رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستم
هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟
-اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شده ؟
هستی : نمیدونم ولی خونشون که همون خونس
-گوشیش چرا خاموشه ؟
هستی کمی من من کنان گفت : نمیدونم انگار که خودش خاموش کرده
-هستی زن که نداره هان ؟
هستی : نه بابا این چه حرفیه هسلا زن چیه باربد میگه بعد تو داغون شد
با ناراحتی سرمو به زیر انداختم و گفتم : خب پس چرا ولم کرده ؟ بیشعور
هستی : اون نخواسته ولت کنه محمدرضا زیر گوشش خونده من مطمئنم
با این حرفای هستی منم مطمئن میشدم که محمدرضا تو این کار دست داشته و خواسته من و هیراد و از هم جدا کنه هیراد حق داشت نمیخواست محمدرضا چیزی بدونه
خدایا اینجور دوستا رو از دورمون دور نگه دار
اون شب انقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد
صبح که بیدار شدم باربد رفته بود سرکار و من و هستی و علی و عرفان خونه بودیم
-هستی ؟ من میخوام حاضر شم برم دم خونشون
-باشه برو مراقب خودت باش
خداحافظی سر سری کردم و راه افتادم انقدر دلشوره داشتم که دستشوییم گرفت
به در خونشون رسیدم و ماشینو پارک کردم
چشمم به ماشین بابای هیراد افتاد
زیر لب گفتم : بابا
از ماشین پیاده شد
دست هیراد رو گرفته بود مامانش هم اون طرف هیراد رو گرفته بود
چش شده ؟؟ نمیتونه راه بره ؟ مریض شده ؟ خدایا چه بلایی سرش اومده
کلاه سرش بود و یه بلیز شلوار ابی
هیچ ریشی نداشت ..
نزدیک شدم
صدای بارانا رو شنیدم که گفت : وای هسلا توئی ؟؟
نگاه هیراد به من افتاد
نزدیکش شدم و با گریه دستمو به صورتش گرفتم و گفتم : هیرادم
نگاه غمناکش رو دیدم پشیمونی و شرمندگی رو دیدم
مامان و باباش حتی سرشون رو بلند نکردن منو نگاه کنن اونا هم از کار هیراد شرمنده بودن ؟
نمیدونم
نگاهی به بارانا انداختم و گفت: هسلا چقدر عوض شدی .. خوبی ؟ این مدت کجا بودی ؟
با تته پته گفتم :من .. چیزه .. اخه .. هیراد
مامان: هسلا ما شرمنده ایم مارو ببخش .. ببخش توروخدا
-شما که کاری نکردین اخه مامان این چه حرفیه
به بابا کمک کردم تا هیراد رو بردیم بالا
روی مبل نشستیم و هیراد گفت : نباید میومدی
-هیراد من دیگه نمیتونم .. میفهمی ؟ دارم داغون میشم .. نابود شدم لعنتی نابود
مامان و بابا و بارانا تنهامون گذاشتن و رفتن بالا
هیراد: هسلا هیچ وقت از عشقی که بهت داشتم تو دلم کم نشد هروز بیشتر از قبل هم شد اما کاری از دستم بر نمیومد
-چرا ؟ چرا هیراد ؟ میدونی تو این 10 ماه چقدر گفتم چرا ؟ چقدر از خودم پرسیدم چرا ؟ میخوام الان دلیلش رو بهم بگی
هیراد: نمیتونم هسلا .. من و تو نمیتونیم باهم باشیم
-هیراد مگه نمیگفتی سنگ از اسمون بباره بازم هیچی نمیتونه من و تورو از هم جدا کنه ؟ حالا مگه چی شده ؟
هیراد: هسلا دوست دارم فقط اینو همیشه بدون چه زنده باشم چه نباشم اینو بدون
دستمو روی لباش گذاشتم و گفتم : هیراد اگه این بار بگی برم میرم ولی بدون دیگه هیچ وقت حتی اسمتو نمیارم اینبار غرورمو زیر پا گذاشتم فقط به خاطر عشقی که بهت داشتم برگشتم . اومدم که ببینمت اومدم که با هم حرف بزنیم و برگردیم پیش هم اما اگه الان بگی برم میرم و دیگه منو نمیبینی
هیراد: هسلا اینجوری نگو .. به خدا از مامان اینا بپرس .. من خیلی حال بدی رو تجربه کردم .. از وقتی این مریضی هم اومد سراغم فهمیدم که دارم چوب اون دلشکستنی که گفتی رو میخورم .. چوب خدا صدا نداره هسلا منو ببخش بهت بدی کردم
-مهم نیست من الان میخوام زندگیه جدیدی رو شروع کنیم
هیراد: هسلا من کمبود خون پیدا کردم ... میبینی چقدر رنگم زرده ؟ باید هفته ای یک بار برم بهم خون تزریق کنن نمیدونم چرا اینجوری شدم دکترا میگن بیماریه نادریه ولی هرهفته دارم میرم ..
