🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستودو
روز پنجشنبه بود بعد از ظهر نوبت ارایشگاه داشتم
کامران که من و رسوند خودشم رفت به کاراش برسه
کارم خیلی طول کشید تمام موهای صورتمو برداشت؛موهام به صورت حلقه حلقه دورم انداخته بود و یه ارایش خوشگلم رو صورتم کرده بود
-پاشو عزیزم که ماه شدی البته ماه بودی
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم
گوشیمو و برداشتم و به کامران زنگ زدم
بعد چند دقیه اس داد که پایین منتظرمه وقتی رفتم پایین میخواستم بپرم بغلش و بوسش کنم
موهاش و رفته بود کوتاه کرده بود طوری که بغلاش کوتاه و وسطش بلند بود با اون کت و شلوار فوق العاده شده بود
سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت باغ
-چه خوشگل شدی خانوم خانوما امروز باید حواسم حسابی بهت باشه
-راستی کامران دوستاتم هستن؟
-اره چرا؟
-خوب راستش ...من الان باهات چه نسبتی دارم جلوی اونا؟
-خوب معلومه زنمی
-هان؟
-میگم زنمی
-خوب میدونم جلوی اونارو میگم
-میگم جلوی اونام زنمی
دیگه حرفی نزدم دستمو گرفت و زیر دستش رو دنده گذاشت
تا رسیدن به باغ به حرفای کامران میخندیدیم
کامران دستمو وگرفته بودو دنبال خودش میکششوند
وارد که شدیم بیشتر نگاه ها بع سمت ما دوتا برگشت
پشت یه میز نشستیم با کمک کامران ناتو و شالم و در اوردم
میز بقلیه ما پر از پسر جوون بود که با نگاهشون داشتن من و میخورد
-بهار شالت و بنداز رو شونتت
مثل اینکه کامران متوجه نگاه ها به ما شده بود
سریع اطاعت کردم اینجوری خودمم راحت تر بودم
-بریم تبریگ بگیم
-بریم
بلند شدیم و دست تو دست هم رفتیم سمت جایگاه عروس داماد
علی بادیدنمون در گوش عروس یه چیزی گفت که انوم سرو تکون دادو باهمیدگه واستادن
کامران با علی روبوسی کرد منم با عروس و داماد دست دادم
علی-خیلی خوش امیدین بهار خانوم
سعی کردم لبخند بزنم
-ممنون ایشاالله خوشبخت بشین
-ممنون
-منم دیگه بوقم علی اقا نو که میاد به بازار معلومه دیگه ما باید کهنه بشیم
فقط بهار خانوم خوش امدن دیگه اره؟
همه خندیدیم که علی گفت
-به مرگ خودم نباشه به مرگ نوشین خیلی خوشحال شدم
عروس که فهمیدم اسمش نوشینه
با دست گلش کوبوند تو سر علی و گفت مرگ عمت بیشور
دوباره زدیم زیر خنده
نوشین دستمو گرفت و گفت
-عزیزم خیلی خوش امدی اصلا فکر نمیکردم زن کامران اینقده خوشگل باشه علی میگفت ولی من فکرکردم حتما مثل یکی از اون دوست دخترای عتیقشه
بعدم به کامران چشم غره رفت
کامران-حالا چرا میزنی؟
-من موندم این بهار چه جوری تورو تحمل میکنه
-همونطوری که علی تورو تحمل میکنه
با این حرفش خودشو علی زدم زیر خنده
علی-ای قربونت کامران
نوشین با قهر گفت
-دارم برات علی خان
علی صورت نوشین و بوسیدو گفت
-خودمم نوکر خانومم هستم
با این حرفش من و نوشین لبخندی زدیم که کامران گفت
-خاک تو سرت علی از الان اینجوری باشی روت سوار میشه
بعدم زشتی گرفت و گفت
-من و ببین طرف میترسه طرفم بیاد گربرو دم حجله کشتم یاد بگیر
-کامران جون عزیزم خونه که میریم
بعدم با ناز صورتمو برگردوندم طرف اون دوتا که با لبخند نگامون میکردن
-الان که میبینم امشب با یکی از بچه ها قرار دارم باید برم اونجا
بعدم نیششو باز کرد
خندیدیم که علی گفت
-داداش خوب گربه هرو کشتی ها
-هی خدا چیکار کنیم دیگه
نوشین-کامران به خدا اگه ببینم دخترمو اذیت کردی من میدونم تو ها
-اوه اوه مادر زن دارم شدیم بشین بینیم بابا
منم گفتم
-هوی کامران مامان من و اذیت نکن
نوشین چشمو ابرویی بالا انداخت و گفت
-خوردی اقا نوش جونت
-ااا علی خاک توسرت مثلا دوستمی تو یه چیزی بگو
سریع گفتم
-نوشین که مامانمه پس علیم بابامه
بعدم رو کردم به علی و با عشوه گفتم
