بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#دوست_آسمانی
@Dastanvpand
برخی دوستان بارها از من درخواست کرده بودند که قصه چگونگی هدایت و ایمان آوردنم را بنویسم...
و من نوشتن این قصه - که تا کنون فقط برای تعداد انگشت شماری از برادرانم حکایت کرده ام - را به تاخیر می انداختم تا اینکه امروز بعد از گذشت حدود هفده سال از آن ماجرای شیرین قلم بدست گرفتم تا بنویسم...
تا باشد که هم به حکم "و اما بنعمة ربك فتحدث" سرگذشت بزرگترین نعمت الله یعنی نعمت اسلام را یاد کنم و هم با ذکر آن طراوتی به روح و جان دهم... و إن شاء الله برای هر خواننده مفید فوایدی خواهد بود....
و این امر در میان اصحاب گرانقدر رسول الله صلی الله علیه و سلم نیز مرسوم بود که داستان های هدایتشان برای یکدیگر را بازگو می کردند تا با یادآوری دوباره نجاتشان از گرداب تاریک کفر ،ارزش نعمت ایمان را همیشه به یاد داشته باشند و شکر خدایشان را بجای آورند.
باری....
قصه هدایتم در جزیره قشم زمانیکه که ترم اول پیش دانشگاهی بودم رخ داد...
پیش از آن در دبیرستان نمونه مردمی امام جعفر صادق فومن-گشت(استان گیلان)تحصیل می کردم....در درسم موفق بودم و تمام دوران ابتدایی و راهنمایی را شاگرد اول بودم و وقتی هم که برای گذراندن دوره دبیرستان وارد بهترین مدرسه استان که ویژه تیزهوشان بود شدم با اختلاف سه صدم شاگرد اول بودم و خود را برای رتبه تک رقمی کنکور ریاضی فیزیک آماده می کردم...
خانواده ما کم و بیش مذهبی بود و بیشتر اعضای خانواده- آن زمان-معمولا نمازشان را ادا می کردند و روزه می گرفتند...اما اطلاعات مردم در تالش و تبعا خود من از دین بسیار کم بود چون چاپ کتب اهل سنت بسیار اندک بود و آنهایی که چاپ می شدند هم به دست ما در تالش نمی رسید و آنهایی که رسیده بود را من ندیده بودم... در این موارد ما از تمام مناطق اهل سنت ایران محرومتر بودیم.
این بی خبری مفرط از دین و نبود کتب اهل سنت سالها بعد با آمدن خاتمی که در دورانش اجازه بیشتری برای چاپ کتب اهل سنت داده شو تغییر پیدا کرد ..
الغرض....چیز زیادی از دین نمی دانستم...
در این باره این خاطره مضحک و تاسف آور را تعریف کنم که وقتی همکلاسیهایم در مدرسه شبانه روزی فومن از من پرسیدند که شما اهل سنت برای احکام فقهی خود به چه کتبی مراجعه می کنید ...من بعد از مکث کردن و فکر کردنی گفتم: "هیچی...از همین توضیح المسائلی که شما استفاده می کنید!!!!
بر خلاف این بی خبری مفرطم از کتب دینی، با شدت و علاقه کتب فلسفی و فکری را مطالعه می کردم....
قبل از دبیرستان گاه گاهی نماز می خواندم و گاهی ترک می کردم...اما بعد از بلوغ و بخصوص در سال دو و سوم دبیرستان، دچار حالت شک و تردید و حیرت شدیدی شدم....
و این شک و تردید مرا به سوی مطالعه کتب فلسفی سوق داد و با توجه به توانایی ادراک و هوشی خدادادی، در آن سن می توانستم تقریبا هر کتاب فلسفی و فکری را بخوانم و کمتر کتابی بود که از فهمش عاجز شوم....
به دنبال کشف حقیقت و برای پیدا کردن جواب سوالات "از کجا آمده ام،به کجا می روم،آمدنم بهر چه بود"که هر انسان جدی را سخت مشغول می کند ،هر کتابی که دستم می رسید را مطالعه می کردم...هر فکری و هر متفکری و هر فلسفه و فیلسوفی...مسلمان و غیر مسلمان...شرقی و غربی...از غزالی تا شریعتی و مطهری!.....از ارسطو و افلاطون و سقراط گرفته تا کانت و دکارت و هایدگر و راسل و.....
اما هر چه بیشتر می خوانم سرگشته تر می شدم...
هر کتاب تازه ای که می خواندم و با هر فکر جدیدی که آشنا می شدم چند روزی دلخوش می شدم که گویی حقیقت را یافته ام... اما دوباره شک و تردید مرا در خود فرو می برد...
@Dastanvpand
من شک داشتم...و شک می کردم..
به همه عقاید..به همه ادیان...به همه فلسفه ها...همه فکرها...
با هر کدامشان فقط چند روزی همخوابه میشدم و سپس طلاقش می دادم....
هیچ کدامشان مرا قانع نمی کرد...
و این شک چنان رنجی به من می داد که قابل وصف نیست....
شک،جهنم من در این دنیا شده بود....
من تاریکی کفر را با تمام وجودم احساس کرده بودم...اما هر چقدر دستم را بالا می کشیدم تا خود را نجات دهم بیشتر در سیاهی فرو می رفتم...
حیرت زده و سرگردان بودم....
این عذاب شک و حیرت مرا کم کم افسرده کرد تا اینکه دیگر رغبتی به درس و تحصیل هم نداشتم...بلکه اصلا رغبتی به زندگی نداشتم....
باز هر کتابی را می یافتم می خواندم...اما درباره همه فلاسفه و اندیشمندانی که گمان می کردند حقیقت را یافته اند کم کم به مفهوم این شعر خیام یقین کرده بودم که:
آنانکه محیط فضل و آداب شدند...در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون...گفتند فسانه ای و در خواب شدند
ادامه دارد....
@Dastanvpand
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#دوست_آسمانی
@Dastanvpand
برخی دوستان بارها از من درخواست کرده بودند که قصه چگونگی هدایت و ایمان آوردنم را بنویسم...
و من نوشتن این قصه - که تا کنون فقط برای تعداد انگشت شماری از برادرانم حکایت کرده ام - را به تاخیر می انداختم تا اینکه امروز بعد از گذشت حدود هفده سال از آن ماجرای شیرین قلم بدست گرفتم تا بنویسم...
تا باشد که هم به حکم "و اما بنعمة ربك فتحدث" سرگذشت بزرگترین نعمت الله یعنی نعمت اسلام را یاد کنم و هم با ذکر آن طراوتی به روح و جان دهم... و إن شاء الله برای هر خواننده مفید فوایدی خواهد بود....