-من نمیخوام تنهات بزارم هیراد .. بیا بازم باهم شروع کنیم اگه موافقی از همین الان شروع کنیم اگه نه من میرم و دیگه هم نمیام
انگار که از این حرفم خیلی ترسید و اومد نزدیکم و دستمو گرفت و گفت : نه هسلا من نمیخوام ... نمیخوام دیگه از دستت بدم مطمئن باش.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
رمان #جوانه_ی_امید قسمت بیستم هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟ -اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شد
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستویکم
خدارو شکر همه چی داره رو به راه میشه ... فعلا به نسرین گفته بودم نمیام اصفهان بعد عروسی با هیراد میایم و یه فکری برای خونه میکنیم
خدارو شکر هیراد بیماریش بهتر شده بود ... خیلی براش خوشحال بودم
-هسلا خانومی ؟
-جونم هیراد
-میدونستی معجزه ی زندگیمی ؟
-اوهوم میدونستم عشقم
خیلی سریع کاررای عروسیمون رو انجام دادیم
هستی : هسلا تا الان که محمدرضا نفهمیده ؟ هان ؟
-نه نه اصلا .. شما هم نگید .. هیرادم گفت نمیگه .. واقعا ازش بدم میاد باعث شد ما از هم جدا بشیم 10 ماه برام 10 سال گذشت من بدون هیراد نمیتونم زندگی کنم خب
روز عروسی رسید ... خیلی خوشحال بودم .. خدایا شکرت که مشکلی پیش نیومد .. اقای سماواتی هم فعلا خبری ازش نیست .. من و هیراد که ازدواج کنیم دیگه نمیتونه کاری بکنه
امیدوارم بره با یکی ازدواج کنه و دست از سرم برداره
ساعت 5 عصر وقت عقد داشتیم .. صبح رفتم ارایشگاه و وقتی کارم تموم شد خودمو تو اینه نگاه کردم .. وای خدایا چقدر ناز شده بودم .. وقتی خودم نمیتونم از خودم چشم بردارم هیراد می خواد چیکار کنه ..
هستی : وای هسلا چقدر ناز شدی دختر
-راست میگی ؟ خودمم خیلی خوشم اومده .
-اره .. محشر شدی
خندیدم و هیراد زنگ زد و گفت که رسیده دم ارایشگاه
وقتی رفتم پایین هیراد به ماشین تکیه داده بود .. سرشو اورد بالا اول یکم نگام کرد بعد حلقه ی اشک تو چشماش جمع شد .. وای از اینکه منو تو این لباس دیده خیلی خوشحاله ..
با هم به سمت اتلیه رفتیم .. قرار بود عقد تو خونه ی خودمون انجام بشه .. یه خونه جدید خریده بودیم و مهریه ام همین خونه بود .. هیراد به نامم زده بود . انقدر خوشحال بودم یه خونه 182 متری دوبلکس .. خیلی ناز و شیک بود فوق العاده بود ..
بعد از کلی عکس گرفتن به سمت خونمون رفتیم ..
مامان و بابا و بارانا و باراد و هستی و باربد و علی و عرفان و بعضی از فامیلای هیراد اینا و مامان و بابا و خواهر باربد اونجا بودن ..
مارو که دیدن با کلی کل و هورا و دست و اسپند و صدقه اومدن سمتمون ..
عاقد هنوز نیومده بود ..
ساعت 5 بود که عاقد هم رسید...
وقتی خطبه ی عقد جاری شد اشکای منم جاری شدن .. مامان بابا .. روز نامزدیم اومدم سر خاکتون ولی امروز نتونستم بیام و ازتون اجازه بگیرم منو ببخشین .. با هیراد فردا میام قول میدم
مامان برام دعا کن خوشبخت بشم
بابا برام دعا کن عاقبت به خیر بشم
وقتی به خودم اومدم دیدم همه دارن نگام میکنن .. هیراد دستمو محکم گرفته بود ..
عروس خانوم برای باره اخر میپرسم بنده وکیلم ؟ عروس خانوم اجالتا من باید جای دیگه هم برم
-با اجازه ی بزرگتر ها بله
صدای شادی و همهمه میومد .. خدایا شکرت که مشکلی نبود .. هیراد پیشونیمو بوسید و یه حلقه ی خیلی خوشگل دستم کرد منم حلقه شو دستش کردم ..
تا وقت شام موزیک بود و کلی عکس گرفتن ..
شام که سرو شد کم کم مهمونا عزم رفتن کردن و تعدادمون به حد 10 نفر خودمون رسید . من و هیراد و هستی و باربد و مامان و بابا و بارانا و باراد
هستی و باربد هم اومدن برای خدافظی کلی با هستی گریه کردیم که با صدای باربد از بغل هم درومدیم ..
وقتی مامان و بابا ی هیرادم رفتن .. .. –هیراد من میرم دوش بگیرم
-باشه عزیزم .. راستی هسلا
-جانم ؟
-محمدرضا این چندوقته اومده پیش تو ؟
وای قلبم داشت میومد تو دهنم ..
-نه چطور ؟
-من از دروغ خوشم نمیاد هسلا میدونی که
-اره میدونم
-باشه پس حالا برو دوش بگیر
زیر دوش فقط به این فکر میکردم که هیراد چرا این سوال رو پرسیده ..
