eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ⚑ شهادت (ع) تسلیت⚑ ◼ امام سجاد (ع) : . دارم! از كسى كه نسبت به تشخیص و بد خوراكش اهتمام می ورزد كه مبادا ضررى به او برسد، چگونه نسبت به گناهان و دیگر كارهایش اهمیّت نمى دهد، و نسبت به دنیائى، آخرتى روحى، ، اخلاقى و... بى تفاوت است أعیان الشّیعه: ج 1، ص 645، بحارالأنوار:ج 78،ص 158،ح19◼ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 . 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 8⃣ نویسنده؛ 😎 صدای گریه م بلند شد.. راوی میگفت؛ پاشین بچها وقتِ رفتنه.. چیشد؟! نمیتونی پاشی؟! سخته نه؟! زمین گیر شدی نه؟؟ چیکار کردن با دلت؟؟ نمیتونی دل بکنی؟! یادم اومد به شهرم.. به زندگیم.. به بدیام.. به مسخره کردنام.. به نماز نخوندنام‌‌.. به 😭 راوی گفت؛ سمت چپتون کربلاست.. فاصله ت با فقط چند متره.. نمیخوای سلام بدی؟! پاشو که وقتِ رفتنه!! سلام بده و از مسیری که اومدی برگرد.. چیشده نمیاد باهات.. ؟!! 💔 دوباره صدای مداحی بلند شد؛ (نمیشه باورم/ که وقته رفتنه/ تمومه این سفر/ بارش رو شونه ی منه) دوست داشتم داد بزنم بگم : ؟! ؟! . کم اووردم.. سجده کردم.. اشکام میریخت روی خاک.. چنگ میزدم به زمین.. من کی میشم؟! من کی میشم یارِ امام مهدیم؟! گفتم و اشک ریختم.. گفتم و هی مرور کردم بد بودنمو.. گفتم و ذره ذره آب شدم.. بغضم سنگین تر میشد.. بلند شدم.. رو به .. دست گذاشتم روی سینه م.. روم نمیشد به زبون بیارم چیزی که راوی گفته بودو.. +میشه کمکم کنی؟! !! 😔 😉 😎 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 ---------------------------------- ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 ❤️ 4⃣2⃣ نویسنده: 😎 امیر بیشتر از چیزی که فکر میکردم بود.. اونقدر خوب که تو همون شب اول اطمینانِ یه عمر پا به پا بودن و همسفر بودنش رو بهش دادم.. همونشب وقتی خواست از اتاقم بره بیرون، وقتی برگشت و نگاه مهربونش رو حواله ی چهره ی مضطربم کردو گفت: بانو من تنها نیومدم اینجاها!!؟! ضامن من بود.. قلبم جا به جا شد از حرفش.. مگه میشد بهش بگی ! خیلی زودتر از توقعمون عقدمون رسمی شد و قرار شد که عروسی بمونه برایِ .. روزای خوبم با امیر خوب تر شد.. ذوق داشتم، پر از انرژی بودم،پر از حسآی آرامش بخش که همه ش رو مدیون نگاهِ عسلی رنگِ آقایِ برادر زندگیم بودم😍 ویبره ی گوشیم؛ باعث شد دست از نوشتن بکشم؛ خندیدم؛ پیام از امیر بود! ″خنک‌آن‌دم‌که‌نشینیم‌درایوان‌من‌وتو به‌دونقش‌وبه‌دوصورت ‌به‌یکی‌جان‌من‌وتو ″ هروقت محبتهای یهوییشو میدیم؛ فقط میتونستم در جواب بگم؛ ″مرسی که انقدر خوبی ″ سرکلاس بودم و قرار بود امروز بعد از کلاس امیر بیاد دنبالم؛ بریم خونشون.. هفتم محرم بود و نذری داشتن! شب هم میرفتم هیئت محله شون.. بعد از کلاس رفتم دانشگاه.. میدونستم امیر اونجا منتظرم میمونهـ کوله پشتی خاکستری رنگمو روی شونه م جاب جا کردم یه دست کشیدم مقنعه ی سورمه ای رنگم، و مانتویی که به خاطر سیدالشهداء جانم مشکی بود؛ تیپمو تکمیل میکرد.. دیدمش😻 سرتا پا مشکی پوشیده بود 💔 نشسته بود و نگاهش به سنگ مزار بود ، میدونم آرزوتو 💔 پشت سرش وایسادم؛ +سلام آقا بلند شد تمام قد رو به روم وایساد... با لبخند گفت؛ _سلام بانوم🌙 غرقِ حال خوب شدم.. کسی نمیدونست حالِ منو؛ که چقدر شبیه آدم های خوشبختم! خوشبختی ای از جنس دوست داشته شدن از طرف 💕 ❤ رسیدیم خونه شون.. همه ی دیوارا رو پارچه ی مشکی زده بودن.. همه جا دیگ و گاز بود داشتن غذای هئیت رو درس میکردن.. +ریحانه جان شما برو بالا مامان و زهرا هستن! با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و رفتم.. اولین نفر خاله رو دیدم🌙 مامان امیر.. لبخند زد