-باباییییی ضایعش کن
علی-کامران به خدا یه چیزی به بچم بگی دوتا تحویلت میدم
با شادی گفتم
-مرسی بابایی
بعدم برگشتم طرف کامران و زبونمو بیرون اوردم که با لبخند نگام کرد
بعد از کمی حرف زدن با اون دوتا برگشتیم سرجامون
در کل شب خوبی بود
نوشین دختری بود با پوست برنزه با موهایی بلوند که به صورت فر پشت سرش جمع کرده بودن دماغی معمولی با لبای کوچیک سنشم حدودا 25 ،26 میخورد
در کل میشد گفت دختر جذابی بود با بیشتر همکارا و دوستای کامران اشنا شدم اونام مارو مجبور کردن بهشون شام عروسی بدیم اخر کامران قرار شد ببرتشون رستوران
وقتی رسیدیم خونه سریع کفشام و در اوردم و نفس راحتی
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_بیستودو (پایان)
نامه رو تا کردم و توی پاکت گذاشتم...... و بعد ساکمو برداشتم و زدم بیرون پاکت رو برداشتم و به سمت اتاق دنیل رفتم دیده بودم که با مگی رفت بیرون پاورچین پاورچین پا به داخل اتاقش گذاشتم همه جا تاریک بود چراغ رو روشن کردم و روی تختش نشستم جوراب مشکیش وسط اتاق افتاده بود خم شدم و جورابو ورداشتمو بو کردم، بوی باقالی میداد ولی دوستش داشتم دلم خیلی تنگش بود روی تخت نشستم. و جورابشو بو کردم مثل دیوونه ها گریه میکردم برعکس روی تختش افتادم و گریه سر دادم وسط گریه بودم که یه صدا باعث شد به خودم بیام...
"میتونی اون جورابو یادگاری با خودت ببری فقط توش فین نکن"
سرمو آوردم بالا خودش بود جوراب رو انداختم زمین و گفتم "خیلی بوی گند میده"
گریه نکن .... تو که انقد منو دوست داری واسه چی خالی میبندی .... وسط حرفش صدای مگی اومد: دنیل :بله عزیزم ..... :بیا... :تو بیا....
عصبانی و با حسادت زیاد از جام بلند شدم و جورابو پرت گردم تو صورتش و داشتم میدویدم سمت در که بغلم کرد..........
:ازت متنفرم ولم کن :خب منم ازت متنفرم اون کاغذه چیه؟ بزور از دستم گرفت. بلند بلند شروع کرد به خوندن در همون حال بود که مگی اومد تو و با دیدن ما تو آغوش هم جیغ کشید :
چی؟ چی شد؟؟؟؟؟
دنیل: ببین مگی.... منو مهرسا همدیگرو دوست داریم خواهش میکنم تو سد ما نشو.... اومدم حرفی بزنم که دنیل جلوی دهنمو گرفت....
مگی چشاش پر از اشک شد:................. میدونستم ......... ازتون متنفرم که برای انتقام گرفتن از هم و حس همدیگرو تحریک کردن منو بازیچه کردید............
پریدم و بوسیدمش، اشکاشو پاک کردم : مگی ......... من میرم.............
دستمو گرفت و گفت: نمیخواد شوهری که فکرش پیش یه زن دیگه باشه اصلا بدرد من نمیخوره ...... وسط گریه خندید.......
دنیل من رو درآغوش گرفت و گفت : بیا اندفعه عشقو با همدیگه تجربه کنیم .....
سکانس آخر دوباره گرفته شد و برنده من انتخاب شدم.
جالب اینجا بود که همزمان با بدنیا اومدن پسر من و دنیل، جان و مگی در استرالیا با هم ازدواج کردن ....
« پایان »
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستویک آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید،
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستودو
– بی کس و کارم. اگر برادر داشتم، اگر سایهی پدر روی سرم بود، هیچ وقت جرئت نمیکرد از اتاق پرتم کنه بیرون. اگر یکی بود که یقهاش رو میگرفت، هیچ وقت با این جنده پتیاره نمیپرید.
عظیمه سادات استغفراللهی گفت و به دانههای تسبیحش پناه برد.
– مجبورم بسوزم و بسازم. دلخوشیم مریم بود که رفت!
– زبانت را گاز بگیر دختر. شفا میگیرد. خودم برایش ختم انعام میگیرم.
– از یه طرف پشت و پناهی ندارم، از یه طرف… شوهرمه دیگه. احترامش واجبه. نمیخوام زندگیم رو رها کنم، وگرنه نه میرم و مجاور حرم آقا میشم و یه جوری سر میکنم. کی از گرسنگی مُرده!
