#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهارم
فاطمه گفت: احتمالا چون شما خونه یه زن دیگه تو سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی خوردید هنوز بوش تو دماغ تو نمونده
سهیل که فکر میکرد فاطمه داره باهاش شوخی میکنه گفت: نه اون زنم قیمه درست کرده بود
تن فاطمه لحظه ای لرزید که از چشم سهیل دور نموند همونطور که چنگال پر از سالادش رو میذاشت دهنش گفت:
_ شوخی کردم بابا، زنم کجا بود؟ نترس، تو یکی یه دونه ای تو این دنیا.
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و غذا رو کشید.
***********
بعد از شام فاطمه سینی چای رو گذاشت جلوی سهیل که داشت تلویزیون نگاه میکرد، سهیل تشکری کرد و بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره یک لیوان چای برداشت و مشغول نوشیدن شد.
فاطمه اما دل تو دلش نبود، شاید امشب تمام پردههای حرمتی که بین خودش و شوهرش ساخته بود از بین می رفت، هیچ وقت تحت هیچ شرایطی حرمت شوهرشون نشکسته بود و حالا مجبور بود حرفهایی بزنه که خیلی براش دردناک بود، اما کاری بود که باید انجام می داد برای همین کنترل تلویزیون رو گرفت و خاموشش کرد.
سهیل با تعجب نگاهش کرد و گفت
_ چراخاموش کردی؟
-: می خوام باهات حرف بزنم
سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سر کار زندگی بعدا ز دستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد
نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه، حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت:
_ بگو، منتظرم، از چی میترسی؟
-: امروز سمانه خانم اومده بود این اینجا
_خب؟
-: میگفت شوهر تو با این پیر دختر طبقه بالا نسبت فامیلی داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟
سهیل سکوت کرده بودو و با کمی اخم فاطمه را نگاه می کرد،
فاطمه ادامه داد:
-: خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من ناخودآگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خوب اسم تورو صدا زده بود...
راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون، نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرف هایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا، چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم...
فاطمه همین جور می گفت و می گفت و نگاه سهیل سنگین تر می شد و اخم هاش بیشتر توی هم می رفت.
که ناگهان وسط حرف های فاطمه داد زد
_ بس کن.
فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل می گفت من خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمی شد که فاطمه این حرفا رو بهش زده باشه، خجالت میکشید، احساس شرم می کرد، احساس انزجار، اما نمیخواست خودش رو ازتک وتا بندازه، تا الان فکر میکرد فاطمه نمیفهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پر درد فاطمه رو شنیدن می دونست چی باید بگه.
سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی میزد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودند طرف مقابل حرفی بزن که آخر هم فاطمه شروع کرد:طلاقم بده
همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرفهایی اول فاطمه بهش فهموند که اگر فاطمه طلاق میخواد علت منطقی ای داره،گیج بود،ازجاش بلندشد،چرخی دور خونخ زد، توی موهاش دست کشید وچند تا نفس عمیق کشید و....
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنع
❤️ #نسیم_هدایت
❣ #قسمت_چهارم
✍پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍
#یاالله
#یاالله
#یاالله
😍این یعنی #پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...
بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در #اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا #آروم شد
☝️️پیروزی از آن #الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش #رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!
☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف #بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ...
✨ #سبحان_الله ✨
هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو #دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد #مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود
اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در #شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!
کم کم سرو کله #خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن... منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر #دعوت و چیزای دیگه بودم ...
#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام میرفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم #راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان #خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....
✍ #ادامه_دارد....
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهارم
بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون
بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن
توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی
به باران نگاه کردم
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار
قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم
سپهری امد بابا صدام کرد
رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم
رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن
وقتی سینی چایی رو جلوی سپهری گرفتم اروم طوری که فقط من بشنوم گفت
-ادمت میکنم دختره چموش
-منم وا میستم نگات میکنم
بعدم رفتم کنار بهراد و بهرام که با خشم نگاشون میکردن نشستم
با خداحافظی کردن و بلند شدن همه به خودم اومدم قرار محضر و گذاشته بودن قرار بود بعد عقد اونم از شکایتش بگذره
موقع رفتن سپهری برگشت طرفم و گفت
-خداحافظ عزیزم فردا میبینمت
با حالتی که معلوم بود ازش متنفرم بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم دادو رفت بیرون
فردا قرار بود عقد کنم و برای همیشه ازین خونه برم وبغضم گرفته بود شب تا صبح نخوابیدم قرار نبود امروز برم مدرسه بابا زنگ زده بود و گفته بود حالم خوب نیست
بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم
بعد خوردن صبحانه اماده شدم سپهری ساعت 10 میومد دنبالمون الان 9 بود
باران و بابا صبح گذاشته بود مهد کودک
بهرام و بهرادم قرار نبود امروز برن شرکت
مانتوی مشکیم و با شلوار لی سفیدم پوشیدم یه شال سفیدم سرم کردم حوصله ارایش نداشتم
از اتاق زدم بیرون روی زمین روبه روی تلویزیون نشستم زنگ و زدن صبرکردم باباشونم بیان بعد همه باهم بریم
اخر از همه از خونه زدم بیرون
بابا جلوی ماشین نشسته بودو من و پسارم عقب نشستیم اونم راه افتاد سمت محضر
بله رو دادم
با شرطایی که محضر دار جلوم گذاشته بود که باید میخوندمشون امضا میکردم اشکام سرازیر شد
پسره ی بیشور،شرط گذاشته بود بعد ازدواج حق ندارم هیچکدوم ار اعضای خانوادم و ببینم
حق طلاق بااون بود مهریمم سه تا سکه گذاشته بود
بدون هیچ حرفی امضا کردم و برگه هارو دوباره تحویلش دادم
جلوی در خونه نگه داشت باید میرفتم وسایلام و جمع میکردم و باهاش میرفتم
بااشک پیاده شدم دوییدم تو اتاقم و درو بستمو ویسایلمو جمع میکردمو زار میزدم
بعد اینکه جمع کردن وسایلم تموم شد رفتم بیرون همه پشت در اتاقم جمع شده بودن رفتم تو بغل بابام و دوباره گریه کردم که بابام همراه من اشک میریخت
بعد بابا رفتم تو بغل بهرام بعد اونم بهراد دلم برای همشون خیلی تنگ میشد
باران کوچولومم که مهذ بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش؟
باگریه اومدم بیرون رفتم سمت ماشین برگشتم دوباره طرفشون با گریه نگاشون کردم
باید میرفتم اگه یه خورده دیگه میموندم نمیتونستم ازشون دل بکنم سریع سوار ماشین شدم و در بستم
سعی میکردم صدای هق هقم در نیاد
این سپهریم هرچند دقیقه بر میگشت و با پوزخند نگام میکرد
با دادش از جا پریدم
-بس دیگه سرم رفت همش زار میزنه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#خسرو_و_شیرین
4️⃣ #قسمت_چهارم
فرهاد از عشق شیرین سر به کوه و بیابان میگذارد و داستان عشق او بر سر زبانها میافتد. خبر به خسرو میرسد و او نگران از این رقیب سرسخت با نزدیکانش مشورت میکند. آنان کشتن او را بهصلاح نمیدانند و پیشنهاد میکنند یا او را با پول و ثروت راضی کند یا کاری در مقابلش قرار دهد که تا عمر دارد از آن فراغت پیدا نکند. به دستور خسرو او را به دربار میآورند. اما فرهاد توجهی به شکوه و ثروت خسرو نمیکند. پس از مناظرهای بین این دو، خسرو متوجه میشود که فرهاد در عشق شیرین ثابتقدم است. خسرو شرط صرفنظر کردنش از عشق شیرین را، کندن راهی در میان دو کوه قرار میدهد (به امید اینکه او از پس این کار برنیاید). اما فرهاد شرط را قبول میکند و با قدرتی که از عشق گرفته است مشغول به کار میشود. او تصویری از شیرین بر کوه حک میکند و ضمن راز و نیاز هر روزه با او، دلیرانه به کندن کوه ادامه میدهد.
روزی شیرین به دیدار فرهاد میرود و جامی از شیر به او میدهد. فرهاد نیروئی تازه گرفته و با سرعت بیشتری به کارش ادامه میدهد. هنگام برگشتن، اسب شیرین از رفتن باز میماند. فرهاد اسب و سوار را بر گردنش میگذارد و به قصر شیرین میآورد.
به خسرو خبر میدهند: «از روزی که شیرین به دیدن فرهاد رفته است نیروئی تازه گرفته است و مطمئناً تا یک ماه دیگر جاده را آماده میکند». خسرو از مشاورانش کمک میخواهد. آنان میگویند قاصدی به سویش بفرست که به دروغ خبر مرگ شیرین را به او بدهد تا شاید مدتی دست از کار بکشد و بتوان چارهای برای این کار پیدا کرد. اما وقتی خبر مرگ شیرین را به فرهاد میدهند؛ او خود را از کوه به پائین پرتاب میکند و با فریاد کردن نام شیرین از دنیا میرود.
شیرین از مرگ فرهاد باخبر میگردد و با شیون و زاری، او را چون بزرگزادهای با تشریفات کامل به خاک میسپارد و مزار او زیارتگاه عاشقان میگردد.
