ڛُـلآلـهـ|••:
🍃
🍃
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_نهم 9⃣
نویسنده: #سییــنباقـرے 😎
به سنگینی قدم برداشتم..
از مسیر اولی برگشتم اما این بار با یه
احساس #مسئولیت بزرگ..
تویِ حال خودم بودم..
دوست داشتم سالهایِ سال تو این حس بمونم..
کم کم رسیدم به حسینیه!!
برگشتم نگاه کردم به گنبدِ #فیروزه ای رنگش..
دوباره بغض کردم..
+خدایا میشه هوامو داشته باشی😔
با یه آهِ بلند اومدم بیرون..
دوباره نگاهم افتاد به غرفه ها..
رفتم سمت حکاکی..
+آقا میشه برام بزنید؟؟
_بله چی بنویسم؟!
دوست داشتم یه چیزی باشه که همیشه منو یاد امشب بندازه، یاد #شهدا..
+لطفا بنویسید #قرار_دل_بیقرار💔
وقتی پلاکمو گرفتم، وقتی توی مشتم فشارش دادم، پر شدم از #آرامش..
انداختمش گردنم..
باید بشه #قرارم❤
اونشب وقتی رسیدیم خابگاه و همه خواب بودن، بلند شدم رفتم تویِ حیاط خابگاه..
همونجا روی سرامیکا نشستم..
چرا اینجا همه چی خوب بود؟!
چرا خنکاشو هیچ جا پیدا نکرده بودم..
خادما رو نگاه کردم، چه خانومای مهربونی بودن، چه عاشق بودن، چه حال دلشون بهشت بود..
اونشب تا اذان برای خودم حرف زدم و آرامش گرفتم..
موقع اذان، بلند شدم و رفتم خوابیدم..
نماز؟!
روم نمیشه دیگه..
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💖💫💖💫💖💫💖💫
--—--------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_نـهـم
✍تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم آقا اجازه چرا به ما 20 دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم آقا به خدا حق الناسه ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید خنده اش گرفت
- علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر
سرم رو انداختم پایین ببخشید آقا سلام صبح تون بخیر
از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این 2 روز تموم شده بود با خوشحالی گفتم
- آقا یعنی 20 نمره خودمون بود؟
دفتر نمرات رو باز کرد داد دستم
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ممنون آقا که بهمون 20 دادید
از خوشحالی پله ها رو 2 تا یکی تا کلاس دویدم پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد
- خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن توش چیه؟ اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن
دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد
دفتر رو در آوردم و دادم دستش
- آقا امانت تون صحیح و سالم
خنده اش گرفت
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتربا عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر مدیر باهام کار داشت ...
- ببین فضلی از هر پایه، 3 کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی کلید رو گذاشت روی میز هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم اسراف نشه بیت الماله
از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفترو خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم در کنار تاوان گناهم یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت و اون چند روز بار هر دوش رو به دوش کشیدم اشک توی چشم هام جمع شده بود ان الله تعز من تشاء و تذل من تشاء خدا به هر که بخواهد عزت عطا می کند.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥
*رمان ما فوق جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نهم
#شهدا_راه_نجات
به سمت اتاق مرتضی رفتم
مرتضی مسئول فرهنگی ناحیه بود
در زدم
مرتضی :بفرمایید
در که باز کردم :محدثه بیا بریم
مرتضی :خواهری بیاتو کارت دارم
درحالی که کفشام درمیاوردم گفتم چیزی شده
برای نسرین بچه ها مشکلی پیش اومده
مرتضی :دختر چیه
نه همه خوبن
درمورد نمایشگاه دفاع مقدسه
-اوهوم
مرتضی :زهرا هرکس نبری نمایشگاه
خودتم خوب یه سری از این جماعت متظاهر میشناسی
-من با جناب سرهنگ صحبت کردم
مرتضی: یاخدا
سه روز دیگه برو غرفه هات انتخاب کن
-باشد
سلام برسان به بچه ها و خانم گلت
مرتضی :کانال قزوینی شد 😂😂😂
تو اون سه روز هیچ اتفاق نیوفتاد
روز سوم منو ساره محدثه بخشی رفتیم برای انتخاب غرفه
آقای عزیزی همون جا دیدم
گفت استعلام زینب مشکل نداره و میتونه جانشین بشه
از طلائیه داشتیم برمیگشتیم مطهره به ما محلق شد
۴۰-۵۰مقوا و چوپ کباب خریدیم
مدادرنگی ،مدادشمعی، پاکن
چند بسته برگه A4
رفتیم پایگاه زنگ زدیم بچه ها بیان کمک
سرراهمون زنگ زدیم همه بیان کمک از جمله زینب
برای ناهار تا گفتم ساندویج همه جیغ زدن برای همین محدثه گفت مامانش غذا میپزه
تا گفت ناهار آبگوشته
صدای جیغ دست هورا بچه ها رفت بالا
اونروز ۳۰۰تا پروانه درست کردیم
ساعت ۵:۳۰غروب همه وسایل جمع کردیم پروانه ها ریختیم تو باکس بزرگ
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_نـــهـم
✍دیگه هیچی برام مهم نبود شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت همزمان مناظره می کنی؟
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم هر کدوم دو ساعت شش ساعت پشت سر هم
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودندخلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ...
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود خیلی از دست خودم عصبانی شدم می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💕💔💕💔💕💔💕💔بسم رب العشاق
#قسمت_نهم
#حق_الناس
ساعت ۶-۷غروب بود
میدونستم محمد الان هئیته
تو مسجد پایگاه بود
محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ
پایگاه شهید همت بود
به سمت پایگاه حرکت کردم
دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه
صداش کردم آقای ستوده
برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت
بله آجی
-میخوام باهتون حرف بزنم
محمد:بله چند لحظه صبرکنید
به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت
استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن
چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم
باصدای محمد از فکراومدم بیرون
محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت
چه لحظات سختی بود
شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ
محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل
تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست
منو رسوند خونه خودش رفت
حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد
نکنه،نکنه خراب کردم😭😭
نام نویسنده : بانو....ش
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_نهم
#سردار_دلها
تو گروه اعلام کردم که برای تولد شهید همت به رسم هر ساله میخایم تولد بگیریم
یه زمانی رسما خاطرات اذیتت میکنن
انقدر حالم بد بود که شماره داداشم سیدمحمد را گرفتم
-داداش میای بریم مزار
داداش:آره حاضر شو تا ۱۰دقیقه دیگه دم درخونه ام
دوباره چادر سر کردم از اتاقم اومدم بیرون
مامان:جایی میری
-آره زنگ زدم به داداش بریم مزارشهدا
مامان همراه با آه مادرانه:باشه برید
سر ده دقیقه داداشم دم در بود
یه اهنگ آروم گذاشته بود
سرمو چسبوندم به شیشه
اشکام جاری شد
چرا اینجوری شد زندگیم
کجای انتخاب ما غلط بود
که اینجوری شد
رسیدیم مزار از قطعه ۵۰وارد شدیم
اول سر مزار شهید میردوستی
بعد علی آقا عبداللهی
بعدم شهید خلیلی
تو خودم بودم خیلی شدید
داداش:حلما جان
-جانم داداش
داداش: غصه نخور زمان همه چیز درست میکنه
به سید هم حق بده
-هه آره توام به اون حق بده
داداش: نه عزیز برادر
نه جان برادر
من سوریه بودم
دیدم
فقط میگم صبور باش
بریم خونه
فردا راهی جنوبیم
-زینب و فرزانه هم باما میان
داداش:باشه
من ماشین چکاپ کردم
بنزینم پره
ظهر راهی میشیم ان شاالله
-پس بیا بریم خونه ما
داداش:اوکی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_نهم
👈دو قربانى فرزندان آدم عليه السلام
🌴حضرت آدم عليه السلام براى اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: هركدام چيزى را در راه خدا قربانى كنيد، اگر قربانى هر يك از شما قبول شد او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و راستگوتر است. [نشانه قبول شدن قربانى در آن عصر به اين بود كه صاعقه از آسمان بيايد و آن را بسوزاند].
🌴فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكى را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولى قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشه اى ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاى كوه رفتند و قربانى هاى خود را بر بالاى كوه نهادند، طولى نكشيد صاعقه اى از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولى خوشه زراعت باقى ماند. به اين ترتيب قربانى هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولى قابيل از فرمان خدا سرپيچى مى كند.(مجمع البيان، ج 3،ص 183)
🌴به گفته بعضى از مفسران، قبولى عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحى به آدم عليه السلام ابلاغ شد، و علت آن هم چيزى جز اين نبود كه هابيل مردى با صفا و فداكار در راه خدا بود، ولى قابيل مردى تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها كه در قرآن (سوره مائده آيه 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه مى فرمايد: هنگامى كه هر كدام از فرزندان آدم، كارى براى تقرب به خدا انجام دادند، از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. آن برادرى كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت: به خدا سوگند تو را خواهم كشت. برادر ديگر جواب داد: من چه گناهى دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزگاران مى پذيرد.
