#داستان_طلاق
#قسمت_پنجم
لینک قسمت چهارم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11153
لیوان آبو دادم دستش...
گفت چرا من؟
گفتم چی؟
گفت چیکار کنم دوسش دارم ولی بامن ناسازگاری میکنه
از اروپا دیپورتمون کردن
تقصییر من بود دیگه نمیتونیم برگردیم
مرتب بهم میگه وکیل بیار سهم الارث رو بگیریم بریم آمریکا..
خانوم مادر من هنوز زنده اس نفس میکشه میفهمه آخه من چیکار کنم
چقدر داغون بود
سرشو آورد بالا و زل زد به من...
اومد جلوتر ترسیدم رفتم عقب
شونه هامو گرفت
تو چشمام زل زد وگفت مراقب مادرم باش خواهش میکنم
و بعد خیلی سریع از در زد بیرون
ته چشماش یه چیزی بود که منو ترسوند
یه چیزی که بعدا فهمیدم چی بود
پیرزنه یه دارویی میخورد که چهار پنج ساعت میخوابید
اون روز رفتم بیرون خرید کنم
وقتی برگشتم از اتاقش یه صدایی شنیدم
وقتی رفتم تو شوکه شدم
تمام خریدام افتاد رو زمین
دستمو گرفتم به دیوار و زانو زدم
زنه با چاقو ایستاده بود بالا سر مادرشوهرش
یه بالشم دستش بود
انگار هنوز تصمیم نگرفته بود چطوری بکشتش
چشمای پیرزنه از ترس گشاد شده بود
وناله های وحشتناکی میکرد
دویدم جلو تمام تنم میلرزید
گفتم خانوم تو رو خدا چیکار دارید میکنید
صورتش خیس اشک و عرق بود
در همین موقع شوهرشم رسید
دوید جلو
زنه چاقو رو گذاشت رو گلوی خودشو گفت اگه بیای جلو خودمو میکشم
مرده ایستاد اینقدر بهش التماس کردو با زنه حرف زد که کم کم دستاش شل شد و نشست روی زمین و بلند بلند گریه کرد
مرده رفت زنشو بغل کرد
و اونم زد زیر گریه
نگام رفت سمت پیرزنه چشماش به سقف خیره شده بود
وقتی آمبولانس اومد گفتن سکته مغزی کرده
گفتن تسلیت و جسد بیجونشو بردن
پسرش پول زیادی بهم داد تا حرف نزنم و
محترمانه ازم خواست از اونجا برم
حالا من اینجام جایی رو ندارم که برم
یکساعت گذشته بود
ده تا قطار رفته بود
ومن فکر میکردم امشب با اینهمه گرگ گرسنه چه بلایی سر این دختر میاد
مخصوصا که هیچ هتل و مسافرخونه ای اونو راه نمیداد
میدونم فکر خوبی نبود اما اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم
اونو با خودم به خونه بردم
وقتی رسیدیم مثل یه جوجه ترسیده رفت و یه گوشه نشست
دلم براش میسوخت اما کم کم یخش باز شد
چشمش که به عکسای منو علی که هر گوشه خونه حتی رو در یخچال بود افتاد کنجکاو شد
منم همه چیو بهش گفتم
حتی از این روزهای تلخی که با چنگ و دندون خودمو از این جهنم شهوت و بیغیرتی بیرون میکشیدم
اونشب اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح که بیدار شدم نبود
قلبم هری ریخت پایین
بدترین فکرارو کردم
رفتم سمت اتاق تا ببینم وسایلش هست که زنگ در به صدا در اومد
از تو آیفون دیدمش که نون خریده
اومد بالا تابلو رنگم پریده بود
با خنده گفت چیه؟
فکر کردی فرار کردم
گفتم نه عزیزم این چه حرفیه
صبحانه خوردیم بهش گفتم من باید خونه پیدا کنم
گفت ببین میخوام یه چیزی بگم
میخوای باهم خونه بگیریم اینطوری کمتر به زن تنها بودن گیر میدن..
منم پول زیادی دارم
راستش پیشنهاد بدی نبود
اینطوری میتونستیم یه خونه بهتر و تو یه منطقه بهتر پیدا کنیم
تصمیم گرفتیم بگیم دانشجو هستیم و از شهرستان اومدیم
هرچند پیشنهادات کثیفی میشد اما کمتر بود
بالاخره تونستیم یه جای خوب پیدا کنیم
پرستو دختر خوبی بود و مشکلی باهاش نداشتم
اما هنوز بیکار بودیم
اون روز روزنامه گرفتم که برا کار به چند جا سر بزنم
وارد ساختمون که شدم صدای داد و فریاد میومد
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_ششم
صدای فحش و بد و بیراه ساختمونو برداشته بود.
از همه واحدها اومده بودن بیرون...
و دقیقا به واحدی که من میخواستم برم زل زده بودن.
در همین موقع زنی شیک، با خشم درو باز کرد و اومد بیرون
و با گریه گفت خدا ذلیلت کنه تو آدم نیستی حیوونی
یه دفعه به اطرافش و آدمایی که بهش زل زده بودن نگاه کرد
و فریاد زد چیه بدبخت ندیدین
برید گمشید همتون.
مردد پایین پله ها ایستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم
در همین موقع دختری آشفته با سرو صورتی خونین از در اومد بیرون..
زن به سمتش حمله کرد و موهاشو کشید و شروع به زدنش کرد...
چند نفر دویدن جلو و مابین اون دوتا قرار گرفتن.
دختر با پاهای برهنه فرار کرد
زن پشت سرش فریاد زد
کثافت... خیابونی این بود جواب محبتهام.
و روی پله ها نشست و بلند بلند گریه کرد
هیچکس جرات نداشت نزدیکش بشه
رفتم بالا
در شرکت باز بود، رفتم تو..
میز منشی بهم ریخته بود همه جا پر از کاغذ و خردهای شکسته گلدون بود
هیچکس نبود
میخواستم برای زنه آب بیارم
رفتم جلو مردی پشت میز با ظاهری آشفته نشسته بود
اصلا متوجه من نشد
از آبسرد کن لیوانی آب برداشتمو رفتم بیرون
روی پله ها کنار زن نشستم گفتم خانوم...
ضعف کرده بود
و شل و وارفته روی پله ها افتاده بود
سرش روبه بغل گرفتم و لیوانو سمت لبش بردم
یه کمی آب خورد و دوباره بلند گریه کرد
گفتم خانوم بلند شید بریم تو
بلند شد پر از ضعف بود پر از درد...
