eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ از مزارشهدا اومدم خونه تمام راه گریه میکردم اومدم مستقیم رفتم اتاقم درم کوبیدم به هم دراتاقمو قفل کردم سه روز بود هیچی نخورده بودم صداها خفیف به گوشم میرسید وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم مامانم با چشمای گریون گفت : چیکار کردی باخودت حلمای من ساعت ملاقات همه اومدن دیدم حتی هادی موقعه رفتن داداش با شوخی زد رو بینیم و گفت :زود خوب شو خانم خواهر برات یه سورپرایز دارم دکتر بعد از ویزیت دوباره بهم گفت :خدا بهت رحم کرد دختر شبش زهرا اومد پیشم موند بهم گفت هادی هم مریض بوده بعداز اون دیدار بعد از دوروز همه بچه ها فرزانه سادات ، زهرا ،نرگس و شوهرش ،زینب ،داداشم اومدن خونمون گفتن حاضر شم قراره بریم مسافرت ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ مثل جوجه ک دنبال مامانش میره دنبال بچه ها راه افتادم شیک و مجلسی هم ساکمو خودشون قبلا با مامانم بسته بودن سرکوچه مون یه مینی بوس بود سوارکه شدم دیدم هادی هم هست😏😏 زهرا کنار همسرش نشسته بود زینب هم 😳😳کنار یه آقای جوانی نشسته به فرزانه آروم گفتم :اون آقاهه کیه فرزانه:بشین بهت میگم منو فرزانه کنار هم نشستیم زهرا و همسرش باهم زینب و اون آقاهم باهم هادی ومحمد باهم یه یک ساعتی بود حرکت کرده ‌بودیم که فرزانه رو به داداشم گفت :آقای موسوی لطفا ورودی همدان یه لحظه بایستید دوستم به ما بپیوندن محمد:بله چشم بعد رو به من گفت اون موقعه ک افسرده بودی زینب نامزد کرد چندین بار هممون اومدیم خونتون اما تو انگار مارو نمیدیدی -الان کجا داریم میریم ؟ فرزانه :جنوب -جنوب 😳😳 چرا جنوب فرزانه:بلکه هم شما دوتا از خرشیطان بیاید پایین -😶😶😶هه آره حتما اونجا هم خردم کنه همدان دوست فرزانه به ما اضافه شد یه دختر خیلی خوشگل و خیلی محجبه یه حلقه طلاسفید دستش بود معلوم بود متاهله فرزانه :معرفی میکنم مهدیه ایناهم به ترتیب حلماسادات ،زهرا،زینب آقایونم حمیدآقا شوهرزهرا آقا ابراهیم شوهر نرگس محمدآقا شوهر زینب اون دوتا آقای آخریم داداش و سی پریدم بین حرفش گفتم دوست داداشم مهدیه جون بشین خسته میشی توهمدان ناهار خوردیم وبه سمت جنوب راه افتادیم داداش:یوسف جان فدات داداش دم شط کارون بزن کنار یه تنفس کنن یوسف:باشه محمدجان ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساعت ۱۰شب بود که رسیدیم لب شط با مهدیه صمیمی تر شده بودم ۲۲ساله و تازه عقد کرده بودن شوهرش هم ۲۵-۲۶سالش بود به حلقه های تو دست بچه ها نگاه میکردم حلقه های اونا واقعی و از روی عشق بود اما حلقه من 😔😔😔 حلقه ام رو تو دستم درآوردم انداختم تو آب بس بود این بازی مسخره 😐😐😐 بچها شروع کردن دست زدن نیشم بازشد😄😄😄 یهو هادی با صورت برافروخته :چه خبرتونه 😡😡 اهواز گذاشتید رو سرتون زیر لب گفتم بی ذوق 😒😒 مهدیه :بچه ها من برم به آقامون زنگ بزنم بگم رسیدیم اهواز 🙈🙈 -برو 😍😍 منم یه زنگ به زهره بزنم ببینم چیکارمیکنه خیلی وقته ازش بیخبرم شماره زهره را گرفتم -الوسلام خوبی آجی ؟ زهره: کجایی تو بچه؟ -خخخخ اهواز با بچه ها اومدیم بریم مناطق جنگی زهره :ای جانم زیارتتون قبول التماس دعا -حتما محتاجم فعلا یاعلی یاعلی شب رفتیم خونه پریوش اینا چندروز قرار بود بمونیم دخترا تو یه اتاق خوابیدیم پسراهم توی یه اتاق ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ صبح بعداز صبحونه محمدگفت :بچه ها زودتر یه یاعلی بگید بریم منطقه فکه ناهارم هادی اینجا زحمتشو میکشه هادی داشت صبحونه میخورد یهو لقمه پرید تو گلوش همه ترسیدیم روبه حمیدآقا گفتم بزنید پشتشون همه زدن زیر خنده هادی لقمه اش قورت داد گفت:چرا من محمد:والا ما از کارمون گذشتیم اومدیم آشتی کنون دیگه شما باید تدارک بدین من خودم عاشق دوکوهه بودم توفکه همه باهم نشسته بودن منم تو خودم بودم منطقه پرواز عاشقانه سیدمرتضی آوینی است محمداومد پیشم نشست :خانم خواهر -خخخخخ 😊😊 داداش:خواهرمن ببین از اول این قضیه وارد نشدم اما زمانی که محبت هردوتونو دیدم نتونستم بی تفاوت باشم خواهرمن ببین زهرا و حمید اومدن با هردوتون حرف زدن حالا خود دانید من نمیخام خواهر عزیزم و دوستم عذاب بکشن اونروز بعد از ناهار رفتیم شلمچه بعدکه برگشتیم خونه شوهر پریوش پیشنهاد داد بریم کارون به بچه ها نگاه میکردم هرکسی کنار عزیزش اما من 😔😔😔 شب برگشتیم خونه زیر نخلای حیاط نشستم خدایا خودت کمکمون کن ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساعت دونصف شب به سمت تهران حرکت کردیم پاسگاه زید، طلائیه صبح بعداز اون دوکوهه به اصرار زهرا هم دزفول و شهرهای سرراهمون رفتیم توی طلائیه گرما زده شدم هیچی از اون منطقه نفهمیدم ناهارهم نتونستم بخورم داداش بردم دکتر یه آمپول زد😣😣 دوکوهه 😭😭 جای قدم های حاج ابراهیم همت محمد از ارتش نامه داشت شب تو حسینه بمونیم تا صبح چون منطقه برای ارتشه تو حیاط نشسته بودم سرم روی زانو بود گریه میکردم حضور کسی را کنار خودم حس کردم سرمو بلند کردم هادی بود ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ هادی:حلما سادات -بله 😔😔 دستشو باز کرد حلقه ای ک پس فرستاده بودم کف دستش بود با بغض گفت: با من ازدواج میکنی؟ یهو دیدم صدای کف از این اونورمون میاد خخخخ داداشم اومد پیشمون با لبخند گفت: چون تو نامحرمی من حلقه دست خواهرم میکنم😊😊 اما فکر نکن تمومه هاااا وایستا رسما بیایی خواستگاری دارم برات اشک خواهرمنو درمیاری همه زدن زیر خنده فرزانه :هورا هورا مامانم با بابایی آشتی کرد 👏👏👏👏👏👏 ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ محمد:بچه ها ساکت برید بخوابید تا نیومدن پرتمون کنن بیرون تا صبح خوابم نبرد🙊 به حلقه تو دستم نگاه میکردم چه جای قشنگی برای هم شدیم 😍🙈 صبح به سمت اندیمشک حرکت کردیم یه توقف نیم ساعته و زیارت کوتاه شهدا شب ساعت ۲-۳رسیدیم تهران منو محمد رفتیم خونه عمواینا چون عمو نبود صبح تا ۱۱-۱۲خواب بودم ساعت ۱۲بود که زیر نوازشهای شیرین زن عمو بیدارشدم -سلام مامان گلم زن عمو:سلام دختر نازم پاشو عزیزدلم صبحانه بخور باید بری خونه خودتون -اوووم چرا ؟