و این امر در میان اصحاب گرانقدر رسول الله صلی الله علیه و سلم نیز مرسوم بود که داستان های هدایتشان برای یکدیگر را بازگو می کردند تا با یادآوری دوباره نجاتشان از گرداب تاریک کفر ،ارزش نعمت ایمان را همیشه به یاد داشته باشند و شکر خدایشان را بجای آورند.
باری....
قصه هدایتم در جزیره قشم زمانیکه که ترم اول پیش دانشگاهی بودم رخ داد...
پیش از آن در دبیرستان نمونه مردمی امام جعفر صادق فومن-گشت(استان گیلان)تحصیل می کردم....در درسم موفق بودم و تمام دوران ابتدایی و راهنمایی را شاگرد اول بودم و وقتی هم که برای گذراندن دوره دبیرستان وارد بهترین مدرسه استان که ویژه تیزهوشان بود شدم با اختلاف سه صدم شاگرد اول بودم و خود را برای رتبه تک رقمی کنکور ریاضی فیزیک آماده می کردم...
خانواده ما کم و بیش مذهبی بود و بیشتر اعضای خانواده- آن زمان-معمولا نمازشان را ادا می کردند و روزه می گرفتند...اما اطلاعات مردم در تالش و تبعا خود من از دین بسیار کم بود چون چاپ کتب اهل سنت بسیار اندک بود و آنهایی که چاپ می شدند هم به دست ما در تالش نمی رسید و آنهایی که رسیده بود را من ندیده بودم... در این موارد ما از تمام مناطق اهل سنت ایران محرومتر بودیم.
این بی خبری مفرط از دین و نبود کتب اهل سنت سالها بعد با آمدن خاتمی که در دورانش اجازه بیشتری برای چاپ کتب اهل سنت داده شو تغییر پیدا کرد ..
الغرض....چیز زیادی از دین نمی دانستم...
در این باره این خاطره مضحک و تاسف آور را تعریف کنم که وقتی همکلاسیهایم در مدرسه شبانه روزی فومن از من پرسیدند که شما اهل سنت برای احکام فقهی خود به چه کتبی مراجعه می کنید ...من بعد از مکث کردن و فکر کردنی گفتم: "هیچی...از همین توضیح المسائلی که شما استفاده می کنید!!!!
بر خلاف این بی خبری مفرطم از کتب دینی، با شدت و علاقه کتب فلسفی و فکری را مطالعه می کردم....
قبل از دبیرستان گاه گاهی نماز می خواندم و گاهی ترک می کردم...اما بعد از بلوغ و بخصوص در سال دو و سوم دبیرستان، دچار حالت شک و تردید و حیرت شدیدی شدم....
و این شک و تردید مرا به سوی مطالعه کتب فلسفی سوق داد و با توجه به توانایی ادراک و هوشی خدادادی، در آن سن می توانستم تقریبا هر کتاب فلسفی و فکری را بخوانم و کمتر کتابی بود که از فهمش عاجز شوم....
به دنبال کشف حقیقت و برای پیدا کردن جواب سوالات "از کجا آمده ام،به کجا می روم،آمدنم بهر چه بود"که هر انسان جدی را سخت مشغول می کند ،هر کتابی که دستم می رسید را مطالعه می کردم...هر فکری و هر متفکری و هر فلسفه و فیلسوفی...مسلمان و غیر مسلمان...شرقی و غربی...از غزالی تا شریعتی و مطهری!.....از ارسطو و افلاطون و سقراط گرفته تا کانت و دکارت و هایدگر و راسل و.....
اما هر چه بیشتر می خوانم سرگشته تر می شدم...
هر کتاب تازه ای که می خواندم و با هر فکر جدیدی که آشنا می شدم چند روزی دلخوش می شدم که گویی حقیقت را یافته ام... اما دوباره شک و تردید مرا در خود فرو می برد...
@Dastanvpand
من شک داشتم...و شک می کردم..
به همه عقاید..به همه ادیان...به همه فلسفه ها...همه فکرها...
با هر کدامشان فقط چند روزی همخوابه میشدم و سپس طلاقش می دادم....
هیچ کدامشان مرا قانع نمی کرد...
و این شک چنان رنجی به من می داد که قابل وصف نیست....
شک،جهنم من در این دنیا شده بود....
من تاریکی کفر را با تمام وجودم احساس کرده بودم...اما هر چقدر دستم را بالا می کشیدم تا خود را نجات دهم بیشتر در سیاهی فرو می رفتم...
حیرت زده و سرگردان بودم....
این عذاب شک و حیرت مرا کم کم افسرده کرد تا اینکه دیگر رغبتی به درس و تحصیل هم نداشتم...بلکه اصلا رغبتی به زندگی نداشتم....
باز هر کتابی را می یافتم می خواندم...اما درباره همه فلاسفه و اندیشمندانی که گمان می کردند حقیقت را یافته اند کم کم به مفهوم این شعر خیام یقین کرده بودم که:
آنانکه محیط فضل و آداب شدند...در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون...گفتند فسانه ای و در خواب شدند
ادامه دارد....
@Dastanvpand
🌸🌸🌸🌸🌸
#دوست_آسمانی
#قسمت_دوم
@Dastanvpand
خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند.
در آن سالها خواهرم همراه همسرش-رحمه الله- در جزیره قشم زندگی می کردند....
تابستان بعد از سال تحصیلی سوم دبیرستان، خواهرم به دیدن ما آمده بود...وقتی نگرانی خانواده را درباره من دید پیشنهاد داد که همراه او به قشم بروم و چندماهی را آنجا بگذرانم به امید اینکه برایم مفید واقع شود.
بعد از کلنجارهایی پیشنهاد را قبول کردم و در اواخر تابستان با انتقال پرونده تحصیلی ام به شهرستان قشم بدانجا رفتم و برای گذراندن ترم اول پیش دانشگاهی در دبیرستان محمدیه قشم ثبت نام کردم.
منزل خواهرم در قشم که جنب شرکتی بود که دامادمان در آن کار می کرد، در خیابان رجایی قرار داشت...
و این از عجایب تقدیرم است که آن ماجرا در خیابانی با آن نام رخ داد و اکنون که بعد از ۱۷ سال آن ماجرا را به قلم می آورم در مکانی هستمکه نامش رجایی شهر است!
کتابخانه عمومی شهر هم در همان خیابان واقع بود....و این چیزی بود که من دوست داشتم...