خسرو در نامهای طعنهآمیز به شیرین مینویسد: « از مرگ فرهاد غمگین مباش که اگر بلبلی از گلستانت کم شد عمر گل دراز باد که دیگر عاشقان تو زندهاند». در همین ایام، مریم همسر خسرو هم از دنیا میرود و شیرین به تلافی نامهای به خسرو مینویسد و به او سرسلامتی میدهد که: «اگر یکی از عروسان قصرت از دنیا رفت؛ عروسان دیگری داری که به آنان دلخوش باشی».
خسرو پس از مرگ مریم، اگر چه به ظاهر عزادار است؛ قاصدی میفرستد که شیرین را به حرمسرایش بیاورد. اما شیرین پیام میدهد فقط در صورتی به کاخ خسرو میآید که آشکارا مراسم ازدواج او برگزار شود.
خسرو که از بهدست آوردن شیرین ناامید شدهاست به دنبال دلدار دیگری بهنام شکر (که ساکن اصفهان است) میرود. اما این زیبارو عیبی بزرگ دارد؛ او بسیار گستاخ و بیپرواست و هر شبی را با کسی سر میکند. خسرو شبی با غلامی به اصفهان میرود و شکر او را به گرمی میپذیرد. پس از جشن و پذیرائی هنگامی که موقع خلوت میرسد شکر به بهانهای بیرون میآید و کنیزی همقد و همشکل خود را بهبستر خسرو میفرستد. صبح قبل از اینکه خسرو بیدار شود کنیز جایش را با شکر عوض میکند. پس از بیدار شدن، خسرو از شکر میپرسد: «مرا چگونه دیدی؟» شکر میگوید: «در تو عیبی ندیدم جز اینکه دهانت بو میدهد. اما اگر یک سال، هر روز سیر بخوری این بیماریت برطرف میشود». خسرو این پند شکر را بهکار میبرد و سال بعد هم به سراغ او میآید. شکر دوباره همان نیرنگ را به او میزند. صبح دوباره از شکر میپرسد: «دیگر عیبی در من سراغ نداری؟» شکر میگوید: « همان یک عیب هم برطرف شده است. » اما خسرو پاسخ میدهد: « اما تو عیب بزرگی داری که پاکدامن نیستی و هر شب را با مردی بهسر میبری». شکر میگوید: « من دامن عفتم را آلوده نکردهام و آنان که شب را با دیگران بهسر میبرند کنیزان من هستند». خسرو وقتی از پاکدامنی (! !) شکر مطمئن میشود؛ او را به عقد خود در میآورد.
اما شیرینی شکر هم عشق شیرین را از دل خسرو بیرون نمیکند. و او اگر چه میخواست با این ازدواج، موجب عذاب شیرین شود؛ از رنج خودش نیز، ذرهای کاسته نمیشود. از آن سو شیرین هم غریب و تنها مانده است و به درگاه پروردگار دعا میکند که خدایا از این هجران و فراق نجاتم ده. ناله و تضرع شیرین به آستان الهی مؤثر میافتد و دوباره شعلهی عشق شیرین، در دل خسرو شعله میکشد.
@Dastanvpand
#دوست_آسمانی
#قسمت_چهارم
@Dastanvpand
در آن روزها اتفاق عجیبی برایم رخ داد ....که شاید مقدمه ای بود برای اتفاقات بعدی که دربارشان خواهم گفت.
شبی از خواب بیدار شدم ...و بلافاصله ترسی عجیب و هولناک و غیر قابل وصف مرا فرا گرفت....
تاکید می کنم: [غیر قابل وصف]!
واژه "ترس" فقط گوشه ای از آن حالت عجیب و وحشتناک را به خواننده منتقل می کند...و الا آن خوف مهلک، بسیار فراتر بود از ترسی که انسان بدان آشناست...
و من هیچ کابوسی در خواب ندیده بودم...یعنی این ترس ربطی به خوابم نداشت...این خوف کشنده بعد از بیداری در من بوجود آمد.
و نمی دانستم از چه می ترسیدم....فقط می ترسیدم...ترس بود و ترس...همه وجودم شده بود ترس....
انگار زمین و زمان تبدیل شده بود به ترس و در من فرو رفته بود....
وجود من یکپارچه شده بود ترس...
در حقیقت کلمات عاجزند از شرح آن احساسی که در آن لحظات من داشتم...
از شدت خوف گویی نزدیک بود دیوانه شوم....
خواستم خواهر و دامادمان را بیدار کنم و همچون کودکی به آغوششان پناه ببرم..
خواستم فریاد بزنم...اما به زحمت جلوی خود را گرفتم...
نمی دانستم چرا و از چه می ترسم... فقط می ترسیدم...ترس بود ترس بود و ترس.... ترسی هزاران بار هولناکتر از ترس...
بگذار بگویم که اگر در جهنم هیچ عذابی نبود جز همین ترس کشنده هولناک فراتر از تصور.....بس هولناک می بود جهنم.
هر لحظه انگار نزدیک بود وجودم متلاشی شود...
در را باز کردم و پا به حیاط گذاشتم....
در این لحظه انگار کسی در درونم به من گفت:بگو استغفر الله....
و من بی اختیار گفتم....
گفتم:استغفر الله...
و ناگاه آن ترس هولناک، فرو ریخت!..و جز اندکی از آن باقی نماند.. آرامشی مرا فرا گرفت....
لحظاتی آسمان شب را نظاره کردم...و به اتاقم بازگشتم...در حالی که شگفت زده شده بودم و نمی فهمیدم چه رخ داده است...
شگفت آن ترس عجیب بی همتا...و شگفت تر از آن گفتن "استغفرالله" و رخت بر بستن آن ترس...
من در آن لحظه که استغفر الله گفتم به هیچ چیز اعتقاد نداشتم....
معنی این کلمه را می دانستم اما به مفهوم آن اعتقاد نداشتم...
فقط به من گفته شد بگو و من گفتم...
و ناگهان آن خوف کشنده که مرا در خود فرو برده بود ،ناپدید شد!
نمی دانستم چرا آن را گفته ام....من که هنوز بدان باور نداشتم...
اما گفتن آن کلمه، مرا از آن ترس جهنمی نجات داد...
البته فکر می کنم آن لحظه با جان و دل گفتم...انگار که گفته باشم:خدایا!اگر تو وجود داری مرا ببخش!
تجربه عجیب آن شب شاید برایم اثرگذارتر از هزاران صفحه استدلال فلسفی بر پایه منطق یونانی و.....بود.
حادثه آن شب مرا وادار به ایمان آوردن نکرد...اما شاید مقدمه و زمینه سازی و نشانه ای بود برای عقل و روح و قلبم... برای آنچه که خواهم گفت.
ادامه دارد
@Dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدا_فاصله_ای_نیست.🍒
👈 #قسمت_چهارم
یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام اومدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گذاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
احسان گفت مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا قیامت ازم گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من توبه کردم و از خدا میخوام که منو ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر کمونیست بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون ثابت میکنم که خدایی هست و قیامتی...
و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن برادرم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو قیامت حتما رفوزه میشم...
✍یه مدت که گذشت روزی پدرم عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش راحت بشم مادرم گفت بشین براش چای آورد داشت پاهای پدرم ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا ریش گذاشته چرا سر دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت محاله تمام پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی خدا دوست داره این بهتره...
👌چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته هرشب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی نمازتو خونه بخونی ما هم مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتن که باهاش بی توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو ورزش و هر کار دیگه ای تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کم کم پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهارم
لبخند زدم و گفتم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد .
مادرم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:امروز که روز اول کلاستون بود .چطور اینقدر خسته شدی ؟!
سیبی برداشتم و گفتم این ترم کارمون سازه هاس.باید هر دانشجو بگرده یه شرکت مهندسی پیدا کنه این ترم اونجا مشغول بشه،وگرنه فارغ التحصیل نمیشه .من و شیرین هم بعد از کلاس همراه همسرش دنبال جایی بودیم .اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم .
مادرم که همش مخالف این رشته تحصیل برای من بود گفت :تقصیر خودته اخه این هم رشته بود تو انتخاب کردی !این کار مخصوص مردهاست .اصلا ببینم به جز تو شیرین دختر دیگه ای هم تو کلاستون هست.
نفس بلندی کشیدم و گفتم مامان جون باز شروع کردی شما؟!
آقام صدای tv رو کم کرد و گفت :خوب حالا اگه جایی رو پیدا نکنین فارغ التحصل نمیشید .
- درسته .
-اما این بی انصافیه.
-خدا از دهنتون بشنوه.تازه فقط ۲ هفته وقت داریم نه بیشتر .خیلی ها از ترم پیش بخاطر همین موضوع مشروط شدن .
مادرم گفت :بیخود غصه نخور .از اول هم این رشته تحصیلی مناسب نبود برای تو .
مادرم زن متدین و معتقدی بود با افکارقدیمی که زن باید از هر نظر همسر نمونه و کدبانویی باشه برای شوهرش.همیشه هم تو گوش من میخوند تو باید رشته انتخاب میکردی که بدرد فردات بخوره .نه این که وقتی فامیلای شوهرت اومدن خونتون ،به جون شوهرت غربزنن که زن گرفتی یا عروسک.
در جواب مادرم گفتم:مامان من این همه درس نخوندم که حالا بیخیالش بشم .