کاملا قابل حدس بود چه اتفاقی افتاده
رفتیم تو...
در و بستم
نشست
مرد متوجه ما شد اومد بیرون گفت داری اشتباه میکنی
زن دوباره هیستریک شد و فریاد زد خفه شو.... خفه شو
رفت سمت میز منشی و گل سر و.. رو از زیر میز برداشت
و فریاد زد این اشتباهه؟
اصلا نفهمیدید من کی اومدم تو
با دوست من...
حیا نکردی خجالت نکشیدی
گفتم بدبخته دانشجو بی پدر ومادره بیاد منشیت بشه دستشو بگیریم
ولی واقعا بی پدرو مادر بود.
ارزش داشت؟ چند وقته؟
مرده گفت غلط کردم یهویی شد همین یه دفعه بود
زنه داد زد یهویی شد...
دست کرد تو کیفشو پاکتی رو آورد بیرون
و پرت کرد تو صورتش و گفت
بدبخت دختره حامله اس... توله توه
انگار که به مرده برق وصل کردن خم شد و پاکت رو برداشت
برگ سونوگرافی بودوصیغه نامه
فکر کردی حال وحول وتمام...
فکر کردی آخر زرنگایی...
فکر کردی زنم گاگوله، عاشقمه، نمیفهمه
یه سفره ای پهنه یه نوکی بزنم اتفاقی نمیوفته
ولی بدبخت اون از تو زرنگتر بود خودش این برگو برام فرستاد
حالا برو با اون زنه بچه بزرگ کن.
اومد از در بیاد بیرون که سرش گیج رفت و افتاد دستشو گرفتم
مرده دوید جلو گفت غلط کردم خودم حلش میکنم
بخدا پشیمونم
زنه مثل آدمای مست دیگه توانی نداشت
عمق دلشکستگی تو صورتش موج میزد
برگشت و گفت هرچیم که تو زندگیت بودم
خوب یا بد
بهت اعتماد داشتم .... اعتماد
مرده زد زیر گریه
دوباره گفت غلط کردم هرکاری بگی میکنم
زنه گفت چیکار میخوای بکنی؟
میتونی اعتماد منو برگردونی
میتونی تصویر کثیقی رو که دیدم از ذهنم پاک کنی؟....
داد زد میتونی؟
اصلا اگه من باهات اینکارو میکردم چیکار میکردی؟
مرده چشماش گشاد شد و حالت گارد گرفت
حتی نمیتونست تصور کنه
اومدم از در بیام بیرون که زنه فریاد زد
خانوم شما بپرس
منو میبخشید یا میکشت؟
رو کرد به شوهرشو و گفت حتی نمیتونی بهش فکر کنی؟
پس من دیگه چطور بهت اعتماد کنم..
گفتم ببخشید من با اجازتون میرم
زنه گفت صبر کن منم میام
دیگه نمیتونم هوایی که این آدم توش نفس میکشه رو تحمل کنم
و با من از در زد بیرون
وقتی رسیدیم پایین ازم پرسید رانندگی بلدی
گفتم آره
سوییچشو داد و بغل یه ماشین مدل بالا ایستاد
سوار شدم کنارم نشست
گفتم میخوایید بریم بیمارستان رنگتون بدجوری پریده؟
گفت نمیدونم فقط برو
وقتی حرکت کردم مرده رو دیدم که دوید تو خیابون و صداش کرد
اما من به راهم ادامه دادم
گفت دنیای کثیفیه
بهترین دوستت، کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داشتی...
و ساکت شد.
بغل یه درمانگاه پارک کردم
زیر بغلشو گرفتم حالش خیلی بد بود سریع بستریش کردن
گفتم میخوایین به شوهرتون زنگ بزنم
گفت نه
ببخشید شما رو هم اسیر کردم
گفتم نه من کار خاصی نداشتم
اومده بودم واسه استخدام...
لبخند تلخی زد و گفت فقط طلاق...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_هفتم
لینک قسمت ۶
https://eitaa.com/Dastanvpand/11190
وقتی گفت طلاق موهای تنم سیخ شد
گفتم خانوم اینکارو نکن
جامعه اونجوری که شما فکر میکنی نیست
خط به خط خیابونش پره لاشخوره.
متعجب نگام کرد
براش تعریف کردم چه وضعی دارم
گفت من این مشکلاتو ندارم
یه شرکت بزرگ دارم که صد نفر زیر دستم کار میکنن
کسی چپ نگاه کنه کارش تمومه
ولی با اینهمه ابهت تو خونه این مرد،
مثل یه زن خونه دار، پر از عشق، پرازصفا بودم
نه یه لحظه غذاش دیر شد
ونه خوابش آشفته،
تو خونه مدیر نبودم، ریس نبودم، فقط یه زن بودم سرشار از عشق و محبت
دوباره گریه اش گرفت حق من این بود؟
گفتم متاسفم
سرومش تموم شده بود
چند بار بهم اصرار کرد که برم
گفت زنگ میزنه به برادرش
اما دلم راضی نشد میدونستم الان چه دردی میکشه و قلبش چقدر پاره پاره اس
رفتم پرستارو صدا کنم اما از چیزی که دیدم حالم بد شد
اومدم داخل سالن کسی نبود
از یکی از اتاقها صدای خنده می اومد
در نیمه باز بود رفتم
پرستار و دکتر
اینقدر سرشون گرم بود که اصلا متوجه من نشدن
در زدم,گفتم ببخشید سروم بیمار ما تموم شده میشه ببینیدش
پرستاره گفت الان میام و دوباره مشغول صحبت وخنده شد
پنج دقیقه گذشت
گفتم خانوم ببخشید نمیاید با خشم و عشوه گفت وای چه خبرته
بعد صداشو نازک کرد و گفت ببخشید دکتر
نگاه دکتر که تمام هیکل و برجستگی هاشو بر انداز میکرد حالمو بهم زد
با وجود این زنها شاید انتظار زیادی از مردهای جامعه داشتم
اومد و سروم رو جدا کرد
و دوباره پشت چشمی نازک کرد و رفت
سوار ماشین که شدیم
گفت تو خیلی مهربونی کاش اینطوری باهم آشنا نشده بودیم
لبخندی زدمو گفتم کجا برم؟
گفت ببخشید