در مقابل کتابخانه نیز مسجدی بود که به مسجد "شیخ فیل" مشهور بود...و شیخ فیل هم نام یا لقب امام آن مسجد بود و من از علت تسمیه ایشان بدان نام اطلاعی ندارم و نمی دانم که این اسم در آن حوالی رواج دارد یا خیر....اما میدانم که این تسمیه به ظاهر و جسم ایشان ربطی نداشت چون ابشان جثه نحیفی داشت و کوتاه قامت بود...
البته من تا قبل از مسلمان شدنم پا بدان مسجد نگذاشتم...
در منزل خواهرم اتاقی بمن داده شد...
به غیر از کار رفتن به دبیرستان، به کتابخانه می رفتم و طبق روال گذشته به مطالعه می پرداختم...
گاهی نیز به ساحل دریا که فاصله زیادی از منزل نداشت رفته و قدم می زدم...
@Dastanvpand
با دورشدن از زادگاه و دوستان، خلوت روح من با خلوت آنجا همراه شد و من هرچه بیشتر در افکارم غرق شدم و سیاهچاله ای که در درونم حس می کردم هر چه بیشتر مرا به درونش می کشید و فرو می برد....
علاوه بر کتب فلسفی،خواندن داستان هایی از جنس ادبیات داستان های فرانتس کافکا ابعاد دیگری هم به روح و فکرم داده بود...
از آخرین کتابهایی که خواندم کتابهای پائولو کوئیلو بود...او فیلسوف و متفکر نیست اما من به هر کتابی که گمان می بردم شاید حرفی برای گفتن داشته باشد روی می آوردم...
بالاخره من ناامید شدم....
از یافتن حقیقت ناامید شدم..از یافتن معنایی برای زندگی ناامید شدم...
احساس پوچی مرا در خود مچاله کرده بود و تاریکی درونم همچون گردابی هولناک مرا در خود می پیچید....دنیا و زندگی و بودن را پوچ و احمقانه می دانستم...به تلاشهای بی فرجام فیلسوفان و... برای یافتن حقیقت و پاسخ به پرسشهای بشر، می خندیدم....
"ره زین شب تاریک نبردند برون..گفتند فسانه ای و در خواب شدند"
شکنجه شک و پوچی مرا به ستوه آورده بود....
بیزار شده بودم...
روحم هر روز بیشتر خراشیده می شد...
هر روز صبح که از خواب برمیخیزیدم با خود می گفتم:
اه...باز یک روز دیگر زندگی!
همه افکار و اندیشه ها که ادعای دانستن حقیقت را داشتند برایم همچون سرابی می نمود...
من به یقین رسیدم که هیچ فیلسوف و متفکر و اندیشمند و نویسنده و.... نمی تواند مرا قانع کند...
من هیچ راهی نمی شناختم....
به هیچ چیز یقین نداشتم....
من هیچ نمی دانستم...
و به همه چیز شک داشتم...
پرسشهای بی پاسخم و دنیای پوچم دیگر برایم قابل تحمل نبود...
آتش جهنم درونم هر روز سیاهتر و سوزنده تر و دردناک تر می شد...
من تصمیم گرفتم خودکشی کنم....
ادامه دارد
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_دوم @Dastanvpand خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آ
#دوست_آسمانی
#قسمت_سوم
@Dastanvpand
در مسیر هرروزه ام به سمت دبیرستان و در نزدیکی آن،ساختمانی در حال بنا بود که گویا قرار بود هتل شود...چند طبقه از اسکلتش را ساخته بودند ...این ساختمان مشرف بود به یک سراشیبی دره مانند...
خوب که وارسی کردم دیدم اگر خود را از بالاترین طبقه اش به داخل آن سراشیبی پرت کنم درجا کشته می شوم..
همانجا را برای خود کشی انتخاب کردم و روزی(و در واقع: شبی) را برای این کار تعیین کردم...
در چند روز باقیمانده به شب موعود،بیشتر فکر و خیالم این بود که بعد از من در دنیا چه بسیار اتفاقاتی خواهد افتاد که من دیگر نمی توانم آنها را ببینم....و با خود می گفتم که واکنش دوستانم به خبر خودکشی ام چه خواهد بود...
شب موعود به بهانه قدم زدن و رفتن به" بازار ستاره"از منزل خارج شدم و به طرف آن ساختمان که همانگونه که گفتم در نزدیکی مدرسه ام بود حرکت کردم...
یادم نیست که تاکسی سوار شدم یا که پیاده رفتم...
وقتی به آنجا رسیدم و خواستم وارد ساختمان شوم و خود را به طبقه بالا برسانم با چیز غیر منتظره ای روبرو شدم:
روی یکی از سقوف طبقه میانی کار کرده و طولش داده بودند، مانند تیغه ای جلوتر از طبقات دیگر بیرون زده بود...
یعنی اگر از بالاترین طبقه خود را پرت می کردم روی این تیغه تازه تاسیس می افتادم نه روی زمین در آن سراشیبی...ممکن بود دست و پایم بشکند اما احتمالش هم زیاد بود که زنده بمانم..و من یک خودکشی موفق و کامل را می خواستم که نه احتمال زنده ماندن باشد و نه کسی بتواند به نجاتم برسد...اگر از آن تیغه هم خود را پایین می انداختم فاصله اش آنقدر نبود که احتمال مرگم زیاد باشد...
از هر طرف که نگاه کردم دیدم جای مناسبی وجود ندارد ......نقشه ام خراب شده بود.
کمی در آن حوالی پرسه زدم تا شاید جای دیگری پیدا کنم اما نبود....
به سمت سه راهی که در تقاطع مسیر مدرسه با جاده منتهی به داخل شهر قرار داشت رفتم تا سوار تاکسی شوم... با خود فکر کردم که شاید بتوانم خود را از بالای بازار ستاره پایین بیندازم...
این بازار ستاره ساختمانی بلند و سربسته و غالبا شیشه ای بود که اجناس لوکس در طبقات مختلف آن فروخته می شد.
آنجا که رسیدم کمی در اطراف ساختمان گشتم تا مگر راهی برای صعود به بام آن پیدا کنم..اما راهی پیدا نکردم...
این هم به فکرم زد که همانجا خود را جلوی ماشین های در حال عبور بیندازم تا در تصادف کشته شوم..اما آنجا ترافیکی برقرار بود که سرعت ماشین ها را کند کرده بود....
کلافه شده بودم....
تصمیم گرفتم به اسکله رفته و خود را در دریا غرق کنم...
اما چون قبلا زیاد داخل شهر را نگشته بودم برای پیدا کردن راه اسکله در آن شب مقداری معطل شدم و چندبار راه را اشتباه رفتم..
