eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📕حکایت زیبا و پند آموز و جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ جواب داد: خودم را می‌بینم. دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری. 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a ⚡️
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت اول 🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان.... ✍در گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از تا تفاوت داشت... شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه ... اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند... خانواده ی پدرم تقریبا همگی با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و های اهل خانه بود... ایا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)... بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی این بزرگ را استشمام کردم... کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود برایم دشوار شده است...و دیگر آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد... تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم... از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و ام بز‌رگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست... اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد... نارنجی بود که قاب زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد... یک و در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود... تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود... انگار هایم داشت مرا درسته قورت میداد... بی اختیار گوشه لبهایم نشست و را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم ان لبخند را کنم... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت چهارم از ها که نه ولی از زمان تماس ها تعجب کردم...صبح به ان زودی... دوباره زنگ خورد.. به ناچار پاسخ دادم... صدای یک ...گفت متاسفانه من با تصادف کردم لطفا بیاین به این ادرس...با تعجب قطع کردم...اما صدای ان مرد هنوز درسرم میپیچید با همسرتان تصادف کردم...سراسیمه خودم را رساندم... حالش خوب نبود ...تمام شب با بیدار مانده بود و در تاریکی پیش از صبح با یه ماشین تصادف کرده بود... شاید قصد داشت...به کما رفت و احتمال بهبودیش ضعیف بود... خودم را از خانواده اش مخفی کردم ...به خانه امدم...به خیره شدم...پنجره ای که سرانجام تینر و موادشوینده های مادر کم کم داشت سیاهی اش را میبرد...اشک هایم بی امان فرومی ریخت ...نمیتوانستم بپذیرم ...چگونه ممکن است؟...خشکم زده بود...پشت به تمام کردم و ام را رو به خدا انداختم از خالق مهربانم خواستم نگذارد او اینگونه از دنیا برود... کردم ان خدایی که مرا از هایم ربود او را هم نجات دهد...دست او را هم بگیرد...از خدایم برایش از و خواستم ...هر روز که میگذشت خالی بودن ان پنجره برایم اور تر میشد... بعداز چهار ماه لطف الله شامل حالش شد و از کما خارج شد...ولی ✍تابهبودی کامل فاصله زیادی داشت... هوای آن آن برایم تا سرحد سنگین بود...تا اینکه بعلت شغل پدر مجبور به تغییر شهرشدیم... بنظرم فرصت خوبی بود برای کردن همه چیز.... اما در واقع هیچ چیز تغییر نکرد هنوز هم دستانم بی اختیار از او مینوشت و به نامش که میرسید... خودکشی انگشتان فلک زده ام تیتر اول روزنامه های دلم میشد... هنوز هم در صدر لیست دعاهایم بود... و شاید همان روز بود که فهمیدم بنده به غیر از به هر کس و هر چیز امید داشته باشد الله از همان کس و از همان چیز ناامیدش میکند... تصمیم گرفتم به صورت جدی برای انجام فرمانهای پروردگارم اقدام کنم... از شروع کردم... قبل از اینکه شروع به پوشیدن کنم از انجایی که نظر افراد اطرافم را درمورد حجاب میدانستم... ترجیح دادم بصورت تدریجی این تصمیم را اعمال کنم... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت پنجم در مرحله اول روسری ام را جلو کشیدم و محکم تر از همیشه بستم... در مرحله بعدی شروع به پوشیدن مانتوهای بلندتری کردم مانتوهایی که به عقیده بعضی ها چیزی از کم نداشت... من اما از هر چیزی اش را دوست دارم.. نوک قله اش را...بنابراین سیاهی چادرم را بر تمام هایم کشیدم... تا برسرم بگذارد... بلاخره پس از یکسال به شهرمان بازگشتیم... در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم بود.. اما انگار واقعا او نبود...از دیدنش جا خوردم...و به گمانم اوهم از دیدن من... شاید چون من هرگز او را با ندیده بودم ... و او هم مرا با ... در نور خاصی وجود داشت که هرگز ندیده بودم... فردای ان روز اولین روز از ماه بود... اما مثل هیچ یک از رمضان های عمرم نبود... به یکی از خواهران دینی ام به رفتیم تا انرا برای شب های رمضان و برپایی اماده کنیم... در هنگام بازگشت بازهم او را دیدم ... برای مغرب به مسجد میرفت.... ...پاک و منزه است خدایی که دعایم راشنید، و آن را مستجاب نمود...