خندیدم و گفتم واسه چی من کاری نداشتم
گفت خیلی ممنونم
بریم شهرک غرب
وقتی رسیدیم
گفتم خوب پس من با اجازه تون برم
گفت کجا بعد از اینهمه زحمت
گفتم ممنون مزاحم نمیشم
گفت این چه حرفیه خواهش میکنم بیا تو،
هنوز رنگ پریده بود
به محض اینکه وارد شدیم
زنی ساده اومد جلو
چشمش که به مریم افتاد هول کرد
و با ناراحتی گفت خانوم بهتون گفتم نرید
اون دختره هم همینو میخواست ببینید چه بلای سر خودتون آوردید
زن نیشخندی زد و گفت باشه حالا بیاد بیشینه جای من ببینم چه غلطی میکنه
بعد گفت محبوب خانوم مهمون داریم
سلام کردم
محبوب مادرانه نگاهم کرد
به در دیوار نگاه کردم پر از تابلوهای قدیمی بود
وسر گوزنی بالای شومینه نصب شده بود
خونه زیبایی بود اما
اصلا شبیه خونه مشترک نبود
مریم گفت اینجا خونه پدرمه
بلند شد عکسی رو از روی شومینه برداشت و بغل گرفت و اشکاش سرازیر شد
گفت باباجون گفتی اما گوش نکردم
عاشق شده بودم حالا به حرفت رسیدم
خدا رو شکر که نیستی این روزا رو ببینی
و زد زیر گریه
بلند شدم کاری از دستم ساخته نبود
چطور میشه درد عمیق خیانت رو التیام داد
فقط رفتم جلو چشمهاش تنگ شده بود
خستگی و درد تو صورتش موج میزد
گفتم مریم جون برو بخواب
گفت خواب، روحم خستس مگه میشه خوابید
انگار با خودش حرف میزد
فردا باید با وکیل حرف بزنم باید شاهد ببرم
تو همه چیو دیدی مگه نه
آره دیده بودم
حاضر بودم به مظلومیت هزاران زن خیانت دیده تاریخ، شهادت بدم
گفتم من شهادت میدم
هرجا بخوای میام
من درکت میکنم
مریم جلو اومد
منو بغل کرد و گفت بابت همه چی ممنون
گفتم کاری نکردم
کاش میتونستم بگم بهش فکر نکن، گور باباش،
خوب شد شناختیش، یا بهتر بچه نداری
اما هیچی نگفتم
چون میدونستم این حرفها احمقانه اس
و هیچوقت نمیتونه درد عمیق قلبشو تسکین بده
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_هشتم
اومدم بیرون
فردا زنگ زدم حالشو بپرسم
دعوتم کرد برم خونه پیشش
راستش قلب افسرده م احتیاج به یه دوست جدید داشت تا حالم عوض بشه
وقتی رسیدم و نشستم
گفت دیشب وسایلمو از اون خونه نحس جمع کردمو آوردم اینجا....
با وکیل شرکتمم هماهنگ کردم زودتر طلاقمو بگیرم
گفتم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
گفت نه
گفتم به این راحتی میدونو خالی کردی
گفت اون مرد ارزششو نداره
گفتم ولی اون همونیه که عاشقش بودی همونی که بخاطرش جلوی خانواده ات ایستادی
گفت آدما اشتباه زیاد میکنن ولی برای جبران دیر نیست
گوشیش روشن و خاموش میشد
گفت از دیشب تا الان هزار بار زنگ زده
اما خاموش نکردم
چون میخوام بفهمه شبایی که میگفت ماموریته و تو هوس و شهوت غرق بود
و من منتظر اومدنش....
چه عذابی میکشیدم.
لبخند مهربونی زد و گفت تازه دیروز باهم آشنا شدیم ولی انگار خیلی وقته میشناسمت
تلفنش زنگ خورد وکیلش بود
گفت عزیزم ببخشید یکم طول میکشه اشکالی نداره؟
گفتم نه راحت باش
رفت طبقه بالا
پیش خودم گفتم خوش بحالش چقدر محکمه
ومن چقدر ضعیف بودم
یادم نمیاد چند بار علی رو بخشیدم و هی با ذلالت ادامه دادم
و آخرشم مظلوم و بیصدا از زندگیش اومدم بیرون
من هیچوقت بخاطر عشقم نجنگیدم
هیچوقت برا نگه داشتنش تلاش نکردم
اون بود که در تمام این سالها تصمیم میگرفت بمونه یا بره
و وقتی رفت من تسلیم شدم
چون هیچوقت حتی در بدترین شرایط،
قلبم از عشقش خالی نشد
این آدما چطوری به این سرعت میتونستن تصمیم به جدایی بگیرن
هیچوقت درکشون نمیکردم
شایدم مشکل از من بود
نمیدونم
بخودم اومدم
محبوب خانوم ظرف میوه ای آورد و کنارم نشست
بهش لبخند زدم چشمام پر از اشک بود
برگشت و با مهربونی گفت چیه عزیزم
با بغض گفتم من هیچوقت نتونستم محکم باشم
چون نه پشتوانه مالی داشتم نه پشتوانه خانوادگی
پدر و مادرم در حقم ظلم کردن چون منو شدیدا عاطفی و وابسته تربیت کردن
یاد بابام افتادم تا قبل از ازدواجم هنوز سرسفره لقمه برام میگرفت و مثل شاهزاده ها باهام رفتار میکرد
اما الان نبود
گریم گرفت
محبوب خانوم با مهربونی دستمو گرفت
گفتم پدرو مادرم نذاشتن سختی بکشم
نذاشتن بفهمم روزای تنهایی سختی و درد چه طعمی داره
منو ضعیف بار آوردن
گفت اینطوری نگو عزیزم آدم بخاطر بچش حاضره جونشم بده تا یه خار به پاش نشینه
حتی حاضره آدم بکشه
حتی زندان بره
و اشک صورتشو پوشوند و شونه هاش لرزید
گفتم محبوب خانوم چی شده
گفت من زندان بودم که بچم...
وهق هقش بالا رفت
گفتم مجبوب خانوم
سرشو آوردبالا
عمق درد تو نگاش موج میزد
گفت وقتی سیزده سالم بود
پدرم خیلی فقیر بود و من خیلی خوشگل.
