داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستوسه مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوچهار
در یک نیمروز که به پارک نرفته بودند، سر و کلّهی مادر جاوید پیدا شد. قراردادِ خانه را تمدید کرده بود و برایش وقت پزشک گرفته بود. به جاوید گفته بود: «این شش ماهی که ایران نیستم، گند بالا نیار لطفا. اگر فکر میکنی که بودن این دختر واسه روحیهت خوبه بذار باشه. دنبال شر نگرد. شکمش رو بالا نیار که دویست تا وارث پیدا میکنه. دیگه حوصلهی تو رو هم ندارم. با اون بابای خرفتت… همهتون احمقید». از اتاق بیرون آمد و به مریم خیره شد. جواب سلامش را با تکان سر داد. نگاهی عمیق کرد و رفت. حتی کلمهای با او حرف نزد.
در نخستین شب با هم بودنشان، مریم تا نیمههای شب اشک شوق ریخت و جاوید را بوسید. زمانی که وقت خوابشان فرا رسید، جنس اشکهای مریم دگرگون شد. به یاد اتاقک خود افتاد و وضعیت مادرش را در ذهن مجسم کرد. میدید که پدرش خاموش و غضبناک به بالش لم داده و منتظر بهانه است تا همه چیز را به سوی در و دیوار پرت کند و بشکند. میشنید که ارواح مردگان مادرش را گور به گور میکند و هر از گاهی یک سیلی هم میزند. جاوید که تغییر حالت او را دید، گفت: «هر جور که راحتی! میخوای روی تخت با من بخواب، نمیخوای رختخوابت رو روی زمین بنداز. اما مطمئن باش که من نمیتونم هر شب خودم رو کنترل کنم. کار اجباری توی معادن کرمان راحتتر از اینِ که تو این جا باشی و من بالش رو بغل کنم». مریم اشکهایش را پاک کرد.
– میترسم. دلم برای مامانم تنگ شده
– میترسی یا دلت برای مامانت تنگ شده؟
– هر دو تاش.
– بیا کمک کن میخوام برم روی تخت. زیر بغلم رو بگیری، خودم بلند میشم.
– تو تا حالا این کار رو کردی؟
– چه کاری؟
– اِه! لوس نشو دیگه!
– اگر منظورت عشقبازی است، آره. تا دلت بخواد.
– با کی؟ دوستش داشتی؟
– از ایران رفته.
– پرسیدم دوستش داشتی؟
– نه به اندازهٔ تو.
– برمیگرده؟ کی برمیگرده؟
– مگه من نوستراداموسم؟
– جاوید… قسم بخور که همیشه با هم میمانیم. قسم بخور بعدش همین امشب هر کاری خواستی میکنیم. فقط بگو به خدا با هم میمانیم.
– بگیر بخواب. فردا شب هم شب خداست.
– یعنی نمیخوای قسم بخوری؟
– ببین مریم، خیلی خری! تو باید برای من ناز کنی نه من برای تو. تو زیبایی و من اینم! به خدا، به شیطان، به همهٔ امام زادگان شهر تهران قسم اگر نیفتم کنج بیمارستان، با تو میمانم. کی از تو بهتر؟ خودت میدانی که دوستت دارم. حالا بگیر بخواب.
مریم که گویی خیالش راحت شده بود، با شرم گفت
– یکی از بچههایی که نامزد کرده بود، میگفت خیلی درد داره. میگفت آدم میترکه! راست میگه؟
– چی درد داره؟
– لوس نشو دیگه! همون کار رو میگم!
– هان؟ مگه با خدا بیامرز ملک فهد ازدواج کرده بود؟! والله ما که دردی حس نمیکنیم. فکر نکنم از جنس شما هم کسی ترکیده باشه!
– گناه نداره؟
– جان؟
– چرا دیر میگیری امشب؟! میگم ما به هم نامحرمیم. گناه میکنیم دیگه!
– وقتی هم دیگر رو دوست داشته باشیم، یعنی که عقدیم.
– مطمئنی؟
– آره.
– پس به گردن خودت. روز قیامت خودت جواب بده. وقتی از مو آویزانم کردهن، میگم کار این بود!
– میخندی؟ تو از خانه و کاشانه و به قول خودت، آبروی خانوادهت زدهٔ آمدهٔ پیش من و حالا از قیامت حرف میزنی؟
– به خاطر اینکه دوستت دارم.
– پس دیگه بیخیال شو!
– معلم پرورشیمان میگفت که اگر روزی خواستید کاری بکنید لااقل گناه نکنید. خودش کتاب رو آورد توی کلاس و برامون خوندش. توضیح… توضیح چی بود!
– والله یکی دو تا روزنامه و مجلّه توی اتاق بابا هست اما توضیح المسائل…! بعید میدونم.
– میخوام بیام بغلت بخوابم. همین جوری. با لباس.
– عزیزم منِ فلج رو تحریک نکن نصفه شبی. همان جا بخواب. سه روزه که یه سیم کارت خریدهم و گوشی ندارم. فردا زوتر بیدارم کن. باید بریم یه گوشی بخریم.
– آخ جان موبایل. شمارهت رو بگو تا همین الان حفظ بشم. رُنده؟
مریم با خوشحالیِ ناگهانی به جاوید کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد. روبرویش ایستاد و چند ثانیه به چشمانش زل زد. بعد با عجله لباسهایش را درآورد.
– مطمئنی؟ ببین عجله نداریم. باشه یه شب دیگه که حالت بهتره… اصلا من این جوری حال نمیکنم. ببین! نمیخوام…
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوپنج
در اواخر هفتهٔ دوم زندگیشان، جاوید به بیمارستان رفت و برای سومین بار نوانترون تزریق کرد. غروب آن روز به زمین و زمان ناسزا گفت. شاکی بود که چرا بیماریش رو به بهبود نیست. انتظار داشت که این بار پس از تزریق نوانترون، بهتر شود. مریم هر کاری کرد نتوانست آرامَش کند. جاوید پس از چند پیکِ سنگین ودکا، سه نخ سیگاریِ بنگ میرجاوه بار زد و پی در پی کشید.
قهقهاش تا بیرون از خانه میرفت. چِت کرده بود و میخندید. مریم را نگاه میکرد و هِر هِر میخندید. با کمک مریم روی تختش دراز کشید و صندلی چرخدارش را دستمایهٔ خنده قرار داد. با انگشت به صندلی اشاره میکرد و میخندید. در لابهلای خندههایش گاهی نام صندلی را به زبان میآورد. شکمش را میگرفت و ریسه میرفت.
«صندل… صندلی… صندلی… هاهاها! مریم! صندلی…!ای خدا صندلی… چرخ داره. انگار از ایران خودرو در رفته! صندلی… هاهاها… فاک یو ویلچر. گاییدمت. برو گم شو ویلچر زنازادهٔ تخمی… تو اگر آدم بودی که چرخ نداشتی…»! مریم بغض کرده بود و گوشهای زانوانش را بغل کرده بود. چند ساعت بعد، جاوید پس از خندهها و عربدههای بسیار، کمی بهتر شد. آروغی زد و مریم را فراخواند. جوابی نشنید. دستش را بلند کرد و کلید برق را زد. اتاق روشن شد. مریم را در گوشهٔ اتاق دید که با صورتی خیس و سرخ شده نشسته بود.
جاوید با دیدن مریم در آن حالت، دوباره خندید اما حالش کمی بهتر شده بود و عقلش را تا اندازهای بازیافته بود. خندهاش را قطع کرد. چند بار صدایش زد. مریم پاسخ نمیداد.
– بیا میخوام برات خاطره بگم. با توام. مریم…
– گفتهی! قبلا زیاد گفتهی. نمیخوام چت کنی و خاطره بگی. من بهت گفته که از مواد بدم میآد. نگفتم؟ حالا میخوای خاطره بگی!
– این خاطره فرق میکنه دیوانه. میخوام یه خاطرهٔ خفن بگم. فرق میکنه به جان تو.
مریم خیلی زود ناراحتیش را فراموش کرد. گوشهایش را با انگشت گرفت و خندید.
– بگو. ولی من گوش نمیدم.
– باشه. دست کم انگشتت رو بذار درِ گوشِت. تابلو! یه پیکان گوجهای میتونه از وسط گوش و انگشتت رد بشه.
– من همین جوری هم نمیشنوم. تو راحت باش و حرفت رو بزن. پر رو!
– یادته گفتم توی پارک پردیسان بازداشتم کردن؟
– آره. دیدی تکراری بود!
جاوید باز هم خندید. کلید را زد و چراغ خاموش شد.
– تاریکی بهتره. شاعرانه است. هاهاها!
– الان بابات میآد. روشنش کن.
– همچین بیاد که سگ آمد! گور پدرِ پدرم. میذاری خاطره رو بگم یا نه! گوش میدی صندلی جان؟ صندلی!
– آره خب! کچلم کردی.
– دو- سه هفته بعد از اینکه پلیس توی پارک بازداشتم کرد، مادرم گفت باید بری سر کار. پاهاش رو توی یه کفش کرد که یا دانشگاه یا کار. حالا بماند که من سربازی رو انتخاب کردم. اما قبلش یه مدتی با یکی از بچههای پارک رفتیم توی کار برق و سیم کشی ساختمان. مادرم میخواست برم پیش داییم توی بازار اما من با بچههای پارک راحتتر بودم. رفتم توی کار برق. بد نبود. سوراخِ پریزها رو انگشت میکردیم! یه روز…
مریم به میان حرفش پرید.
– تو هنوزم چتی. نمیخواد بگی. وقتی چت میشی بیادب هم میشی. هر وقت خوب شدی خاطره بگو.
– خوبم بابا! آب داریم؟ یه لیوان آب بده. نه، دو لیوان بده. خیلی تشنهم. عطشان عطشانم جان تو!
مریم بطری آب را از یخچال بیرون آورد و روی تخت گذاشت …
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوشش
در پایان دومین هفتهی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظارش را نداشت. اصولا آدمها برای درد و اندوه دیگران با افسوس و دلسوزی سر تکان میدهند اما کسی به عمق فاجعه پی نمیبرد. درد با مغزِ استخوان دریافتنی است که جدای از حواس پنجگانه است. پچپچها شروع شده بود و قدیمیهای حیاط، درگوشیِ حرف میزدند. گویی که دیوارهای حیاط بزرگ چشم به راه یک رویداد بکر بودند تا گَرد روزمرّگی را از چهرهی خود بزدایند. مردان حیاط بزرگ دورِ چند نفری که گوشیِ تلفن همراه داشتند، حلقه میزدند و فیلمی را نگاه میکردند. سرشان را تکان میداننند و چشمانشان گِرد میشد.
دو هفته بیشتر از غیبت مریم نگذشته بود که مردی از ساکنین حیاط بزرگ، در گوشیِ تلفنِِ همراه دوستش، يك فيلم لو رفتهی ايرانی میبيند. همراه با نالهی دستگاه تراشکاری و سه نظامِ بُلغاری، جيغی میكشد. «خودشه»! به تمام ساكنان حياط بزرگ گفته بود: «از زنهای خارجی هم بهتر كار كرده بی شرف»!
فیلم در گوشیِ همراهِ اندکْ موبایلدارانِ حیاط میچرخید. ابرام به پچ پچهای دیگران شک کرده بود. فکر میکرد که همه به فرار دخترش از خانه پی بردهاند و میدانند که بیماری اش دروغی بیش نیست. وقتی که او میرسید، دیگران حرفهایشان را قطع میکردند. ابرام از قدیمیهای حیاط بزرگ و بود و مهمتر آن که زمانی با حسین قوزی، لات معروف حومهی بازار، چهار راه سیروس تا محلهی دروازه غار را قرق میکردند. اگر چه مافنگی شده بود اما هنوز نان گذشتهاش را میخورد.
یک روز که به کنار حوض آمد تا آفتابهاش را پر کند، داوود خانم به دو نفری که سر در نمایشگر گوشی همراه برده بودند و شگفتیشان را با واژگان مبهم و گاهی هم جنسی ابراز میکردند، آمدن ابرام را با اشاره و سوت، گوشزد کرد. آن دو جوان گوشی را غلاف کردند. ابرام تحمل نکرد. از این رفتارهای عجیب عاصی شده بود. این که با آمدن او، مردم حرفشان را عوض میکردند و آنهایی که گوشی داشتند، در جیب میگذاشتندش. آفتابه را به گوشهای پرت کرد. یقهی داود خانم را گرفت.
– چی گفتی مردکِ جنده؟ چرا تا من آمدم به اینها اشاره کردی؟ حرامزاده چه مرگته؟
داوود التماس کرد و گفت که بی گناه است.
– میگم چرا اشاره کردی؟ چی هست که من نباید بدونم؟ چرا با من این کار رو میکنید؟ میگی یا نه؟
ابرام سینههای بر آمدهی داوود را به چنگ گرفت و فشرد. داوود آهی کشید و نالید.
– میخوای ممههای خوشگلت رو ببُرم؟ هان؟
– ابرام خان! واااای! من بی گناهم. همه چیز توی گوشی اینهاست. من که گوشی ندارم.
داوود رو کرد به دو جوان چرخی و گفت: «چرا نشونش نمیدید؟ بگید از کی گرفتید. فیلم رو از کی گرفتهید»؟
ابرام گوشی را از جیب جوان چرخی بیرون کشید. با آن ور رفت.
– بگیر بازش کن. بگو چی رو میدیدی. این چی میگه؟
جوان فیلم را آورد و به ابرام نشان داد. ابرام با حیرت به نمایشگر گوشی خیره شد. یک دقیقهای خیره شد و حرفی نزد.
– داوود میگه. من که دختر شما رو ندیدهم! راست و دروغش به من ربطی نداره. داوود میگه مال دختر شماست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این صبح زیبا
از تو میخواهم دلهایمان را
چون آب روشن ...
زندگیمـان را چـون بهـار
خـوش عطـر ...
وجـودمان را
چـون گل باطراوت ...
و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کنی ...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوهشتم
لینک قسمت بیست هفتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13506
-بعد چی شد که راضی شدی ازدواج کنی باهام ؟ هان ؟؟ چی شد ؟؟ چرا یهو عذاب وجدانت رفت .. خیلی نامردی هیراد خیلی
-هیراد : هسلا من نکشتم همش تقصیر باراده خودت میدونی چقدر با باراد بد بودم میدونستی
-به درک که بد بودی .. بد بودن تو مگه پدر و مادر منو زنده میکنه
هیراد: هسلا تو قبل اینکه وارد زندگیه من بشی من با باراد بد شده بودم .. فکر نکن به خاطر تو بود به خاطر کاری که کرده بود من باهاش بد شدم اون ادم کشته بود .. من فقط چون خیلی بچه بود جرمشو قبول کردم همین .. هسلا به خدا من بی تقصیرم
دیگه برام هیچی مهم نبود .. لباس پوشیدم و به سمت خونه هستی اینا حرکت کردم
وقتی رسیدم انقدر زنگ رو فشار دادم که هستی و باربد داشتن سکته میکردن
هستی : عه هسلا کی مرخص شدی ؟ امروز میخواستیم بیایم دیدنت
-هستی .. دیگه بدتر از این نمیشه سرم بیاد .. من نمیتونم با هیراد زندگی کنم . هستی کمکم کن
باربد: هسلا چی شده ؟
زنگ خونشون به صدا در اومد .. هیراد بود تا اینجا دنبالم بود
وقتی دیدمش با چشمای اشکی دلم اتیش گرفت ولی کی به من اهمیت میده کی به حسی که من دارم اهمیت میده .. حسی که دارم و نمیتونم از خودم دور کنم انگار که به پدر و مادرم خیانت کردم .. من قاتلشون رو دیدم .. حتی باهاشون فامیل شدم
همیشه میدیدمش .. هیراد حق داشته با باراد بد باشه .. درسته بهم نگفته که میدونسته همه چیو ولی همیشه با باراد بد بوده .. چقدر هیرادو دوست دارم پس چرا حتی با این قضیه هم عشقم بهش کم نشده ؟
هیراد: هسلا توروخدا بیا برگرد
باربد: چی شده هیراد ؟ قضیه چیه ؟
هیراد رو نگاه کردم دلم میسوخت دوست نداشتم آبروش پیش خواهرم و شوهرش بره قشنگ از نگاهش فهمیدم که تو دلش چی میگذره .. نمیتونستم اجازه بدم آبروش بره اون هنوز شوهر من بود .. خدایا من الان باید چیکار کنم کاش همینجا بودی ازت میپرسیدم اخه واسه چی من باید زندگیم اینجوری باشه
همه ازدواج میکنن منم ازدواج کردم والا هیچکس واسش اینجوری مشکل پیش نمیاد ..
هیچ کس بعد ازدواجش و بعد از کلی سختی کشیدن و رسیدن به عشقش بعدا نمیفهمه برادر شوهرش قاتل پدر و مادرشه پس واسه من چرا اینجوری پیش اومده
نگاهی به هیراد کردم همین طوری با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود و با گوشه دستش بازی میکرد
هستی نگاهی به من و هیراد انداخت و گفت : معلومه چتونه ؟ اقا هیراد شما یه چیزی بگین .. هسلا که همینطوری فقط داره شمارو آنالیز میکنه انگار تاحالا ندیده شمارو
تا گوشام قرمز شدم نمیخواستم اینطوری بگه هیراد تا خواست حرفی بزنه پریدم وسط حرفش و گفتم : هستی من و هیراد
اب دهنمو قورت دادم و نگاهی به هیراد انداختم از خجالت کم مونده بود بره تو زمین دلم براش سوخت نمیخواستم آبروشو ببرم .. از اینکه آبروی کسی رو ببرم اصلا خوشم نمیومد . هیچ وقت تحت هیچ شرایطی دلم راضی به این کار نمیشد حتی تو این شرایط سخت
ادامه دادم : من و هیراد میخواستیم بچه دار شیم میدونی که ... اما بچه سقط شد ...
من وقتی به هوش اومدم خیلی عصبانی شدم واسه همین اومدم اینجا و گفتم میخوام جدا شم ازش
هستی نگاهی به من کرد و اومد نزدیکم دستشو گذاشت رو پیشونیم و ادامه داد : حالت خوبه هسلا ؟ کی برات اون بچه رو به وجود اورده ؟
سرمو انداختم پایین و هستی بلند تر گفت : هسلا با توام
نگاهی بهش انداختم و گفتم : هیراد
هستی : خب .. حالا به خاطر بچه ای که از دست دادین میخواین از هم جدا شین ؟
-خب اعصابم به هم ریخته
هستی: ریخته که ریخته .. اعصاب اقا هیرادم بهم ریخته مگه فقط تو مادرشی ؟ اونم پدرشه .. حقی نداری اینجوری کنی با اون بنده خدا ببین چطوری داره اشک میریزه .. هسلا زشته این کارا .. تب داری ؟ مریضی ؟ حالت بده ؟ ادم باش دختر این چه کاریه
نگاهی به هیراد انداختم اصلا انگار من و هیراد داشتیم از راه چشم با هم حرف میزدیم
تشکر و شرمساری از چشماش میبارید .. رو کردم به هستی و گفتم : حق با توئه ببخشید .. خیلی اعصابم خورد شده بود یه لحظه نفهمیدم چیکار دارم میکنم
با هیراد از در خونه اومدیم بیرون
-با چی اومدی ؟
هیراد نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا همه چیو نگفتی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستونهم
دست کردم تو کیفم و سوییچ ماشین رو در اوردم و دادم بهش و گفتم بشین پشت فرمون
خودم رفتم کنار راننده نشستم و درو بستم
هیراد درو باز کرد و یه نفس عمیق کشید و نشست
دستمالی از داشبرد برداشتم و دادم دستش و گفتم : اشکاتو پاک کن نمیخوام همه اشک مرد منو ببینن
هیراد : هسلا منو بخشیدی ؟ به خدا من بی تقصیرم .. میدونم بهت نگفتم ولی منو با باراد یکی نکن
دستمو جلوی لباش گرفتم و گفتم : نمیخوام چیزی بشنوم .. بریم خونتون کار دارم
هیراد بدون اینکه بپرسه چیکار دارم به سمت خونه راه افتاد
وقتی رسیدیم من زودتر از اون از ماشین پیاده شدم و زنگ رو فشار دادم .. در که باز شد رفتم داخل و منتظر هیراد هم نشدم
مامانِ هیراد جلوی در بود
با خوشرویی سلام کرد و من فقط نگاهش کردم
کفشامو در اوردم و پشت سرم هیراد هم وارد شد
-باراد کجاست بابا ؟
بابا: تو اتاقه دخترم چیزی شده ؟
-اره چیزی شده صداش کنین بیاد ..
مامان نگاهی به هیراد کرد و هیراد سرشو به طرفین تکون داد .. سعی کردم به مادر و پدرش هم بی احترامی نکنم
رو کردم به مامان و گفتم : شما هم میدونستین ؟
هیراد : هسلا کسی خبر نداره
به سمت هیراد چرخیدم و گفتم : اما الان همه خبر دار میشن
باراد که از اتاقش اومد بیرون و به سمت هال که ما وایساده بودیم رسید گفتم : لباساتو بپوش باراد بریم
باراد: کجا ؟
-میفهمی .. راه بیفت بریم
مامان و بابا همین طوری با تعجب به من و هیراد نگاه میکردن
مامانش به حرف اومد و گفت : هسلا جون چی شده دخترم ؟
با بغض گفتم : مامان میدونین پسرتون کیو زده کشته ؟ میدونین کیو بی پدر و مادر کرده ؟ شما خبر دارین ؟
باباش اومد دستمو گرفت و گفت : دخترم اون یه اتفاق بود .. هیراد خوب کاری کرد که بهت گفت مشکل باراد رو من همش بهش میگفتم که بهت بگه .. اون جرم باراد رو به گردن گرفته .. میدونیم ولی توام اگه یه بچه داشتی دلت واسش میسوخت هسلا بابا درکمون کن .. میدونیم باراد کارش خیلی بد بوده میدونیم فقط از خدا باید براش طلب بخشش کنیم ولی اون خانواده باراد رو بخشیدن .. اتفاقا هم فامیلی تو ام بود دخترم بازرگان
نگاهی به هیراد انداختم
داد زدم و زانو زدم رو زمین
-شما میدونین کیو بی پرد مادر کردین ؟ منو .. منو .. هستی رو
میدونین چجوری بیچارگی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم ؟ اونم تو این جامعه ... میدونین الان که فهمیدم من همون بازرگانی هستم که شما فقط ازش یه فامیلی میدونین چه حالی دارم ؟ من همونم بابا .. همونم که تو 20 سالگی بابا و مامانمو تو یه روز از دست دادم
من همونم که وقتی فهمیدم نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم .. من همونم که با هزار تا بدبختی و کار کردن و کلفتی کردن جهیزیه خواهرمو جور کردم .. من همونم
نگاه مامان و بابا روی من ثابت شده بود . به همون اندازه که من توقع نداشتم یه همچین بلایی سرم بیاد اونا هم توقع نداشتن یه همچین چیزی سرشون بیاد
بابا دستشو روی چشماش گذاشت و نشست رو زمین کنار من ..
مامان با گریه و هق هق دستشو روی دهنش گذاشته بود .. نگاهی بهش انداختم و گفتم : من دلم نمیخواست ابروی کسی رو ببرم .. حتی به خواهرم هم نگفتم که باراد زده به پدر و مادرمون .. نگفتم تو چه شرایط بدی گیر افتادم .. نگفتم نمیدونم باید طلاق بگیرم یا بمونم و دهنمو ببندم ..
بابا: هرچی بگی حق داری هسلا ..
باباش نگاهی به سقف کرد و گفت : خدایا چرا ابرومون رو جلوی این دختر به این معصومی بردی .. من ازت یه چیزی میخوام اونم مرگمه
دست بابارو گرفتم و گفتم : اینجوری نگین .. من نمیخوام شمارو که میتونم به جای بابای خودم بابا صدا بزنم رو از دست بدم .. نگاهم رو به مامان دوختم از شدت گریه قرمز شده بود
رو به مامان هم گفتم : توروخدا گریه نکنین من شمارو به اندازه ی مامانم و بابام دوست دارم نمیخوام اینجوری با صورت خجالت زده بهم نگاه کنین
هیراد : هسلا تروخدا مارو ببخش
-هیراد روی صحبتم با تو نیست از تو خیلی ناراحتم .. تو از اول میدونستی من کیم میدونستی باراد به پدر و مادر من زده اما هیچی نگفتی .. من از تو راضی نیستم خیلی دلم رو شکوندی!
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سی ام
هیراد: هسلا جبران میکنم به خدا جبران میکنم برات عزیزم تو فقط بهم یه فرصت دیگه بده هسلا قول مردونه میدم جبران کنم
-هیراد این قضیه چیزی واسه جبران نداره .. خودتم میدونی من فقط نمیخوام ابروی شمارو ببرم حتی به خواهرم هم چیزی نمیگم ولی باراد باید بره زندان .. تو باید از اون پرونده ای که برات تشکیل شده راحت بشی . باید بی سابقه بشی من اینجوری فقط باهات امکان داره که زندگی کنم اونم شاید
بابای هیراد از جاش بلند شد و باراد رو با خودش به بیرون برد .. دلم برای اونم میسوخت از 16 سالگی همش همین ننگ رو بهش زدن .. پسر مظلومی بود که الانم دوباره داره گرفتار زندان میشه ولی باید بفهمه که کارش یه تاوانی داره .. تاوانش رو نباید هیراد بکشه
فردای اون روز به خونه اومدم
رفتم زیر دوش و انقدر گریه کردم تا سبک بشم
اومدم بیرون و سریع یه لباس پوشیدم یه استین کوتاه مشکی با شلوار مشکی .. خیلی دلم گرفته بود برای پدر و مادرم برای بچم که قسمتش تو این دنیا نبود . برای شوهرم برای خودم
موهامو خشک کردم و رفتم پایین به هیراد گفته بودم میخوام تنها باشم و چند روزی نیاد که ببینمش ...
تا ماه دیگه وقت دادگاه داشتیم .. برای باراد .. نمیدونستم به هستی بگم یا نه دلم نمیخواست ابروی خانواده ی شوهرم بره .. اونم پیش هستی .. هم خودم اونوقت خجالت میکشیدم هم هیراد هم مامان و باباش
تصمیمم چیه ؟ خدایا چیه ؟ بمونم یا برم ؟ اگه بمونم هیچ وقت دیگه نباید بهش سرکوفت بزنم .. نباید به هیراد بگم باراد کشته .. چون اینجوری دیگه زندگیم ادامه پیدا نمیکرد من زندگیم رو دوست دارم ..
حاضر شدم و رفتم بهشت زهرا
وقتی رسیدم یکی رو سر قبر مامان و بابا دیدم نزدیک که شدم صدای هیراد میومد ..
همون جا وایسادم تا ببینم چی داره میگه
هیراد: مامان بابا میدونم شاید منو نبخشین که به دخترتون دروغ گفتم و پنهون کردم ازش ولی شما از اون بالا میبینین و میدونین من چه حس عمیقی به هسلا دارم میدونین من چقدر دوسش دارم از جونم بیشتر عاشقشم
بعد خدا من همه چیزم هسلائه نمیتونم ازش جدا بشم توروخدا به دلش بندازین که تصمیم طلاق نگیره
رفتم نزدیکش و کنارش نشستم
-اینجا چیکار میکنی ؟
هیراد با بغض سنگینی نگاهم کرد و گفت : اومدم دعا کنم زندگیم از هم نپاشه
سری تکون دادم و گل هایی که براشون اورده بودم رو پر پر کردم و ریختم روی سنگشون
بعد از یه ساعتی که اونجا بودیم با هیراد برگشتیم خونه
رفتم به سمت اشپز خونه تا یه چیزی درست کنم حال درستی نداشت رنگش خیلی پریده بود و همش نفس نفس میزد واسه همین اذیتش نکردم که بره خونه و نیاد کنار من ... دوسش داشتم ..
گاهی فکر میکنم پای عشق که وسط باشه خیلی چیزارو میشه نادیده بگیریم ..
به شرطی که اونی که عاشقشی ارزش این نادیده گرفتن رو داشته باشه
فکر میکنم هیراد ارزشش رو داره
روز ها در پی هم میگذشتن و امروز روز دادگاه بود .. من راضی نشدم که باراد بیاد بیرون واقعا ته دلم راضی نبود .. هیراد رو تبرئه کردن و پرونده ای که براش تشکیل شده بود منتفی شد زمانی که قاضی حکم رو گفت حال مامان و بابای هیراد رو دیدم .. خودمم دست کمی از اونا نداشتم
دلم نمیخواست اینطوری بشه ولی فعلا دلم راضی نبود ..
به حبس ابد محکوم شد ... مامانش جوری گریه میکرد که دلم براش اتیش میگرفت دیگه نتونستم تحمل کنم و از سالن دادگاه اومدم بیرون
هیراد همراهم اومد و سوار ماشین شدیم
مامان و بابا با چشمای گریون نگاهم کردن و رفتن
هیراد: هسلا میرسونمت خونه من یکم بیرون کار دارم
صداش میلرزید ...
رنگش خیلی پریده بود
وقتی منو رسوند پیاده شدم و سریع وارد خونه شدم
ساعت حدودا 3 بعد از ظهر بود که زنگ ایفون به صدا در اومد .. نگاهی انداختم عجیبه فکر میکردم هیراد باشه ولی نبود .. محمدرضا اومده
درو باز نکردم لباس پوشیدم رفتم دم در
-بله ؟
محمدرضا: هسلا .. هسلا
-باز اومدین اینجا چیکار ؟ بگین که طلاق بگیرم ؟
محمدرضا: ببین هسلا من فقط صلاح تورو میخواستم همین .. نمیخواستم به این حال و روز دچار بشی من دوست داشتم
-میشه دیگه اسم منو به زبون نیاری ؟؟؟ خواهش میکنم از زندگیم برو بیرون میدونم حق با تو بوده ولی من دیگه الان کاری از دستم بر نمیاد .. من نمیخوام از هیراد جدا بشم من دوسش دارم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سیویکم
محمدرضا : من دیگه کاری به زندگیت ندارم .. هرکاری که بخواین با هیراد میتونی انجام بدی بمونین با هم یا طلاق بگیرین
-مرسی . ممنون میشم دیگه مزاحم نشین
خواستم درو ببندم که محمدرضا پاشو گذاشت لای در و مانع بسته شدنش شد
دوباره درو باز کردم و گفتم : چرا اینجوری میکنین ؟
محمدرضا: هیراد بیمارستانه حالش بده .. اومده بودم اینو اطلاع بدم
با سردرگمی گفتم : چی ؟؟ کدوم بیمارستان ؟ چرا ؟ واسه چی ؟
محمدرضا : نمیدونم .. خودت برو و ببین اگه میخوای بیا من میرسونمت
درو بستم و با محمدرضا راه افتادم
وقتی رسیدیم بدون اینکه خداحافظی کنم به سمت بیمارستان راه افتادم از خانومی که اونجا نشسته بود پرسیدم که هیراد تو کدوم بخشه
به سمت اتاقی که ادرس داده بود راه افتادم کل راهرو رو میدویدم
وقتی رسیدم دم اتاقش بابا و مامانش هم اونجا بودن
وارد شدم و گفتم : هیراد
هیراد نگاهی بهم انداخت و گفت : هسلا اینجا چیکار میکنی ؟ کی خبر داد بهت ؟
-مهم نیست ..چی شده ؟ واسه چی اومدی ؟
مامانش نگاهی با غم و غصه بهم کرد و گفت : انگار بچم مریض شده .. این چه مصیبتی بود که داره سرمون میاد اخه
بابای هیراد مامانشو برد بیرون و من رفتم کنار تخت هیراد نسشتم و گفتم : هیراد چرا اینجایی ؟
هیراد : نمیدونم دکترا ازمایش گرفتن هنوز نیومده بگه چی شده
در باز شد و دکتر و پرستار وارد اتاق شدن
دکتر با قیافه ای ناراحت شروع به حرف زدن کرد
دکتر: خانومشون هستین ؟
-بله .. دکتر چی شده ؟
مامان و بابای هیرادم وارد شدن و منتظر حرفای دکتر شدن
دکتر: متاسفانه اقا هیراد چند وقت پیش که مشکل کم خونی پیدا کرده بودن و بهشون تا یه مدت هفته ای یک بار خون تزریق میکردن الان خونشون مشکل پیدا کرده
-چه مشکلی دکتر ؟
دکتر : متاسفانه ایشون .. سرطان خون دارن
با جیغ و داد مامان فهمیدم که اشتباه نشنیدم .. خدایا چرا اینجوری میکنی باهامون
من ازت یه معجزه میخوام چشمامو ببندم و ببینم همه چی خواب بوده
هیراد رو نگاه کردم که فقط نگاهش به من بود .. خدایا من این مرد رو خیلی دوست دارم اخه نگاش کن من چجوری دست ازش بکشم ؟
بعد از کلی ازمایش دکترا گفتن باید اول از همه شیمی درمانی رو شروع کنن
بعد اگه یکمی جواب داد عملش میکنن
با هیراد به خونه اومدیم .. فردا اولین شیمی درمانیش بود
هیراد: هسلا ؟
نگاهی بهش کردم و گفتم : بله ؟
-بیا اینجا بشین
به کنارش اشاره میکرد .. رفتم و کنارش روی مبل نشستم و گفت : منو ببخش .. من نمیخوام به خاطر این کارم تو ازم ناراضی باشی میدونم همه این بلاها واسه این سرم اومد که ازم راضی نیستی .. میدونم خدا هم منو نمیبخشه .. ولی تو ببخش بزار خدا هم منو ببخشه شاید دیگه زمانی واسه زنده موندن نداشته باشم منو حلال کن
دستمو روی ریش هاش که تازه در اومده بود کشیدم ... ریشای قهوه ای تیره که کمی بور هم قاطیش داشت .. موهای اشفتش که با دستم کنارشون زدم
دستشو گرفتم و بوسیدم
بغلش کردم .. زمزمه کردم : هیچ وقت نمیتونم ازت ناراضی باشم یا راضی باشم به این که مریض بشی باید بهم یه قولی بدی تا من ببخشمت
هیراد صاف تو چشمام نگاه کرد و گفت : هرچی باشه من قبول میکنم میخوام فقط ازم راضی باشی
-قول بده هیراد هیچ وقت نا امید نشی من کنارتم .من میبخشمت ولی تو قول بده شیمی درمانیتو ول نکنی بجنگی من میدونم از این مشکل هم رد میشیم باهم .. هیراد قول بده تنهام نذاری وگرنه هیچ وقت نمیبخشمت
هیرادگفت : قول میدم خانومم قول میدم بهت نا امید نمیشم به خاطر تو ام که شده میجنگم و این سرطان رو شکست میدم
اون روز یکی از بهترین روزای زندگیه من و هیراد شد .. بعد از مدتها دوباره با هم بودیم .. من دیگه ازش کینه ای نداشتم فقط برای اینکه امیدشو از دست نده باهاش مثل همیشه رفتار کردم .. واسه اینکه تنهام نذاره واسه اینکه نا امید نشه و فکر نکنه شکست خورده من خیلی دوسش داشتم واسش همه کار میکنم تا خوب بشه
فردا صبح با هم به بیمارستان رفتیم مامان و باباش هم اومده بودن
مامان گریه میکرد ... رفتم کنارش و گفتم : مامان اینطوری نکنین توروخدا هیراد خوب میشه من مطمئنم که خوب میشه
وقتی بهش سرم رو زدن و امپول وارد بدنش شد میتونستم به طور واضح تغییر کردن چهره ی هیراد رو ببینم دلم طاقت نمیاورد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#ﺩﺍﺳﺘﺎنی ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﺳﺎﺧﺖ !!!
💢ﺿﺮﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ :
【ﺯﻧﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺮﺩ】
🌼🍃 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻤﯿﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺻﻐﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ .
🌼🍃ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺣﻔﻆ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ... ﺑﻪ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺳﻦ ﮐﻤﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﺟﺰﺀ ﻋﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ
🌼🍃 ﭘﺲ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻮﺭﻩ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺣﻔﻈﯽ؟
ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ... ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﻦ ﮐﻤﺶ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ،
🌼🍃 ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ؟ ... ﻫﻨﮕﺎمی که ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺣﻔﻆ ﺑﻮﺩ ﺗﻌﺠﺒﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﻭﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺳﻮﺭﻩﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺯﻣﺎﯾﻢ،
🌼🍃ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ ﺑﻘﺮﻩ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﯾﺎ ﺑﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺣﻔﻈﯽ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ و ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻗﺮﺍﺋﺘﺶ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ .. ﺗﻮ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻧﯽ ؟ ... ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ
❣ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺎﺷﺎﺀﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺍلله
🌼🍃 ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺣﻀﻮﺭ ﯾﺎﺑﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻡ !!
🌼🍃 ﺳﺒﺤﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭘﺪﺭﯼ، ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺑﻪ
ﺑﺎﺭ ﺁﯾﺪ ؟ ﭘﺪﺭﯼ ﺳﻬﻞ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻭ ﺑﺪﻭﺭ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺳﻨﺖ !!
🌼🍃 ﺑﻄﻮﺭﯾﮑﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ.
🌼🍃 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﻓﻮﺭﯼ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﯽ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﭘﺪﺭ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻣﯿﮑﻨﻢ
🌼🍃 ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﯾﺴﺖ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺮﺩ... ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﻓﻆ ﺟﺰﺀ ﺳﯽ.
🌼🍃 ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﻭ ﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﻮﺩﻥ ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺎﻓﻈﺶ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ، ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﺟﺎﻟﺐ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ
🌼🍃ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺁن رﻭﺯﺵ اول باشد، ﺍﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﭙﺰﺩ🍜
🌼🍃 ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺮﻭﺭ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﺍﺵ ﺍﻭﻝ ﺷﻮﺩ ﺍﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﮑﺎﻥ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ
ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ🏖
🌼🍃ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﯾﺎ ﺣﻔﻆ ﯾﮏ ﺟﺰﺀ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﺪﺍﺩ✈️
🌼🍃 ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻣﻔﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ایجاد ﺷﺪ.
❣ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺻﺎﻟﺤﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺍﺻﻼﺡ ﮔﺮﺩﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺍﺻﻼﺡ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ.
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🍃
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ حکایت جوان باتقوا
💢حضرت عبدالله ابن مبارک رحمه الله
🌼🍃مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد.
می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود.
🌼🍃قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه.
روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت.
🌼🍃روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود.
قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود.
قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟
قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟
🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین.
قاضی پرسید: چرا نخوردی؟
مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم.
🌼🍃قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی.
🌼🍃مبارک گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟
مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن.
قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی.
🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟
قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟
🌼🍃زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید.
دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم.
🌼🍃قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی.
🌼🍃_ تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد.
❣(انّ الله یحبّ المتّقین)
«همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.»
🌼🍃_ تقوا باعث پذیرش اعمال انسان می شود.
❣(انّما یتقبّل الله من المتّقین)
«همانا خداوند فقط اعمال باتقوایان را می پذیرد.
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🌺
خیلی قشنگه حتما بخونين💕
از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو
با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز.
گفتم: منم کار دارم باهات میام.
1- سر وعده اومد در خونه مون سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید.
گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول
2- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم . من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟!!!
گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده...
3- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دوتا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد.
گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.
4-بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5هزار تومن هم بهش داد.
گفتم رفیق معتاد بود ها.
گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.
5-رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید.
گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه..
6- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت 4تا 5هزارتومن.
4تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد ارزش نداشتا.
گفت: میدونم، میخواستم روزیش تامین بشه. گناه داره تو آفتاب وایساده.
یه جای دیگه هم از یه بچه یه کتاب دعا خرید 2 هزاروتومن!!!
7- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟
گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش ازه کجا تامین بشه؟!!!
گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم.
8-یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه بازنا.
گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم.
9-اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد
میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم...
10-یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟!!!
گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟
گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد.
گفتم: چن بهش میدی؟!!!
گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن.
11-تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه.
میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟!!!
3هزار تومن!!!
یه بسنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود. به من اجازه نمیداد حساب کنم.
میدونین شغل رفیق من چه بود؟!!! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟!!! پرایدِ 85
میدونین چن سالش بود؟!!!
34 سال.
میدونین من چه کاره بودم؟!!!
کارمند بودم، باغ هم داشتم.
میدونین چه ماشبنی داشتم؟
206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره..
دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست:
دستهایی که کمک میکنن
مقدس تر از لبهایی هستن که دعا میکنن. بنده مخلص خدا بودن به حرکت است نه ادعا
بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرن
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا تقدیم دلهای پاک تان❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دلسوخته های کربلا مشتاقان حرم یار کربلا دیده و ندیده ها این رمان رو لخونن اگه قاب چشمتون و آسمون دلتون بارونی شد حقیر رو از دعای خیرتون فراموش نفرمایید😔
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_اول
#بخش_اول
با بغض شروع کردم به نوشتن امروز:
امروز هم مثل روز های قبل.امروز هم دوباره حسرت.همه در حال رفتند.فقط ده روز باقی مانده. همه عاشق هاهمه رفتند.فقط منم کههستم هنوز که هنوز است.فقط من...باید این من از میان برخیزد.این لباس عاریتی وجود باید به دور افکنده شود.و عاشق تنها او شود.آنقدر باید گریست و خون دل خورد و در کام بلا فرورفت تا دوست نگاه عنایتی بنماید و لطفی کند.آن قدر باید سر به دیوار این قفس کوفت،تا از نفس افتاد.تا مپنداری آسان است کار عاشقی!
دکمه های مانتوم رو دونه دونه بستم و روسری نیلی رنگم رو صاف کردم.چادر لبنانی ام رو انداختم رو دستم و کیف دستی و یک دونه سیب برداشتم و از آشپز خونه زدم بیرون.
با مامان خداحافظی کردم و توی حیاطمون چادرم رو پوشیدم.حیاطمون مثل خونه های قدیمی بزرگه.یک حوض آبی رنگ وسط حیاطه که دوتا ماهی قرمز توش هستن.یک باغچه جمع و جور هم داریم که دیوارش پر شده از گل های یاس و برگ مو.
به یاد بانو پهلو شکسته مثل هر روز مشام خودم رو پر می کنم از بوی یاس رازقی و از خونه میرم بیرون.تا سر کوچه قدم زنان میرم که زینب هم میبینم داره برام دست تکون میده.تند تر راه میرم میرسم بهش.خوش و بش می کنیم و راه می افتیم سمت دانشگاه.زینب دوست صمیمی منه که یک کوچه با هم فاصله داریم.هر دو ما داریم روانشناسی بالینی می خونیم.همین جوری که داریم قدم زنان میریم بهش یادآوری می کنم که ده روز مونده.چیزی نمیگه.معلومه بغض کرده.دست هاش رو می گیرم.یخ کرده.
_زینب جان...
🌸 پايان قسمت اول بخش اول #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_اول
#بخش_دوم
—رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون.با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر بودیم.یهو صدای تلویزیون رو که زیاد کردم مداحی می خواند:قدم قدم با یه علم...
رضوان اگر بدونی چه حالی داشتم.به خودم یک پوزخند زدم و گفتم:ما جز بیست میلیون زائر حسین (ص) هم نیستیم چز برسه به سیصد و سیزده نفر مهدی (عج).
این حرف زینب عجیب حالم رو دگرگون کرد.تا آخر راه دانشگاه هیچی نگفتیم.یعنی هیچ حرفی نمیومد به دهنمون که بگیم.چی بگیم آخه؟از حسرتمون بگیم؟از اینکه جا موندن چه حسی داره؟
وارد کلاس که شدیم نرگس رو دیدیم که نشسته رو صندلی و داره اشک میریزه و می خنده.دست و پاهام شل میشه.یعنی چی شده؟
میرم سمت نرگس.حالش دست خودش نیست.دو طرف بازو هاش رو میگیرم و میگم:
-چی شده نرگس؟چی شده؟چرا گریه می کنی؟
صداش می لرزه.هق هق گریه نمی زاره حرف بزنه.چنگ میزنه به چادرم.با صدای خفه و هق هق وسط حرف هاش میگه:
_رضوان منم رفتنی شدم.اسمم رفت توی لیست.منم رفتنی شدم خواهری.برای منم مثل مسلم نامه اومد رضوان.منم رفتنی شدم.
دیگه اختیارم دست خودم نبود.پاهام دیگه یاری نمی کرد که بایستم.فقط فهمیدم زینب که کنارم ایستاده بود نشست کف زمین کلاس.
با بغض شروع کردم به نوشتن امروزم:
حبیب بن مظاهرهنگام رفتن به کربلادر دکان عطاری با مسلم بن عوسجه رو به رو شد.از او پرسید:کجا می روی؟مسلم گفت:حنا می خرم تا به حمام بروم و محاسنم را خضاب کنم.حبیب گفت:الان زمان این کارها نیست،از حسین نامه رسیده و باید رفت.مسلم تا این خبر را شنید حتی به خانه نرفت و راهی کربلا شد...
ما قناری ها کجا،کوچ زمستانی کجا؟ سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!....
🌸 پايان قسمت اول بخش دوم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_دوم
با بغض شروع کردم به نوشتن امروز:
دادم تورا قسم به نخ چادری که سوخت
شاید دلت بسوزد و یک کربلا دهی
می گویند کربلا قسمت نیست دعوت است.
خدایا!من معنی قسمت و دعوت را نمی دانم.
اما یقین دارم تو معنی طاقت را می دانی...
آسمان هم امروز دلش پر است همانند من.
