eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
«نامه بی‌شوهر» . هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر می‌رسید من بیوه می‌شدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بی‌وقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانه‌های خودش که سنگینی می‌کرد هیچ، ما که ناموس‌هایش باشیم را هم مجید و حمید صدا می‌کرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم! اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد. فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشم‌هایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت این‌بار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «‌بدم نشد مجید جون!» این‌که هنوز من را مجید صدا می‌زد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش می‌لنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتری‌هایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کله‌ام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. این‌که با آن موهای نیم سانتی حتی نمی‌توانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنه‌ای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه می‌شکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی می‌زنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچه‌ها معرفی می‌کنم؛ داداشم مجید!» پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر می‌آمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمه‌ای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشه‌کن می‌کرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچه‌ها عصر بریم فوتبال؟» امید سرفه‌ای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد می‌شدند و خداحافظی می‌کردند با مشت می‌کوباندند پس کله‌ام و قرار می‌گذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباس‌های دخترانه‌اش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمی‌لرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر می‌شود. عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود…. تا بعد – مادرت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
لینک قسمت قبل https://eitaa.com/Dastanvpand/12058 «از ختنه سورون تا عروسی!» . درواقع شایان خواهرزاده زن‌عمو شوکت بود. کی فکرش را می‌کرد گزینه‌ای به نام خواهرزاده زن‌عموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان می‌گفت از ۳سالگی‌اش که فهمیده یک مرد می‌تواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش می‌خواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشته‌شدن هم چیز غریبی‌ست. یکجوری تا می‌فهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریک‌تر می‌شود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زده‌ام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کرده‌اند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتی‌اش قفل باشد. شایان هم که از من بیچاره‌تر. بعد از ۲۵‌سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شب‌ها کنار بابا می‌خوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت می‌کنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایه‌برداری کنی و از زیر پتو می‌گویی غلط کردم، تا شیطونی‌کردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله می‌کند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفس‌زدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون می‌آمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوس‌وخیز برمی‌داشت و دوربینش را فرو می‌کرد بین گل‌های عقد و به ما اشاره می‌کرد از پشت گل‌ها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! این‌که برای متاهل‌شدن باید این‌قدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلی‌ات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگیمان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، این‌که موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبه‌رویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباش‌هایش را در یقه‌اش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمی‌گذارد. داشتم شایان را تهدید می‌کردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقی‌اش باشد تا بعد_مادرت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«نامه بی‌شوهر» . هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر می‌رسید من بیوه می‌شدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بی‌وقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانه‌های خودش که سنگینی می‌کرد هیچ، ما که ناموس‌هایش باشیم را هم مجید و حمید صدا می‌کرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم! اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد. فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشم‌هایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت این‌بار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «‌بدم نشد مجید جون!» این‌که هنوز من را مجید صدا می‌زد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش می‌لنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتری‌هایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کله‌ام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. این‌که با آن موهای نیم سانتی حتی نمی‌توانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنه‌ای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه می‌شکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی می‌زنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچه‌ها معرفی می‌کنم؛ داداشم مجید!» پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر می‌آمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمه‌ای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشه‌کن می‌کرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچه‌ها عصر بریم فوتبال؟» امید سرفه‌ای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد می‌شدند و خداحافظی می‌کردند با مشت می‌کوباندند پس کله‌ام و قرار می‌گذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباس‌های دخترانه‌اش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمی‌لرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر می‌شود. عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود…. تا بعد – مادرت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«بارسلونای کوچه شصت و سوم» هرکد‌امشان د‌وید‌ند‌ یک سمتی و صد‌ای سوت آمد‌. پرویز را می‌شناختم. روبرویم ایستاد‌ و گفت «ما حمله‌ایم!» نفهمید‌م منظورش چیست و اما هرچه بود‌ اشتراکی بین من و پرویز بود‌. شصتم را بالا آورد‌م و گفتم: «د‌قیقا! حالا شاید‌ چیزای د‌یگه‌ام بود‌یم» صورتش د‌ر هم رفت و جلوتر د‌وید‌. د‌اشتم شکل د‌وید‌ن پرویز را نگاه می‌کرد‌م و لبخند‌ ملیحی می‌زد‌م که حجم سنگینی کوبید‌ه شد‌ پشت‌سرم و پخش زمین شد‌م. توپ را به من پاس د‌اد‌ه بود‌ند‌ و از آنطرف زمین د‌اد‌ می‌زد‌ند‌ «پاس بد‌ه!» خود‌م را از روی زمین بلند‌ کرد‌م و لباسم را تکان د‌اد‌م و د‌اد‌ زد‌م«آقا من یه نفر فقط می‌خوام انتخاب کنم! هجوم نیارید‌!» لحظه‌ای زمین ساکت شد‌ و همه سرجایشان ایستاد‌ند‌ و نگاهم کرد‌ند‌. جالب است پسرها د‌ر هیچ موقعیتی پیشنهاد‌ ازد‌واج را نمی‌توانند‌ هضم کنند‌ و وسط فوتبال هم قفل می‌کنند‌. یک نفر سوت زد‌ و قفلشان باز شد‌ که د‌اوود‌ از پشت سرم د‌اد‌ زد‌ «چی می‌گی؟می‌گم سانتر کن!» عرق صورتم را پاک کرد‌م و گفتم «جان؟!» توپ از زیر پایم لو رفت و د‌ورم خلوت شد‌. د‌نبالشان د‌وید‌م و خود‌م را به د‌روازه رساند‌م. د‌اوود‌ جلوی د‌روازه رسید‌ و توپ را سُر د‌اد‌ طرفم. با توپ جلوی د‌روازه بود‌م و کافی بود‌ توپ را قل بد‌هم تا وارد‌ د‌روازه شود‌ که صد‌ای نعره د‌ایی امید‌ت از پشت‌سرم آمد‌. چاره‌ای ند‌اشتم. اگر سرم را برمی‌گرد‌اند‌م امید‌ گیرم اند‌اخته بود‌. د‌رحالی‌که نفس نفس می‌زد‌م رو به د‌روازه‌بان د‌اد‌ زد‌م «با من ازد‌واج می‌کنی یا گل بزنم به همه بگم از د‌ختر گل خورد‌ی؟!» د‌روازه‌بان لحظه‌ای سر جایش ایستاد‌. به قیافه‌ام خیره شد‌ و کنار رفت و گفت: «گل بزن. زن و مرد‌ ند‌اره آبجی!مهم بشریته» تساوی حقوق زن و مرد‌ فقط یک‌جا خود‌ش را نشان د‌اد‌ آن هم عد‌ل همین موقع که نباید‌ مساوی می‌شد‌. توپ رفت توی د‌روازه و د‌اوود‌ و سعید‌ و پرویز از پشت سرم د‌وید‌ند‌ تا من را بلند‌ کنند‌ و شاد‌ی پس از گل راه بیند‌ازند‌ که امید‌ یقه‌ام را از پشت گرفت و من را روی شانه‌اش اند‌اخت تا از زمین بیرون برویم. اما آن روز، بار د‌‌ومی بود‌ که پد‌رت را د‌ید‌م و متوجه‌اش نشد‌م. همان جوانی بود‌ که توی بازی راهش نمی‌د‌اد‌ند‌ و فقط اجازه د‌اشت سوت اول بازی را بزند‌. پس اگر کمی هوشت را بکار بیند‌ازی، می‌توانی از چیزهایی بو ببری. تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
لینک قسمت یکم https://eitaa.com/Dastanvpand/12188 «پسر آقای رئیس» اشتباه شد.» سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یک‌بار یکهو می‌آمد جلو و آدمیزاد وحشت برش می‌داشت؛ می‌خواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان» همیشه این کلمات را که می‌شنوم آب توی دهانم جمع می‌شود و مزاجم بهم می‌ریزد. با آن لباس‌های پلنگی همیشگی‌اش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آن‌قدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از این‌که پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف می‌کردم. آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپ‌تاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولین‌باری بود که خودم کاره‌ای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپ‌تاپ روشن شد و خانم سلیمانی لب‌های غنچه‌اش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!» آقای سلیمانی دوباره کله‌اش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، می‌دونی که؟» تصویری روی لپ‌تاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیده‌ای که داشت آدامس می‌جوید از پشت وب‌کمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم» یک قدم رفتم عقب. می‌دانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله» دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات می‌کنه. ببین چی واست انتخاب کردم.» وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاه‌گیسه!» مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وب‌کم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپ‌تاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم می‌ریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟» پویا گفت: «وات؟!» با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی می‌پوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد. پویا شروع کرد به حرف زدن. حرف‌هایش نصفه انگلیسی و فارسی بود مردک یک‌بار هم از وجنات دخترانه‌ام حرف نزد. اصلا موضوع حرفایش بیشتر شبیه یک دبیرستان پسرانه بود و یک‌بار هم کلمه girl از دهانش در هم نرفت! روبرویش نشستم و تعداد تکرار یک کلمه را کف دستم علامت ‌زدم. این‌که آقای سلیمانی و زنش با آن‌همه دک و پز این شکلی بیایند خواستگاری من کله تراشیده یعنی پاچه یک نفر این وسط درگیر یک اتفاقاتی شده. حرف‌هایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه مایکل!» در خانه را دوباره زدند. آمدم به طرف در بروم که امید با طنابی که دورش آویزان بود دوید وسط خانه و عکسی که در دستش بود، نشان داد و گفت: «پیداش کردم. اونی که اسمش روته پیدا کردم!» باقی‌اش باشد برای هفته بعد تا پدرت نامه را از زیر دستم بیرون نکشیده تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره سی «عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لب‌هایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانه‌اش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته می‌داد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغی‌اش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشم‌هایش خیس شد و دوباره همه‌جای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرف‌هایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشم‌هایش را باد می‌زند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانه‌ترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دست‌کم از آن حجم موهای پف کرده و گرده‌های سیبیل‌های بند‌انداخته شده زکام می‌گیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه می‌خوای؟! سامی بیا دیه دو سالگی‌تو بده.» امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلی‌های آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونه‌ها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد.. فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
«عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لب‌هایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانه‌اش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته می‌داد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغی‌اش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشم‌هایش خیس شد و دوباره همه‌جای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن. به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرف‌هایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشم‌هایش را باد می‌زند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانه‌ترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دست‌کم از آن حجم موهای پف کرده و گرده‌های سیبیل‌های بند‌انداخته شده زکام می‌گیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه می‌خوای؟! سامی بیا دیه دو سالگی‌تو بده.» امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلی‌های آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونه‌ها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کم‌کم داشت باورم می‌شد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقایی‌ها لب جبل‌الطارق خشکتان بزند تا هفته بعد.. فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#قسمت_دوم #نامه_شماره_سی «عکس دونفره» امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز
نامه شماره ٣١- شوهر بي منت از اين مي‌ترسيدم به من هم بخواهد بگويد «بانو!» آن وقت بود که ديگر دنيا روي سرم خراب مي‌شد. منتظر بودم که شعله پاهايش را بکوبد زمين و بساط آه و گريه راه بيندازد. گوش‌هايم را منقبض کردم -آن‌شکلي نگاه نکن! مادرت بلد گوش‌هايش را منقبض کند- اما شعله دستي زير موهايش کشيد و آخرين جفت جوراب را به دست سامان داد و درحالي‌که از اتاق خارج مي‌شد، گفت: «مبارکه پس، مسواکتم لب سينک آشپزخونس» بابا هم هميشه مي‌گفت در زندگي شل کنيد که هم عضلاتتان الکي در راه سفتي هرز نرود هم زندگي شيرين‌تر شود؛ اما اين مادر و پسر ديگر شل‌ نگرفته بودند، کلا از دنيا بريده بودند انداخته بودند دور! سامان چمدانش را برداشت و روبرويمان ايستاد. بازويش را جلو آورد تا بگيرمش که اميد کنارم زد و دستش را در بازوي سامان قلاب کرد. به خانه که رسيديم سامان جلوتر قدم برداشت و در را زد. بابا با همان عرقگير هميشگي‌اش، درحالي‌که لقمه‌اي هم گوشه دهانش ماسيده بود، در را باز کرد. سامان چمدانش را روي زمين انداخت و خودش را در بغل بابا انداخت و گفت: «بابا جون!»‌ اميد از همديگر جدايشان کرد و گفت: «خب حالا، وا بديد!» سامان از بابا جدا شد و وارد خانه شد و بدون اين‌که حرفي بزنيم وارد آشپزخانه شد و داد زد « مامان اتاق من کجاست؟مامان؟» بابا و اميد پشت سر سامان دويدند و گرفتنش. دلم پيچ رفت. ازدواج با اين سرعت و صميميت پرزهاي معده آدم را نابود مي‌کند. دلم را گرفتم و به سامان گفتم: «‌همسر آينده‌ام حالا مي‌خواي متانتتو بيشتر کني؟‌ ما يه حلقه نداريم هنوز اينطوري جو مي‌دي!» سامان يکجور گشادي بدون اين‌که دندان‌هايش معلوم شود خنديد. دستش را توي يکي از جيب‌هاي شلوار شش جيبش کرد و گفت: «اتفاقا يه حلقه واسه اين موقع‌ها داشتم. پيداش کردم. بفرماييد» جعبه‌اي از جيبش در آورد و بازش کرد. واقعا يک حلقه بود. بدبخت از من آماده‌تر بود. اميد جعبه را از دستش قاپيد و گفت: «يعني از ۵ سالگي که گازش گرفتي تو حالت آماده باش بودي با اين حلقه؟» احساس مي‌کردم همين الان است که از شدت نگنجيدن در پوستم رباط‌هاي صليبي بدنم از جا در بروند. به سامان گفتم: «يعني ازدواج کنيم؟» سرش را کج کرد و گفت: «هرچي شما بگيد» يک قدم نزديک‌تر شدم و ادامه دادم «يعني ازدواج کنيم بعد سه تا بچه بياريم و پيش مامانم اينام زندگي کنيم؟» با سرش تأييد کرد و جواب داد« بله باز هر چي تو صلاح مي‌دوني» چند قدم ديگر نزديک شدم و گفتم«يعني ازدواج کنيم بعد سه تا بچه بياريم، پيش مامانم اينام زندگي کنيم و تو از عشقت به من سه دنگ آرايشگاه مامانتو به نام من بزني؟» لبخند مليحي تحويلم داد و گفت: «باشه چشم» بابا با انگشتش لاي دندانش را پاک کرد و از پشت سر سامان اشاره داد مغزش خالي است. سامان حلقه را جلويم گرفت و گفت: «بفرماييد» باز دلم پيچ رفت و گفتم: «دوستم داري؟» جعبه را کف دستم گذاشت و گفت: «باشه اگه شما مي‌گيد دوستتون دارم!» همه چيز براي يک ازدواج آسان آماده بود؛ اما تو مي‌داني سامان پدرت نيست، پس چه شد؟! حال مي‌کني چطور دورت مي‌زنم؟ تا تو باشي اين سوال را نپرسي که چگونه با پدرت آشنا شدم! صبر کن تا هفته بعد برايت بگويم…. تا بعد_ مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نامه شماره -٣٢ همه مردا همينن! «مردا که عاشق زن‌هاي پوست سفيدِ بشاش با يه پرده گوشت روي استخوناشون بودن تا دو روز پيش! چي شد؟!» اين بار شيوا مشتش را واقعا توي صورتم کوباند و نعره‌اي زد. از زير مشت و لگدش ليز خوردم و در خانه داد زدم «يکي اينو بندازه بيرون.» تلفن خانه زنگ خورد و شيوا از آن‌طرف خانه و من طرف ديگر به سمت تلفن دويديم و شيوا زودتر تلفن را برداشت. گوشم را چسباندم به تلفن و شيوا پسم زد. عين خيالش هم نبود زندگي‌ام را به هم زده. گوشي تلفن را جلوي دهانش گرفت و داد زد: «آقاي محترم ايشون قصد ازدواج ندارن و نيازي هم نمي‌بينن براي رشد خودشون تن به ازدواج با امثال شما بدن که با نگاه هرزه‌تان معلوم نيست کجا ايشون رو ديديد.» گوشي را کوبيد روي زمين و به يک نقطه‌اي در روبرويش خيره شد و نفس عميقي کشيد. بعد ۳۰ نفر يک خواستگار داشتم که پراند! نفسم بند آمده بود و نمي‌دانستم صلاح هست نفس بعدي را بکشم يا بهتر است بميرم که از اين مصيبت خلاص شوم. تلفن را از دستش کشيدم و شماره خانه سامان را گرفتم تا برگردد. سامان گوشي را برداشت و با صداي کمرنگش گفت: «بفرماييد اگه صلاحه؟» شيوا روي کمرم پريده بود و تلاش مي‌کرد گوشي را از دستم بيرون بکشد که گفتم: «سامان ول کن اينارو. کي ازدواج کنيم؟» سامان سرفه‌اي کرد و صدايش را صاف شد و گفت: «ذره‌اي غرور، اندکي خانمي؟ به کجا داريم مي‌ريم ما؟ يکم اقتدار زنانه هم بد نيست. قطع مي‌کنم. خدافظ!» شيوا به شانه‌ام زد و انگشتش را تا نزديکي چشمم آورد و گفت: «مردا همينن!» آدامسم را يک بار ديگر ترکاندم و شوتش کردم بيرون. نمي‌دانم تا به حال دهانت دوخته شده يا نه اما سرويس که شده! همان حس و حال را تصور کن در آن موقعيت من چون حال ندارم توصيفش کنم. همان روز بود که همه چيز عوض شد. خيلي خيلي عوض شد… فعلا- مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
لینک قسمت اول https://eitaa.com/Dastanvpand/12361 نامه شماره ٣٣-ازدواج شفاف تلفنم را برداشتم تا پيغام‌هايي که مي‌خواستم بفرستم کنسل کنم که ديدم پيغام‌ها همگي رسيدند که هيچ، همه‌شان هم جواب داده بودند «اوکي!» شيوا جلوي آينه ايستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه مي‌کرد و تمرين سلام کردن مي‌کرد. دختره ديوانه هم من را ديوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفي شوهر مي‌کرد. دستم را کوباندم تا بي‌حسي‌ام نسبت به مردها از بين برود و انگيزه پيدا کنم بروم آرمين ۶۲ را از چنگ شيوا بيرون بکشم. شيوا در کمدم را باز کرد و زير لب گفت: «لباس صورتي چيزي نداري برق بزنه؟» حقش بود با يکي از همين لباس صورتي‌ها خفه‌اش مي‌کردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمين در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شيشه‌اي و شفاف من کيه؟!» شيوا در جايش پريد و نيشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمين دسته گلش را پايين آورد و به شيوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شيوا کش و قوسي آمد که دهان هر جنبده و موجود روي زمين را آويزان مي‌کرد و گفت: «آره ديگه. ماهي کوچولوت.» آرمين لب و لوچه آويزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روي ميز و گفت: «نه بابا!‌ بعد سيبيل نزده‌ات شفافيتت رو لکه‌دار نمي‌کنه؟» همين‌جا بود که آن يک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمين را با شال گردنش روي پله‌هاي خانه کشيدم و از خانه بيرون انداختم. جلوي در خانه نفس عميقي کشيدم چون هم شيوا را بي‌شوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سيبيل را حفظ کرده بودم. اما وقتي خواستم به خانه برگردم کاغذي روي در چسبانده شده بود و رويش نوشته بود: «لااقل تيکه کتم رو پس بده!» خودت ميداني ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزيزم... تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✨💙✨💙💫💙✨💙💫 💙💫💙✨ ✨💙 @Dastanvpand 💙✨ 💫 و عبرت آموز بنام خانواده شهاب راضی بودن،ولی خانواده من هرچی صحبت میکردم اجازه نمیدادن😞 میگفتن ک هم سنم کمه،هم ب رابطه های اینطوری اعتقادی نداشتند،و هزارو یک دلیل دیگه... بعد چند ماه بالاخره، باهربدبختی بود راضیشون کردم و خانواده شهاب امدن خواستگاری.خیلی خوشحال بودم😍 داشتن باهم صحبت میکردن خانواده ها ک مادرشهاب گفت ما ی شرایط خاص داریم و احتمالا شهاب و مینو باهم صحبت کردن ک مینو قبول کرده الان امدیم جلو... پدرم گفت چه شرطی:مادرشهاب گفت ک ما قراره چند وقت دیگه از ایران بریم برای همیشه و عراق زندگی کنیم،پس دخترتونم اگ عروس ما بشه باید همراهمون بیاد.. وقتی اینو شنیدم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم😳من؟عراق؟اخه شهاب ک چیزی نگفته بود...😥 پدر و مادرم ک تا اون موقع مخالف بودن دیگه اصلا نمیشد از عصبانیت باهاشون صحبت کرد😓بعد رفتنشون من باشهاب دعوام شد ک چرا بهم نگفته... اون گفت ک میخواسته بزودی درجریانم بذاره اما جور نمیشد که بیان کنه. گفت الانم من دوستت دارم ولی اگه نمیخوای قبول نکن اجباری نیس... ولی من دوستش داشتم به هر قیمتی میخواستم با شهاب باشم😔 با خودسری و لجبازی تمام، خانوادمو راضی کردم که قبول کنن با شهاب ازدواج کنم... بالاخره ازدواج کردیم و از ایران رفتم.خیلییی برام سخت بود ولی گفتم عادت میکنم.. ادامه دارد... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند. ✨ 💙💫 @Dastanvpand 💫💙✨ @Dastanvpand 💙✨💙💫💙
نامه ٣٧ عشق اول «ادا منو در نيارا!» داشتم فکر مي‌کردم هيچ چيز عشق اول نمي‌شود و حالا که همه چيز دم دست است و اين حالت خواستني بودنم بين مردها دعوا راه انداخته، دوست دارم سهم کدام‌شان باشم؟ حق کدام‌شان باشم؟ نمي‌داني چه شعفي دارد! آدم دلش مي‌خواهد در اوج بميرد و به هيچکدام‌شان نرسد. به لبه پنجره رفتم تا اوضاع بقيه مردهايي که براي ماشين و من آمده بودند، ببينم که ديدم پسر دايي منوچ هم جلوي صف ايستاده و داد مي‌زند: «کت منم گم شده!» داشتم به دله‌بازي پسر دايي عزيزم براي آن شورلت دوزاري غبطه مي‌خوردم که مامان وارد خانه شد و جيغ زد «شورلت نيست!» دو تا اميرها چنان کوبيدند توي سرشان که چند لحظه همه ساکت شديم و خيره‌شان مانديم. بابا قلبش را گرفت و به طرف پارکينگ دويد. امير، عشق اولم چند قدمي نزديکم شد و يک لبخند خاطره‌انگيز تحويلم داد و زير لب گفت: «من خيلي وقت دنبالت گشتم.» يکجوري صدايم را نازک کردم که فضا رمانتيک‌تر شود و گفتم: «منم حدود ۳۵تا مرد رو گشتم جات خالي» مامان پشت سرمان سرفه‌اي کرد و اشاره داد به طرف پارکينگ بروم. شورلت سر جايش نبود و بابا وسط پارکينگ چمباتمه زده بود و دستش را روي سرش گرفته بود و زير لب اسم پسردايي منوچ را مي‌گفت. چشمم به رد روغن روي زمين افتاد. دنبالش را گرفتم که در سرايداري کنار پارکينگ به هم کوبيده شد و سرجايم ايستادم. سرايدار ساختمان‌مان يک پيرزن ۹۰ساله بود که تنها کاري که براي ساختمان مي‌کرد اين بود که به‌خاطر قيافه کريه‌المنظرش همه را مي‌ترساند و هيچ انساني را مادر نزاييده بود که با ديدن اين پيرزن از ترس، يک دور نجاست به خودش و هيکلش نديده باشد و جرأت کند پايش را به ساختمان بگذارد. در اتاقش را باز کردم تا ببينم دراکولاي ۹۰ساله ما هنوز قيد حيات را سفت چسبيده يا نه که يک مشت نامه پرت شد توي صورتم. يکي از نامه‌ها را برداشتم و پشتش را خواندم. نوشته بود «نامه شماره ۳۷» حالا ديگر فکر کنم وقتش رسيده که بفهمي چگونه با پدرت آشنا شدم! پس منتظرم باش. سريالم شروع شد تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بدون توجه به حرفش رو به مگی گفتم: مگی چطوره بری ثبت نام کنی .... ما همه پشتت هستیم مگی: نه مرسی اون هیچوقت منو قبول نمیکنه : چرا میکنه من بهت کمک میکنم. دارن: خوب با هم ثبت نام کنید ... اونوقت مهرسا میتونه بهت کمک کنه جان: دهنتو ببند سعیده: بچه ها دیر شد بیاید بریم توی کلاس دیگه، کلاس شروع شده بود ولی ما همه به فکر اون تبلیغات تلویزیونی بودیم . مگی آروم خودکارشو به بازوم زد "میدونستی جایزه هم میدن؟ با این حرف گوشام تیز شد آرومتر از خودش گفتم : خوب که چی؟ : تو مگه به پول احتیاج نداری؟ : خب؟ : تو کمک کن من بازی رو ببرم منم اون جایزه رو میدم به تو ..... یه ماشین اخرین مدل که قیمتشو پرسیدم حول و حوش 300000 دلاره با شنیدن این حرف به فکر فرو رفتم : من چجوری میتونم کمکت کنم اخه ... بعدم اون پدر مریضمو ول کنم بیام ددر "حالا نه که الان خیلی براش کار انجام میدی الانشم مامانت همه کارارو میکنه براش ولی تو اینطوری هم میتونی از ورشکستگی نجاتش بدی باباتم دیگه مجبورت نمیکنه که زن جان بشی..... خیلی جالبه تو واقعا خطر رو حس نمیکنی اون حتی قول داده مسلمون هم بشه ... اگه دیر بجنبی ...... : یه دقیقه اون دهنتو میبندی؟ : نچ .......کمک کن........بخدا من عاشقش شدم : همه دخترای ایالات متحده امریکا عاشقش شدن ......خیلی خوب ..... کمکت میکنم اما به مامانم چی بگم.... بگم کدوم گوری میرم : خاک تو سرت ... بگو با دانشگاه میریم اردوی تحقیقاتی....... : باید فکر کنم : نیشگون خیلی محکمی از بازوم گرفت و با خنده گفت: ببند سالن پر بود از دخترای خوشگلو و لوندی که ما رو هم متحیر کرده بود و از نوک انگشتای پا تا فرق سرشون عمل زیبایی کرده بودن واقعا از خودم بدم میومد که با اینا مقایسه بشم ولی خوب چی میشد کرد؟ بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره بهمون نوبت دادن که بریم دفتر آقای راد مگ خیلی خوشحال بود و واقعا تو پوست خودش نمیگنجید اول نوبت من بود بدون در زدن رفتم تو و با صورت مغرور و جذاب دنیل مواجه شدم اونقدر حول کردم که یادم رفت به انگلیسی سلام کنم و فارسی گفتم: سلام قهقهه ی بلندی سر داد و گفت: به به .....یه ایرانی اینجاست..... چطوری؟ از اینکه آنقدر خوب فارسی حرف میزد موندم ..... مگه دورگه نبود؟ : بشین آروم بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم و یقه بلوزمو کمی بالاتر آوردم دوباره زد کانال انگلیسی: خب ....فکر نمیکردم یه ایرانی هم شرکت کنه تو این مسابقه آخه دخترای ایرانی همشون به نجابت مشهورن : خب مگه تو قصدت ازدواج نیست؟ عینک خوشگلشو روی میز گذاشت و با چشای گستاخش به لبهام نگاه کرد "چرا خب.......نمیدونم چه مرگه ولی دلم میخواد دختراا رو بندازم به جون همدیگه تا بخاطرم بجنگن و تو سرو کله ی هم بزنن ....خب اونیکه خیلی خودشو به درو دیوار بزنه یعنی خیلی دوسم داره دیگه .....والبته .............شاید نباید بگم ......ولی وفا .... سرشو جلوتر آورد و تو چشمام نگاه کرد و لبخند بسیار محسور کننده ای زد از اونا که من باهاش کل پسرای دانشگاه رو اسگل میکردم".... وفا توی من یکی نیست شاید اینا رو بهت میگم چون یه چیز خاصی تو وجودت میبینم که دهنمو باز میکنه تا رک باشم باهات و بعد چشمکی زد و گفت: خواهشا بیرون درز نکنه کم کم داشت عصبانیم میکرد از جام بلند شدم و به سمت میزش رفتم و یه بیسکوییت شکلاتی که تبلیغشو همیشه بعد این آگهی کوفتیه خودش میذاشت بدون اجازه ورداشتم ..... با افتخار گفت: از محصولات خودمونه .... عالیه نه لبخندی زدم و گفتم :راستشو بخوای اگه یه ور تو و همه پولاتو بذارن و یه طرف یه بسته از این رو من بیسکوییتو انتخاب میکنم... خیلی عصبانی شد : پس واسه چی اومدی اینجا : خب واضحه چون تعطیلات دانشگاه نزدیکه و بجای اینکه نصف پس اندازامو بریزم دور میام مجانی اینجا و با یه ماشین خوشگل برمیگردم...... از پشت میزش اومد کنار و روبروم وایساد خیلی خیلی نزدیک بطوریکه حرارت نفساش بگوشم میخورد و یجوریم میکرد با دستش چونمو گرفت و مستقیم به چشمام زل زد: فکر میکنی واقعا میتونی در مقابل این همه جذابیت خوددار باشی به فارسی گفتم: پ ن پ اما اون توجهی به حرفم نکرد برعکس همه پسرای دانشگاه که قاطی میکردن و میخواستن خفم کنن این فرمول روی اون اثر نکرد با یه دستش موهامو از توی صورتم کنار زد و توی گوشم گفت: اگه میتونی عاشقم کن پاشنه ده سانتیمو که بسیار هم تیز بود روی انگشت پاش گذاشتم و محکم فشار دادم همین حین منشی با اون تاپ نیم تنه اش بدون در زدن وارد شد و گفت: اوه دنی.....تو قرار بود با هرکس پنج دقیقه حرف بزنی اینطوری به هیچکس نمیرسی : اوکی عزیزم برو بیرون و دیگه بدون در زدن وارد نشو .... مخصوصا وقتی با این تنهام...... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
‍ 🍃🌺 ‍ ‍ وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم سبکه ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم... +کیه؟؟ پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف _سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟ +اوکی اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام.. از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در... بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم... یــاسر: برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین... استغفرالله... _سلام خواهرم +ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟ _مهیارامل؟؟؟؟ اینوباتعجب فراوون گفتم باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم +اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟ چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟ _خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم... به وضوح دیدم که دختره جاخورد.. +با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟ چه دختربددهنی اه...نچسب هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو _خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه.. گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم.. مهندس:بله‌جانم‌پسرم _سلام مهندس.خسته نباشید مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟ _مهندس من طبق قرارمون دم‌در هستم‌تشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقه‌دیگ رسیدم ..بازم متاسفم _ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم ادامه دارد.. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 حالا یک هفته­ ای بود که خانم مدیر به مدرسه بازگشته بود و برای نخستین بار می­ خواست در صبحگاه سخنرانی کند. خانم پاشایی از کنار تریبون دور شد و شاید چند قطره اشک هم ریخت. آفتاب بهاری، سخاوتمندانه بر حیاط سیمانی مدرسه می­ تابید و خانم مدیر با سرفه ­ای، سخنان خود را آغاز کرد. «به نام خداوند جان و خرد… دختران عزیزم! من شش سال پیش بازنشسته شده­ ام و دیگر توانی برای ادامه­ کار در خود نمی­ بینم. شاید این آخرین روزی باشد که در خدمت شما هستم. بارها گفتم که پشت بام­ های زیادی مشرف به حیاط مدرسه­ ماست و بهتر است که در حیاط هم روسری سر کنید. بچه­ ها کمی به خود آمدند و خانم مدیر که به وضوح زردتر و پیرتر شده بود ادامه داد. من حالا نه به عنوان مدیر این هنرستان که به عنوان یک دوست با شما حرف می­زنم. از سه روز پیش که با استعفایم موافقت شده است تا به امروز، با خودم درگیر بودم که در آخرین صبحگاه کاری ام چه بگویم و چگونه خداحافظی کنم. چیزی به ذهنم نرسید. هیچ چیز! سی و شش سال پیش یعنی تابستان سال هزار و سیصد و چهل و هفت که من وارد آموزش و پرورش شدم، لیسانس داشتم. آن سال شرکت نفت دختران دیپلمه استخدام می­ کرد و لیسانسه ­ها را روی چشم می­ گذاشت. پدرم اجازه نداد به شرکت نفت بروم. گفت: آبادان دور است و پر از انگلیسی و آمریکاییِ چشم ناپاک و شراب خور! البته درست هم می­ گفت. اما استخدام برای دفتر مرکزی شرکت نفت در تهران بود نه آبادان. پدرم با استخدام در تهران راضی بود اما نامزدم که خودش معلم بود، قبول نکرد. یک روز که پالتوی خاکستری و رنگ و رو رفته­ اش را پوشیده بود، دستی به سبیل­ های پرپشتش کشید و گفت: بهتر است در تهران بمانی! البته می­ دانم شما از حرف­هایم سر در نمی­ آورید. انتظاری هم ندارم که سر در بیاورید. حق هم دارید که سر درنیاورید. اما دلم خواست که در این آخرین روز کاری، این­ها را بگویم». چشمان خانم ناظم آن سوتر سوسو می­زد و دخترها شق و رق ایستاده بودند و خواب بهاری از چشمان­شان رمیده بود. من در چند سال اول کوشیدم همانی باشم که نامزدم می­گفت. اما پس از مرگ ناگهانی او، کارم شده بود جیغ و داد کردن بر سر دختران و اولیای دخترانی که درس نمی­خواندند و میانگین نمره‌های‌شان پایین بود. شاید به خاطر همین سخت­گیری­ها و جیغ و فریادها بود که شش سال پس از بازنشستگی، باز هم از من خواهش کردند که بمانم. به هر حال حلالم کنید. فردا یک مدیر دیگر برای‌تان می‌فرستند. باز هم می­ گویم که سمت بازار و مولوی و عودلاجان نروید. توی این خرابه‌ها معلوم نیست چه خبر است. پر از دزد و معتاد! جلوی دهان‌تان را می‌گیرند و خدا هم به دادتان نمی‌رسد. مستقیم از خانه بیایید و به خانه بروید. توی یک خط راست. حلالم کنید. خدا حافظ. چند نفر از دخترها گریه کردند و خانم پاشایی هم با چشمانی اشک بار به پشت تریبون آمد و فرمان رفتن به کلاس را صادر کرد. هنگام رفتن به کلاس، سپیده، خانم مدیر را بغل کرد و ناله سر داد. مرجان هم اگر چه خجالتی بود اما این کار را کرد. به هر حال خانم مدیر آن دو نفر را از دست اوباش مست نجات داده بود. اما مریم فقط به یک تصویر فکر می­ کرد. به لحظه ­ای که او روی پلّه‌ها ایستاده بود و دید که چگونه چاقو در قلوه‌ی خانم مدیر فرو رفت و او لرزید و افتاد و خون بی اختیار از زیر مانتویش به بیرون نشت کرد. مریم از خانم مدیر خوشش نمی‌آمد اما دلش سوخت. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
‍ بسم_رب_الحسین رمان: نویسنده: با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: دادم تورا قسم به نخ چادری که سوخت شاید دلت بسوزد و یک کربلا دهی می گویند کربلا قسمت نیست دعوت است. خدایا!من معنی قسمت و دعوت را نمی دانم. اما یقین دارم تو معنی طاقت را می دانی... آسمان هم امروز دلش پر است همانند من. بیچاره آسمان.انقدر دود می خورد تا اینگونه سیاه و تیره و تار شود.دیگه دلم طاقت ندارد.فقط می توانم قلم را نالان رو کاغذ بکشم و بنویسم: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرببلا محتاجم با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم توی اتاق تا آماده بشم.پرده رو کشیدم با آسمانی تیره و خشمگین مواجه شدم.چه دلگیر.برای احتیاط یک لباس گرم برداشتم و روسری فیروزه ایم رو لبنانی بستم و درحالی که چادر را سر می کردم از اتاق بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه که رد میشدم مادر صدایم کرد. -رضوان جان عزیزم صبحونه نخورده کجا میری مادر؟ —مامان جان دیرم شده.میرم توی راه با زینب یه چیزی می خورم. -برو مادر جان خدا به همراهت.فقط رضوان،داری میری بیرون یه سری به اتاق ریحانه بزن و بیدارش کن مدرسش دیر میشه.راستی مادر بابات پنجاه تومن رو جاکفشی برات گذاشته بردار. —چشم مامانم.فعلا خدافظ. در اتاق ریحانه خواهر کوچکتر که راهنمایی بود را باز کردم تا بیدارش کنم.پتو رو از سرش کشیدم و گفتم: -پاشو دیگه ریحان چقد می خوابی تو. در حالی که چشم هاشو میمالید گفت: —ولم کن من مریضم امروز نمیرم مدرسه. گرفتم کشیدمش،از جاهاش بیرون اوردمش و درحالی که از اتاق بیرونش می کردم گفتم: -باشه برو همین ها رو به مامان توضیح بده. غرغر کنان بیرون رفت و منم به سمت حیاط به راه افتادم.پنجاه هزار تومن بابام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم. راه افتادم سمت کوچه.سرکوچه زینب رو ندیدم و تعجب کردم.گفتم شاید نیاد.یه چند دقیقه ای که ایستادم دیدم نه نیومد.برای همین زنگ زدم به موبایلش.با صدای گرفته گوشی رو جواب داد و گفت: -سلام رضوان جان.ببخشید من یه کمی تب دارم و مریض احوالم.اگر اشکال نداره خودت تنها امروز برو. بعد از کلی توصیه و مواظب خودت اش گفتن ها گوشی را قطع کردم و به راه افتادم. وارد کلاسمون نشده بودم که یهو نرگس آستین چادرمو گرفت و کشید توی راه رو.تعجب کردم.بهش گفتم: -وا نرگس جان چرا همچین می کنی؟ —فعلا هیچی نگو وبیا دنبالم. دست و پاهام یخ کرد و همینطور سمت نرگس کشیده میشدم.انقدر سست شده بودم که با خودم فکر نمی کردم زشته اینطوری تو سالن دانشگاه نرگس داره منو کشون کشون می بره. رسیدیدم به سالن بزرگ دانشگاه.رفتیم کنار برد اعلانات و اخبار دانشگاه.همون جایی که لیست اسم های کربلایی هارو زده بودن.همون جایی که درست یک هفته پیش به خاطر یک روز دیرتر دادن اسمم نشد که اسم منم تو لیست باشه.همون جایی که.... بگذریم.درست کنار همون لیست یک هفته پیش یک اعلامیه بزرگ تر چاپ شده بود با عنوان: به اطلاع دانشجویان گرامی میرسانیم که.... به خودم اومدم که دیدم نرگس داره می خنده و به صورتم آب میزنه.دیدم توی سرویس بهداشتی دانشگاهیم.سریع پرسیدم: -نرگس بگو که خواب نبودم. دستم رو بردم سمتش و گفتم:توروخدا یه بشگون از دست من بگیر مطمئن شم. —نه عزیزم خواب نبودی یه لحظه غش کردی خانم.پاشو حالا تا لیست دوباره پر نشده بریم اسم تو و زینب رو هم بدیم دیگه.پاشو خواهر.انگار شما هم کربلایی شدین. چه جمله عجیبی گفت نرگس.من؟کربلا؟اربعین؟ و مثل همان لحظه ورودم به کلاس تقریبا کشان کشان من رو به طرف دفتر مدیریت دانشگاه برد تا اسم خودم و زینب رو هم بدم.باورم نمی شد.انگار توی خواب دیدم همین پنج دقیقه پیش که توی اعلامیه نوشته شده بود:پنج جای خالی دیگر برای اردوی پیاده روی کربلا. امروزم را این چنین نوشتم: ندیده ای شوریدگانی را که ذکر صبح و شامشان حسین است؟ این روز ها عجیب بوی سیب به مشامم می رسد.. 🌸 پايان قسمت دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 از چند روز پیش شروع کردم و ایدی مژگانو هک کردم خدایا از شیر مرغ تا جون ادمیزاد تو ایدیش پیدا می شد . یعنی یه ادم می تونه چندتا دوست داشته باشه نه ۱۰ تا نه ۲۰ تا بلکه ۵۰ تا …….چطور اسماشون به یادش می مونه چندباری هم به جاش با دوستای مجازیش چت کردم خیلی حال می ده سرکار گذاشتن افراد به درد نخور و علاف که وقتشونو فقط تو یاهو و چت تلف می کنن امروز می خوام به جای یکی از دوستای مژگان باهاش چت کنم -سلام عزیزم مژگان – وای سلام قربونت بشم کجایی نیستی جیگر؟ – ای قربون اون جیگر گفتنت برم مژگان – :d مژگان – می خوام ببینمت – عزیزم منم بی صبرانه منتظرم که تورو ببینم -راستی نمی خوای یه عکس خوشگل دیگه برام بفرستی تا فرشته زیبایی ها مو ببینم مژگان – وای الان عزیزم اتفاقا همین دیروز یه دونه جدید انداختم – ای جونم …. بفرست وای این مژگان چقدر هرزه رفته چطور اعتماد می کنه و عکسشو برای هر کسی می فرسته خاک بر سر احمقش الان بهترین وقت برای حال گیریه مژگان جونه راستش نمی خواستم این کارو کنم اما خودش باعث شد چند روز پیش نمی دونید چه بلایی سرم اورد داشتم از کنار اتاقش رد می شدم که دیدم دست به سینه به چار چوب در اتاقش تکیه داده و منتظره از همون دور که بهش نزدیک می شدم سلام کردم و لی حتی جوابمو نداد خوب من ادبو رعایت کردم اون دیگه ادب نداره مشکل من نیست مشکل ادب خانوادگی و اصل و نسبشه طبق عادت همیشگیم عینکمو کمی بالا کشیدم در حال رد شدن از دم در اتاقش بودم که مژگان – هی دباغ می تونی برام یه کاری کنی می دونم بازم سر کارم ولی بزار فکر کنه من نفهمیدم با یه لبخند کمرنگ – چیکار می تونم برات بکنم مژگان جو…..وایییییی چرا پاهام رو هواست ….اخ کمرم ای دستم مژگان- وای خدا چه باحال افتاد… بترکی دختر چقدر تو بانمکی دستاشو گذاشته رو شکمش و با تمام قدرت داره بهم می خنده فریده هم از خنده انقدر سرخ شدن که دیگه نفسش بالا نمیاد همه از اتاقشون امدن بیرونو بهم می خندن مژگان -حال کردی حال کردی نه جون من حال کردی… ای خدا این دیگه چی بود خلق کردی……حیف گربه که بهش می گن فریده – اره بابا گربه تعادل داده این چی مژگان – وای وای نگو مردم از خنده وکلی بساط خنده همکارا و فراهم کرد با پوست موزی که انداخته بود جلوی راهم باعث شد چند روز از کمر درد به خودم بپیچم خوب این کارم درس عبرتی میشه که دیگرانو مسخره نکنه هنوز منتظرم که عکسشو برام بفرسته که یکی از دوستای دیگش به اسم امیر on شد امیر- سلام مژ مژی خودم – مژگان چرا نمی فرسستی نکنه داری با کس دیگه ای چت می کنی ؟ مژگان – نه هانی جون(من به اسم هانی باهاش چت می کنم ) به جون تو فقط دارم با تو چت می کنم – اه امیدوارم پس من منتظرم مژگان – باشه عزیزم کمی صبر کن حجمش زیاده الان می فرستم – باشه مژی جونم پس تا بفرستی یه بوس بیا مژگان- بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس – ای جان فدای اون لبا امیر- مژی این چه عکسیه که برای ایدیت گذاشتیش مژگان – قشنگه امیر- ای همچی بگی نگی مژگان -یعنی خوشت نمیومد امیر امیر- اره راستش خیلی با نمکه مژگان – وای ممنون امیر تو همیشه از من تعریف می کنی امیر- از تو؟ مژگان – اره دیگه امیر- تو حالت خوبه مژی ؟ مژگان – منظورت چیه امیر ؟ امیر- من که از تعریف نکردم مژگان – ولی الان خودت گفتی با نمکم امیر- مژی یعنی این عکس توه؟ مژگان – اره خوب دیگه عزیزم امیر- هههههههههههههههههههههههه مژی خیلی با نمکی مژگان – ممنون ولی کجاش خنده داشت ؟هان؟ امیر- یعنی می خوای باور کنم تو یه شامپازه ای مژگان – چیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟ وای خدا مرده بودم از خنده تو ایدی مژگان به جای عکس اواتارش یه شامپازه گذاشته بودم کاش بودم و قیافشو می دیدم الان باید فشارش افتاده باشه مژگان خاموش شد ………..فکر کردم کلا خارج شد که برام یه عکس امد – مژی هستی؟ دینگ دینگ مژگان – اره اره هستم – عزیزم فکر کردم رفتی مژگان – نه عزیزم مزاحم داشتم خواستم با تو تنها باشم – وای ممنون چقدر تو خوبی مژگان – خواهش ببین چطوره خوشت میاد – ای به چشم یه لحظه وای چشمامو بستم بی شعور این دیگه چه عکسیه ….غیرت میت تعطیله تو این دختر…. همون تاپ و شلوارکو نمی پوشیدی سنگین تر نبودی بودی جانم مژگان – چطوره عزیزم پسندیدی – اوه عالیه عزیزم دارم دیونه میشم از این همه زیبایی که خدا در وجود تو گذاشته مژگان – عزیزم انقدر هم تعریفی نیستم – نه نگو مژی جون حالا بیشتر از گذشته می خوام ببینمت مژگان – تو چی نمی خوای یه عکس خوشگل برام بفرستی -خاک تو سرم حالا عکس اونم از نوع مذکرشو از کجا گیر بیارم خوب باید بگردم تو اینترنت و یه عکس پیدا کنم تا براش بفرستم ای وای صدای حیدری داره میاد چقدر هم عصبانیه -مژی مژی جونم الان ندارم فردا برات می فرستم -بوس بوس بای مژگان – بای عزیزم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
🍃🌺 ۱ ...... بهم گفت: +عباس،جای تو بودم توی جلسه اول همه چیز رو تموم میکردم،... منم با تمسخر گفتم: +حالا که جای من نیستی...😂😂 با اخم و عصبانیت جواب داد: +چیزی بهت میگم بگو چشم، عقلت بیشتر از من که نمیرسه...😒 شروع کرد باهام صحبت کرد و خلاصه نظرم رو جلب کرد،من هم قبول کردم تمام اتفاق ها همین بود.....😊 آقاجان کننرل تلوزیون رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد، رو به مادرم گفت: +داره سریال نشون میده،یه چایی دم کن باهم بخوریم،😊 رو به من گفت: +فاطمه تو هم برو لباست رو عوض کن بیا، اگه کار نداری،😊 با لبخند گفتم: +نه آقاجان الآن کار ندارم، میام پیش شما 😊😍 مادرم رفت توی آشپزخونه و مشغول چایی دم کردن شد و داشت از کابینت بالای یخچال بیسکوئیت کاکائویی در می آورد...☺️ آقاجان هم مشغول تماشای تکرار سریال دیشب بود.... من رفتم توی اتاقم دیدم، صندلی روی زمین افتاده،کتاب ها روی قفسه قهوه ای گوشه ی اتاق ریختن به هم، کاغذ های کلاسور جزوه هام هم روی میز ولو شده بودن، هر طرف نگاه میکری بهم ریخته بود، اتاقم شبیه میدون جنگ شده بود، با خودم گفتم: +زشته بابا اتاقه آدم این شکلی باشه،بمونم مرتب کنم بهتره،...😕 رو به اتاق پذیرایی بلند داد زدم: +آقاجان، شما چایی بخورین، من اتاقم بهم ریخته اس میمونم مرتب کنم... آقاجان هم گفت:باشه بابا، معلوم بود حواسش کامل به سریال دیدنه😂 پرده اتاقم رو کنار زدم،هوای قشنگی بود صدای گنجشکی که روی درخت چنار نزدیک خونه نشسته بود توی اتاق میپیچید،هوا انگار میخواست بارونی بشه،این رو ابر های گرفته آسمون میگفتن،ولی هوای خیلی قشنگی بود و پر از حس آرامش😊😊😊 همونجوری که به بیرون و رفت و آمد عابرها نگاه میکردم،یاده طرز شماره گرفتن امیر افتادم توی کهف الشهدا... با حیای قشنگ بهم گفت: +راستی!!! اشکال نداره من شماره ات رو داشته باشم؟🤔 راستش خندم گرفت با خنده گفتم: +چراکه نه! شما نداشته باشی پس کی داشته باشه؟ 😂😊 منتظر بودم ببینم بهم پیام میده یا نه! از پیش پنجره اومدم کنار و مشغول تمیز کردن اتاق شدم، انقدر بهم ریخته بود که یک ساعت وقتم رو گرفت،دیدم صدای هشدار پیامک گوشیم اومد.. دیلینگ.... شماره ذخیره نشده بود،پیام رو باز کردم: +سلام،فردا با پدرتون صحبت میکنم،اجازه میگیرم بعد از دانشگاه‌ بریم بیرون، اگر موافق باشی فاطمه جان...😊 این (فاطمه جان) آخر رو که دیدم قلبم لرزید، حس قشنگی بود.. 😔 قبل از اینکه جواب بدم شماره رو ذخیره کردم.....آقامون 😊😢 ذوق زده بودم، بعد از چند وقت داشتم با کسی که آرزوی حرف زدن داشتم باهاش،مستقیم پیام میدادم....🙈 جواب دادم: +سلام،خوبی؟آره موافقم اگر آقاجون اجازه بدن،راستی کجایی؟ چند لحظه‌ای گذشت،روی تخت ولو شدم و گوشی دستم بود،گردنم رو به سمت راست چرخوندم و به بیرون پنجره نگاه میکردم،.... دیلینگ.... 😊 صدای گوشیم اومد دوباره، +خوبم،شما خوبی؟انشاءالله اجازه‌ میدن،من دارم میرم خونه پدربزرگ، توی مسیرم..... اولین بار بود که داشتم به جنس مخالف میگفتم که مواظب خودت باش 😔 جواب دادم: +باشه،مواظب خودت باش،من رو بی خبر نزار، من فعلا برم یکم کار دارم به اونا برسم اگر کاری باهام نداری؟ چند لحظه نگذشت که جواب اومد: +چشم،شما هم مواظب خودت باش فاطمه جان،نه کاری ندارم،یا علی😊 منم گفتم: +علی یارت جوون😊 یه جورایی دلم غنج میرفت، بلند شدم و ادامه ی کارهارو انجام دادم، دم دمای غروب بود، رفتم بیرون از اتاق آقاجان که توی اتاقش خواب بود،خانم جان هم همونجوری که لیوان چایی دستش بود داشت اخبار نگاه میکرد، صدام رو صاف کردم، ااااهم،،،،، +خانم جون اخبار میبینی؟ سرش رو به من چرخوند گفت: +آره بیا بشین، همونجوری که حواسش به اخبار بود گفت: +فاطمه،شام چی درست کنم حالا؟مهمون تو باشیم؟ خندیدم گفتم: خانم جون بازم نوبته منه؟ چشم میپزم😊😊😊😂 شام پختم،برنج درست کردم با خورش قیمه، سره میز شام که نشسته بودیم آقاجان اول غذا کشید توی بشقاب چینی مربعی شکلی که خانم جون تازه خریده بود گفت؛ +به به....😋 عجب غذایی شده،زود شوهر کردی فاطمه،باید میموندی و برای بابات آشپزی میکردی، همونجوری که زیره چشمی به خانم جون نگاه میکرد😂😂 خانم جون یه چشنم غره بهش رفت گفت : +تو این چند ساله بد غذا پختم برات؟ 😒😡 حالا دخترت عزیز شده برات؟ دست شما درد نکنه😒 آقاجونم با خنده گفت : +من تسلیم،غلط کرده کسی از غذای شما ایراد بگیره،خواستم دله بچه شاد بشه....😂😐 همه بلند خندیدیم و مشغول شام خوردن شدیم.... ... . 👇 👇 👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : ایران یا عربستان؟ مساله این بود... در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت .. . پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. . اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد .. . وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و .... . تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم .. هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟ ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 مانی- از بس کلام شما شیرین و فصیحه! " همون جور تکیه اش را به در داده بود و داشت منو نگاه میکرد! تو همین موقع بازم از جلو دو تا دختر دیگه رد شدیم که بازم برامون دست بلند کردن! همون جور که آروم از جلو شون رد شدم به مانی گفتم" چطور اینا فقط برای ما دست بلند می کنن! نکنه باز داری اشاره ای چیزی می کنی؟! مانی- منکه نیم ساعته مثل بچه آدم همین جور نشستم و پشتم به خیابونه! مگه اینکه با دمبم اشاره کنم! " دیدم داره راست می گه یک نگاه بهش کردم و گفتم" آخه تو هر وقت ساکت می شی معلومه داری یک کاری می کنی! مانی- حالا چون من پروندم سیاهه هر چی بشه تقصیره منه؟ پس چرا اینا فقط برای ما دست بلند می کنن؟! مانی- مردم تو این چند ساله همه یک پا روان شناس شدن! چهره ی تو هم که ازش نجابت و پر هیز کاری می باره! اینه که بهت اعتماد می کنن و می خوان سوار ماشینت بشن! یعنی حسه اعتماد رو در مردم بر می انگیزی! " تا اومدم حرف بزنم که همون دخترا اومدن جلو و یکی شون چند تا زد به شیشه طرف مانی. زود گذاشتم رو دنده و یک خورده رفتم جلو که مانی گفت حالا عیبی داره که مثلا این بیچاره ها رو هم سوار کنیم؟ ما که داریم این مسیرو میریم! ماشینم که خالیه! ثواب داره والا! تکیه ات را ور دار ببینم مانی- برای چی؟ تو وردار- این پشتم درد می کنه تکیه ام رو دادم به در که یک خورده آروم بشه دستشو گرفتم و کشیدم این طرف که یک مرتبه یک کاغذ از پشتش افتاد! این چی بود؟ مانی- چی چی بود؟! این کاغذه! مانی- کدوم کاغذه؟ همین که به شیشه بود! مانی- آهان! از همین کاغذاست که به شیشه ی ماشینای نو می چسبونن. اونو که به شیشه ی جلو می چسبونن. مانی- حالا این یکیرو به شیشه بقل چسبوندن! ول کن این مسا ئل بی اهمیت رو! داشتی در مورده اون شوهره که به زنش نمی رسه حرف میزدی! اتفاقا چه بحث جالب و شیرینی بود! ترمز کردم و دولا شدمو از بقلش کاغذ رو برداشتم! تا یک نگاه بهش کردم خشکم زد! روش نوشته بود: ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن سوار شو. نوشابه ی خنک موجود می باشد. ویژه ی بانوان. کاغذ رو گرفتم جلوش و گفتم: این چیه؟ مانی- ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن یعنی چی؟ یعنی زمین اونجا متری ۱۰ تومنه؟ آهان از این معامله املاکه! عجب آدم هایی هستن دیگه کاغذای تبلیغ شونو به زور میندازن تو ماشینه مردم! واقعا بی شر میه حق داری ناراحت بشی! منم یک لحظه ناراحت شدم ! حالا تبلیغو به زور انداختن تو ماشین بماند و از این ناراحت شدم که دارن تبلیغه دروغ می کنن یعنی زمین ولنجک متری ۱۰ تومن؟ کلاه برداریه والا! یکی هم نیست جلو کاراشونو بگیره. واقعا که آدم وقتی با این صحنه ها بر خورد می کنه......... خجالت نمیکشی مانی؟ یک نگاه به من کرد یک نگاه به بیرون و گفت: چرا به خدا این دفعرو خجالت میکشم. خوبه حداقل برای یک دفعه هم که شده توخجالت کشیدی! ماشینای پشتی برام بوغ زدن و من کاغذ رو انداختم رو پای مانی و حرکت کردم. که گفت: - از این خجالت میکشم که این همه اینجا کنار خیابون گل رز و مریم و نسترن و مینا و یاسمن و لاله هس و یه شاخه شم دست من نیست! آخه ضد بشر! آفات گلهای اپارتمانی! تو چه موجودی هستی که به طبیعت توجه نمیکنی؟! بالاخره تو هم آدمی! حد آقل باید از یه گلی خوشت بیاد یا نه؟ - آره اما اون گلی که من ازش خوشم میاد بین اینا نیست! مانی- خوب اینو زود تر بگو تا بگردم برات از میونه همینا پیداش کنم! اسم اون گل خوشکل و زیبا و خوش بو چیه؟ خصوصیتش کدومه؟ چند تا گلبرگ داره؟ تعداد پرچم هاش چیه؟ بگو دیگه دیر شد! -میخک من عاشقه میخکم! یه نگاه به من کردو گفت: -واقعا مردشور اون سلیقه تو ببرن! آخه میخکم شد گل؟! -تاحالا یه سبد میخک خریدی؟ مانی- مگه من نجارم که یه سبد میخ و میخک بخرم؟ بعدشم یه مرتبه پخش زمین بشن و هرچی میخ برن اونجای آدم! -من که ازش خوشم میاد! مانی- حالا بازم شانس آوردیم که از همین میخک خوشت میاد! اگه مثلا از کاکتوس خوشت میاو مد که دیگه واویلا! تا یه سبدش رو بغل میکردیم که تیکه تیکه میشدیم! حالا چرا اینقدر تند میری؟! -خوب راه و شده دیگه! مانی- حداقل آروم تر برو حالا که از این گلا نمی خری نگاشون کنم! -چقدر حرف میزنی مانی!سرم رفت! مانی- میخک!!! میخکم گل آخه؟؟ آخه این تبعه که تو داری؟ تبعت عین گونی خشن! سرشتت عین سمبا دس! بعد برگشت و بیرونو نگاه کرد -کاشکی الان ماشین خودم اینجا بود تا تو ماشینو دا شپورت و صندوق عقب رو پر میکردم از این همه گل! اصلا من نمیدونم چرا رفتم دانشگاه رشتهٔ مهندسی؟! من باید یه دکهٔ گل فروشی باز میکردم! مهندسی عمران به درد امثال تو میخوره که تبعه زمخته! همش باید با آجر و سیمان و آهن و لوله و عمله و بنا سرو کله بزنین! قربون خدا برم با این آدماش! خدا جون این هم آدم بود که تو خلق کردی؟! خلاصه تا دم داره خونه غرزد! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم. _ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی! حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما! بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی ! لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد... *** حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم. یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم. _ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟ نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم: . . . فصل اول: . " یامجیب یا مضطر " جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے گل من تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچھ ڪوتاه بود اما چقدر من ڪوتاهے ماندن را درڪنارت دوست داشتم یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے بنویس گلم خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم .دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟ قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد. _ بعله ماما محیا؟ _ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام! _ چے چے؟ _ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی. سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟ دلم خالے مےشود. _ اره گل نازم. _ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟ لبخند مےزنم _ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم. _ اون چیزا خیلے زیاده؟ _ چطو؟ _ عاخھ.. حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم: چے شده خوشگلم؟ من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا... _ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم. _ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟ _ ازکدوما؟ _ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا ! _ باشه عزیزم. بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟! به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 داخل که شدند همان طور که حدس زده بود همه‌ی خانواده بودند و آخرین کسانی که به جمع پیوستند او و پدرش بودند البته به استثنای هومن که روی آن‌ها را هم کم کرده بود در دیر آمدن. هرکسی مشغول کاری بود، مادربزرگ داخل آشپزخانه بود و غذاهای مورد علاقه‌ی فرزاد را می‌پخت پدربزرگ در حیاط با همان شلنگ سبز قدیمی که از وقتی شیده یادش میامد بوده درخت‌ها و باغچه هارا آب می‌داد، عمو جهان و شوهر عمه ناهید اقا نادر داشتند آب حوض سنگی وسط حیاط را عوض می‌کردند اقا نادر مرد خوبی است یک معلم که خیلی هم مؤدب برخورد می‌کند اما گاهی شیده احساس می‌کرد که او به موقعیت عمو جهان و بابا کامرانش حسادت می‌کند، شاید چون. وضع مالی‌اش به خوبی وضع مالیه خاندان رادمنش نیست، شاید هم کلاً احساس شیده غلط باشد! عمه ناهید مشغول کشیدن جاروبرقی داخل سالن بود، شیفتگی خاصی به عمه ناهید داشت همیشه او را یاد مادرش می‌انداخت، شش ساله که بود مادرش را از دست داد کوچکتر که بود به او می‌گفتند مادرش به خاطر یک بیماری سخت فوت کرده و امروز دیگر می‌داند که اسم آن بیماری سخت سرطان بوده. عمه ناهیددوتا دختر دوقلو دارد که اسم یکیشان رها است و دیگری تاراکه 9 ساله هستند، یک پسر 24 ساله هم دارد که اسمش هومن است عمه ناهید همیشه دوست دارد یک جوری هومن و شیده را به هم ربط دهد و اورا عروس خودش کند اما از دل شیده بی خبر است و نمی‌داند دل در دلش نیست برای فرزاد البته از دل پسرش هم خبر ندارد که هر روز عاشق یکی و فردا فارغ از دیگریست. زن عمو کتایون گوشه‌ای از بالکن در حال حرف زدن با عمو سامان است احتمالاً باز هم سفارش.