منو دادن به مردی که بیست و پنج سال بزرگ تر بود
زنش مرده بود و دوتا دختر کوچولو داشت
اما مرد خیلی خوبی بود کاری باهام نداشت
حتی واسه منم عروسک میخرید
با این وجود باهمون سن کم خیلی زبرو زرنگ بودم
و دختراشو ضبط وربط میکردم
مادرم گفته بود اگه جای گرمو غذای خوب میخوام
باید بتونم خودمو تو دل آقا جا کنم
شونزده سالم که شد فهمیدم ازدواج یعنی چی
شونزده سالم که شد عاشقش شدم دیگه آغوش آقا برام پدرانه نبود
یه روز بهش گفتم آقا چرا واسه من عروسی نگرفتی؟
فک کنم شصتش خبردار شد
اومد کنارم نشست
دستشو کشید رو سرم
دستشو گرفتمو بوسیدم
گفت برات بهترین عروسی رو میگیرم
گفتم اقا هیچی نمیخوام فقط میخوام زنت باشم
خندید و گفت زنم که هستی
گفتم میخوام همه بدونن آقای من کیه
پیشونیمو بوسید و منو تو آغوشش جا داد
هیبتی داشت آقا
تو راسه پهلوونا از همه خوش هیکلتر بود
چه عروسیی گرفت
تو بازار که باهم میرفتیم به عالم و آدم فخر میفروختم
دلم بچه میخواست اما خدا بهم نداد
چند سال گذشت
حالا حاج آقا و حاج خانوم شده بودیم
دخترها شوهر کرده بودنو و تو سی سالگی مادر بزرگ بودم
بالاخره خدا به منم یه دختر داد که چشماش به درشتی و گیرایی چشمای پدرش بود خوشبختیمون کامل شده بود که
یهو طوفان اومد و زندگیمونو از هم پاشوند
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_نهم
لینک قسمت هشتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11272
حاجی ورشکست شد، طلبکارا ریختنو دار و ندارمونو بردن
حاجی اینقدر تحت فشار بود که سکته کرد و دووم نیاورد
من موندم و یه بچه دوساله و یه خروار بدهی
چه حرفا و پیشنهادت کثیفی که از طرف طلبکارا نشنیدم
یه سال عذاب کشیدم
تا اینکه یکی از طلبکارا،
هم از بدهی خودش چشم پوشی کرد هم بدهی بقیه رو داد
خدا دوباره لطفشو شامل حالم کرد
خوشگل بودم و خواستگار زیاد داشتم
اما وقتی آقا بهرام ازم خواستگاری کرد،
نه نگفتم
همون اولم گفت چه قبول کنم چه نکنم بدهی رو داده
اما آدم خوبی بود اولش تردید داشتم
چون یه چند سالی ازم کوچیکتر بود
خانواده شم شدیدا مخالف بود
سایه مو با تیر میزدن
عقد که کردیم کلا قیدشو زدن
فقط هر از گاهی برادر کوچیکش میومد و یه سری بهمون میزد
زندگیم رو روال افتاده بود
دخترم روز به روز بزرگتر وخوشگلتر میشد
چهارده سالش بود بچم.
یه روز که بیرون بودم
یهو دلشوره گرفتمو
زود برگشتم خونه
وقتی رسیدم
از اتاق دخترم صداهایی میومد
قلبم هری ریخت پایین
دویدم سمت اتاقو شوکه شدم
دخترم خونین یه طرف افتاده بود و شوهرم با دستهای خونی یه طرف دیگه
هرچی فکر بد بود اومد تو سرم
هرچی فیلما دیده بودمو
تو روزنامه ها خونده بودم،
سیلی شد و خورد تو صورتم.
زانوهام شل شد، باورم نمیشد
این خواب بود، بهرام من این کارو نمیکرد
دخترم بلند شد
تمام توانمو جمع کردم برم سمتش
اما دوید سمت بهرام و خودشو انداخت تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن..
وسط گریه هاش میگفت بابا بهرام خوبی؟
بهرام با دستای خونی بغلش کرده بود
اونم گریه میکرد و میگفت خوبم دخترم
خوبم بابایی
دیگه تموم شد
خدای من چی شد بود؟
یه دفعه چشم افتاد گوشه اتاق..
نفسم بند اومد جمشید برادر بهرام با سر شکافته و چشمهای خیره به سقف افتاده بود..
اطرافش پر از خون بود
یه لحظه زمان ایستاد
هیچی نمیشنیدم، بعد بخودم اومدم
برگشتم و گفتم چی شده؟
دویدم سمت دخترم بغلش کردم دوباره گفتم چی شده؟
لباسش پاره بود
با هق هق گفت
من خونه تنها بودم عمو جمشید اومد
رفتم تو اتاق
دنبالم اومد لباسمو پاره کرد میخواست...
بابا بهرام رسید زد تو گوشش
هولش داد...
و دیگه نتونست ادامه بده و تو بغلم از حال رفت
بهرام با گریه گفت محبوب من داداشمو کشتم!
من نمیخواستم!
خدایا چی میشنیدم؟
زندگیمون یهو از پایه ویران شد
باورم نمیشد....
چه اتفاقی واسه بهرام میوفتاد
مینداختنش زندان، اعدامش میکردن.
پدر مادرش عاشق جمشید بودن و ازش نمیگذشتن.
گفتم بهرام منو نگاه کن منگ بود
گفتم میگم کار من بوده
تو اگه بری خانوادت زندگی منو دخترمو سیاه میکن
دلایل من قابل توجیه
تو میتونی اونا رو توجیه کنی برام وکیل بگیر
من بهت اعتماد دارم
بهرام گفت محبوب نه .
گفتم من میدونم تو منو تنها نمیذاری
و بعد... پلیس، دستبند، دادگاه، زندان
چهار سال دنبال کارام بود تا رضایت گرفت و دادگاه هم به نفعم حکم داد... اومدم بیرون
انگار منتظر بود من بیام چون یه ماه بعد
یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد
همش میگفت محبوب عذاب وجدان داره منو میکشه
وقتی فوت کرد
دکترا تعجب کردن که چطور تا الان دوام آورده
چون وضعیف جسمیش وخیم بود
دخترم بعدها گفت بابا بهرام هرروز خون بالا میاورد
بهرام مرد
خانوادهاش منو دخترمو بیرون کردنو
ما آواره شدیم
پول زیادی نداشتیم تا با خانوم مهندس آشنا شدمو اومدم اینجا
دخترم الان داره مهندسی میخونه.
بعد برگشت و با علاقه به مریم نگاه کرد
مریم کنار پله ها ایستاده بود
اصلا متوجه نشدم از کی اونجاست
اومد جلو دستش رو گذاشت رو شونه محبوب خانوم.....