🌴نيز مطابق بعضى از روايات از امام صادق عليه السلام نقل شده كه علت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم عليه السلام هابيل را وصى خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگرى به نام هبة الله به آدم عليه السلام عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصى خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصى بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل بعدها متوجه اين موضوع شد و هبة الله را تهديد كرد كه اگر چيزى از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.(مجمع البيان، ج 3،ص 183)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_نــهـم
✍وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میڪند «مدافعان برای پول میروند» این تڪراریترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفتهاند ۷۰ میلیون توی حسابش ریختهاند و در گوش خانوادهاش خواندهاند که مجید به خاطر پول میرود. پدر مجید میگویند: «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریختهاند ڪه اینطور تلاش میڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بڪن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی میشود و بارها پایش را به زمین میڪوبد و فریاد میگوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم. من خیلی به همریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بیقید به تمام حرفهایی ڪه پشت سرش میزنند. ڪارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش را خالی میڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را میڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود بهعنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_نهم
-سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشتم شکست، به من دروغ نگو، نگو
که آغوش تو بوی هزاران دختر رنگا وارنگ رو نمیده، نگو که به من خیانت نکردی، نگو...
سهیل چیزی نداشت بگه، میخواست انکار کنه، اما میدونست فایده ای نداره توی تمام این پنج سال زندگی هیچ وقت
فاطمه به خاطر یک حرف و شایعه با سهیل بحث نکرده بود، همیشه تا از چیزی مطمئن نمیشد بحثش رو پیش
نمیکشد و این بار سهیل خوب میدونست که فاطمه مطمئنا همه چیزو میدونه. پس تنها چیزی که میتونست بگه این
بود:
-شرمنده ام
-کافیه؟
....-
-سهیل کافیه؟
-نه
-خوب؟
- تو بگو
-طلاقم بده
-نه، به هیچ وجه
فاطمه از روی سینه سهیل کنار اومد و پشت به سهیل کرد، ملافه روی تخت رو کشید روی سرش و چشمهاش رو
بست و با وجود اون همه درگیری فکری، غمگین و پژمرده به خواب رفت...
علی و ریحانه در حال جیغ زدن بودند، فضای سیاهی همه خونه رو فراگرفته بود، همه جا بهم ریخته و نامرتب بود،
خبری از سهیل نبود، بیگانه هایی که نمیدونست چی هستند اما بسیار ترسناک و رعب آور بودند سعی میکردند در
خونه رو باز کنند، فاطمه پشت در ایستاده بود و مدام خدا و ائمه رو صدا میزد، ضرباتی که به در میزدند فاطمه رو به
شدت تکون میداد و چند لحظه بعد در شکسته شد، فاطمه به سرعت به سمت بچه هاش حرکت کرد و با یک حرکت
اونها رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خواب فرار کرد، کسی رو نمیدید اما صداهای ترسناکی رو میشنید که
دارند تعقیبش می کنند، راه در خونه تا اتاق خواب انگار هزار برابر شده بود و فاطمه هرچقدر میدوید بهش
نمیرسید، صداها هر لحظه نزدیک تر میشدند، تا اینکه بالاخره به اتاق رسید، دستگیره در رو چرخوند و خودش و
علی و ریحانه باهم به داخل اتاق پرت شدند، ضربه سنگینی که خورده بود باعث شد از خواب بیدار بشه.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نهم
✍با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش #رانندگی میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با #حسرت به ماشینهایی که #تند میرن نگاه میکردم....
یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، #سکوت کرد و چیزی نگفت فکر کنم #خوشحال شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با #سرعت رانندگی میکرد منم که #عاشق هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی.....
☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم....
😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش)
😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات....
😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی....
گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم
گفت مگه #محرم نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست....
تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود
😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه....
🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم....
🌹یه شاخه #گل رز قرمز خریده بود برام با #شیرینی گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم....
کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب
یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم....
☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام #گل رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از #عقد ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه #مرد خوبی....
رفتم سر سفره #صبر کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش...
چه جسارتا ؛ ولی #احساس میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد....
😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم #مایع هی از #خجالت آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش #نامحرم بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀
😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه...
😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد....
😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم #فضولی کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره....
😳 در رو باز کردم و یه نگاه #مهربونی کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون #خجالت کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی
مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم...
🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله
با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین....
😳گفتم اینکارا چیه شما که یه #مرد بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی #شیطونی ولی....
😡گفتم ولی چی....؟
شما حریف من نمیشید هیچ وقت
گفت اره بابا
🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم...
☺️آخی چه #حس خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_هشتم ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_نهم
بعد چند دقیقه دیدم که کامران فریاد زنان همونطور که اسمم و صدا میزم دویید از خونه بیرون
اروم از پشت درختا اومدم بیرون و رفتم سمت در
با دیدن من اومد جلو ومحکم خوابوند تو گوشم
با چشایی که خالی از هراحساس و سرد سرد بود زل زدم تو چشاش و هیچی نگفتم
یه قطره اشکم نریختم خیلی وقت بود تبدیل شده بودم به یک سنگ
-کدوم گوری بودی؟
-رامو کشیدم و از کنارش رد شدم که دستمو گرفت وبا حرص گفت
-گفتم کدوم گوری بودی؟
-کور که نبودی ببینی از کدوم گوری دارم میام
-دفعه اخرت باشه میای تو حیاط فهمیدی
یه پوزخنر بهش زدم که بیشتر حرصش گرفت دستمو محکم فشار دادو گفت فهمیدی یانه؟
-همه که مثل تو نفهم نیستن دستمو ول کن
یکی دیگه خوابوند تو گوشم و گفت
-بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی فهمیدی؟
-ازت متنفرم متنفر
-هه هه فکر کردی بنده عاشق سینه چاکتم کور خوندی عروسک تو فقز به در یه شبم خوردی الانم مجبورم نگهت دارم وگرنه شوتت میکردم بیرون عادت ندارم از یکی دوبار استفاده کنم
دستمو محکم کشوندم از دستش بیرون و یکی خوابوندم تو گوشش و با عصبانیت داد زدم
-بیین چی از دهنت در میاد بیشعور نفهم ولم کن بذار برم تو که استفادتو ازم کردی دیگه چی از جون من میخوای هان؟
دستشو گذاشته بود رو صورتش و با تعجب به من نگاه میکرد
خودم و که خالی کردم و تمام چیزایی که تو دلم مونده بود و بهش گفتم
بعدم بدون توجه بهش راه افتادم سمت خونه و یه راست رفتم سمت اتاقم و در وقفل کردم
رو تختم دراز کشیدم
دلم واسه خونه تنگ شده بود
تو فلشم و که با خودم اورده بودم به ال سی دی کوچیکی تو اتاق بود وصل کردم
تموم اهنگایی که یه زمانی واسه خودم ریخته بودمشون
با هر بیتی که میخوند اشکام گوله گوله میریخت پایین
اگه بدونی من چقد دلم تنگ شده
همه دلخوشیم همین یه اهنگ شده
در نمیاری اشک منه احساسی و
بغل نمی کنی اونکه نمیشناسی و
اگه بدونی این روزا چقد داغونم
چقد مراقب وسایل این خونه ام
دعاکن اون روزای خویمون برگرده
ببین ندیدنت چقد شکستم کرده
خستم کرده
اگه بدونی ازین خونه میرم چی
اگه بدونی من از غصه پیرم چی
اگه بدونی عکسات و بغل کردم
اگه بدونی من دارم میمیرم چی
(اهنگ اکه بدونی علیرضا طلیسچی)
یهو احساس حالت تهوع بهم دست داد بدو دوییدم سمت در اتاق و بازش کردم
دوییدم سمت دستشویی کامران که تو سالن نشسته بود با تعجب بهم نگاه میکرد
با شدت عق میزدم تمام محتویات معدم خالی شده بود
کامران در و باز کردو با نگرانی پرسید چی شده بهار؟
کنارش زدم و رفتم بیرون
—---------
دنبالم راه افتاد و از پشت شونم گرفت
برگشتم وبا داد گفتم
-به من دست نزن ازت بدم میاد
-خوب بابا حالا چرا هار میشی تقصیر منه که خواستم ببینم چه مرگته اصلا برو بمیر
بعدم رفت رو کاناپه لم داد
دیگه حوصله این و نداشتم
-اره میخوام برم بمیرم دست از سرم بردارررررررررررررررر
بعدم رفتم تو اتاق شققققققق درو کوبوندم به هم
اروم رفتم طرف تختم وروش دراز کشیدم خیلی حالم بود همش حالت تهوع داشتم
عکس کامران و که روی میز کنار تختم بود برداشتم و نگاش کردم
اولین باری بود که با دقت نگاش میکردم
پووستی سفید و چشای سبز رنگ با مزه های کشیده و دماغی صاف و متوسط که به صورتش میومد،با لبایی نه بزرگ و نه کوچیک همیشم رو صورتش ته ریش کمی داشت درکل خیلی جذاب بود
از هیکلشم معلوم بود که ورزشکاره
از خودم حرصم گرفت که نشسته بودمو ارزیابیش میکردم با عصبانیت روی تخت نشستم و عکسش و کوبوندم به دیوار که با صدای وحشتناکی خورد شدو ریخت رو زمین
یهو در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل
-چته ؟چه مرگته؟این ادا اطوارا رو واسه من درنیار تو زن منی نیاوردمت اینجا خاله بازی کنی باید وظیفه زن و شوهریت خوب انجام بدی فهمیدی خوشم نمیاد یه ماهه اعتصاب کردی شیرفهم شد؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ای_نیست....🍒
👈 #قسمت_نهم
داداشم بهم گفت پدرم رو صدا کن کارش دارم رفتم صداش زدم با هم رفتیم بالا برادرم گفت پدرجان چند روزه دیگه مسابقه کشوری هست برای انتخاب تیم ملی میرم بهت قول میدم که اول بشم رو سفیدت کنم پدرم گفت تو رو سیام نکن نمیخوام روسفیدم کنی ...