یادم نیست چقدر طول کشید که بالاخره خود را به اسکله رساندم... دیر وقت بود و اکثر خیابانها خلوت بود...اسکله هم خلوت بود و تک و توکی در آن اطراف کسانی پرسه می زدند...
دستم را که روی نرده ها گذاشتم باز با چیزی روبرو شدم که انتظارش را نداشتم...دریا عقب کشیده بود! ...به خاطر قضیه جزر و مد....اگر خود را از آن بالا می انداختم فقط کثیف می شدم نه چیز دیگر....
بعد از گذشت لحظاتی که بدان منظره خیره شده بودم،خود را عقب کشیدم و در فکر فرو رفتم که چه کنم....
در این حال،سوز سردی وزیدن گرفت و من که لباس زیادی نپوشیده بودم سردم شد...گرسنه هم بودم....پاهایم نیز به خاطر پیادروی زیاد آن شب درد می کرد...مغزم زیر فشار روحی و عصبی خسته شده بود ...
لحظه ای به این فکر کردم که الان در اتاقت باشی و غذای گرمی بخوری و لم بدهی و تلویزیون تماشا کنی یا بخوابی و.. ....یادم آمد که آن شب خواهرم می خواست ماکارونی که من دوست دارم طبخ کند...
همه این فکر ها در لحظه ای کوتاه از مخیله ام گذشت...
همین یک لحظه فکر کردن به "زندگی"، جرقه ای از زنده ماندن در ذهنم روشن کرد...گویی قلب سرد من لحظه ای گرمای زندگی را حس کرد......عزمی که کرده بودم متزلزل شد....با خود گفتم وقت دیگری می توانم تصمیمم را عملی کنم...
در چند لحظه این وسوسه زنده ماندن در من قوت گرفت تا اینکه مسیرم را به سمت منزل کج کردم...
در تاریکی شب در کوچه پس کوچه ها راهم را گم کردم....
سرگردان مقداری پیاده روی کردم تا اینکه به فردی برخورد کردم...پرسیدم بلوار رجایی کدام سمت است؟
با مهربانی و تبسم گفت: از آن سمت برو...
کمی رفتم و ناگاه دیدم در خیابان موردنظرم هستم...
طرف منزل رفتم و زنگ در را زدم...خواهرم آمد و در را باز کرد و داخل رفتم...
سر سفره شام نشستیم ...و کسی نمی دانست که آن شب بر من چه گذشته است....
برای من که انگار مرده بوده ام و دوباره به دنیا بازگشته ام خانه رنگ و بویی تازه داشت...
من هنوز زنده بودم!
ادامه دارد
@Dastanvpand
#دوست_آسمانی
#قسمت_چهارم
@Dastanvpand
در آن روزها اتفاق عجیبی برایم رخ داد ....که شاید مقدمه ای بود برای اتفاقات بعدی که دربارشان خواهم گفت.
شبی از خواب بیدار شدم ...و بلافاصله ترسی عجیب و هولناک و غیر قابل وصف مرا فرا گرفت....
تاکید می کنم: [غیر قابل وصف]!
واژه "ترس" فقط گوشه ای از آن حالت عجیب و وحشتناک را به خواننده منتقل می کند...و الا آن خوف مهلک، بسیار فراتر بود از ترسی که انسان بدان آشناست...
و من هیچ کابوسی در خواب ندیده بودم...یعنی این ترس ربطی به خوابم نداشت...این خوف کشنده بعد از بیداری در من بوجود آمد.
و نمی دانستم از چه می ترسیدم....فقط می ترسیدم...ترس بود و ترس...همه وجودم شده بود ترس....
انگار زمین و زمان تبدیل شده بود به ترس و در من فرو رفته بود....
وجود من یکپارچه شده بود ترس...
در حقیقت کلمات عاجزند از شرح آن احساسی که در آن لحظات من داشتم...
از شدت خوف گویی نزدیک بود دیوانه شوم....
خواستم خواهر و دامادمان را بیدار کنم و همچون کودکی به آغوششان پناه ببرم..
خواستم فریاد بزنم...اما به زحمت جلوی خود را گرفتم...
نمی دانستم چرا و از چه می ترسم... فقط می ترسیدم...ترس بود ترس بود و ترس.... ترسی هزاران بار هولناکتر از ترس...
بگذار بگویم که اگر در جهنم هیچ عذابی نبود جز همین ترس کشنده هولناک فراتر از تصور.....بس هولناک می بود جهنم.
هر لحظه انگار نزدیک بود وجودم متلاشی شود...
در را باز کردم و پا به حیاط گذاشتم....
در این لحظه انگار کسی در درونم به من گفت:بگو استغفر الله....
و من بی اختیار گفتم....
گفتم:استغفر الله...
و ناگاه آن ترس هولناک، فرو ریخت!..و جز اندکی از آن باقی نماند.. آرامشی مرا فرا گرفت....
لحظاتی آسمان شب را نظاره کردم...و به اتاقم بازگشتم...در حالی که شگفت زده شده بودم و نمی فهمیدم چه رخ داده است...
شگفت آن ترس عجیب بی همتا...و شگفت تر از آن گفتن "استغفرالله" و رخت بر بستن آن ترس...
من در آن لحظه که استغفر الله گفتم به هیچ چیز اعتقاد نداشتم....
معنی این کلمه را می دانستم اما به مفهوم آن اعتقاد نداشتم...
فقط به من گفته شد بگو و من گفتم...
و ناگهان آن خوف کشنده که مرا در خود فرو برده بود ،ناپدید شد!
نمی دانستم چرا آن را گفته ام....من که هنوز بدان باور نداشتم...
اما گفتن آن کلمه، مرا از آن ترس جهنمی نجات داد...
البته فکر می کنم آن لحظه با جان و دل گفتم...انگار که گفته باشم:خدایا!اگر تو وجود داری مرا ببخش!
تجربه عجیب آن شب شاید برایم اثرگذارتر از هزاران صفحه استدلال فلسفی بر پایه منطق یونانی و.....بود.
حادثه آن شب مرا وادار به ایمان آوردن نکرد...اما شاید مقدمه و زمینه سازی و نشانه ای بود برای عقل و روح و قلبم... برای آنچه که خواهم گفت.
ادامه دارد
@Dastanvpand
#دوست_آسمانی
#قسمت_پنجم
@Dastanvpand
ماه رمضان رسید...
خواهرم به من گفت که نمی تواند برایم ناهار آماده کند و اگر خودش هم بخواهد، دامادمان-که فرد پایبندی بود- از چنین کاری خوشش نمی آید....