داشتم فکر میکردم،
به خودم، پرستو، مریم و محبوب،
دردهای ما اونقدر بزرگ بود که هر غریبه ای رو به حریم رازهامون راه میدادیم
در واقع ما غریبه هایی بودیم که دردهامون ما رو بهم نزدیک کرده بود
وقتی برگشتم خونه پرستو داشت شام میپخت
تا منو دید گفت کار پیدا کردی
گفتم امروز نرفتم ولی با این وضعیف و سر وریخت ما بعید میدونم کاری پیدا کنیم
گفت مگه ریختمون چشه؟
گفتم والا چی بگم همه ظاهر آنچنانی میخوانو روابط عمومی خیلی قوی...
که همه جوره پا بده..
گفت اینقدر دلم میخواد حال این عوضیها رو بگیرم
پووووفی کردمو گفتم منم
بعد فکری تو سرم جرقه زد و با خنده گفتم چرا که نه؟؟؟؟؟
فردا روزنامه میگیرم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_دهم
وقتی علی رفت انگار تمام دنیا رفت
من تنهای تنها شدم
باید کار پیدا میکردم
قبل از آشنائی با پرستو هر روز روزنامه می خریدمو میرفتم دنبال کار
اما هرجا میرفتم
تنها چیزی که میدیدم پیشنهاد صیغه و غیره بود... هه...
ولی امروز آدمتون میکنم.
چقدر دیشب سر این نقشه با ستاره خندیده بودیم
وارد شرکت که شدم
تو سالن انتظار چندتا دختر با قیافه و تیپای مختلف مشغول پر کردن فرم بودن
اما بعضیاشون انگار که اینجا رو با پارتی اشتباه گرفته بودن
مانتوهای جلو باز
تیشرتهای تنگ چسبون و یقه هایی که خط سینه شونو نشون میداد
ساپورت وشلوارهای خیلی تنگ بدن نما....
پوزخندی زدم
خانوم منشی که موهای طلایی و لبهای پروتز کرده آنچنانی داشت
با قرو ادا یه فرم داد دستم
لباسم ساده بود
احتمالا داشت تو دلش میگفت
اشکول تو با این ریخت وقیافه ساده چه اعتماد به نفسی داری
فرمو که پر کردم نشستم تا نوبتم بشه یه چند تا رفتن تو اتاق ریس و برگشتن
حتما گفته بوده خبرتون میکنم
همیشه همین بود فرم پر میکردی و میرفتی
و اونا هیچوقت زنگ نمیزدن
اما خوب چیکار کنم بیکار بودم وبا اون وضعیف احتیاج به کار داشتم
نوبتم که شد وارد شدم
مردی کت شلواری با دستمال گردنو خیلی شیک پشت میز نشسته بود
سلام کردم
چشمش که به قیافه ساده م افتاد فقط سرشو تکون داد
فرممو از سر بیحوصلگی یه برانداز کرد
گفت تحصیلاتت لیسانسه
گفتم بله منزلمونم به اینجا نزدیکه
گفت توقسمت تاهل چیزی ننوشتید
گفتم مطلقه
یه دفعه سرشو آورد بالا و نگاه خریدارانه ای به من کرد
گفت تنها زندگی میکنی
گفتم بله
- شبا تا ساعت چند میتونی بیرون باشی
گفتم مگه ساعت کاری شما تا 6نیست
گفت بله ولی اگه بخوای میتونیم بریم بیرونو یه شامی بخوریم
گفتم مرسی احتیاجی نیست
گفت خوب اگه راحت نیستی زنگ بزنم شامو بیارن شرکت
سرمو آوردم بالا و به چشمهای هیز، حریصش نگاه کردم
چشمامو بستمو دوباره باز کردم
پوزخندی زدمو نگاش کردم
از پشت میزش بلند شد و گفت
آخی چقدرم لاغری
و اومد سمت من دستشو برد سمت شالمو
وای چه موهای قشنگی داری
بلند شدمو عقبتر ایستادم
گفت چیه ترسیدی
خودمو بیتفاوت نشون دادمو گفتم نه
اما داشتم سکته میکردم
یه دفعه یاد نقشمون افتادم
گفتم شما متاهلید دیگه
گفت نه من هنوز پسرم
نزدیک پنجاه سالش بود
حالا نوبت من بود
با عشوه گفتم چه خوب منم دنبال مرد متشخصی مثل شما بودم
اومد نزدیک تر و گفت ای جووونم
بازم رفتم عقب
افتاده بودم تو بد هچلی به در ودیوار نگاه میکردم
آخه این چه نقشه احمقانه ای بود که من کشیدم
داشت بهم نزدیکتر میشد....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_یازدهم
داشت بهم نزدیکتر میشد
و من داشتم از ترس میمردم....
یه دفعه دستمو گذاشتم رو سرموگفتم آخ
دستپاچه شد گفت چی شده
گفتم میگرن دارم سرم درد میکنه
سریع به منشی گفت واسم آب بیاره
دوباره نشست پشت میز
نگاه حریصانه اش کل تنمو برنداز میکرد
داشتم بالا میاوردم از نگاش..
اما دلم میخواست باهاش بازی کنم
بخاطر همین
گفتم حیف مرد زیبا ومتشخصی مثل شما نیست که هنوز مجرد موندید
با تملق گفت آخه تا حالا خانم زیبایی مثل شما قسمتم نشده بود
وقت بازی بود
گفتم ولی من تعجب میکنم
گفت از چی عزیزم
کثافت چه زود پسرخاله شده بود
گفتم از اینکه دشمن زیاد دارید
متعجب گفت یعنی چی
یه حرفایی به من زدن حالا میفهمم دروغ بوده
حسابی کنجکاو شده بود
گفت کی چی گفته
گفتم میدونید من نیومده بودم اینجا استخدام بشم
فقط میخواستم شما رو خصوصی ببینم
گل از گلش شکفت
گفت چرا
گفتم راستش یه نفر منو فرستاد اینجا یه پیغامی بهتون بدم
دوباره پرسشگر نگام کرد
راستش من اون آقا رو نشناختم
ولی گفت اینا رو به شما بگم
گفت چی بگی
عمدا من من کردم داشت عصبی میشد
گفتم یه مشت آدم دروغگوکه احتمالا با شما دشمن بودن یه چیزایی راجع به خانمتون گفتن
اما شما که خانوم نداری
صورت کثیفش که تا دو ثانیه پیش لبریز از هوس بود
الان از خشم سرخ شده بود
زل زد به منو گفت خوووب..