داداشم گفت آخه چیکار کردم بخدا قسم کار بدی نکردم، بزار برم بخدا تو این شهر سر بلندت میکنم من چند ماهه خودمو آماده کردم برای این مسابقه بزار برم....
پدرم گفت نمیزارم بری تموم....
برادرم فرداش گفت تو به فرهاد (پسر عموم) بگو اسممو بنویسه شاید پدرم راضی شد تا اون موقع...
روزا میگذشت تا شب مسابقه
برادرم گفت پدرجان تور خدا بزار برم بخدا میرم آسیا با سربلندی...
پدرم گفت امکان نداره بزارم... بعد دوروزه فرهاد از مسابقه برگشت شبش آمدن خونه ما که نمک بپاشن به زخم برادرم و همه دور فرهاد رو گرفتن و از خودش تعریف میکرد منم داشتم دق میکردم رفتم بالا برادرم گفت چه خبره این سر صدا برای چیه؟
گفتم که فرهاد مقام آورده همه عموهام اینجا هستن برای تشویقش ؛ خیلی خوشحال شد گفت برام صداش کن بهش تبریک بگم به فرهاد گفتم که داداشم صدات میزنه عموم که شنید گفت کجا منم میام.. به فرهاد گفت هر چی گفت بزن تو ذوقش بهش روی خوش نشون ندی.. اومد و گفت چیه احسان چی میخوای...؟ برادرم گفت اومدی مرد میدون؟ مسابقه چه طور بود؟ چند تا رو بردی؟ چیکار کردی؟ بهت تبریک میگم..
از خوشحالی نمیدونست کدوم سوال رو اول بپرسه، فرهاد گفت من احتیاجی به تبریک گفتن تو ندارم برادرم ساکت شد بعد مکث زیاد گفت فرهاد تو هم..؟ فرهاد گفت اره مگه من چمه یه زمانی پسر عموم بودیم ولی الان هیچم نیستی...
برادرم خیلی ناراحت شد گفت برات دعا میکنم
فرهاد گفت تو بیعرضه هستی هیچ وقت به پای من نمیرسی...
خیلی ناراحت شد برادرم گفت یادته پارسال فینال با هم مسابقه دادیم شکستت دادمولی من حکم قهرمانی رو پاره کردم و گفتم مریضم تا پیش عموم ضایع نشی...
عموم گفت دروغ میگی گفت بیا این سی دی مسابقه به کسی نشونش ندادم عموم سی دی رو گرفت و گذاشت و همه دیدن...
فرهاد بدجور حالش گرفته شد و دوید بالا به برادرم خیلی فحش داد...
برادرم همش میگفت آروم باش تا اینکه فرهاد کفرگفت....
برادرم گفت اگرمردی در و باز کن... هیچجوری آروم نمیشد شروع کرد به مشت زدن به در و صدای ترکخوردن در میاومد... پدرم اومد در رو باز کرد برادرم خواست بیاد بیرون پدرم نذاشت و بهش سیلی زد برادرم شوکه شد آخه بخدا قسم تا حالا پدرم دست روی هیچ کداممون بالا نبرده...
مادرم اومد پیش برادرم گفت چکار میکنی مرد این چه طرز تربیت است خودتم میدونی از همه عاقل تر است شما دارید دیوانه اش میکنید ؟ و همه رفتن...
برادرم گفت مادر میرم بیرون با فرهاد یه کاری دارم زود میام بخدا.. مادرم گفت میخوای برای بزنیش؟
مادرم گفت پاتو از این در بزاری بیرون باهات حرف نمیزنم....
برادرمبا ناراحتی گفت آخه مگه من بچه هستم که اینطوری رفتار میکنید منو زندانی کردید هیچی نگفتم بهم یه وعده غذا میدید قبول کردم ولی بخدا قسم قبولنمیکنم کسیبه قرآن توهین کند...مادرم در رو بست و اومد پایین...
یه روز پدرم به مادرم گفت با احسان حرف بزن به حرف تو گوش میده که دست برداره بهش فشار بیار ؛ وگرنه برادرام (عموهام) گفتن دیگه طاقت حرف های مردم رو نداریم و یه بلای به سر احسان میاریم...
مادر گفت این چه حرفیه مگه بچه اوناست یا تو؟ حق ندارن بهش دست بزنن ، پدرم گفت خودت میدونی ما شش برادر همیشه پشت هم بودیم و حرمت بزرگتر رو گرفتیم اونا اختیار تمام زندگی منو دارن...
مادرم گفت پس من چی من هیچ حقی ندارم...؟ نه بخدا نمیزارم کسی بهش دست بزنه مگه من بمیرم....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_نهم
با شیرین به کافی شاپ مربوط رفتیم .وقتی رسیدیم فرید وبا یه مرد جوان سر یه میز دیدیم نشستن .
به طرف اونها رفتیم .هردو به احترام بلند شدن .کنار شیرین روبروی پسر عموی فرید نشستم .فرید چند بستنی سفارش داد .از اول تا آخر سرم پایین بود .
نمیخواستم با طرف چشم تو چشم شم .من خجالتی نبودم اما هیچ وقت با خواستگارم بیرون نیومده بودم اونم با دو نفر دیگه .که یکیش هم شیرین باشه هی با پاش بزنه به پات که ،بابا تو هم یه حرفی بزن .بدترب معذب میشدم .
خیلی دوست داشتم هر چی زودتر از این مهلکه خلاص شم .شیرین که دید من خیال حرف زدن ندارم رو به فرید گفت :فرید جان من خیلی دلم از اون کیکا میخواد .
ای کوفت خوبه نیم ساعت پیش یه ساندویچ خوردی .حالم که بستنی خوردی ....بی خود نیست گامبوئی .
فرید گفت؛ عزیزم من که نمیدونم تو از کدوم کیکها میخواهی .بلند شو با هم بریم سفارش بدیم ....شما چیزی نمیخواین .؟
چرا من هم با خودتون ببرید......
فقط سر تکون دادم یعنی نه .پسر هم عموش گفت:نه ممنون .
با هم رفتن مثلا کیک سفارش بدن .
همینطور به رفتن اونها خیره شده بودم .که اشکان (پسر عمو ی فرید ) گفت:
شما بستنیتون رو نخوردید .میخواین نوع دیگش رو سفارش بدم .
برگشتم به صورتش نگاه کردم .چشماش قهوه ای روشن بود .پوستی گندم گون با موهای روشن خرمایی .در کل جذاب بود . از اون تیپهای دختر کش داشت.
.با لبخندش من رو غافلگیر کرد .نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: ممنون میلی ندارم .
دوباره سکوت .زیر چشمی نگاهش کردم .هنوز داشت من رو نگاه میکرد .ای کاش یه حرفی بزنه .دوست ندارم این طوری بهم خیره بشه .
کمی دست دست کردم اما خیال حرف زدن نداشت .سرم رو بالا کردم و گفتم : من باید برم .دیرم میشه .
با تعجب گفت : به همین زودی .ما که هنوز حرفی نزدیم .
مقنعه ام رو جلوتر کشیدم و گفتم:من که حرفی نداشتم ....شما هم اگه حرفی دارید لطفا کمی زودتر .من باید برم.
دوباره سرم رو انداختم پایین .دستهاش رو بهم قلاب کردو گفت : بخدا که شرم و حیا دختر ایرونی هیجا پیدا نمیشه .
از حرفش چزی دستگیرم نشد .گفتم :بله؟!
لبخندی زدو گفت :همون دفه اول که شما رو تو عروسی فرید دادم شیفتتون شدم ،اول شیفته زیبایی شما و بعد نجابتی که در شما دیدم .بین اون همه دختر با این که لباس ساده و پوشیده ای با روسری پوشیده بودید اما مثل خورشید میدرخشیدید..... نمیدونم میدونید یا نه ،من در امریکا زندگی میکنم .همه جور دختری پیدا میشه .(بهتره بگی با همه جور دختری بودم،ای کاش میتونستم بگم ) ..اما من همیشه آرزوی داشتن همسری مثل شما رو داشتم.
چه کم اشتها ،رودل نکنی یه وقت .مردتیکه حالش رو کرده حالا دنباله یه دختر آفتاب مهتاب ندیده میگرده .
گفتم :اما من اصلا قصد ازدواج ندارم ،مخصوصا که هیچ وجه تشابهی بین من و شما وجود نداره .من در خانواده متدین و معتقد بزرگ شدم و به اعتقاداتم پایبندم .تصور نمیکنم این برای شما خوشایند باشه .( خدا کنه این دیگه مثل رحیمی کنه نباشه )
-شما از کجا میدونید اعتقادات شما برای من خوشایند نیست؟.....مطمئن باشد من برای ازدواج با شما هر کاری میکنم .حتی میشم همونی که شما میخاین
-اما من نمیخوام شما رو تغیر بدم .چون مسلما بی فایده س .
-چرا اینطور فکر میکنید ؟فکر نمیکنید اشتباه میکنید ؟
-شما چرا میخواین غیر از اونی که هستید عمل کنید .
-من اینطور نمیخوام .
-اما شما خودتون گفتید تغیر میکنید !
