🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدا_فاصله_ای_نیست.🍒
👈 #قسمت_چهارم
یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام اومدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گذاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
احسان گفت مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا قیامت ازم گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من توبه کردم و از خدا میخوام که منو ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر کمونیست بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون ثابت میکنم که خدایی هست و قیامتی...
و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن برادرم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو قیامت حتما رفوزه میشم...
✍یه مدت که گذشت روزی پدرم عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش راحت بشم مادرم گفت بشین براش چای آورد داشت پاهای پدرم ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا ریش گذاشته چرا سر دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت محاله تمام پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی خدا دوست داره این بهتره...
👌چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته هرشب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی نمازتو خونه بخونی ما هم مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتن که باهاش بی توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو ورزش و هر کار دیگه ای تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کم کم پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست... 🍒
👈 #قسمت_پنجم
برادرم باشگاه بود همه عموهام آمدن گفت که فردا شب همه اینجا جمع میشیم و باید غرور احسان رو بشکنیم و کسی حق نداره پشتشو بگیره وقتی عموهام رفتن مادرم به پدرم گفت که این کار درست نیست نباید اینکارو بکنید ازت دور میشه و دیگه نمیتونی باهاش صمیمی بشی...
پدرم گفت تو پشت منی یا اون مادرم گفت خودتم میدونی که من همیشه پشتت بودم و هستم ولی اون بچته نباید این طوری باهاش رفتار کنی الان تو سن حساسی هست نباید به چیزی غیر از خانواده وابسته بشه اگر شما این کارو بکنید میره دوستای غیر از شما پیدا میکنه...
پدرم گفت نه اینطوری که من میگم براش بهتره فردا شب قبل اینکه بیان مادرم به برادرم گفت برو خونه دایت برادرم گفت حوصله ندارم برم ، ولی مادرم خیلی اسرار کرد که خونه نباشه ولی هر کاری کرد برادرم نرفت همه اومدن تمام عموهام...
با پدرم شیش برادر بودن همه اومده بودن و عموی کوچکم پاش شکسته بود و همیشه اون مجلس رو گرم میکرد پسر عموهام با برادرم یه گوشه نشسته بودن ولی کسی با برادرم حرف نمیزد.....
یکی از دختر عموم هام گفت ریشش رو ببینید چقدر کثیفه هزارتا جانور توش هست...
برادرم گفت توی جانور توش نیستی بسمه پدرم گفت مودب باش...
گفت پدر چرا به من میگی اون داره بهم بی حرمتی میکنه ، اولین باری بود که پدرم تو جمع از برادرم ناراحت شد عموی کوچکم گفت ولش کنید از وقتی که ریش گذاشته بی ادب شده مادرم به برادرم اشاره کرد که چیزه نگه...
بعد عموی کوچکم گفت امشب یه مسابقه میزاریم دو تیم درست میکنیم همه گفتن باشه کی با کی باشه؟
برادرم گفت من با فرهاد پسر عموم ، با برادرم خیلی صمیمی بودن عموم گفت نخیر تو کی هستی میخوای یار برداری؟ اصلا ببینم کسی هست که بخواد با این ریشی هم تیم بشه همه گفتن نه بابا عموم گفت همه یه طرف احسان تو هم برو اون وری برادرم تنها بود...
عموم گفت باید این طوری کشتی بگیری وگرنه بگو که ترسیدم برو مثل ترسوها بشین یه گوشه به بقیه نگاه کن...
احسان گفت من زن نیستم حالا بهتون ثابت میکنم که کی زنه...
ولی روبروش هفت پسر عموم بودن برادرمم تنها.. باید با همه شون کشتی میگرفت از یه طرف تا حالا نشده بود کسی پشت برادرمو زمین بزنه و چند بار پشت همشو نو زمین زده بود ولی این بار هفت نفر بودن....
عموی کوچکم پاش شکسته بود و باید با عصا راه میرفت
قبلا ها پدرم و عموی بزرگم همه جا پوزشو میدادن که کسی نیست با احسان ما کشتی بگیره کشتی اول گرفته شد همه توی هال بودیم فقط پسر عموهامو تشویق میکردن منو شادی( یکی از دختر عموهام) یه گوشه نشسته بودیم تماشا میکردیم....
کشتی رو شروع کردن اولی دومی و سومی رو هم برد دیگه آنقدر خسته شده بود که نمیتوانست رو پاش وایسه، همه بهش تیکه مینداختن به هرسوی که نگاه میکرد کسی پشتش رو نمیگرفت همه مسخرش میکردن به عموم نگاه کرد عموم روشو برگرداند به پدرم و مادرم ولی کسی نبود انگار بیکس بود طوری پسر عموهامو تشویق میکردند که براشون سوت میزدن
همه با برادرم دشمن شده بودن به منو شادی نگاه کرد اشک تو چشماش جمع شده بود انگار داشت با زبون بی زبونی میگفت کمکم کن که عزتم خورد نشه که غرورم رو نگه دارم ولی کاری از ما بر نمیومد... عموی کوچکم همش میگفت ترسیده برادرم درست وسط هال نشسته بود باور کنید نمیتوانست بلند بشه همه مسخرش میکردن به زور بلند شد با چهارمی کشتی گرفت به زور به زمینش زد طوری خسته شده بود که صدای نفسش رو همه میشنیدن مادرم طاقت نیاورد رفت تو اتاق منم رفتم گفتم مادر چرا چیزی نمیگی مگه پسرت نیست مگه از تنت بیرون نیامده مگه تو مادرش نیستی...؟!؟
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست...🍒
👈 #قسمت_ششم
گریه میکرد و میگفت پدرت میگه این براش بهتره... گفتم مادر چی براش بهتره... ؟ شکستن غرورش نمیبینی؟همه دارن مسخرش میکنن....
رفتم بیرون پدرم داشت داغون میشد ولی چیزی نمیگفت برادرم داشت کشتی 5 میگرفت که عمو کوچکم از عقب پاشو گرفت خورد زمین ولی هر طوری بود نذاشت پشتش به زمین برسه بلند شد گفت جوانمردی خوب چیزیه... هر طوری بود به لطف خدا پنجمین نفر رو هم زمین زد دیگه زوری نداشت رفت یه گوشه نشست همه بهش میخندیدن شادی گفت بسه دیگه مثل حیوان افتادید به جونش برادرم به زور داشت نفس میکشید شادی براش آب برد تا آب برد تو دهنش عموم گفت بخوریش باختی،
هر چی آب تو دهنش بود تف کرد تو لیوان صداش در نمیومد با اشاره گفت نمیخورم... عموم گفت تو باید یه تنه با دونفر همزمان کشتی بگیری وگرنه بگو باختم...