🙄🙄 زن عمو:مامانت زنگ زد گفت مادرهادی زنگ زده شب میان خونتون پاشو صبحانه بهت بدم -مامان شما و عمو و داداش مگه نمیاید؟ زن عمو:چرا دخترقشنگم -خب پس صبحونه بخوریم باهم بریم زن عمو:باشه عزیزدلم -إه محمد کجاس زن عمو:رفت سرکار صبحونه خوردیم‌ به سمت خونه ما راه افتادیم سرراه زن عمو برام یه تونیک خییییییلی ناز خرید تا بالای زانو بود آستین های افتاده سه ربع وسط کمرش یه کمربند خوشگل داشت یه ساق سفیدم خریدم باهاش رسیدیم خونه خونه را مرتب کردیم زن عمو:حلما برو یکم بخواب شب سرحال باشی عصر بیدارت میکنیم مامان:آره برو عزیزم تا ساعت ۷ خوابیدم هفت پا شدم حاضر شدم تا هشت به ترتیب بابا،عمو ،محمد و فرزانه اومدن ساعت ۸بود که صدای زنگ در به صدا دراومد ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ عمو:چرا ماتتون برده در بازکنید مامان:آقاسید درباز کن بنده های خدا ده دقیقه اس پشت درن حلما توهم برو آشپزخونه بعداز حدود یه ربع منو صدا کردن چای ریختم بردم دسته گل رومیز نگاهمو به سمت خودش کشید :رزهای زرد، قرمز، سفید ،آبی چندتا شاخه گل نرگس بینشون خود نمایی میکرد چایی که گرفتم مادر هادی گفت :بچه ها برید سنگاتونو باهم وابکنید مامان:برید حیاط به سمت حیاط حرکت کردیم ماه داشت تو آسمون قایم باشک بازی میکرد هادی:برای این یه سال واقعا شرمندتم حلالم میکنی ؟ -اوووووووم به شرط بردن کربلا حلال میشه هادی:خخخخخ حتما ان شاءالله ارباب بطلبه میریم -تنها نه بابچه ها هادی:ان شاءالله -یه شرط دیگه هم دارم هادی:چی -عقدمون سرمزار شهید میردوستی باشه هادی:چشم دیگه -هیچی هادی:بریم داخل ؟ بلندشدم به سمت حوض حرکت کردم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ حوض دور زدیم رفتیم داخل حاج آقا:من واقعا شرمنده عروس گلمم برای اینکه جبران مافات بشه یه خونه برای عروس گلم بخرم به اسمش بزنم بابا:والا جایی که خان داداش هست من حرف نمیزنم هرچی عموش بگه عمو:حاج آقا خودتون خوب میدونید دختر ما تو این یه سال داغون شد حالا هم خود حلما میخاد ما پشتش هستیم اما از صیغه دیگه خبری نیست باید ظرف یک هفته تمام کاراشونو بکنن مهریه اش هم همون مهریه صیغه ۱۴سکه +سفر کربلا هادی:حاج آقا بخدا من شرمنده حلما خانم وشمام نمیدونم چه جوری باید جبرانش کنم هرتعهدی بخواید میدم عمو:مردونه سر حرفت بمون پسر اون شب فقط قرار شد ما فردا بریم آزمایشگاه فرداش ما رفتیم آزمایش من حالم بد شد،چون هم کم خونی داشتم هم از خون میترسیدم طفلک هادی هم خیلی نگرانم بود حلقه بخر انگار عقدمون روی دور تند بود 😂😂😂 غروب پنجشنبه توی ماه شهریور ۹۵ سرمزار شهید میردوستی به عقد و نکاح هم در اومدیم بالاخره سختی هامون تموم شد هادی: باورم نمیشه مال من شدی -منم هادی::بریم تپه نورالشهدا -بریم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ سوار ماشین شدیم به سمت نورالشهدا هادی: حلما جان -جانم تا محرم کم مونده با بچه ها بریم کربلا بعدش بریم سر خونه زندگیمون یهو دستامو کوبیدم بهم گفتم 'آخجون کربلا هادی:‌این آخجون برای چی بود برای کربلا یا بعدش -هاااااااااادی 🙈🙈🙈🙈 هادی:جانم -إه اذیت نکن هادی:خخخخخ با دخترا حرف بزن بریم -چشم من عاشق کهفم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ دوهفته از عقدمون میگذشت که بابا ومامان هادی اومدن خونمون و گفتن بچه ها برنامشون کربلاست اگه راضی هستید برن دنبال کاراشون ؟ مامان بابا گفتن مهم نظر خودشونه همون روز زنگ زدم زهرا،نرگس،زینب اوناهم قبول کردن برای کربلا داشتم حاضر میشدم با زهرا بریم عکاسی عکس پاسپورت بگیریم که گوشیم زنگ خورد،زهره بود اوه اوه الان کلمو میکنه -الو سلام آجی زهره :خییییییییلی بی معرفتی حلما -بنده خجلم زهره میگم بیاید کربلا زهره: آره حتما علی هم پامیشه با چهارتا مدافع بیاد کربلا -والا شوهر تو از کشف فرمول فیثاغورث سختتره عاشق آقاست اما شهدا و مدافعین قبول نداره زهره:‌ حلما باور میکنی خیلی جدیدا بحثمون میشه سرهمین موضوع -غصه نخور إه داداشم پشت خطه من برم زهره‌:برو التماس دعا -فعلا یاعلی شماره داداش گرفتم -سلام داداشم داداش:سلام نوعروس من -إه داداش داداش:جان داداش خواهری میشه ببینمت کارم خیلی مهمه -باشه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ شماره هادی گرفتم -سلام آقایی هادی:سلام خانمم خوبی؟ -مرسی عزیزم هادی اووووم هادی:هادی اووووم نوع جدید صدا کردن منه -ههههه آره من دارم میرم مزار هادی:باکی میری ؟ -با محمد میگه کارم داره هادی:باشه عزیزم مراقب خودت باش سلام هم برسون دیگه بعدازظهر خودم میام دنبالت بریم عکس بگیری برای پاسپورت -باشه چشم فعلا یاعلی هادی :یاعلی من رفتم مزارشهدا محمدم که خودش قراره بیاد بهش پیام دادم بیاد قطعه سرداران بی پلاک نیم ساعتی طول کشید،اومد باهاش دست دادم گفتم چیزی شده ؟ محمد:حلما گفتنش سخته اما خوب تو خواهرمی -محمد کشتی منو بگو محمدسرشو انداخت پایین گفت:میشه برام بری خواستگاری -خواستگاری😳😳😳 از کی 😳😳 محمد:هادی میدونه اما خوب خیلی میترسم جواب رد بشنوم -خب حالا بگو کیه محمد:فرزانه خانم -نههههههه محمد:خیلی میترسم بخاطر سنش جواب رد بشنوم -توکل بخدا بعدازظهر میرم باهاش حرف میزنم نگران نباش محمد:پس خبر ازتو -چشم میای بریم خونه ما ؟ محمد:نه میرم خونه بیا بریم تورو برسونم -باشه توراه زنگ زدم به بچه ها گفتم عصر بریم بیرون بعد به هادی زنگ زدم گفتم بعدش بیاد دنبالم بریم عکس بگیریم بچه ها خیلی خوشحال بودن میگفتن ان شاءالله فرزانه هم قبول کنه ۵تایی بریم کربلا رسیدم خونه ناهار که خوردم یه چرت زدم به سمت بچه ها حرکت کردم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ بچه ها را به ترتیب سوار کردم اومدم ضبط روشن کنم نرگس:مداحی نذاریا مثلا داریم میریم خواستگاری -خخخخخ نه سی دی حامد همایونه نرگس:کی همایونه؟