گفت: اگر دوست داری روزه بگیر و با ما افطاری و سحری بخور...و اگر روزه نمی گیری غذایت روزت تق و لق خواهد بود.
دوست نداشتم با روزه خواری علنی ناراحتشان کنم خاصتا که همانطور که گفت اگر روزه هم نمی گرفتم چندان فرقی نمی کرد و در طول روز کسی برایم غذایی آماده نمی کرد.
بدون اینکه باور و اعتقادی در کار باشد عملا شروع به روزه گرفتن کردم ...و البته این کار را صادقانه انجام می دادم یعنی در طول روز چیزی نمی خوردم...
چند روزی گذشت...
متوجه شدم که دامادمان شبها بعد از افطاری از منزل خارج می شود و دیر وقت بر می گردد...
از خواهرم علت را جویا شدم....
گفت برای نماز تراویح به مسجدی در شهر می رود.
اولین بار بود که نام" تراویح"به گوشم می خورد..
از خواهرم پرسیدم که چگونه نمازی است؟
او گفت که بیست رکعت خوانده می شود و قرائت قرآن در آن طولانی است ...و درباره نماز تهجد هم توضیح داد -که آن هم قرار بود بعد از گذشت بخشی از رمضان در مسجد خوانده شود- و گفت که سجده هایش را طولانی می کنند.
پرسیدم چطور سجده اش را طولانی می کنند؟ چیز خاصی در آن می گویند؟
گفت شب هنگام سر سفره افطار از مجاهد(دامادمان )بپرس تا برایت توضیح بیشتر بدهد.
دامادمان -رحمه الله- که انسان متدینی بود از من خوشش نمی آمد..بلکه بهتر بگویم از من-به خاطر اینکه می دید نماز نمی خوانم و...- متنفر بود.
و بسیار به ندرت اتفاق می افتاد که میان ما سخنی رد و بدل شود.
وقتی سر سفره افطار از او پرسیدم-چون مایل شده بودم که شرکت کنم- که در سجده نماز شب چه می گویند؟
با سردی جواب داد که:تسبیحات و دعا.
و وقتی پرسیدم چه دعایی؟چه تسبیحاتی؟
جوابم را نداد...
سوالم را باز تکرار کردم و باز سکوت کرد.
(البته بعدها رابطه دوستی محکمی میانمان ایجاد شد)
برای گذراندن وقت یا کنجکاوی،تصمیم گرفته بودم در نماز تراویح شرکت کنم.
فکر میکنم در همان روز هم نماز یومیه را شروع کرده بودم..چون با خود گفتم حال که روزه می گیریم چرا نماز نخوانم؟!
آن شب وقتی دیدم دامادمان از منزل خارج می شود به دنبالش راه افتادم...او نیز که دید من برای نماز می آیم دلش نرم شده و به همراهی من با خودش تمایل نشان داد.
جزو اولین افراد به مسجد رسیدیم و در صف اول و تقریبا پشت سر مکان امام قرار گرفتیم...من که زیاد با مسجد و نمازجماعت و ...آشنا نبودم هرچه که مجاهد انجام می داد تقلید می کردم...
بالاخره بعد از اینکه مردم بسیاری در مسجد جمع شدند امام آمد و نماز شروع شد .
امام آن مسجد صدای زیبایی هم داشت...نامش عبدالستار است و در منطقه جنوب او را می شناسند..و بعدها هم دیدم که به خاطر سرودهای اسلامی که می خواند مشهور شده است.
چند رکعت از تراویح خوانده بودیم که یکی از مهمترین اتفاقات زندگی من رخ داد.
یادم نیست رکعت چندم بود...در قیام بودیم و عبدالستار قرآن تلاوت می کرد و من هم گوش می دادم...(و البته آن زمان قرآن را نمی فهمیدم)..
در اثنای استماع قرآن بودم که ناگاه احساس لذت فوق العاده و بی همتایی مرا فرا گرفت....
لذتی فوق الوصف ...
اولین بار بود در عمرم که چنین چیزی را تجربه می کردم من گویی مست شده بودم...اما چه مستی و چه لذتی...
در آن لحظه با خود گفتم:این مستی بیشتر و والاتر و لذت بخش تر از مستی شراب است...در آن هنگام تعبیر دیگری از آن حال نمی توانستم....
گویی مست و سبکبار پرواز می کردم...
در لذت و خوشی و شیرینی و مستی و سبکباری غرق شده بودم....از خود بی خود شده بودم...
حاضر بودم تمام دنیا را بدهم و آن حال شیرین تمام نشود....
حاضر بودم بود و نبودم را بدهم و همیشه در آن حال بمانم....
من آن لحظات گویی به دنیای دیگری پا گذاشته بودم....
-----------------------
شب بعد و شب های دیگر هم با شور و اشتیاق به مسجد آمده و در نماز تراویح شرکت می کردم تا دوباره آن لذت و مستی بی نظیر را بچشم....
و چه حالی داشتم آن شبها...
آن لذت و مستی، برخی شبها بمن داده می شد و برخی شبها نه....
آن شبهایی که آن حلاوت را دوباره می چشیدم شادمان به خانه بر می گشتم...و شبهایی که آن را نمی یافتم محزون شده و در انتظار شب بعد ساعتها را می شمردم تا مگر دوباره آن مستی را در آغوش بگیرم....
ادامه دارد
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_پنجم @Dastanvpand ماه رمضان رسید... خواهرم به من گفت که نمی تواند برایم ناهار
#دوست_آسمانی
#قسمت_ششم
@Dastanvpand
چند روزی از اولین حضورم در نماز تراویح و چشیدن آن سعادت بهشت مانند،گذشته بود که با خود گفتم:
چرا قرآن مطالعه را نمی کنم؟
منی که هرکتابی را می خوانم،چرا قرآن را نمی خوانم؟!
و با خود گفتم:
قرآن را از ابتدا تا انتها بخوان و اگر باز حقیقت را نیافتی خودکشی کن!
ترجمه ای از قرآن در منزل بود...
من به سراغ قرآن رفتم...
با ذهنی خالی و بدون هیچ پیشداوری و با تهی کردن ذهنم از هر گونه تصور پیشین..
نشستم و با احترام قرآن را بدست گرفتم و از سوره الحمد شروع کردم...
متن هر آیه را خوانده و سپس ترجمه اش را می خواندم...
اینچنین آیه به آیه پیش میرفتم...
سبحان الله العظیم!
ای خواننده محترم!
چگونه برایت بگویم؟
چگونه از بزرگترین و سرنوشت سازترین حادثه عمرم بگویم...این کار برایم هم شیرین ترین کار است و هم سخت ترین...