گفتم راستش بخشیدا گفتن که خانمتون داره بهتون خیانت میکنه مدرکم دارن که همین الان خانمتون تو جاده چالوسه...
اخه چرا آدم نازنینی مثل شما باید دشمن داشته باشششه...
باشه رو با یه عشوه و نازی کشیدم...
و مطمئن بود دیگه روش تاثیری نداره.
بلند شد گفت من باید برم
گفتم پس بیرون.... شام...
گفت شمارتو بده منشی خبرت میکنم
واز اتاق زد بیرون.
منم از اتاق اومدم بیرون
منشی به من نگاه کرد
گفتم چی شد رفتن؟
گفت گویا پسرشون مریضه
گفتن باید زود برن
خندم گرفت گفتم آخی نازی
باشه مرسی
و اومدم بیرون ولی ته دلم قند آب شد
دنبال ناموس کسی نرو تا کس نرود پی ناموست
مرتیکه حقش بود تا برسه خونه و ببینه همه چی سرجاشه نصف عمرش رفته...
اون روز دلم حسابی خنک شد
ولی خب آخرش که چی؟
اینکارا و پوز زدنا که واسه من آب و نون نمیشد
یه روز که باز رفته بودم دنبال کار
وقتی سوار قطار مترو شدم
یه آدم نعشه از اعتیاد اومده بود تو واگن و گدایی میکرد
دختری که لباس اداری و رسمی تنش بود
گفت همه معتادا رو باید دار بزنن
یا بریزنشون تو دریا....
در همین موقع خانومی که فروشندگی میکرد برگشت و نگاش کرد و
گفت خانوم نگو ایشالله واسه هیچکس پیش نیاد
شما نمیدونی کسیو که دوست داری معتاد بشه چه دردی داره
حاضری جونتم بدی تا نجاتش بدی
معتاد مجرم نیست مریضه...
یهو دختره با عصبانیت گفت خانوم ولم کن
اینا همه توجیه...
زنه گفت نمیدونی نگو
خدای نکرده گوش شیطون کر سرت میاد
دختره پوزخندی زد و آروم گفت اگه من ندونم کی میدونه؟
اگه معلم کلاس چهارمم نبود معلوم نبود من الان کجا بودم
برگشتمو به صورتش خیره شدم
خدای من این سمانه بود...
گفتم ببخشید شما سمانه اید
با تعجب نگام کرد و گفت آره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_دوازدهم
لینک قسمت یازدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11345
باورم نمیشد این همون سمانه کوچولو همکلاسی کلاس چهارمم باشه
اون سال خاله کبری معلم ما بود...
خاله کبری خاله واقعی من بود
و خاله دوست داشتنی و مهربون همه بچههای کلاس..
اون موقعها که کتک زدن و تنبیه بدنی بچهها تو مدرسه کار عادی بود
خاله با عشقش بچه ها رو مجذوب خودش کرده بود
اما این میون اون بیشتر از همه به سمانه توجه میکرد
در واقع رفتارش با سمانه مادرانه بود تا معلم...
وبعدها همون وسط سال که دیگه سمانه مدرسه نیومد دلیلشو فهمیدم
پدر سمانه معتاد بود
و اونقدر تحت تاثیر مواد مادرشو اذیت کرد و کتک زد که دوام نیاورد و بعد از یه مریضی طولانی مرد
مادربزرگ پیر و مهربونش هرجوری بود اونو میفرستاد مدرسه
اما بعد از مدرسه مجبور بود سر چهارراه فال بفروشه تا خرج اعتیاد باباش در بیاد...
و اگه یه روز فروش کمی داشت کتک سختی از پدرش میخورد
بخاطر همین هر روز آرزو میکرد باباش بمیره یا تصادف کنه
تا اینکه یه روز تصمیم گرفت تو غذای پدرش از همون سم هایی که مامانی تو انباری میریخت و موشها میمردن بریزه...
اما باباش فهمید و به شدت کتکش زد
اون روز سمانه با دست وصورت زخمی و کبود اومد مدرسه...
خاله با دیدنش دیوانه شد
یکهفته بعد خاله تونست با کلی دوندگی از بهزیستی تاییدیه بگیره که سمانه رو قبول کنن
اما یکماه نشده بهزیستی به بهانه داشتن سرپرست قانونی اونو برگردوند خونه....
و دوباره مجبور شد بره سر چهارراه...
دیگهم مدرسه نیومد
خاله وقتی شنید بهزیستی سمانه رو برگردونده خونه شدیدا عصبی شد و تصمیم گرفت بره خونه سمانه....
اما وقتی میرسه به کوچه شون با چیزی مواجه میشه که شوکه ش میکنه
اون سمانه رو با سر و صورت خونی و لباس پاره تو کوچه میبیه که داره فرار میکنه
اما تا معلمشو میبینه خودشو تو بغلش میندازه و از هوش میره....
خاله سریعا اونو بغل میکنه و میرسونه بیمارستان
وقتی سمانه به هوش میاد واسه خاله تعریف میکنه که......
اون روز تا شب نتونستم فال زیادی بفروشم
وقتی رسیدم خونه....
بابام داشت به همون مردی که همیشه براش جنس میاورد التماس میکرد
اما اون میگفت تا پول نده جنسو بهش نمیده
بابا تا چشمش به من خورد با خوشحالی گفت بیا پول رسید
اما وقتی دید کمه سیلی محکمی به من زد
منم با گریه رفتم تو اتاق و از پشت پنجره دیدم مرده داره با بابام پچ پچ میکنه
بعد اومد سمت اتاقو درو پشتش بست
و کمربندشو باز کرد
خانوم میخواست منو با کمربند بزنه
اومد سمت منو لباسمو کشید و پاره کرد...
اما من از پنجره پریدم پایین...
بیچاره سمانه کوچولو درک درستی از اتفاق وحشتناکی که قرار بود براش بیوفته نداشت
پدرش اونو به اون مردک کثیف فروخته بود.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_سیزدهم
اون روز وقتی سمانه از پنجره پریده پایین..
دست وصورتش به شدت زخمی شده..
اما با تمام توانش شروع کرده به دویدن..
و اون مردک پست هم دنبالش بوده
که در آخرین لحظات خاله سر رسیده و نجاتش داده...
وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی واسش میوفتاد..
بعد از اون جریان خاله رفت خونه سمانه و با پدرش درگیر شد
و همین منجر به یکسال انفصال از خدمت و تبعیدش به شهرستانی دور شد
بخاطر درگیری با اولیاء دانش آموزان...