-این همه رشته تحصیلی، اد تو رفتی این رو انتخاب کردی که مال مردهاس و .
توحرفش پریدم و گفتم :بله بله میدونم اماحالاکه من این رشته رو انتخاب کردم و خیال دارم این ترم هم فارغ التحصل بشم .تو رو به پیغمبر بیخیال این رشته ما شو.
مادرم نگاه تندی به من کرد و رو به آقام گفت :بفرما آقا رضا تحویل بگیر .این همه زحمت بکش آخرش این طوری جوابتون رو بدن همش تقصیر شماست.
آقام لبخندزدوگفت:باز همه کاسه و کوزه ها سر من شکست .
-بله دیگه ،شما این طوربارش آوردی .همیشه کوتاه اومدید .هر وقت حرفی زدم بلکه این دختر سر عقل بیاد با یه لبخند سروته قضیه رو هم اوردید حرفی نزدید
دوباره آقام لبخندی زد و گفت:مگه من جرات دارم رو حرف شما حرفی بزنم
مادرم به اون چهره زیباش اخمی اومد وگفت:خوبه حالا شماهم.
دستم رودرگردنش انداختم وگفتم :الهی من قربون شما بشم مامان جان ،چرا بیخودی اعصاب خودتون روخوردمیکنیدمن غلط بکنم جواب شما رو بدم و تو روتون وایستم .آخه مگه دوست نداری همه به دخترت بگن خانوم مهندس.هان دوست نداری؟
مادرم روشو اون طرف کرد و گفت :بیشتر دوست داشتم الان خونه شوهرت بودی و نوه ام رو بغل میکردم
دبیا باز مادرمازد جاده خاکی
آقام گفت:ای خانوم چقدر عجله داری .مستانه تازه ۲۲ سالشه .نترس این خانوم خوشگل رو دستت نمیمونه .
مادرم بلند شد و گفت :انشااله که این طور باشه .مگه یه دختر چقدر میتونه خاستگارداشته باشه .ازوقتش که بگذره دیگه هیچ کس نگاهش هم نمیکنه .
فهمیدم که دوباره خبریه.گفتم
خب مامان جان بجای این همه طفره رفتن برید سر اصل مطلب .موضوع ازچه قراره ؟
مادرم دوباره کنارم نشست و گفت:
امروز که جلسه بودم حاج خانوم عباسی سراغت رو میگرفت.میخواد واسه پسرش بیاد خاستگاری ..
به مغزم فشار اوردم تاحاج خانوم عباسی رو به خاطر بیارم .از اون خانواده های متدین و متعصب بودن.
مادرم گفت: پسرش رو چند بار دیدم .آقای به تمام معناست .دکترای مغز و اعصاب. اروپا تحصیل کرده .
گفتم :خب !حالا من باید چه کار کنم
مادرم دستم رو گرفت و گفت .:بیا و این دفعه رو بیخودی تصمیم نگیر,درست فکر کن
ازجام بلند شدم وگفتم:من هنوز درسم تموم نشده
-من هم به حاج خانوم گفتم.گفت هیچ ایرادی نداره .منتظر میمونن تا درست تموم بشه .
پوزخندی زدم و گفتم :اصلا این آقای دکترمن رو دیدن؟
-دیده ،عروسی سلیمه دختر عشرت خانوم دیده .وقتی تو سوار ماشین میشدی دیدتت .
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :پس من خیلی هالو هستم .چون از اون شب چیز بخصوصی یادم نمیاد .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_چهارم
حالم بد بود هرشب گریه میکردم
زنای همسایه مثل مجرمها نگام میکردن
روشونو ازم برمیگردوندند
مرداشون هم که تا تو کوچه منو میدیدن تا کمر خم میشدن
همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن
از تعمیرکار کولر گرفته تا سوپری محله
یعنی چی؟
یعنی همه شرافت و احترام یه زن فقط با بودن با یه مرد به عنوان همسر معنی داشت
یعنی اگه اون مرد نباشه هرجا که بره باید مثل... ها باهاش برخورد بشه
کجا داشتم زندگی میکردم تا حالا؟
تو مملکتی که مرداش ادعای غیرت میکردن
ولی فقط واسه خواهر و مادر و زن خودشون مرد بودن
کجا زندگی میکردم که از دیروز تا امروزش انگار یه قرن گذشته...
خسته شده بودم این همه تنهایی حق من نبود
کسایی که تا دیروز تحریکم میکردن طلاق بگیرم
امروز جواب سلامم نمیدادن
داشتم دیوونه میشدم
دیگه نمیتونستم تو اون خونه و تو اون محله بمونم
باید میرفتم دنبال خونه
اما تازه دردسرام شروع شد
هر جا میرفتم و میگفتم یه زن تنهام یا بهم خونه نمیدادن
یا بهم پیشنهاد صیغه میشد
خدایا چیکار کنم
دیگه حتی دوستی هم نداشتم
همه از ترس اینکه شوهرشون چشش دنبال من نباشه باهام قطع رابطه کرده بودن
حق هم داشتن هیچوقت اونارو سرزنش نمیکنم
یه روز که مستاصل و خسته بر میگشتم خونه بایه دختری آشنا شدم
نشسته بودم روصندلیهای مترو و منتظر قطار بودم
اومد نشست کنارم عصبی بود و هی پاشو میکوبید به زمین..
یهو برگشت سمت منو گفت همه پسرا نامردن؟
چرا اولش واست بال بال میزنن بعدش نمیخوانت
لبخندی زدم
چی باید میگفتم
اشک تو چشاش جمع شد
دستاشو مشت کرد خیلی عصبی بود
بهش گفتم چی شده عزیزم
گفت خانوم عجله نداری؟
چه عجله ای داشتم نه عشقم بود که منتظر شام باشه نه کسی منتظر من....
گفتم نه
و شروع کرد به حرف زدن
اینقدر داغون بود که براش مهم نبود من یه غریبم
گفت
تو اینستا باهاش آشنا شدم
زیر پستامو لایک میکرد گاهی هم یه کامنتی چیزی میذاشت
بعد اومد تو دایرکتو
کم کم باهم حرف زدیم
عکاساشو فرستاد قیافه خوبی داشت
یکم دیگه گفت که عاشقم شده
شهرستان زندگی میکردم
گفت بیا تهران ببینمت
با هزار بدبختی و دوز وکلک اومدم تهران
اون روز خیلی خوش گذشت منو همه جا برد خیلی مهربونو گرم بود
عصر سوار اتوبوسم کردو برگشتم
هر روز باهم حرف میزدیم
و من بیشتر عاشقش میشدم
دیگه تحمل دوریشو نداشتم
بابام فهمید کتکم زد
بهش گفتم بیاد خواستگاری
گفت فعلا امکانشو نداره
نمیدونم چی شد اما یه روز نگاه کردم و دیدم تو ترمینالم از خونه فرار کرده بودم
دختره همینطور که گریه میکرد ادامه داد
یه مدت خونه دوستش بودیم
همه کار براش کردم همه کار...
هرچی خواست بهش دادم وقتی دید
دیگه جذابیتی براش ندارم
شروع کرد به بهانه گیری
و بعد مثه یه تیکه آشغال انداختم جلوی دوستشو ول کرد و رفت
دوستش نامردی نکرد
گذاشت خونش بمونم
باهامم کاری نداشت اما یکم بعدش گفت باید برم
گفت کرایه نداره و میخواد همخونه بیاره نمیتونه مدام مواظب من باشه
منم که پولی نداشتم
بهم پیشنهاد داد برم بهزیستی
اما اونا منو برمیگردوندند خونه
نمیدونم کاش رفته بودم
دارم دیوونه میشم
جایی برا رفتن نداشتم
دیگه نمیتونستم برگردم خونه
بابام منو میکشت
کاش کشته بود و خبر مرگشو بهم نمیدادن
تا آخرین لحظه چشم به در بوده تا من برگردم
وقتی فهمیدم بابام مرده برگشتم خونه اما زن بابام پرتم کرد بیرونو گفت برو همون قبرستونی که تا حالا بودی..
دوباره زد زیر گریه
گفتم پس چیکار کردی
گفت دوباره برگشتم پیش اون پسره
گفت یه آشنای پیر داشتن که دنبال پرستار بود
منو برد خونه اونا و ضمانتمو کرد چاره ای نداشتم
شروع به کار کردم و
بخاطر آبرو و مهربونی اونم که بود مجبور شدم زیر پیرزنه رو تمیز کنم
همیشه ناله میکرد
حتی شبا نمیتونستم بخوابم اما دلم خوش بود که یه جای خواب ویه حقوق خوب دارم
داشتم پولامو جمع میکردم که پسر پیرزنه با زنش از خارج اومدن
حالا بشور بپز اونام افتاده بود گردنم
ولی خدایی حقوق خوبی بهم میدادن
شیش ماه گذشت زنه هرشب با شوهرش دعوا میکرد و صداش تا صدتا خونه میرفت
پیرزنه بیشتر ناله میکرد نمیتونست حرف بزنه ولی میدیدم داره عذاب میکشه
اشکاش که از گوشه چشمش رو بالش میریخت دلم ریش میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم
یه روز زنه یه دعوای شدید کرد و ول کرد رفت
مرده تو حیاط بزرگ ویلاییشون زیر آلاچیق نشسته بود و وبا ناراحتی به یه جا خیره شده بود
رفتم تو آشپزخونه که واسش آب بیارم
که دیدم پشت سرم ایستاده خیلی ترسیدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
✨💙✨💙💫💙✨💙💫
💙💫💙✨
✨💙 @Dastanvpand
💙✨
💫
#داستان_واقعی و عبرت آموز
بنام #حسرت
#قسمت_چهارم
عروسی داداشم بود با اصرار زیاد ب شهاب برگشتیم ایران ولی این سری ۶،۷ماهی خونه پدرم موندگار شدم انگار امید و انگیزه ای برای برگشتن نداشتم.😔شهابم راضی نمیشد ک کلا برگردیم ب ایران..
