eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
#پیشنهاد_رسمی_ایتا #کانال_رسمی_حضرت_زهرا_س^ هرکه#خداوند را بی پیرایه وخالصانه#عبادت کند^خداوند برترین مصلحتش را نثار او میکند #لینک_کانال_مادر_سادات^باذکرصلوات وارد شید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a #ورود_به_بقیع_مجازی^👆👆👆
شخصی محضر سلطان العارفین، آیت الله العظمی سلطان آبادی آمد، آقا فرمودند: من تو را خیلی دوست دارم و عجیب به تو عشق می‌ورزم، اما یک صفحه تاریک در پرونده‌ات دیده‌ام که از تو که اینهمه حال و ... داری، متعجّبم ! اینکه این صفحه تاریک چیست، من را عجیب درگیر کرده است، منتهای امر تو باید راضی باشی تا من بدانم آن چیست، چون خدا نمی‌خواهد کسی از پرونده کس دیگری مطّلع شود. آن شخص گفت: بگذارید ببینم و خودم به شما بگویم. او هر چه فکر کرد، مطلبی به ذهنش نرسید. فردای آنروز آمد و گفت: آقا ! من متوجه نشدم. راضی هستم که شما در پرونده من نگاه کنید. آقا فرمودند: با اذنی که تو به من دادی، پروردگار عالم اجازه داد و نگاه کردم. دیدم تویی که پدر و مادرت اینهمه راجع به تو دعا کرده بودند و تو هم اینهمه مراعات آنها را می‌کردی، دو شب آنها را فراموش کردی و بااینکه خودت از حال آنها احساس کرده بودی که هست و لباس مناسب ندارند، حاجت آنها را برآورده نکردی! پدرت به مادرت گفته بود: به او نگو ! اما روز سوم، مادرت طاقت نیاورد و به تو گفت: فلانی ! زمستان است، بنا بود برای ما یک لباس گرم بگیری. همین که این حرف را به تو زد، پدر بسیار خجالت کشید و با خود گفت: من که پدر هستم و عمری برای بچه‌ام خرج کردم، حالا بچه‌ام باید برای من خرج کند و دلش شکست تو هم آن روز خیلی ناراحت شدی که چرا حواست نبود و پدر و مادرت از تو تقاضا کردند. دست آنها را بوسیدی و از آنها کردی اما بدان این صفحه ظلمت، در پرونده‌ات ماند! مادر، مهربان است و به راحتی می‌گوید، اما پدر وقتی می بیند یک زمانی بچه ها را بزرگ کرده و حالا باید از آنها تقاضا کند، خیلی برایش سخت است. کأنّ ربّ_ همانطور که قرآن بیان می فرماید: "کَمّا رَبَیانی صَغیراً"_ از بنده اش تقاضا کرده است! در حالی که همیشه عبد باید از ربّ خود تقاضا کند. آن شخص زار زار گریه میکرد و میگفت: آقا ! چه کنم؟ آقا فرمودند: تا زنده ای برای آنها، نماز، حج و روزه مستحبی، زیاد انجام بده تا شاید پروردگار عالم عنایت کند... 📚 دو گوهر بهشتی، پدر و مادر ✍ حضرت آیت الله روح الله قرهی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت پنجم در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از کم نداشت... من اما از هر چیزی اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام هایم کشیدم... تا برسرم بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم بود.. اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با ندیده بودم ... و او هم مرا با ... در نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم... فردای ان روز اولین روز از ماه بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به یکی از خواهران دینی ام به رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای مغرب به مسجد میرفت.... ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از خریده بود... تمام شب را بخاطر که در هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت... دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت... را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست..‌. با ابروهای گره خورده زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی کنار نرفت... این را از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود... اذان را که گفتن به رفت اما..... ✍ با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از کنار پنجره منتظر ایستادم...از برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید... را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک و یک مرا گذاشت ... او رفت و بدرقه اش کرد ... چند دقیقه بعد'،یک پیام تا استخوانم را لرزاند... نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین این دنیام بودی.... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنع
❤️ ✍پدرم قلبش آروم شده بود... یه روز داشتیم با نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که اومد و پاهاش رو به پای چسبوند و با ما خوند😭😍 😍این یعنی هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت... بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در ولی در حالی که در دلم بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد تا شد ☝️️پیروزی از آن بود و هست بلاخره دین الله تعالی در دلش کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای پدرم نمیرسیدیم ...! ☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف و رو مطالعه کرد و پدرم شد ..‌. ✨ ✨ هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی پدرم شد تمام ... سبحان الله چقدر زیبا بود اوضاع زندگیم رو به راه شد... خیلی خوشحال بودم همه در و بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما میکرد بهتر از این نمیشد...! کم کم سرو کله پیدا شد اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر و چیزای دیگه بودم ... داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...! تا اینکه پدرم شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم بود خودمم بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟ 🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان یک ذره هم یا نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه.... ✍ .... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