برادرم سرشو تکون داد به همه نگاه میکرد ولی جز ناامیدی چیزی نمیدید ، بلند شد ولی پاهاش طاقت ایستادن رو نداشتن دوباره نشست و.
گریه کردم گفتم بسه تورخدا بسه
عموم کفر میگفت میگفت ترسوی بی غیرت ، برادرم به عموم و پدرم نگاه کرد ولی اونا چیزی نگفتن بعد نا امیدی از همه سجده کرد تو سجده که بود همه داشتن بهش تیکه میانداختند بلند شد گفت به امید تو خدایا ولی من با چشمام دیدم که خدا پشتش رو خالی نکرد طوری هم زمان با دونفر کشتی میگرفت که انگار از غیب دارن کمکش میکنن عموی کوچکم عصبانی شد از پشت با عصاش زد به مچ پاش که از شدت درد فریاد زد که مادرم آمد بیرون عموم بهش اشاره کرد که ولش کنه چیزی نیست ،
ولی درجا مچ پاش در آمد شادی بلند شد هرچی از دهنش در اومد به عموم گفت عمو بزرگم گفت بسه دیگه بی ادب گفت من بی ادبم یا شما
تا دیروز از بی
خدایی براتون میگفت چیزی نمیگفتید حالا از خدا براتون میگه هار شدید...
با شادی زیر بغلشو گرفتیم بردیمش تو اتاق تا صبح بالا سرش بودیم از شدت درد مثل مار به دور خودش میپیچد...
وقتی برادرم رو بردیم بالا گفت برام یخ بیارید روی پاش گذاشتیم همش میگفت خدایا من در مقابل تو خیلی کفر کردم تو ببخش من به خودم رحم نکردم تو بهم رحم کن خدایا از گذشتم درگذر خدایا توبه...
صبح پدر اومد پیشش گفت بسه دیگه نمیخواهم نماز بخونی من پسر کومونیست میخوام...
برادرم خندید گفت چی میگی پدر نه بخدا ترکش نمیکنم ( پدرم نماز میخونه روزه میگیره ولی نمیدونستم چرا اینار و داره میگه) گفت آبروم رو بردی تو طایفه همه بهت میگن.........
نمیخوام این طوری باشی پسرم نیستی اگه مثل سابق نشی
گفت نه هرگز برنمیگردم هرچی میگن بزار بگن...
بعد یه هفته یه روز پدرم اومد خونه عصبانی بود به برادرم گیر داد گفت لباسات رو در بیار همشونو...
برادرم گفت عیبه نمیشه بزور درش آورد فقط یک شرت داشت برادرم داشت از خجالت آب میشد ، بعدش پدرم همه لباسها و پتو و چیزای گرم رو از اتاقش آورد بیرون گفت اینجا بمیری از سرما کسی حق نداره باهات حرف بزنه روزی یک وعده غذا ویک دفعه دست شویی...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دوست_آسمانی #قسمت_پنجم @Dastanvpand ماه رمضان رسید... خواهرم به من گفت که نمی تواند برایم ناهار
#دوست_آسمانی
#قسمت_ششم
@Dastanvpand
چند روزی از اولین حضورم در نماز تراویح و چشیدن آن سعادت بهشت مانند،گذشته بود که با خود گفتم:
چرا قرآن مطالعه را نمی کنم؟
منی که هرکتابی را می خوانم،چرا قرآن را نمی خوانم؟!
و با خود گفتم:
قرآن را از ابتدا تا انتها بخوان و اگر باز حقیقت را نیافتی خودکشی کن!
ترجمه ای از قرآن در منزل بود...
من به سراغ قرآن رفتم...
با ذهنی خالی و بدون هیچ پیشداوری و با تهی کردن ذهنم از هر گونه تصور پیشین..
نشستم و با احترام قرآن را بدست گرفتم و از سوره الحمد شروع کردم...
متن هر آیه را خوانده و سپس ترجمه اش را می خواندم...
اینچنین آیه به آیه پیش میرفتم...
سبحان الله العظیم!
ای خواننده محترم!
چگونه برایت بگویم؟
چگونه از بزرگترین و سرنوشت سازترین حادثه عمرم بگویم...این کار برایم هم شیرین ترین کار است و هم سخت ترین...
چگونه بگویم که قرآن با من چه کرد؟
به الله قسم...
چند صفحه بیشتر پیش نرفته بودم که قرآن با تمام ابهت و ثقل و عظمت و کبریایی اش بر وجودم سیطره یافت..
روح و جسم و جان و عقل و هوش و قلبم را مقتدرانه در دستانش گرفت...
چگونه بگویم قرآن با من چه کرد؟
کاش زبانی و بیانی فراتر از این زبان و بیان انسانی ام داشتم تا می توانستم بیانش کنم..
و چگونه می توانم در حالی که آن کلام الله است...الله...سبحانه و تعالی...
آیا یک انسان می تواند شرح عظمت کلام پرورگار جهان را تام و تمام بگوید؟
من همچون کودکی بودم که با همبازی هایم "آب بازی"می کردم و به سر و صورت هم آب می زدیم..گاهی غلبه می کردم و گاه مغلوب می شدم...و گمان می کردم این نهایت وجود آب است!! من گمان می کردم بزرگترین حجم آب همان کوزه ایست که از آن آب برمیدارم!
ناگهان دریایی آمد و مرا با خود برد!
و من فقط نظاره گر عظمت این دریا شدم...
دریایی که انتهایش را هرگز نمی بینم...
و وقتی عظمت دریا را دیدم گفتم این دیگر بازی نیست و مرا توان بازی نیست!...
این بود که خود را رها کرده و به موج سپردم..
من تسلیم شدم...
چه بگویم و چگونه بگویم...
قرآن مرا -به خدا قسم-به زانو در آورد...
قرآن مرا-به سهولت و اقتدار هرچه تمامتر- تسلیم خود کرد...
قرآن به من ایمان بخشید..
به من یقین داد...
مرده بودم..زنده ام کرد...
گریه بودم...خندانم کرد...
نبودم...هستی ام بخشید...
کور بودم...بینایم کرد...
کر بودم...شنوایم نمود...
جاهل بودم...آگاهم کرد...
مرا که شکاک ترین بودم از هرگونه شک و تردید و انکاری زدود و تهی کرد...
بلکه مرا از شک کردن، ناتوان نمود!
هرگونه راه گریز و انکار و عناد را به رویم بست...
دستم را گرفت و از چاهم بیرون کشید...
هر سوالی داشتم جواب داد،هر وسوسه ای را دفع نمود؛ هر شبهه ای را رفع نمود...
هر آتش کفری که در من بود به باران هدایتش خاموش نمود...