شوهرم دیگ سراغمو نمیگرفت،خیلی از هم دورشده بودیم و زندگیمون روز ب روز سرد و بی روحتر میشد.
ی روز گوشیم زنگ خورد دیدم ی مرد پشت خط بود سراغ کسیو میگرفت ک گفتم اشتباه گرفتین
بعد مدتی دوباره زنگ میزد، پیامک میداد ک تنهام و در حد دوست نیاز ب هم صحبت دارم
جوابشو نمیدادم ولی اون هرروز پیامک میداد.با خودم گفتم در حد دوست ک مشکلی نیست..
همیشع باهم صحبت میکردیم،رابطمون صمیمی تر شد،خیلی مهربون بود،براش زندگیمو تعریف کرده بودم اونم ب من حق میداد و میگفت اگ بامن باشی بهت محبت میکنم و برات چیزی کم نمیذارم...
خام حرفاش شدم😔
رضا بهم گفت که طلاق بگیر،بچتم بده ب شوهرت.باهم ازدواج میکنیم و زندگی عالی میسازیم...
بعد مدتی گوشیم زنگ خورد،شهاب بود دیگ زیاد جوابشو نمیدادم،اونروز جواب دادم،باهام حرف زد ک برگرد سر زندگیت،بهت حق میدم منم کوتاهی کردم ولی درستش میکنیم..
اما من دیگ شهابو دوست نداشتم و از طرفی رضا اصرار ب طلاقم داشت و وسوسم میکرد ک زودتر خلاص شم...
تصمیم گرفتمو از شهاب جدا شدم،پسرم تا اون موقع پیشم بود ولی رضا میگفت باید پسرتم بدی ب پدرش
پسرمو هم شهاب برد...
خیلی ناراحت بودم ولی رضا با حرفاش دلداریم میداد و میگفت میام جلو خودم و ازدواج میکنیم.
صیغه کردیم تا مدتی ک شرایط فراهم شه و رضا بیاد خواستگاری
بعد چندماه رضا جواب تلفنهامو نمیداد،همش بهونه میاورد،ب دلایل مختلف ازم پول میگرفت..
ادامه دارد...
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند.
✨
💙💫 @Dastanvpand
💫💙✨ @Dastanvpand
💙✨💙💫💙
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_چهارم
فصل تابستان کم کم از راه رسید و من هم خسته از درس و امتحانات بدم نمیومد این پسرو اسگل کنم و بخندم غافل از اینکه .....
داشتم چمدونمو جمع میکردم که مامانم از راه رسید :مهرسا میشه بپرسم کجا؟ دو ماه دیگه نامزدیتهها ... بخدا این پسره خوبه داره بخاطرت مسلمون هم میشه. حوصله جرو بحث نداشتم واسه همین گفتم :خوب منم دوسش دارم ولی میخوام قبل از اینکه دوران قشنگ مجردیم تموم شه و بسر بیاد یه مسافرت مجردی برم و بعد برمیگردم و شما از شرم خالص میشید. مامان که حسابی به وجد اومده بود روزنامه رو روی میز گذاشت و پاشد و صورتمو یه ماچ محکم کرد.
:عزیزم میدونم که جان رو دوست نداری میدونم که جان مرد خیلی خشنیه ولی پدرت داره از دست میره، بخاطر پدرت بخاطر من ... با یه میلیارد سرمایه اومدیم اینجا و داریم با یه میلیون برمیگردیم ....کاش پامون میشکست و هیچ وقت نمیومدیم حق مارو از این مرتیکه حروم خور و پسرش بگیر بعد خودم با خاله نیلوفرت کمک میکنیم که طلاق بگیری. دلم به حال مادرم سوخت به چشمای یاقوتیش نگاه کردم واشکاشو پاک کردم دستای سردشو گرفتم .... همه چیو بسپار به من موهامو بوسید و گفت: بخدا خیلی دوست دارم دخترم لبخندی زدم و چمدونم رو برداشتم ..... چی میخوای واست از وگاس بگیرم بابام که مریض روی تخت افتاده بود گفت: آبجو های خوبی داره اونجا دخترم ..... واسه پدر پیرت یه سوغاتی توپ بگیر بیار دستای بابا رو گرفتم و گفتم: باشه بابا جون تو فقط غصه نخور بخاطر بیپولیات، مطمئن باش با دست پر برمیگردم بابا آه عمیقی کشید و گفت خدا کنه بابا. اشکاشو پاک کردم و به صورت خسته اش بوسه زدم. مامان: خب دیگه فیلم هندیش نکنید بیا از زیر قرآن ردت کنم و برو با بدرقه ی مامان از در خارج شدم ..... یه حسی داشتم حس یه اتفاق خوب و .....
دم در خونه مگی سه ساعت بود که وایساده بودم ..... بالاخره اومد... جیغم به هوا رفت،
:وای دختر چه معرکه شدی!
:من ؟ برو بابا.... فقط موهامو مشکی کردم. گونهاش رو بوسیدم. حسابی بخودش رسیده بود و یه تاپ خیلی باز و لختی هم تنش بود.
از مامان مگی خدافظی کردیم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم.
***
چیزی نگذشت که خودمونو توی فرودگاه وگاس دیدیم ولیموزینی کهبرای بردنمون اومده بود. همینکه به راهنمایی مردسیاه پوستی که پاول نام داشت وارد لیموزین شدیم سه تا دختر دیگه روهم دیدیم. هر پنج تامون با تعجب بهم نگاه میکردیم دختر سبزه و بسیار لوندی که جلوی من نشسته بود سکوتو شکست :بچه ها فکر نمیکنید وقتشه باهم آشنا بشیم.
مگی: من مگی هستم اهل اسپانیا. دختر بلوند نه چندان زیبایی که بسیار هم مغرور بنظر میرسید با بیمیلی گفت: الگا .... روس. با تمسخر نگاهش کردم، تمام هیکلش بیرون بود از سینه گرفته تا پاها،لباسش بیشترمثل لباس خواب بود.
دختر سیاهپوست : هی خوشگله..........تو اسمت چیه کجایی هستی ....واقعا که زیبایی.
ازش خوشم میومد ......خیلی مهربون و پاک بود و البته زیبا .....چشمان درشت و عسلی ....
: من مهرسا هستم اهل ایران.
: شنیده بودم دخترای خاورمیانه زیبان ولی نه تا این حد!
مگی: تازه این زشتشونه مامانشو ببینی چی میگی....راستی اسم خودت چیه
: من الیشیام .....اهل برزیل. بعد به دختر ژاپنی که اونور بود اشاره کرد و گفت: و شما ؟
: من هم می می هستم از ژاپن تو کیو.
ههممون با هم شروع کردیم و از هر دری باهم سخن گفتیم فقط ولگا بود که حرف نمیزد لیموزین دم یه قصر نباتی رنگ نگه داشت که روبروش استخر خیلی بزرگی بود و دورش پر درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ انگار بهشت بود .....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_سوم فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_چهارم
نغمه، دانش آموز سال سوم گفت: «خانم مگه خودتان نگفتید کسی توی دستشوییها نقاشی زشت نکشه؟ خب، منم نذاشتم این کار رو بکنن. اما نگاه کن باهام چکار کردن» بعد هم گریه کنان، موهای ژویده و صورت چنگخوردهاش را نشان داد. دختر قد بلندی که طرف حساب اصلی نغمه بود، از خودش دفاع کرد. «خانم به خدا دروغ میگه! من اصلا نقاشی بلد نیستم. به جان بابام دروغ میگه…»
دستانش را پیش آورد و جای ناخن های تیزی را نشان داد که با فشار در پوست دستش فرو رفته بود.«خانم خودتون ببینید! من اصلا نقاشی بلد نیستم. این هنرمندیها واسه اوناییه که خود شیرینی بلدند. من قورباغه هم نمیتونم بکشم. حتی یه مانتوی دست دوم هم بلد نیستم بکشم…» دختران دیگر نیشخندی زدند و نغمه باز هم گریه کرد و گفت که مریم لباسهای او را مسخره میکند.
خانم مدیر با عصبانیت آنان را از دفتر مدرسه بیرون انداخت. دخترها در راهرو ایستادند و به جر و بحثشان ادامه دادند. درهم و برهم حرف میزدند. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمیداد اما شگفتا که سخنان یکدیگر را میفهمیدند و پاسخهای دندانشکن و حرصدرآر میدادند. خانم پورجوادی در را باز کرد و نگاهی خشمگینانه به دختران انداخت. ساکت شدند. نغمه را صدا زد و به دفتر برد.