😳😳😳 -حامد همایون 😂😂😐 مجاز میخونه خیلی هم عاشقانه نرگس:بذارببینیم این جناب همایون چی میخونه سی دی گذاشتم تو ضبط اونم شروع کرد به خوندن والله که من عاشق چشمای تو هستم خخخخ همین یه خط حفظم بعد گفتم گوشاتون بگیرید زینب:چرا -خخخ آخه چشمای هادی خوشگله زهرا:ههههه کوفت برو دیگه اینم خفش کن خوشم نیومد -بی سلیقه من عاشق کاراشم زهرا:حلما تو مثلا مذهبی هستیااا -آقا مگه من دل ندارمممم زهرا:دل داری اما من نمیخوام گوش کنم -ای داعش بخورتت همه راه منو زهرا بحث کردیم آخرم هیچکس قانع نشد رسیدیم پیش فرزانه -فرزانه بپر بالا فرزانه :مگه موشکم -نه تو جوجه ی منی فرزانه :جیک جیک 🐣🐣 با حساب ترافیک ۴۵دقیقه بعد رسیدیم -خب دوستان محترم چی میخورید؟ نرگس :من قهوه ترک با کیک زهرا:‌من کیک بستنی زینب:منم کیک بستنی فرزانه منم خودم منم همه زدن زیر خنده سفارش دادم اومدم نشستم فرزانه :بی معرفتا همتون متاهلید منو این وسط برا چی آورید -خخخخ نرگس:فرزانه اوووم اگه ی پسره خوبی باشه ۸-۹سال ازت بزرگتر باشه چی میگی ؟ فرزانه با مسخره بازی پا شد و گفت: وای کو کی میاد -خخخخ جدی گفتیم فرزانه داداشم ازم خواسته بیام خواستگاری اگه جوابت مثبت بود با خانواده مزاحم بشیم فرزانه سرخ شد هیچی نگفت نرگس :مبارکه زینب :هوووورا اینام میان کربلا -پس من برم ب داداشم خبر بدم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ میز دور زدم شماره محمد گرفتم با بوق اول برداشت -جان من رو تلفن خوابیده بودی؟😉😃 محمد:حلما اذیت نکن چی شد -داداش آروم باش محمد:گفت نه -اوهوم محمد:الان خودم میام باهاش حرف میزنم وای ترکیدم محمد:حلما میکشمت منو میذاری سرکار -خخخخ شب میایم خونتون مامان اینارو دعوت کن محمد:قشنگ خودتونو پرت کن خونه ما -برو بچه پررو خداحافظ شماره هادی گرفتم گفتم ماشین نیاره گفت نمیشه دخترا با ی ماشین برن ماشین بده نرگس خانم -باشه هادی اومد رفتیم عکس گرفتیم البته با یه عالمه بحث چون برام سخت بود روسریمو ببرم بالا حالا با پادرمیونی هادی عکس گرفتیم گفت صبح آماده است به سمت خونه عمواینا راه افتادیم سرراهمون یه جعبه شیرینی هم خریدیم زنگ در زدیم زن عمو:سلام خوش اومدید بیاید بالا ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ هادی هی سر به سر محمد میذاشت زن عمو زنگ زد به خونه فرزانه سادات اجازه گرفت فرداشب بریم خواستگاری بالاخره فرداشب شد 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 راوی سید محمد یه گل خوشگل برای خواستگاری خریدم بالاخره رسیدیم خونه فرزانه سادات اینا حلما که از خوشحالی روی پا بند نبود نشستیم از آب هوا ترافیک تهران داعش و....