#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_سوم
عصر همان روز موضوع را با پدرم در میان گذاشتم. در سکوت گوش داد و بعد بر خلاف انتظار من گفت :اگه بخوان فقط نامزد کنن و یکی دوسال بعد عروسش رو ببره حرفی ندارم. بیاد صحبت کنه ... مرضیه هنوز بچه س اگه نامزد کنه مانعی براي درس خوندن نداره فعلا هم که علی یک پاش اینجاس یک پاش جبهه. پسر خوبی هم هست دیده و شناخته است هم خودش و هم خونواده اش ادماي شریف و خوبی ان! این دختر هم بالاخره باید شوهر کنه . چه بهترکه علی با این همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه. این شد که اخر همان هفته علی همراه مادر و پدرش با یک دسته گل در دست وارد شدند. به محض ورودشان اژیر قرمزکشیدند وهمه با هم به طرف زیر زمین رفتیم. این سر و صداها به نظر من و علی مثل بازي بچه ها بود اما مادرهایمان انقدر اصرار می کردند که ما هم پناه می گرفتیم و تا اعلام وضعیت عادي کنارشان می ماندیم. آن شب هم سرو صداي ضد هوایی ها بلند شد . بعد صداي سوتی منحوس و چند ثانیه بعد یک انفجار مهیب شیشه هارا لرزاند. بعد از چند دقیقه وضع عادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتیم. به شوخی زیرگوش علی گفتم : با امدن تو اژیر کشیدن... باید همه فرار کنن چون تو امدي !
بعد مرضیه باصورتی بر افروخته به داخل اتاق امد و چاي گرداند. زیر چشمی به علی که از شدت شرم سرش تقریبا به زانویش می خورد نگاه کردم. بدون اینکه خواهرم را نگاه کند چاي رابرداشت و تشکرکرد. چند دقیقه اي در سکوت گذشت بعد مادر علی با صمیمیتی اشکار رو به پدرم گفت : - آقاي ایزدي قصد ما اینه که پاي این پسره را اینطرف ببندیم بلکه پی زندگی اش رو بگیه ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتیم حالا اگه این علی ما رو به غلامی قبول دارید بفرمایید تا بقیه صحبت ها پیش بره. پدرم کمی جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علی اقا رو مثل حسین دوست داریم. از کلاس سوم و چهارم دبستان این دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و کردار علی اقا بودیم و هستیم . اقا ، با غیرت ، نجیب ... ولی خوب همه چیز خیلی سریع پیش اومد مرضیه ما هنوز بچه است . درس می خونه ....پدر علی فوري گفت : این کار مانع درس خوندن مرضیه خانوم نیست. قصدما فقط یک شیرینی خوران ساده است.ایشالله مراسم بمونه وقتی علی جون به سلامتی رفت و برگشت.
پدرم سري تکان داد وبه مادرم ساکت به گلهاي قالی خیره شده بود نگاه کرد. مادرم با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت - اجازه بدین ما کمی فکر کنیم ....مادر علی با خنده گفت : خدا خیرتون بده ... مامیخوایم تا علی اقا رو به چنگ اوردیم تکلیف رو یکسره کنیم و دستش رو تو حنا بذاریم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدین. اگه جوابتون به امید حق مثبت بود اخر هفته اینده یک شیرینی می خوریم و یک حلقه رد وبدل میکنیم . صیغه محرمیت و بعد علی اقا ایشاالله دور و برش می گرده و زندگی شو جمع و جور می کنه ... هان ؟ همه موافقت کردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفنی جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه معلوم بود. چشمان مرضیه پر از شور و عشق بود.دو هفته از امدنمان می گذشت و روز به روز بیشتر دلتنگ رفتن می شدیم.اما خوب باید منتظر می ماندیم کارها درست شود و بعد برگردیم. اخر هفته بعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر های فامیل و روحانی محله همه در منزل ما جمع شدند.مرضیه با شرم و به سختی جواب مثبت را به مادرم اعلام کرده بود والبته تا دوروز از خجالت وجودش را درز می گرفت که چشم ما به چشمش نیفتد. صورت گرد و سپیدش از شرم گل می انداخت. چشمان درشت و سیاهش زیرابروهاي پرپشت و پیوسته اش به زیر افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببیند و عذاب بکشد. مرضیه دختر زیبایی بود. موهاي بلند و پر پشت قهوه اي اش را همیشه می بافت و اینکار قدش را بلندتر نشان می داد . زهرا از شدت خوشحالی یک لحظه در جایی بند نبود. بر خلاف مرضیه بچه و شیطان بود. یک قواره پارچه پیرهنی یک کله قند و چادرنماز و یک انگشتر زیبا هدایاي خانواده داماد براي خواهرم بود. در میان صلوات و بوي اسفند حاج اقا صیغه محرمیت را براي یکسال جاري کرد زهرا ظرف شیرینی را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علی را مثل یک برادر دوست داشتم و ازخدایم بود که با هم فامیل بشویم.