تازه فهمیدم آن نوری که درچهره اش دیدم را از خریده بود... تمام شب را بخاطر که در هر دویمان روشن نمود ستودم... روزها و شب های پر فضیلت گذشت و همین طور دو ماه از برگشتن مان به خانه... دو ماه ازشب هایی که نور ملایمی از پنجره بر من میتابید و مرا به ربم فرا میخواند...نوری که از پنجره ی روبرویی میتابید... دو ماه از صبح هایی که باصدای او برمیخواستم گذشت...دو ماه از عصرهای جمعه ای که کنار پنجره می نشستم و به صوت دلنواز سوره از پنجره ی روبرویی گوش جان میسپاردم گذشت... دیگر خبری از آن میس کال ها و پیام هایی که بوی تند میداد نبود... انگار تمام ببخشیدهایش را چشمانش قورت داده بودند... با خاص چشمانش از دلم حلالیت گرفت... را که دیدم ناخدا آگاه بعد از ان همه اتفاق درست مثل پاییز ۶سال پیش لبخندی کنج لبم نشست..‌. با ابروهای گره خورده زدم و پنجره را بستم... او اما از جلوی کنار نرفت... این را از گوشه پنجره دیدم... همانجا کنار پنجره خوابم برد... نزدیکی های اذان بود... بیدار شدم و باز هم دزدکی او را دیدم که همانجا ایستاده بود و به پنجره بسته ی اتاق من خیره شده بود... اذان را که گفتن به رفت اما..... ✍ با یک کوله پشتی و لباس هایی که هیچوقت آن اول صبحی نمی پوشید... نگران شده بودم بعد از کنار پنجره منتظر ایستادم...از برگشت... سرش را بالا آورد مرا که دید... را زیر دستان مردانه اش زنده به گورکرد...و با یک نگاه و یک و یک مرا گذاشت ... او رفت و بدرقه اش کرد ... چند دقیقه بعد'،یک پیام تا استخوانم را لرزاند... نوشته بود: ان شاء الله این آخرین باریست که مزاحمت میشم...نوشته بود: بزرگترین این دنیام بودی.... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت ششم متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود... برایم دعا کن گرد و:غبار را کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد میکند... اولین و اخرین قرارمون در کنار الله باذن الله... نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن تصادف کرد... از حتمی نجات دادی... نمودی و پایبند ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد... رفت تا را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند... من رفت تا از دفاع کند... اوتمام هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از دختران دفاع کند... رفت تا اینکه نگوید خواب است ... 😭رفت تا ثابت کند نوه بودن میخواهد... یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... میکردم... میکشیدم... از جان میکردم...و هایم را در چشمانم میکردم... دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان ...از آن ...ا ز آن رفتیم... اینبار دورتر... و'حالا در این اتاقم نه دارد و نه حتی روزنه ای... 😔بعداز او دیگر نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... به منظره پشت هیچ ای خیره نشد... و از آن پس میان مردمان این شهر شد...که این از ... ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای کل مخصوصا کنید اجرتون با خدای رحمٰن.... 🔮 پایان @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‌❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_دوم ✍فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همو
‌❤️ 💌 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم... اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟ رو گفتن واسه کار و هم واسه کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد... 😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم... مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی ایستادم همون طوری که بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم... 😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من هستم این حرفش بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا اما بازم برنگشت... فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس یه خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس میخوندم بود... ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم رفتیم الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم... 😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا من رو کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد و افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت... ☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت... 😭اما من واقعا گوشم نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای و متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد... 😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش کنم... قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم رو مرتب کنم دیدم چادرم شده حتی های اشکم به زمین هم رسیده بود... خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که کنه... 😔کسی نبود شبها تا و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری... بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم بودم... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand