eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🌺هوالرزاق _سلام اخوی.قبول باشه. کنارش نشستم و فنجون رو به طرفش گرفتم. _ممنون. _تا حالا ندیده بودمت.تازه اومدی اینجا؟ _آره...آره،راستش خانودمو تو یه تصادف از دست دادم.اومدم اینجا،که محله کوچیکو خونه مونه توش ارزونه،تاشاید بتونم یه خونه زندگی برا خودم دست و پا کنم. _چقد بد!متأسفم.خدا پدرومادرت رو بیامرزه. _بازم ممنون. حسین به طرفمون اومد و گفت:یاسین داداش،پاشو چایی بگیر.بچه ها کار دارن. _باشه،الان میام. پسر غریبه:اسمت یاسینه؟ _بله. _اسم من امینه.خوشحال شدم از آشناییت. _منم همینطور.یاعلی،التماس دعا. پسر مؤدبی بود.از برخوردش خوشم اومد.بعداز پایان مراسم،امین به طرفم اومد و گفت که از من خوشش اومده و قصد داره بامن دوست بشه.منم درخواستشو قبول کردم.شماره تلفنش رو به من داد و خداحافظی کرد. روز دوم هم تو مهمونا دیدمش.هرروز میومد مراسم ما.ظاهرش مذهبی نبود.ولی بنظرم عقایدش قوی بود.تو چند برخوردی که باهاش داشتم،از اخلاقش خیلی خوشم اومد.دقیقا همون شخصیتی رو داشت که من دوست داشتم.بعداز عاشورا هرروز بعداز تموم شدن کلاسم چندساعتی رو باهم میگذروندیم.هرچی بیشتر بهش نزدیک میشدم،بیشتر برام عحیب میشد.عقاید عجیبی داشت.اصلا به وجود بهشت و جهنم اعتقاد نداشت.به وجود خدا هم شک داشت.میگفت چطور وقتی خدارو نمیبینیم باورش کنیم؟ امین میگفت:چند وقتیم رفته فرقه شیطان پرستی.میگفت خیلی اعتقادای باحالی دارن.کارای جالبی میکنن. بعدشم فهمیدم که اون ده روز محرم رو فقط بخاطر من میومد هیئت... ادامه دارد... ✍نویسنده: ریحانه غیبی 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با نفرت می گویم : _بیا برو دنبال کارت ! با وقاحت زل می زند به چشمانم +من بیکارم آخه زیرلب ناسزایی می گویم و برای اولین ماشین دست بلند می کنم ، ترمز که می کند با دیدن چهره ی خلافش یاد سفارش های لاله می افتم و پشیمان می شوم دستش را توی هوا تکان می دهد و گازش را می گیرد ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم می ایستد . سوار می شوم و نفس راحتی می کشم مثل آدم های مسخ شده شده ام ، نمی دانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفته ام ! به ساعت مچی سفیدم نگاه می کنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم رادیو اخبار ورزشی می گوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید پیرمرد دوباره می پرسد : _کجا برم دخترم ؟ بی هوا و ناگهان از دهانم در می رود : _پیروزی و خودم تعجب می کنم ، محله ی سال ها پیش را گفته ام . مادر ...مادربزرگ خانه ی قدیمی و هزاران خاطره ی تلخ و شیرین من با تمام بی دقتی ام ،خودش انگار خیابان ها را از بر باشد راه را پیدا می کند و من را می برد درست انتهای همان کوچه ی آشنای قدیمی دسته ی چمدانم را گرفته ام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است می کشانمش ، می ایستم پلاک 5 چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد می کنم و به خانه نگاه می اندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش با یادآوری حرف های چند دقیقه پیش مغازه داری که چند سوال ازش پرسیده ام ،ترس می افتد بر جانم . "حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی حاج رضاست ! یعنی کسی که توی کل محل اعتبار و آبرو داره و حرف اول و آخرُ می زنه ، همه رو سر و اسم زن و بچه ش قسم می خورن از من می شنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقه ی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی" نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم و زنگ را فشار می دهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور می کند با تعجب جوری خیره ام می شود که انگار تا حالا آدم ندیده ! بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم و منتظر می شوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاه ها عادت کرده ام ! _بله ؟ صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ _سلام علیک سلام ، بفرمایید _منزل حاج رضا ؟ +بله همینجاست . _میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ +شما ؟پناه هستم می خندد انگارمیگم یعنی امرتون؟ _میشه حضوری بگم ؟ بعد از کمی مکث جواب می دهد +الان میام پایین _مرسی شالم را درست می کنم ، خیلی معطل نمی شوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر می شود با دیدنش لبخند می زنم. اما او لبش را گاز می گیرد و با چشم های گرد شده نگاهم می کند . فکر می کنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد دست دراز می کنم و با خوشرویی می گویم: _دوباره سلام چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ می خورد .دست می دهد +علیک سلام _ببخشید که مزاحم شدم خواهش می کنم .بفرمایید عینک آفتابی ام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر می دارم و می گویم :شما همسر حاج آقا هستید ؟ +خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم _معذرت ، حاج آقا هستن ؟ نه چطور مگه ؟ _راستش یه صحبتی با ایشون داشتم چشم هایش تنگ می شود در چه موردی ؟می تونم خودشون رو ببینم ؟تردید دارد ، از نگاهش می فهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد ! والا چی بگم ! الان که رفتن نماز _می تونم منتظرشون بمونم؟ حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن می خواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش می شوم . _من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟قبل از اینکه جوابی بدهد ،دختر بچه ی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید : علوسکم کوش ؟ خم می شود و بغلش می کند اصلا نمی خورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را می کشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش می روم . پشت چادر سنگر می گیرد ،یاد خودم و مادر می افتم دوباره و با پررویی می گویم : اشکالی نداره بیام تو؟ نگاهی به کوچه می اندازد و با دودلی جواب می دهد : _نه بفرماییدبا خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به این دفتر مصور خاطرات... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💖💐💕🔆💕💐💖 📚داستان واقعی و بسیار جذاب وارد خونه شدم بابا و مامان ک بودن هم خونه خودش بود با دوستاشون ر رفته بودن شمال ویلامون .... خانم مستخدم خونمون خواب بود رفتم اتاقم عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود من ۱۶سالمه اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه صدام میکنند.... ،، سه تا بچه هستیم زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره خوش گذرونی های مختلف عوض کردن مدل به مدل ماشین ها -سوووووگل سوووووگگگگگل سوگل سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم چیزی شده؟ -منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها اگه بازم غیبت کنید اخراجتون میکنن لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش -بتوچه برو بیرون نمی خواد بگی چیکارکنم ساعت ۴بود که خوابم برد ........ : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟ از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین.. چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد. کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد. روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد. روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست. شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت. دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند. مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند. و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود. بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار. زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و‌ داد زدن های مادرش را شنید. _چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟ حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند. از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم. چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت. در زد و داخل اتاقش شد. _سلام مارال خانم چطوری؟ مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه. حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد. 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍کیک اسفنجی پخته بود،هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود،اما ارشیا کیک های ساده ی خانگی دوست داشت.گور بابای دل خودش ... مهم او بود و همه ی علایقش! پودر قند را که برداشت،حضورش را حس کرد.می دانست حالا چه می کند حتی با اینکه پشت سرش را نمی دید!او پر از تکرار بود. در یخچال باز شد،بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید.در را محکم بهم کوبید،طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت. برگشت و کوبنده گفت: _ارشیا! شانه ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد.این همه وسواس و تمییزی کجا دیده می شد؟ کیک برش زده‌ را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت .طبق عادت کاسه ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند ... ارشیا قند نمی خورد! صندل نپوشیده بود و پایش تازگی ها روی کفپوش یخ می کرد .باید جوراب زمستانی می بافت،شاید هم نه ...می خرید اصلا!از این گل و منگوله دارهای خوش رنگ و رو که بدجور دلش را می برد... خجالت کشید از ذوق بچه گانه اش و لبش را گزید... مردش از شنیدن‌ صدای قژ قژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگی های بچگانه خوشش نمی آمد! چقدر تمام زندگی ،پر از خواسته های او بود ... سینی را جلوی رویش نگه داشت .با اخم فقط چای را برداشت. همیشه تلخ بود و تلخ می خورد.تازگی نداشت... سینی را روی عسلی گذاشت .دوباره وزوز گوشی ... هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت : _خیلی رو اعصابه! همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود...سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوباره ی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد. چند دقیقه صحبت کردن با ترانه،عوض تمام سکوت امروز کفایت می کرد. _الو سلام ریحانه _سلام عزیزدلم خوبی؟ _من آره،تو چطوری؟ _خوبم _ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟ _دستم بند بود شرمنده _نیومدی دیگه جات خالی بود _کجا؟ _به!!تازه میگی لیلی زن بود یا مرد _باور کن مغزم ارور داده _وقتی سه چهار روز از محرم گذشته و هنوز یه چای روضه نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم! _ای وای،امشب بود نذری مادرشوهرت؟ _بله،انقدرم منتظرت شدم که نگو...نوید میگفت در دیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه..یعنی رسما آبرومو بردیا _شرمندتم،بخدا... _قسم نخور ریحان،دیگه من که از همه چی باخبرم.حالا غصه هم نخورا برات گذاشتم کنار فردا میارم _مهربونه من _یاد بگیر شما _به زری خانوم سلام برسون،بگو قبول باشه _چشم کاری نداری فعلا؟ _نه خدانگهدارت _یاعلی انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی شان که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد!و زیرلب گفت: _بهتر،بمونه برای مهمون فردام ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌈🌷🌈🌷🌈🌷🌈🌷🌈 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 کارهای ثبت نام انجام دادیم. خدا رو شکر مدرسه فاصله چندانی تا خونمون نداشت. روز اول مدرسه رسید من امسال سوم دبیرستان بودم با رشته تجربی کم و بیش با معلما و بچه ها اشنا شدم. تو مسیر برگشت به خونه سر کوچه بودم که یکی از بچه های کلاس و دیدم.👀 اونم با دیدن من اومد🚶 سمتم وقتی بهم رسید سلام کردو دستشو دراز کرد طرفتم ، سلام من سحرم اگه اشتباه نکنم باهم تو یه کلاسیم خوشبختم منم در حالی که با نگاهم ظاهر سحرو برنداز میکردم جواب دادم سلام منم فرزانم ،اره درسته تو کلاس دیدمت ما تازه اومدیم این محله خونمون هم اون در سبزه هست . عه !!! چه جالب پس باهم همسایه هم هستیم خونه ما هم اون در سفیده روبه رویییه ما میتونیم دوستای خوبی براهم باشیم . منم در پاسخ با لبخندی ملایم گفتم درسته 😊 سحر بر خلاف من که فقط یه خرده از ریشه های موهام دیده میشد و یه مانتو مدرسه تا یه خرده زیر زانو پوشیده بودم اون موهاشو یه طرفی از مقنعش زده بود بیرون و مانتوشم تا بالای زانوش بود آستینای مانتوشم تا کرده بود و نگینهای صورتیه بند ساعتش خود نمایی میکرد زیر افتاب. من یه دختر بور با چشمان عسلی بودم سحرم یه دختر چشم ابرو مشکی 👭👭👭 خلاصه از هم خدا حافظی کردیم رفتیم خونمون از پله های خونه که بالا میرفتم بوی قرمه سبزی پیچیده بود تو خونه یه بویی کشیدم و ذوق کنان رفتم خونه سلااااام من اومدم. مامان از اشپزخونه با صدای بلند گفت : خوش اومدی ناز گلم کیفمو گذاشتم رو اپن و رفتم پیش مامان ای جانم مامانم چیکرده خیلی گشنم بود مامان، بوی غذای تو هم گشنه ترم کرده .در قابلمه رو برداشتم تا یه کوچولو بچشم که مامان گفت آیییی فرزااانه ناخنک نداریم .بابا از سر کار برگشت بابامم کارمند ساده ی اداره ی بیمه بود . سر سفره پر حرفیم گل کرده بود از مدرسه و روز اولش حرف میزدم و اشناییم با سحر که غذا پرید تو گلووم شروع کردم به سرفه کردن چشام پره اشک شد مامانم :دختر یواش چته کشتی خودتو بابا زود لیوان اب و داد دستم از یه طرفم دوتایی میکوبیدن به پشتم اخه من تک فرزندم اوناهستم روم حساسن😉😉😉... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌈🌷🌈🌷🌈🌷🌈🌷🌈 ❈◉🍁🌹 ❣ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 2⃣ نویسنده: 😎 . . برگشتم نگاهشون کردم.. خودش بود.. از روز اول که دیدمش فهمیدم از کدوم دسته ست.. شاید درست نباشه بگم؛ ولی خب یه سریا هم نمیان برای گرفتن معنویات، میان به قول خودشون یه زده باشن😑 😍 . . ریز خندید و گفت؛ حاجی😉 . سریع نگاهمو دوختم زمین همونطور که دستمو میگرفتم سمت اتوبوس؛ با تندی گفتم؛ بفرمایید سوارشید خواهر بفرمایید دیر شد.. به خندیدن ادامه داد و همونطور که دوربینشو نگاه میکرد رفت بالا.. . . ..📸 اومده بود دنبال سوژه های ناب و گاها هم بازی ...😏 دقت کرده بودم، از روز اول تو حالتهایِ مختلف شده بودم شکار دوربینش..😑 شباهتش به بقیه ی بچها کمتر بود.. از اونایی که چفیه رو میپیچن دور سرشون با عینک دودی بزرگ صورتشونو میپوشنن..😎 میشد فهمید که چادر رو به زور روی سرش نگه میداره..😑 دوربین انداخته بود دور گردنش و برای خالی نبودن عریضه😄سربند زرد هم دور لنز دوربینش.. بگذریم.. زیاد دیده بودم این سوژه هارو . . بالاخره همه سوار شدن و منم آخرین نفر رفتم کنار آقا رضا نشستم.. با حرص برگشتم سمتش که بهش بگم ؛ سرخوش تو چرا کار خودتو میسپری بمن مثلا زرنگی😒 که زد جلو و دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت؛ چاکر فرمانده هم هستیم بخدا😂 . . پوفففف..😑 دلم نیومد ادامه بدم، رفیق باشه و حرفشو زمین بذاری، همبازی بچگی یار هئیت و مسجد و گلستانم.. داداشم بود رضا..❤ . بطریمو برداشتم چند قُلُپ آب خوردم.. . +امیر میخوای شروع کنی؟! -اره یه چند لحظه.. بلند شدم.. میکروفن رو برداشتم بسم الله رو گفتم که نگاهم افتاد آخر اتوبوس.. . . 😉 😎 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ::: ✅ ♥ --------------------------------- . 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه #داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه این داستان واقعی می با
این داستان واقعی می باشد. اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟ مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند، شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت. ⚡️ادامه روزهای آینده⚡️ 💞 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_اول ✍دهه شصت ... نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم مهمونی مردونه چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که چی شده؟ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد. سلام اتفاقی افتاده؟ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من مهران برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقتبه خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی دیداین کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم الله الرحمن الرحیم پایگاه تا ساعت ۶غروب دست خواهرا بود ۷شیفت برادران امروز ساعت ۱۱صبح با اعضای شورا جلسه داشتیم درمورد هفته ""دفاع مقدس"""" وارد پایگاه شدم بچه های شورا بین ۱۸-۲۵سال بود باهمه سلام علیک کردم همه بچه ها دوباره مشغول کارشون شدن منم لب تاپ درآوردم میترا رو صدا کردم میترا:جانم زهرا -میترا بیا بشین یه طرح برای غرفه کودک بزن از مطهره کمک بگیر میترا:چشم فرمانده یه چشم غره بهش رفتم اخه خوشم نمیاد از این که فرمانده بهم بگن رفتم سمت کمدم زوکن آوردم بیرون ۱۰:۳۰بود که کم کم بچه ها آمدن خواهرم فاطمه مسئول تربیت بدنی پایگاه بود شروع کردم جلسه رو بسم الله الرحمن الرحیم دخترا خوب میدونید که ده روز دیگه هفته دفاع مقدس بچه ها من فکر کردم غرفه تو طلائیه بگیریم دوتا بغلدست هم یدونه اش مشاوره میکنیم یه دونه اش غرفه کودک محدثه :همین ؟ -نه بابا دیدار از خانواده شهدا دیدار از بسیجی نمومه پایگاه دیدار با جانباز با برنامه آقایون هم که همکاری و با پایگاه حضرت مرضیه هم که هستیم رو به فاطمه گفتم :خانم صالحی با بسیج دانشگاهتون هماهنگ کن ببین میان با تیم فوتبال حوزه مسابقه بدن فاطمه :بله حتما محدثه :چرا ساره نیومده جلسه تا محدثه این حرف زد گوشیم زنگ خورد اسم وعکس ساره رو گوشی نمایان شد گوشیم جواب دادم :الو سلام ساره جان کجاییـ خانم ؟ ساره : سلام زهرا من دارم با زینب دوستم میام پایگاه ظاهرش یه ذره باما فرق داره تورو خدا بچه ها بدبرخود نکنن -نه حواسمون هست گوشی که قطع کردم جریان برای بچه ها گفتم فاطمه :خواهری جلسه تموم شد؟ -آره عزیزم فاطمه: پس من یه زنگ بزنم به محمد آقا بیاد دنبالم فاطمه:الوسلام محمدجان خوبی آقا -.... فاطمه:میایی دنبالم جلسه تموم شده بعداز تموم شدن صحبتش رو به من گفت آجی محمد میاد دنبالم حدود یه ربع بعد شوهر خواهرم اومد چادر سرکردم رفتم بیرون پایگاه -سلام محمدآقا خوبی؟خانواده خوبن ؟ محمد:مرسی آجی همه خوبن -جلسه شب هستی؟ محمد:بله حتما یادم رفت بگم ما سه تا بچه ایم زهرا،فاطمه، محدثه فاطمه از من ۲سال کوچکتره چندماهه نامزد کرده پدرم جانبازجنگه مادرم خانه دار نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده : ادامهـ دارد 📝 🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که به کشورم برگشتم از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم بالاخره روز موعود فرا رسید وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ... از بدو امر و پذیرش در ایران سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینکه یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🚩 تق تق تق... مهدی خیلی پسر با ادب و با اخلاقی بود همیشه قبل از ورود در میزد... بفرمایید...و با صدای من مهدی وارد اتاق شد... برق هیجان رو میشد از تو چشمای مهدی خوند , استرس در وجود من با اومدن مهدی بیشتر از قبل شد.یه نگاهی به سمت کمد کردم که مینا داشت از در نیمه باز مارو نگاه میکرد میخواستم بهش اشاره کنم سریع بیاد بیرون این استرس لعنتی هرچه زودتر تموم بشه اما چشمش به دوربین بود و اصلا حواسش به اشاره من نبود. مهدی آروم به من نزدیک شد کتشو از تنش در آورد گذاشت روی تخت بعدش کنار من نشست... سکوت سردی از شرم بین ما ایجاد شده بود... مهدی بلاخره سر صحبت رو باز کرد... -من تاحالا بهت دروغ گفتم؟ یا کاری کردم که از من ناراحت بشی؟ -نه چطور؟ -فکر میکنی یه پسر وقتی حسشو با یه دختر در میون میذاره غیر از صداقت و روراستی چی میخواد؟ -امم, نمیدونم قطعا فقط صداقت و روراستی مهمه و بدون این مساله و عدم اعتماد زندگی خوب پیش نمیره! -خب من برای همین میخوام با کمال صداقت یه چیزی بهت بگم و دوست ندارم فکر بدی بکنی یا واکنش خاصی نشون بدی. -چی شده! - چیزی نشده... چطوری بگم... نمیدونم این چند وقت یه مساله ای ذهنم رو درگیر کرده... نمیدونستم باید چیکار کنم اما امشب تصمیم گرفتم بهت بگم. -بگو دیگه چقدر مقدمه چینی میکنی.. -ببین حقیقتش اینه من ...من فکر میکنم مریم به من علاقه داره!گاهی احساس و رفتاراش خاص میشه نمیدونم یه جوره خاصی برخورد میکنه که انگار تو کلامش احساسه ... -چی!؟ یعنی چی؟ -یعنی من فکر میکنم خواهرت به من علاقه داره... حرف مهدی که به اینجا رسید فهمیدم با کارای ما زمانی که جاهامون رو عوض میکردیم وقتی با مینا برخورد داشته فکر میکرده منم برای همین فکر میکنه من بهش حسی دارم .. اصلا نمیدونستم چی باید بگم یا چه جوابی بدم ... تو همین افکار بودم و داشتم جوابی آماده میکردم که بگم... اما فرصت پیدا نکردم چون در کمد باز شد و مینا از تو کمد با دوربینی در دست اومد بیرون.... من که گیج شده بودم اصلا نفهمیدم چرا مینا یهو اومد بیرون قرارمون اصلا اینجوری نبود... مهدی یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مینا و تا ته قضیه رو خوند... از رو تخت بلند شد و به سمت مینا رفت... 🔴لازم به توضیح هست این داستان ادامه دارد و نویسنده هر هفته 1 قسمت را برای ما ارسال کرده و ما برای شما در کانال قرار میدهیم.این داستان رمان چاپی یا فایل ندارد و باید هر هفته منتظر انتشار آن از طریق همین کانال باشید. پیشاپیش از صبر شما تشکر میکنیم.🌹 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 برای خواندن روی لینک زیر کلیک نمایید.👇 🔴https://eitaa.com/dastah1224/5392
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹بسم رب العشاق صدای در بود فکر کنم فاطمست فاطمه دوست صمیمی منه از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده -سلام فاطمه فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی بدو بریم الان مولایی میکشه مارو راستی خاله مامانم آش نذری داره گفت بهتون بگم اگه تونستید برید دنبالش مامان :باشه حتما از در خونه زدیم بیرون سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن علی مثل داداشم میموند و نامزد فاطمه بود صیغه هم بودن بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن روی زبونش آبجی کوچولو 😡😡 هست اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه بهم رسیدن علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد 😁😁 محمدم سریع سرش انداخت پایین بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم نویسنده:بانو... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک سال بعد،خدا ب منو علی یک پسر داد که بخاطر عشق به امیرالمومنین اسمشو گذاشتیم امیرعلی 😍😍 وقتی امیرعلی شش ماه بود علی آقا برام یه ال ۹۰خرید اما من افسردگی بعداز زایمان گرفته بودم هیچی خوشحالم نمیکرد علی : زهره جان خانمم چته عزیزم ؟ -هیچی نمیدونم نمیدونم بریم دکتر ؟ -دکتر؟ علی:آره دیروز تو میدان یکی از مشتری ها گفت خانمش روان شناسه بریم پیشش ؟ -باشه علی:‌پس شمارشو میگیرم بریم پیشش -باشه علی شماره اون روانشناس رو گرفت من یک سالی تحت نظر روانشناس بودم خداروشکر خوب شدم علی:زهره بدو دیر شدا -تو باز آماده رفتی نشستی تو ماشین ما دونفریما علی :باشه بیا امیرعلی حاضر کن بده بهم -خسته نباشی بیا ببرش پایین حاضرشم حاضر شدم رفتم دیدم علی عقب ماشین نشست گفت :دیگه توام باید بشینی پشت فرمونا -وای نه من میترسم علی: خخخخخ الان دو ساله ازدواج کردیم یه سال اون ماشین تو پارکینگ خاک میخوره تو سال جدید دیگه باید پشتش بشینی راستی زهره بلیط گرفتم برای کیش تاریخش برای هفتمه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 @Dastanvpand @Dastanvpand 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : لینک قسمت اول👇 https://eitaa.com/Dastanvpand/6043 به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد. و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!! و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد … بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند. روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است. مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند. مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم. قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.! جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند! 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 @Dastanvpand @Dastanvpand 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 @Dastanvpand @Dastanvpand 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد. و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!! و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد … بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند. روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است. مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند. مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم. قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.! جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند! 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 @Dastanvpand @Dastanvpand 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
👈فرمان خدا به فرشتگان در مورد سجده بر آدم عليه السلام 🌴مراحل جسمى آدم عليه السلام او را به مقامى نرسانيد كه لياقت يابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفى شود. مرحله تكاملى بشر به آن است كه روح انسانى از جانب خدا به او دميده گردد، در اين صورت است كه آدم در پرتو آن روح ويژه انسانى، لياقت و استعداد فوق العاده پيدا مى كند، و خداوند به فرشتگان فرمان مى دهد كه به عنوان تكريم و تجليل از مقام آدم عليه السلام او را سجده كنند، يعنى خدا را سجده شكر به جا آورند كه چنين موجود ممتازى را آفريده است. 🌴خداوند به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: من بشرى از گِل مى آفرينم، هنگامى كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دميدم بر آن سجده كنيد. 🌴بنابراين سجده فرشتگان به خاطر آن روح ويژه اى بود كه خداوند در كالبد بشر دميد، و چنين روحى، به آدم لياقت داد تا نماينده خدا در زمين شود. 🌴آدم داراى دو بُعد بود: جسم و روح انسانى. جسم او به حكم مادى بودنش، او را به امور منفى دعوت مى كرد و روح او به حكم ملكوتى بودنش او را به امور مثبت فرا مى خواند. 🌴فرشتگان جنبه هاى مثبت آدم عليه السلام را بر اساس فرمان خدا، ديدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، يعنى در حقيقت آدم را در راستاى تجليل از آدم سجده نمودند. 🌴ولى ابليس جنبه منفى آدم، يعنى جسم او را مورد مقايسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خوددارى نمود، و فرمان خدا را انجام نداد. 🌴درست است كه سجده بر آدم عليه السلام واقع شده و آدم عليه السلام قبله اين سجده قرار گرفت، ولى همه انسانها در اين افتخار شركت دارند، چرا كه لياقت و استعدادهاى ذاتى آدم موجب چنين تجليلى از مقامش گرديد، و چنين لياقتى در ساير انسانها نيز وجود دارد. 🌴از اين رو در روايات معراج نقل شده: در يكى از آسمانها، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جبرئيل فرمود: جلو بايست تا همه ما و فرشتگان به تو اقتدا كنيم. 🌴جبرئيل پاسخ داد: از آن هنگام كه خداوند، به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنيم، بر انسانها پيشى نمى گيريم، و امام جماعت آنها نمى شويم. 🌴و نيز هنگامى كه آدم عليهالسلام از دنيا رفت، فرزندش هِبَةُ الله به جبرئيل گفت: جلو بايست و بر جنازه آدم عليه السلام نماز بخوان. جبرئيل در پاسخ گفت: اى هبة الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنيم، بنابراين براى ما روا نيست كه امام جماعت يكى از فرزندان آدم عليه السلام قرار گيريم.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 58) ادامه دارد.... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👈فرازهايى از اندرزهاى ادريس عليه السلام 🌴اى انسان! گويى مرگ به سراغت آمده، ناله ات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهى چشمت به سفيدى دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختى ها و تلخى هاى مرگ دست به گريبان شده اى. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه ات جسد بدبويى شده اى و مايه عبرت ديگران گذشته اى. 🌴بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت مى آيد و هر عمرى گرچه طولانى باشد به زودى به دست فنا سپرده مى شود. 🌴اى انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشوارى، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پروحشت قيامت مى باشد آسان تر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهى براى حسابرسى و جزاى اعمال آن قدر سخت و طاقت فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.(سعد السعود سيد بن طاووس، ص 38) ادامه دارد.... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تڪه‌تڪه کرده است. می‌گوید من ڪاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد .  چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بودڪه آخر یڪ بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یادش اومد چقدر به مرضیه دختر خاله اش توپیده بود که تو حق نداری به شوهر من تهمت بزنی، تو دلش هم فکر کرده بود که حتما به زندگی من حسودیش میشه آخه سهیل بی نهایت عاشق فاطمه بود، از همون روزی که برای اولین بار توی مهمونی دوست خانوادگیشون دیده بود بود که یک دل نه صد دل عاشق شده بود، هر کاری برای به دست آوردن فاطمه کرد، سخت‌ترین مراحل خواستگاری رو گذروند، با وجود نارضایتی دو خانواده تمام تلاشش را کرد که اطمینان ۲ طرف رو جلب کنه تا بتونه به کسی که انقدر نظرش جلب کرده بود برسه سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسین‌برانگیز بود، آرزو شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید. با رفتن سمانه خانوم فاطمه به فکر فرو رفت دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من میفهمم تو چه کارهایی می‌کنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود توی هر مهمونی که می رفتند توی جمع همکار های سهیل همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش می داد و از اون بدتر نگاه های پنهانی سهیل به آنها، چشمک زدن هایی که فکر میکرد فاطمه نمی دید اما فاطمه همیشه می دید و به روی خودش نمی آورد نمیدونست چرا دوست نداره به روی خودش بیاره شاید می خواست به زور به خودش بقبولنه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بودو رفتارش با اون بی نهایت عاشقانه بود هیچ چیزی بدی ازش ندیده بود همیشه احترامش رو نگه می داشت چه در خلوت و چه در جمع بهش احترام میذاشت پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمک ها حقیقی اند، اگر هم بودند... کلافه بود، نه راه پیش داشت نه راه پس، میتونست طلاق بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر می‌کرد تنش می لرزید، از آینده بچه هاش می ترسید، چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟ از مجردی همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بی‌نظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام‌. زمانهایی که باردار بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد می‌بست که کمکش کنه که بنده خوبی برای خدا بشه، اگر الان اون ها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟ چیست این دوتا که بیشتر از خودش دوستشون داشت میومد، از اون بدتر چی سر دلش نیومد؟ عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز صداش زو نمی‌شنید بی تاب و بد خلق می شد... دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍ داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست
❤️ ✍کم کم شروع کردم با کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم.‌.. خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من و شده خیلی شدم... واقعا به یک و نیاز داشتم...اون میرفت یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم... 😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت... همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم... از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم بودم... فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش داریم نه به بندهای ناتوانش... خواهرم با شنیدن حرفهام میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده... کم کم رفتم به کلاسهای و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد... 😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود... ✍خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس میکردم... یک روز توی کلاس بودم بحث به میان اومد و اینکه با کامل میشه.‌..من خیلی تو رفتم همین که رسیدم خونه کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم.... ✨ الله ✨ 😍من خیلی با چادر زیبا شدم رفتم و طوری که پدرم نبینه رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود... فرداش که رفتم چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم 💪☺️ 🤔با خودم گفتم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن... دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه.... وقتی از مدرسه بر گشتم شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌. 😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده... 😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم... 😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک رو با چادر ببینن اونم توی شهری که بیداد میکرد...😔 😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من... الآن دیگه نوبت بود ... خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم گرفتم وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم ✨ مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست... ☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به این واقعا بود... با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به و کلاسهای میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد... یه روز توی کلاس از زدن حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🚩 بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین باران-زشت خودتی بی تربیت بعدم از بغل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست باران-بابا مگه من زشتم؟ -نخیرم دخترم از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم به باران لبخندی زدم و گفتم بله -حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم با اخم نگاش کردمو گفتم -اول ناهار بعد تک تک لباشو برچید و نگام کرد -بااین نگات خر نمیشم بدو بیا بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان -جوننننننننننننننننننننننن ننن؟ -بادمجون -بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم -وای وای وای چه دخمل بی تربیتی -باران بدو اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم بابا از وقتی طلبکارا رفته بودن خیلی تو خودش بود بهرام-بابا طوری شده؟ بابا اصلا حواسش نبود به بهرام اشاره کردم به بیخیال شه اونم با سر اشاره کرد که چی شده رفتم کنارش نشستم و قضیه طلبکارا رو واسش تعریف کردم با ناراحتی به بابا نگاه کرد من بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم وقتی اومدم بیرون بابا صدام زد -بله؟ -دخترم یه دقیقه بیا تواتاق به بهرام و بهراد نگاه کردم که اونام داشتم بهم نگاه میکردن رفتم تواتاق روبه روی بابا نشسته بودم بابام هیچ حرفی نمیزد منتظر نگاش میکردم که یهو گفت -فقط قصدم اسایش شما بود حالا چطوری تو اون دنیا جواب بنفشه رو بدم ای خدا با نگرانی گفتم -چی شده بابا؟>دارین نگرانم میکنین با چشایی که توش اشک جمع شده بود بهم نگاه کرد وگفت -ای کاش امروز دیر میومدی خونه ،طلبکارا اومده بودن طلبشون بگیرن منم داشتم بهشون میگفتم که بهم وقت بدن که تو اومدی اون از خدا بی خبرام گفتن یا پولمون ومیدی یا میندازیمت زندان اینقده بهشون خواهش کردم که بهم وقت بدن که سپهری گفت از طلبم میگذرم به یه شرطی -منم گفتم هرچی باشه قبوله -اونم گفت باید دخترتو بدی بهم -منم گفتم اینکارو نمیکنم -گفت پس باید بری زندان فقط بااین شرط از حقم میگذرم با بهت داشتم به حرفای بابا گوش میدادم گیج شده بودم مگه من چند سالم بود فقط 15 سالم بود حالا باید با یه مردی که سن بابام و داشت ازدواج میکردم اصلا سپهری کدوم بود ولی خداییش سن بابام که نبودن به یکیشون میخورد30 باشه اون یکیم28 29 ...... -بهار؟ به بابا نگاه کردم -من وببخش دخترم نباید این حرفارو بهت میزدم هرطوری شده پولشو جور میکنم خودشم به حرفی که میزد اعتماد نداشت -میشه برم تو اتاقم؟ -برو دخترم خیلی ذهنم درگیر بود نه میتونستم درس بخونم نه میتونستم به خوابم زانوهام و تو بغلم گرفته بودم داشتم فکر میکردم خیلی شب سختی بود فقط 3 ساعت تونسته بود چشم روی هم بذارم صبح به سختی پاشدم و صبحونه رو اماده کردم امروز نوبت من بود باران و ببرم مهد پس باید زودتر حرکت میکردم -باران؟عزیزم پاشو باید بریم مهد یکم نق زد ولی به هزار بدبختی بیدار شد بهش صبحونش و دادم و لباساش و پوشوندم خوراکی هاییم که باید با خودش میبرد و توی کیفش گذاشتم و باهم از خونه زدیم بیرون هوا داشت کم کم سرد می شد باید به فکر لباس زمستونی می افتادیم باران و که تحویلش دادم راه افتادم سمت مدرسه ،سر هیچکدوم از کلاسا حواسم به درس نبود دیگه حتی حوصله خودمم نداشتم چند روزی بود که موقع برگشت از مدرسه همون bmw سفیده تعقیبم میکرد طوری که حتی سارا هم متوجه شده بود این یارو مشکوک میزنه سارا-بهار -هوم؟ -این ماشینه الان چند روزه داره دنبالمون میاد خیلی مشکوک میزنه کم کم دارم میترسم بدون اینکه برگردم طرف ماشین شونه هام و انداختم بالا و گفتم -بیخیال مثلا میخواد چیکارمون کنه؟چند روز بگدره خودش خسته میشه -چه قده تو خونسردی دختر سرمو و تکون دادم و سر کوچه ازش خداحافظی کردم وقتی مطمین شدم سارا رفته برگشتم سمت ماشین که هنوزم داشت میومد بهش نزدیک شدم و زدم به شیشش -بله؟ -چرا تعقیبم می کنید؟ -به خودم مربوطه خانوم -میدونید که میتونم ازتون شکایت کنم شونه هاش و با بی قدی بالا انداخت -فعلا که کار شما پیش من گیره -خوشم نمیاد دنبالم راه میفتین -باید عادت کنی -قصدت چیه ازین کارا؟ -میخوام ببینم همسر ایندم چه جور ادمی دیگه داشت زیادی چرت و پرت میگفت یه ختده عصبی کردم گفتم -همسر ایندت با خونسردی جواب داد -اوهوم -این ارزو رو به گور ببری که زنت بشم دوبارم اگه اومدی دنبالم به بابام میگم بعدم با عصبانیت راه افتادم سمت خونه که صداش و از پشت سرم شنیدم -تو بیداری میبینم خانوم کوچولو رفتم تو خونه و درو محکم کوبوندم بهم که بابا پرید تو حیاط -چی شده بهار؟چرا در و این طوری میکوبونی بهم؟ -سلام هیچی -علیک سلام ،ترسوندیم دختر لبخندی روش زدم که از نگرانی در بیاد -باران و اوردین؟ -اره داره بازی میکنه با سرو صدا پریدم تو خونه و باران و بغلش کردم و محکم می بوسیدم -ابجی خفم کردی،ولم کن ،باباااااااا http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
2️⃣ @Dastanvpand پس از چندین روز سفر، خسرو در مسیرش به چمن‌زاری می‌رسد. تصمیم می‌گیرد ساعتی در آنجا به استراحت بپردازد. او به‌تنهائی برای گردش به‌سوی چشمه‌ای که در آن نزدیکی است می‌رود. در آنجاست که شیرین مشغول شستشو و آب‌تنی است و موهایش بر صورتش ریخته و از دور و برش غافل است. وقتی شیرین موهایش را کنار می‌زند و به‌اطرافش نگاهی می‌اندازد، جوان زیبائی را می‌بیند که او را تماشا می‌کند. او از ترس به‌خود می‌لرزد و با موهایش بدنش را می‌پوشاند. خسرو که فریفته‌ی شیرین شده است لحظه‌‌ای از او چشم برنمی‌دارد ولی وقتی می‌بیند دختر از نگاه او در رنج است چشم از او برمی‌گیرد و به مناظر دیگر نگاه می‌کند. شیرین از فرصت استفاده کرده و لباس پوشیده و بر شبدیز سوار می‌شود و به‌سرعت دور می‌شود. وقتی خسرو دوباره به سوی چشمه نگاه می‌کند دیگر اثری از دختر نمی‌بیند. این دو نفر گرچه یک‌دیگر را نشناخته‌اند ولی نادانسته به‌هم علاقمند می‌شوند. شیرین به سفرش ادامه می‌دهد تا به مدائن می‌رسد و به‌قصر خسرو وارد می‌شود. در آنجا کنیزان او را می‌پذیرند اما از روی حسادت با او بدرفتاری می‌کنند. شیرین از آنان می‌خواهد تا قصری جداگانه برای او در محلی خوش آب و هوا بسازند. ولی کنیزان به بنّائی که قرار است قصر شیرین را بسازد فرمان می‌دهند که قصر را در محلی دورافتاده و و دلگیر بسازد. بنّا هم قصر را در محلی سنگلاخ و بد آب‌وهوا در 60 کیلومتری کرمانشاهان می‌سازد. شیرین به‌همراه چند کنیز به آنجا (که بی‌شباهت به زندان نیست) رفته و به‌انتظار خسرو می‌نشیند. از سوی دیگر خسرو به ارمنستان می‌رسد و مهین‌بانو او را با احترام فراوان استقبال کرده از او می‌خواهد مدتی در ارمنستان مهمان او باشد. خسرو مدتی در آنجا به عیش و خوشی می‌پردازد تا وقتی که شاپور به حضورش می‌رسد و ماجرای شیرین و رفتن او به مدائن را تعریف می‌کند. خسرو مطمئن می‌شود که دختری را که در چشمه مشغول آب‌تنی دیده است همان شیرین بوده است. خسرو شاپور را مأمور برگرداندن شیرین به ارمنستان می‌کند. @Dastanvpand همان روز مهین‌بانو وارد بزم خسرو می‌شود و خسرو ماجرای آمدن شاپور و رسیدن شیرین به مدائن را به‌او خبر می‌دهد و می‌گوید به‌زودی شاپور را برای بازگرداندن شیرین به مدائن می‌فرستم. مهین‌بانو پیشنهاد می‌کند که برای رفتن شاپور به مدائن از اسبی به‌نام گلگون که همانند شبدیز تندرو و رهوار است استفاده شود و خسرو می‌پذیرد. وقتی شاپور به مدائن می‌رسد و سراغ شیرین را می‌گیرد؛ او در قصرش می‌یابد و چون از او می‌پرسد چرا در این جای دلگیر ساکن شده‌است شیرین می‌گوید: " اینجا را به همنشینی با کنیزان فتنه‌جوی خسرو ترجیح می‌دهم ". شاپور خبر رسیدن خسرو به ارمنستان را به او شیرین می‌دهد و از او می‌خواهد که با هم به‌نزد خسرو بروند. قبل از این‌که شیرین و شاپور به ارمنستان برسند؛ به خسرو خبر می‌دهند که پدرش هرمز درگذشته است و او باید برای تصاحب تاج و تخت به مدائن برگردد. خسرو به مدائن می‌رود و بر تخت سلطنت می‌نشیند. پس از سامان گرفتن کارها، وقتی جویای شیرین می‌شود به او می‌گویند که مدتی قبل به همراه شاپور به جائی نامعلوم رفته است. هنگامی که شیرین و شاپور به ارمنستان می‌رسند خسرو از آنجا رفته است. اما مهین‌بانو از شیرین استقبال می‌کند؛ فرار بی‌خبر او را به‌رویش نمی‌آورد و دوباره آن هفتاد ندیمه و قصر و خدمتکاران را به او می‌دهد تا روزگار را به شادی بگذراند. در مدائن پس از مدتی، یکی از سرداران هرمز (پدر خسرو) به‌نام بهرام چوبین به طمع پادشاهی، سپاهیان را بر ضد خسرو می‌شوراند و به همه اعلام می‌کند که خسرو مسبب مرگ پدرش است و لیاقت پادشاهی را ندارد. خسرو وقتی می‌بیند توانائی مقابله با توطئه‌گران را ندارد؛ به آذربایجان می‌گریزد. @Dastanvpand
@Dastanvpand خانواده ام از افسردگی و آشفتگی روحی من نگران شده بودند. در آن سالها خواهرم همراه همسرش-رحمه الله- در جزیره قشم زندگی می کردند.... تابستان بعد از سال تحصیلی سوم دبیرستان، خواهرم به دیدن ما آمده بود...وقتی نگرانی خانواده را درباره من دید پیشنهاد داد که همراه او به قشم بروم و چندماهی را آنجا بگذرانم به امید اینکه برایم مفید واقع شود. بعد از کلنجارهایی پیشنهاد را قبول کردم و در اواخر تابستان با انتقال پرونده تحصیلی ام به شهرستان قشم بدانجا رفتم و برای گذراندن ترم اول پیش دانشگاهی در دبیرستان محمدیه قشم ثبت نام کردم. منزل خواهرم در قشم که جنب شرکتی بود که دامادمان در آن کار می کرد، در خیابان رجایی قرار داشت... و این از عجایب تقدیرم است که آن ماجرا در خیابانی با آن نام رخ داد و اکنون که بعد از ۱۷ سال آن ماجرا را به قلم می آورم در مکانی هستم‌که نامش رجایی شهر است! کتابخانه عمومی شهر هم در همان خیابان واقع بود....و این چیزی بود که من دوست داشتم... در مقابل کتابخانه نیز مسجدی بود که به مسجد "شیخ فیل" مشهور بود...و شیخ فیل هم نام یا لقب امام آن مسجد بود و من از علت تسمیه ایشان بدان نام اطلاعی ندارم و نمی دانم که این اسم در آن حوالی رواج دارد یا خیر....اما میدانم که این تسمیه به ظاهر و جسم ایشان ربطی نداشت چون ابشان جثه نحیفی داشت و کوتاه قامت بود... البته من تا قبل از مسلمان شدنم پا بدان مسجد نگذاشتم... در منزل خواهرم اتاقی بمن داده شد... به غیر از کار رفتن به دبیرستان، به کتابخانه می رفتم و طبق روال گذشته به مطالعه می پرداختم... گاهی نیز به ساحل دریا که فاصله زیادی از منزل نداشت رفته و قدم می زدم... @Dastanvpand با دورشدن از زادگاه و دوستان، خلوت روح من با خلوت آنجا همراه شد و من هرچه بیشتر در افکارم غرق شدم و سیاهچاله ای که در درونم حس می کردم هر چه بیشتر مرا به درونش می کشید و فرو می برد.... علاوه بر کتب فلسفی،خواندن داستان هایی از جنس ادبیات داستان های فرانتس کافکا ابعاد دیگری هم به روح و فکرم داده بود... از آخرین کتابهایی که خواندم کتابهای پائولو کوئیلو بود...او فیلسوف و متفکر نیست اما من به هر کتابی که گمان می بردم شاید حرفی برای گفتن داشته باشد روی می آوردم... بالاخره من ناامید شدم.... از یافتن حقیقت ناامید شدم..‌از یافتن معنایی برای زندگی ناامید شدم... احساس پوچی مرا در خود مچاله کرده بود و تاریکی درونم همچون گردابی هولناک مرا در خود می پیچید....دنیا و زندگی و بودن را پوچ و احمقانه می دانستم...به تلاشهای بی فرجام فیلسوفان و... برای یافتن حقیقت و پاسخ به پرسشهای بشر، می خندیدم.... "ره زین شب تاریک نبردند برون..گفتند فسانه ای و در خواب شدند" شکنجه شک و پوچی مرا به ستوه آورده بود.... بیزار شده بودم... روحم هر روز بیشتر خراشیده می شد... هر روز صبح که از خواب برمیخیزیدم با خود می گفتم: اه...باز یک روز دیگر زندگی! همه افکار و اندیشه ها که ادعای دانستن حقیقت را داشتند برایم همچون سرابی می نمود... من به یقین رسیدم که هیچ فیلسوف و متفکر و اندیشمند و نویسنده و.... نمی تواند مرا قانع کند... من هیچ راهی نمی شناختم.... به هیچ چیز یقین نداشتم.... من هیچ نمی دانستم... و به همه چیز شک داشتم... پرسشهای بی پاسخم و دنیای پوچم دیگر برایم قابل تحمل نبود... آتش جهنم درونم هر روز سیاهتر و سوزنده تر و دردناک تر می شد... من تصمیم گرفتم خودکشی کنم.... ‌‌ ادامه دارد @Dastanvpand
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان... بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟ گفت مادر منو میبرن جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش شرط بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا پلک نمیزد همش به این طرف و اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم... مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ وقت شوخیه مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا... پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده... پدرم گفت براش آیه الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم. گفت پس مادر چطور خدا منو میبخشه من که همیشه کفر گفتم همیشه ازش بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه نماز نه روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم... گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت... صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه.... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هستی همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آدم بیائی تو . دستش رو به کمرش زد و گفت:دیگه چه خبره .ناسلامتی که این ترم هم تموم شد و تو تعطیل هستی دیگه بهونه درس خوندن رو هم که نداری بگی کسی تو اتاقم نیاد . گفتم:لااقل میخواهی بیائی تو ضربه به در بزن .والا به جائی بر نمیخوره . -اومده بودم بگم موبایلت یکریز داره زنگ میزنه لااقل تو اتاقت بذارکه مزاحم بقیه نشه . به دستهاش نگاه کردم گفتم: -خب کو؟ -چی کو؟ -موبایلم دیگه؟ -مگه من نوکرتم .رو میز نهارخوریه.برو خودت برش دار. با حرص گفتم:ایندفه لازم نکرده بیائی بگی موبایلت داره زنگ میخوره .خودم بعدا چک میکنم هستی همانطور که از در خارج میشدگفت : اصلابه من چه،من رو بگو که خواستم بگم شماره شیرین افتاده رو موبایلت. با شنیدن اسم شیرین مثل برق از جام پریدم و خودم رو رسوندم طبقه پایین .تقریبا ۳ هفته میشد که ندیده بودمش. آخه اون بلاخره به پسر عمه پولدارش جواب مثبت داده بود.حالا هم ۳ هفته بود که عروسی کرده بود و برای ماه عسل دوبی رفته بودن . گوشی رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم شیرین:سلام خانوم خوشگله -سلام بیمعرفت ؛خوبی عروس خانوم . -خوب خوب ،تو چطوری -پکر پکر -پس هنوز برای ترم جدید آماده نیستی؟فقط چند روز دیگه مونده ها . -ولش کن بابا،من و تو فقط بلدیم ازدرس و دانشگاه بگیم حرف دیگه ی نداری ؟ -خب ،پس میخواهی از چی حرف بزنم. آروم طوری که کسی صدام رو نشنوه گفتم :خوب معلوم دیگه عروس خانوم . صدای خنده شیرین بلند شد و گفت :میترسم چشم و گوشت باز بشه از درس عقب بمونی -شیرین کی میای دلم برات یک ذره شده -فردا بر میگردیم قول میدم فردا یه سر بهت بزنم .فعلا باید برم شارژ ندارم . -بابا خسیس تو که شوهر پولدار کردی تو رو خدا دست از خساست دیگه بردار -گمشو.من کی خسیس بودم -خیلی خب ترش نکن .شوخی کردم.به آقا فرید هم سلام برسون -عمرا،از موقعی که تو رو دیده همش میگه اون دوست خوشگلت قصد ازدواج نداره ... _چیه میترسی هووت بشم . -پس چی که میترسم اون هم یه هوو خوشگل . خندیدم و گفتم :نترس من فعلا قصد ازدواج ندارم . -خوب شد گفتی وگرنه خواب و خوراک نداشتم -دیوونه ...برو انشااله فردا میبینمت -میبوسمت .خداحافظ -خداحافظ وقتی گوشی رو گذاشتم بیشتر دلتنگش شدم .آخه ما از دبیرستان با هم بودیم .همیشه تو یه کلاس بودیم .تو دانشگاه هم باهم بودیم حتی رشته مون که راه و ساختمان بود هم یکی بود .هر چند که اون علاقه ای به این رشته نداشت ،اما بخاطر من اون هم این رشته رو زد.اما وسط راه هر ترم همش نق میزد.اونقدر که دیگه کلافه م کرده بود. همش میگفت :آخه این هم رشته بود که ما انتخاب کردیم .آخه دختر و چه به آجر و سیمان هر دفعه که مجبور میشم برم سر ساختمون حرصم میگیره .و یاد عمله ها میوفتم . من همیشه از دستش میخندیدم میگفتم حالا این رو میگی اما وقتی تا چند وقت دیگه بهت گفتن خانوم مهندس ازم ممنون هم میشی . اون هم میگفت :البته اگر تا اون موقع یه آجر تو سرمون نیوفته و ما زنده بمونیم . -نترس حالا مگه تا حالا چند بار برای نظارت رفتیم؟ -ترم آخر بهت میگم من هم همیشه میخندیدم و صورت گرد و تپلش رو میبوسیدم. این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
همه چیز دوباره شیرین شده بود و من میتونستم به همه بگم این چیزا عادیو و دونفر که همدیگر رو دوست دارن از این مسائل زیاد بینشون پیش میاد... حالا دیگه گردنمو بالا میگرفتمو میگفتم دیدین اشتباه کردین مرد من آخر مرداست هیچوقت منو تنها نمیذاره اما... اما یادم نمیاد کی صدامون خیلی بالا رفت کی اولین خشم از هم دورمون کرد کی آرزو کردم برای همیشه از قلبم بره کی فکر طلاق به سرم زد یادم نمیاد... خیلی چیزا رو فراموش کردم اما یادمه اولین صدای زنانه رو کی شنیدم اولین دیراومدنا اولین گوشی جواب ندادنها اولین به تو ربطی نداره که چکار میکنم ها اولین فاصله ها اولین دره های شک و بی اعتمادی.... هنوزم یادمه چه موقع، اولین سیلی رو خوردم کی کبودیهای عاشقانمون جاشو به کبودیهای خشم و نفرت داد کی دلم خیلی شکست کی پا پس کشیدم کی دیگه برام مهم نبود شب کجاست و با کیه؟ کی خواستم دیگه برا همیشه از زندگیش برم و وقتی دلم مرد همه چی رفت آتش عشق بیقراری حتی حسادت‌های زنانه و.. نه دیگه دلخوربودم نه دلشکسته همش رفت فقط موند این دلتنگی لعنتی چرا هنوزم دلتنگش بودم؟ کاش یادم میرفت اون زنیکه عفریته کی اومد تو زندگیمو.. فکر خارج رفتنو انداخت تو سر علی.. کاش همه چی یادم میرفت تا حالا اینقدر دلتنگش نبودم... اون روز،روز دادگاهمون بود ساعت ده وقت داشتیم اما من خیلی زودتر رسیدم رفتم و برگه ها رو نشون دادم گفتن برو فتوکپی بگیر بیار برگه ها رو که بردم فتوکپی کنم مردک چشماشو تنگ کردو صدای دلسوزانه ای به لحنش داد و گفت حیف شما خانومی به این وجاهت که میخوای طلاق بگیری مهریه تو گرفتی جوابشو ندادم گفتم چقدر میشه بالحن شل و حال بهم زنی گفت واسه شما هیچی یه هزاری گذاشتم رو میزش و نشستم رو صندلیها تا نوبتم بشه دختری با عشوه برگه هایی رو آورد تا کپی کنه یارو با تملق چشمکی بهش زد و گفت بشین اینجا تا خودم ببرم کارتو زودتر راه بندازم بعد نگاه پیروزمندانه ای به من کرد که اینقدر اینجا بشین تا زیر پات علف سبز شه دو دقیقه بعد برگشت برگه ها رو داد به دختره و یه شماره هم گذاشت روش و گفت هر وقت کار داشتی به خودم زنگ بزن هر وقت باشه سه سوت میام.. غمگین به علی فکر میکردم هنوز نیومده بود مردی کت و شلواری... شسته روفته کنارم نشست گفت برای طلاق اومدین سرمو آوردم بالا گفت من وکیلم گفتم بله - وکیل گرفتین -نه - پس چی؟ گفتم همه رو بخشیدم تفاهمیه گفت خانوم تفاهمی چیه کسی که از خانومی مثل شما دست بکشه باید پوستش کنده بشه مهریه تو از حلقومش بکش بیرون قاضی که هنوز حکم نداده؟ گفتم امروز قراره بده گفت ببین تا دیر نشده و حکم طلاق نیومده مهریه تو بگیر من برات درستش میکنم درصدم نمیخوام گفتم یعنی چی گفت هیچی دیگه امروز بعد ظهر بیا دفتر باهم صحبت کنیم اگه به توافق برسیم همه مهریتو میگیری . فهمیدم منظورش چیه گفتم مرسی آقا من وکیل نمیخوام گفت مهریه ات گفتم من با همسرم به توافق رسیدم گفت خانوم کدوم همسر این آقا فوقش تا دوروز دیگه اسمش تو شناسنامته بعدش دیگه تو خیابونم نمیشناستت موقعیتهای خوبو از دست نده مردک آشغال نشسته بود کنارمنو غیر مستقیم داشت بهم پیشنهاد میداد . داشتم خفه میشدم چرا علی نمیومد کاش زودتر میومد و صورتشو با دیوار یکی میکرد از پله ها رفتم پایین چشمم به همون دختره افتاد سینه به سینه وکیلش ایستاده بود وبلند بلند میخندید کنارشون ایستادم وکیله دستشو گذاشت رو شونه دختره.. و گفت خیالت راحت باشه تا ته اموالشو در آوردم دیگه حله شنبه برگردیم حکم کل مهریه کف دستته... بعدم تو گوشش یه چیزی گفت که دختره ریسه رفت از خنده... داشتم بالا میآوردم اونور سالن چشمم به زن محجبه ای افتاد که آروم گریه میکرد رفتم سمتش از شدت گریه به سرفه افتاده بود سریع رفتم سمت آبسردکن یه لیوان آب واسش آوردم پرسیدم خانم حالتون خوبه؟ نگام کرد ته چشمای درشت و سیاهش تلخی موج میزد چقدر خوشگل بود گفتم بیایین بشینین رو صندلی چادرشو کشید تو صورتش، شونه هاش تکون میخورد گفتم خانوووم.... سرشو بالا آورد‌ وگفت حق من این بود.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
«داماد شب‌ کار» «شما نمیخوای اون جورابو از رو صورتت برداری یه رخ به ما نشون بدی؟ شاید عاشق هم شدیم. خدارو چه دیدی؟» لحظه‌ای سر جایش ماند و به طرفم برگشت و چاقوی ضامن دارش را به سمتم بیرون کشید و گفت: «خانم مثل این‌که من دزدما! یکم بترس ازم.» با دستم چاقویش را کنار کشیدم و گفتم: «منم ۲۳ تا شکست عشقی داشتما! میفهمی؟»کف کله‌اش را خاراند و دور خودش را نگاه کرد. زیادی درگیر شغلش بود. کمتر موجود دوپایی وجود دارد که حاضر باشد زن یک دزد در حین ارتکاب جرمش شود. به طرف فرش اتاق رفت و گوشه‌اش را تا زد. دنبالش دویدم و سر فرش را گرفتم تا با هم لوله‌اش کنیم. این هماهنگی و همدلی هم چیز خوبی در روابط زناشویی است. تا نیمه فرش را لوله کرده بودیم که سر جایش ایستاد و جوراب را تا روی دماغش بالا کشید و گفت: «متوجه که هستی من دزدم؟» روی لوله فرش نشستم و شبیه این زن‌هایی که به شوهرشان با هر کثافت‌کاری همچنان می‌گویند «آقامون» دستم را زیر چانه‌ام زدم و گفتم: «از غریبه نمی‌بری که خونه پدرزنته.» ضربه آخر را باید می‌زدم. فوقش بعد از ازدواج اصلاحش می‌کردیم اما وقت من دیگر داشت پر می‌شد و هر لحظه ممکن بود بی‌خیال شوهر شوم. گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم و ادامه دادم: «مگه این‌که ازدواج نکنیم و نزده باشی به خونه خودی! اونوقت باید زنگ زد به پلیس» منتظر بودم گوشی را از دستم بکشد که جورابش را بالا زد. صورتش پر از زخم چاقو بود و یک تکه دماغش معلوم نبود به کجا گرفته بود که کنده شده بود. گوشه دهانم را جمع کردم که صدایش را صاف کرد و گفت: «خانم درسته من دزدم ولی می‌خواستم به زن آینده‌ام بگم مهندسی منابع زیرزمینی خوندم. تحصیلات و مطالعه و اصالت خانمم هم برام مهمه که به شما نمیاد داشته باشید. اگر اجازه می‌دید دزدیمو بکنم تا نکشتمتون!» در طول زندگی‌ام فقط یک آفتابه دزد برایم ایش و ویش نکرده بود که آن هم آنشب محقق شد. خبر نداشت بخاطر خرابکاری‌های من تلفنمان به بی‌سیم کلانتری محل وصل است تا هر وقت گندی زدم مامان فقط شماره ۲ را بگیرد. عدد ۲ را گرفتم و فقط گفتم«حق با توئه. خیلی ازم سرتری! لیاقتتو ندارم» میم آخر جمله را نگفته بودم که گاز اشک‌آور را انداختند توی اتاق. این کلانتری ما هم که از وقتی من تشکم را خیس می‌کردم و مامان زنگ می‌زد، پلیس تا امروز فقط بلد بودند گاز اشک را بیندازند وسط اتاق و خب اگر همه اینها را فراموش کنی می‌توانی در نامه بعد بالاخره منتظر خواندن ماجرای عروسی‌ام باشی… . تا بعد- مادرت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«قصه ها!» بیشتر از این‌که ختنه سوران باشد نمایشگاه زوجین بود. زنش از آن ژاپنی‌هایی بود که دمپایی لاانگشتی با جوراب می‌پوشد و از قیافه‌اش معلوم بود از آن اوشین‌های بدبخت روزگار است که هر روز زمین‌های خانه را حوله خیس می‌کشد و با آستین کیمونویش عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. از پشت کله جفتشان می‌شد فهمید که شب‌ها کف زمین، روی بالشت آجری می‌خوابند. کف دست‌هایش را بهم چسباند و یک احترامی نثارم کرد. زورکی لبخندی تحویلش دادم. عمو اسدالله درحالی‌که همچنان داشت زیر و زبرش را می‌لرزاند، داد زد «به افتخار امین جان بزن کف قشنگه رو» انگار نه انگار زنش ترکیده! سرم را برگرداندم تا پسرعموی کوچولوی درد کشیده‌ام را ببینم که سیمین با معلم خصوصی‌اش وارد خانه شدند. سیمین روی ویلچر بود و نیمی از موهایش کنده شده بود و فک پایینش با یک دستگاه مکانیکی جابه‌جا می‌شد تا بتواند حرف بزند. معلوم بود مادرشوهرش نمی‌گذارد آب در دل سیم سیم تکان بخورد! دماغم تا روده‌ام تیر می‌کشید. پیرزنی که کنارم نشسته بود و تا منتهی علیه حلقش شیرینی فرو کرده بود با آرنجش کوبید به پهلویم و با دهان پر گفت: «شما مجردی؟» گرد‌های شیرینی که از دهانش روی صورتم پاشیده شده بود را پاک کردم و گفتم «شما پسر داری؟» شیرینی‌اش را قورت داد و کوبید روی شانه‌ام و گفت: «یکی داشتم توی تلفن گویای شهرداری صحبت می‌کرد. دیروز با پاسخگوی هفتاد و سه ۱۱۸ قول و قراراشونو گذاشتن. حیف شد.» دماغم یخ زده بود و احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است که از جا کنده شود که یک نفر سینی کیک را جلویم گرفت. واقعا کیک این مراسم‌ خوردن ندارد. سینی را با دستم عقب زدم. کیسه یخ را روی مغزم گذاشتم و از روی مبل بلند شدم که صدای مردی از پشت سرم آمد «با من ازدواج می‌کنی؟» سرم را برگرداندم. پسری با کت قهوه‌ای که یک کیسه آب گرم در دستش بود پشت سرم ایستاده بود. حیف مچ دستم درد گرفت تا بقیه‌اش را برایت بنویسم و مجبوری تا هفته بعد و نامه بعد صبر کنی…. فعلا – مادرت🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
«از ختنه سورون تا عروسی!» لینک قسمت قبل https://eitaa.com/Dastanvpand/12058 . درواقع شایان خواهرزاده زن‌عمو شوکت بود. کی فکرش را می‌کرد گزینه‌ای به نام خواهرزاده زن‌عموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان می‌گفت از ۳سالگی‌اش که فهمیده یک مرد می‌تواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش می‌خواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشته‌شدن هم چیز غریبی‌ست. یکجوری تا می‌فهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریک‌تر می‌شود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زده‌ام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کرده‌اند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتی‌اش قفل باشد. شایان هم که از من بیچاره‌تر. بعد از ۲۵‌سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شب‌ها کنار بابا می‌خوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت می‌کنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایه‌برداری کنی و از زیر پتو می‌گویی غلط کردم، تا شیطونی‌کردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله می‌کند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفس‌زدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون می‌آمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوس‌وخیز برمی‌داشت و دوربینش را فرو می‌کرد بین گل‌های عقد و به ما اشاره می‌کرد از پشت گل‌ها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! این‌که برای متاهل‌شدن باید این‌قدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلی‌ات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگیمان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، این‌که موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبه‌رویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباش‌هایش را در یقه‌اش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمی‌گذارد. داشتم شایان را تهدید می‌کردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقی‌اش باشد تا بعد_مادرت 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