بیچاره آسمان.انقدر دود می خورد تا اینگونه سیاه و تیره و تار شود.دیگه دلم طاقت ندارد.فقط می توانم قلم را نالان رو کاغذ بکشم و بنویسم:
دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرببلا محتاجم
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم توی اتاق تا آماده بشم.پرده رو کشیدم با آسمانی تیره و خشمگین مواجه شدم.چه دلگیر.برای احتیاط یک لباس گرم برداشتم و روسری فیروزه ایم رو لبنانی بستم و درحالی که چادر را سر می کردم از اتاق بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه که رد میشدم مادر صدایم کرد.
-رضوان جان عزیزم صبحونه نخورده کجا میری مادر؟
—مامان جان دیرم شده.میرم توی راه با زینب یه چیزی می خورم.
-برو مادر جان خدا به همراهت.فقط رضوان،داری میری بیرون یه سری به اتاق ریحانه بزن و بیدارش کن مدرسش دیر میشه.راستی مادر بابات پنجاه تومن رو جاکفشی برات گذاشته بردار.
—چشم مامانم.فعلا خدافظ.
در اتاق ریحانه خواهر کوچکتر که راهنمایی بود را باز کردم تا بیدارش کنم.پتو رو از سرش کشیدم و گفتم:
-پاشو دیگه ریحان چقد می خوابی تو.
در حالی که چشم هاشو میمالید گفت:
—ولم کن من مریضم امروز نمیرم مدرسه.
گرفتم کشیدمش،از جاهاش بیرون اوردمش و درحالی که از اتاق بیرونش می کردم گفتم:
-باشه برو همین ها رو به مامان توضیح بده.
غرغر کنان بیرون رفت و منم به سمت حیاط به راه افتادم.پنجاه هزار تومن بابام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم.
راه افتادم سمت کوچه.سرکوچه زینب رو ندیدم و تعجب کردم.گفتم شاید نیاد.یه چند دقیقه ای که ایستادم دیدم نه نیومد.برای همین زنگ زدم به موبایلش.با صدای گرفته گوشی رو جواب داد و گفت:
-سلام رضوان جان.ببخشید من یه کمی تب دارم و مریض احوالم.اگر اشکال نداره خودت تنها امروز برو.
بعد از کلی توصیه و مواظب خودت اش گفتن ها گوشی را قطع کردم و به راه افتادم.
وارد کلاسمون نشده بودم که یهو نرگس آستین چادرمو گرفت و کشید توی راه رو.تعجب کردم.بهش گفتم:
-وا نرگس جان چرا همچین می کنی؟
—فعلا هیچی نگو وبیا دنبالم.
دست و پاهام یخ کرد و همینطور سمت نرگس کشیده میشدم.انقدر سست شده بودم که با خودم فکر نمی کردم زشته اینطوری تو سالن دانشگاه نرگس داره منو کشون کشون می بره.
رسیدیدم به سالن بزرگ دانشگاه.رفتیم کنار برد اعلانات و اخبار دانشگاه.همون جایی که لیست اسم های کربلایی هارو زده بودن.همون جایی که درست یک هفته پیش به خاطر یک روز دیرتر دادن اسمم نشد که اسم منم تو لیست باشه.همون جایی که....
بگذریم.درست کنار همون لیست یک هفته پیش یک اعلامیه بزرگ تر چاپ شده بود با عنوان:
به اطلاع دانشجویان گرامی میرسانیم که....
به خودم اومدم که دیدم نرگس داره می خنده و به صورتم آب میزنه.دیدم توی سرویس بهداشتی دانشگاهیم.سریع پرسیدم:
-نرگس بگو که خواب نبودم.
دستم رو بردم سمتش و گفتم:توروخدا یه بشگون از دست من بگیر مطمئن شم.
—نه عزیزم خواب نبودی یه لحظه غش کردی خانم.پاشو حالا تا لیست دوباره پر نشده بریم اسم تو و زینب رو هم بدیم دیگه.پاشو خواهر.انگار شما هم کربلایی شدین.
چه جمله عجیبی گفت نرگس.من؟کربلا؟اربعین؟
و مثل همان لحظه ورودم به کلاس تقریبا کشان کشان من رو به طرف دفتر مدیریت دانشگاه برد تا اسم خودم و زینب رو هم بدم.باورم نمی شد.انگار توی خواب دیدم همین پنج دقیقه پیش که توی اعلامیه نوشته شده بود:پنج جای خالی دیگر برای اردوی پیاده روی کربلا.
امروزم را این چنین نوشتم:
ندیده ای شوریدگانی را که ذکر صبح و شامشان حسین است؟
این روز ها عجیب بوی سیب به مشامم می رسد..
🌸 پايان قسمت دوم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستوشش در پایان دومین هفتهی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظار
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوهفتم
ابرام آب دهانش را قورت داد و به زحمت نفسی کشید. گوشی را به چشمانش نزدیکتر کرد. زنش سراسیمه دوید و فیلم را دید. به ضرص قاطع میگفت که این فقط شبیه مریم است. مریم بازویش خال نداشته، گوشواره نداشته و …!
پس از آن اتفاق، ابرام از درِ خانه بیرون نمیآمد. کسی را به خانهی خود راه نمیداد. مشتریهایش پریدند و از جای دیگری موادشان را تهیه میکردند. کسی نمیدانست کِی به دستشویی میرود و کی بیدار است و کی میخوابد. ساکنین حیاط بزرگ چنان از کنار خانهی ابرام میگذشتند که گویی کنام ددان است و یا معبدی مرموز و ناشناخته. گاهی زنش را میدیدند که از شیر حوض آب بر میدارد و یا چادر به سر از حیاط بیرون میرود.
داوود، ملقب به داوود خانم، از ترس ابرام لاشخور، اتاقش را قفل زد و از حیاط بزرگ رفت. میگفت: «ازش میترسم. میترسم یک شب بیاد سر وقتم. اول لکّه دارم بکنه و بعد تکّه تکّهم کنه و بریزه توی گونی و بندازه توی سطل آشغال سر خیابان»!
عظیمه سادات ختم انعام نگرفت و حتی جواب سلام مادر مریم را هم نمیداد. شاید اگر شدنی بود، صلواتهایش را هم پس میگرفت! صلواتهایی که با تسبیح گِلینش برای درمان مریم نذر کرده بود و فرستاده بود. پیرزن فکر میکرد که او را مسخره کردهاند.
بعد از يك ماه، در یک نیمروزِ تکراری، مریم به حیاط بزرگ آمد. کنار حوض حیاط ایستاد و خانه را نگاه کرد. زنان و مردان حیاط بزرگ از اتاقها بیرون آمده بودند و او را با تعجب نگاه میکردند. مریم سرک میکشید و میخواست مطمئن شود که پدرش در خانه نیست. آمده بود مادرش را ببیند. اما ابرام در خانه بود!
ابرام لاشخور موهای مریم را پيچانده بود دور دست چپش و دور حياط میچرخاند و عربده میزد: «درسته عمل دارم، اما هنوز ابرامم. آن قدر غيرت تو رگام هست كه بكشمت».
زناش دنبالاش دويده بود. جيغ زده بود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوهشتم (آخر)
– ولش كن ابرام آقا. ارواح خاك آقات ولش كن!
ابرام داد زده بود
– خفه شو پتیاره! بعدِ اين نوبت خودته!
زن زوزه كشيده بود
– ريختن خون دختر حرامه…
ابرام عربده زده بود
– اين ديگه دختر نيست. عين ننهی گور به گورت يه زنه!
كسی جرأت نكرده بود يا نخواسته بود مانعاش بشود. دختر در آخرين لحظات فقط توانسته بود بگويد: «گُه خوردم آقا جون… گُه خوردم!»