چند نفر از دانشآموزان در گوشهای از حیاط جمع شدند و نغمه را زیرآبزن و آشغال و پاچهخوار نامیدند و درباره لباسهایش حرف زدند که یک بار بر تن مادرش دیده بودند. به کلاس که رفتند، نامه دعوت از اولیا به دستشان رسید. دخترها آن قدر گریه کردند که معلم از کلاس بیرون رفت و خانم پورجوادی با عزمی راسخ وارد کلاس شد و جای معلم نشست.
– بگذارید خیالتان را راحت کنم، شما باید باور کنید که که من مدیر دیگری هستم. من بی نظمی و وِلنگاری را نمیپذیرم. من اگر بفهمم که کسی نوار بهداشتی اش را توی دستشویی مدرسه عوض میکند، پدرش را در میآورم. من در مدرسهای درس خواندهام که نظم حرف اول را میزد. از دانشگاهی آمدهام که نظم داشت. مهمتر از همه، از خانوادهای سر و ساماندار میآیم.به من ربطی ندارد که در خانه چه کار میکنید. چه غلطی میکنید! این جا مدرسه است و من هم مدیرم. فهمیدید خانمها»؟
– من که گفتم کار من نیست! ای بابا…! خانم شما فقط حرف خودتان رو میزنید! پدر من کار داره. مگه ناظم مدرسه است که هر روز پا بشه بیاد این جا… بچهها خندیدند. خانم مدیر دفتر را بست.
– از خانم پاشایی شنیدم که در این سه سال پدرت حتی یک بار هم به مدرسه نیامده است. تا کی میخواهی مادر بی سوادت را گول بزنی؟ یا با پدرت میآیی یا برنمیگردی.
– برمیگردم و بی پدرم برمیگردم. اصلا ما شما رو نمیخوایم خانم. شما نمیتونید با بچهها ارتباط برقرار کنید. هیچ کس شما رو دوست نداره… چهرهی خانم مدیر برافروخت و شانههایش تکان خورد و دستانش لرزید.
– مجبورم نکن خودم تا عودلاجان بیایم. آدرس خانهتان را بلدم. دو بار هم با تور تهرانگردی به محلهتان آمدهم. تمام سوراخ سنبههایش را بلدم. فکر نکن که لاتی! البته، لات که هستی! بی ادب هم هستی! بدبخت و خاک بر سر هم هستی! با من بحث نکن گستاخ! من دارم این خراب شده رو درست میکنم. ازم تشکر کن بی حیا…
مریم میدانست نباید بیش از این حرف بزند و پاسخ مدیر را بدهد اما نمیتوانست کم بیاورد. او امید و چشم و چراغ تمام هنجارگریزهای مدرسه بود و اگر کم میآورد… در دورهی مدیر قبلی، با او کنار میآمدند و به عنوان نمایندهی کل دانشآموزان انتخاب شده بود. نمیتوانست کوتاه بیاید.
– بدبخت شمائید. شما دارید وظیفهتون رو انجام میدید. حقوق میگیرید. مفتی که کار نمیکنید…
خانم پورجوادی از جایش برخاست و لبانش را جوید. لبهی میز را فشار داد. خشم از چهرهاش میبارید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☔️بانو میم☔️:
#بسم_رب_الحسین
#از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_چهارم
امروزم را نوشتم:
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
بعد از رفتن استاد میزهامون رو گوشه ای از کلاس گرد کردیم و شروع کردیم به صحبت کردن.زینب حالش خوب شده بود.خوب خوب.چرا مریض باشه؟درمانش را پیدا کرده بود دیگر.اینکه می گویم درمان یعنی معجزه.
دیروز وقتی به خونه زینب رسیدم مامانش داشت گریه می کرد.گفت:
-بچم از دیشب تبش پایین نمیاد که بالا میره.شده کوره آتشین.
یه ذره که دلداریش دادم رفتم سمت اتاق زینب.نباید وقت تلف می کردم.در اتاق رو باز کردم و دیدم زینب دمر افتاده روی تختش و داره زار زار گریه می کنه.
برش که گردوندن صورت قشنگش سرخ سرخ بود.دست هام که دست هاشو گرفته بود داغ داغ شده بود.بهش گفتم:
-چه می کنی با خودت دختر.
با بغض گفت:
—رضوان خواهر دارم میسوزم.
بهش گفتم:می ترسی بسوزی؟
_نه فقط...
-دلشکسته که باشی خود خدا سرنوشتت رو میسازه
بعد با خنده بهش گفتم:
-بسه دختر پاشو خودت و جمع کن بریم دانشگاه بدو.
—نه من نمیام.
مجبور شدم خبر رو بهش بگم تا راضی بشه و بیاد.وقتی بهش گفتم یهو عین برق گرفته ها پاشد سر جاش نشست.چه جوری بگم که عرض سی ثانیه سرخی صورتش رفت و زرد شد.دست هاش یخ کردم.منم که خندم گرفته بود از این تغییر ناگهانیش سریع بلندش کردم و مجبورش کردم لباس هاشو بپوشه.هیچی نمی گفت.لام تا کام هیچ.فقط وقتی داشت چادرشو سرش می کرد صورتش خیس از اشک بود.از در خونه که میرفتیم بیرون یکی این گریه می کرد یکی مامانش.خلاصه مجلس زاری داشتیم.
صدای خنده بچه ها که رفت بالا از فکر بیرون اومدم و دیدم زینب داره با خنده یک خاطره تعریف می کنه.دیدید گفتم.یعنی ذکر حال اون موقع زینب چیزی جز این شعر یادم نمی انداخت: تنها به شوق کرب و بلا می کشم نفس
دنیای بی حسین به دردم نمی خورد.
با نرگس و زینب از کلاس بیرون اومدیم به سمت خونه هامون راه افتادیم.هممون توی حال خودمون بودیم.نرگس توی همون حالی که بود گفت:
-بچه ها می ترسم به کربلا نرسم.می ترسم بمیرم از فرط این هیجان.
زینب دستش رو گرفت و گفت:
-نفس بکش نرگس.به خدا بوی سیب میاد.به خدا همه جا بوی سیب پیچیده.
امروز را نوشتم:من از آغاز در خاکم نمی از عشق می دیدم
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر
عشق کاریست که تنها از سینه سوخته های محبت و دود چراغ خورده های معرفت بر می اید.عشق،یک بسیجی تنها در یک میدان مین است.
حال من حال جوانیست که یک ماه تمام
در پی کسب جواز حرمت پیر شده....
🌸 پايان قسمت چهارم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_سوم مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟ -وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_چهارم
مژگان – دینگ دینگ سلام هانی جون چطوری؟
-وای سلام به رروی همچو ماهت (بیچاره ماه که نسبتش می دم به توی عفریته )
مژگان – عزیزم هنوز عکستو برام نفرستادی
-جیگرم تحمل کن الان برات سندش می کنم-رسید مژی جون
مژگان – وای این تویی
-نه عمه امه خوب خودمم دیگه
مژگان – هانی جون چه جیگری هستیا
-قربونت …. به شما که نمی رسم
مژگان – هانی هانی کی ببینمت(وقت گل نی )
-به همین زودیا ولی عزیزم من یه سفرکاری دارم برم برگردم میام به دیدنت
مژگان – وای کجا می خوای بری سفر هانی جون
– المان اتیش
مژگان – -اوه خدای من پس من بی صبرانه منتظرم تا تو برگردی
– منم بی صبرانه منتظرم تا ملکه زیبایی هامو از نزدیک در اغوش بگیرم
مژگان – وای هانی تو خیلی رومانتیکی
-می دونم عزیزم
مرده بودم از خنده بیچاره خبر نداشت خفن سر کاره
خدایشم طرف خیلی قیافش ناز بود استغفرالله……… دختر بگو جای برادری ایشون خیلی ناز بودن اره اره همون
سرمو انداخته بودم پایین و با مژی در حال دل و قلوه دادن بودم
اهم اهم ببخشید خانوم
هنوز سرم پایین بود
-بله کاری داشتید ؟
بله راستش
-اگه با اقای حیدری کار دارید هنوز نیومدن… اگه کار دیگه ای هم دارید بنده در خدمتم
نه نه من در خدمتتون نیستم چون تا اقای حیدری نباشن نمی تونم پرونده به کسی تحویل بدم چون باید امضای ایشون باشه
شما همیشه با مخاطبتون همینطوری حرف می زنید؟
– چطور مثلا
اینطوری که اصلا بهش نگاه نمی کنید
تازه رسیده بودم به اوج سر کار گذاشتن مژی ولی طرف هم حرف حساب می زد پس با یه بوس بای از مژی خداحافظی کردم و سرمو اوردم بالا
یا قمر بنی هاشم
من که اینو اسکن کردم چرا الان تو فضاست
سریع به عکس دم دستم نگاه کردم و بلافاصله به اون
صدام شروع کرده بود به لرزیدن
-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که چند بار خودمو معرفی کردم یعنی نشنیدید
چرا چرا (نباید متوجه خنگ بودنم می شد پس به ناچار گفتم چرا چرا)
-بفرماید امرتون
شما حالتون خوبه خانوم
-بهتر از این نمیشه(وای اگه مژی اینو اینجا ببینه کارم تمومه چه ابرو ریزیه میشه)
-نگفتید اینجا چیکار دارید؟
برگه ای رو به طرف گرفت
این حکم منه از امروز من به جای اقای حیدری اینجا مشغول به کار می شم
-پس اقای حیدری چیه؟
ایشون بازنشست شدن
-چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
اوه معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم مگه نمی دونستید ؟
از خوشحالی تو ابرا بودم نمی دونستم حالا تو این ابرا چیکار کنم اصلا کدوم طرفی پرواز کنم خدا کنه با هواپیما تصادف نکنم (شما حرفاشو زیاد جدی نگیرید یکم مخش تاب داره ….اره )
من وحید دادگر هستم و شما؟
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهارم
.....