مثل این که جا خورد .به صندلیش تکیه داد و گفت:هرگز فکر نمیکردم اینطور قدرت بیان داشته باشید .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_نهم
لینک قسمت هشتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11272
حاجی ورشکست شد، طلبکارا ریختنو دار و ندارمونو بردن
حاجی اینقدر تحت فشار بود که سکته کرد و دووم نیاورد
من موندم و یه بچه دوساله و یه خروار بدهی
چه حرفا و پیشنهادت کثیفی که از طرف طلبکارا نشنیدم
یه سال عذاب کشیدم
تا اینکه یکی از طلبکارا،
هم از بدهی خودش چشم پوشی کرد هم بدهی بقیه رو داد
خدا دوباره لطفشو شامل حالم کرد
خوشگل بودم و خواستگار زیاد داشتم
اما وقتی آقا بهرام ازم خواستگاری کرد،
نه نگفتم
همون اولم گفت چه قبول کنم چه نکنم بدهی رو داده
اما آدم خوبی بود اولش تردید داشتم
چون یه چند سالی ازم کوچیکتر بود
خانواده شم شدیدا مخالف بود
سایه مو با تیر میزدن
عقد که کردیم کلا قیدشو زدن
فقط هر از گاهی برادر کوچیکش میومد و یه سری بهمون میزد
زندگیم رو روال افتاده بود
دخترم روز به روز بزرگتر وخوشگلتر میشد
چهارده سالش بود بچم.
یه روز که بیرون بودم
یهو دلشوره گرفتمو
زود برگشتم خونه
وقتی رسیدم
از اتاق دخترم صداهایی میومد
قلبم هری ریخت پایین
دویدم سمت اتاقو شوکه شدم
دخترم خونین یه طرف افتاده بود و شوهرم با دستهای خونی یه طرف دیگه
هرچی فکر بد بود اومد تو سرم
هرچی فیلما دیده بودمو
تو روزنامه ها خونده بودم،
سیلی شد و خورد تو صورتم.
زانوهام شل شد، باورم نمیشد
این خواب بود، بهرام من این کارو نمیکرد
دخترم بلند شد
تمام توانمو جمع کردم برم سمتش
اما دوید سمت بهرام و خودشو انداخت تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن..
وسط گریه هاش میگفت بابا بهرام خوبی؟
بهرام با دستای خونی بغلش کرده بود
اونم گریه میکرد و میگفت خوبم دخترم
خوبم بابایی
دیگه تموم شد
خدای من چی شد بود؟
یه دفعه چشم افتاد گوشه اتاق..
نفسم بند اومد جمشید برادر بهرام با سر شکافته و چشمهای خیره به سقف افتاده بود..
اطرافش پر از خون بود
یه لحظه زمان ایستاد
هیچی نمیشنیدم، بعد بخودم اومدم
برگشتم و گفتم چی شده؟
دویدم سمت دخترم بغلش کردم دوباره گفتم چی شده؟
لباسش پاره بود
با هق هق گفت
من خونه تنها بودم عمو جمشید اومد
رفتم تو اتاق
دنبالم اومد لباسمو پاره کرد میخواست...
بابا بهرام رسید زد تو گوشش
هولش داد...
و دیگه نتونست ادامه بده و تو بغلم از حال رفت
بهرام با گریه گفت محبوب من داداشمو کشتم!
من نمیخواستم!
خدایا چی میشنیدم؟
زندگیمون یهو از پایه ویران شد
باورم نمیشد....
چه اتفاقی واسه بهرام میوفتاد
مینداختنش زندان، اعدامش میکردن.
پدر مادرش عاشق جمشید بودن و ازش نمیگذشتن.
گفتم بهرام منو نگاه کن منگ بود
گفتم میگم کار من بوده
تو اگه بری خانوادت زندگی منو دخترمو سیاه میکن
دلایل من قابل توجیه
تو میتونی اونا رو توجیه کنی برام وکیل بگیر
من بهت اعتماد دارم
بهرام گفت محبوب نه .
گفتم من میدونم تو منو تنها نمیذاری
و بعد... پلیس، دستبند، دادگاه، زندان
چهار سال دنبال کارام بود تا رضایت گرفت و دادگاه هم به نفعم حکم داد... اومدم بیرون
انگار منتظر بود من بیام چون یه ماه بعد
یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد
همش میگفت محبوب عذاب وجدان داره منو میکشه
وقتی فوت کرد
دکترا تعجب کردن که چطور تا الان دوام آورده
چون وضعیف جسمیش وخیم بود
دخترم بعدها گفت بابا بهرام هرروز خون بالا میاورد
بهرام مرد
خانوادهاش منو دخترمو بیرون کردنو
ما آواره شدیم
پول زیادی نداشتیم تا با خانوم مهندس آشنا شدمو اومدم اینجا
دخترم الان داره مهندسی میخونه.
بعد برگشت و با علاقه به مریم نگاه کرد
مریم کنار پله ها ایستاده بود
اصلا متوجه نشدم از کی اونجاست
اومد جلو دستش رو گذاشت رو شونه محبوب خانوم.....
داشتم فکر میکردم،
به خودم، پرستو، مریم و محبوب،
دردهای ما اونقدر بزرگ بود که هر غریبه ای رو به حریم رازهامون راه میدادیم
در واقع ما غریبه هایی بودیم که دردهامون ما رو بهم نزدیک کرده بود
وقتی برگشتم خونه پرستو داشت شام میپخت
تا منو دید گفت کار پیدا کردی
گفتم امروز نرفتم ولی با این وضعیف و سر وریخت ما بعید میدونم کاری پیدا کنیم
گفت مگه ریختمون چشه؟
گفتم والا چی بگم همه ظاهر آنچنانی میخوانو روابط عمومی خیلی قوی...
که همه جوره پا بده..
گفت اینقدر دلم میخواد حال این عوضیها رو بگیرم
پووووفی کردمو گفتم منم
بعد فکری تو سرم جرقه زد و با خنده گفتم چرا که نه؟؟؟؟؟
فردا روزنامه میگیرم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_هشتم بچه ها بااجازه تون این شرابو خودم میخورم چون درصدش بد بالاست و و
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_نهم
صورتمو میون دستاش نگه داشت.... چند سال پیش رفتم ایران برای کار با یه دختری آشنا شدم به اسم شیدا........... خیلی زیبا بود خیلی هم شبیه به تو بود توی مهمونی دیدمش... داشت با گیتارش این آهنگو میزد و میخوند ...... نمیدونی چجوری عاشقش شدم..... ولی اون اصلا عاشق من نبود ازدواج کرد منم تو عروسیش بودم فکر میکنی با کی؟ با پدرم...... چرا! چون پدرم پولدارتر از من بود ...... اوالش میگفت عاشقمه ولی بعد که بابای عوضی هوس بازم پا پیش گذاشت ... گفت که فقط به فکر پوله خیلی رک ..... و پدرم هم تهدیدش کرده بود که اگه با من عروسی کنه دیگه ارث بی ارث .... اون الان مادر منه ..... یه برادر هم ازش دارم به اسم کیوان ......که یه سالشه....... وقتی تو رو میبینم تمام خاطرات اون لعنتی برام زنده میشه .... الان زن بابامه ولی بارها خواسته اغفالم کنه از وقتی مادرم شده همش ازم خواستههای ناجور داره ..... و میخواد با هم باشیم .......... اونا الان میامی زندگی میکنن من هم عین خر جون کندم...... تا به بابام برسم و مثل اون دخترای زیبا رو جذب کنم..... وای..... به هر حال اون تا هم آخر به من نامحرمه ..... من الان به هیچی ایمان ندارم یه زمانی با ایمان ترین ادم دنیا بودم با اینکه مادرم اسپانیایی بود مسلمون شدم نماز خوندم و......... ولی بعد از اون هیچی برام مهم نیست..... هیچی ...... میخوامم حال شما دخترای هوس باز رو بگیرم .......
:من فقط محض شوخی این مسخره بازیا رو درمیارم، :اونم همین حرفا رو میزد اولاش اما شوخی شوخی جدی شد .... از همتون متفرم...... از همتون اومد پاشه بره که دستاشو گرفتم :لعنتی تو خیلی شبیه اونی......... میدونی دوسال توی تیمارستان بستری بودم بخاطرش...... اما اون چی جلوی چشم من لبهای پدرمو میبوسید ..... چرا چون نمیخواستم به بابام خیانت کنم و بعد از تأهلش باهاش رابطه داشته باشم .... همش دلمو میسوزند.... اصلا چرا دارم اینا رو بتو میگم دیوانه وار گریه میکرد........ دلم سوخته بود حسابی ... نمیخواستم ازم متنفر باشه ..... :ببین من مثل اون نیستم جلوی پام زانو زد و به چشمام خیره شد :شیدا.... شیدای من..... :تو دیوونه شدی؟ :نه....آره نمیدونم، بلند بلند شروع کرد به خندیدن ...... دستاشو گرفتم دستمو ول کرد و دستشو دور کمرم انداخت و منو بالا برد تا هم قد خودش شدم :شیدای من ..... اومدی پیشم تا آخر بمونی؟ مگه نه .....؟ از تهران متنفرم که هم تو رو بهم داد و هم گرفت.... دیگه جلوی چشم من پیش اون مرتیکه نرو.... خوب؟
دهنش شدیدا بوی مشروب میداد ..... داشتم عق میزدم.