کیف و کفش جدید می‌دهد، حاج صابر تولیدی کیف و کفش دارد یک مغازه هم برای سامان باز کرده تا حداقل بیکار نباشد کتایون هم همیشه هر کیف و کفش جدیدی که در مهمانی‌ها یا فیلم‌ها می‌بیند به سامان سفارش می‌کند که عینش را برایش پیدا کند البته اکثر مواقع هم خود جنس مورد نظر کتایون پیدا نمی‌شود ولی سامان سعی می‌کند نزدیک‌ترین شکل ممکن را گیر بیاورد تا شاید دست از سرش بردارد. کتایون همسر دوم عمو جهان است بعد از طلاق اولی، که هنوز هم بعد از گذشت این همه سال ناهید می‌گوید در آن جدایی و طلاق جهان مقصر بوده، الان جهان دو فرزند دارد یکی فرزاد از همسر اولش و دیگری آوا دختر همین کتی خانم. آوا و شیده خیلی با هم سازش ندارند نه اینکه آوا دختر بدی باشد اتفاقاً یک دختر شادو جذاب است که در هر جمعی مانند بمب انرژی رفتار می‌کند و اطرافیانش را خوشحال نگه می‌دارد بر خلاف شیده که همیشه می‌نشیند ومنتظر است که بقیه کاری کنند که به او خوش بگذرد، آوا 17 سالش است و برخلاف مادرش به فرزاد علاقه‌ی زیادی دارد. دوقلوهای عمه مشغول بازی بودند، آوا هم کنار آن‌ها ایستاده و به ظاهر خودش را با آن‌ها سرگرم کرده اما در حقیقت با موبایلش بیشتر سرگرم است. هومن هم که هنوز نیامده بود و احتمالاً باید سر یک قرار مهم باشد! بابا کامران هم روی صندلی‌های گوشه‌ی دنج حیاط خودش را رها کرده ومشغول نوشیدن چایی است و هیچ تمایلی هم برای کمک کردن از خودش نشان نمی‌دهد، به خاطر همچین رفتارهایی شیده گاهی حس می‌کند تنبلی‌اش به پدرش رفته است. بالاخره کتایون دست از سر سامان برداشت و به داخل ساختمان رفت. الان بهترین وقت بود که خودش را تا آمدن فرزاد با سامان سرگرم کند. به او نزدیک شد و روبرویش ایستاد، ابروهای سامان در هم کشیده شده بود با تعجب از او پرسید: چیشده؟ کتایون چی بهت می‌گفت؟ سامان: حرفهای بی سروته شیده: یعنی چی؟ سامان: ولش کن عمو جون تو خوبی؟ شیده: آره عمو ممنون ولی کتایون چی می‌گفت؟ سامان: برگشته میگه خدا به دادت برسه فرزاد که مهندس شده برگشته باز حرف و حدیثاپشت سر تو شروع میشه شیده: تو چی گفتی بهش؟ سامان: گفتم من افتخار می‌کنم که فرزاد به جایی رسیده، بقیه هم هرچی به من بگن حتماً حق دارن هیچ گله‌ای از کسی نیست. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ. ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ. ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ. _ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ. ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ _ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ. ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟؟؟؟؟ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ. ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ. ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻗﺪﻣﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ. ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ. ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ _ ﺍﯾﯿﯿﺶ ،ﭼﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﮐﻪ ﭼﯽ . ﻣـﺜﻪ.... ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ : _ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺑﺮﺳﯿﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ. _ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ . ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﻣﺜﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺎ، ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑 🌒🌒🌒🌒🌒🌒🌒 🌓🌓🌓🌓 🌔🌔 🌕 💥داستان واقعی و غم انگیز دختری بنام مریم💥💥 @Dastanvpand ﺑﺪﺭﻭﺩ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺍﺧﺮﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﯽ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺟﺮﺍﺗﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﯼ؟ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ . ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺧﺮﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺟﻠﻮﻡ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺳﻮﻧﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ @Dastanvpand ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶﺍﺳﻤﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻗﺎﯼ ﺍﯾﺰﺩﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻗﺎﯼ ﺍﯾﺰﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻢ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ😒 ﺯﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﭘﺴﺮ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﻣﯿﺸﺪﻡ😏؟؟؟ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼﻋﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ👠 ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺨﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﺱ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﮐﺎﻭﻩ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﺳﺎﮊﻫﺎ ﮐﻔﺸﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﮔﺮﻭﻥ 160 ﻫﺰﺍﺭ !!! @Dastanvpand ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺮﯾﺪﺷﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﺩﻡ ﻭﻟﺨﺮﺟﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺧﺎﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﺎﻟﺶ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯾﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﻧﺒﺎﻟﻤﻮﻧﻪ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﺑﺎﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﻧﻤﯿﺨﺮﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺨﺮﻩ ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﭘﺸﺘﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭﺩﯾﺪﻡ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺭﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪ😳 ﻭ ﺑﻬﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎﺍﺧﻢ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﻧﺬﺍﺷﺖ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺨﺮﻡ ..... ادامه دارد⏪⏪⏪⏪ @Dastanvpand 🍒🍒🍒🍇🍇🍇 🌕 🌖🌖 🌗🌗🌗🌗 🌘🌘🌘🌘🌘🌘🌘 🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
این داستان واقعی می باشد. اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟ مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند، شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت. ⚡️ادامه دارد⚡️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍️ 💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید. ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم. 💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد. ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. 💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم. از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد. 💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید. چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند. 💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد. یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست. 💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم. 💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند. 💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم. در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... ✍️نویسنده: 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... 💠 در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد و با دست چپم چراغ قوه را از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید: «حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون!» لباس ارتش سوریه به تنم نبود تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم و فریاد کشیدم: «من شیعه ام!» دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: «نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم!» کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد. پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند. از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ همسر عبدالله بود، مدافع اهل زینبیه ☘️ که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید. سلام خدا به همه مدافعان حرم چه و چه 🌹 ✍️نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشسته‌ی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛ باشیم @Dastan1224