معصومه دستانش را از دو طرف بالا آورده بود و نوک انگشتانش را بر پوست و استخوانِ کمر ابرام لاشخور میکشید. گاهی او را به خود میچسباند، چشمانش را میبست و ناله میکرد. عرق از سر و صورت ابرام لاشخور بر اندامهای برآمده و ورزیدهی معصومه میریخت. در هم میلولیدند و کش و قوس میآمدند. نه به حیاط بزرگ فکر میکردند و نه به ظاهر شدن مادر مریم. به قول ناظم حکمت، وقتی که دو تن یکدیگر را در آغوش میکشند، زمان متوقف میشود. معصومه چونان پیتونی تنومند دور بدن تکیده و خشکیدهی ابرام لاشخور میپیچید و استخوانهایش را به گوشت نرم تن خود میچسباند. ابرام درنگی کرد. از تن پر حرارت و لبریز از خواهش معصومه کناره گرفت و نفس زنان گوشهای افتاد.
– نه… لعنتی نه…! تو رو خدا!
– نمیدونم. نمیتونم.
معصومه با عصبانیت سر جایش نشست.
– چرا با اون ارضا میشی با من نمیشی؟ پیش تو هم طالعم باز نمیشه! من که هر کاری برات میکنم. هر جور بخوای هستم. من که برایت…
– نمیآد خب. نمیآد دیگه… نمیآد صاب مرده! چکار کنم؟ از مردی افتادم. نه با اون نه با تو. پاشو برو تا نیامده علم شنگه راه ننداخته. پاشو برو. پاشو…
معصومه با بغضی در گلو لباسش را پوشید. به بیرون سرک کشید و وقتی که همه جا خلوت شد، از اتاق بیرون زد.
و هفته گذشت. نه خانم پورجوادی و نه نیروی انتظامی، هیچ کدام نتوانستند نشانی از مریم بیابند. خانهای که نشانیش را از سرباز پاسگاه گرفته بودند، خانهی استیجاری جاوید بود. چند ماهی از آن محل رفته بودند. ابرام و زنش روزها یا به هم میپریدند و یا میگریستند. این اواخر، زنش گاهی پاسخ ناسزاهایش را میداد. گاهی هم مانند ابرام، بساط را به هم میریخت و قندان برنجی را به سوی در و دیوار پرت میکرد.
مادر مریم به ابرام میگفت که در این همه سال به مدرسهی مریم سر نزده و اصلا وظایف پدریش را انجام نداده است. میگفت اگر از حیاط بزرگ رفته بودند، مریم از خانه فرار نمیکرد. «دخترم حتی یک بار نتونست دوستاش رو دعوت کنه. خجالت میکشید. از تو و بساطت. از این حیاط و آدمهاش خجالت میکشید»! بیشتر ساکنین حیاط بزرگ، قضیهی فرار مریم از خانه را فهمیده بودند. ابرام با احتیاط از اتاق بیرون میرفت. نمیخواست با کسی چشم در چشم بشود.
در این مدت، مریم سه بار از تلفنهای همگانی به سپیده زنگ زده بود و گفته بود که با جاوید زندگی میکند. هر چقدر سپیده خواهش کرده بود، نشانیش را نداده بود. گفته بود: «به مادرم خبر بده و بگو که حالم خوب است». مادر مریم هر روز به مدرسه سر میزد و سرنوشت مریم را از خانم پورجوادی میپرسید. خانم پورجوادی هم قرصهایش را با یک لیوان آب بالا میانداخت و از زبان سپیده گزارش میداد و بر سر دختران داد میزد.
