#قسمت_دوم
#نامه_شماره_سی «عکس دونفره»
امید پشت سرم رسید و دستش را کوباند به شیشه در. دهانش را باز کرد تا داد بزند که عطسه کرد. شعله لبهایش را غنچه کرد و گفت«طاقت چی؟ بیایید تو» خانهاش بویی از ترکیب عود و اسپری و تافت و رنگ مو و سیم سوخته میداد. شعله به امید نگاهی انداخت و با آن صدای تودماغیاش گفت«آخی تو امیدی؟! کی برگشتی؟ چه مردی شدی!» امید چشمهایش خیس شد و دوباره همهجای صورتش جمع شد و عطسه کرد. عکس را از جیبم درآوردم و جلوی شعله گرفتم و گفتم«بین من و سامان این چیزا بوده. ما هم خانوادگی سفت و سختیم. دختر ترمینال نیست همه بیان و برن با احساساتش بازی کنن.
به سامان بگید بیاد تکلیف این عکسو معلوم کنه.» نگاهی به امید انداختم تا ادامه حرفهایم را بگیرد که دیدم همچنان دماغش را جمع کرده و چشمهایش را باد میزند تا عطسه بعدی سراغش نیاید. حق هم داشت. من که کچل، مامان هم که موهایش در زنانهترین حالت ۵ سانت بود. معلوم بود دستکم از آن حجم موهای پف کرده و گردههای سیبیلهای بندانداخته شده زکام میگیرد. شعله عکس را از دستم گرفت و گفت «الان دیه میخوای؟! سامی بیا دیه دو سالگیتو بده.»
امید نفسی کشید و دوباره داد زد: «آقا سامان بیا که اسمتو رو خواهر ما گذاشتی. بیا جمع کن قضیه رو من حوصله و اعصاب ندارم.» شعله روی یکی از صندلیهای آرایشگاهش نشست و داد زد«دو سالشونهها!» صدایم را بالاتر از شعله بردم و گفتم «من دوسالم بوده، پسر شما که دست کم اینجا ۵سالشه! سوءاستفاده از روحیات کودکانه هم بذاریم تو پروندتون؟ سامان!» امید به پوستر زنی که به دیوار زده شد با دهان باز خیره مانده بود. کمکم داشت باورم میشد امید اروپا نرفته. آستینش را کشیدم و داد زدم «سامی بیا بیرون.» شعله دوباره عکس را نگاه کرد و داد زد «سامی بیا بیرون مامی.» در اتاق گوشه آرایشگاه باز شد و پدرت از اتاق بیرون آمد! حالا با آن آفریقاییها لب جبلالطارق خشکتان بزند تا هفته بعد..
فعلا- مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662