همچون آفتابی بر قلب پژمرده من طلوع کرد...تاریکی اش را شست و بدان نور پاشید...
قرآن چیز دیگری بود..
قرآن از جنس این دنیا نبود..
قرآن از جنس دیگری بود...قرآن نه فلسفه بود و نه آن و نه فلان...
قرآن چیز دیگری بود...
چیز دیگری...
منی که با هر کس و هر کتاب و هر استدلال مجادله می کردم،در برابر قرآن به زانو افتادم و ساکت و صامت شدم...
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم،هیچ سوال و شبهه ای نبود که قرآن جواب ندهد...
چگونه؟
قرآن چگونه و با چه روشی چنین شکاک لجوج عنودی را با اقتدار کامل و سهولت تمام قانع می کند و یقینش می بخشد؟
قرآن چگونه "هدایت" می کند؟
آن چیزی که قرآن آن را "هدایت قرآن"می نامد چیست؟و چگونه عمل می کند؟
برای جواب بدین سوال سترگ،باید هزاران صفحه نوشته شود...
و آنچه اینجا در سطوری کوتاه فقط "اشاره"می کنم همچون آن کودکیست که با مشت کوچکش از دریا قطراتی آب برگیرد..نه بیشتر...
روش و هدایت قرآن نه از جنس فلسفه است و نه دیگر روشها...
یک چیز خاص است...فراتر از روش های بشری...و چرا نباشد در حالی که کلام الله است...کلام الله...
و کجا کلام الله با کلام بشر همانند خواهد بود؟
و چگونه اقناع خداوندی با اقناع بشری یکسان خواهد بود؟
منی که با کلام هیچ بشری قانع نمی شدم...با کلام قرآن قانع شدم...سهل و آسان، قرآن با تمام اقتدار بر من غلبه کرد...
چگونه بگویم؟
قرآن مرا مسحور کرد!
و دوست ندارم این واژه را بکار بگیرم...چون قرآن سحر نیست ؛ کلام الله است...
وقتی آن تاثیر شگرف قرآن را می بینی و خودت با تمام وجودت آن را می چشی آن وقت می فهمی که چرا کسانی که اولین بار در زمان نزول وحی قرآن را می شنیدند میگفتند این سحر است!
آن منکرانی که در واقع با گفتن این سخن،تاثر عمیق خود را از قرآن بیان می کردند..عجز خود را آشکار می کردند...و اعتراف به اینکه این کلام ،با هیچ کلامی شباهت ندارد.
و نمی توانستند پنهان کنند که قرآن با آنها چه کرده است!
ادامه دارد
@Dastanvpand
.
#داستان_کوتاه
پادشاهی کاخ بزرگی با وزیران و درباریان فراوان داشت.او از تمام نقاط حکما،خردمندان و هنرمندان را به قصرش فرا خوانده بود و وزرایش به دانایی و دیانت و کیاست مشهور بودند.
روزی از روز ها حکیمی به دربار پادشاه امد.پادشاه از دیدن او بسیار خوشحال شد و به او خوش آمد گفت.او را بسیار احترام کرد و پرسید:
ای راست کردار از برای چه به قصر آمده ای؟
حکیم پاسخ داد: پادشاها من شنیده ام که وزرای تان در خرد مندی و فرزانگی شهره عام و خاص هستند.به همین دلیل سه عروسک به اینجا آورده ام تا وزرای تان آن ها را بررسی کنند و بگویند کدام از همه بهتر است
پادشاه عروسک ها را به وزیر بزرگ خود،که از همه وزرا باهوش تر بود،داد.
وزیر به عروسک ها نگاه کرد و از پادشاه خواست که دستور دهد سیمی فولادی برایش بیاورند.پادشاه کمی تعجب کرد و با درخواست وزیر موافقت نمود.
وزیر سیم فولادی را گرفت و وارد گوش راست یکی از عروسک ها کرد،سیم فولادی از گوش چپ عروسک خارج شد و وزیر با لبخند به حکیم نگاه کرد و عروسک را به کناری گذاشت،سپس عروسک دوم را برداشت و سیم را داخل گوش راست آن کرد.این بار سیم از دهان عروسک خارج شد و وزیر باز هم لبخندی زد و عروسک دوم را نیز به کناری گذاشت،او عروسک سوم را برداشت و این بار نیز سیم را در گوش راست عروسک وارد کرد،اما سیم نه از دهان عروسک خارج شد و نه از گوشش.پادشاه و درباریان مشتاقانه به این صحنه می نگریستنند.
در همین حال،وزیر بزرگ رو به حکیم تعظیم کرد و گفت:ای بزرگوار،سومین عروسک از همه بهتر است.در حقیقت،سه عروسک نمادی از گروه های انسانی و درک و اگاهی آن ها هستند.انسان ها به سه گروه تقسیم می شوند:
اول کسانی هستند که سخنان را از گوشی گرفته و از گوش دیگر به در می کنند.دوم کسانی که سخنان را شنیده و درک می کنند تا بتوانند خوب صحبت کنند و سومین گروه انسان هایی هستند که سخنان را به گوش جان می شنوند و آنها را مانند گنجی در دل خود نگاه می دارند و به کار می گیرند.در بین این سه گروه،سومین از همه بهتر است.
حکیم به پادشاه برای داشتن چنین وزیر باهوشی تبریک گفت و آنان را برکت داد و قبل از اینکه قصر را ترک کند رو به درباریان کرد و گفت:در زندگی همیشه سخنان خردمندان را بشنوید و سعی کنید معنی آن ها را درک کرده و در ذهن خویش پرورش دهید و برای زندگی بهتر و زیباتر به کار گیرید.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📌خانمای 🙎🙎🙎 محترم
نسبت به شوهرتان بی وفا نباشید ٪
📢 حتما بخون
💞 دو تا عاشق با هم ازدواج کردن
✍وضع پسره زياد خوب نبود برای همين هميشه کار می کرد تا زنش راحت زندگی کنه ، گاهی وقتا حتی شبا هم کار ميکرد.
همه کار ميکرد = کارگری ، فروشندگی حمالی ، عملگی .
سخت کار می کرد اما حلال.
هيچوقت دست خالی نميومد خونه.
🏚 وقتی ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال می کرد.
ماساژش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد.
هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايی که داشتن بهترين غذای ممکن رو درست می کرد.
هيچوقت دستشونو جلو کسی دراز نميکردن.
ساده زندگی ميکردن اما خوشبخت بودن.
😳 تا اينکه ... يه شب که پسره برای کار دير کرده بود يه اس ام اس رو گوشی دختره اومد. کارت شارژ بود.
دختره تعجب کرده بود.
بعد از اون هيچکس زنگ نزد.