وقتی اومدم بیرون نه تنها سبک نشدم بلکه خیلی سنگینم شدم ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستودوم
مهر ماه شده بود
تازه از ماه عسل برگشته بودیم
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم
وقتی از حموم اومدم بیرون حوله رو دور تنم پیچیدم و رفتم سمت تلفن
-الو ؟
هیراد: جان
- صبح چرا بیدارم نکردی وقتی میخواستی بری ؟
هیراد: اخه دیدم خوب خوابیدی دلم نخواست بیدار بشی .. الان داری میری استخر ؟
-اره عزیزم امروز 2تا شاگرد دارم ساعت 11 الانا دیگه حاضر میشم و میرم
هیراد: باشه عزیزم پس برو شب میبینمت خانومی
تلفن رو گذاشتم رو تخت و رفتم لباس بپوشم
ساعت حدودا 9 و 40 دقیقه بود که از خونه خارج شدم از پارکینگ که در اومدم محمدرضا جلوی در بود
ماشینو از پارکینگ خارج کردم و گوشه ای پارک کردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اقای سماواتی
-سلام
محمدرضا: سلام هسلا
-خوبین ؟ اینجا چیکار میکنین ؟ هیراد مگه تو شرکت نیست ؟
محدرضا: چرا هست ولی اومدم با تو حرف بزنم
-خب بفرمائید .. فقط من عجله دارم
محدرضا: بهت گفته بودم که با هیراد ازدواج نکن .. شما که جدا شده بودین .. چی شد ؟
-ببینید اقای سماواتی برادر شیدا هستین .. برادر بهترین دوستم ..احترامتون واجب ولی بهتون اجازه نمیدم توی زندگی من دخالت کنین یه بار باعث شدین من و هیراد از هم جدا بشیم و 10 ماه جفتمون جدا بشیم از هم ولی دیگه این اجازه رو بهتون نمیدم خواهش میکنم دخالت نکنین
سریع به سمت ماشینم رفتم و راه افتادم
وقتی رسیدم به هیراد پیام دادم که اگه جواب ندادم نگران نشو
دلشوره گرفتم خدا بگم چیکارت کنم محمدرضا اه دست از سرم بردار دیگه ای خدا من چیکار کنم که بی خیال زندگی من بشه ؟ اخه واسه چی دخالت میکنه ؟
ساعت 6 عصر بود داشتم شام خوشمزه ای که هیراد دوست داره رو براش درست میکردم
زنگ ایفون به صدا در اومد
درو باز کردم رفتم جلوی در منتظر هیراد شدم
هیراد: به به چه بوی کبابی
-بله اقایی دارم براتون شام خوشمزه ای رو درست میکنم
هیراد رفت که لباساشو عوض کنه .. خدایا بهش بگم ؟ قاطی نکنه ؟
نمیخوام این مهربونی هیراد از بین بره .. نمیخوام زندگیم بهم بریزه اخه یکی نیست به محمدرضا بگه چی به تو میرسه اگه ما جدا بشیم ؟
من که نمیام حتی یه لحظه هم بهت نگاه کنم اقای سماواتی پس دست از سرم بردار
همین طوری تو فکر بودم که متوجه س صدای هیراد شدم
هیراد: خانوم کجایی ؟ حواست کجاست ؟؟؟
-همینجام عزیزم برو یکم بشین الان شام رو اماده میکنم
بعد شام ظرفارو شستم و با هیراد رفتیم که نماز بخونیم
بعد نماز سجاده رو جمع کردم و رو به هیراد گفتم : خوابت میاد
هیراد : اره
-هیراد وایسا
-جونم خانومم ؟
-هیراد میخوام یه چیزی بگم ولی توروخدا عصبانی نشو
- چی ؟ بگو هسلا
-محمدرضا همش تهدیدم میکنه
-چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نمیدونم چرا همش میگه از تو طلاق بگیرم .. میگه اگه طلاق نگیرم بیچارمون میکنه
هیراد بلند شد و رفت چراغو روشن کرد .
اومد شونه هامو گرفت و با داد گفت کی این حرفارو زده ؟
-هیراد تروخدا عصبانی نشو
-حرف بزن هسلا
-چند ماه پیش ... هم قبل عروسی هم بعد عروسی یعنی امروز اومد گفت که چرا ازدواج کردیم
منم گفتم نمیخوام که دخالت کنه هیراد توروخدا عصبانی نشو .. بهت نگفتم که اینجوری نشی عزیزم قبل عروسی هم اومده بود میگفت نامزدی رو بهم بزن که بهم خورد
-اون شب ازت پرسیدم.. شب عروسی پرسیدم ... واسه چی دروغ گفتی ؟ اون مرتیکه باعث شد ما 10 ماه از هم دور بشیم هسلا میفهمی ؟ نباید ازم اینو پنهون میکردی
-هیراد از این عصبانی شدنت میترسیدم تو روخدا هیراد اروم باش
اولین باری بود که هیراد محکم پرتم کرد رو تخت
رفت لباسی پوشید و از خونه گذاشت رفت ..
وای خدایا .. نره بلایی سر محمدرضا بیاره ..