:من شیدا نیستم دنیل من .... من مهرسام، استخونام شکست بذارم زمین ......... :دیگه نمیذارم از دستم در بری.... مال منی عوضی......... خدایا .... نه من کافرم خدارو نمیشناسم من باهاش قهرم واقعا دیوونه شده بود لبهاشو به لبام نزدیک کرد :داد زدم دنیل ....تو مستی.... چرا؟ ولم کن حماقت نکن محکم لباشو گذاشت روی لبام و گفت: تو هر کی هستی دوسش دارم هرکی مجددا میخواست ببوستم که لگدی نثارش کردمو ولم کرد.... همون موقع صدای مگی به گوش رسید :بچهها اینجان، دنیل سرشو خاروند کم کم داشت مستی از سرش میپرید....... ولی تلو تلو میخورد ولگا رفت زیر بغلشو گرفت و گونشو بوسید :عزیزم هانی چقدر تو مستی هات میشه دنیل«تو ام هاتی جیگر .... خیلی هم هات میشه منو تا رختخوابم همراهی کنی؟ :البته از خدامه. بعد پوزخندی به من زد و گفت :خوب بچهها بای بای فکر کنم شما باید تا دیر نشده اثباباتونو ببندید همه اینو شوخی گرفتن و خندیدن جز من چون منظورش دقیقا به من بود ..... همه قید شامو زدیم و رفتیم ویلا چیپس و ماست برای شام خوردیم ولگا هنوز اونجا بود میمی :وای بچهها کاش منو میخواست واسه امشب به حالش تاسف خوردن جایز بود ولی نفس عمیقی کشیدم و به سمت تختم رفتم.
مگی با لحن موذیانهای پرسید نفهمیدی چرا یهو رفت؟ :نه.... یعنی چرا ..... خیلی مست بود شب به خیر بچه ها داشتم مسواک میزدم که صدای ولگا رو از پشت در شنیدم یعنی برگشته چجوری رضایت داده گوشامو تیز کردم الیشیا: ولگا چی شد؟ نخوابیدی اونجا ... نگو که پاکدامنی و شرم و حیا و اینا همه و از جمله خودش خندیدن :نه .... مست بود مستیش پرید به من گفت :که تو اتاقم چیکار میکنی ..... و بهتره که بری .... میخوام تنها باشم ..... و خلاصه اصلا نزاشت بمونم مگی :ترسیده ایدز بگیره :دهنتو ببند. خسته رفتم تو اتاق و زیر پتو ..... اصلا نمیشد بخوابم به یاد اون حرفاش از طرفی قلبم داشت مثل دیوانههای زنجیری خودشو تو درو دیوار میکوبید.... دستمو رو قلبم گذاشتم انگار بوسش تزریق محبت بود به قلبم ..... به خودم تشر زدم به قلبم گفت: هویییی...... عشق بی عشق ......... اون از تو متنفره بعدشم خیانت به دوست تو مرام من نیست من فقط الان باید به مگی کمک کنم .............
ادامه دارد....
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_نهم
– با کدوم پول؟ با سر خرجی که شما میدی؟ یه سر بری قهوه خانه و یه چایی بخوری میفهمی یه من ماست چقدر کره داره!
– پس بگو! از ارث بابات آوردی که چایی خریدی!
– نه از سر قبر ننهم آوردم. بکش خمار نشی.
– جواب زن جماعت رو فقط شبها باید داد! فعلا رجز بخون تا شب!
مادر مریم به آهستگی گفت
– یه چیزی بگو که بهت بیاد! آن وقتها که میتونستی، ماهی یک شب هم نمیدیدمت! با جنده جهودهای سر پامنار حشر و نشر داشتی! حالا که… ای مادر خدا نیامرزدت!
– بیا یه دود بگیر و حلالم کن!
سیخ سرخ شده را به بستِ سر سنجاق چسباند و لول کاغذی را بر لبش گذاشت و به آوایی دو رگه و نه چندان واضح گفت: «بیا! دوای همهی آن شبهایی است که بی من خوابیدی»!
مادر مریم سرش را پیش برد و گفت: «حالا نمیشه این همه لفظ قلم حرف نزنی! من که حلالت نمیکنم». آن گاه دود را تا اعماق سینهاش فرو برد.
– بگو به امام حسین با معصومه سیاه سر و سری نداری! قسم بخور.
– عجب اسبی شدهی سر پیری! من تو رو نمیتونم سیر کنم. معصومه یکی رو میخواد که خروسش بی محل باشه. دم به دقیقه آواز بخونه. من توان ندارم که بدبخت!
– بگو به جان مریم.ع
– خفه شو دیگه! راست میگن که اگه به غربتی رو بدی میآد خواستگاریت! دو دقیقه نمیشه باهات گرم گرفت!
مریم لباسش را عوض کرد و به اتاق آمد. استکان چای را به سمت خودش کشید. معلوم بود که ناراحت است. رویدادهای مدرسه در ذهنش میلولیدند. سکوت کرده بود. ابرام پرسید: «چرا بی حرفی بابایی»؟ مریم به عصبانیت گفت: «ده بار گفتم از این حیاط بریم. پس کی میریم»؟
ابرام دودی گرفت و با احتیاط، به شکلی که دود حرام نشود، دهانش را باز کرد و گفت: «میریم بابا جون! یه روز میریم. یواش یواش، گاماس گاماس. میریم…»
مریم سینی چای را هل داد و به عقب رفت. به دیوار تکیه زد.
– مگه من مسخرهی شمام؟ چند بار بگم که من از بوی تریاک بدم میآد! بابا جلوی من نکشید!
ابرام بساطش را جمع کرد و گفت که به خانهی همسایه میرود. بی گمان در بین اهالی حیاط بزرگ، کسی تا این اندازه بچهاش را دوست نمیداشت. آن هم بچهی دختر را که واقعا نانخور بود و نه نانآور. مریم تنها دختر حیاط بزرگ بود که به دبیرستان میرفت و این اجازه را داشت که پدرش را مجبور کند تا بساط تریاکش را از او دور کند. دختران دیگر حیاط بزرگ این بخت را نداشتند.
مادر مریم برخاست و ناهارش را آورد. بشقاب برنج و پارچ آب را روی سفره گذاشت. چند بار به پستو رفت و آمد اما مریم لب به غذا نزد. به حیاط رفت و کنار حوض استکانها را شست و برگشت.
– چرا عزا گرفتی دختر؟ به برکت خدا بی احترامی نکن.
مریم بشقاب غذا را برداشت
– این برکت خداست؟ به این میگی برکت خدا؟
بشقاب برنج را به سمت در پرتاب کرد. دانههای برنج و تکّهای کوکو در بخشی از اتاق پخش شد.
مادر با عجله جارو را برداشت و استغفار کنان، دانههای برنج را جمع کرد. از لای در، حیاط بزرگ را نگریست تا مطمئن شود که کسی آن اطراف نبوده است و رفتار مریم نهان مانده است. مادر جا خوده بود. مریم پیشتر هم خودخواه شده بود اما این نخستین باری بود که رفتاری چنین گستاخانه از خود نشان میداد. آن هم با برکت خدا! او زیر لب چیزهایی میگفت. وقتی طلب آمرزشش به پایان رسید، گفت: «افسار بریدی؟ غذای مفت میخوری هار شدی؟ خوب شد پدرت ندید…! خاک بر سرت کنم. دیدی چه کار کرد! برکت خدا رو…»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_نهم
دستاشو اب کنهدستشم که چاق نیست وای چقدر بیکاره ۸۵ تا ۸۹ اصلا اینو چطور راه دادن اینجا از اون روز که امده فقط داره از لایه پرونده ها برگه بر می داره یا کپی می گیره……… انقدر براش کپی گرفتم که نزدیکه اشتباهی دست خودمو هم کپی بگیرمدادگر – از اینکه کپی می کنی ناراحتی؟- وای چرا اینطوری می کنی؟دادگر – چطوری؟ -هی قایمکی میای دادگر – ببخشید نمی خواستم بترسونمت-حالا که ترسوندی ….. دیدم باز داره می خندهدادگر – تو جز خندیدن کار دیگه ای بلد نیستیدادگر – دباغ چند وقته اینجا کار می کنی ؟- چه فرقی می کنه تو فکر کن ۱۰ سال ۵ سال ۳ سال ولی همون ۳ سالو در نظر بگیردادگر – تو چرا وقتی می خوای جواب بدی ادمو جون به سر می کنی مکثی کردم و همینطوری که پرونده سال ۸۷ دستم بود بهش خیره شدمدادگر – خوب ببخشید پرونده رو انداختم تو بغلش – فعلا اینو بگیر من برم بقیه شو بیارمدادگر – تو از چی ناراحتی؟چرا هرچی می گم می خوای خفم کنی ؟-مگه برات مهمه؟دادگر – اره -انوقت برای چی؟دادگر – چون همکارمی -اوه چه حرف قشنگی زدینشستم تا زونکن سال ۸۵ رو بردارم که فریده از لای در صدام کردفریده – هی هی کجایی؟…..دباغی کجایی؟- چیه چیکار داری؟فریده – بیا اینا رو برام کپی کن -مگه خودتون تو اتاق دستگاه کپی نداری فریده – چرا داریم ولی برگها زیاده من وقتشو ندارم انقدر حرف نزن بیا بگیر ……..زودی برام کپی کن- بزار رو میز م الان میامفریده – فقط زودا دوباره لفتش ندیجوابشو ندادم و مشغول در اوردن پرونده شدمدیدم دادگر حرفی نمی زنه و ساکته همونطوری که نشسته بودم به طرفش چرخیدم- چرا ساکتی تا الان که داشتید حرف می زدیددادگر – همیشه همینطوری صدات می کنه- صدام نمی کنه صدام می کنندادگر – چرا؟-چی چرا؟دادگر – چرا بهت می گه هی یا دباغی- عجله نداشته باش اینجا همه منو اینطوری صدا می کنندادگر – برای چی؟- نمی دونم از اولش اینطوری بودهدادگر – تو هم چیزی نمی گی ؟- نه چی بگمدادگر – یعنی برات مهم نیست درست و حسابی صدات کنناز ته دلم ناراحت بودم ولی لزومی نداشت جلوی یه تازه وارد خودمو ناراحت کنم پس سرمو انداختم پایین و مشغول گشتن شدم که دیدم پروندهایی که تو بغلش گذاشته بودم با شدت به زمین کوبید و به سمت در رفت- هی کجا؟جوابمو ندادبه سرعت به طرفش دویدم- میگم کجا می ری ؟جوابمو نداد و برگهایی رو که فریده اورده بود از روی میز برداشت و به طرف در رفت – اقای دادگر چیکار می کنی ؟اونا هم اینجا کار می کنن…….. چرا تو باید کار اونا روهم انجام بدی- بابا مگه چندتا برگه است کار دو دقیقه استدادگر – دباغ چرا نمی فهمی چه یه دقیقه چه یه ساعت هر کس باید کار خودشو بکنه-حالا می خوای چیکار کنی؟دادگر – هیچی فقط می خوام برگه ها رو ببرم تا خودش کارشو کنهتازه فهمیدم که می خواد بره پیش فریده هم اتاقی مژی- وایییییییییییییی نریادادگر – تو چرا یهو برق می گیرتت-تو رو خدا نریدادگر – انقدر ازشون می ترسی دباغ؟-نه دادگر – پس چی- راستش راستش من یه گندی زدمدادگر – بهشون بدهکاری یا مدیون؟-هیچکدومدادگر – وای خوب حرف بزن-چطور بگمدادگر – میشه دو دقیقه بشینی من تمرکز کنم با بی صبری رو صندلی نشست-حالا نمیشه بی خیال برگه ها بشی و به کارمون برسیماز جاش بلند شددادگر – اینارو می خواستی بگی – نه نه تو نه شما بشیندادگر – بفرماید خوب بگو-راستش چطور بگم اونروزی که تازه امده بودی یادتهدادگر – اره …خوب-خوب یادته من پشت سیستم نشسته بودم دادگر – خوب- خوب به جمالتدادگر – دباغ جونمو اوردی بالا د یالا حرف بزن- اخه قابل گفتن نیست دادگر – یعنی چی که نیست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_نهم
بارون شدت گرفت.جوراب و چادرم خیس خیس شده بود.اشک های صورتم زیر بارون دیگه معلوم نبود.همین جوری راه می رفتم.کاری هم نداشتم پاهام داره روی این سنگ های سرد یخ میزنه.مبهوت بودم.توی باورم نمی گنجید و نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم.
من...اربعین...حرم مولا...ایوان نجف...
دستم رو می مالم به در و دیوار حرم.بوی بابا میده.بوی همون بابایی که تابوت مادرم رو کنار گهواره محسن ساخت و سوخت...
چقدر این بو برای دختر یتیمش آرامش بخشه...
بوی همون بابایی که خودش و بچه هاش توی تاریکی شب،غریبانه مادر رو خاک کرد وسوخت...
بوی همون بابایی که شاهد دیوار و در بود...
آره بابام خیلی چیز هارو دید و دید و دید...
بوی همون بابا...
همونی که فاتح خیبر بود...
بوی بابای زینب رو می داد.بوی بابای حسن رو می داد.بوی بابای ام کلثوم رو می داد.بوی بابای عباس رو می داد.بابام خیلی خوش بو بود.اما...
اما به غیر از همه این عطر های مدهوش کننده...
حرم بابام بوی سیب رو می دادم...
همه جای حرم بابام بوی سیب پیچیده بود.
دیگه پاهام از سرما هیچ حسی نداشت.همون جا زیر بارون وسط صحن نشستم.دور و اطراف رو که نگاه کردم فقط من حالم این نبود.صداها توی گوشم میپیچه.
اینجا کجاس؟مگه میشه قشنگ تر از اینجا؟اینجا خود بهشته...
هر گوشه ایوون یه دسته سینه زن.
گوشه به گوشه حرم دسته دسته شده بود.
از یک طرف صدا میومد:امیری حسین....
از طرف دیگه نجوای :علوی میمیرم مرتضوی میمیرم انتقام حرم زینب و من میگیرم...
صدا ها توی هم قاطی می شد و نوای قشنگی رو می ساخت.
هرجا سرت رو برمی گردوندی سینه زنی بود.انگار دوباره محرم شده.انگار نه انگار چهل روز می گذره.چهل روز.
چهل رو می گذره از بی بابا شدن سکینه.چهل روز عین برق و باد گذشت از کتک خوردن رقیه.چهل روز گذشت از نیومدن عمو.چهل روز گذشته.چهل روز از رفتن اصغر چهل روز از نبودن اکبر....
نه چهل روز نمی گذرد...
اصلا از آن روز به بعد مگر زمان توان حرکت دارد؟
مگر می شود؟
حسین نباشد و چهل رو بگذرد؟
چیزی برای نوشتن نداشتم جز این:
باخبران غمت بی خبر از عالمند
🌸 پايان قسمت نهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_نهم
یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم:
+سلام مادرجون،خوبین؟
+سلام فاطمه جان،ممنون مادر تو خوبی؟اشتباهی به گوشی تو زنگ زدم؟
+نه مادرجون درست زنگ زدین،گوشی امیر دست من هستش،امیر خودش رفته چیزی بخره،...😕
ناگهان صدای پیچ کردن بیمارستان بلند شد، به سرعت خواستم گوشی رو نگه دارم که صدا به گوش مادر امیر نرسه،اما کار از کار گذشته بود، با صدای مضطرب گفت:
+فاطمه جان کجایبن؟ صدای چی میاد؟ راستش رو بگو،،،😕
نتونستم خودم رو نگه دارم، با صدای بغض آلود گفتم:
+مادرجون،امیر حالش بد شده،اومدیم بیمارستان، آدرس رو براتون میفرستم بیاین...😢😢😢
+باشه مادر،خداحافظ
افشین دوباره اومد پیش ما و سوال پرسید :
+دکترها میگن،به خاطر بیماری که داره،باید با دکتر خودش هم تماس بگیرید و مشورت کنید....
همونجوری که داخل کیفم رو برای پیدا کردن شماره میگشتم،جواب دادم:
+الآن حال امیر چجوریه؟ من با دکتر تماس میگیرم و صحبت میکنم...😢
با خوشحالی جواب داد:
+خداروشکر، حالش میزون شده، تا یک ساعت دیگه هم مرخص میشه، دکتر خودش باید تصمیم بگیره...😊
خداروشکر کردم،شماره دکتر رو پیدا کردم،اما ساعت حدودا یازده شب بود،رو به فهیمه پرسیدم:
+خواهر،به نظرت زنگ بزنم؟
همونجور که سرش پایین بود و با گوشی همراه خودش داشت زیارت عاشورا میخوند، جواب داد:
+زنگ بزن فاطمه، بالاخره دکترش باید بگه ما چیکار کنیم،شاید بخواد تا صبح همین جا بستری بشه...🤔
به صندلی تکیه دادم سریع گفتم:
+وای نه فهیمه،بستری نه....😢 الآن زنگ میزنم ببینم چی میشه..
بعد از دو یا سه تا بوق جواب داد دکتر :
+بله، بفرمایید.... 😊
+سلام آقای دکتر، بنده همسر امیر احمدی هستم،امروز خدمت رسیده بودیم، حالش الان بد شده، اومدیم بیمارستان، نظره شمارو میخوان، چیکار باید بکنیم؟
یکم فکر کرد و جواب داد؛
+لطفا تلفن رو برسونید به دکتر معالج
+پس آقای دکتر گوشی رو قطع میکنم، دوباره تماس میگیرم.... 🤔
بلند شدم و داخل راهروی تقریباً پر رفت و آمد بیمارستان راه افتادم،آقا افشین چند اتاق جلوتر،جلوی درب اتاق ایستاده بود،با شتاب بیشتری جلو رفتم و گفتم:
+آقا افشین،دکتر گفت با دکتره معالج امیر باید صحبت کنه،تا نظر خودش رو بگه....🤔
افشین با خنده گفت:
+من گوشی رو میبرم و تماس میگیرم با دکتر،..
به داخل اتاق اشاره کرد و ادامه داد:
+امیر سراغت رو گرفت، اجازه دادن بری پیش شوهرت، برو داخل..😊
با خوشحالی گوشی رو دادم و گفتم :
+آقا افشین، اولین شماره، شماره ی دکتر هست،زنگ بزنید بهش دستتون درد نکنه😊
با خوشحالی لباسم رو صاف کردم و از داخل صفحه گوشیم به صورتم نگاه انداختم و روسریم رو صاف و مرتب کردم، رفتم داخل اتاق...😊
فقط امیر داخل اتاق بود و خداروشکر سره حال بود، تا من رو دید گفت:
+فاطمه خوبی؟ ببخشید تو رو خدا😔
این حاله منم هی دوس داره واسه تو ناز کنه....😔
پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن، داخل بینیش هم شلنگ تنفسی سبز رنگی وصل کرده بودن...
