💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_هفتم
✍تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود به بی بی نگاه می کرد که مشغول آشپزی بود.
_سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود.
_زندگی رو هرجور بگیری همونجور می گذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه هام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست...
_راستم میگین... خانوم جون منم شبیه شما حرف می زد
_خدا رحمتش کنه
_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
_چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته
_بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه...
_بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... می دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته
_بله... درسته
بی بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید.
_من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید
_البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته...
_ارشیا؟!
_بله
_از من تعریف کرده؟
بی بی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می داد، خندید و گفت:
_یعنی تعریف نداری؟
_خب آخه... ارشیا ازین کارا نمی کنه معمولا
_جونش به جونت بنده! منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه... اونم جونش واسه من در می رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه ی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی... صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای
_من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی می دونم تو دلش چیزی نیستو پشت چهره ی جدی ش دل مهربون داره
_داره اما تو ازش می ترسی
_من؟!
یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد.
_زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟
کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد:
_خب بله... نباید داشته باشه
_پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش
_چه حرفی؟!
_همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت!
سکوت کرد، انگار خود بی بی داشت گره ی کور شده اش را باز می کرد!
_یعنی میگی من با این گیس سفید نمی فهمم وقتی یه زن حامله ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می کنه یا وقتی دلش بهم می خوره متوجه نمیشم؟ اونچه که شما جوونا تو آینه می بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟!
_همینجوری... خودمم تازه فهمیدم
_تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم.
دلش را باید می زد به دریا، دهان باز کرد و گفت:
_ارشیا بچه نمی خواد بی بی!
_استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، می خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه... حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره.
_ولی...
_مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنـجـاه_هـفـتـم
✍توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید چرا نخوابیدی؟
خوابم نمی بره اومد طرفم ...
چرا چیزی بهم نگفتی؟
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین
ببخشید و ساکت شدم ...
سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم
از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده ... زجر می کشیدی روی بابا هم بهت باز می شد حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره اگه من رو بزاریم کنار شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟
و سکوت فضا رو پر کرد
از دست تو عصبانی نیستم از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی
نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...
اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود اما همه اش همین نبود
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی بالا بری پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد
مادرم که رفت من هنوز روی مبل نشسته بودم ..
حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ماشین بابا توی حیاط بود نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالارفتم سمت ساختمون صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد
مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟
و محکم خوابوند توی گوشم حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم یا حتی به کسی خبر بدم ...
این حرف ها به تو ربطی نداره مهران تو امسال فقط درست رو بخون
اما دیگه نمی تونستم توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بودو توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت
فایده نداشت تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود که من طاقت دیدنش رو نداشتم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بابا: سکینه (اسم مادرمه) ۶تا بلیط گرفتم برای شیراز ۷فرودین تا دوازدهم
زهرا بابا کربلات کیه ؟
-۲۵اردیبهشت
همش یه روز مونده بود به راهیان نور
رفتم برای خودم چادر خریدم
که چشم به جلابیب ها افتاد
-آقا لطفا یه دونه از اون جلابیب هاتون بهم بدید
فقط لطفا اینو برام کادو کنید
هزینه چادرها را حساب کردم
مستقیم رفتم مزارشهدا چادر هدیه گذاشتم روی مزار
-شهدا اگه ذره ای پیشتون آبرو دارم خودتون این چادر سر زینب کنید
تورو خدا کمکش کنید
راهی خونه شدم
چشام کاسه خون بود
محدثه درباز کرد: زهرا آجی گریه کردی ؟
-نه
محدثه :دورغم بلد نیستی آخه
صبح حرکت به جنوب بالاخره رسید
به شهدا یقین داشتم
چادر هدیه تو ساکم بود
زینب که اومد چشماش کاسه خون بود
-زینب چیه چرا گریه میکنی ؟
زینب : کی میرسیم طلائیه 😭😭
-وا راه نیفتادیم که هنوز
زینب:شهیداحمد مکیان بهم چادر داد تو طلائیه 😭😭😭😭
-وای زینب
خداروشکر
خداروشکر
تمام راه تا جنوب زینب گریه میکرد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_هفتم
#سردار_دلها❤️
حوض دور زدیم رفتیم داخل
حاج آقا:من واقعا شرمنده عروس گلمم برای اینکه جبران مافات بشه یه خونه برای عروس گلم بخرم به اسمش بزنم
بابا:والا جایی که خان داداش هست من حرف نمیزنم هرچی عموش بگه
عمو:حاج آقا خودتون خوب میدونید
دختر ما تو این یه سال داغون شد
حالا هم خود حلما میخاد
ما پشتش هستیم
اما از صیغه دیگه خبری نیست
باید ظرف یک هفته تمام کاراشونو بکنن
مهریه اش هم همون مهریه صیغه ۱۴سکه +سفر کربلا
هادی:حاج آقا بخدا من شرمنده حلما خانم وشمام
نمیدونم چه جوری باید جبرانش کنم
هرتعهدی بخواید میدم
عمو:مردونه سر حرفت بمون پسر
اون شب فقط قرار شد ما فردا بریم آزمایشگاه
فرداش ما رفتیم آزمایش
من حالم بد شد،چون هم کم خونی داشتم هم از خون میترسیدم
طفلک هادی هم خیلی نگرانم بود
حلقه بخر
انگار عقدمون روی دور تند بود 😂😂😂
غروب پنجشنبه توی ماه شهریور ۹۵ سرمزار شهید میردوستی به عقد و نکاح هم در اومدیم
بالاخره سختی هامون تموم شد
هادی: باورم نمیشه مال من شدی
-منم
هادی::بریم تپه نورالشهدا
-بریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662