چیکار کنم حالا ؟
انقدر گریه کردم که خوابم برد .. صبح که بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه .. چشماش خیلی قرمز بود
-هیرادم ..
-هیس .. هیچی نگو هسلا .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوسوم
فکر کردی منو خوشبخت کردی ؟؟؟
تو داری هروز بیشتر از قبل بیچارم میکنی ..
هیراد اومد جلو
ادامه دادم : همش داد میزنی .. مگه من چقدر طاقت دارم .. مگه من چیکارت کردم ؟؟ نه میخندی نه باهام حرف میزنی نه باهام بیرون میای ..
بعد اگه گریه کنم بهم میگی بچه ؟؟؟؟؟
هیراد سعی کرد ارومم کنه اما من دیگه اروم نمیشدم ..
کاری میکنی هیراد فکر کنم تو ازدواج باهات عجله کردم .. اگه مشکل داری بیا بگو با هم حلش کنیم .. با همه بد رفتار میکنی با باراد با من با مامانت ..
بسه دیگه .. انقدر داد زدی سرم که پشیمونم از ازدواجم ..
خودمم نمیدونم چرا این حرفارو زدم من که پشیمون نیستم فقط خسته شدم از داد و بیداد کردنش ..
هیراد تند تند اشکامو پاک میکرد .. هی قربون صدقم میرفت اما من دیگه پسش میزدم .. گفتم : محمدرضا راست میگفت باید ازت طلاق بیگرم .. اون میشناختت اما من فقط عاشقت شده بودم و هیچی نمیدیدم ازت .. هیراد منو از بغلش جدا کرد و سیلی محکمی زد بهم ..
با دستم روی صورتمو گرفتم و از جام بلند شدم
تا حالا داد میزدی حالا میزنی منو ؟؟؟
هیراد بلند شد دستمو گرفت .. تو چشماش بغض بود نگرانی بود ..
با صدای لرزون گفت : من دوست دارم .. من حال روحی خوبی ندارم هسلا درکم کن
-پس کی منو درک کنه هیراد ؟ مگه من چیکار کردم ؟ واسه چی حال روحی خوبی نداری ؟ ما تازه ازدواج کردیم قبلا خوشبخت تر بودی که اون 10 ماهی که از هم جدا بودیم حالت بهتر بود که این حال و روز رو نداشتی
-محمدرضا داره نابودمون میکنه هسلا
-هیراد بسه .. هرچی میشه به اون میچسبونی .. خودت منو میزنی .. میگی تقصیر اونه ؟؟ سرم داد میکشی میگی تقصیر اونه ؟؟؟ جمع کن خودتو
رفتم بالا تو اتاق و درو بستم.. دستمو رو شکمم گذاشتم
-مامان جونم .. قربون لوبیا کوچولوم بشم .. نترسیا فقط یه دعوای سادس ..
نشستم روی تخت و دستمو به شکمم گرفتم .. هیراد درو باز کرد و اومد داخل
پایین پام زانو زد و گفت : هسلای من خوشگلم منو ببخش حق با توئه
-هیراد برو بیرون .. اگه الان اینجام فقط به خاطر باراناس .. نه چیزه دیگه .. وگرنه با اون سیلی همچی دیگه تمومه
-نه هسلا اینو نگو توروخدا
احساس کردم حالم داره بهم ومیخوره سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی که داخل اتاق قرار داشت ..
هیراد اومد کنارم ..
-خوبی هسلا ؟ ببخش منو توروخدا منو ببخش .. من بهت بد کردم جبران میکنم .. ببخشید که زدمت .. ولی نمیخوام دیگه اسم محمدرضارو بیاری
-نگاش کردم .. واقعا پشیمونی از قیافش میبارید .. حال و حوصله ی کش دادن بحث رو نداشتم
نگامو ازش گرفتم و رفتم دراز کشیدم .
ساعت نزدیک 2 بود که مامان اومد تو اتاقمون : هسلا جان بیا پایین عاقد اومده
-باشه مامان الان میام
با هیراد سر سنگین بودم ولی مثل پروانه داشت دورم میچرخید .. با خودم گفتم : اگه هیراد بفهمه حامله ام خیلی خوب میشه . بعد امشب بهش میگم
عقد بارانا خیلی با شکوه انجام شد و تا خود شب من فقط پذیرایی کردم و کار کردم .. داشتم از خستگی میمردم ..
تا فرودگاه همراهیشون کردیم ...
مامان و بابا خیلی گریه میکردن ..
من مامان رو دلداری میدادم هیراد بابارو
وقتی بارانا و همسرش رفتن مام برگشتیم سمت خونه مامان اینا .. تو راه حالم چندباری بهم خورد و هیراد هی نگه میداشت .. وقتی رسیدیم تا اومدم از پله ها بیام بالا سرم گیج رفت و از پله ها پرت شدم پایین فقط صدای داد و جیغ مامان و بابا و هیرادو میشنیدم .. دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشم باز کردم ساعت 4 صبح بود هیراد کنارم نشسته بود .. هیراد: خوبی ؟
-بهترم
-چرا اینجوری شدی ؟
-دکترا چیزی نگفتن ؟
-ازمایش گرفتن ازت
-خب ؟
-جوابش نیومده
-اهان ..