منتظر شد اما خبری نشد.
فکر کرد اشتباهی اومده ، خوابيد.
صبح که بيدار شد از رو کنجکاوی کارت شارژ رو کارد کرد.
شارژ شد.
دختره تعجب کرده بود.
فکر کرد شايد کسی براش دلسوزی کرده.
خيلی با خودش کلنجار رفت.
شب بعد دو باره يکی اومد.
باز شارژ شد.
اما نه کسی زنگ ميزد نه اس ميداد.
از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.
گوشيش پر بود.
فکر می کرد يکی داره اينجوری بهشون کمک ميکنه.
🤔 ميخاس به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.
بعد از اون اين کارش بود .
شبا شارژ می کرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.
💥يک ماه گذشت.
يه شب دختره هر چی منتظر موند اس ام اس نيومد.
هزار تا فکر و خيال کرد.
آخرش اين تصميمو گرفت.
چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومی زنگ زد.
يه پسر گوشی رو برداشت.
دختره نتونست حرف بزنه.
پسره گفت : من اين گوشی رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.
دختره قطع کرد و رفت خونه تا صبح گريه کرد برای مردی که بدون چشم داشت به اون کمک می کرد.
📲 روز بعد دو باره زنگ زد ، اين بار با گوشی خودش .
پسره خودش برداشت. حالش بهتر شده بود. دختره کلی گريه 😢 کرد و تشکر کرد و قطع کرد.
اون شب دو تا کارت شارژ اومد.
دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش ، اما جوابی نيومد.
از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.
تا اينکه ...
شوهر دختره اومد خونه. خيلی زود خوابش برد. دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره ، دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد ، پاکت سيگار بود! بی اختيار اشک از چشمش جاری شد. رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن. پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.
بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد ، نگران شده بود ، دختره هم بی اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درد دل کردن.
از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد. ديگه آروم آروم عادی شده بود براش.
اما به شوهرش نميگفت.
گريه ها و درد دلاشو ميبرد پيش پسره. ديگه بهش نميگفت داداش.
ديگه اگه اس نميداد نگران ميشد.
ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد. ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.
ديگه براش نميخنديد.
به پسره ميگفت: شوهرم لياقت نداره اگه داشت ترک ميکرد.
آروم آروم مهر پسره تو دلش نشست.
از شوهر قبلی فقط اسمی که تو شناسنامه اش بود مونده بود و اگه کاری ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روی عادت.
دختره گفت: ميخوام ببينمت.
پسره هم از خداش بود ، قرار گذاشتن.
يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.
دختره تازه داشت می فهميد اين يعنی زندگی ، با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد. شده بودن دو تا دوست صميمی.
👥 يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.
پسره قبول کرد اما گفت: اول بريم بيرون دور بزنيم.
سوار شد.
يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.
اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم !!!
رسيدن به يه جايی .
پسره گفت: اونجا رو ببين.
يه مرد بود با چهره ای خسته ، شيک بود اما کمرش خم شده بود.
سيگار فروش بود.
آره شوهره می فروخت نمی کشيد !!!
🗣 حرف اخر پسره اين بود 👈 برو پايين بی وفا ...
✔️ حداقل بخونش و بهش فكركن و جهت گرفتن درس عبرت و بی وفا نبودن نسبت به همسرت ،
برای دوستانت بفرست ، آن دوستانت که شوهر دارند .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوشش
لینک قسمت پنجاه پنج
https://eitaa.com/Dastanvpand/10562
-میگم نظرت راجب من چیه؟
با شیطنت نگاش کردم و گفتم
-نظر خاصی ندارم فقط خیلی ادم مزخرفی هستی
یه تای ابروش و داد بالا و واستاد و رو به من گفت
-جووووون؟
-بادمجون
-خانومی امروز داری خیلی شیرین میزنی ها حواست هست؟
پشت چشمی براش نازک کردم دستشو کشیدم و دوباره راه افتادیم
-کامران؟
-ها؟
-کامران؟
-چیه؟
-کامران؟
-ای بابا بله؟
-کامران؟
منتظر بودم که الان بگه زهرمار ولی برخلاف انتظارم گفت
-جونم؟
-چه خبر از دوست دخترای رنگارنگت؟
-ای ضدحال،خوبن سلام دارن خدمتتون
بعدم برگشت و چشمکی بهم زد
منم نامردی نکردم و گفتم
-سلامت باشن سلام برسونی بهشون
با دست دیگش من و بغل کرد و به خودش فشار داد
-شیطونی نکن دیگه خانوم خانوما
با دیدن تاب و سرسره ها با ذوق بهش گفتم
-کامران بریم تاب بازی؟
-بشین بچه من با این هیکلم بیام تاب سواری؟
-اره خوب مگه چشه
بعد کامران و در حال تاب سواری تصور کردم و زدم زیر خنده
کامرانم خندش گرفت و زد زیر خنده
-رو اب بخندی بهار
با چشم غره ای که دوتا خانوم ازاونجا رد میشدن بهم رفتن ساکت شدم و دست کامران و گرفتم و رفتیم طرف تاب سریع نشستم روش و به کامران گفتم
-هولم بده
اومد پشت سرم واستاد وهولم داد و گفت
-نگاه تو رو خدا مثلا مامان یه بچه ای ها
با لجبازی گفتم
-خوب باشم مگه مامانا دل ندارن
اومد جلوم واستاد و گشیشو در اورد و ازم عکس گرفت
-ااا خوب یه اماده باشی میگفتی
-خوب بیا این یکی فیلمه
بعدم شروع کرد فیلم گرفتن
-بسه دیگه کامران چقدر فیلم میگیری؟
-خوب
بعد به خانومی که اونجا بود گفت بیاد ازمون یه عکس بگیره
کامران اومد کنارم و دستشو دورم حلقه کرد منم سرم و گذاشتم رو شونش و رو به دوربین لبخند زدم
بعد تشکر از خانومه یکم دیگه بازی کردم
-بهاری بسه دیگه پاشو بریم
-باشه
بعدم از رو تاب پریدم پایین که کامران دعوام کرد
-این چه وضع پایین اومدن دختر الان اگه میفتادی چی؟
لبخند پرعشوه ای بهش زدم و دستش و گرفتم و گفتم
-عزیزممم خدانکنه
-خوب خدانکنه دیگه
-حالا بریم
برگشتیم پیش بچه ها کنار لادن نشستم
کاوه-خوش گذشت؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