گویا خانم پورجوادی قرار بود به دبیرستان دیگر منتقل شود. مادر مریم چیزهایی از خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، شنیده بود. ظاهرا مسئولان آموزش و پرورش منطقه، خانم مدیر پیشین را راضی کرده بودند که برگردد و تا پایان سال بماند. با توجه به آن که چیزی به آزمونهای خرداد ماه نمانده بود، این تغییر مدیریت عجیب مینمود. شاید معلمان و یا اولیای دانشآموزان از خانم پورجوادی شکایت کرده بودند و شاید هم خانم مدیر پیشین، از نشستن در خانه ناراضی بود. مشخص نیست. هر چه بود، خانم پورجوادی، دیگر انگیزهی دنبال کردن سرنوشت مریم را نداشت و این بی انگیزگی، احتمالا با رفتنش از آن مدرسه بی ربط نبود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستودو
قورتش ندیا بد بخت ….صاحب دارهزهرمار کدوم صاحب…. باز جو گیر شدی دباغنمی دونم دادگر چی بهش می گفت که مژی فقط می خندید بعد از چند دقیقه مژی بلند شد وروی صندلی کناریه دادگر نشست نگاش کن نگاش کن تو روخدا دختره چندش اور هیز….. ولش کنن… الان تو ملا عام دادگرو ماچ بارون می کنه خدایی ماچ هم داره کی حاضر میشه این صورت سفیدو تو دل برو رو بی خیال بشهدختره گیس بریده تو دو روز با یه مرد گشتی از خود بی خود شدی…. خاک بر سرت بی شعورت… ادم شو من کی با هاش گشتم خوب چه فرقی داره بیرون بگردی یا تو محل کار ببینیشنکنه مژی مخشو بزنهنه بابا انقدر دادگر بد سلیقه نیستاره بد سلیقه نیست مژی رو ول می کنه میاد توی گربه رو می گیره شیطونه میگه با این گلدون برم بکوبم تو سرشوای خدا چه طوری از دادگر اویزون شد….. مرد غیرتت کو بکوب تو ملاجش هنوز تو جدال افکارم بودم که یه پسر با تیپ اسپرت وارد شد تو دستش یه گلدون کاکتوس بود سری چرخوند و نگاش رو مژی میخکوب شد چهرش درهم رفت و به طرف مژی رفت وای مژی به شدت رنگش پریدهدادگر نگاهی به پسره و بعد نگاهی به مژی کردهنوز بهم خیره بودن که یکی دیگه امد تو کافی شاپ و البته این بار با گل قورباغه به جون مادرم اینم با مژی کار داره بعلهههههههههههههههههههههه هههههههههرفت طرفشون حالا هرچی ادم تو کافی شاپه دارن نگاشون می کنن… اخه خدایش خیلی تابلو بودنیکی گل رز یکی کاکتوس یکی قورباغه خدا بگم چیکارت کنه دادگر گل قحط بود گفتی اینارو بیارن حالا مژی شده بود مثل روحا ….رنگ به رو نداشت پسر کاکتوسی – خفه شومژی- درست حرف بزنپسر قورباغه ای – هوی چرا اینطوری حرف می زنی…مگه با من قرار نداشتیدادگر- خانوم من فکر کردم ادمی …نمی دونستم سر کارممژی -نه نه اشتباه شدهسه نفری باهم ……………………..چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مژی زبونش بند امده بود دیگه اشکش داشت در میومددادگر گل رزو از روی میز برداشت و پرت کرد رو صورت مژی و گفت بی لیاقت و از جاش بلند شدمژی- توروخدا هانی اشتباه شده دادگر- خفه شو دختره هرزه و بدون توجه به حرفای مژی از کافی شاپ زد بیرون پسر کاکتوسی با اون یکی دست به یقه شدن پسر کاکتوسی- تو با کی قرار گذاشتی مژی با گیجی گفت با تو پسر قورباغه ای – مگه دیشب به من نگفتی بیام پس این چی می گه مژی – وای توروخدا بس کنید و دستشو خواست محکو بکوبه به میز که دقیقا کف دستش خورد به کاکتوسمژی – وای مامان سوختم …بسه دیگه تمومش کنید دوتا پسر با عصبانیت به طرفش برگشتن و با هم گفتن خفـــــــهمژی با ناباوری وایستاده بود و نزاع دو پسرو نگاه می کرد کاکتوسی – اصلا ما برای چی داریم دعوا می کنیم قورباغه ای -نمی دونم پسر کاکتوسی دست اشارشو به طرف مژی گرفت….. همش تقصیره اینهقورباقه ای- اره داریم به خاطر یه دختر ه ایکبیری یقه همو پاره می کنیم حالا کافی شاپ شده بود تله تئاتر همه با هیجان این صحنه ها رو نگاه می کردنپسر کاکتوسی – حقشه این کاکتوسو تو اون دهن بی ریختت فرو کنم بعدم گلدونو محلم کنار پای مژی خرد کرد و از در خارج شدمژی – باور کن اینا می خواستن منو پیش تو بد کنن من از این دخترا نیستم احسانقورباقه ای – اره می دونم تو الهه پاکی هاییمژی – بیا بیشین کمی اروم بشی……….. اونا لیاقت منو نداشتنقورباقه ای لابد من اسکول لیاقت تو رو دارممژی – وا احسسسسسسسسسسانبا گفت کلمه زهرمار یه کشیده محکم کوبید تو دهن مژیدیگه حسابی خر کیف شده بودم با خوشحالی از جام بلند شدم و از کنار میز مژی رد شدم در حالی که دستشو گذاشته بود رو کشیده ای که احسان بهش زده بود و گریه می کرد چشمش به من خورد دهنش باز موندبود تیر خلاصو بهش زده بودم سرمو از روی تاسف براش تکون دادم و از کافی شاپ زدم بیرونایول دادگر جون خودم………………. دمت گرم……………… قربون اون لپات…………….
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662