به سمت امیر قدم زدم و کنار تختش نشستم، همونجور که روی موهای سرش دست میکشیدم گفتم:
+الهی دورت بگردم،شما ناز کن،من میخرم،فقط اینجوری ناز نکن😔 به خدا قبض روح شدم تا برسیم اینجا، میتونی دست و پاهات رو تکون بدی؟ 😕
+لبخند زد بهم و دستش رو بلند کرد روی دستم گذاشت جواب داد:
+آره،اینقدری تکون میخوره که بتونم دست خانمم رو بگیرم،...😊
بعد با جدیت پرسید:
+راستی فاطمه، به کسی که خبر ندادی اینجاییم؟
ابرو هام رو بالا انداختم، جواب دادم:
+به مادرت گفتم،چون نمیشد نگم،از سر و صدای بیمارستان فهمید کجایبم،منم حقیقت رو گفتم😔
+فدای سرت،بالاخره که باید میفهمیدن،فاطمه، پشت تخت رو یکم میاری بالا؟
بلند شدم و از پایین تخت، اهرم رو چرخاندم و پشت تخت بالا اومد، صدای مادره امیر به گوش میرسید، انگار پشت درب اتاق با آقا افشین داشتن صحبت میکردن، یهو درب اتاق باز شد،مادر و پدر امیر وارد با اضطراب وارد شدن، سریع بلند شدم سلام کردم، اما معلوم بود اصلا حواسشون نیست جواب ندادن،به سمت تخت امیر رفتن، مادرجون دست روی صورت امیر میکشیدن و میگفتن:
+چی شدی مادر؟ من بمیرم اینجور روی تخت بیمارستان، خسته و بی جون نبینمت😔
آقاجون شانه مادر امیر رو گرفت و گفت:
+خانم این حرفا چیه میزنی آخه،روحیه میخواد پسرم، پهلوون که خسته نمیشه،یکم حالش بد شده😔
معلوم بود که با بغض صحبت میکنن، امیر جواب داد:
+خدانکنه مامان، آخه این حرف ها چیه؟
رو به سمت پدرش:
+باباجون من نوکرتم،خدا سایه شمارو بالا سره ما نگه داره، یکم فشارم جابع جا شده، این دکترا الکی شلوغش مبکنن،😊
من جلو رفتم و طرف دیگر تخت وایسادم،مادر امیر تازه متوجه حضور من شده بودن انگار،سریع پرسید :
+تو خودت خوبی مادر؟ببخشید حواسم نبود اصلا بهت😔
با لبخند جواب دادم:
+فدای سرتون مادر جون،من خوبم،شما هم آروم باش،به خیر گذشته😊
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🚩#رکسانا
#قسمت_نهم
عمّه خانم- نه!
مانی- چند سالیش هست حالا؟
عمّه خانم- حدود بیست دو و سه سالشه.
من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم و مانی گفت:
ببخشید عمّه خانم، شما چند سالته؟
عمّه خانم- دورور هشتاد، هشتاد خرده آی.
مانی- ماشالا! روغن کرمونشاهی اینه ها!هزار الله اکبر! یعنی حدودا شصت سالتون که بود این گیس گلابتون رو به دنیا آوردین؟! دستتون درد نکنه! زن ایرانی رو رسفید کردین!
عمّه خندید و گفت:
-دختر خودم نیست!آوردمش و بزرگش کردم!همین و که فهمید گذاشت رفت!
-بهش نگفته بودین؟
عمّه خانم- نه!
-چرا؟
عمّه خانم- خرییت!
مانی- دور از جون شما اما خودش چه جوری فهمید؟
عمّه خانم- یه پدر سوخته بش گفت! یه آدم شار لاتن!
-باهاتون دشمنی داشت؟
عمّه خانم- کم کم همه رو براتون میگم.
مانی- عکسی چیزی ازش ندارین؟
عمّه خانم- شما حتما میشناسینش!
مانی- ما؟ بجون عمّه خانم من یکی که تو این دوساله توبه کردم و همش تو خونه وره دل بابام بودم! هرکسی هم هرچیزی بهتون گفت از سر دشمنی بوده!میگین نه این هامون شاهد!
عمّه خانم-ای پدر سوخته!
مانی- یعنی شما میفرمایین ما به عمّه مون خیانت میکنیم؟! یعنی ما ا دمهایی هستیم که بریم و دختر عمّه مون رو فریم بدیم؟! اصلا به قیافهٔ ما میخوره که یه هم چین ا دمهایی باشیم؟!
عمه نگاهش کرد و بهش خندید كه مانی گفت:
-فرمودین دو سال؟
عمه سرش رو تکون داد
مانی- ببخشید اسم دختر عمه جون فریباست؟
عمه خانوم- نه.
مانی خندید و آروم گفت:
-بیتا؟
عمه بازم خندید و گفت:
-نه.
مانی بازم با خنده گفت:
-صحرا؟شهره؟آزیتا؟لیدا؟پانت ه ا؟ویولت؟
عمه خانم- هیچ کدوم نیست!
مانی- خوب، الحمدلله ی سالش كه هیچی! بخیر گذشت!
عمه م خندید و آروم از جاش بلند شد و رفت از اتاق بیرون و ی لحضه بعد با ی مجله برگشت و مجله رو گذاشت جلو ما!من مانی یه نگاه به مجله کردیم.یه مجله جدول بود! مانی ورش داشت همین جوری ورق زد و بعد رویه صفحه نگه داشت و یه نگاه بهش کرد.
-خوب! احتمالا راحت میشه پیداش کرد!
یه نگاه به لای مجله کردم!فکر کردم عکس ی چیز دیگه ی از دختر عمه موون لای مجلس كه مانی گفت:
-شروع میکنیم ! از از نوشت های زند یاد جلال احمد؟هفت حرف!
-چی؟
مانی- از مشتقات نفت؟ سه حرف!ببخشین عمه جون! اسم دختر عمه موون رمز جدول؟
عمه م خوانید و گفت:
-رو جلدش رو نگاه کنین!
ی نگاه با تعجب به عمه م کردم و مجله رو از دست مانی كه اونم به عمه م مت شده بود گرفتم و عکسه رو جلد رو نگاه کردم!باورم نمیشود!
دوبار به عمه م نگاه کردم! یه لحضه بعد گفتم:
-ایشون دختر عمه ما هستن؟
مانی مجله رو از دستم گرفت و یه نگاه بهش کرد گفت:
-ا ا ا ا...! پس ما تاحالا بیخودی پول بلیط سینما رو میدادیم!
مجله رو دوبار از دستش گرفتم و نگاه کردم! رویه جلد عکسه ..... خانوم بود كه همین چند وقت پیش توی یه فیلم بازی کرده بود! دختر قشنگی بود! چشم و مو مشکی و خیلی خوش تیپ! اتفاقا به خاطره قشنگیش، با همون یه فیلم گل کرده بود !
مجله رو گذاشتم رویه میز و به عمه خانم گفتم:
-اسمش همین .... كه باهاش معروف شد؟
عمه خانوم- نه! اسمش ترمه اس! وقتی فهمید كه دختر من نیست رفت وبرای خودش یه شناسنامه دیگه گرفت!یعنی به نام پدرش شناس نام گرفت! اسمش رو هم عوض کرد اینو رو خودش گذاشت!
مانی- اسم خودش كه قشنگ تر بود!
عمه خانم- دیگه؟!
مانی- هلاکه هنر پیشگی به دهانش مزه کرده و معروف شد؟!مگه میآد؟!
عمه خانوم- نمیخوام دیگه بازی کنه!
-چرا؟!
عمه خانوم- بعدا بهتون میگم!
-اگه نخواست بیاد چی؟
عمه خانم- میخواد!حتما میآد!فقط باید کمکش کرد!
-ماها رو میشناسه؟
عمه خانوم- براش از برادرم گفتم. میدونه كه برادر هام هرکدوم یه پسر دارن. همین.
مانی-آدرسی چیزی ازش دارین؟
عمه خانوم- خونه جدیدش رو نه ولی امشب فیلمبر داری داره!
-کجا؟
عمه خانوم- است ۲ بعد از نصفه شب توخیابون....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_نهم
#بخش_اول
❀✿
خودم رو دراتاقم زندانے و در رو به روے همه قفل ڪردم. باید به خواسته ام مے رسیدم. مادرم پشت در برام سینے غذا مے گذاشت و التماس مے ڪرد تادر رو باز ڪنم. از طرفے هم پدرم مدام صداش رو بالا مے برد ڪه: ولش ڪن! اینقدر نازشو نڪش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نڪن...
با این جملات بیشتر سرلجبازے مے افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذاے من روزے سه چهار عدد بیسڪوئیت نارگیلے داخل ڪمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون مے اومدم تابه دستشوئے برم و بطرے ڪوچڪم رو از آب پر ڪنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد.
❀✿
یه بیسڪوئیت نارگیلے رو در دهانم مے چپونم و پشت بندش چند جرعه آب مے نوشم. با بے حوصلگے پشت پنجره روے تخت مے شینم و به آسمون نگاه مے ڪنم. بطرے آبم رو لب پنجره مےگذارم و روے تخت دراز مے ڪشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میڪنم: خداڪنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق!
غلت مے زنم و به پهلو مے خوابم
_ حداقل زودتر حموم میرم!
روے تخت مے شینم و موهام رو باز مے ڪنم. دسته اے از موهام رو جدا و نگاهش مے ڪنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم مے ریزم و دوباره دراز مے ڪشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا مے پرونه. بلند میگم : بله؟؟!
صداے غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز ڪن!
ابروهام درهم مےره و جواب میدم: ولم ڪنید!
_ درو باز ڪن! بابات ڪارت داره!... " مڪث میڪنه"هوف! بیا ڪه آخرسر ڪارخودتو ڪردی.
برق از سرم مے پره. از تخت پایین میام و روے پنجه ے پا مے ایستم. باورم نمیشه! ڪاش یڪبار دیگه جمله اش رو تڪرار ڪنه. آروم آروم جلو مےرم و پشت در اتاق مے ایستم. گوشم رو به در مے چسبونم و با ذوق مے پرسم: چے گفتے ماما؟
ڪلافه جواب مےده: هیچے! به آرزوت رسیدے! دختره ے بےعقل!