-بله جای شما خالی
-دوستان به جای ما
آرش بغل کیانا بود و کیوان داشت باهاش بازی میکرد
کامران-ای کاش یه توپی چیزی داشتیم یه بازی میکردیم
منصور-اره حیف شد الان یه والیبال میچسبید
چه عجب این منصورم حرفی زد ما فهمیدیم بچه لال نیست
لادن-حالا باشه یه وقت دیگه امشب میریم پارک سر کوچتون بازی میکنیم
-ای گل گفتی زن داداش،آبجی این فنچول بابا رو بده
کیانا-چیکارش داری جاش خوبه
-ای بابا آبجی یعنی ما نباید دلمون واسه ای جوجوم تنگ بشه؟؟
-خوبه خوبه حالا نیم ساعت ندیدیش
-حالا هرچی
-نمیدمش هرکاری میخوای بکن
کیوان-مامان توکه من و تاب بازی نبردی
کاوه ازجاش بلند شدو گفت
-بلند شو دایی جون خودم میبرمت
کامران-فقط زودی بیاین که بریم
اون دوتام باشه ای گفتن و دست تو دست هم راه افتادن سمت وسایل بازی
هرکی واسه خودش جفتی پیدا کرده بود و داشت باهاش حرف میزد
کامران و منصور ،من و لادن و کیانا
از هر دری میگفتیم و میخندیدیم
عروسی نوشین و علی آخر هفته بود یه باغ اجاره کرده بودن خارج از شهر
نوشین که فهمیده بود بچه ها از امریکا برگشتن زنگ زده بود و اونارم دعوت کرده بود
لادن-بهار واسه عروسی لباس داری؟
-نه باید بخرم شماها لباس دارین؟
کیانا-من که لباس با خودم اوردم
با تعجب گفتم
-مگه میدونستی عروسیه؟
لادن-نه بابا این هروقت میاد ایران با خودش لباس مجلسیم میاره شاید لازمش بشه
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_پنجاهوهفت
که این دفعه واقعا نیازش شد
وا چه اخلاقا داشت این ها
-توچی لادن؟
-نه من نیاوردم،تو کی میری لباس بگیری؟
-فردا صبح بریم؟
-اره بریم
-فقط من آرش و چیکارش کنم؟
کیانا-خوب من هستم دیگه
-مگه تو با ما نمیای؟
-نه من که لباس دارم شماها برین
-باشه پس فردا صبح خودمون دوتا بریم این مردام که نیستن احمالا با کامران برن شرکت
-باشه اینجوری بهتره
با اومدن کاوه و کیوان بحثمون و تموم کردیم و بعد جمع کردن وسایل راه افتادیم طرف ماشین
اخ که فقط دوس داشتم برسم خونه و یه چرت بزنم
وقتی رسیدیم بی حال از همه عذر خواهی کردم و گرفتم خوابیدم
کامران-بهار بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟میخوایم بریم پارک پاشو
-ساعت چنده؟
-۷ و نیم بلند شو
-باشه
کس و قوسی به بدنم دادم و رفتم دست و صورتمو شستم
-اماده بشم؟
-اره زود باشه بچه هام دارن اماده میشن
-آرش کجاست؟
-پیش کیوانه؟
-وا بچه رو سپردی دست کیوان؟
-اره بابا نگران نباش رو زمین گذاشتمش کیوانم گفتم مراقبش باشه
کامران کپشن شلوار ورزشی مشکی puma شو تنش کرد کلاهشم رو سرش گذاشت
منم شلوار ورزشم خاکسترسمو که کنارش سه تا خط صورتی داشت پام کرم با یه مانتوی کوتاه خاکستریو استیناش و دم بالا شال صورتیمم سرم انداختم و موهامو فرق ریختم تو صورتم بعد یه ارایش مختصر گوشیم و از رو میز برداشتم و رفتم بیرون
کالجای صورتیمم پام کردم
لباسای ارش و کیانا عوض کرده بود کامرران آرش و بغل کرد و رفت بیرون هرکدوم ازماهام یه تیکه وسیله برداشتیم
کامران-کیوان دایی برو اون توپ والیبال و از زیر پله ها بیار
کیوان اطاعت کردو با توپ برگشت
پارک یه میدون اونطرف تر از خونه بود واسه همین پیاده رفتیم
چون شب بود یکم هوا سرد شده بود
مردا جلوتر میرفتن و ما پشت سرشون بودیم
-کامران؟
برگشت طرفم
-جانم؟
-ارش و بیار بده من تو اینارو بگیر هوا یکم سوز داره سرما میخوره
کامران وسایلای دستمو گرفت و ارش و تحویلم داد
پتوی ارش و محکم دورش پیچیدم و به خودم چسبوندمش
پارک شلوغ بود بعد پیدا کردن جای مناسب زیر انداز و پهن کردیم و روش نشستیم
کامران-اقایون پاشین بریم به دور مجردی بزنیم
کاوه و منصورم که لباس ورزشی پوشیده بودن از جاشون بلند شدن و دنبالش رفتن
کیانا-منصورجان کیوانم با خودتون ببرید
بعدم رو کرد به کیوان و گفت
-پاشو پسرم با بابا اینا برو
کیوانم فرستادی باهاشون رفت
آرش و رو زمین گذاشتم و پتوش و دورش پیچیدم توی ساک یه بالش کوچولو مخصوص آرش اورده بودم
بالشش و گذاشتم رو زمین و سرشو گذاشتم رو اون
کیانا شنلی رو که با خودشو اورده بود که اگه یه موقع سردش بشه انداخت رو آرش
پسر کوچولومم چشاش و بست و راحت خوابید
با سوالی که کیانا یه دفعه پرسید هنگ کردم
-بهار از زندگیت راضی هستی؟کامران و دوست داری؟دیگه اذیتت نمیکنه؟
ساکت بهش نگاه کردم که با ناامیدی گفت
-ولی بهار به خدا کامران خیلی مرد خوب و دوست داشتنی هست
-مگه من چیزی گفتم؟
-خوب نه ولی این سکوتت دلیل رضایتت نیس
-درسته که به زور زنش شدم و باهاش ازدواج کردم ولی الان خیلی دوسش دارم و از زندگیم راضیم
با خوشحالی گفت
-راست میگی؟
کاست و بیار ماست بگیر
-اره دروغم چیه
با خوشحالی خودشو به طرف من خم کرد و بوسیدم و گفت
-خیلی ازت ممنونم بهار نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم
خندم گرفت ازین کاراش واسه همین با خنده گفتم
-بیخیال بابا کیانا حالت خوب نیست ها
لادن-این و بیخیال بابا باز جو گرفتتش
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ چه اسب زیبایی 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗🌸دوشنبه تون گلباران
🌸💗امروزتون پرازبهترینها
💗🌸زندگیتان پرازباران برکت
🌸💗دلتان پراز نغمه های
💗🌸خـوش زنـدگی
🌸💗وجاده زندگيتان
💗🌸پراز شکوفه های
🌸💗سلامتی وتندرستی
💗🌸نگاه خــدا
🌸💗همراه لحظه هایتان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚🌸#متنی_فوقالعاده_زیبا👇
از میان همه زندانهایی که گرفتارش هستیم و ازهمه زنجیر هایی که به دست و پا بستهایم "آبروداری" تنگترین و سنگینترینشان است. آبرو که میگویم از نقابی حرف میزنم که این و ان برای ما دست و پا کرده اند تا همانگونه به چشم بیاییم که ما را میپسندند. همین شکل از آبروداری است که ما را میکشد به جایی که نمیخواهیم و به شکلی درمان میآورد که دوست نداریم و حرف و کلامی به لبمان میآورد که ازدلمان بر نمیآید و دهانمان را میبندد وقتی هزارحرف نگفته داریم.