چگونه بگویم که قرآن با من چه کرد؟
به الله قسم...
چند صفحه بیشتر پیش نرفته بودم که قرآن با تمام ابهت و ثقل و عظمت و کبریایی اش بر وجودم سیطره یافت..
روح و جسم و جان و عقل و هوش و قلبم را مقتدرانه در دستانش گرفت...
چگونه بگویم قرآن با من چه کرد؟
کاش زبانی و بیانی فراتر از این زبان و بیان انسانی ام داشتم تا می توانستم بیانش کنم..
و چگونه می توانم در حالی که آن کلام الله است...الله...سبحانه و تعالی...
آیا یک انسان می تواند شرح عظمت کلام پرورگار جهان را تام و تمام بگوید؟
من همچون کودکی بودم که با همبازی هایم "آب بازی"می کردم و به سر و صورت هم آب می زدیم..گاهی غلبه می کردم و گاه مغلوب می شدم...و گمان می کردم این نهایت وجود آب است!! من گمان می کردم بزرگترین حجم آب همان کوزه ایست که از آن آب برمیدارم!
ناگهان دریایی آمد و مرا با خود برد!
و من فقط نظاره گر عظمت این دریا شدم...
دریایی که انتهایش را هرگز نمی بینم...
و وقتی عظمت دریا را دیدم گفتم این دیگر بازی نیست و مرا توان بازی نیست!...
این بود که خود را رها کرده و به موج سپردم..
من تسلیم شدم...
چه بگویم و چگونه بگویم...
قرآن مرا -به خدا قسم-به زانو در آورد...
قرآن مرا-به سهولت و اقتدار هرچه تمامتر- تسلیم خود کرد...
قرآن به من ایمان بخشید..
به من یقین داد...
مرده بودم..زنده ام کرد...
گریه بودم...خندانم کرد...
نبودم...هستی ام بخشید...
کور بودم...بینایم کرد...
کر بودم...شنوایم نمود...
جاهل بودم...آگاهم کرد...
مرا که شکاک ترین بودم از هرگونه شک و تردید و انکاری زدود و تهی کرد...
بلکه مرا از شک کردن، ناتوان نمود!
هرگونه راه گریز و انکار و عناد را به رویم بست...
دستم را گرفت و از چاهم بیرون کشید...
هر سوالی داشتم جواب داد،هر وسوسه ای را دفع نمود؛ هر شبهه ای را رفع نمود...
هر آتش کفری که در من بود به باران هدایتش خاموش نمود...
همچون آفتابی بر قلب پژمرده من طلوع کرد...تاریکی اش را شست و بدان نور پاشید...
قرآن چیز دیگری بود..
قرآن از جنس این دنیا نبود..
قرآن از جنس دیگری بود...قرآن نه فلسفه بود و نه آن و نه فلان...
قرآن چیز دیگری بود...
چیز دیگری...
منی که با هر کس و هر کتاب و هر استدلال مجادله می کردم،در برابر قرآن به زانو افتادم و ساکت و صامت شدم...
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم،هیچ سوال و شبهه ای نبود که قرآن جواب ندهد...
چگونه؟
قرآن چگونه و با چه روشی چنین شکاک لجوج عنودی را با اقتدار کامل و سهولت تمام قانع می کند و یقینش می بخشد؟
قرآن چگونه "هدایت" می کند؟
آن چیزی که قرآن آن را "هدایت قرآن"می نامد چیست؟و چگونه عمل می کند؟
برای جواب بدین سوال سترگ،باید هزاران صفحه نوشته شود...
و آنچه اینجا در سطوری کوتاه فقط "اشاره"می کنم همچون آن کودکیست که با مشت کوچکش از دریا قطراتی آب برگیرد..نه بیشتر...
روش و هدایت قرآن نه از جنس فلسفه است و نه دیگر روشها...
یک چیز خاص است...فراتر از روش های بشری...و چرا نباشد در حالی که کلام الله است...کلام الله...
و کجا کلام الله با کلام بشر همانند خواهد بود؟
و چگونه اقناع خداوندی با اقناع بشری یکسان خواهد بود؟
منی که با کلام هیچ بشری قانع نمی شدم...با کلام قرآن قانع شدم...سهل و آسان، قرآن با تمام اقتدار بر من غلبه کرد...
چگونه بگویم؟
قرآن مرا مسحور کرد!
و دوست ندارم این واژه را بکار بگیرم...چون قرآن سحر نیست ؛ کلام الله است...
وقتی آن تاثیر شگرف قرآن را می بینی و خودت با تمام وجودت آن را می چشی آن وقت می فهمی که چرا کسانی که اولین بار در زمان نزول وحی قرآن را می شنیدند میگفتند این سحر است!
آن منکرانی که در واقع با گفتن این سخن،تاثر عمیق خود را از قرآن بیان می کردند..عجز خود را آشکار می کردند...و اعتراف به اینکه این کلام ،با هیچ کلامی شباهت ندارد.
و نمی توانستند پنهان کنند که قرآن با آنها چه کرده است!
ادامه دارد
@Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_ششم @Dastanvpand چند روزی از اولین حضورم در نماز تراویح و چشیدن آن سعادت بهشت
#دوست_آسمانی
ادامه #قسمت_هفتم
"شک"است من نیز شکاک بودم..شکی از نوع دیگر و این آیات شرح حال شکاک است با تمام انواعش(و همانگونه که عالمان می گویند هیچ آیه ای در قرآن نیست که فقط یک بعد و یک معنا داشته باشد)
و هر انسانی بنابر نیازهایی که دارد از بخشی از آیات قرآن بیشتر متاثر میشود...
کسی که مشکل دیگری دارد،از آیاتی خاص بیشتر تاثیر میکرد و شخص دیگر که آن مشکل را ندارد از همان آیات عبور می کند و مانند فرد قبلی متاثر نمی شود..و حتی شاید علت تاثر او را درک نکند.
هر انسانی به فراخور نوع شخصیت و تفکر و روح و روان و..از بخشی از آیات قرآن استفاده بیشتر و ویژه ای میبرد..
هر کس را در این سفره طعامی داده اند
هر کسی به گونه ای مدهوش قرآن میشود
من وقتی این آیات را خواندم،دانستم که در برابر کتاب یگانه ای ایستاده ام...و عزمم جزم شد که تا پایان قرآن بخوانم...
من در برابر این آیات مات و مبهوت شدم...
به خدا قسم اگر خود میخواستم حال خود را وصف کنم و تمام ابزار علمی و بلاغی و ادبی و روانشناسی را در اختیار داشتم نمیتوانستم این چنین دقیق و ماهرانه و زیبا توصیفش کنم..