اما خاله اینقدر جنگید تا تونست عدم صلاحیت پدرسمانه رو بگیره و اونو برای همیشه تحویل بهزیستی داد...
تا آینده روشنی داشته باشه
هر چند با همه وجود دلش میخواست اونو به عنوان فرزند قبول کنه اما این اجازه رو بهش ندادند
حالا این دختر خوشگل با اون موهای فرفری نازش...
متعجب و پرسشگر منو نگاه میکرد
گفتم من صبام
یهو بلند شد گفت وای واقعا خودتی
خندم گرفت گفتم بشین ببینم...
مگه جن دیدی؟
گفت خانوم حاجی زاده خوبه از وقتی ازدواج کردم
دیگه ازش خبر ندارم
گفتم اره خوبه
گفت خیلی دلم واسش تنگ شده
الان کجاست؟
اگه اون روز نمیرسید...
واشک تو چشماش حلقه زد
و تو چشمای من...
اما بهش نگفتم
زندگی اینقدر به معلم بیچاره ش سخت گرفت که بخاطر اون همه سختی که برای کار مردم و زندگی خصوصیش کشید دچار بیماری تنفسی حاد شده...
و بحدی حالش بده که مثل جانبازای شیمیایی با خرخر نفس میکشیه
و شدیدا فرسوده و ناتوان شده
بحدی که تو 46سالگی مثل یه زن شصت ساله اس
اما همین حالا هم هر جا حقی ناحق بشه حاضره...
و هنوزم بخاطر حق و حقیقت میجنگه..
همین جا از همتون میخوام که برای سلامتی معلمی که از جون مال و آبروش برا شاگرداش گذشت خانم کبری حاجی زاده دعا کنید ممنون...
خلاصه سمانه یه خانوم به تمام معنا واسه خودش شده بود
بهش گفتم الان چیکار میکنی گفت
درسمو ادامه دادم و اول معلم شدم و حالا تو معاونت اداره کل آموزش و پرورش کار میکنم
بعدم با یکی از همکاری خوبم ازدواج کردم
و میخوام تمام تلاشمو بکنم تا معلمهایی تو جامعه مون داشته باشیم که اونقدر توانایی و عشق داشته باشن تا مثل خانوم حاجی زاده
سمانه ها رو از اوج لجن به عرش بکشن...
بعد گفت تو چیکار میکنی؟
منم همه چیو واسش تعریف کردمو گفتم الان بیکارمو در بدر دنبال کار..
گفت خیالت راحت من تو اداره یه کار واست دست وپا میکنم
نگران هیچی نباش
تقریبا رسیده بودیم شمارمو گرفت و رفت...
ومن فقط به خدا فکر میکردمو بازی روزگار...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_چهارده
لینک قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11395
چند روز بعد سمانه گفت برای استخدام مدارکی رو از دانشگاه بگیرم و واسش ببرم
که تو دانشگاه با امیر روبرو شدم
امیر پسر ریس دانشگاه بود که اونموقع ها باهم همکلاس و هم رشته بودیم
زمان دانشجویی خیلی شیطونو شوخ شنگ بودم
منو که دید خیلی خوشحال شد
و بعد از حال واحوال گفت شوهرت چطوره؟
تا گفتم جدا شدم چشاش برق زد
و از اون روز مرتب بهم پیام میداد و زنگ میزد
و خیلی هوامو داشت و تا اینکه یه روز
گفت میای بریم شمال
حرصم گرفت عوضی
تو دلم گفتم تو هم مثل بقیه ای مردشور ریخت تو رو هم ببرن
گفت میای؟
گفتم نخیر
گفت اه چه گنده دماغ شدی
قبلا اینطوری نبودی...
حالمو بد میکرد عین گرگی بود که بوی خون شنیده باشه
اما با ادا واطفار جنتلمنی اومده بود جلو...
گفتم منو نمیشناسی من اهل این کارام
خیلی عوضی شدی
گفت قبلا مودبتر بودی
گفتم تو هم قبلا مثل لاشخور دنبال... دیگه نبودی
اینو که گفتم گفت خیلی بیشعوری و برای همیشه رفت و شرش رو کم کرد...
چند وقت گذشت
تا اینکه یه روز مریم زنگ زدو
گفت که میخوام بیام دنبالت با هم بریم یه جایی...
گفتم کجا
گفت سوپرایزه..
وقتی بخودم اومدم جلوی یه بوتیک خیلی بزرگ ایستاده بودیم
گفت بیا تو
رفتیم تو
چه بوتیکی یه سمت کفش یه سمت کیف یه سمت لباس و زیورآلات و وسایل آرایش
و هرچیزی که هرزنی از دیدن و داشتنش لذت میبره
و همه مارک و برند
از اون ته صدای دریل میومد و کسی توی بوتیک نبود
مریم برگشت وبه من گفت
شرکت من شرکت واردات صادراته
ماهی دوبار میرم فرانسه و ایتالیا..
میخواستم اینجا رو در اختیار اون دختره بی لیاقت هرزه بذارم
اما خودش پشت پا زد به بختش
صبر کن بفهمه چه خاکی به سرش شده...
آتشیش میگیره
احمق فکر میکرد اون دفتر و دستک مال شوهر منه...
دیگه نمیدونه اون مردک حالا خودش مونده و شلوار پاش..
کارای اینجا یکم دیگه تموم میشه میخواستم سوپرایزش کنم..
اما حالا میخوام اینجا رو بذارم در اختیار تو...
دهنم باز مونده بود گفتم یعنی میخوایید اینجا فروشنده بشم
گفت نه فروشنده چیه؟ نه...
میخوام با خودم ببرمت خارج از کشور
و کار رو یادت بدم
و اینکه با کجاها قرداد داریم
میخوام در واقع این فروشگاه رو مدیریت کنی
از خرید اجناس در خارج گرفته
تا پخش و توزیع و حساب کتاب ...
دهنم باز مونده بود و بسته نمیشد...
و با تعجب نگاش میکردم
گفت میدونم مسئولیت سنگینیه
ولی مطمئنم تو از پسش برمیایی...
راستش پیشنهادش اینقدر شوکه کننده بود
و منو خوشحال کرد
که کلا کار کردن با سمانه رو فراموش کردم
دنیا در جدیدی بروم باز کرده بود
وباورم نمیشد
تا 6ماه دیگه زندگیم کلا عوض بشه
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_طلاق
#قسمت_پانزدهم
قطره اشکی از چشمم افتاد
گفتم چطور تاب آوردی اینهمه دوری رو؟
مثل همون موقعها چشماشو تنگ کرد و با محبت بهم نگاه کرد و
گفت دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشی،
ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه
دوباره اشک تو چشمام جمع شد و
گفتم به چه قیمتی؟
غمگین زل زد به بیرون و جواب نداد؟
بعد یهو گفت کوش؟
گفتم کی؟
گفت همونی که باهاش اومدی..