#کانال حضرت زهرا س
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_سوم
✍دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمی تونم ریحانه
_چی رو نمی تونی؟
_همه ی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زنعمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم؛ شاید من اول باید نظر خودت رو می پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای!
سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی می کرد گفت:
_نمی دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی خوام که اگه حتی ذره ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟
اگه دلم براش تا اون موقع می سوخت حالا کباب بود ترانه، چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال می کرد نمی خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم! انگار همین دیروزه، تلخی یه چیزایی تا ابد زیر دندون آدم باقی می مونه! نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_متاسفانه همه ی صحبت هام عین حقیقت بود پسرعمو! من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم!
کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش، خیره نگاهش کرد، با تعلل خم شد و برداشتش، بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می خواد جون بکنه پرسید:
_اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچه دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟
بنده خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت، نمی دونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون می دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه... هرچند که از تو داشتم له می شدم.
_معلوم میشه... حالا که شده
و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید:
_خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچه ی قد و نیم قده؟ نیست حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچه دار نشد چرخ زندگیش نچرخید؟
نمی فهمیدم می خواد منو دلداری بده یا جفتمونو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج! دهن باز کردم و تند گفتم:
_چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد!
انگار یهو بادش خالی شد، وا رفت و دست کشید به چشمش.
_ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستمو می خوام دوباره پیشنهادمو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیزو ده بار تو مخیله ام رفتمو برگشتم! مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم... برام مهم نیست، نه که نباشه ها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن، علم هر روز پیشرفت می کنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچه های پرورشگاهی، آدم گناه نمی کنه که یکیشونو بزرگ کنه
تو فکراتو بکن و بله رو بده باقیش رو می سپاریم به خدا! مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفره ی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی دونی.
چادرم را توی دستم فشار دادم، حرفاش قشنگ بود اما می شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم:
_ ولی من با همه ی اونا این فرقو دارم که می دونم چی میشه! آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله ت دیدی، واقعیت همیشه تلخه! چرا نمی فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می دونه پس فردا چی پیش میاد! ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوه دار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمه ی بدبختم...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺💝🌺💝🌺💝🌺💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شصت_سوم
#شهدا_راه_نجات
بابا بهمون آنتراک داده بود فاصله بین دو سفر رفتیم عید دیدنی
عیدی که بهم میدادن حس فسقلی بودن بهم دست میداد
من زهرا جوجه ۲۲سالم خخخخ 😂😂
این سه چهار روز عید دیدنی مثل برق و باد🌪🌪🌪گذشت
الانم تو فرودگاه منتظر اعلام پرواز بودیم
سوار هواپیما شدیم
با محدثه تو سر کله هم میزدیم کی پیش پنجره بشینیم
بعد از ۴۵ دقیقه رسیدیم شیراز
چون شب بود شام خوردیم رفتیم اتاقا
صبح بعداز صبحانه راهی حرم شاهچراغ و برادرشون شدیم
از همونجا راهی بازار شدیم
محمد و فاطمه گفتن ناهار بیرون باشیم
ماهم موافقت کردیم
بعداز ظهر ب اصرار من راهی حافظیه شدیم
تو حافظیه گوشی بابا زنگ خورد
گویا دوست دوران سربازیش
آقا جواد بود
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺💝🌺💝🌺💝🌺💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_شصت_سوم
#سردار_دلها❤️
هادی هی سر به سر محمد میذاشت
زن عمو زنگ زد به خونه فرزانه سادات اجازه گرفت فرداشب بریم خواستگاری
بالاخره فرداشب شد
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
راوی سید محمد
یه گل خوشگل برای خواستگاری خریدم
بالاخره رسیدیم خونه فرزانه سادات اینا
حلما که از خوشحالی روی پا بند نبود
نشستیم از آب هوا ترافیک تهران داعش و....حرف زدن
خدایا من دارم دیونه میشم
چرا نمیگن چای بیار
بالاخره مادر گفت این عروس گلمون نمیاد
فرزانه سادات خانم اومد چایی گرفت نشست
حلما:حاج آقا ان شاءالله اگه بچه ها به توافق برسن
شما اجازه میدید ماه محرم با ما بیان کربلا
حاج آقا:با لبخند بهم گفت دخترم عجله داریا اجازه بدید حرف بزنن
بعد
ان شاءالله خیره
مادر:حاج آقا اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن
حاج آقا :بفرمایین
فرزانه سادات محمدآقا را راهنمایی کن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662