این " آبرو" را هر چه زودتر بدور بریزیم آبرودار تریم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ برای ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ می ره به ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ اشتباها می ره ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می نشینه ﻭ ﺷﺮﻭﻉ می کنه ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ می بینه ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه ﻭ می گه: ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ نمی خوﺭﻥ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ می گه: ﺑﻠﻪ، ﺩﺭﺳﺘﻪ. پس من ﭘﺮﻭﺍﺯ می کنم ﻭ می رم ﯾﻪ ﺟﺎی ﺩﯾﮕﻪ می نشینم! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه، ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ تلافی کنه! بعد از ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ، بعد از این که ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ می کنه، ﻣﺘﻮﺟﻪ می شه ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می تونه ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ درس رو ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ. به همین دلیل به دانشجو می گه: ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ می پرسم، اگر ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪهی ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ رو می دهم. ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ: ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺗﻮ ﮐﺪﻭم رو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ از ﭘﻮﻝ رو! ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﻭﻟﯽ اگر من بودم، ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ رﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کرﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ مهم تر از ﭘﻮﻟﻪ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰی رو برمی دﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می نویسه: "ﮔﺎﻭ" ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ می ده ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ این که ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ می ره ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ بر می گرده ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ می گه: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮن رو ﺯﺩید ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ من رو ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮیسید!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟هیچوقت یادم نمیره...
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم... ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد... بدجور زخم شد... خیلی درد کشیدم...خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد...
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم... دوستی که مثل خانوادم بود... دوستی که بهش اعتماد داشتم...
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود...
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد...یادم نمیاد سر چی...یادم نمیاد کی مقصر بود... فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم...وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد...کاری به توپ نداشت... اومد که زخمم رو بزنه... زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم...ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه...زخمم کجاست...
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست... نذار بفهمه چی نابودت می کنه...شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! زخمت رو...دردت رو واسه خودت نگه دار...
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد...
👤حسین حائریان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
حكايت كوتاه و شيرين📗
🌟روستاى ما دو ارباب داشت ،که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم
اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیمباز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند !
گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ !
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌙خندە
🌟روزی زن ملانصرالدین از او پرسید دزد چه جوری به خونه آدم میاد؟ ملا گفت جوری راه میرود که صدای پایش شنیده نشود. چند شب بعد زن ملانصرالدین بی خوابی به سرش زد ملا را بطور ناگهانی بیدارکرد و به او گفت فکر کنم دزد اومده خونه ما ! ملا گفت چه جوری فهمیدی زنش گفت آخه نیم ساعته که هرچی گوشامو تیز کردم صدای پایش را نشنیده ام!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان دردناک یک دانش اموز دختر😔
خیلی مهمه لطفا از دستش ندید و همشو بخونید(مخصوصا پدر و مادرا)
مادری تعریف میکنه:
یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟
داشت گریه میکرد از درد شکمش
هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود!
فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر ما حاملهس!
همه مون از تعجب زبونمون بند اومده بود
یعنی چی حاملهس؟ اون که ازدواج نکرده؟ همهی خانواده ازش عصبانی بودیم
وقی برگشتیم خونه، پدر و برادرش خییییلی کتکش زدن منم از اونور سرزنشش میکردم و میگفتم بگو چیکار کردی!؟؟؟
از درد شکمش و درد این همه کتک، فقط گریه میکردو میگفت قسم میخورم که کاری نکردم خواهش میکنم حرفمو باور کنید، مامان... بابا رحم داشته باشید دارم میمیرم از درد قسم میخورم کسی بهم دست نزده مامان توروخدا حرفمو باورکن
منم با بیرحمی...
ای کاش میمردم اونوقتی که دخترم بااین همه درد گریه میکرد و منم با بیرحمی و پدرش و برادرش مثل درنده به جونش افتاده بودن
بعد گفتم مگه تو حضرت مریمی که بدون مرد حامله بشی؟ بگو که با کی خوابیدی وگرنه الان میکشمت...
هی گریه میکرد و میگفت مامان اینکارو نکن خودت میدونی من چجور دختری هستم تو چطور منو بزرگ کردی؟
باباش داد زد که تو یک سگی تو از من و مامانت نیستی!
ابرومو بردی بی ابرو، میکشمت...
و دوباره کتکش زد پسرم هم تف کرد توروش و گفت چطوری و با چه رویی برم پیش دوستام هان؟ چرا باید خواهر من اینقد بی حیا باشه و ابروی منو ببره و از یه پسر غریبه حامله باشه!؟
دخترم فریاد زد من حامله نیستم! حامله هم باشم حق ندارید اینطور بی رحمانه یک بچه بی گناه رو ازار بدید ! شما که خانواده ی من هستید چطور تا این حد سنگدل هستید؟
از صبح بخاطر درد شکمم دارم گریه میکنم... شماهم همه بدنمو شکستید اخه شما خدا ندارید؟؟؟؟
برادرش یه سیلی محکم بهش زد و موهاشو گرفت و گفت اون زمان باید خدارو به یاد میاوردی که زنا میکردی!
فهمید که باورش نمیکنیم، دیگه هیچی نگفت و بعد از این همه ازار دادن درو روش بستیم و نهار و شام هم بهش ندادیم...
من چندبار خواستم دزدکی براش غذا ببرم اما شوهرم نزدیک بود دنیارو روسرم خراب کنه. گفت امشب میکشیمش نیازی به غذا نیست!
خودمو میزدم و میگفتم چطور اینکارو میکنی!!؟
گفت بااین شرمندگی نمیتونم زندگی کنم
گفتم اروم باش اون دخترته بزار اسم بابای بچهشو بگه ماهم عروسی براشون میگیرم، تا با اون پسر ازدواج کنه... توروخدا نکشش اینکارو نکن...