نیشخندی زدم و گفتم معشوقه تو کو؟
گفت کدووم معشوقه،
اون فقط یه پله بود
ازش پرسیدم من چی بودم تو زندگیت؟
چشماشو بست و به صندلی تکیه داد...
حالا میتونستم راحت نگاش کنم دستاش رو میز بود
دستمو بردم جلو، میلرزیدم،
چقدر دلم واسه دستاش تنگ شده بود
اما دستمو کشیدم و خودمو جمع کردم
گارسون اومد جلو
و رو به من کرد و گفت
چی میل دارید
اما قبل از اینکه دهن وا کنم
مثل قدیما که همیشه تصمیم میگرفت چی بخوریم و کجا بریم و چیکار کنیم!
زود کافه گلاسه سفارش داد و
گفت گلاسه های اینجا حرف نداره
گفتم شاید من چیزه دیگه ای دوست داشته باشم
با شیطنت خندید و گفت
تو هیچ چیز دیگه ای غیر از منو دوست نداری!
منم خندیدم و گفتم هنوزم پررویی.
گارسون گلاسه ها رو آورد
گفتم مقسی بوکوم
گفت به به زبانم که بلدی؟
نکنه تو هم اینجا زندگی میکنی
چقدرم خوشگل شدی
و من فقط در جواب سوالاش لبخند میزدم
قبلا وقتی جوابشو نمیدادم
با شوخی منو نیشگون میگرفت تا اعتراف کنم
همیشه بدنم کبود بود
کبودیهای که مثل رطب، شاید سیاه بود اما پر از شهد و شیرینی بود
آه عمیقی کشیدم..
الان بین ما میزی بود به اندازه یکسال دوری
به اندازه قرنها غریبگی
به اندازه کیلومترها فاصله
گفت جواب نمیدی؟
خندیدم و گفتم نه...
چرا باید جواب بدم
دستشو آورد جلو دستمو گرفتو
محکم فشار داد
تمام سلولهای بدنم سرشار از وجودش شد
با خنده گفتم عوضی دستمو ول کن
داره دردم میاد..
دروغ میگفتم، دردی نداشتم
فقط گرمای دستش بود و خروار خروار دلتنگی..
نوشیدنیهامون که تموم شد
گفت پاشو بریم
دست کرد تو جیبش
گفتم مهمون من، جدی میگم
سرشو تکون داد و مثل اون موقعها اون لبای خوشگلشو آورد جلو و گفت نه بابا
گفتم آره بابا
گفت تو نمیخواد دست تو جیبت کنی
حساب و انعامو گذاشت و بلند شد
کنار رودخانه سن قدم میزدیم
گفت خوب تعریف کن ببینم چیکار میکنی؟
همه چیزو واسش تعریف کردمو
گفتم امشب دارم برمیگردم
گفت واقعا تنها اومدی
گفتم آره
حق داشت باور نکنه
از موجود رام و بی دست وپایی که ولش کرد و رفت،
انتظار نداشت تنهایی از یه شهر بره یه شهره دیگه،
چه برسه به یه کشور دیگه!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستان_طلاق
#قسمت_شانزدهم (پایانی)
کارام تموم شده بود
علی باهام اومد فرودگاه
گفت کی دوباره برمیگردی
گفتم احتمالا چهار پنج ماه دیگه
گفت مگه هر دوماه نمیایی
گفتم چرا ولی میرم ایتالیا
گفت بهم زودتر خبر بده شاید بیام
لبخندی زدمو و رفتم سمت گیت فرودگاه...
صدام زد..
برگشتم
نگاه عمیق و طولانی بهم کرد
گفتم چیه؟
آهی کشید و گفت هیچی
از گیت رد شدم که
دوباره صدام زد و گفت میای پیشم بمونی
سرمو تکون دادمو گفتم نه
گفت دیگه دوسم نداری
گفتم دوری از یه آدم باعث نمیشه دیگه دوسش نداشته باشه،
ولی یه اولویتهایی هست که آدمو مجبور میکنه اونا رو انتخاب کنه
گفت حرف خودمو به خودم تحویل میدی
گفتم آره
و برگشتم ایران
نمیدونم شاید شاید یه روزی میرفتم پیشش...
ولی حالا حالا اون روز نمیرسید...
من مریم و پرستو بدون وجود مردایی که روح و جسممونو آزار بدن
اوضاعمون خوب بود
و حالمون بهتر......
یکی از اون شبای خوب زندگیم
امیر رو از دور تو یه پاساژ دیدم
و یادم اومد که
تا فهمید طلاق گرفتم
به هوای نوک زدن به لقمه ای چرب چقدر دوروبرم چرخید
و یادم اومد
قبل از آشنائی با مریم چقدر از طرف این گرگای کثیف جامعه چه زن چه مرد
فقط از نظر روحی آسیب دیدم
بگذریم از زنهایی که از لحاظ جسمی هم آسیب دیدن...
و واقعا خدا رو شکر کردم که هنوز آدمای خوبی مثل مریم بهرام محبوب سمانه خاله کبری و علیرضا وجود دارن ...
تا نذارن زمین رو سیاهی و تباهی فرا بگیره
به امید روزی که خانومها برای خودشون ارزش قائل باشند
و انسان بودن خودشونو به هیچ قیمتی نفروشند
و یاد بگیرن عروسک و بازیچه نباشند
و مردهای جامعه مون هم به خانونمهای تنها یا مطلقه
به چشم متاع و طعمه نگاه نکنند
و اونها رو به اسم زنانگیشون صدا نزنند
و همه رو به چشم ناموس خودشون ببینند
ممنون که این داستان رو خوندید
ممنون از مهربونیتون
و ممنون از علیرضا گلشن عزیزم
که حقایق تلخی رو برام تشریح کرد تا به رشته تحریر در بیارم.
همون علیرضایی که پنج ماه پرستو رو تو خونش نگه داشت و مثل یک برادر ازش حمایت کرد
در حالیکه میتونست....
و ممنون از خدا که هنوزم گاهی فرشته هاش رو تو بدترین شرایط سراغمون میفرسته...
پایان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