پس هنوز نمی دونه من حامله ام . البته خودمم مطمئن نیستم هیراد خوابش برده بود .. پرستار اومد تو اتاق
-سلام خانوم رادمنش .. بهتری ؟
-بله خانوم پرستار جواب ازمایشم کی میاد ؟
-اومده منتظر دکتریم بیاد
-خب ؟
-خبرای خوبیه نگران نباش
با لبخند رفت بیرون ..
مطمئن شدم که حامله ام ..
خیلی خوشحال شدم .. ساعت 9 مامان و بابای هیراد اومدن .. دکتر هم اومد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوچهارم
دکتر : سلام خانوم بهتری امروز ؟
-بله ممنونم
دکتر : خب اینم از جواب ازمایشتون ..
اون لحظه برگشتم که فقط صورت هیرادو ببینم ..
-دکتر: تبریک میگم بهتون دارین مادر میشین .. مبارکه
هیراد چشماش اشکی شده بود .. از اتاق رفت بیرون .. مامان و بابا اومدن سمتم
-دختر نازم خیلی خوشحالم .. ایشالا خوش قدم باشه .. هیراد از این شرایط روحی در میاد
-پس چرا گذاشت رفت ؟
بابا: هیجان زده شده بابا جون اصلا نگران نباش خودم میرم الان سراغش
بعد از چند لحظه هیراد و بابا اومدن داخل .. هیراد اومد سرمو بوسید و گفت : خیلی خوشحالم هسلا
-منم هیراد .. خیلی
همراه هیراد و مامان اینا به خونه رفتیم ..
مامان : هسلا باید وقت دکتر زنان بگیرم برات عزیزم .. یه دکتر خوب پیدا میکنم برات نگران نباش ولی باید تو اولین فرصت بریم ..
-باشه مامان جون پس خودتون برام پیدا کنین
-هیراد ؟ امروز شرکت نمیری ؟؟ امروز 5 شنبه اس ..
-نه نمیرم هسلا .. تو خوبی ؟ حالت تهوع داری ؟
-اره هنوزم دارم ولی بهترم ..
-میخوای بریم خونه یا اینجا راحتی ؟
-نه اینجا خوبه .. فردا شب بریم خونه خودمون
مامان: دخترم دیگه استخرم کنسل کن بمون خونه خوب استراحت کن باشه ؟
-حتما مامان
نمیدونم چرا تازگیا هیراد زیاد سرکار نمیره ..
نگرانشم اصلا بهم حرف نمیزنه که چه خبره و داره چه اتفاقی می افته ..
شب هستی و باربد اومدن اینجا ..
هستی : خیلی خوشحالم خواهری برات .. خیلی خیلی خوشحالم
-مرسی عزیزم
هستی : اقا هیراد به شمام تبریک میگم ..
هیراد: ممنونم ..
-هستی پس چرا علی و عرفان رو نیاوردی ؟
-پرستار پیششون بود دیگه گفتیم میایم سریع یه سر به تو میزنیم و بر میگردیم عزیزم .. حالا حالت خوبه ؟ بهتری ؟ کدوم دکتر میخوای بری ؟
-اره بهترم . نمیدونم مامان قراره برام یه دکتر خوب پیدا کنه
-اهان ..
هستی رو کرد سمت مامان و گفت : اره خانم رادمنش دکتر خیلی مهمه .. یه دکتر خوب پیدا کنین من از دکترم خیلی راضی نبودم .. واسه همین میخوام هسلا از دکترش راضی باشه
رفتم سمت دست شویی هیراد پشت سرم اومد و برگشتم سمتش و دیدم چشماش خیسه
-هیراد ؟ داری گریه میکنی ؟
-نه عزیزم چیزی نیست
-هیراد منو ببین !!
-جونم
-چرا ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ من خیلی نگرانم
-نگران نباش
-هیراد چی شده ؟
-هیچی هسلایی شب با هم حرف میزنیم
از دست شویی در اومدیم و رفتیم سمت بقیه ..
هستی : هسلا ما دیگه میریم توام خوب نیستی باید استراحت کنی این روزا خیلی مهمه .. میدونی که امکان سقط هستش .. باید حسابی مراقب خودت باشی
-باشه عزیزم .. پس من میرم بالا شمام مراقب خودتون باشین 2قلو هارو هم ببوسین از طرف من
-حتما عزیزم فعلا خدانگهدار ..
-شب بخیر همگی البته هنوز زوده ولی میخوام استراحت کنم.. هیراد بریم بالا عزیزم
-اره بریم . شب بخیر
مامان : شب خوش مراقب هسلا باشی هیراد ..