بهم این مهربون؛ +سلام خانوووم خسته نباشی عزیزم! فورا رفتم بوسیدمش.. _ممنونم خاله شما خسته نباشید منو میبخشید دیر اومدم؟! با اخم گفت؛ +الانم نباید میومدی بعد کلاس خسته ای امیر اصرار داشت بیاد دنبالت.. _نه خاله خودم خواستم بیام دلم نمیاد نباشم.. کم کم کارامونو انجام دادیم.. نذریا رو درست کردیم، شله زردا رو من تزیینش میکردم.. زهرا آش میریخت.. از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم؛ امیر و رفیقاش داشتن آشپزی میکردن.. آستیناشو داده بود بالا دیگ قیمه رو هم میزد.. ذوق میکردم از دیدنش.. نگاهش افتاد به پنجره ، انگاری فهمید :) لبخند زد بهم دوباره سرشو انداخت پایین.. چقد خوبی تو 💕 آخرای شب بود که غذا ها رو پخش کردیم و اماده شدیم بریم هئیت.. منو زهرا توحیاط بودیم منتظر امیر.. خاله و عمو که رفته بودن زودتر.. گوشی زهرا زنگ خورد! +رضاعه! جواب بدم میام:) ازم دور شد.. چراغ اتاق امیر خاموش شد.. اماده شد بالاخره😅 وقتی نزدیکم شد؛ اونقدر خوشحال بودم از بودنش که نتونستم خودمو کنترل کنم و نگم؛ 💕 لبخند زد و دستم رو گرفت! +ریحانم؟! اینو قبول میکنی؟؟! یه بسته داد دستم! قلبم ریخت! 😉 😎 💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‍❤️ 💌 ✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم ... ما در ایام بودیم تا من گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا است اومده بود دنبالم بریم واسه و ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان و از بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم... و هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه داشت عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده.... 🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم.. 😍یاالله با کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی قدمم کنه و رو بخیر کنه برای و و برای تمام برای که پر از و باشد.... 🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون.... شروع کرد با گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود و زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما کردیم و یه تکه از هم شدیم ... گفت وقتی اومدم و گفتی که شرط ازدواجت واقعا شدم و به روی خودم نیاوردم من بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا و میخوام از نظر نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و و رو فدای بکنیم.... 😍انگار داشت من رو میزد اینها من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟ گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم دادن رو رو کنم 💫بسم الله الرحمن الرحیم چندین حدیث و آیه در مورد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به و رو بیان کردم و گفتم که از وجود انسان برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی هست و خواهد شد... ☝️️همانند قول الله تعالی 📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا 😊میتونستم کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد... گفت فکر نمیکردم تا این حد و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن.... رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم... 😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود. 😍این درشت مال بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم خوندم... ❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی همه اش ورد زبانم بود.... با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و گفتن و رفتم خوندم و..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