eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک قسمت سیزدهم https://eitaa.com/Dastanvpand/11395 چند روز بعد سمانه گفت برای استخدام مدارکی رو از دانشگاه بگیرم و واسش ببرم که تو دانشگاه با امیر روبرو شدم امیر پسر ریس دانشگاه بود که اون‌موقع ها باهم همکلاس و هم رشته بودیم زمان دانشجویی خیلی شیطونو شوخ شنگ بودم منو که دید خیلی خوشحال شد و بعد از حال واحوال گفت شوهرت چطوره؟ تا گفتم جدا شدم چشاش برق زد و از اون روز مرتب بهم پیام میداد و زنگ میزد و خیلی هوامو داشت و تا اینکه یه روز گفت میای بریم شمال حرصم گرفت عوضی تو دلم گفتم تو هم مثل بقیه ای مردشور ریخت تو رو هم ببرن گفت میای؟ گفتم نخیر گفت اه چه گنده دماغ شدی قبلا اینطوری نبودی... حالمو بد میکرد عین گرگی بود که بوی خون شنیده باشه اما با ادا واطفار جنتلمنی اومده بود جلو... گفتم منو نمیشناسی من اهل این کارام خیلی عوضی شدی گفت قبلا مودبتر بودی گفتم تو هم قبلا مثل لاشخور دنبال... دیگه نبودی اینو که گفتم گفت خیلی بیشعوری و برای همیشه رفت و شرش رو کم کرد... چند وقت گذشت تا اینکه یه روز مریم زنگ زدو گفت که میخوام بیام دنبالت با هم بریم یه جایی... گفتم کجا گفت سوپرایزه.. وقتی بخودم اومدم جلوی یه بوتیک خیلی بزرگ ایستاده بودیم گفت بیا تو رفتیم تو چه بوتیکی یه سمت کفش یه سمت کیف یه سمت لباس و زیورآلات و وسایل آرایش و هرچیزی که هرزنی از دیدن و داشتنش لذت میبره و همه مارک و برند از اون ته صدای دریل میومد و کسی توی بوتیک نبود مریم برگشت وبه من گفت شرکت من شرکت واردات صادراته ماهی دوبار میرم فرانسه و ایتالیا.. میخواستم اینجا رو در اختیار اون دختره بی لیاقت هرزه بذارم اما خودش پشت پا زد به بختش صبر کن بفهمه چه خاکی به سرش شده... آتشیش میگیره احمق فکر میکرد اون دفتر و دستک مال شوهر منه... دیگه نمیدونه اون مردک حالا خودش مونده و شلوار پاش.. کارای اینجا یکم دیگه تموم میشه میخواستم سوپرایزش کنم.. اما حالا میخوام اینجا رو بذارم در اختیار تو... دهنم باز مونده بود گفتم یعنی میخوایید اینجا فروشنده بشم گفت نه فروشنده چیه؟ نه... میخوام با خودم ببرمت خارج از کشور و کار رو یادت بدم و اینکه با کجاها قرداد داریم میخوام در واقع این فروشگاه رو مدیریت کنی از خرید اجناس در خارج گرفته تا پخش و توزیع و حساب کتاب ... دهنم باز مونده بود و بسته نمیشد... و با تعجب نگاش میکردم گفت میدونم مسئولیت سنگینیه ولی مطمئنم تو از پسش برمیایی... راستش پیشنهادش اینقدر شوکه کننده بود و منو خوشحال کرد که کلا کار کردن با سمانه رو فراموش کردم دنیا در جدیدی بروم باز کرده بود وباورم نمیشد تا 6ماه دیگه زندگیم کلا عوض بشه ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