حرف زدن خدایا من دارم دیونه میشم چرا نمیگن چای بیار بالاخره مادر گفت این عروس گلمون نمیاد فرزانه سادات خانم اومد چایی گرفت نشست حلما:حاج آقا ان شاءالله اگه بچه ها به توافق برسن شما اجازه میدید ماه محرم با ما بیان کربلا حاج آقا:با لبخند بهم گفت دخترم عجله داریا اجازه بدید حرف بزنن بعد ان شاءالله خیره مادر:حاج آقا اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن حاج آقا :بفرمایین فرزانه سادات محمدآقا را راهنمایی کن ..... ‌‌ نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ وارد اتاق شدیم معیارهامونو گفتیم اومدیم بیرون حلما به هول گفت :دهنمونو شیرین کنیم جوجه ؟ لبمو گزیدم و به حلما چشم غره رفتم جوجه چیه آخه سکوت فرزانه سادات خانم نشونه رضایتش بود و باعث شد دهان ها به قول معروف شیرین کنیم قرارشد عقد یه هفته دیگه باشه به هم زدنی به عقد هم دراومدیم رفتیم دنبال پاسپورت برای فرزانه جان ب سرعت موقع سفر کربلامون شد الانم تو فرودگاه منتظر اعلام تایم پروازیم.... ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ &راوی حلما سادات ساعت ۹:۳۰ دقیقه پروازمون بود از ساعت ۷چمدون هارا تحویل دادیم بعدش خودمونو هی کنترل کردن بارآخر که ساعت ۹بود به بچه ها میگفتم بخدا یکی بمب مبی داشته باشه تحویل میده ازبس اینا مارو گشتن بالاخره سوار هواپیما شدیم طول پرواز ۴۵دقیقه بود من و هادی نشستیم حمید و زهرا نرگس ،زینب ،آقا ابراهیم و محمدآقا فرزانه اینا چند ردیف جلوتر بودن من از ارتفاع میترسیدم تا اومد برام عادی بشه اعلام شد مسافرین محترم به کشور عراق و شهر نجف اشرف خوش امدید باورم نمیشد بزرگترین آرزوم بود و حالا من در چندهزار متری حرم مولای متقیان حضرت علی (ع)هستم چمدونامونو تحویل گرفتیم بعد حرکت کردیم تا هتل چندسوال پرسیده شد که من جواب دادم و نرگس هردوم هم جایزه گرفتیم 😄😄 رسیدیم هتل اتاقهای ما پنج نفر پیش هم بود هتلمون تا حرم ۶دقیقه راه داشت غسل زیارت کردیم و به سمت حرم حرکت کردیم به ورودی حرم که رسیدیم از باب شیخ طوسی و بعثه رهبری وارد صحن سرای آقا حضرت علی (ع)شدیم مظلوم اول عالم اشکهام بی امان میومد توصحن سرای جز أمیرالمومنین حضرت نوح و حضرت آدم هم بودن پسربزرگ امام خمینی(ره) و یه عالم دیگه از ورودی آقایون منتهی به ایوان طلا دفن شدن خلاصه با آقایون قرار گذاشتیم ۴۵دقیقه دیگه پیش بعثه رهبری باشیم لحظه آخر حمیدآقا بهم گفت :لطفا مراقب زهرا باشید اینجا جا جای قدمای فرشتگانه بالاخره به ضریح مقدس رسیدیم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ خیلی شلوغ بود برا قلب زهرا ترسیدم به بچه ها گفتم یه راه بازکنیم زهرا زیارت کنه زیارت که کردیم حرفهامون که زدیم به فرزانه گفتم یه زنگ بزن به محمد بگو بیان روبرو ایوان طلا یه ۵ دقیقه بعد آقایون اومدن دعای مشمول و جامعه کبیره خوندیم خیلی حال خوشی بود داشتیم برمیگشتیم که بازار دیدیم -أه هادی بازار محمد:بیچاره شدیم دیگه حالا حلما به جای زیارت میاد بازار -الله اکبر نخیرم شب میایم رفتیم هتل ناهار استراحت بعدازظهر برگشتیم حرم با آقایون تو صحن حضرت زهرا قرار گذاشتیم محمد شروع کرد مداحی از غربت مادر نجف شهر غریبه عالم آقای که حتی نخواست مزارش تو