گفت؛
+اول پس اول بریم طبقه پایین بازار یه کاری دارم، انجام بدم،بریم ناهار...
با طعنه گفتم:
+فقط زود که دلم داره ضعف میره از گشنگی.... 😊
خندید ادامه داد:
+شکمو بودن رو باید به خصوصیات اخلاقیت اضافه کنم... 😂
رفتیم طبقه پایین بازار، نزدیک یک مغاره نقره فروشی وایساد گفت:
+رسیدیم، همین جاست...
داخل رو نگاه کردم، دیدم پیرمرده قد کوتاه نشسته داره قلیان صرف میکنه، با دست راستش هم مشغول بالا پایین کردن بین نگین انگشتر بود،وارد شدیم امیر گفت:
سلام به حاج حسن گلِ گلاب،باز که داری قلیون میکشی پیره مرد...😂
مارو که دید بلند شد گفت:
+سلام بابا،خوبی خوش اومدی، دیگر تفریح پیره مردها همینه دیگه..😂
امیر به من اشاره کرد گفت:
+حاج حسن همونی که بهت گفتم میارم پیشت، بالاخره خدا کمک کرد محرم شدیم،فاطمه خانم هستن😊
من سرم رو پایین آوردم به نشانه سلام کردن و گفتم :
+سلام...
با لبخند گفت :
+سلام دخترم، خوش اومدی، خوش بختم، منم حاج حسن پناهِ شب های بی قراری شوهرتم... 😊
با لبخند و خجالت گفتم:
+خوشبختم..... 😊
امیر با عجله گفت:
حاج حسن،کادو مارو بده بریم که کلی کار داریم،باز سره فرصت میایم پیشت😊
انقدرم قلیون نکش پیره مرد به عصمت خانم میگماااا😂
حاج حسن چپ چپ نگاه کرد بهش و لبش رو گاز کرفت گفت :
زشته جلو خانمت، بزار من ساکت باشم..
بعد دست کرد از داخل کشوی زیره ویترین یه گردنبند با نگین عقیق نارنجی رنگ یمانی درآورد و یه انگشتر یا همون رنگ نگین،گفت:
+بیا فاطمه خانم،این گردنبند نقره،کاره دسته خودمه،اسم امام حسین روی سنگش حک شده کادوی من برای محرم شدنتون😊
بعد روبه امیر کرد گفت :
+این انگشترم واسه تو،اسم اربابت روی سنگش هست، انشاءالله که به پای هم پیربشین😊
دل تو دلم نبود، خیلی گردنبند قشنگی بود جلو رفتم، گردنبند رو برداشتم و گفتم :
+خیلی قشنگه،دستتون درد نکنه😊
حاج حسن با خنده گفت:
+قابل شمارو نداره دخترم، یادگاری از من😊
امیر هم انگشترش رو داخل انگشت،انگشتری دست راستش کرد گفت:
+به به،فدای حاج حسن، خجالتمون دادی
رو به من اشاره کرد گفت:
+اینم کادو حاج حسن،بریم دیگه؟
گفتم: نمیدونم اگر کاری ندارین آره😊
خداحافظی کردیم و از مغاره اومدیم بیرون، توی راه پله که بالا میومدیم گفتم:
کارت این بود؟ همیشه از این کارا داشته باش 😂😂
خندید گفت:
+حالا ازاین کارا زیاده، فعلا بریم ناهار بخوریم تا ببینیم قسمت چی میشه.. 😊
خلاصه رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت خونه ما....
امیر من رو رسوند خونه و گفت:
+انشاءالله که روزه اول بهت خوش گذشته باشه، مواظب خودت بابرام
با خنده گفتم :
+وااای عالی بود، دستت درد نکنه، خاطره خیلی خوبی شد برای من،تو هم مواظب خودت باش، خداحافظ 😊
گفته بود تعارف نکنم که بیاد داخل خجالت میکشید...
با لبخند گفت :
+پس عالیه 😊 یا علی
منم هم رفتم از پله ها بالا و امیر هم رفت خونشون..... 😊 😊
🍃🌺
*بیمارستان...ساعت حدودا ۴ بعدازظهر
داشتم به همین خاطرات خوش فکرمیکردم که احساس کردم کسی داره من رو صدا میکنه....
+فاطمه؟ فاطمه جان...بلند شو اگر صدام رو میشنوی،امیر آزمایش داده برگشته....
فاطمه جان...؟
گرمای دست روی پیشونیم رو احساس میکردم...
چشم هام رو نیمه باز شد، نوره مهتابی توی چشمم میخورد، چشمام رو بستم و فشردم باز با یک کم سختی نیمه باز شد،چند بار تکرار شد این کار تا چشمم کامل باز شد،سرم رو چرخوندم دیدم فهمیه کنارم نشسته،همونجوری که روی پیشونیم دست میکشید گفت :
+خوبی فاطمه؟ بلند شو قربونت برم...
با ابرو به طرف دیگر من اشاره کرد گفت :
+امیر هم نشسته کنارت،نگاه کن. 😔
سرم رو یواش چرخوندم، دیدم امیر روی ویلچر کنارم نشسته،دست گذاشت رو دستم گفت:
+فاطمه جان ببخشید،تو هم اذیت شدی😔...
سرش رو پایین آورد و دستم رو بوسید،با دستم رو کشیدم و با دست دیگر روی سرش دست کشیدم گفتم:
+این کارها چیه میکنی امیر ؟من نیام دنبال کارهای تو پس کی بیاد؟
تکیه داد به ویلچر و آب دهنش رو فرو خورد گفت:
+دکترها میگن چیزیم نیست ولی نمیدونم چرا بدنم سسته نمیشه بلند بشم از ویلچر😕😕
از جا سراسیمه بلند شدم و رو به فهیمه گفتم:
+آبجی، من رو ببر پیش دکتر باهاش صحبت کنم...😢رو به امیر هم گفتم:
+آقایی تو همین جا بشین،من برمیگردم زود که بریم خونه.... 😊
راستش بدن لاغر و بی جانش، تنی که روی ویلچر نشسته،این ها همه بهم میریخت حالم رو،...😔
توی ذهنم میگفتم :
+بدن ورزشکار امیر کجا رفت آخه؟😔
بازوهای مردونه اش چی شد؟😔خدایا به خیر بگذرون...😔
بلند شدم و فهیمه هم زیره بغلم رو گرفت رفتیم سمته اتاق دکتر
درب اتاق رو زدم و اجازه خواستم برم داخل،صدایی از دور اومد:
+بفرمایید داخل الآن خدمت میرسم
سر چرخوندم دیدم دکتر نزدیک ایستگاه پرستاری دارن صحبت میکنن
تنها وارد اتاق شدم و🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : کله پاچه عمر
از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم
.
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... .
.
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... .
.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_چهارم
رکسانا- خونه نه!
-نگران نباشید!مادرم خونه هستن!
رکسانا- به همین دلیل مایل نیستم برم منزلتون!
تا اینو گفت مانی یه لبخند زد و گفت:
-حالا اینقدر محکم حرف نزن! شاید ننه ت رفته باشه خرید!
-زهرمار!
مانی- یعنی میگم شاید خونه نباشه!
رکسانا هنوز داشت میخندید که گفتم:
-خوب شما بفرمائین کجا بریم!
رکسانا- راستش من اینجا هارو نمیش ناسم!فکر کردم شما جایی رو بلدین!میدونین موضوع مهمی یه!بریم یه جای خلوت که بتونیم حرف بزنیم!
مانی- میخواین بریم کوه؟!الان هم وسعت هفته است، پرنده تو کوه پر نمیزنه!
دوباره رکسانا زد زیره خنده و گفت:
-منظورم یه جایی یه که بتونیم بشینیم و حرف بزنیم!
مانی- خوب سه تا چارپایه م باخدمون میبریم اون بالا!چطوره؟
این دفعه من هم زدم زیر خنده!خودش که اصلا نمیخندید!رکسانا که دیگه حالا اصلا جلوی خودش رو نمیگرفت و همش داشت میخندید و با خنده حرف میزد!
رکسانا- همینجاها جایی نیس؟
مانی- بیست سوالی؟!خوب!اینجا که منظور نظر شو ماست، میشه بفرمائید که داخل شهره یا خارج از شهر؟ یعنی آب و آبادی داره یا خیر؟! درضمن وقتش که شد یه راهنمائی م بفرمائید!
رکسانا- منظورم یه کافی شاپی، چیزیه!
مانی- من که کافی شاپی که تو اون خیابون و سه تا چهار راه بالاتر و هفت هشت تا کوچه پایین تره رو نمیشناسم! تا حالا پامو اونجا نذاشتم و از این به بعد نمیذارم! مگه اینکه به زور منو ببرن وگر نه خودم تنهایی نامیرم!این از من!
-حالا موضوع اینقدر مهمه رکسانا خانم؟
رکسانا که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیر گفت:
-خیلی مهم هامون خان!
