شب مریم از پستوی خود بیرون نمی‌آمد. مادرش به ابرام گفت که مریم بیمار شده و تب و لرز دارد. ابرام دستی به پیشانی دخترش کشید و از او خواست که به درمانگاه بروند. مریم در زیر پتو غلتید و خود را به خواب زد. مادرش گفت: «فردا نمی‌خواد بری مدرسه. استراحت کن. دنیا که به آخر نمی‌رسه. خودم می‌رم به مدرسه خبر می‌دم.» ابرام با ناراحتی گفت: «یه موقع درس و مشقش عقب نیفته! برو بگو وقتی برگشت باید درس‌هایی که نبوده رو باهاش کار کنید. یادت نره»! آن شب مریم در کنج اتاق کوچک، در رویدادهای چند ماه پیشش شناور شد. تمام گفته‌ها و خنده‌های جاوید را مو به مو به خاطر می‌آورد. خودش را در خاطرات شیرین گذشته رها کرده بود. خاطراتی که آغاز زندگی نوین او بود و تجربه‌ی لحظه‌هایی بی مانند. لحظه‌هایی که با برنامه‌ها و سرگرمی‌های روزمرّه‌ی‌باشندگان حیاط بزرگ همخوانی نداشت. جاوید آخرین سربازی بود که در پست نگهبانی حیاط بزرگ انجام وظیفه می‌کرد. البته سربازان دیگری هم بودند اما اهالی حیاط فقط از جاوید حساب می‌بردند و مابقی را خیلی راحت دست به سر می‌کردند. یکی از نیمروزهایی که از مدرسه باز می‌گشت، جاوید از کیوسک نگهبانی بیرون آمد و در برابرش ایستاد. به چشمانش زل زد و به گونه‌ای ریزبینانه و مهرورزانه نگاهش کرد که انگار ساقه‌ی گلی را در یخبندان کوهستان می‌نگرد. – با خودت چی داری دختر؟ چی حمل می‌کنی؟ – هیچی! چی باید داشته باشم! – توی کیفت…؟! گَرد؟ قرص؟ گیاه؟ – بیا بگرد. – زیر لباست چی؟ – به خدا چیزی ندارم. – داری! به خدا داری! به علی قسم داری! خیلی چیزها داری! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 غروب همان روز در تاریکی کوچه چنان گرم گفتگو شدند که مریم باورش نمی‌شد این همان سربازی باشد که خرده فروش‌های حیاط بزرگ از او حساب می‌برند و می‌خواهند برایش پاپوش بسازند. دو روز پس از آن دیدار، مریم جوری در کیوسک نگهبانی می‌نشست که از چشم آشنایان و سخن چینان در امان باشد. اگر چه دقایق با جاوید بودن کوتاه بود، اما او دستان تازه‌ای را لمس کرده بود که برایش بوی قصه و افسانه می‌داد. مریم روزی دو بار جاوید را می‌دید و در نخستین فرصت به کیوسک نگهبانی وارد می‌شد تا کسی آنان را کنار هم نبیند. گاهی که سربازان دیگری در کیوسک بودند یا سر می‌رسیدند، جاوید با اشاره‌ای آنان را پی نخود سیاه می‌فرستاد. مریم از کلاس و مدرسه‌اش می‌گفت و جاوید از خانواده و دوستانش. نیمی از دوران سربازیش گذشته بود و به همان اندازه اضافه خورده بود. مریم هفده ساله بود و او نوزده سال داشت. جاوید با حرف‌هایش، با نگاه‌ها و دستانش، مریم را به سرزمینی بسیار دورتر از حیاط بزرگ و عودلاجان می‌برد. وقتی با جاوید حرف می‌زد، هوایی می‌شد و می‌خواست با او به سرزمین‌های نا آشنا برود. وقتی که جاوید رفت، مریم بیمار شد. تب و لرز داشت. تمام تابستان را گیج می‌زد و نابسامان بود. با آغاز سال تحصیلی توانست کمی او را فراموش کند. اما امشب، در کنج آن اتاق کوچک، نزدیک بساط ابرام، دوباره دلش هوای او را کرده بود. دوست داشت چراغ کیوسک نگهبانی دوباره روشن شود و باز هم عملی‌ها و خرده فروش‌ها و حتی پدرش را بازرسی بدنی کنند اما جاوید برگردد. فقط یک شماره از او داشت. در اوایل تابستان، هر بار که زنگ زده بود، زنی آن سوی خط گفته بود: «خر نشو دخترم. برو دنبال بخت خودت»! امروز هم همین را شنیده بود. مریم خاطرات روزانه‌اش را با آب تاب برای جاوید تعریف می‌کرد. هر آن چه در مدرسه می‌گذشت. از پچ پچ دخترها در کلاس، از دستپاچگی و گیجی آن دسته از هم کلاسی‌هایش که نامزد کرده بودند. از طعم بستنی اکبر مشدی در زیر پل ری، از دستشویی‌نوشته‌ها و نوع نگاه دختران به شکم بر آمده‌ی یکی از خانم معلم‌ها و … جاوید هم از دوران دبیرستان خود می‌گفت. از اجتماع دوستان یکدلش در پارک پردیسان و ورود داوطلبانه به مینی‌بوس نیروی انتظامی. هر روز یک مینی‌بوس می‌آوردند و قیافه‌های مشکوک و جوانان و نوجوانان عربده کش را توی مینی‌بوس می‌ریختند. یک بار هم جاوید را گرفته بودند و چند ساعت بعد در پاسگاه آزادش کرده بودند. از آن پس، هر روز که مینی‌بوس نیروی انتظامی به پارک می‌آمد، جاوید می‌دوید و پیش از همه روی صندلی کنار راننده می‌نشست. سربازها به زور مشت و لگد و گاهی به ضرب باتوم از ماشین پیاده‌اش می‌کردند. گاو پیشانی سفید بوستان پردیسان شده بود. هر روز که سربازان به پارک می‌ریختند تا جیب بنگی‌ها را بگردند و یا دختر و پسرها را از جاهای پرت و دور افتاده جمع کنند و یا بچه پر روها و قرتی‌ها را ادب کنند، یک سرباز مسئولیت داشت تا از ورود جاوید به مینی‌بوس جلوگیری کند. مریم با ولع به حرف‌های جاوید گوش می‌داد و لذت می‌برد. جاوید در یک دبیرستان دولتی، نزدیکِ دهکده‌ی المپیک درس خوانده بود. جایی که در زنگ‌های تفریح، یک ناظم جلوی دستشویی‌ها می‌ایستاد تا مبادا برای بچه‌های دست و پا چلفتی، اتفاقی بیفتد. ‌در یکی از غروب‌هایی که صدای اذانِ بلندگوی مسجد حوض در عودلاجان طنین افکنده بود، جاوید دستانش را دور گونه‌های مریم گذاشته بود و گفته بود: « بار اول که دیدمت، فکر کردم دانشجویی. گفتم، این شازده این جا چکار می‌کنه! نکند راه گم کرده»! مریم گفته بود: «داره اذان می‌گه. دستت رو بردار»! حالا که از جاوید خبری نبود، در نیمه‌های شب، به آن اتاق کوچک می‌غلتید و اشک می‌ریخت و گونه‌هایش تشنه‌ی همان دست‌ها بود. خواب به چشمانش نمی‌آمد. برخاست و آرام از اتاقش بیرون آمد. پدرش گوشه‌ای دراز کشیده بود و خر و پف می‌کرد و مادرش گوشه‌ی دیگر اما آرام بود. از هر دو بدش آمد. در آن نیمه شب، از پدرش متنفر شد. از چهره‌ی خوابیده‌ی مادر بیزار بود. آرزو کرد پرنده باشد و پرواز کند. یا اگر پرنده شدنِ او برای خداوند مقدور نیست، دست کم سوسک باشد. سوسکی بزرگ که هم بپرد و هم پرواز کند. برود جایی که مردمانش جور دیگر می‌خوابند، به گونه‌ای دیگر نشئه می‌کنند، به شکل متفاوتی زنده‌اند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 به حیاط آمد. چراغ بعضی از اتاق‌ها روشن بود و آواهای زیر و بم نامفهومی به گوش می‌رسید که گاهی به جیغی کوتاه پایان می‌پذیرفت. چرخی‌های ایلامی گاری‌های‌شان را به شکلی منظم کنار هم چیده بودند. چرخی‌هایی که روزها توی بازار جنس جابجا می‌‎کردند و آن قدر دعوا می‌کردند که شب‌ها مانند جنازه می‌خوابیدند. کنار حوضِ بی آب نشست و شیر را باز کرد. مشتی آب به صورت خود پاشید. آسمان بی ستاره‌ی تهران را نگاه کرد و نمی‌دانست که جاوید کجاست! به اتاقش برگشت. دراز کشید و غلتید. روی پلّه‌ها ایستاده بود. لات‌های خیابان مولوی، خانم مدیر را روی زمین خواباندند و به دقت و بردباری گروه پزشکانِ وظیفه شناس در یک جرّاحیِ سخت، قلبش را از زیر دنده‌ها بیرون کشیدند. قلب خونین را به یکدیگر نشان می‌دادند و خشنود بودند. مرجان و سپیده مانند پرستاران، روپوش‌های سفید پوشیده بودند و با دستمال‌هایی پاکیزه، عرق را از پیشانی و چهره‌ی لات‌ها می‌ستردند. ناگهان تمام دختران مدرسه با هم و در یک زمان، انگشت اشاره را به سوی مریم گرفتند. لات‌ها قلب خانم مدیر را سر جایش گذاشتند و به سوی مریم رژه رفتند. دختران و معلمان و خانم پورجوادی و هر کس که در مدرسه بود، در سکوتی هراس آور، انگشتان اشاره‌ی خود را به سوی مریم گرفته بودند. لات‌ها با چشمانی شهلا و چاقوهایی دسته شاخی و تیز به او نزدیک می‌شدند. مریم خواست به داخل کلاس‌ها بگریزد اما به زمین میخ‌کوب شده بود. ناگهان مدرسه تبدیل شد به چهار راه سیروس. هم مدرسه بود و هم چهار راه. چراغ‌های راهنمایی سر جای‌شان بودند. زنان بسیاری با چادرهای عربی سینه می‌زدند و گونه می‌خراشیدند. تندری غرّید و چند قطره باران بر زمین ریخت. درپوشِ فاضلاب خیابان تکانی خورد و کمی بالا آمد. مویه‌ی زن‌ها هزار برابر شد. چراغ‌های راهنمایی قرمز شدند و درپوش کنار رفت و جاوید با حالتی زار و نزار از کانال فاضلاب