چیزی نگفت و منو از سرراهش کنار زد و رفت منم داد زدم و صداش کردم... گفت تو چیزی نگو...!
ساعت دوازده شب رفتم تو اتاق و درو روش باز کردم خواستم دخترمو ببرم بیرون، دیدم هنوز داره گریه میکنه. تو چشمام نگاه نمیکرد اینقدر خسته و بی طاقت شده بود ... گفتم باید ببرمت بیرون...میبرمت پیش داییت امشب پیشش باش چون بابات و برادرت میخوان بکشنت...!
حرفمو تموم نکرد پسرم و شوهرم با چاقو اومدن تو اتاق من هرچند داد و فریاد زدم گوش ندادن...
دخترم با گریه گفت: مامان... بابا... داداش ... من خدا پشتمه و میدونه بی گناهم... و میدونه که چکارم کردید. از خدا میخوام حقمو ازتون بگیره. من بی گناهم شما خیلی ظلم کردید در حقم...
با چشمای خیس و پر از اشک بیهوش شد...
داد زدم گفتم قسم به خدا ازت جدا میشم و خونه رو ترک میکنم اگر همین الان نبریدش پیش دکتر...
زود بردیمش دکتر اما چی روی داد...
دخترم حامله نبود! معاینه قبلیش اشتباه بود!
بلکه کیسه داشت که شکمشو بزرگ کرده بود...
وقتی اینو شنیدم زانوهام بی حس شدن و افتادم زمین مغزم داشت میترکید از ناراحتی دلم داشت بیرون میومد
بابا و برادرش هم تو سر خودشون میزدن...
داد زدم گفتم توروخدا دکتر، حالش چطوره؟!
دکتر گفت متاسفانه از شدت درد، جونشو از دست داد😔
وای دختر بی گناهم وای از سنگدلی من و باباتو داداشت
خدا حقتو ازمون گیره...
تاالان هم به صورت شوهر و پسرم نگاه نمیکنم
اونا هم تاالانم شبا خوابشو میبینن و بخاطر عذاب وجدان زندگی براشون تلخ شده... شوهرم سر سفره ی نهار و شام نمیتونه جلو خودشو بگیره و میزنه زیر گریه و منو پسرم هم با اون گریه میکنیم...
الان هم وقت خواب به یاد اخرین حرفاش میفتم:
من بی گناهم! شما درحقم ظلم کردید...
خدا ازمون نگذره
خدایا بخاطر اسماءالحسنی ت فردوس رو نصیبش کن...
دختر قشنگم خدا بیامرزدت...😭
#توبوا_الی_الله
تــوبه تولــدی دوبـــاره🌱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❆•┈┈✦✨✦┈┈•❆
🌟تعدادي مرد در رخت كن يك باشگاه گلف هستند موبايل يكي از آنها زنگ مي زند مردي گوشي را بر ميدارد و روي اسپيكر مي گذارد و شروع به صحبت مي كند همه ساكت مي شوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش مي دهند
مرد: بله بفرماييد.
زن: سلام عزيزم باشگاه هستي؟
مرد: سلام بله باشگاه هستم.
زن: من الان توي فروشگاهم يك كت چرمي خيلي شيك ديدم فقط هزار دلاره ميشه بخرم؟
مرد: آره اگه خيلي خوشت اومده بخر.
زن: مي دوني از كنار نمايشگاه ماشين هم كه رد مي شدم ديدم اون مرسدس بنزي كه خيلي دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خيلي دلم ميخواد يكي از اون ها رو داشته باشم.
مرد: چنده؟
زن: شصت هزار دلار.
مرد: باشه اما با اين قيمتي كه داره بايد مطمئن بشي كه همه چيزش رو به راهه.
زن: آخ مرسي يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي كه پارسال ازش خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره.
مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش.
زن: باشه بعدا مي بينمت خيلي دوستت دارم.
مرد: خداحافظ
مرد گوشي را قطع مي كند مرد هاي ديگر با تعجب مات و مبهوت به او خيره مي شوند.
بعد مرد مي پرسد: اين گوشي مال كيه؟؟؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوونه دلم ❤️ قدر عشقتو میدونه دلم
#تقدیم_به_همه_خوبان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
مولانا شرف الدین دامغانی در سلطانیه از در مسجدی می گذشت.
خادم مسجد سگی را که وارد مسجد شده بود، به باد کتک گرفته بود و می زد و سگ فریاد می کرد.
مولانا در بگشود و سگ فرار کرد.
خادم مسجد با مولانا به مشاجره بر آمد که چرا در را گشودی، می خواستم سگ را بسیار بزنم تا دیگر به مسجد نیاید!
مولانا گفت:
ای مرد معذور دار، سگ عقل ندارد و از بی عقلی به مسجد می آید،
ما را بزن که عقل داریم و درونمان از او نجس تر و آلوده تر است...
🌺رساله #دلگشا
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست...🍒
👈 #قسمت_هفتم
مادرم اعتراضش در اومد که این چه رفتاری هست؟ ما اینطوری بچه تربیت کردیم؟
پدرم گفت تو طرف منی یا اون مادرم گفت این چه حرفیه مگه میدان جنگه... گفت خودتم میدونی همیشه پشتت بودم و هستم ولی این تربیت کردن بچهها نیست این بچه مدرسه داره باید بره مدرسه ، پدرم گفت نمیخوام بره مدرسه همه جا آبروم رو میبره...
( مادرم همیشه به من و خواهر بزرگم میگفت که یه زن تو هر شرایط باید پشت شوهرش باشه حتی اگر کارش اشتباه باشه نباید پشت بهش کنی ولی همیشه بهش بگید که کارت اشتباه است) پدرم روز به روز به برادرم بیشتر فشار میآورد هوا سرد شده بود خیلی سرد....
مخصوصا شبا خیییلی سرد بود مادرم همش با پدرم دعوا میکرد که این چه وضعیه همیشه دعوا بود این ماجرا آنقدر طول کشید که یه شب آنقدر سرد بود رفتم یواشکی نگاش کردم دیدم که فرش رو دور خودش پیچیده از سرما داره میلرزه...
فرداش مادرم گفت میرم خونه پدرم دیگه نمیخوام اینطوری زندگی کنم ولی تا حالا نشده بود مادرم حتی یک بار از خونه قهر کنه....
پدرم گفت برو به سلامت دیگه برنگردی ولی نرفت فقط گریه میکرد...
یک روز پدرم اومد خونه نمیدونم باز تو بیرون چی بهش گفته بودن عصبانی شده بود اتاق داداشمو رو باز کرد تمام شیشه هارو بیرون آورد... گفت این دفعه مثل سگ بمیر ؛ برادرم گفت: خدایا من از پدرم راضی هستم تو هم گناهش رو نادیده بگیر خدا ببخش...