-پس بفرمائید سوار شین.
داره عقب رو براش وکردم و نشست و خودمم رفتم سوار شدم و مانی نشست.
-کجا بریم مانی؟
مانی- من که گفتم اینجا هارو بلد نیستم!دنده عقب بگیر برو تو اصلی.
از رو پول اومدم تو خیابون و رفتم طرف خیابون اصلی و پیچیدم بالا
-خوب!
مانی- خوب چی؟
-کجاس دیگه؟!
مانی- من که نرفتم تاحالا!دومین چهار راه دست چپ!
پیچیدم همون خیابون که مانی گفت و رفتم جلو و پرسیدم:
-کجاس؟
مانی- چرا همش از من میپرسی؟!جلو اون خونه نگاه دار!
یجا پارک کردم و سه تایی پیاده شدیم و به مانی گفتم:
-اینجا که کافی شاپ نیس!
مانی- آره ولی قراره چند ساله دیگه یکی اینجا بسازن!
-الان وقت شوخی یه؟
مانی- برو جلو همون خونه هه زنگ بزن دیگه!
-اون خونه؟
مانی- آره بابا!
رفتیم جلو یه خونه و وایسادیم و یه نگاه به مانی کردم و زنگش رو زدم.یه مردی آیفون رو جواب داد. از این آیفون تصویری ا بود. گوشی ش رو ورداشت و گفت:
-سلام آقا مانی! بفرمائین!
بعد دارو وا کرد یه نگاه به مانی کردمو گفتم:
-هیچ کس تورو هیچ جا نمیشناسه!
مانی_ بده حالا کارت رو راه انداختم؟
رکسانا خندید و ماهام کنار وایستادیم تا اول اون رفت تو و بعدشم من و مانی. یه خونه بزرگ بود با یه حیاط پرگل و با صفا. تو خونه رو خیلی قشنگ و شیک درست کرده بودن و میزو صندلی چیده بودن. توشم پر بود از دختر و پسرا یه موزیک قشنگ م پخش میشد. تا وارد شدیم یه دختر خانم که گویا اونجا گارسن بود اومد جلو و با مانی سلام و علیک و احوالپرسی کرد و ماها رو برد سر یه میز و سه تایی نشستیم و سه تا نسکافه سفارش دادیم که رکسانا دور و ورش رو نگاه کرد و گفت:
_فکر نمی کردم یه همچین جاهایی م وجود داشته باشه!
مانی_ منم فکر نمی کردم ! همینجوری الکی این خونه رو نشون دادم اما از اونجا که بخت این هامون مثل تیر چراغ برق بلنده و دلشم پاکه، زد کافی شاپ از کار دراومد!
رکسانا خندید و گفت:
_ دقیقا همونجور که در مورد شما بهم گفته بودن هستین!
مانی_ببخشین در مورد من چیا به شما گفتن؟
رکسانا_ اینکه شوخ و سرزنده این و کمی ام......
مانی_ دیگه بقیه ش رو کاری نداشته باشین ! یعنی بقیه ش بی اهمیته!
رکسانا زد زیر خنده و بقیه حرفش رو نگفت
مانی_ ببخشین در مورد این هامون چی گفتن؟
رکسانا_ جدی و یه خرده م .......
بازم بقیه حرفش رو نگفت که مانی شروع کرد
_ یه خرده نه و خیلی اخلاق بد! دارای یه طیعت بیجان! در واقع تشکیل شده از چهار تا استخون و سی چهل کیلو ماهیچه که یه روح بیجان مثل آجر قزاقی احاطه اش کرده!
رکسانا که می خندید گفت :
نه به خدا ! اونطوری بهم در مورد ایشون نگفتن!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_اول
❀✿
ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم. مقابل آینھ مے ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر مے خورد. شال سرخابے و مانتوی زرشڪے ، هارمونے جالبے بھ چهره ام مے دهد. چادرم را روی سرم میندازم و ڪیف مڪعبے ڪوچڪم را ڪھ وسایل خطاطے داخلش چیده شده بود، از ڪنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز مےڪنم و از پلھ ها پایین مے روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانھ مے آید. پاورچین پاورچین پلھ های اخر را پشت سر مے گذارم و گوشم را تیز مے ڪنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل مے شود یا نه؟! چشمهایم را مے بندم و بیشتر تمرڪز مے ڪنم...
مادرم سعی مےڪند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل ڪند.
_" ببین اقارضا.بنظرم یڪم رابطھ ی عاطفیت با محیا ڪم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشھ؟!..."
و درمقابل پدرم سڪوتے ازار دهنده مے ڪند.
پوزخندی مے زنم و به سمت در خروجی مے روم. " مامان مے خواد با فڪرهای قدیمے و نقشھ های ڪهنه باعث نزدیڪ شدن بابا بمن بشھ.
دندانهایم راروی هم فشار مے دهم و ڪتونے هایم را مے پوشم.
" میخواد برام بپا بزاره!..."
لبخند ڪجے مے زنم...
" البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره ڪف دست بابا!...."
سری تڪان مے دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز مےڪنم ڪھ صدای پدرم درفضای سالن و اشپزخانھ مے پیچد.
_ محیا بابا؟ ڪجا میری بااین عجله؟ ... بیا بشین صبحانت رو بخور.
سرجایم مے ایستم و بلند جواب مے دهم:
_ گشنم نیست بابا.
_ خب بیا یه لقمھ بگیر ببر. هروقت گشنھ شدی بخور.
_ وقت ندارم. باید زود برسم ڪلاس.
_ خب عب نداره دختر.تو بیا لقمھ بگیر خودم میرسونمت .
باڪلافگے هوفی مےڪنم و چادرم را در مشتم مے فشارم.
زیرلب زمزمه مےڪنم: عجب گیری ڪردما
چاره ای نیست. دوباره باصدای بلند مے گویم: باشه چشم بزارید ڪتونیم رو درارم.
_ باشھ بابا.عجلھ نڪن.
تلفن همراهم رااز ڪیفم بیرون مےآورم و به سحر پیام مے دهم: " من یڪم دیرتر میام.فلا گیر حاجی افتادم! شرمنده بای."
کتونی هایم را در می اورم و گوشه ای پرت می کنم! قراربود به بهانه ی کلاس خطاطی ، باسحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشپزخانه می روم. پدرم دستهایش راتکیه ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! باوجود سن نسبتا بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تالبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبڪے مے گذارد.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_دوم
❀✿
مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام مے دوزد و بادیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی ازسر رضایت می زند. گلویم را صاف مےڪنم و وارد اشپزخانه مے شوم. پدرم نگاهے به چشمانم میندازد و به صندلے مقابلش اشاره مے ڪند ڪھ یعنے " بشین" روی صندلے مے شینم و به ظرف ڪره و پنیر وسط میز خیره مے شوم. پدرم نفسش را پرصدا بیرون مے دهد و مے پرسد: خب! ڪلاس خطاطیت تاڪجا پیش رفتھ؟
یک لحظھ قلبم مے ایستد.این چھ سوالے است ڪھ مے پرسد؟ تقریبا سھ هفتھ ای مے شود ڪھ ڪلاس را دنبال نڪرده ام و مدام بادوستانم به گردش مے رویم. سعے مےڪنم طبیعے به نظر بیایم. پیشانے ام را مے خارانم و لبهایم را بھ نشانھ ی تفڪر جمع مے ڪنم
_ اممم.. عی بد نیست.
_ ینے خوبم نیس؟
_ نه نه! ینی... خب راستش... حس مےڪنم تقریبا داره تڪراری مے شھ.
نگاهش رااز روی چای تلخش بھ صورتم مےڪشاند
_ چرا؟
_ خب...
مڪثے مےڪنم و ادامھ مےدهم
_ راستش بابا... من فڪ مے ڪنم تاهمین حد ڪافیھ من علاقھ ای ندارم ادامش بدم.
ابروهایش درهم مے رود.
_ پس بھ چے علاقھ داری؟
_ اممم... ینے خب...من الان خطم خیلے خوب شده...ینی عالے شده. دیگھ نیازی نیست ڪلاس برم...
_ جواب من این نبودا.
_ فعلا بھ هیچی علاقھ ندارم...میخوام یمدت استراحت ڪنم..
_ ینی میگے بزارم دختر من تااخر تابستون بیڪار باشه؟
_ خب... اسمش بیڪاری نیس
یڪ لقمه ی ڪوچڪ مربا مے گیرد و بھ مادرم مے دهد. عادتش است! همیشھ عشقش را درلقم، های صبحانھ بروز مےدهد.
_ پس اسمش چیھ؟
_ استراحت!... خب... ببین بابارضا...من...دوروز دیگھ مدرسه ام شروع میشھ بعدشم بحث کنکور و... حسابھ درس خوندن.دانشگاه هم ڪھ ماجرای مهم زندگیھ.
عمیق به چشمانم زل مے زند و بعد ازجایش بلند مے شود...
_ خب پس ینے امروز نمیری ڪلاس؟
دهانم را پر میڪنم از یڪ " نھ " بزرگ ڪھ یڪدفعھ یاد قرارم مے افتم. ازجایم بلند مے شوم و همانطور ڪھ انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو مے برم ، جواب قاطعے مے دهم: این ترم رو تموم مےڪنم و بعدش استراحت!