بیرون آمد. خودروها بوق عروسی زدند و زنان کِل کشیدند. بیدار که شد، بدنش درد می‌کرد و لوزه‌هایش برآماسیده بود. آب دهانش را به سختی فرو برد. در رختخواب نشست و احساس کرد با زنجیری نامرئی به زمین پیوند خورده است. دراز کشید. آفتاب سخاوتمندانه بر حیاط بزرگ می‌تابید. همان گونه بر حیاط بزرگ می‌تابید که چند خیابان آن سوتر بر کاخ گلستان و بنای خورشید و بازاریان سختکوشِ و آینده‌نگرِ سبزه میدان. ابرام لاشخور خمیازه‌ای کشید و برخاست. زنش در خانه نبود. خمار و خموده بود. کسی در زد. ابرام گفت: «بیا تو. تنهام». یکی از چرخی‌ها در را باز کرد و مشتی اسکناس مچاله شده را روی فرش گذاشت. ابرام به اسکناس‌های در هم و فشرده نگاهی انداخت و گفت: «عملِت بالا رفته رفیق! توی خط گَرد و شیمیایی نرو. سلطان نشئه‌جات همینه که می‌بینی. همین. سوغات قندهاره»! بلند شد و از لای ظرف‌ها و استکان‌ها یک لول تریاک بیرون کشید. با تیغِ سوسمار نشان، یک سره از تریاک را برید و دستش را دراز کرد و گذاشت کف دست جوان. چرخی نگاهی به تریاک انداخت و براندازش کرد. ابرام گفت: «بیشتر از پولت بهت دادم». چرخی در را بست و رفت. ابرام گفت:‌ «مردک غُربتی! بگو تو مواد می‌شناسی آخه! سیر و گِرم سرت می‌شه»! فرش را بالا زد و سیخ و سنجاق را بیرون آورد. گاز پیک نیکی را به سوی خودش کشید و بستی به سنجاق زد و گذاشت کنار آتش تا، به قول اهل بخیه، خوب بپزد. زبانه‌ی آتش را نگاه کرد و بعد رفت سراغ جا ظرفی و یک بطری خالی نوشابه بیرون کشید. – سگ خورد! غلغلی یه چیز دیگه است! فوقش دو تا دود پِرت بشه. دودِ پِرتی زکات عمله دیگه! جای دوری نمی‌ره! بکش که از دنیا خیلی کشیدی ابرام. بکش رفیق! مقداری آب در بطری ریخت و سرش را سوراخ کرد. یک سوراخ هم در بدنه‌ی بطری ایجاد کرد و لول کاغذی را در آن فرو برد. دقایقی بعد مریم با صدای غلغل آب و بوی تریاک از خواب پرید. سر درد شدیدی داشت. به اتاق آمد. ابرام جا خورد. – به! مگه مدرسه نرفتی بابایی؟! مریم به آرامی سلام گفت و روسریش را سرش کرد و به حیاط رفت. ابرام یک کتری آب روی پیک نیکی گذاشت. مریم با عصبانیت وارد شد. – آب دستشویی قطع شده که! – شیر حیاط آب داره؟ – فشارش کم شده. – الان حالت خوبه؟ می‌خوای بریم دکتر بابایی؟ مریم با اشاره‌ی سر پاسخ پدرش را داد و به اتاق کوچک رفت. به خواب دیشب فکر می‌کرد و به همان لحظه‌ای که نمی‌دانست خانم پورجوادی به مادرش چه می‌گوید و او چگونه به جای دخترش عذرخواهی می‌کند. مریم تصمیم قطعی گرفته بود. می‌خواست مدرسه را ترک کند و جاوید را بیابد. می‌خواست یک بار دیگر دستان جاوید را دور کمر خود حس کند در حالی که قلبش تند می‌تپد. حال چه در کیوسک نگهبانی و چه در خیابان و یا خانه. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک قسمت دوازدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/13334 ابرام از آن اتاق گفت: «بیا چایت رو بخور دختر. ببین چی پیدا می‌کنی. فکر کنم حلورده و پنیر باشه. بیار بخور. من می‌رم بیرون». مریم به پدرش گفت که لازم نیست بیرون برود و می‌تواند همان جا بکشد. ابرام در حالی که قربان صدقه‌ی دخترش می‌رفت، بساطش را برداشت و بیرون رفت. مریم عجله داشت. لباس‌هایش را جمع می‌کرد. می‌خواست جاوید را بیابد و با او برود. تمام آینده‌اش را در دیدار با سربازی تنومند و دوست داشتنی خلاصه کرده بود و نمی‌خواست به آن سوتر، به فردای دیدار با او فکر کند. به دیدن سربازی که در کیوسکی ناچیز او را می‌نواخت و سخنانی غریب بر زبان می‌آورد. سخنانی که مریم در اقلیم حیاط بزرگ نشنیده بود. سخنان خانم پورجوادی جرقّه‌ای بود در انبار باروتِ وجود او که هر لحظه انفجارهای بیشتری به وجود می‌آورد و مریم چنان با دیروز خود غریبه شده بود که فکر می‌کرد تا به امروز عمرش را بیهوده هدر داده و خود را فرسوده است. بی آن که چای بنوشد یا نانی بخورد، از اتاق بیرون رفت. کنار باجه‌ی تلفن همگانی سر خیابان پامنار منتظر ماند تا نوبتش شود. مرد نسبتا چاقی در حال حرافی بود و از کسی خواهش می‌کرد. مریم از او خواست تا زودتر حرفش را تمام کند. مرد هر بار مریم را نگاه می‌کرد و انگشتش را به نشانه‌ی سکوت بالا می‌آورد. پس از چند بار گوشزد کردن، ناگهان گوشی را گذاشت و کارت تلفنش را بیرون کشید. به شکم گوشتین و برآمده‌اش اشاره کرد. – گودش رو می‌خواد. یه کمر گودش رو می‌خواد! تو که نمی‌تونی! چیزی نداری! پس چرا نمی‌ذاری راضیش کنم؟ داشت راضی می‌شد به قرآن! چرا قد خر هم نمی‌فهمی؟ گور پدرِ پدرت سگ برینه هی. حالا کجا برم؟ از کی بخوام؟ اسکناسِ تا نخورده روی شکم کی بریزم که کمرش گود باشه؟ نیست! همه نی قلیان! همه پوست و استخوان و دو چمچه خون! گور پدرت سگ برینه هی! مرد رفت و مریم با دلهره گوشی را برداشت. همان شماره را گرفت. پس از چند بار بوق زدن، زنی میان سال با صدایی آشنا گوشی را برداشت و جمله‌ای آشنا را بر زبان آورد. او از مریم خواست که خر نشود و به دنبال بخت خودش برود. مریم این بار بیشتر خواهش کرد. گریست. برایش مهم نبود که کسی در خیابان شاهد گریه‌هایش باشد. ضجّه زد. به زن گفت که اگر جاوید را نبیند، خودش را می‌کشد. یک ریز و پشت سر هم حرف می‌زد. زن پس از کمی درنگ پرسید: «خودکار و کاغذ داری»؟ مریم با خوشحالی پاسخ مثبت داد و از کیفش خودکار و دفتری درآورد. زن نشانی جایی را به او داد که شاید بتواند در آن جا جاوید را ببیند. گفت که تلفنش را ندارد. مریم نشانی را نوشت و با گریه‌ای از سر شادی، از زن سپاسگزاری کرد. در راه به جاوید فکر می‌کرد و دلش لبریز از حس دیداری غافلگیر کننده بود. وقتی به حیاط بزرگ رسید، مادرش از مدرسه بازگشته بود. با دیدن مریم گفت: «خدا یتیمت کنه دختر! کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت»! مریم مادرش را بوسید. – وا! نه به دیشبت نه به امروزت! به بابات رفته‌ی دیگه! خانم پورجوادی با پا در میانی معلمان اجازه داده بود مریم بازگردد. اول گفته بود که باید با پدرش صحبت کند. بعد راضی شده بود که مریم برگردد. او مادر مریم را با خود به تمام کلاس‌ها و دستشویی‌ها و انباری برده بود تا ببیند که مدرسه چه اندازه تغییر کرده است. درختچه‌ها و دیوارهای گچ زده و رنگ شده را نشانش داده بود. از بی نظمی و گستاخی مریم حرف زده بود و قول داده بود که اگر سر به راه شود، یکی از قبول شدگان کنکور امسال بشود. مریم در حالی که با ولع و اشتهای بسیار صبحانه می‌خورد، به مادرش گفت که تمام شد. دیگر به مدرسه نمی‌رود. اما وقتی جیغ و داد و اعتراض مادرش را دید، قبول کرد که برود. – شوخی کردم مامی! فردا می‌رم. چه خوب شد که نان تازه نخریدی! با حلورده می‌چسبد! – نوش جانت. هر چقدر می‌خوای بخور. فقط نگو مدرسه نمی‌ری. کی جواب بابات رو می‌ده؟ تو می‌تونی؟ – گفتم می‌رم دیگه. حالا هی بگو تا غذا کوفتم بشه. راستی، به بابا بگو امروز کمی پول می‌خوام. می‌خوام فردا یه شلوار بخرم. – بخور دورت بگردم. بخور. خودم بهت می‌دم. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مریم به اتاق کوچک رفت و کیفش را خالی کرد. وسایل مورد نیاز را به آرامی توی کیف چپاند. به بالش تکیه زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و آرام گفت: «جاوید»! جاوید چراغ اتاقک نگهبانی را خاموش کرده بود. هر دو چشم و چهره‌ی خود را به شیشه چسبانده بودند و در تیرگی شامگاهی کوچه، کودکان پر جنب و جوش و عملی‌های سرافکنده و گَردی‌های آشفته و بویناک را زیر نظر داشتند و هنگام آمد و شدشان نظر می‌دادند و در گلو می‌خندیدند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند. – چِت بود – آبستن بود – دوم راهنمایی بود – کفترباز بود – بِذار بود. – حرف زشت نزن جاوید. داوود مرد خوبیه. براش حرف در آورده‌ن. – پس چرا بهش می‌گن داوود خانم؟ نگاه کن، توی چهل سالگی با چه عشوه‌ای راه می‌ره. مریم شانه‌هایش را بالا انداخت و خندید. – چه می‌دونم! اصلا مگه مرد هم بذار می‌شه؟ – مگه مرد دل نداره؟ – دیوانه! – توی پادگان آموزشی، یه هم خدمتی داشتیم که خیلی ناز بود. برقِ لب می‌زد. لب‌های سر گروهبان هم همیشه براق بود. بدبخت یه دستمال کاغذی توی جیبش نبود! یک ماه خدمت کرد و معاف شد. خانم بودن یک مزایایی هم داره! – پس برای همینِ که همیشه یه دستمال توی جیبت داری؟! – برق شما که با دستمال پاک نمی‌شه! برق فشار قوی و دستمال؟! حرف‌ها می‌زنی. مریم چهره‌اش را از پنجره‌ی اتاقک جدا کرد. – تو من رو دوست داری؟ – شک داری؟ آره خب! عشق منی تو. عمر منی تو… – از این دوستی‌ها نمی‌گم. دوستی واقعی رو می‌گم. بعد از این که سربازیت تمام بشه و از این جا بروی باز هم دوستم داری؟ – شک نکن – پس چرا هیچ وقت این رو نمی‌گی؟ – چی رو؟ – دوستم داری رو. دوست دارم بگی «دوستت دارم». همیشه بگی. گویا ابونواس اهوازی، شاعر باده‌گسار و شعوبی ایرانی، شعری دارد که اصل آن را از بر نیستم اما برگردانش در این مایه‌هاست: «ای ساقی، شرابی بریز و بگو که شراب است تا علاوه بر چشم، گوشم هم از شنیدن نامش مست شود»! زن‌ها هم همین طورند. دوست داشتن برای‌شان کافی نیست. باید بشنوند. باید بر زبان بیاوری که دوستت دارم. گوش‌شان را باید مست کنی! وانگهی، زنان آموخته‌اند که تکرار سخن گاهی به باور بدل می‌شود و این پذیرش‌ها و اقرارها از سند منگوله دار چیزی کم ندارد. گِزگِز دست چپ جاوید شروع شده بود. از پنجره فاصله گرفتند و مریم بازوی جاوید را می‌مالید و می‌گفت: «باز هم بگو دوستت دارم». – دوستت دارم عزیزم. خیلی وحشتناکه! وقتی گزگزش شروع می‌شه انگار یکی داره با متّه مغزم رو سوراخ می‌کنه. نمی‌دونم چرا این جوری می‌شم. وای…! – عشقم، نمی‌خوای یک سری به دکتر بزنی؟ به خاطر من! مدتی بود که دست و پای جاوید به شکلی غیر عادی گزگز می‌کرد. گزگزهای مقطعی و ناگهانی. زمانی که گزگز آغاز می‌شد، همه جا را تار می‌دید و حس می‌کرد که یک روح اهریمنی دارد آرام آرام بدنش را تسخیر می‌کند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 به هر حال، مریم خرسند نبود و می‌خواست بجهد. سپیده‌دم از رختخواب جدا شد. تا صبح چند بار از خواب پریده بود. لباس پوشید و کیفش را برداشت. خودش را در آیینه نگاه کرد. دستی به ابروانش کشید. به اصرار مادرش استکانی چای نوشید و از خانه بیرون رفت. تندتر از همیشه گام برمی‌داشت. شناور شده بود. احساس می‌کرد بر قالیچه‌ی سلیمان نبی دراز کشیده است. به چهار راه سیروس رسید. راهش را به سوی میدان بهارستان کج کرد و در ایستگاه اتوبوس ایستاد. می‌ترسید و خوشحال بود. به میدان بهارستان که رسید، به خانه‌ی سپیده زنگ زد. دیرتر از همیشه گوشی را برداشتند. – سلام. سپیده جان هستن؟ – شما؟ – دوستشم. مریم. – همین الان رفت بیرون. توی مدرسه می‌بینیش. مریم کمی مکث کرد. به این فکر کرد که نمی‌تواند زمان را از دست بدهد. دل به دریا زد. – خواستم ازش خداحافظی کنم و بگم که من دیگه به مدرسه نمی‌آم. دارم می‌رم … بگو… بگو به مامانم خبر بده. – بله؟ الو! الو…! مریم گوشی را گذاشت و کوشید جلوی اشک‌هایش را بگیرد. بغضش ترکید و پرده‌ای از اشک بر چشمانش نشست. اگر شدنی بود، برمی‌گشت و مادرش را می‌بوسید و خداحافظی می‌کرد. چادر رنگ و رو رفته‌اش را به چهره می‌مالید و می‌بویید و فرزندی می‌کرد. برمی‌گشت و مهربانانه از کنار بساط پدرش می‌گذشت و لبخندی می‌زد. با سیخ و سنگ و غلغلی در نمی‌افتاد. بر می‌گشت و حیاط بزرگ را کاخ مرمر می‌پنداشت و قناعت می‌ورزید. اما نمی‌شد. نمی‌توانست. جور در نمی‌آمد! آدرسش را به رانندگان خط میدان بهارستان – جمهوری نشان داد. – آقا کجا باید سوار شم؟ – هان؟ هر جا که شما بخوای خانمی! ابرام لاشخور به زنش گفت:‌«غذا رو بذار گرم بشه. الان پیداش می‌شه». سفره پهن بود و از زمان آمدن مریم ساعتی گذشته بود. پس از دقایقی، ابرام تلویزیون را خاموش کرد. مادر مریم چادرش را پوشید و نگران و شتابان به مدرسه رفت. یک ساعت تاخیر، مسئله‌ی نگران کننده‌ای نبود اما او بد به دل راه داده بود. در هوای نیمه بهاریِ اواخر اردیبهشت ماه تهران، عرق از سر و رویش می‌بارید. نفس نفس زد و چند بار کلید زنگ را فشرد. از پشت در صدای خانم پورجوادی را می‌شنید که به سوی در می‌آید و سر آبدارچی داد می‌زند که چرا در را باز نمی‌کند. با چهره‌ای خشمناک و خسته از کار روزانه در را باز کرد. – لابد امروز هم مریض بود؟ نه! کار شما نیست. من باید با پدرش صحبت کنم. مادر مریم با نگرانی پرسید – مریض شده؟ صبح که راه افتاد حالش خوب بود! پس از چند گفتگوی بی سر و ته که هیچ کدام حرف یکدیگر را نفهمیدند، خانم پورجوادی با پرخاش گفت: « امروز مریم خانمِ شما اصلا به مدرسه نیامده عزیزم»! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک قسمت پانزدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/13415 مادر مریم جلوی درِ مدرسه وا رفت. خانم پورجوادی او را از زمین بلند کرد و به دفتر مدرسه برد. بچه‌ها رفته بودند. هر بعد از ظهر که دانش آموزان مدرسه را ترک می‌کنند،‌ این مکان آموزشی ترسناک می‌شود. گویی از کلاس‌ها صداهای نا آشنا و مشکوک به گوش می‌رسد. چیزی مانند زوزه‌های آرام و چکه‌های ناگهانی آب در گرمابه‌های عمومی و حمام‌های خزینه‌دار قدیمی. کمی هم شبیه گاراژهایی است که خودروهای سرقتی را اوراق می‌کنند. شاید به این خاطر است که محیط بزرگِ مدرسه را با هیاهوی دانش آموزان شناخته‌ایم. خانم مدیر مادر مریم را روی یک صندلی نشاند و به سراغ تلفن رفت. به تمام دوستان دور و نزدیک مریم زنگ زد، اما کسی خبر نداشت. آبدارچی یک لیوان آب قند آورد. مادر مریم می‌نالید و می‌گفت: «به ابرام آقا چی بگم خدایا». تلفن مدرسه مدام زنگ می‌خورد و خانم پورجوادی که در حال فکر کردن بود، هر بار گوشی را برمی‌داشت و سر جایش می‌گذاشت. در نهایت مجبور شد جواب بدهد. – بله؟ شما چرا پشت سر هم زنگ می‌زنید؟ دو دقیقه آرام بگیر و به این فکر کن شاید آدم نتواند جواب بدهد. شاید دستش بند باشد. – خانم مامانم الان گفت که صبح مریم به خانه‌ی ما زنگ زده بود. – چی؟ تو کی هستی؟ – سپیده… – پس چرا گفتی خبر نداری؟ گوشی را بده به مادرت. مادر سپیده حرف‌های مریم را برای خانم پورجوادی بازگو کرد. سپیده گوشی را به زور از مادرش گرفت. خانم پورجوادی بگوی مگوی سپیده و مادرش را در آن سوی خط می‌شنید. – دارم حرف می‌زنم دختر … گوشی رو بده! – این کثافت مریم رو از مدرسه اخراج کرد. بذار بهش بگم… مامان… – دختر! دارم حرف می‌زنم. – خانم تو رو قرآن بگید که مریم کجاست! خواهش می‌کنم… – گوشی را بده به مادرت. حرفم تمام نشده است. – خانم شما خیلی مریم رو اذیت کردی. خانم… مادر سپیده دوباره گوشی را گرفت. خانم پورجوادی سر درد داشت و دست چپش را روی پیشانی گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. مادر مریم با دهان باز نگاه می‌کرد و منتظر بود و اشک می‌ریخت. صدای سپیده هنوز به گوش خانم پورجوادی می‌رسید. – ببخشید خانم تو رو خدا! این دختر پاک دیوانه شده. دوستش بود دیگه! – از مریم بگو خانم. از مریم! چیز دیگه‌ای نگفت؟ مادر سپیده صدایش را پایین آورد و با پچ پچ گفت: «همین دیگه. می‌گم رفتارش توی مدرسه چطور بود خانم؟ این دختر همسایه‌ی پایینی ما پارسال از خانه فرار کرد. بعدش معلوم شد حامله بوده. ببینید دوست پسری، چیزی نداره! اگه داشت باید گردن بگیره. چشمش کور باید بچه‌اش رو بزرگ کنه…». – خانم محترم، از مریم بگو. نگفت کجا می‌رود؟ – نه به امام حسین. زود قطع کرد. می‌گم خانم… خانم پورجوادی گوشی را گذاشت. مادر مریم از روی صندلی بلند شد. – چی می‌گه خانم؟ کی بود؟ یا قمر بنی هاشم… الان باید چکار کنم؟ – چه می‌دانم خانم! من یک هفته است که می‌شناسمش و شما هجده سال! حالا از من می‌پرسی؟! مادر مریم خود را در دفتر مدرسه به زمین زد و گریست. بالا تنه‌اش را چون آونگ ساعت به چپ و راست حرکت می‌داد و بر سینه می‌زد و مریم مریم می‌گفت. باز هم آب قند آبدارچی و باز هم سر درد خانم پورجوادی و هیاهویی که در بعد از ظهرِ مدرسه شکل گرفت. ناامیدی و درماندگی اگر با تهی‌دستی همراه شود، ستمدیده شکل می‌گیرد. مادرِ ستمدیده‌ی مریم از مدرسه بیرون آمد. خانم پورجوادی تا دم در همراهیش کرد و از او خواست که نام و نشان تمام دوستان دیروز و امروز مریم را به او بدهد و نیز نشانی هر جا که احتمال رفتنش وجود دارد. خانم پورجوادی مادر مریم را دلداری داد و گفت که مریم را پیدا خواهد کرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 وقتی مادر مریم در بین مویه‌هایش از خشم ابرام آقا و واکنش‌های او حرف می‌زد، خانم مدیر گفت: «گور پدر ابرام آقا! سگ توی روح ابرام آقا… اگر پدر بود یک بار در این سه سال به مدرسه‌ی دخترش سر می‌زد! همین پدرها هستند که روسپی پروری می‌کنند» مادر مریم، نالان و شکسته، از زیر پل ری گذشت و وارد بازارچه‌ی نایب السلطنه شد. به میله‌های سقاخانه چسبید و چنان ناله‌ای سر داد که بچه‌ها توپ پلاستیکی‌شان را رها کرده و به او زل زدند. با گریه و زاری وارد حیاط شد و بر لبه‌ی حوض نشست. بر سر و روی خودش کوبید. زن‌های حیاط دورش جمع شدند. عظیمه سادات و داوود خانم و معصومه سیاه و … ابرام آقا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. کسی نمی‌فهمید چه می‌گوید. – چی شده زن؟ آرام بگیر. حرف بزن… – مریم رفت ابرام آقا. مریم ول‌مون کرد و رفت. مریم رفت! ابرام لاشخور دستپاچه شد اما نگذاشت زنش بیش از آن حرف بزند. زود به خودش آمد. رو به جمعیت کرد و گفت: «بابا چیزیش نیست! یه جراحی ساده است! بیخودی شلوغش می‌کنه این ضعیفه! مگه هر کی بره بیمارستان می‌میره؟ تو یه چیزی بگو عظیمه سادات. آخه… بر شیطان لعنت» ابرام دست زنش را گرفت و او را به سوی اتاق کشید. هر بار که زنش می‌خواست چیزی بگوید، ابرام وسط حرفش می‌پرید. عظیمه چادر را بیشتر دور خودش پیچید. – بچه امانت خداست. خودش داده، صلاح بدونه خودش هم می‌گیره. این جار و جنجال واسه چیه آخه؟ خودم براش یه ختم انعام می‌گیرم. هر چی خدا بخواد همان می‌شه»! معصومه زیر بغل مادر مریم را گرفت و به ابرام کمک کرد تا او را به اتاق ببرند. مادر مریم دستش را از دست معصومه کشید و اخم کرد. معصومه گفت – صبح که داشت می‌رفت بیرون حالش خوب بود! من سر کوچه دیدمش. ابرام باز هم نگذاشت زنش حرفی بزند – برو بالا زن. چقدر علم شنگه راه می‌اندازی! توی مدرسه بالا آورده. بردنش بیمارستان. پزشک‌ها گفته‌ن که باید بستری بشه. معصومه گفت: «ابرام آقا، چیزی خواستی به خودم بگو. داری یا بیارم»؟ مادر مریم برگشت و با اخم معصومه را نگاه کرد. پیش از آن که چیزی بگوید، ابرام گفت: «دم و دودت به راهِ آبجی! دستت دُرست. همین الان بساط به راهه. هر وقت نداشتم ازت می‌گیرم». ابرام زنش را هل داد به گوشه‌ی اتاق و خیلی زود در را بست. دست و پایش آشکارا می‌لرزید. – چی شده حرام لقمه؟ آرام باش و حرف بزن. درست حرف بزن. مِن و مِن نکن که خرد و خاکت می‌کنم. صدات نره بیرون. بگو مریم کجاست؟ مادر مریم دوباره آه و ناله کرد و سخنانش آمیزه‌ای از گریه و آوا بود و نامفهوم. – مریم رفت. ابرام آقا مریم رفته… – گور پدر خرت کنم زنیکه! هی نگو مریم رفت. آخه کجا رفت؟ چرا رفت؟ کی رفت؟ با کی رفت؟ ابرام دستش را بالا برد و منتظر ماند تا حرف پرت و پلایی بشنود و محکم توی گوشش بخواباند. مادر مریم کوشید بر خودش مسلط باشد. هِق هِقش را خورد. او ابرام را می‌شناخت. اگر دستش به زدن باز می‌شد، با یک یا دو سیلی پایان نمی‌گرفت. شمرده شمرده گفت: «صبح نرفته مدرسه… از بیرون به خانه‌ی دوستش زنگ زده و گفته دیگه نه مدرسه می‌ره و نه به خانه برمی‌گرده. هیچ کس نمی‌دونه کجاست» ابرام گوشه‌ی اتاق پشت به بساطش نشست. به دیوار خیره شد. دقایقی سکوت کرد. زنش آرام می‌نالید تا صدایش بیرون نرود. – اگر پیش کسی حرف بزنی زبانت رو از حلق می‌کشم بیرون. شکمت رو سفره می‌کنم. به ارواح خاک مرده‌های گور به گورم می‌کشمت. لال می‌شی. هر کی پرسید، می‌گی توی بیمارستان بستری شده و حالش خوبه. می‌گی خدا پدر مدیر و معلم‌هاش رو بیامرزه که رساندنش بیمارستان، اگه نه بچه‌ام از دست رفته بود. حرف اضافی نمی‌زنی. همین و والسّلام. شیر فهم شد؟ آن روز ابرام لاشخور، بی آن که حرفی بزند، ساعت‌ها رو به در و دیوار نشست. زنش در اتاقکِ مریم دندان به جگر گرفته بود و در گلو می‌گریست تا کسی نشنود و بویی نبرد. ناهارِ مریم گوشه‌ اتاق سرد شد و گویی که مرگ در خانه‌ی ابرام لاشخور بیتوته کرده بود. بچه‌ها در حیاط بزرگ می‌دویدند و مشتری‌های جورواجور می‌آمدند و جهان بیرون از دلِ پدر و مادر مریم، چون همیشه تکراری بود. ابرام زنش را صدا زد. مادر مریم با چشمانی سرخ از اتاق بیرون آمد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 معصومه سیاه در زد و بی آن که منتظر جواب بماند داخل شد. از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی او را ندیده است. – دیدم زنت رفت، گفتم بیام ببینمت. – الان حسش نیست. برو. برو یه روز دیگه بیا. – زر نزن بابا! تو کی حسش رو داشتی! – معصومه گاز را روشن کرد و یک بست تریاک از جیب شلوار آمریکاییش بیرون کشید و نشست. دستی به رانش کشید. – می‌بینی چقدر تنگه؟ هوی! شلوار رو می‌گم تازه خریده‌مش. اصلِ آمریکاست… یه دود می‌گیرم و رفع زحمت می‌کنم. – حسش نیست. پاشو برو الان می‌آد علم شنگه در می‌آره! معصومه با دست به ابرام اشاره کرد. – بیا! بیا ور دل خودم ابرام جون. همه هم ولت کنن، معصومه باهات می‌مونه. ابرام چند دود گرفت اما خیلی زود گاز را خاموش کرد. – تا اعصابم رو کیری نکردی! پاشو. وقتی می‌گم پاشو، یعنی دمبت رو بذار توی لاپات و بزن به چاک. گرفتی یا نه؟ معصومه با عصبانیت سیخ و سنجاق را پرت کرد و با ناراحتی بیرون رفت. ابرام با خودش گپ می‌زد و درگیر بود. – وقتی می‌بینی حال ندارم، وقتی سگ می‌شم، وقتی حسش نیست، وقتی که … ای تف به مغزت! پاشو برو دیگه. وقت گیر آوردی؟ یه مرد توی این حیاط بزرگ پیدا نمی‌شه این رو سیر بکنه. کچل‌مان کرد به حضرت عباس! یه بار ندیدم بگه حال ندارم، عادت شده‌م. همیشه آماده است. کارد بخوره تو لنگ‌هات زن. مادر مریم به خانه رسید. کلید برق را زد و اتاق روشن شد. ابرام گوشه‌ای چمباتمه زده بود. گاز پیک‌نیکی را روشن کرد و کتری را رویش گذاشت و چادرش را به گوشه‌ای پرت کرد. ابرام منتظر بود تا زنش حرف بزند اما او سکوت کرده بود. – چی شد؟ – کسی این جا بوده؟ – نه. به پاسگاه خبر دادی؟ چی شد؟ چی گفتن؟ – تو این جوری بست نمی‌چسبونی! مهمان داشتی؟ – باز هم آدم شدی؟ آره مهمان داشتم. ناراحتی کونت رو بذار توی حوض! رفتی پاسگاه چه غلطی کردی؟ – من که سواد ندارم. گفتم دخترم گم شده. افتادم به دست و پای رئیس‌شان. گفت: پیدا کردن دختر فراری سخت‌تر از پیدا کردن سوزن توی انبار کاه است. یه چیزی نوشتن من هم انگشت زدم. – می‌خواستی بگی فراری ننه‌ی پتیاره‌ی شماست نه دختر ابرام! نگفتی؟ لال بودی بدبخت! – گفتم خدا از برادری کم‌تان نکند. یک ساعت گریه کردم. گفتم از دار دنیا همین یک دختر رو دارم. یکی از مامورها دلش سوخت. از این اتاق به اون اتاق می‌رفت و من هم دنبالش می‌رفتم. ازم پرسید که من رو می‌شناسی خانم؟ گفتم نه پسرم! گفت من یک ماه جلوی حیاط بزرگ کشیک دادم. با اون سرباز گردن کلفته بود. جاوید! با اون بود. – تو فقط شر و ور می‌گی! ای کاش خودم می‌رفتم. فردا برو مدرسه ببین خبری شده یا نه. چی بودی و چی شدی ابرام! … تو کجایی بابایی! بی آبروم نکنی دختر! نکنی که جوری بشه که نشه جمع و جورش کرد! نکنی مریم! نکنی که… ابرام با مشت روی بساط کوبید. سینی و انبر و سیخ و سنجاق و استکان هر کدام به گوشه‌ای پرت شد. زنش وسایل را جمع کرد و توی سینی گذاشت. – سیخ رو بچسبون که دلم خونه! بچسبون زن! بچسبون. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک قسمت هیجدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/13429 مادر مریم، مانند بدهکاران دست به سینه، در دفتر مدرسه روبروی میز خانم پورجوادی ایستاده بود. زنگ خورده بود و آوای زیر خانم پاشایی، که بر سر دختران داد می‌زد، در راهرو می‌پیچید. خانم مدیر با اشاره به صدای پای دخترها و جیغ و دادشان، به مادر مریم گفت: – می‌بینی خانم! دارند از پلّه‌ها پایین می‌آیند، اما انگار که یک گلّه بوفالو رم کرده است! این‌ها راه رفتن را هم نیاموخته‌اند! شما، تو و دیگران، وظایف مادرانه‌ی خود را درست انجام نداده‌اید. مادر مریم با چشمانی اشک‌بار، چادرش را روی سرش جابجا کرد و یقه‌اش را محکم به دست گرفت. – من که سواد ندارم خانم! پدرش هم که دو کلاسِ قدیم خونده اما هیچ وقت با درس و مشقش کاری نداشت. شما بگید الان باید چکار کنیم؟ کدوم در رو بزنم؟ کجا دخیل ببندیم؟ چه گِلی بر سرم بریزم؟ – به پاسگاه گزارش دادی؟ – بله خانم! دیروز خودم رفتم. – مگر من نامحرمم که به این شدت چادرت را دور خودت پیچانده‌ای؟ چشمان من حیز است؟ سبیل دارم؟ همجنس بازم؟ خانم عزیز! محیط این جا زنانه است. نمی‌بینی؟ مادر مریم با دستپاچگی چادرش را شل کرد. – خدا مرگم بده خانم! این چه حرفیه؟ من که سواد ندارم! من که … – من همین یک ساعت پیش با دوستان مریم حرف زدم. شما کسی را با نام جاوید می‌شناسید؟ – جاوید! نه خانم. کی هست؟ – نمی‌دانم! گفتم شاید شما بدانید. گویا دوست پسرش بوده. به شما چیزی نگفت؟ – یا امام غریب! نکنه همان سرباز رو می‌گید؟ نه خانم این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه. دختر من اهل این بی ناموسی‌ها نیست. این رو هر کی گفته، بدونید که بدِ ابرام آقا رو می‌خواد. می‌خواد شر به پا کنه! نه خانم… خانم پاشایی دو دختر گریان را به دفتر آورد. گویا گیس و گیس کِشی کرده بودند! خودش هم وارد شد و جیغ و داد کرد. – الان بروید بیرون. بروید بیرون. خانم پاشایی زنگ بعد هر دو نفر به دفتر بیاورید. دخترها به بسیاری از مقدّسات و جان عزیزان‌شان قسم خوردند که بی گناهند و دیگری مقصّر است. خانم پورجوادی هر دو نفر را از دفتر بیرون کرد و روبروی مادر مریم ایستاد. – خانم شما چی می‌فرمایی؟ ابرام آقا! ابرام آقا! اصلا این ابرام آقای شما کی هست که بدخواه داشته باشد؟ این چیزها که در باره جاوید شنیدم نقل قول دخترای مدرسه است! تو خیر سرت مادری؟ الان فقط باید به فکر مریم باشی. گور پدر ابرام آقا و هزار تا مثل ابرام آقای مفت خور که شما زن‌ها ساخته‌اید! کی هست این پدرِ بی مسئولیتی که سه ساله مدرسه نیامده و حالا هم نمی‌آید؟ از ماست که بر ماست! از گردو گنبد می‌سازید و خودتان هم می‌شوید متولیش! زن‌های توسری خور و بدبخت! به فکر رگ غیرت ابرام خانت هستی یا به فکر دخترت؟ ها؟ من باید به شما چه بگویم؟ چه بگویم خانم؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 خانم پورجوادی چند قرص ریز و درشت را کف دستش ریخت و همه را با هم بالا انداخت. لیوانی آب نوشید و سکوت کرد. مادر مریم گریه می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که خانم پورجوادی به آن‌ها گوش نمی‌داد. – جاوید را می‌شناسید؟ – چی بگم والله! سرباز بود خانم. نگهبانِ جلوی حیاط بود. همه ازش حساب می‌بردند. – برو پاسگاه و ردش را بگیر. ببین کجاست؟ شاید خبری داشته باشند. اگر جواب ندادند، بیا خودم بعد از ظهر می‌روم. برو خانم. برو پاسگاه و قبل از ظهر خبرش را برایم بیاور. نروی ور دل ابرام آقا! اصلا نمی‌خواهد. با هم می‌رویم. همین الان با هم می‌رویم. مادر مریم می‌خواست از بازارچه‌ی نایب السلطنه برود تا میله‌های سقاخانه را دو دستی بچسبد و گریه کند و شمعی برافروزد. اما خانم پورجوادی او را به دنبال خود کشاند و برد. از میان هیاهوی چرخی‌ها و بارکش‌ها و خنده‌ی بازاریان و عربده‌ی رانندگان خطی و گذری می‌گذشتند. خانم مدیر می‌خواست با تاکسی بروند اما ترافیک را که دید، پشیمان شد. نیم ساعتی که در پاسگاه بودند، چیزی عایدشان نشد. جمعیت حاضر در پاسگاه دست کمی از خیابان نداشت. چند کیف‌قاپ و جیب‌بُر را بازداشت کرده بودند و به دستان‌شان دستبند زده بودند. کوچک‌ترین‌شان، دانش آموز راهنمایی یا در نهایت اول دبیرستان به نظر می‌رسید و بزرگ‌ترین‌شان مردی دنیا دیده می‌نمود. گوشه‌ای از راهرو ایستاده بودند و مردم را نگاه می‌کردند. گروهی با دست و صورت کبود و خراشیده و برگه‌ی طول درمان به دست، از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند. پاسگاه پر از مال باخته و سارق و چکِ بی محل کشیده و مطلّقه و بد وارث و بی وارث و… بود. گویی محمکه‌ی رستاخیز است. رئیس پاسگاه به خانم پورجوادی گفت که گم شدن مریم را به تمام شعبه‌ها و واحدها گزارش کرده‌اند و باید منتظر بمانند تا پیدا شود. برای گرفتن نشانی جاوید هم باید حکم دادگاه ارائه کنند یا این که به جرم اغفال، از دستش شکایتی بنویسند تا پیگیری شود. خانم پورجوادی گفت:‌«مطمئن نیستیم که مریم با جاوید باشد و حوصله‌ی نداریم پس فردا جاوید ادعای حق شرف بکند. هر وقت مطمئن شدیم شکایت می‌کنیم. فعلا فقط نشانیش را می‌خواهیم». مادر مریم مانند دیروز به دست و پای رئیس پاسگاه افتاد و مویید و از بی سوادی خود حرف زد اما فایده‌ای نداشت. خانم مدیر هنگام خروج، چند اسکناس را در جیب یکی از سربازان قدیمی گذاشت. او رفت و دقایقی بعد نشانی جاوید را که بر روی کاغذی نوشته بود، آورد و به خانم پورجوادی داد. – فرار کرده. تقریبا یک سال پیش! هر ماه اضافه می‌خورده. جون مادرت بهش نگو که آدرسش رو از کجا آوردی. این تن بمیره نگو! می‌گن آدم کلّه خری بود. واسه ما درد سر درست نکن. خانم پورجوادی به مدرسه رفت و مادر مریم به خانه برگشت. از کنار فلافل فروشی‌های کوچه‌ی مروی گذشت اما مانند همیشه آب دهانش را قورت نداد. حواسش جای دیگری بود. درِ چوبیِ مسجد کردهای فَیلی خیابان پامنار را بوسید و اشک ریخت و دعا خواند. مسجد پر بود از کردهای فَیلی که زمان صدام از خانقین به ایران کوچانده شده بودند. گاهی سرشان را کج می‌کردند و گریه‌های زن ابرام لاشخور را می‌نگریستند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید، حالش دگرگون شد. از خانه بیرون نمی‌رفت. جواب مشتری‌های خمارش را نمی‌داد. می‌گفت ندارم. قوری و قندان را به سوی در و دیوار پرت می‌کرد. حوالی غروب عربده‌ای کشید و زنش را به دیوار چسباند و گریبانش را گرفت. – آدرس این پسره رو بده. زود باش سلیطه! – رحم کن ابرام آقا! آدرس دستِ خانم مدیره. امروز نذر کردم وقتی مریم پیداش شد، با عظیمه سادات بریم قم. خفه‌م کردی ابرام آقا! ای خدا! ابرام از لحظه‌ای که نام جاوید را شنید، تعادلش را از دست داد. سیلی محکمی به صورت زن زد و مشتی محکم به دیوار. انگار نه انگار این مرد تا ساعاتی پیش اهل بخیه بود و حتی دستشویی رفتن برایش مجازات به حساب می‌آمد! – تا بود خودمان رو بازرسی کرد و سوراخ سنبه‌هامون رو گشت و حالا هم که رفته، دخترمان رو دزدیده. آخه بچه کونیِ ابنه‌ای، تو خودت شوهر می‌خوای. با اون بدن صاف و سفیدت! با اون بازوهای گوشتینت که جای دندان ابرام رو کم داشت… تو چی می‌گی خر ننه؟ ببند اون گاله رو. شاشیدم توی اشک چشمات. ابرام از گریه‌های زنش عصبی شد و او را از خانه بیرون فرستاد. – هر وقت که مریم برگشت تو هم بر می‌گردی. اگه مادر بودی کار به این جا نمی‌کشید. مادر مریم نالید و خواهش کرد اما فایده‌ای نداشت. ابرام قندان را توی مشتش گرفت و بالای سر زن ایستاد. – می‌ری یا نه؟ – کجا برم ابرام آقا؟ من که کس و کاری ندارم. برم پیش برادرم؟ برم پیش پدرم؟ کجا برم مَرد؟ – الان برو نبینمت. فقط از جلو چشمام دور شو. گور ننه‌ی بی همه چیزت. برو شب برگرد. فقط الان برو نبینمت. شب بیا همین جا بمیر. الان برو. زنش با چشمانی اشک‌بار چادرش را به سر کرد و از اتاق بیرون رفت. جایی برای رفتن نداشت. کنار حوض حیاط بزرگ ایستاده بود. خواست به امام زاده یحیی برود اما پشیمان شد. درِ اتاق عظیمه سادات را زد و وارد شد. ابرام به حیاط آمد. مانند دیوانه‌ها دور حوض چرخید. شیر آب را باز کرد و کلّه‌اش را زیر شیر گرفت. آب تا گردن و یقه‌اش پایین رفت و پیراهن چرکینش به بدن استخوانیش چسبید. مهره‌ها و دنده‌هایش از زیر پیراهن بیرون زد. گویی سال‌ها در زندان یک دانشمند سنگدل گیر افتاده است و به جای موش آزمایشگاهی از او استفاده کرده‌اند. معصومه با یک سطل خالی به کنار حوض آمد. ابرام خودش را کنار کشید. معصومه بی آن که حرفی بزند، شیر آب را باز کرد و سطل را زیرش گذاشت. ابرام برخاست که به اتاقش برود. – بگو آخه من از چیه تو خوش آمده؟ نفرین شده‌م ابرام خان. نفرین شده‌م! ابرام درنگی کرد و سرش را چرخاند و اتاقک‌های حیاط بزرگ را زیر نظر گرفت. بی آن که حرفی بزند، ناگهان دست معصومه را گرفت و او را دنبال خود کشاند. معصومه با دست دیگر شیر آب را بست و زیر لب غرّید. – کسی نیست. رفته. – این جاست بابا! خودم دیدمش. رفت پیش عظیمه. با توام… – خفه شو دیگه! ابرام معصومه را به درون اتاقش کشید و در را بست. پس از چند گفتگوی مبهم، خاموش شدند و تنها ناله‌های آرام معصومه به حیاط می‌رسید. عظیمه سادات برای بهبودی مریم و مرخص شدنش از بیمارستان، دعا کرد. به تعداد دانه‌های تسبیح صلوات فرستاد. مادر مریم گوشه‌ی اتاق کز کرده بود. عظیمه سادات دلداریش داد که این دعواها نمک زندگی است و روابط زن و شوهر، مثل هوای بهاری، گاهی ابری و گاهی آفتابی می‌شود. عظیمه سادات این حرف‌ها را می‌زد اما آن قدر جهان دیده و با تجربه بود که بداند ساز و کار و پیوند ساکنین حیاط بزرگ، از گونه‌ای دیگر است. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستویک آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید،
🚩 – بی کس و کارم. اگر برادر داشتم، اگر سایه‌ی پدر روی سرم بود، هیچ وقت جرئت نمی‌کرد از اتاق پرتم کنه بیرون. اگر یکی بود که یقه‌اش رو می‌گرفت، هیچ وقت با این جنده پتیاره نمی‌پرید. عظیمه سادات استغفراللهی گفت و به دانه‌های تسبیحش پناه برد. – مجبورم بسوزم و بسازم. دلخوشیم مریم بود که رفت! – زبانت را گاز بگیر دختر. شفا می‌گیرد. خودم برایش ختم انعام می‌گیرم. – از یه طرف پشت و پناهی ندارم، از یه طرف… شوهرمه دیگه. احترامش واجبه. نمی‌خوام زندگیم رو رها کنم، وگرنه نه می‌رم و مجاور حرم آقا می‌شم و یه جوری سر می‌کنم. کی از گرسنگی مُرده! معصومه دستانش را از دو طرف بالا آورده بود و نوک انگشتانش را بر پوست و استخوانِ کمر ابرام لاشخور می‌کشید. گاهی او را به خود می‌چسباند، چشمانش را می‌بست و ناله می‌کرد. عرق از سر و صورت ابرام لاشخور بر اندام‌های برآمده و ورزیده‌ی معصومه می‌ریخت. در هم می‌لولیدند و کش و قوس می‌آمدند. نه به حیاط بزرگ فکر می‌کردند و نه به ظاهر شدن مادر مریم. به قول ناظم حکمت، وقتی که دو تن یکدیگر را در آغوش می‌‎کشند، زمان متوقف می‌شود. معصومه چونان پیتونی تنومند دور بدن تکیده و خشکیده‌ی ابرام لاشخور می‌پیچید و استخوان‌هایش را به گوشت نرم تن خود می‌چسباند. ابرام درنگی کرد. از تن پر حرارت و لبریز از خواهش معصومه کناره گرفت و نفس زنان گوشه‌ای افتاد. – نه… لعنتی نه…! تو رو خدا! – نمی‌دونم. نمی‌تونم. معصومه با عصبانیت سر جایش نشست. – چرا با اون ارضا می‌شی با من نمی‌شی؟ پیش تو هم طالعم باز نمی‌شه! من که هر کاری برات می‌کنم. هر جور بخوای هستم. من که برایت… – نمی‌آد خب. نمی‌آد دیگه… نمی‌آد صاب مرده! چکار کنم؟ از مردی افتادم. نه با اون نه با تو. پاشو برو تا نیامده علم شنگه راه ننداخته. پاشو برو. پاشو… معصومه با بغضی در گلو لباسش را پوشید. به بیرون سرک کشید و وقتی که همه جا خلوت شد، از اتاق بیرون زد. و هفته گذشت. نه خانم پورجوادی و نه نیروی انتظامی، هیچ کدام نتوانستند نشانی از مریم بیابند. خانه‌ای که نشانیش را از سرباز پاسگاه گرفته بودند، خانه‌ی استیجاری جاوید بود. چند ماهی از آن محل رفته بودند. ابرام و زنش روزها یا به هم می‌پریدند و یا می‌گریستند. این اواخر، زنش گاهی پاسخ ناسزاهایش را می‌داد. گاهی هم مانند ابرام، بساط را به هم می‌ریخت و قندان برنجی را به سوی در و دیوار پرت می‌کرد. مادر مریم به ابرام می‌گفت که در این همه سال به مدرسه‌ی مریم سر نزده و اصلا وظایف پدریش را انجام نداده است. می‌گفت اگر از حیاط بزرگ رفته بودند، مریم از خانه فرار نمی‌کرد. «دخترم حتی یک بار نتونست دوستاش رو دعوت کنه. خجالت می‌کشید. از تو و بساطت. از این حیاط و آدم‌هاش خجالت می‌کشید»! بیشتر ساکنین حیاط بزرگ، قضیه‌ی فرار مریم از خانه را فهمیده بودند. ابرام با احتیاط از اتاق بیرون می‌رفت. نمی‌خواست با کسی چشم در چشم بشود. در این مدت، مریم سه بار از تلفن‌های همگانی به سپیده زنگ زده بود و گفته بود که با جاوید زندگی می‌کند. هر چقدر سپیده خواهش کرده بود، نشانیش را نداده بود. گفته بود: «به مادرم خبر بده و بگو که حالم خوب است». مادر مریم هر روز به مدرسه سر می‌زد و سرنوشت مریم را از خانم پورجوادی می‌پرسید. خانم پورجوادی هم قرص‌هایش را با یک لیوان آب بالا می‌انداخت و از زبان سپیده گزارش می‌داد و بر سر دختران داد می‌زد. گویا خانم پورجوادی قرار بود به دبیرستان دیگر منتقل شود. مادر مریم چیزهایی از خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، شنیده بود. ظاهرا مسئولان آموزش و پرورش منطقه، خانم مدیر پیشین را راضی کرده بودند که برگردد و تا پایان سال بماند. با توجه به آن که چیزی به آزمون‌های خرداد ماه نمانده بود، این تغییر مدیریت عجیب می‌نمود. شاید معلمان و یا اولیای دانش‌آموزان از خانم پورجوادی شکایت کرده بودند و شاید هم خانم مدیر پیشین، از نشستن در خانه ناراضی بود. مشخص نیست. هر چه بود، خانم پورجوادی، دیگر انگیزه‌ی دنبال کردن سرنوشت مریم را نداشت و این بی انگیزگی، احتمالا با رفتنش از آن مدرسه بی ربط نبود. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از خیابان به مدرسه می‌رفت. هنگام بازگشت هم سری به سقّاخانه‌ی زیر بازارچه می‌زد و شمعی بر می‌افروخت و اشکی می‌ریخت. آن گونه که سپیده می‌گفت، مریم با جاوید خوشبخت بود. اگر چه بیماری ام اس، جاوید را از پا در آورده بود و مریم گاهی زیر بغلش را می‌گرفت و گاهی صندلی چرخدارش را تا پارک پردیسان هُل می‌داد، اما راحت بودند و با هم تخمه‌ی بو داده می‌خوردند و آدامس‌های تند می‌جویدند و فیلم می‌دیدند. مریم همان روزی که از خانه اش فرار کرده بود آدرس خانه جاوید را یافت. شاید هنوز زنگ تفریحِ نخست مدارس نواخته نشده بود که او زنگ درِ خانه‌ی جاوید را به صدا در آورد. چند تک زنگ زد. کسی جواب نداد. با اشک و خشم، انگشتش را روی زنگ نگه داشت. بیش از یک دقیقه طول کشید. در باز شد و مریم وارد شد. جاوید نشسته بر صندلی چرخ‌دار به پیشوازش آمد. مریم با دیدن جاوید بر روی صندلی چرخ‌دار یکّه خورد. گریه کرد. – پاهات! پاهات کو؟ وای خدا! – چیزی نیست. گذری است. دوباره خوب می‌شم. مریم با عجله خودش را در آغوش جاوید انداخت و او را بوسید. چیزی نمانده بود که جاوید و صندلی چپه شوند. مریم گریه کرد. – این جا رو چه جوری پیدا کردی؟ – تو بگو چی شده؟ چرا روی صندلی؟ خدایا چرا گیر داده‌ی به من؟ این همه آدم! آخه… – گزگزها رو یادت می‌آد؟ شکر خدا ام اس گرفتم! گاهی حمله می‌کنه. اما همیشگی نیست. هنوز فلج نشده‌م. خوب می‌شم. این جا رو چه جوری پیدا کردی؟ – به همان شماره‌ای که داده بودی زنگ زدم. – پس از مامانم گرفتی! یه چیزهایی گفت اما من باور نکردم. – تو چرا منو فراموش کردی؟ چرا دیگه نیامدی سراغم؟ من… جاوید و پدرش با هم زندگی می‌کردند. مادرش طلاق گرفته بود. او چهار روز پس از فرار از سربازی و در یک بعد از ظهر درون پارک پردیسان، چشمانش تار شد و پایش لغزید و زمین خورد. مریم دست‌ها و صورتش را غرقه بوسه کرده بود و رهایش نمی‌کرد. به صندلی چرخ‌دار جاوید چسبیده بود و پس و پیش می‌رفت. جاوید یک لیوان شراب برای خودش ریخت. – وای جاوید! واقعا من پیش توام یا دارم خواب می‌بینم! بزن توی گوشم باشه؟ نه، نزن. نذار بیدار بشم. بذار توی این رویا بمونم. – تو بیداری و داری با یک بیمار بی درمان خوش و بش می‌کنی. – تو عشق منی. خودم ازت پرستاری می‌کنم. من دیگه به اون حیاط برنمی‌گردم. بکُشیم بر نمی‌گردم. تو قول دادی که با هم باشیم. من برنمی‌گردم. – من قول ندادم مریم. اما تا هر وقت دلت خواست می‌تونی این جا بمونی. وقتی تو از مدرسه به حیاط بزرگ برمی‌گشتی، پیش خودم فکر می کردم اون لجنزار جای تو نیست. بهتره همین جا باشی. پدر جاوید کاری به کار او نداشت. با هیچ کس کاری نداشت. صبحگاه بیرون می‌رفت و شامگاه برمی‌گشت. حتی با مریم صحبت نکرد. فقط جواب سلامش را داد. خانه را مادر جاوید برای او اجاره کرده بود و برای آن که تنها نباشد، اجازه داده بود پدرش هم پیشش زندگی کند. گاهی غذایی درست می‌کرد و گاهی خانه را تمیز می‌کرد، اما با آمدن مریم، او از انجام این کارها هم معاف شد. شب‌ها فیلم می‌دیدند و تا نیمه شب می‌خندیدند و هنگام خواب، به اصرار مریم در را از داخل قفل می‌کردند تا مبادا پدر جاوید سر زده وارد شود و آن‌ها را در آن وضع ببیند. روزها با یک نایلون تخمه و چند بسته آدامس تند، به پارک پردیسان می‌رفتند. تا نزدیک غروب آفتاب می‌نشستند و می‌خندیدند و گاهی جاوید چیزی توی توتون سیگار خود می‌ریخت و قهقه می‌زد و از خنده روده بر می‌شد. مریم را نگاه می‌کرد و هِر هِر می‌خندید. از سرخی می‌گذشت و کبود می‌شد اما همچنان می‌خندید. مریم این حالت را دوست نداشت و ساکت می‌شد. در چنین لحظه‌هایی، جاوید برای او جوک و خاطره تعریف می‌کرد تا سکوتش را بشکند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستوسه مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از
🚩 در یک نیمروز که به پارک نرفته بودند، سر و کلّه‌ی مادر جاوید پیدا شد. قراردادِ خانه را تمدید کرده بود و برایش وقت پزشک گرفته بود. به جاوید گفته بود: «این شش ماهی که ایران نیستم، گند بالا نیار لطفا. اگر فکر می‌کنی که بودن این دختر واسه روحیه‌ت خوبه بذار باشه. دنبال شر نگرد. شکمش رو بالا نیار که دویست تا وارث پیدا می‌کنه. دیگه حوصله‌ی تو رو هم ندارم. با اون بابای خرفتت… همه‌تون احمقید». از اتاق بیرون آمد و به مریم خیره شد. جواب سلامش را با تکان سر داد. نگاهی عمیق کرد و رفت. حتی کلمه‌ای با او حرف نزد. در نخستین شب با هم بودن‌شان، مریم تا نیمه‌های شب اشک شوق ریخت و جاوید را بوسید. زمانی که وقت خواب‌شان فرا رسید، جنس اشک‌های مریم دگرگون شد. به یاد اتاقک خود افتاد و وضعیت مادرش را در ذهن مجسم کرد. می‌دید که پدرش خاموش و غضبناک به بالش لم داده و منتظر بهانه است تا همه چیز را به سوی در و دیوار پرت کند و بشکند. می‌شنید که ارواح مردگان مادرش را گور به گور می‌کند و هر از گاهی یک سیلی هم می‌زند. جاوید که تغییر حالت او را دید، گفت: «هر جور که راحتی! می‌خوای روی تخت با من بخواب، نمی‌خوای رختخوابت رو روی زمین بنداز. اما مطمئن باش که من نمی‌تونم هر شب خودم رو کنترل کنم. کار اجباری توی معادن کرمان راحت‌تر از اینِ که تو این جا باشی و من بالش رو بغل کنم». مریم اشک‌هایش را پاک کرد. – می‌ترسم. دلم برای مامانم تنگ شده – می‌ترسی یا دلت برای مامانت تنگ شده؟ – هر دو تاش. – بیا کمک کن می‌خوام برم روی تخت. زیر بغلم رو بگیری، خودم بلند می‌شم. – تو تا حالا این کار رو کردی؟ – چه کاری؟ – اِه! لوس نشو دیگه! – اگر منظورت عشقبازی است، آره. تا دلت بخواد. – با کی؟ دوستش داشتی؟ – از ایران رفته. – پرسیدم دوستش داشتی؟ – نه به اندازهٔ تو. – برمی‌گرده؟ کی برمی‌گرده؟ – مگه من نوستراداموسم؟ – جاوید… قسم بخور که همیشه با هم می‌مانیم. قسم بخور بعدش همین امشب هر کاری خواستی می‌کنیم. فقط بگو به خدا با هم می‌مانیم. – بگیر بخواب. فردا شب هم شب خداست. – یعنی نمی‌خوای قسم بخوری؟ – ببین مریم، خیلی خری! تو باید برای من ناز کنی نه من برای تو. تو زیبایی و من اینم! به خدا، به شیطان، به همهٔ امام زادگان شهر تهران قسم اگر نیفتم کنج بیمارستان، با تو می‌مانم. کی از تو بهتر؟ خودت می‌دانی که دوستت دارم. حالا بگیر بخواب. مریم که گویی خیالش راحت شده بود، با شرم گفت – یکی از بچه‌هایی که نامزد کرده بود، می‌گفت خیلی درد داره. می‌گفت آدم می‌ترکه! راست می‌گه؟ – چی درد داره؟ – لوس نشو دیگه! همون کار رو می‌گم! – هان؟ مگه با خدا بیامرز ملک فهد ازدواج کرده بود؟! والله ما که دردی حس نمی‌کنیم. فکر نکنم از جنس شما هم کسی ترکیده باشه! – گناه نداره؟ – جان؟ – چرا دیر می‌گیری امشب؟! می‌گم ما به هم نامحرمیم. گناه می‌کنیم دیگه! – وقتی هم دیگر رو دوست داشته باشیم، یعنی که عقدیم. – مطمئنی؟ – آره. – پس به گردن خودت. روز قیامت خودت جواب بده. وقتی از مو آویزانم کرده‌ن، می‌گم کار این بود! – می‌خندی؟ تو از خانه و کاشانه و به قول خودت، آبروی خانواده‌ت زدهٔ آمدهٔ پیش من و حالا از قیامت حرف می‌زنی؟ – به خاطر اینکه دوستت دارم. – پس دیگه بی‌خیال شو! – معلم پرورشیمان می‌گفت که اگر روزی خواستید کاری بکنید لااقل گناه نکنید. خودش کتاب رو آورد توی کلاس و برامون خوندش. توضیح… توضیح چی بود! – والله یکی دو تا روزنامه و مجلّه توی اتاق بابا هست اما توضیح المسائل…! بعید می‌دونم. – می‌خوام بیام بغلت بخوابم. همین جوری. با لباس. – عزیزم منِ فلج رو تحریک نکن نصفه شبی.‌‌ همان جا بخواب. سه روزه که یه سیم کارت خریده‌م و گوشی ندارم. فردا زو‌تر بیدارم کن. باید بریم یه گوشی بخریم. – آخ جان موبایل. شماره‌ت رو بگو تا همین الان حفظ بشم. رُنده؟ مریم با خوشحالیِ ناگهانی به جاوید کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد. روبرویش ایستاد و چند ثانیه به چشمانش زل زد. بعد با عجله لباس‌هایش را درآورد. – مطمئنی؟ ببین عجله نداریم. باشه یه شب دیگه که حالت بهتره… اصلا من این جوری حال نمی‌کنم. ببین! نمی‌خوام… 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 در اواخر هفتهٔ دوم زندگیشان، جاوید به بیمارستان رفت و برای سومین بار نوانترون تزریق کرد. غروب آن روز به زمین و زمان ناسزا گفت. شاکی بود که چرا بیماریش رو به بهبود نیست. انتظار داشت که این بار پس از تزریق نوانترون، بهتر شود. مریم هر کاری کرد نتوانست آرامَش کند. جاوید پس از چند پیکِ سنگین ودکا، سه نخ سیگاریِ بنگ میرجاوه بار زد و پی در پی کشید. قهقه‌اش تا بیرون از خانه می‌رفت. چِت کرده بود و می‌خندید. مریم را نگاه می‌کرد و هِر هِر می‌خندید. با کمک مریم روی تختش دراز کشید و صندلی چرخ‌دارش را دستمایهٔ خنده قرار داد. با انگشت به صندلی اشاره می‌کرد و می‌خندید. در لابه‌لای خنده‌هایش گاهی نام صندلی را به زبان می‌آورد. شکمش را می‌گرفت و ریسه می‌رفت. «صندل… صندلی… صندلی… هاها‌ها! مریم! صندلی…!‌ای خدا صندلی… چرخ داره. انگار از ایران خودرو در رفته! صندلی… هاها‌ها… فاک یو ویلچر. گاییدمت. برو گم شو ویلچر زنازادهٔ تخمی… تو اگر آدم بودی که چرخ نداشتی…»! مریم بغض کرده بود و گوشه‌ای زانوانش را بغل کرده بود. چند ساعت بعد، جاوید پس از خنده‌ها و عربده‌های بسیار، کمی بهتر شد. آروغی زد و مریم را فراخواند. جوابی نشنید. دستش را بلند کرد و کلید برق را زد. اتاق روشن شد. مریم را در گوشهٔ اتاق دید که با صورتی خیس و سرخ شده نشسته بود. جاوید با دیدن مریم در آن حالت، دوباره خندید اما حالش کمی بهتر شده بود و عقلش را تا اندازه‌ای بازیافته بود. خنده‌اش را قطع کرد. چند بار صدایش زد. مریم پاسخ نمی‌داد. – بیا می‌خوام برات خاطره بگم‌. با توام. مریم… – گفته‌ی! قبلا زیاد گفته‌ی. نمی‌خوام چت کنی و خاطره بگی. من بهت گفته که از مواد بدم می‌آد. نگفتم؟ حالا می‌خوای خاطره بگی! – این خاطره فرق می‌کنه دیوانه. می‌خوام یه خاطرهٔ خفن بگم. فرق می‌کنه به جان تو. مریم خیلی زود ناراحتیش را فراموش کرد. گوش‌هایش را با انگشت گرفت و خندید. – بگو. ولی من گوش نمی‌دم. – باشه. دست کم انگشتت رو بذار درِ گوشِت. تابلو! یه پیکان گوجه‌ای می‌تونه از وسط گوش و انگشتت رد بشه. – من همین جوری هم نمی‌شنوم. تو راحت باش و حرفت رو بزن. پر رو! – یادته گفتم توی پارک پردیسان بازداشتم کردن؟ – آره. دیدی تکراری بود! جاوید باز هم خندید. کلید را زد و چراغ خاموش شد. – تاریکی بهتره. شاعرانه است. هاها‌ها! – الان بابات می‌آد. روشنش کن. – همچین بیاد که سگ آمد! گور پدرِ پدرم. می‌ذاری خاطره رو بگم یا نه! گوش می‌دی صندلی جان؟ صندلی! – آره خب! کچلم کردی. – دو- سه هفته بعد از اینکه پلیس توی پارک بازداشتم کرد، مادرم گفت باید بری سر کار. پاهاش رو توی یه کفش کرد که یا دانشگاه یا کار. حالا بماند که من سربازی رو انتخاب کردم. اما قبلش یه مدتی با یکی از بچه‌های پارک رفتیم توی کار برق و سیم کشی ساختمان. مادرم می‌خواست برم پیش داییم توی بازار اما من با بچه‌های پارک راحت‌تر بودم. رفتم توی کار برق. بد نبود. سوراخِ پریز‌ها رو انگشت می‌کردیم! یه روز… مریم به میان حرفش پرید. – تو هنوزم چتی. نمی‌خواد بگی. وقتی چت می‌شی بی‌ادب هم می‌شی. هر وقت خوب شدی خاطره بگو. – خوبم بابا! آب داریم؟ یه لیوان آب بده. نه، دو لیوان بده. خیلی تشنه‌م. عطشان عطشانم جان تو! مریم بطری آب را از یخچال بیرون آورد و روی تخت گذاشت … 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 در پایان دومین هفته‌ی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظارش را نداشت. اصولا آدم‌ها برای درد و اندوه دیگران با افسوس و دلسوزی سر تکان می‌دهند اما کسی به عمق فاجعه پی نمی‌برد. درد با مغزِ استخوان دریافتنی است که جدای از حواس پنجگانه است. پچ‌پچ‌ها شروع شده بود و قدیمی‌های حیاط، درگوشیِ حرف می‌زدند. گویی که دیوارهای حیاط بزرگ چشم به راه یک رویداد بکر بودند تا گَرد روزمرّگی را از چهره‌ی خود بزدایند. مردان حیاط بزرگ دورِ چند نفری که گوشیِ تلفن همراه داشتند، حلقه می‌زدند و فیلمی را نگاه می‌کردند. سرشان را تکان می‌داننند و چشمان‌شان گِرد می‌شد. دو هفته بیشتر از غیبت مریم نگذشته بود که مردی از ساکنین حیاط بزرگ، در گوشیِ تلفنِِ همراه دوستش، يك فيلم لو رفته‌ی ايرانی می‌بيند. همراه با ناله‌ی دستگاه تراشکاری و سه نظامِ بُلغاری، جيغی می‌كشد. «خودشه»! به تمام ساكنان حياط بزرگ گفته بود: «از زن‌های خارجی هم بهتر كار كرده بی شرف»! فیلم در گوشیِ همراهِ اندکْ موبایل‌دارانِ حیاط می‌چرخید. ابرام به پچ پچ‌های دیگران شک کرده بود. فکر می‌کرد که همه به فرار دخترش از خانه پی برده‌اند و می‌دانند که بیماری اش دروغی بیش نیست. وقتی که او می‌رسید، دیگران حرف‌های‌شان را قطع می‌کردند. ابرام از قدیمی‌های حیاط بزرگ و بود و مهمتر آن که زمانی با حسین قوزی، لات معروف حومه‌ی بازار، چهار راه سیروس تا محله‌ی دروازه غار را قرق می‌کردند. اگر چه مافنگی شده بود اما هنوز نان گذشته‌اش را می‌خورد. یک روز که به کنار حوض آمد تا آفتابه‌اش را پر کند، داوود خانم به دو نفری که سر در نمایشگر گوشی همراه برده بودند و شگفتی‌شان را با واژگان مبهم و گاهی هم جنسی ابراز می‌کردند، آمدن ابرام را با اشاره و سوت، گوشزد کرد. آن دو جوان گوشی را غلاف کردند. ابرام تحمل نکرد. از این رفتارهای عجیب عاصی شده بود. این که با آمدن او، مردم حرف‌شان را عوض می‌کردند و آن‌هایی که گوشی داشتند، در جیب می‌گذاشتندش. آفتابه را به گوشه‌ای پرت کرد. یقه‌ی داود خانم را گرفت. – چی گفتی مردکِ جنده؟ چرا تا من آمدم به این‌ها اشاره کردی؟ حرامزاده چه مرگته؟ داوود التماس کرد و گفت که بی گناه است. – می‌گم چرا اشاره کردی؟ چی هست که من نباید بدونم؟ چرا با من این کار رو می‌کنید؟ می‌گی یا نه؟ ابرام سینه‌های بر آمده‌ی داوود را به چنگ گرفت و فشرد. داوود آهی کشید و نالید. – می‌خوای ممه‌های خوشگلت رو ببُرم؟ هان؟ – ابرام خان! واااای! من بی گناهم. همه چیز توی گوشی این‌هاست. من که گوشی ندارم. داوود رو کرد به دو جوان چرخی و گفت: «چرا نشونش نمی‌دید؟ بگید از کی گرفتید. فیلم رو از کی گرفته‌ید»؟ ابرام گوشی را از جیب جوان چرخی بیرون کشید. با آن ور رفت. – بگیر بازش کن. بگو چی رو می‌دیدی. این چی می‌گه؟ جوان فیلم را آورد و به ابرام نشان داد. ابرام با حیرت به نمایشگر گوشی خیره شد. یک دقیقه‌ای خیره شد و حرفی نزد. – داوود می‌گه. من که دختر شما رو ندیده‌م! راست و دروغش به من ربطی نداره. داوود می‌گه مال دختر شماست. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستوشش در پایان دومین هفته‌ی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظار
🚩 ابرام آب دهانش را قورت داد و به زحمت نفسی کشید. گوشی را به چشمانش نزدیک‌تر کرد. زنش سراسیمه دوید و فیلم را دید. به ضرص قاطع می‌گفت که این فقط شبیه مریم است. مریم بازویش خال نداشته، گوشواره نداشته و …! پس از آن اتفاق، ابرام از درِ خانه بیرون نمی‌آمد. کسی را به خانه‌ی خود راه نمی‌داد. مشتری‌هایش پریدند و از جای دیگری موادشان را تهیه می‌کردند. کسی نمی‌دانست کِی به دستشویی می‌رود و کی بیدار است و کی می‌خوابد. ساکنین حیاط بزرگ چنان از کنار خانه‌ی ابرام می‌گذشتند که گویی کنام ددان است و یا معبدی مرموز و ناشناخته. گاهی زنش را می‌دیدند که از شیر حوض آب بر می‌دارد و یا چادر به سر از حیاط بیرون می‌رود. داوود، ملقب به داوود خانم، از ترس ابرام لاشخور، اتاقش را قفل زد و از حیاط بزرگ رفت. می‌گفت: «ازش می‌ترسم. می‌ترسم یک شب بیاد سر وقتم. اول لکّه دارم بکنه و بعد تکّه تکّه‌م کنه و بریزه توی گونی و بندازه توی سطل آشغال سر خیابان»! عظیمه سادات ختم انعام نگرفت و حتی جواب سلام مادر مریم را هم نمی‌داد. شاید اگر شدنی بود، صلوات‌هایش را هم پس می‌گرفت! صلوات‌هایی که با تسبیح گِلینش برای درمان مریم نذر کرده بود و فرستاده بود. پیرزن فکر می‌کرد که او را مسخره کرده‌اند. بعد از يك ماه، در یک نیمروزِ تکراری، مریم به حیاط بزرگ آمد. کنار حوض حیاط ایستاد و خانه را نگاه کرد. زنان و مردان حیاط بزرگ از اتاق‌ها بیرون آمده بودند و او را با تعجب نگاه می‌کردند. مریم سرک می‌کشید و می‌خواست مطمئن شود که پدرش در خانه نیست. آمده بود مادرش را ببیند. اما ابرام در خانه بود! ابرام لاشخور موهای مریم را پيچانده بود دور دست چپش و دور حياط می‌چرخاند و عربده می‌زد: «درسته عمل دارم، اما هنوز ابرامم. آن قدر غيرت تو رگام هست كه بكشمت». زن‌اش دنبال‌اش دويده بود. جيغ زده بود 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 (آخر) – ولش كن ابرام آقا. ارواح خاك آقات ولش كن! ابرام داد زده بود – خفه شو پتیاره! بعدِ اين نوبت خودته! زن زوزه كشيده بود – ريختن خون دختر حرامه… ابرام عربده زده بود – اين ديگه دختر نيست. عين ننه‌ی گور به گورت يه زنه! كسی جرأت نكرده بود يا نخواسته بود مانع‌اش بشود. دختر در آخرين لحظات فقط توانسته بود بگويد: «گُه خوردم آقا جون… گُه خوردم!» ابرام چاقو را گذاشته بود توی قفسه‌ی سينه‌اش. با تمام قدرت سرش را به لبه حوض كوبيده بود. خون از دهان و گوش و سينه‌ی دختر زده بود بيرون و شتك زده بود توی صورت پدرش. قسمتی از موهای دختر به خون آغشته شده بود. خون از دسته‌ی چاقو بيرون می‌زد و از آستين مانتو به پايين می‌چكيد و به همان راهی مي‌رفت كه فاضلاب حياط هميشه می‌رفت. ناخن‌هايش شكافته شده بود و نتوانسته بود لبه سنگي حوض را بخراشد. فرياد و ضجه‌ی زن‌های حياط بزرگ به همه جا می‌رفت. به شكاف خشت‌های ديوارهای كاه‌گلی و ورودی كوچه‌های باريك. زن ابرام گريه نمی‌كرد. سياه شده بود. خون دختر را مشت مشت به سمت اتاق‌ها می‌ريخت و می‌گفت: «خون ريشه‌تون رو بگيره. خون ريشه‌ی همه‌تون رو بگيره»! بعد هم بی هوش افتاده بود. پایان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