باچشماے گرد و ابروهاے بالارفته از در فاصله مے گیرم و وسط اتاق بالا و پایین مے پرم. دوست دارم جیغ بڪشم! من موفق شدم. دستم رو مشت مے ڪنم و با غرور در حالیڪه لبم را ڪج ڪردم، محڪم میگم: آررره! اینه!
دستهام رو در هوا تڪون میدم و مے رقصم. بلاخره آزادے!!!
باخوشحالے در رو باز مے ڪنم و لبخند دندون نمایي به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمے برام نازڪ مے ڪنه. دست راستش رو به حالت خاڪ بر سرت بالا میاره و مے گه: ینے...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندے؟
_ نچ! عوضش به نتیجه اش مے ارزید!
_ خیلے پررویے خیلے!
درحالیڪه سرم رو مے رقصونم ازپله ها پایین مےرم. به چهار پله ے آخر ڪه مے رسم از مسخره بازے دست مے ڪشم و آهسته به اتاق نشیمن مےرم. پدرم روے مبل نشسته، نگاهش رو به گلهاے قالے دوخته و پاے چپش روتڪون میده. گلوم روصاف مے ڪنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا مے گیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو مے سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میڪنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو بردارے!..
بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ے من اخم غلیظے میڪنه و ادامه میده: ولے... سنگین مے پوشے! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزاے دیگه رو ڪنار بزارے! فڪر نڪن دلم به این ڪار راضیه! چاره اے ندارم! خیلے برام سخته، ولے تو ڪله شقتر از این حرفایے... پشتش رو میڪنه تا سمت در بره ڪه سرش رو تڪون میده و زیرلب جمله ے آخرش رو میگه: ولے بدون بابا! یروز بخاطر جنگے ڪه با ما ڪردی پشیمون میشے، میگے ڪاش مے جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشے!
ازحرفهاش چیزے نمے فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندے جواب میدم: مرسے ڪه قبول ڪردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم!
مادرم ڪه گوشه اے شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو مےده: اون روزتم خواهیم دید!!
❀✿
صداے آلارم ساعت درگوشم مے پیچه. خمیازه اے طولانے مے ڪشم و روے تخت مے شینم. نسیم صبح گاهے پرده ے حریرم رو با موج یڪنواختے تڪون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میڪنم. درحالیڪه سرم رو مے خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه مے ڪنم...
_ خب! چرا الان پاشیدم؟!
چرخی مے زنم و به پاهام خیره میشم
_ چرا خو اینقد خنگم؟!
باڪف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه مے ڪنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!!
بالا و پایین مے پرم و زیر لب شعر مے خونم. با خوشحالے یونیفورم مدرسه رو به تن مے ڪنم و مقنعه ے مشڪیم رو از روے جالباسے برمیدارم. مقابل آینه مے ایستم و مقنعه رو روے شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالاے سرم جمع و مقنعه رو سرم مے ڪنم. چشماے روشنم در آینه مے خندن!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_نهم
#بخش_دوم
❀✿
ڪوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویے مے دوم. درش رو باز مے ڪنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میڪنم و صورتم رو مے شورم. لبه هاے مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتے داره؟! مهم اینه ڪه امروز قشنگ ترین روز زندگے منه! روزے ڪه بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون مےرم. ڪتونے هاے نو با بندهاے رنگے رو به پا میڪنم و از خونه بیرون میزنم. حس مے ڪنم هوا خنڪ تر شده! آسمون آبے تر! مثل دیوونه ها مے خندم و به سمت مدرسه مےرم. ڪمے آستین هام رو تا مے زنم و مقنعه ام رو عقب مے ڪشم. در ذهنم مے گذره: اینجا ڪه بابا نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون مے پرم و در حاشیه ے خیابون با قدمهاے بلند مسیر رو پیش مے گیرم. روے جدول مےرم و براے حفظ تعادل دستهام رو باز مے ڪنم. احساس آزادے میڪنم!
_ آخ! بلاخره پریدم!!!
❀✿
دوران خوش پیش دانشگاهے و تفڪرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضے و فیزیڪ یڪ استاد مشترڪ داشت. استاد پناهی! مردے پخته وجذاب ڪه بسیار خوش مشرب به نظر مے رسید. درتدریس بسیار جدے بود و از شوخے هاے بے جا شدیدا بدش مے اومد. موقع استراحت عینڪش رو روے موهاش مے گذاشت و به حیاط خیره مے شد. وجود یڪ مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریڪ مے ڪرد! حلقه ے باریڪ و نقره اے در دست چپش مانعے مقابل افڪار مسخره ے من و هم ڪلاسے هام شد.خودش را دهه شصتے معرفے ڪرده و به حساب ما سے و خورده اے ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روے تخته ے گچے نوشت: " محمد مهدے پناهے "
❀✿
این قسمت رو ازمایشے بصورت محاوره ای نوشتم☺️
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_نهم
فرزاد: خب حالا یکم از خودت بگو خانوم، چی میخونی؟ چیکارمیکنی؟ عمو کامران که میگفت حسابی درست خوبه
خندیدموگفتم: باباها عادت دارن از دختراشون تعریف کنن شما جدی نگیر
فرزاد: این الان شکسته نفسی بود؟؟
خندیدمو گفتم: نه، ترم 6 گرافیکم درسمم ای بد نیست شما از خودت بگو
فرزاد: از چیم بگم؟ رفته بودم استرالیا کانگرو شکار کنم که از دستم در رفت
هردو خندیدیم، چقد دلم برا این خنده هاش تنگ شده بود
فرزاد: شوخی کردم والا من درسم،به خوبی تو نبود مهندسی نقشه برداری و همه تو 4 سال گرفتن من تو 5 سال.
من: پس از نبوغ رادمنشا چیزی به شما نرسیده.
فرزاد به شوخی اخم کردوگفت: حالا من یچیزی گفتم خانوم.
خندیدم وگفتم: ببخشید شوخی کردم
فرزاد: عذرخواهی لازم نیست دختر پاشو بریم توکه من داره گشنم میشه.
هردو از جامون بلند شدیم، بهش گفتم: زودتر بریم تا خون جلو چشاتو نگرفته.
فرزاد خندیدو گفت: چی؟؟ خون؟؟
من: آخه بابا کامران وقتی گشنش میشه میگه خون جلو چشمامو گرفته.
اینو که گفتم درست روبروش وایساده بودم و راه رفتنشوبسته بودم، فرزاد بهم نگاه کردوگفت: فعلاً که یه زیبا جلوی چشمای منو گرفته نه خون!
با حرفش نزدیک بود ذوق مرگ بشم کنار رفتم وگفتم: ببخشید بفرما برو
فرزاد رد شدو گفت: توام بیا دیگه من از جلو برم بگم شامو بکشن، تو حیاط نمونی.
وقتی رفت دستامو رو صورتم گذاشتم میتونستم حدس بزنم چقد قرمز شدم، باورم نمیشد فرزاد از زیبایی من حرف زده باشه اونم با این لحن صمیمی با شادی تمومو البته 2 تا لیوان توی دستم رفتم داخل پیش بقیه.
×××××
(شیده)
آخر شب شده بودو همگی بلند شدیم بریم خونه هامون بجز هومن وفرزاد که قرار نبود به تهران برگردن اونا میخواستن پیش سامان بمونن تا هم بعد از مدتا که دور هم جمع شدن یه شب زنده داری روی پشت بوم داشته باشن هم فردا یه دوری اطراف کرج بزنن اگه آوا کنکور نداشت ممکن بودمن و اونم بمونیم ولی چون آوا بخاطر درسش نموند منم حس کردم خیلی زشته تنها بین 3 تا پسر جوون بمونم حتی اگه یکی از اون پسرا عموی عزیزم باشه یکیشونم عشقم اون یکیام هومنی که مثل برادرم بود، خلاصه وقت خدافظی رسید، دلم انقد گرفته بود که انگار قرار بود دیگه هیچوقت فرزادو نبینم، با همه خدافظی کردم وقتی به فرزاد رسیدم یاد حرفش زیر آلاچیق افتادم، خجالت کشیدموبه صورتش نگاه نکردمو با یه خدافظی کوتاه ازش رد شدم. آخر از همه باسامان خدافظی کردم، بهش گفتم: عموجونم از شیده ی بی ادبت که ناراحت نیستی؟
سامان یه لبخند زدو گفت: نه فداتشم قول میدم بیشترم بفکر خودم باشم
با حرفش به هیجان اومدموگفتم: عاشقتم عموجون
سامان: برو دیگه خودتو لوس نکن کامران منتظره
خدافظی کردیم و برگشتیم تهران، روز استقبال فرزادم تموم شد.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#ناحلہ🌺
#قسمت_نهم 9⃣
°•○●﷽●○•°
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_____
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🍃🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_نهم
ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍ
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ . ﺑﺮﻭﻭﻭﻭﻭ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ . ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ .
_ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﻦ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺼﺎﻓﺎ ؟
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺣﺴﻦ ﮐﭽﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻗﺎ ﺷﺠﺎﻉ . ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻮ؟
_ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺧﺒﺮﺍ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻫﺎ . ﮐﻼﻍ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺍﺑﺠﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ . ﻓﻌﻼ .…
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﺎ ﺣﻖ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﺩﺕ؟
_ ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎﺑﺎﯼ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