اگر بگویم به همین جای قرآن که رسیدم ایمان آوردم ،گزاف نگفته ام
اما گفتن شهادتین در هنگام خواندن آیه ای دیگر رخ داد که خواهم گفت...
شگفتی من از این آیات تمام نمیشد...
این چه کسی بود که این چنین دقیق مرا می شناخت؟بلکه مرا از خودم بهتر میشناخت...
این چه کسی بود که در قرآن سخن میگفت؟ او بی شک در تمام سالیان پیش با من بوده است او همیشه مرا می پاییده و میدیده که چگونه تفکر میکنم..بر روحم چه میگذرد و در ژرفای وجودم چه پنهان کرده ام!
این چه کسی بود که همیشه با من بوده است؟
ادامه دارد
@Dastanvpand
#دوست_آسمانی
قسمت نهم
@Dastanvpand
ایمان و قرآن آنچنان احساس خوشبختی و سعادت و راحتی و آرامش بمن داده بود و آن چنان روح و قلبم از نور و لذت و حلاوت مالامال شده بود که من ابتدا گمان می کردم آن بهشتی که در قرآن مومنان را بدان وعده داده همین بهشتی است که در قلبم بپا شده است!
پیشتر گفتم که چگونه شک و حیرت و پوچی مرا شکنجه می داد و چگونه جهنمی را در درونم برپا کرده بود..
اکنون آن شکنجه طاقت فرسای ذهن و روح و قلبم رخت بربسته بود؛ من در اوج سعادت بودم...
در چنان لذتی غوطه ور بودم که وقتی آیات قرآن درباره نعمات بهشت را می خواندم گمان می کردم منظورش همین لذت بی همتاییست که در آن غرق بودم...و وقتی آیات قرآن درباره جهنم را می خواندم گمان میکردم که منظورش همان عذاب و شکنجه کشنده ای بود که من در آن بودم..
در ختم دوم یا سوم قرآن بود که متوجه شدم تاویل من خطاست و قرآن به صراحت می گوید که انسان بعد از مردن و خاک شدن دوباره زنده می شود!
و دانستم بهشتی دیگر وجود دارد عظیمتر از بهشتی که در قلبم بود.
شاید خواننده بپرسد مگر شما قبلا نشنیده بودی که در دین اسلام اعتقاد به رستاخیز بعد از مرگ و حساب قیامت و ورود به دوزخ و بهشت هست...
در جواب می گویم:بله!شنیده بودم اما از سویی تاثیر قرآن و لذت ایمان چنان شدید و عمیق بود و از سویی وقتی شروع به خواندن قرآن کردم ذهنم را از هر تصور پیشینی که از قرآن و اسلام داشتم تهی نمودم و سپس وقتی به قرآن ایمان آورده و گمشده ام را در آن یافتم تنها منبع حقیقت برایم قرآن بود...چون من پیشتر به همه چیز شک کرده بودم و اکنون کتابی را یافتم که فقط به آن باور کردم و فقط قرآن حقایق را با یقین و اطمینان نشانم داد....
من پیشتر به همه چیز کفر ورزیده بودم و حال تنها به قرآن ایمان آورده بودم،بدین خاطر هر چیزی را فقط از قرآن می پذیرفتم نه از انباشت های پیشین ذهنم.
وقتی در قرآن-سوره ابراهیم- خواندم که["و یاتیه الموت من کل مکان و ما هو بمیت""مرگ از هر جانبی به سویش می آید ما نمی میرد"] گمان کردم که همان جهنم درونم را توصیف می کند! چون من با تمام وجودم این را حس کرده بودم...بله! دقیقا همین حالت را در خود می یافتم...پیش از ایمان، جنهمی که در درونم برپا بود چنین با من میکرد: مرگ از هر سو به سویم می آمد اما من نمی مردم!
وقتی این آیه را اولین بار خواندم از چنین توصیف دقیق و ماهرانه ای از حالت شکنجه روحی ام حیرت زده شدم و چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که گمان کردم جهنم همان جهنمی است که من قبلا در آن بودم نه جهنمی دیگر!
و من می دانم که فقط کسی این سخن مرا درک می کند که چنین حالتی را تجربه کرده باشد و الا تاثر هر انسانی از آیات قرآن با دیگر متفاوت است و هر کس بنا بر شخصیت دانسته ها،تجربیات ،حالات روحی، زاویه فکری، شرایط زمان و مکانی و سایر پارامتر ها از بخشی خاص از آیات قرآن به طور ویژه ای متاثر می شود.
و این مطلب را قبلا بدان اشاره کرده بودم اما ناچارم باز برای انتقال "تجربیات قرآنی" از مثال و شرح و توضیح کمک بگیرم..و بی شک زبان قاصر است از شرح مسحوریت انسان در برابر قرآن.
به برخی دیگر از آیاتی که حالات ژرف درونی ام را با دقت و عمق و احاطه شگفت انگیزی بمن نشان می داد اشاره می کنم:
آیات ۳۹ و ۴۰ سوره نور
آنچه که آیه ۳۹درباره دنبال کردن سراب و نیافتن آب می فرماید را من قبل از اینکه قرآن را بخوانم دقیقا همینگونه تجربه کرده بودم و با تمام وجودم در آن زیسته بودم: هر فلسفه و فکر و اندیشه ای را در ابتدای آشناییم با آن،آبی می پنداشتم که عطشم را در یافتن حقیقت سیراب خواهد کرد اما سپس می دیدم که سرابی بیش نبوده است ...و این آیه حقیقتی هولناک را بمن می گفت و آن اینکه تمام کسانی که در دنیا به این گونه سراب ها دلخوش کرده اند و تا مرگ با آنها می زیند روز قیامت به سراب بودنشان می خواهند برد و آنجا خدا را خواهند یافت که کیفر اعمالشان را خواهد داد..
اکنون خداوند متعال مهربان کریم بر من منت نهاده بود که سراب بودن این آب نماهای پوچ را کشف کرده بودم...
نعمتی که اگر تا روز قیامت به شکرانه اش سر به سجده بگذارم کاری نکرده ام.
و در آیه ۴۰ به خدا قسم توصیفی بی نهایت دقیق و واقعی از حال من کرده بود..
این را من پیشتر با تمام وجود و احساسم زندگی کرده بودم و اکنون می دیدم که در قرآن به دقت به نمایش در آمده است!
من در تاریکی ها بودم و هرچقدر تلاش می کردم که دستی از آن برون آورم نمی توانستم..