ابرام چاقو را گذاشته بود توی قفسهی سينهاش. با تمام قدرت سرش را به لبه حوض كوبيده بود. خون از دهان و گوش و سينهی دختر زده بود بيرون و شتك زده بود توی صورت پدرش. قسمتی از موهای دختر به خون آغشته شده بود. خون از دستهی چاقو بيرون میزد و از آستين مانتو به پايين میچكيد و به همان راهی ميرفت كه فاضلاب حياط هميشه میرفت. ناخنهايش شكافته شده بود و نتوانسته بود لبه سنگي حوض را بخراشد. فرياد و ضجهی زنهای حياط بزرگ به همه جا میرفت. به شكاف خشتهای ديوارهای كاهگلی و ورودی كوچههای باريك.
زن ابرام گريه نمیكرد. سياه شده بود. خون دختر را مشت مشت به سمت اتاقها میريخت و میگفت: «خون ريشهتون رو بگيره. خون ريشهی همهتون رو بگيره»! بعد هم بی هوش افتاده بود.
پایان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴🔵🔴🔵🔴
داستان عبرت آموز
🎈گام های شیطان
@Dastanvpand
مهران با مدرک مهندسی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و پدرش دفتر کاربزرگی برایش افتتاح کرد و اتومبیلی به او هدیه نمود و به او وعده داد که هنگام ازدواجش ویلایی بزرگ به او تقدیم خواهد کرد.
پدر مهران پیمان کار بود و مناقصه ی یک ساختمان دولتی به شرکت او واگذار شده بود و خانم (س.و) مهندس ناظر پروژه ی ساختمان دولتی بود او زیبا و خوش چهره بود و پدر مهران از او خوشش آمد. با گذشت روزها میان او و خانم مهندس ارتباط عشق و عاشقی برقرار شد و روابط کاری با عواطف و شهوت های حیوانی در آمیخت و با وجود اختلاف سنی میانشان این ارتباطات میان پیمانکار و خانم مهندس پیشرفت کرد و پدر مهران، خانم مهندس را غرق در هدایا می کرد و شیطان نیز این پیوند را استوارتر می ساخت تا آن دو به دام فحشا افتادند و به حرام روی آوردند و بدون هیچ ترس و –حیایی مرتکب حرام شدند و در آن غوطه ور گشتند، شیطان نیز این روابط را حمایت می نمود.
دیدارها میان خانم مهندس و پدر مهران همچنان ادامه یافت تا اینکه از او باردار شد، خانم مهندس نیز معشوقش را از این امر مطلع ساخت و گفت که او دو ماهه باردار است و با ازدواج وی موافق است ولی پیمانکار با وجود سن زیادش داخل لجن افتاد و از حرام لذت برد، پس پیشنهادی و پست به او کرد و آن این بود که معشوقه اش خانم مهندس سقط جنین کند و او را به ازدواج پسر مهندسش مهران در آورد. خانم مهندس (س-و) نیز جزو همان گروه شیطانی پیمانکار بود، کسانی که در راه رسیدن به شهوات و خواسته هایشان از انجام هیچ کاری فرو گذار نمی کنند. خانم مهندس هم با این پیشنهاد شیطانی موافقت کرد و جنین را سقط نمود و پیمانکار هم سعی می کرد به هر وسیله پسرش را قانع کند تا با خانم مهندس ازدواج کند ولی پسرش از ازدواج با او سر باز زد، چون او رفتار خانم مهندس را از وقتی که در دانشگاه هم کلاس بودند می دانست و در جریان روابطش با دوستان دیگرش در دانشگاه بود.
ولی پدر پیمانکارش ناراحت شد و او را تهدید به محرومیت از ارث و همه امتیازاتی که برایش فراهم کرده بود_ از ویلا گرفته تا ماشین و دفتر کار _ و محرومیت از شرکت درپروژه ها، با استفاده از روابطش با مسئولین، نمود.
مهران به ناچار به خواسته پدرش تن درداد وعقد ازدواج میان خانم مهندس (س_و) و مهران تحت نظارت پدر عاشق جاری شد.
روزها گذشت و رابطه ی میان خانم مهندس و پدرشوهرش دوباره شروع شد، خانم (س_و) حامله شد، در حالی که نمیدانست از مهران حامله شده یا از پدرش! او سرانجام دوقلو به دنیا آورد.
پدر بی حیا هم برای اینکه فرصتی داشته باشد پسرش را برای نظارت بر پیمانکاری ها و تعهدات مربوطه به مناطق دوردست می فرستاد تا به همراه همسر پسرش در چاه فساد فرو رود.
خانم مهندس بار دیگر باردار شد، ولی این بار مطمئن بود که بارداریش در هنگام غیبت شوهرش صورت گرفته و از پدر شوهرش حامله شده است.
این دفعه نیز خانم مهندس دو قلو زایید، یک پسر و یک دختر!
خانم (س_و) همچنان ارتباط حرامش را با پدر شوهر ادامه می داد و پدر شوهر هم او و فرزندانش را غرق در پول و ثروت می کرد و از آنها نگهداری می نمود.
یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و
⏪ادامه دارد......
@Dastanvpand
🔴🔵🔴🔵🔴🔵
قسمت پایانی
💜داستان عبرت آموز
@Dastanvpand
❣گام های شیطان
از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است.
مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش از خانه رفت تا در این باره از همسرش توضیح بخواهد و خشم خود را پنهان کرد.
@Dastanvpand
فردا صبح به سوال و جواب همسرش درباره ی آنچه دیشب دیده بود پرداخت و دعوا میانشان بالا گرفت. او همسرش را متهم کرد که این فرزندان، فرزندان او نیستند و آنها حرام زاده اند، همسرش آب دهان به صورتش انداخت و او را به بی غیرتی متهم ساخت. مهران در حالی که خشم و غضب از چشمانش می بارید از خانه خارج شد و به خانه پدرش رفت و جریان را به او گفت و میانشان دعوایی سرگرفت و همه روابط و پیوند ها بریده شد.
اما همسر بدبخت ناگهان دیوانه شد و حالتی روانی به او دست داد که باعث شد اعصابش را از دست بدهد و از طبقه ی دهم بچه هایش را یکی پس از دیگری به میان مردم وحشت زده پرت کند و با وجود اینکه مردم التماس می کردند که این کار را نکند ولی خشم و جنون او را کور کرده بود و بدون رحم و شفقتی همه ی آنها را از طبقه ی دهم به پایین انداخت.
@Dastanvpand
آری ، هوی و هوس زودگذر شیطانی باعث ارتکاب چنین جنایات وحشتناکی گشت که عقل آن را باور نمیکند، ولی شهوت حرام و پیروی از شیطان این چنین است و چقدر خداوند متعال در کتاب بزرگش ما را از شگرد های شیطانی و مکر و حیله اش برحذر داشته است و به راستی که شیطان هدفی جز نابود کردن انسان ها به وسیله ی نیرنگ هایش و انضمام آنها به حزبش ندارد.
خداوند متعال می فرماید:
يا أيها الذين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان ومن يتبع خطوات الشيطان فإنه يأمر بالفحشاء والمنكر ....
يعني: اي مؤمنان ! گام به گام شيطان ، راه نرويد و به دنبال او راه نيفتيد ، چون هركس گام به گام شيطان راه برود و دنبال او راه بيفتد ( مرتكب پلیدی ها و زشتيها مي گردد ) . چرا كه شيطان تنها به زشتيها و پلیدی ها ( فرا مي خواند و ) فرمان مي راند .
رسول اکرم –صلی الله علیه و سلم- می فرماید:
«به راستی که شیطان تختش را روی آب قرار می دهد، سپس لشکریانش را گروه گروه به ماموریت می فرستد و مقام و منزلت کسی به او نزدیک تر است که از همه فتنه انگیز تر باشد ... یکی از آنها می آید و می گوید: دست برنداشتم تا اینکه میان او و همسرش جدایی ایجاد کردم ... پس شیطان او را نزد خود نگه می دارد و می گوید: بله تو (کار را کردی)!»
@Dastanvpand
❌💦❌💦❌💦