شبش برف میامد آنقدر سرد بود که بخدا من جلو بخاری سردم بود همش تو فکر برادرم بودم که الان تو چه وضعی هست رفتم بهش سر زدم گفتم داداش به پدرم بگو ببخشدت گفت خواهرم از چی ببخشه مگه چه ناحقی گفتم نه بخدا آگه من یخ باشم و اونا آفتاب باید اونا آب بشن هیچ وقت پشیمون نمیشم...
پشت در صدای بهم خوردن دندون هاش رو میشنیدم ؛ گریه میکردم گفتم چیکار کنم برات؟ گفت برام دعا کن نه بخاطر اینکه تموم بشه این اذیتها بلکه بگو خدایا برادرم ببخش چون این اذیتها چیزی نیست یکی دو روزه تموم میشه...
وقتی شنید دارم گریه میکنم گفت خواهر تو اویاما رو میشناسی گفتم نه گفت بنیان_گزار کاراته کیوکوشین بود یه کومونیست بود و سه سال تو یک جنگل تنهایی تمرین کرده تا شده یه استاد توی اون سرما....
حالا من به خاطر خدا سرمام میشه ؛ حالا اگر اون بتونه به خاطر یه ورزش تحمل کنه بخدا منم میتونم به خاطر خدایم تحمل کنم داشت دلداریم میداد....
اون شب وقتی رفتم پایین مادرم با پدرم دعواشون بود سر برادرم مادرم گفت اگر جگر گوشم سردشه منم باید سردم باشه همه در و پنجره ها رو باز کرد...
سرما از هر سوی میومد در عرض چند دقیقه خونه تبدیل شد به سردخونه ، پدر گفت من رو حرف خودم هستم تا بر نگرده از فکرش همین وضعه مادرم گفت احسانم مثل خودت لجباز است، اگر تصمیمی بگیره تا آخر هست پدرم گفت پس ببینیم کی کم میاره...
خوب بود که ما لباس داشتیم ولی برادر بدون لباس تا ساعت 3 این وضعش بود که پدرم در و پنجره ها رو بست مادرم گفت چرا میبندی؟ بخدا باید احسانم بیاد پایین به زور اوردیمش پایین لباس پدرم تنش کردیم تمام بدنش سرد سرد بود طوری که اصلا گرمایی نداشت تا صبح پایین بود تا اینکه پدرم رفت شیشه ها رو جا انداخت...
به برادرم گفت برو بالا لباسها ی منو در بیار باز شروع شد......
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست...🍒
👈 #قسمت_هشتم
شادی صبح زود زنگ زد گفت چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم...
زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت این چرا لباس تنش نیست؟ گفتم چند روزه این طوریه...
پدرم گفت چرا اومدی اینجا؟
گفت دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت)
گفت چرا احسان لباس تنش نیست پدرم گفت دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم...
شادی گفت من میرم رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن...
در رو باز کرد برادرم بد جور سرماخوردگی گرفته بود با شادی وقتی که پدرم رفت بیرون بردیمش بیمارستان دکتر گفت باید بستری بشه هم به خاطر مچ پاش و هم به خاطر ضعف بدنش تو سرما که بدنش عفونت کرده بود...
برادرم گفت نمیخواد میرم پیشه یه شکسته بند پامو درست میکنه
پاشو جا آوردیم رفتیم خونه عموم که از پدرم کوچکتر بود اومد دید توی چه وضعی هست به پدرم گفت داداش با زور که حل نمیشه بازم مقاومت میکنه من یه دکتر روانشناس دوستمه ازش میخوام بیاد باهاش حرف بزنه درست میشه کارش همینه بسپار به من....
فرداش دکتر آورد خونه یه پسری بود ابروهاش رو برداشته بود با ناز حرف میزد باورتون میشه پنکک زده بود؟
مثل دخترا حرف میزد....
نشست به پدرم گفت هیچ چیز با زور حل نمیشه با یالوگ باید درستش کنیم...
دکتر داشت به پدرم مادرم میگفت که چه طوری باهاش رفتار کنن، پدرم گفت برو به برادرت بگو بیاد، رفتم به برادرم گفتم که دکتر اومده تعجب کرد گفت خیره
وقتی دکتر دید خندید سلام کرد نشست، دکتر گفت تو احسانی گفت بله گفت من دکتر فلانی از دانشگاه آزاد فلان جا هستم و پایه ابتدایی رو خوب و با کارنامه عالی گذراندم تو هر پنچ سال ابتدایی بهم جایزه دادن برادرم خندید گفت والله من دوران ابتدایی بد بود هر هفته مادرم میاومد مدرسه ضمانتم بشه که بیرونم نکنن جایزه نمیگرفتم جایزه میدادم یا لگد بود یا مشت حالا خودت کدومش رو میخوای بدم خدمتت ؟
دکتر گفت من اصلا با خشونت موافق نیستم عموم گفت بریم سر اصل مطلب....
دکتر شروع کرد به حرف زدن از تکامل بشر حرف زد که از میمون درست شدیم، برادرم گفت صبر کن خواهر یه خودکار و کاغذ برام بیار دکتر گفت میخوای چیکار؟
گفت میخوام موشک درست کنم بفرستمت فضا دکتر داشت میترکید برادرم همش داشت عصبانیش میکرد...
دکتر شروع کرد به حرف زدن برادرم داشت یادداشت میکرد گفت دکتر تو 10 دقیقه حرف بزن و من 5 دقیقه باشه دکتر گفت خیلی به خودت میبالی دکتر داشت حرف میزد و برادرم داشت نکته میگرفت 10 دقیقه دکتر تموم شد برادرم گفت نوبت منه......
بسمالله گفت و گفت بهم گوش کن میمون پسر میمون جدن در جد میمون...
پدرم گفت مودب باش گفت پدر جان چیزی نگفتم خودش داره میگه ما از میمون درست شدیم.....
دکتر گفت ولش کن... برادرم که چند سال بود کمونیست بود خوب بلد بود چی بگه و چی نگه وقتی داشت حرف میزد دکتر مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض میکرد داشت محکوم میشد برادرم خیلی با خون سردی حرف میزد...
پدرم داشت از خوشحالی میترکید که پسرش چه طوری داره با یه دکتر حرف میزنه...
ولی بروی خودش نیاورد برادرم داشت از چارلر داروین حرف میزد که هیچی نبوده ولی بعد 4 دقیقه که دکتر رو محکوم کرد...
گفت حالا بهم بگو ببینم هنوز میمونی یا بشر...؟ دکتر عصبانی شد گفت تورو باید دار زد میدون شهر باید تنبیهت کنن باید بکشنت...
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