بابا : کاری داشتین صدامون کنین
هیراد: حتما بابا
-هیراد ؟
-جونم هسلا
-میگم خدا بهمون عیدی داده
-اره .. عیدی داده .. روزیشم خداکنه بده
-هیراد مگه ما وضعمون بده ؟ برو خدارو شکر کن خونه به اون بزرگی داریم .. پول داریم عشق داریم صفا داریم صمیمیت داریم
-هسلا باید با هم حرف بزنیم
-خب ؟ بگو من میشنوم عزیزم
-هسلا نگران نشو خودم درستش میکنم
-چیو ؟ چی شده ؟
-من از شرکت اومدم بیرون
-راست میگی هیراد؟ خد اروشکر .. من که بهت گفته بودم بیا بیرون خیلی خوشحال شدم عزیزم .. این که خبر خوبیه با محمدرضا کار نمیکنی
-اره خبر خوبیه . ولی من هیچ جای دیگه بهم کار نمیدن .. اگرم بدن حقوقش خیلی پایینه
-واسه چی ؟ تو که هم مدرک ارشد داری هم لیسانس هم سابقه کار
-اره ولی خب الان از مهر تا حالا دارم دنبال کار میگردم اما هیچ جا بهم کار نمیدن
-چرا ؟ تو که حتی کارت پایان خدمتم داری هیراد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوپنجم
-اره دارم هسلا همه چیم اوکی هستش .. اما نمیدونم ... کار برام پیدا نمیشه .. اگه میبینی این همه ماه به هم ریختم واسه اینکه کار ندارم . اگه میبینی زود میام خونه واسه همینه .. اگه میبینی بعضی روزا خونه ام واسه همینه
-هیراد ؟؟؟ از مهر تا حالا بی کاری و من الان باید بفهمم ؟ واسه چی بهم نگفتی ؟
-نمیخواستم نگران بشی
-خب الان که داریم بچه دار میشیم که بیشتر نگرانم .. پس این همه مدت از کجا میاوردیم ومیخوردیم ؟
-بابا کمکمون میکنه
-وای خدا باورم نمیشه ..
بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن تو اتاق .. اصلا باورم نمیشد ..
-هیراد همش تقصیر محمدرضاست . لابد اون کاری کرده که تو نتونی جایی کار پیدا کنی .. اره حتما تقصیر اونه خدا ازش نگذره
هیراد
حالا به هسلا چی بگم ؟؟؟ چطوری قضیه رو بگم ؟؟؟ وای خدا اگه از کس دیگه بشنوه چی .. منو ترک میکنه میره ..خدایا چطوری خودمو از این گرفتاری نجات بدم ؟؟ خودت کمکم کن
بعد از حرف زدن با هسلا انقدر به محمدرضا بد و بیراه گفت که خوابش برد .. خدایا من چطوری کار پیدا کنم حالا
من چجوری شکم زن و بچمو سیر کنم .. تا کی بابا خرجمو بده ؟
انقدر فکر و خیال کردم که منم کنار هسلا خوابم برد ...
هسلا
صبح بیدار شدم .. امروز جمعه بود .. حوصله اینجا موندن رو دیگه نداشتم دلم میخواست برم خونه ..
خونه خودم ..
-هیراد ؟ هیراد بیدار شو
-ها ؟ چیه ؟ جونم ؟ چی شده هسلا خوبی ؟ حالت بده ؟
-نه نه خوبم اروم باش .. هیراد بیا بریم خونمون
-الان ؟ واسه چی ؟
-نمیدونم ولی دیگه نمیتونم اینجا بمونم خسته شدم دلم خونه خودمون رو میخواد
-باشه عزیزم بیا الان یکم دراز بکش مامان اینا که بیدار شدن میریم
حدودای ساعت 11 بعد از صبحونه با کلی زور و زحمت راه افتادیم بریم خونه خودمون ..
تو فکر این بودم فردا برم دم خونه محمدرضا اینا ... باید باهاش حرف بزنم .. اونی که دم از عشق و عاشقی میزنه چطور دلش میاد منو بدبخت کنه .. هیراد مگه دوست صمیمیش نبود .. چطوری میتونه
هرطور بود جمعه رو با کلی فکر و خیال گذروندم .. فردا صبح بعد از رفتن هیراد بلند شدم و اماده شدم ..
سوییچ ماشینو برداشتم و راه افتادم سمت خونه محمدرضا اینا .. همیشه وقتی میرفتم خونشون به دیدار شیدا میرفتم اما حالا ...
اگه شیدا بود نمیزاشت محمدرضا اینکارو بکنه ..
وقتی رسیدم ماشینو روبه رو خونشون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم ..
عه این که ماشینه هیراده ...
دره خونشونم بازه ..
اروم رفتم داخل ..
صدای هیراد و میشنیدم .. خیلی داد میزد .. خدایا چی شده ؟ چرا اومده اینجا
از پله های توی حیاط گذشتم و رسیدم به در ورودیشون .. صدای محمدرضا بود : تقصیر خودته ... بی خود کردی با هسلا ازدواج کردی .. توام بهم نارو زدی .. من بهت گفتم ازدواج نکن .. گفتم نامزدی رو بهم بزن
بهم زدی اما الان ازدواجم کردی
هیراد: اصلا همش تقصیر توئه .. واسه چی تو زندگیم دخالت میکنی ممد ؟؟؟
محمدرضا : دخالت میکنم چون تو حقی نداشتی هسلارو عقد کنی حقی نداشتی باهاش ازدواج کنی میفهمی؟
هیراد: به تو چه اخه ممد .. به تو چه ربطی داره من با هسلا ازدواج کردم ؟ دوسش دارم دلم خواسته ازدواج کنم
محمدرضا: هیراد ببند دهنتو ..