کوفه باشه تا اذان حرم بودیم از بس گریه کرده بودم سرم گیج میرفت رفتیم هتل قراره بعد از شام بریم بازار😆😆 ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ از هتل اومدیم بیرون محمد: وااای بازار دیگه چیه -آقای برادر غر نزن فرزانه سادات :خودت غرنزن آقایی من خیلی هم صبوره -ایـــــــــش رفتیم بازار خرید، نفری یه دونه در نجف خریدیم ساعت ۱:۳۰نصف شب بود برگشتیم فردا روز دوم سفرمون تو نجفه کلا فقط حرم بودیم روزها باهم مسابقه داشتن روز آخر سفرمون تو نجف فرا رسید قرار براین بود مسجد حنانه،مزارکمیل بن زیاد، میثم تمار ،مسجد کوفه برگشت وادی السلام حرم حربن ریاحی تو هرمکانی اونقدر گریه میکردیم که سرمون گیج میرفت اما خود مسجد کوفه مخصوصا محل شهادت اوجش بود مولای متقیان تو زمان خودش اونقدر مظلوم بوده که وقتی تو مسجد شهید میشه همه میگن مگه علی نماز هم میخونده 😭😭😭 حرم هانی بن عروه ،مسلم بن عقیل و مختار ثقفی هم داخل همون مسجد کوفه بود سفرمون تو نجف اشرف به پایان رسید و ما راهی کربلای معلی شدیم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ من انقدر خسته بودم که راه بین نجف و کربلا خوابیدم بقول محمد حلما نجف اشرف بار زده ببریم ایران 😂😂😂 از خروجی نجف اشرف بغض تو گلوم بود رسیدیم کربلا 😍😍 هتلمون نزدیک مقام حضرت مهدی(عج) بود از باب السدرة به حرم امام حسین(ع) وارد میشدیم برای زیارت رفتیم فکر میکردم مثل رمان ها الان سرگردان میمونیم کجا بریم اما مداح هئیت گفت بریم حرم امام حسین (ع) بچه ها همه گریه میکردن اما من نه فقط بغـــــــض کردم تو حرم حضرت عباس(ع) هم اشکم در نیومد 😔😔 زیارت کردیم اومدیم بین الحرمین هادی چشمش بهم افتاد گفت :خوبی؟ -نه اشکم نیومد فقط بغضم هادی:ارزش بغض حسین مگه کمه خانمم؟ -نه هادی:بچه ها شما اگه میخاید برید هتل برید خانمم حالش خوب نیست ما میمونیم محمد:مابریم فرزانه جان خیلی گریه کرده حمیدجان شما هم بیاید زهراخانم هم استراحت کنه محمدابراهیم :نرگس جان چه کنیم نرگس:ماهم بریم زینب شما چی میاید؟ زینب:نه ما هستیم میخام برم حرم آقا امام حسین(ع) نرگس:باشه یاعلی زینب اینا رفتن حرم سیدالشهدا ما بین الحرمین با گنبد حضرت عباس(ع) حرف میزدم بالاخره اشکام جاری شد تا عصر موندیم بین الحرمین هادی:اروم شدی خانمم بریم هتل؟ -بریم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ روز دوم سفرمون ختم شد به خیمه گاه ،تل زینبیه ،کفین العباس ‌ وارد خیمه گاه که میشدی اولین خیام متعلق به آقا قمربنی هاشم خیامهای در دل خیامها بودن برای زنان،و دل تمام خیام را خیمه در بنی هاشم بی بی حضرت زینب(س) بود انقدر گریه کردم که موقع بیرون اومدنی از خیمه گاه غش کردم وقتی چشام باز کردم هتل بودیم بچه ها دورم بودن زهرا:آجی خوبی؟ -خوبم شب وداع ما تو کربلا ختم شد به شب جمعه اما ما خداحافظی نکردیم فردا سامرا و کاظمین یک شب بودن در کاظمین و اتمام سفر تو اون شب جمعه با زهره حرف زدم گفت بارداره خیلی خبر خوبی بود ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ کله سحر🙊🙊🙊از کربلا به سمت سامرا راه افتادیم البته تو مسیر مسجد سهله هم رفتیم یه وقت بود یکی مبینیم یاد فلانی میافتیم بالاخره سرظهر رسیدیم سامرا آدم احساس میکرد وسط پادگان نظامیه اما خیلی شیرین بود تو سرداب سامرا پایان پله ها روی دیوار اسمها مینوشتن اسم هرکس یادمون اومد نوشتیم وای خدایا چرا این دو شهر گرمه وقتی دورشدیم همه گریه کردن کاظمین عالی بود خیلی دوستش داشتیم سفرمون تموم شد برگشتیم بچه ها رفتن سرخونه زندگیشون زهرا اینا که سر خونه زندگیشون بودن سیدمحمدو فرزانه سادات ازدواجشون شد ولادت امام حسین(ع) به چشم بهم زدنی اربعین شد علی شوهر زهره هم با آقایون پیاده رفتن کربلا ولی مارو نبردن ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ &راوی زهره میری علی که از سفر کربلا برگشت ۱۸۰درجه تغییر کرد با آقاسیدهادی وبقیه صمیمی شد پنهانی یه کارایی میکرد که من ازش سر درنیاوردم گوشیش پر شده بود از مداحی و عکس شهدا تا عید ۹۶ ماهم همراه بچه ها راهی جنوب کشور شدیم تقریبا ماههای آخر بارداریم بود تو جزیره مجنون علی بهم گفت ۱۵فروردین اعزام میشه سوریه و تمام این مدت دنبال آموزش و .... بوده خدایا باورم نمیشه علی من هم میخواد مدافع بی بی حضرت زینب(س)بشه خیلی خوشحال بودم اما خیلی ها بهمون زخم میزدن که شما که پولدارید دیگه سوریه رفتنتون چیه علی همش میگفت :شما نمیدونید عشق جهاد یعنی چی ؟ علی جانم اعزام شد سوریه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ علی که رفت سوریه بچه ها واقعا تنهام نذاشتن علی سوریه بود که پسرم دنیا اومد به عشق امام حسین اسمشو گذاشتیم امیرحسین علی زنگ زد:سلام خانومی قدم نو رسیده مبارک 😍 -علی کی میایی ؟😭😭 دلم برات تنگ شده علی:میام عزیزم میام خانمم گریه نکن یه عملیات داریم تموم بشه ان شالله میام خانم رو به حلما سادات گفتم :تو میدونی این عملیات کیه ؟ -خخخخ آجی جان عملیات را به هیچکس نمیگن مخفیانه اس نگران نباش ان شاءالله صحیح و سالم میاد خیلی طول بکشه ۵-۶روزه امیدت به خدا باشه پنج شش روز گذشت من از بیمارستان مرخص شدم بچه ها مثل پروانه دورم میگشتن تا حلما سادات گفت :هادی داره میاد امیرحسین را ببینه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ هادی:خانم میری حاضر میشید بریم جایی -سر علی بلایی اومده 😭😭 خوبه؟😭😭 شهیدشده 😭😭 جانبازشده 😭😭 هادی:خواهرمن آروم باشید خوبه فقط یه مجروحیت کوچیکه اصلا نفهمیدم چه جوری حاضر شدم چه جوری رسیدیم بیمارستان حالا واقعا هم یه مجروحیت کوچک بود چندتا تیر خورده بود بقول خودش تو جنگ باقلوا پخش نمیکنن که تیر تفنگ هست امروز نیمه شعبان سال ۹۶ ماها همه راهی جمکران بعد اصفهان مزار شهیدهمت هستیم سردار دلها حاج ابراهیم همت کسی که باعث رسیدن بچه ها و تغییر علی شد پایان نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662