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
وبعد انگشتم رادردهانم مےڪنم و میڪ مے زنم.مادرم روی دستم مے زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو!؟
باپررویی جواب مے دهم: صدبار دیگھ!
قری به گردنش مے دهد و نگاهش راازمن مےگیرد. شانھ بالا میندازم و از اشپزخانھ بیرون مےروم. پدرم ڪتش رااز روی سنگ اپن بر میدارد و مے گوید: صبحانتم نخوردی. برو ڪتونیت رو بپوش...منم باید بھ ڪارم برسم!
چشمی می گویم و بھ سمت در می روم.
" ڪے میفهمن من بزرگ شدم؟"
❀✿
پدرم جلوی در آموزشگاهم پارڪ و بالبخند خداحافظے مےڪند.پیاده مے شوم و ارام مے گویم: ممنون ڪھ رسوندید.
سری تڪان مے دهد ودور مے شود. وارد اموزشگاه مے شوم و درراه پله منتظر مے مانم. میخواهم مطمئن شوم ڪھ ڪاملا دور شده و مرا دیگر نمے بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون مے آورم و بھ سحر زنگ مے زنم.
چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازڪ و زنگ دارش درگوشم مے پیچد..
_ جون؟
_ سلام سحری ! ڪجایے؟
_ علیڪ! میچرخم واسه خودم.حاجے ولت ڪرد؟
_ اره بابا! میشھ بیای دنبالم؟
_ عاره. ڪجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. ڪے میرسی؟
_ ده مین دیگھ اونجام.
_ باش.
_ فلا گلم.
تماس قطع مے شود و من با بے حوصلگی روی پلھ می شینم و دستم را زیر چانھ مے زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشھ خودم انتخاب مے ڪردم ڪھ چھ ڪلاسے بروم.پوزخندی مے زنم و زیرلب مے گویم: البتھ تو چهارچوب میل بابا.
بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم مے ڪند.حس میڪنم گذشت دورانے ڪھ باڪمربند دختران را مجبور مےڪردند ڪھ درخانھ بمانند.زندگی من نیاز به تحولے بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممڪن است.لبخندی مے زنم و مے ایستم. ازاموزشگاه بیرون مے روم و ڪنار خیابان منتظر مے مانم. اصلن ڪھ گفتھ ڪھ باید حتمن بھ ڪلاس هایےطبق میل پدرم بروم؟! خطاطے و نقاشے و معرق ڪاری ...اینها هیچ وقت طبق خواستھ های اولیه ی من نبوده.بھ غیر اززبان که دراخر بھ سختی توانستم مدرڪم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر مےڪنم و به ڪتونے هایم زل مے زنم.
❀✿
گاز بزرگے بھ برش پیتزایم مے زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا مے دهم.
سحر ریسھ مے رود و نوشابھ اش را سر مےڪشد.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_چهارم
❀✿
عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر ارام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ.
بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: زهرمار! ڪوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید.
مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن.
_ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟
آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟
سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے.
سحر_ ببین محیا،تاڪے اخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم.
مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید.
ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ!
برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند
_ اها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار....
پایھ ای؟
باتردید نگاهش مےڪنم
_ گیتار؟
_ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سر خرو ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار.
گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم!
ایسان_ ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی.
سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے.
ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟
ایسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ اقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟!
نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم.
رفاقت من و سحر و ایسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و ایسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیدا به انها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے امد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد.
ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم....
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهارم
موهایش را هم خیلی ساده و معمولی بسته بود، پیش خودش فکر کرد اینطوری خیلی بهتر است هم کسی چیزی نمیفهمد وهم فرزاد بعد از این چند سال چهرهی واقعیعه بی بزکش را میبیند، سعی میکرد با یاداوری حرفهای عمه ناهیدش اعتماد به نفس خود را بالا ببرد، ناهید همیشه به او گفته بود موهای پر کلاغی و لختش آدم را جادو میکند، چشمهای درشت سیاهش بی نظیراست، از پوست خوش رنگ ودماغ کوچیکش، از لب و دهنش تعریف کرده بود. او هم مانند یک کودک یاد حرفهای عمهاش میفتاد و دلش برای خودش قنج میرفت و تمام تصوراتش این بود که فرزاد باهمان نگاه اول سحر این همه زیبایی میشود، و به کل فراموش کرده بود که عمه ناهیدش از فرط علاقه به او انقدر تعریفش را میکرد.
×××××
(شیده)
ده دقیقه از یک گذشته بود، اضطراب اون لحظم بی سابقه بود، فرزاد دیر کرده بود، دوس داشتم تنها بودم اونوقت تو خونه نمیموندمومیرفتم فرودگاه با خودم میآوردمش. زیر چشمی تموم حواسم به ساعت بزرگ وشماته دار گوشهی سالن بود، پس کجا مونده بود؟ اون که باید قبل از یک میرسید سرم و آروم بلند کردم حس میکردم همهی حواسها به منه وهمه فهمیدن که نگرانم اما وقتی یه نگاه گذرا به همه انداختم دیدم جز سامان هیچکس به من نگاه نمیکنه نگاهم
رو صورت سامان ثابت موند عمو یه لبخند بروم زدو با لباش
گفت: میاد
همین یه کلمه با اون لبخند اطمینان بخشش شوق مردهی دلموزنده کرد، همونجور که به سامان زل زده بودم صدای زنگ در اومد یهو از جام بلند شدمو گفتم: اومد
یه لحظه از حال خودم خجالت کشیدم اما خداروشکر از بس همه تو فکر اومدن فرزاد بودن هیچکس حواسش به این آبروریزی من نبود حتی کتایون که مو لای درز فضولیش نمیرفت. همه باهم به سمت حیاط رفتن من عقبتر از همه راه میرفتم پاهام میلرزید حسوحالم باورنکردنی بود دوس داشتم اشک
شوق بریزم اما مگه میشد جلوی این جماعت چیزی رو بروز داد؟ با هزار زحمت پاهامو تا حیاط بدنبال خودم کشیدم آوا سریع دوید و دروباز کرد چقد دلم میخواست من جای آوا درو باز کنم شاید اولین باری بود که انقد بهش حسودیم میشد، در باز شد از همون فاصله قامت فرزادو تو چارچوب در دیدم. همون پسر پوست روشنه موخرمایی با یه قد متوسط تنهاتغیرش چشماش بود که قاب عینک روش نشسته بودو البته کمی هم تپل شده بود. قلبم داشت از جاش کنده میشدجوری که صدای ضربانشو میشنیدم، همه دور فرزادو گرفته بودنو روبوسی میکردن حتی سامانم منو به حال خودم گذاشته بودو پیش برادرزادش رفته بود سعی کردم یکم به خودم بیام جلوتر رفتم. و خودم. و تو دایرهی بقیه جا کردم کلی به خودم فشار آوردم که موقع سلام کردن صدام نلرزه فرزاد تا منو دید با یه لبخندی که دلمو بی قرارتر میکردگفت: به به
اینجارو ببین شیده هم که هست چقد خوشگل شدی تو
با شنیدن این حرفش حسابی جا خوردم چطوری میتونست جلو این همه بزرگتر از خوشگلی من حرف بزنه!!!! پیش خودم گفتک شاید 5 سال فرنگ خجالتو از یاد فرزاد برده جلوتر رفتموگفتم: خوش اومدی
فرزاد: مرسی عزیزم چقد تو بزرگ شدی وروجک
دیگه نمیتونستم جلو بقیه این جمله هاشو تحمل کنم از یه طرفم دیگه طاقت نگاهاش و نداشتم کمی عقبتر رفتم تا میدون حرف زدن با فرزادو به بقیه داده باشم حرفا و تعارفا که تموم شد همه به داخل سالن رفتیم میز ناهارو از قبل عمه ناهید و کتایون آماده کرده بودن همه سر میز نشستیمو تو یه جو صمیمی مشغول خوردن ناهار شدیم یکم که گذشت بازم صدای زنگ در خونه اومدهمه میگفتن کیه کیه طفلک هومن از بس همه حواسا پرت فرزاد شده بود کسی یادش نمیومد که جای هومن با اون شوخیاش چقد خالیه،یکی از دوقلوها گفت: حتماً داداش هومنه اونوقت انگار یه چیز فراموش شده یاد همه افتاده باشه همگی گفتن آره هومنه دیگه.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهارم 4⃣
°•○●﷽●○•°
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_چهارم
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانیها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامدهاید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرفها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهرهام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدیدتر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.
ـ همین الان از راه رسیدهام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علیبن موسیالرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمیدانم که چه طور میشود ایشان را ملاقات کرد؟
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهرهام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شدهاید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که میبینم شما مورد توجه آقا علی بن موسی الرضا(عليه السلام)واقع شدهاید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشتهام.
ـ آخر برای چه؟
ـ برای اینکه این شخص از بزرگترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را میشناسد آرزو میکند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظهای کوتاه !...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟ 🙏
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_چهارم
💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»
سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه #اعتراض کنیم، بَده؟؟؟»
💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو #بسیج دانشکده که هر روز نشستی و #دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!»
حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم #اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم.
💠 اصلاً همین #عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد.
💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان #میرحسین چه بلایی سرت اورده!»
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟»
💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم.
دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته #عاشقانه صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!»
💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته #نجیب و مهربون باشی!»
و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!»
💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!»
و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/34