‍❤️ 💌 ✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم ... ما در ایام بودیم تا من گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا است اومده بود دنبالم بریم واسه و ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان و از بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم... و هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه داشت عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده.... 🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم.. 😍یاالله با کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی قدمم کنه و رو بخیر کنه برای و و برای تمام برای که پر از و باشد.... 🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون.... شروع کرد با گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود و زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما کردیم و یه تکه از هم شدیم ... گفت وقتی اومدم و گفتی که شرط ازدواجت واقعا شدم و به روی خودم نیاوردم من بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا و میخوام از نظر نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و و رو فدای بکنیم.... 😍انگار داشت من رو میزد اینها من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟ گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم دادن رو رو کنم 💫بسم الله الرحمن الرحیم چندین حدیث و آیه در مورد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به و رو بیان کردم و گفتم که از وجود انسان برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی هست و خواهد شد... ☝️️همانند قول الله تعالی 📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا 😊میتونستم کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد... گفت فکر نمیکردم تا این حد و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن.... رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم... 😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود. 😍این درشت مال بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم خوندم... ❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی همه اش ورد زبانم بود.... با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و گفتن و رفتم خوندم و..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
📚داوود عليه‏السلام بر سر كوه عرفات‏ مراسم عرفات بود. ‏ها سراسر اطراف كوه را فراگرفته بودند، و به دعا و مناجات اشتغال داشتند. از امام صادق عليه‏السلام نقل شده فرمود: حضرت داوود عليه‏السلام وارد سرزمين شد، و تصميم گرفت بالاى برود و در همان جا تنها به خدا مشغول گردد (شايد مى‏خواست ادب در دعا را رعايت كند، زيرا در كنار مردم، صداهاى مختلف در داخل هم مى‏شدند و مخلوط مى‏گشتند) بالاى كوه رفت و در آن جا به دعا و مناجات پرداخت. پس از پايان ، از سوى خداوند نزد او آمد و گفت: میگويد: چرا بر بالاى كوه رفتى، آيا گمان بردى كه صداى كسى بر من پنهان می‏ماند؟ سپس جبرئيل او را به درياى جده برد. در آن جا سنگى بزرگ را ديد. آن را شكست. ناگاه كرمى در ميان آن ديده شد. آن كرم گفت: اى داوود! پروردگارت می‏فرمايد: من صداى اين كرم را در دل اين سنگ كه در قعر اين دريا است میشنوم، آيا گمان میکنى كه صداى كسى از من پنهان بماند؟ @Dastan1224
📚گفتگوى خدا با داوود عليه‏السلام‏ خداوند به حضرت عليه‏السلام وحى كرد: چرا تو را تنها، دور از مردم مى‏نگرم؟ داوود: من به خاطر تو از آن‏ها دورى گزيدم، آن‏ها نيز از من دور شدند. خداوند چرا تو را خاموش می‏نگرم؟ داوود: و از تو، مرا خاموش نموده است. چرا تو را آن گونه مینگرم كه همواره مشغول من هستى؟ داوود: حب و تو مرا به عبادت مشغول ساخته است. خداوند چرا تو را مینگرم، با اين كه به تو از نعمت‏ها، عطا كرده‏ام؟ داوود: اداى حق تو، مرا فقير ساخته است. خداوند چرا تو را اين گونه و فروتن مى‏نگرم؟ داوود: عظمت و جلالت كه قابل توصيف نيست، مرا ذليل و فروتن كرده است. خداوند تو را به فضل و رحمت خود بشارت مى‏دهم، و آن چه را دوست دارى در روز ملاقات (قيامت) براى تو فراهم است، از مردم فاصله نگير، در اخلاق نيك با آن‏ها باش و از زشت آن‏ها دورى كن، كه در اين صورت، در به آن چه خواستى، از جانب من به آن نايل مى‏شوى. @Dastan1224
💠 کار و 🔹 امام باقر(علیه السلام): کسی که به دنبال باشد به این قصد که هم خودش محتاج مردم نباشد و هم وسایل آسایش خانواده اش را فراهم کند و از این طریق به همسایگانش نیز کند، در قیامت با چهره ای درخشان و نورانی به ملاقات خداوند می رود. 📚 مرآه العقول/ج19/ص23 ✍🏼 انسان اگر دقت کند، حتی تجارت و معامله اش می تواند باعث سعادت و کمالش شود. کمی @Dastan1224
✨﷽✨ 🔴 پاداش عبادت شبانه در بستر بیماری ✍️روزی صلی الله علیه و آله، به طرف آسمان نگاه می کرد، تبسمی نمود. شخصی به حضرت گفت: یا رسول الله ما دیدیم به سوی آسمان نگاه کردی و لبخندی بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟ رسول خدا فرمود: - آری! به آسمان نگاه می کردم، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا روزی بنده با ایمانی را که هر روز در محل خود به و مشغول می شد، بنویسند؛ ولی او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیماری افتاده بود. به سوی آسمان بالا رفتند و به متعال عرض کردند: ما طبق معمول برای نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم. ولی او را در محل نمازش نیافتیم، زیرا در بستر بیماری آرمیده بود. خداوند به آن فرشتگان فرمود: تا او در بستر بیماری است، پاداشی را که هر روز برای او هنگامی که در محل نماز و عبادتش بود، می نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برایش در نظر بگیرم. 📚بحارالانوار، ج 22، ص 83. @Dastan1224