تاریکی هایی انباشته بر هم که مرا در درونش فرو برده بود به گونه ای که اگر هم لحظه ای سر و دستی از یک تاریکی بالا می آوردم در تاریکی دیگری وارد می شدم
من حتی درباره این تاریکی که در درونم می دیدم و خویشتن را در درونش غرق می یافتم و با تمام وجود لمسش کرده می کردم در دفتر خاطراتم بارها نوشته بودم...
ادامه دارد ...
@Dastanvpand
#دوست_آسمانی
قسمت نهم
@Dastanvpand
ایمان و قرآن آنچنان احساس خوشبختی و سعادت و راحتی و آرامش بمن داده بود و آن چنان روح و قلبم از نور و لذت و حلاوت مالامال شده بود که من ابتدا گمان می کردم آن بهشتی که در قرآن مومنان را بدان وعده داده همین بهشتی است که در قلبم بپا شده است!
پیشتر گفتم که چگونه شک و حیرت و پوچی مرا شکنجه می داد و چگونه جهنمی را در درونم برپا کرده بود..
اکنون آن شکنجه طاقت فرسای ذهن و روح و قلبم رخت بربسته بود؛ من در اوج سعادت بودم...
در چنان لذتی غوطه ور بودم که وقتی آیات قرآن درباره نعمات بهشت را می خواندم گمان می کردم منظورش همین لذت بی همتاییست که در آن غرق بودم...و وقتی آیات قرآن درباره جهنم را می خواندم گمان میکردم که منظورش همان عذاب و شکنجه کشنده ای بود که من در آن بودم..
در ختم دوم یا سوم قرآن بود که متوجه شدم تاویل من خطاست و قرآن به صراحت می گوید که انسان بعد از مردن و خاک شدن دوباره زنده می شود!
و دانستم بهشتی دیگر وجود دارد عظیمتر از بهشتی که در قلبم بود.
شاید خواننده بپرسد مگر شما قبلا نشنیده بودی که در دین اسلام اعتقاد به رستاخیز بعد از مرگ و حساب قیامت و ورود به دوزخ و بهشت هست...
در جواب می گویم:بله!شنیده بودم اما از سویی تاثیر قرآن و لذت ایمان چنان شدید و عمیق بود و از سویی وقتی شروع به خواندن قرآن کردم ذهنم را از هر تصور پیشینی که از قرآن و اسلام داشتم تهی نمودم و سپس وقتی به قرآن ایمان آورده و گمشده ام را در آن یافتم تنها منبع حقیقت برایم قرآن بود...چون من پیشتر به همه چیز شک کرده بودم و اکنون کتابی را یافتم که فقط به آن باور کردم و فقط قرآن حقایق را با یقین و اطمینان نشانم داد....
من پیشتر به همه چیز کفر ورزیده بودم و حال تنها به قرآن ایمان آورده بودم،بدین خاطر هر چیزی را فقط از قرآن می پذیرفتم نه از انباشت های پیشین ذهنم.
وقتی در قرآن-سوره ابراهیم- خواندم که["و یاتیه الموت من کل مکان و ما هو بمیت""مرگ از هر جانبی به سویش می آید ما نمی میرد"] گمان کردم که همان جهنم درونم را توصیف می کند! چون من با تمام وجودم این را حس کرده بودم...بله! دقیقا همین حالت را در خود می یافتم...پیش از ایمان، جنهمی که در درونم برپا بود چنین با من میکرد: مرگ از هر سو به سویم می آمد اما من نمی مردم!
وقتی این آیه را اولین بار خواندم از چنین توصیف دقیق و ماهرانه ای از حالت شکنجه روحی ام حیرت زده شدم و چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که گمان کردم جهنم همان جهنمی است که من قبلا در آن بودم نه جهنمی دیگر!
و من می دانم که فقط کسی این سخن مرا درک می کند که چنین حالتی را تجربه کرده باشد و الا تاثر هر انسانی از آیات قرآن با دیگر متفاوت است و هر کس بنا بر شخصیت دانسته ها،تجربیات ،حالات روحی، زاویه فکری، شرایط زمان و مکانی و سایر پارامتر ها از بخشی خاص از آیات قرآن به طور ویژه ای متاثر می شود.
و این مطلب را قبلا بدان اشاره کرده بودم اما ناچارم باز برای انتقال "تجربیات قرآنی" از مثال و شرح و توضیح کمک بگیرم..و بی شک زبان قاصر است از شرح مسحوریت انسان در برابر قرآن.
به برخی دیگر از آیاتی که حالات ژرف درونی ام را با دقت و عمق و احاطه شگفت انگیزی بمن نشان می داد اشاره می کنم:
آیات ۳۹ و ۴۰ سوره نور
آنچه که آیه ۳۹درباره دنبال کردن سراب و نیافتن آب می فرماید را من قبل از اینکه قرآن را بخوانم دقیقا همینگونه تجربه کرده بودم و با تمام وجودم در آن زیسته بودم: هر فلسفه و فکر و اندیشه ای را در ابتدای آشناییم با آن،آبی می پنداشتم که عطشم را در یافتن حقیقت سیراب خواهد کرد اما سپس می دیدم که سرابی بیش نبوده است ...و این آیه حقیقتی هولناک را بمن می گفت و آن اینکه تمام کسانی که در دنیا به این گونه سراب ها دلخوش کرده اند و تا مرگ با آنها می زیند روز قیامت به سراب بودنشان می خواهند برد و آنجا خدا را خواهند یافت که کیفر اعمالشان را خواهد داد..
اکنون خداوند متعال مهربان کریم بر من منت نهاده بود که سراب بودن این آب نماهای پوچ را کشف کرده بودم...
نعمتی که اگر تا روز قیامت به شکرانه اش سر به سجده بگذارم کاری نکرده ام.
و در آیه ۴۰ به خدا قسم توصیفی بی نهایت دقیق و واقعی از حال من کرده بود..
این را من پیشتر با تمام وجود و احساسم زندگی کرده بودم و اکنون می دیدم که در قرآن به دقت به نمایش در آمده است!
من در تاریکی ها بودم و هرچقدر تلاش می کردم که دستی از آن برون آورم نمی توانستم..
تاریکی هایی انباشته بر هم که مرا در درونش فرو برده بود به گونه ای که اگر هم لحظه ای سر و دستی از یک تاریکی بالا می آوردم در تاریکی دیگری وارد می شدم
من حتی درباره این تاریکی که در درونم می دیدم و خویشتن را در درونش غرق می یافتم و با تمام وجود لمسش کرده می کردم در دفتر خاطراتم بارها نوشته بودم...
ادامه دارد ...
@Dastanvpand