هیراد : تو ولی الان بهم نارو زدی .. تو الان بیچارم کردی .. تو میدونستی من به این اسونیا نمیتونم جایی کار پیدا کنم .. میدونستی
محمدرضا : به من چه ؟ من فقط از شرکت بیرونت کردم .. همین .. جلوی کار پیدا کردنتو که نگرفتم
هیراد : اما میدونستی جایی بهم کار نمیدن اگرم بدن انقدر حقوقش کمه که واسه یه لباس هسلا هم نمیشه ..
محمدرضا: الان اومدی اینجا التماس کنی رات بدم تو شرکت ؟
هیراد: از گشنگی هم بمیرم نمیام منت توئه نارفیق رو بکشم .. محمدرضا بدجور بهم خنجر زدی ..
محمدرضا : جمع کن بابا .. میخواستی نری زندان الان بهت کار میدادن همه جا .. اصلا واسه شرکت منم خوب نیست یه ادمی مثل تو که سابقه زندان داره تو شرکتم باشه
چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیراد ؟؟؟ زندان ؟؟؟
زندان ؟؟؟؟
رفتم داخل داد زدم
-هیراد ؟؟؟؟؟؟ زندان ؟؟ تو کی زندان بودی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند. ........
اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
رمان #جوانه_ی_امید قسمت بیستوپنجم -اره دارم هسلا همه چیم اوکی هستش .. اما نمیدونم ... کار برام پید
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوششم
محمدرضا : هه نگفتی ؟؟؟ نگفتی ؟؟ بهت گفته بودم هیراد همون سال پیش که میخواستی ازدواج کنی همون موقع که فهمیدم .. هسلا همون ادمه .. همون موقع خواستم جلوی ازدواجتون رو بگیرم توام فهمیدی و خودت ازش جدا شدی حالا ازدواج کردی و بازم نگفتی !! تو نامرد ترین ادم روی زمینی هیراد
محمدرضا رو به من گفت : دیدی گفتم هنوز هیرادو نمیشناسی ؟؟؟ دیدی گفتم از گذشته اش خبر نداری ؟
هیراد: ببند دهنتو محمدرضا .. خفه شو
-هیراد این چی میگه ؟ واسه چی زندان رفتی ؟ چرا بهم نگفتی به چه جرمی ؟
هیراد: هسلا توضیح میدم .. همه چیو توضیح میدم تو اروم باش
محمدرضا : اره زندان رفته به جرم قتل
دیگه هیچی نشنیدم .. فقط حس کردم پایین پام داره خیس میشه ..دیدم هیراد داره میاد سمتم ..
هیراد: محمدرضا این حاملس .. تو که خبر داری واسه چی دروغ میگی من کسیو نکشتم نامرد ...
هسلا .. هسلا ... هسلا ....
هیراد
خدایا .. بالاخره فهمید .. فهمید من زندان رفتم .. ای خدا بدجور فهمید ..
وقتی رسیدیم بیمارستان خون زیادی ازش رفته بود .. رفتم سمت پرستار و گفتم : حاملس .. بهش شوک وارد شد
بردنش توی اتاق و درم بستن ..
بعد از 1 ساعت دکتر اومد بیرون ..
-دکتر ؟؟؟ چی شد ؟ هسلا ؟؟ بچه
دکتر : متاسفم .. مادرو نجات دادیم .. ولی بچه رو از دست دادین . خون زیادی از دست رفته بود همین که مادر سالمه برید خدارو شکر کنین .. یکم دیر تر میرسیدین مادرو هم از دست می دادین
نه .. امکان نداشت ... نه .. همش تقصیر منه .. نمیتونم باور کنم بچمونو از دست دادیم ..
رفتم تو اتاق کنار هسلا ..هنوز بی هوش بود .. دستشو گرفتم .. بوسیدم .. هسلا منو ببخش .. باید بهت زودتر میگفتم که من زندان رفتم اما .. اما من کسیو نکشتم .. هسلا
هســـلا
وقتی چشم باز کردم دیدم هیراد داره حرف میزنه .. اروم و بی حال گفتم : بچم ..
-هسلا خوبی ؟
-هیراد بچم ..
-هیس اروم باش عزیزم .. با گریه گفت: خدا ازمون گرفت
-نه نه .. نگرفت .. تو گرفتی .. تو حتی زندیگه منم نابود کردی .
-هسلا اروم باش
ولی من دیگه نمیتونستم اروم باشم .. هیراد بچمو گرفت ازم .. اون باعث سقطش شده .. اون بهم نگفته زندان رفته اون پنهون کرده ..
-هیراد برو بیرون نمیخوام ببینمت ..
-هسلا توروخدا اروم باش .. توروخدا
جیغ زدم : گمشو بیرون قاتل ... تو هم بچتو کشتی هم یکی دیگرو ..
ادامه دادم : تو منم کشتی هیراد ... منم کشتی .. من که دوست داشتم چرا نگفتی ؟؟ از اول میگفتی بهم .. اون وقت شاید کمکت میکردم نامرد ...
انقدر حالم بد شد که دوباره اومدن بهم ارام بخش زدن و به خوابی عمیق فرو رفتم ..
دوباره که به هوش اومدم .. مامان و بابا و هیراد پیشم بودن
مامان : دخترم
-برین بیرون نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم ..
بابا : دخترم گوش بده .. هیراد راست میگه .. هیراد بی گناهه
-برید بیرون .. جیغ زدم و دو باره دکتر و پرستار اومدن بهم امپول زدن .. خیلی جیغ و داد کردم و بازم اون حالت گنگی بهم دست داد و بازم از هوش رفتم
نمیدونم چند وقت از اون روز لعنتی که بچمو از دست دادم میگذره . چشمامو باز کردم دیگه نمیخواستم بخوابم ..
پرستاری کنارم بود و مشغول در اوردن سرم از تو دستم بود ..
-خانوم پرستار
پرستار : عه به هوش اومدی هسلا خانوم ؟
-الان کی هستش ؟ چندمه ؟
-امروز 5 روز از عید گذشته خانوم بسه دیگه باید بیدار شی .. تو این چند وقت تو همش جیغ و داد میکردی مام بهت ارام بخش میزدیم و میخوابیدی .. اما الان دیگه باید اروم باشی چون دیگه نمیشه بهت ارام بخش زد . دیگه برات ضرر داره
-شوهرم کجاست ؟
-اون بیچاره هم انقدر نگران تو بود و چیزی نمیخورد که مریض شده .. پاشو اینقدر نگرانش نزار .. پاشو برو کنارش .. باید بهم قوت قلب بدین .. بچتونو از دست دادین اما همو دارین .. دوباره میتونین بچه دار شین
-هیراد کجاست ؟
-نگران نبااش الان میگم به هوش اومدی میاد
رفت بیرون .. نمیدونستم باید به چی فکر کنم با اینکه از هیراد به شدت دلخور بودم اما قلبم هنوز براش میتپه ..مریض شده الهی براش بمیرم ..
در به شدت باز شد و هیراد و بابا اومدن داخل
-هسلا عزیزم ! خوبی ؟؟ هسلای من
چقدر رنگش زرد بود . چقدر لاغر شده ..الهی براش بمیرم .. هیرادم چی شدی اخه.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوهفتم
ولی نمیتونستم کارشو ببخشم ..
تا اومد حرف بزنه دکتر وارد اتاق شد و گفت : خب اقا هیراد دیگه میتونی خانومتو ببری خونه
تا زمان ترخیصم اصلا با هیراد حرف نزدم فقط نگاهش میکردم .. خیلی دلم شکسته بود .. واسه چی بهم نگفته زندان رفته .. واسه چی کسیو کشته ؟
دیگه ازش میترسم .. اما همه ی اینا یه طرف عشقی که بهش دارم یه طرف دارم نابود میشم از عشقش .. دلم براش یه ذره شده .. برای ارامشی که همیشه بهم میده
رسیدیم خونه مامان و بابا یکمی پیشمون موندن اما بعدش دیگه رفتن .. شاید چون بی محلیه منو دیدن گذاشتن رفتن ..
هیراد : هسلا بیا یه چیزی بخور .. دوباره مریض میشی
-نمیخوام ..
-هسلا نکن توروخدا نکن
-هیراد میفهمی ؟ من بچمو از دست دادم .. شوهری که عاشقش بودم و از دست دادم
-هسلا من اینجام .. درسته بچمونو از دست دادیم اما ما همو داریم
-همو ؟؟؟ دیگه مایی وجود نداره هیراد .. من دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم
-هسلا این حرفو نزن توروخدا هسلا
داشت میومد سمتم که داد زدم : هیراد اصلا سمت من نیا بشین سر جات
هیراد سر جاش وایساد و نگام کرد کنارم رو صندلی نشست و جوری که صورتش روبه رو صورتم قرار گرفت و گفت : هسلا نکن .. توروخدا .. قول میدم جبران کنم
-اول از همه هیراد .. به سوالام جواب میدی وگرنه میزارمت میرم
-چشم هسلا چشم ..
-کی رفتی زندان ؟به چه جرمی ؟
-تقریبا 5 سال پیش بود .. مرداد ماه .
- به چه جرمی
-قتل
-گمشو حالا
-هسلا باور کن من نکشتم ..
-کی کشته پس ؟ توضیح بده هیراد همه چیو
-باراد اخرای اسفند که ما همه رفته بودیم مسافرت برای اینکه سال تحویل اونجا باشیم ماشینو بر میداره میره بیرون .. اون هنوز اون موقع 16 سالش بود گواهی نامه نداشت ..
میره بیرون .. یه خانوم و اقایی پیاده داشتن میرفتن .. میزنه بهشون جفتشون فوت میکنن .. باراد فرار میکنه
وقتی میاد خونه خیلی نگران میشیم .. چون همش میگفت من کشتم من کشتم ..
تا مرداد ماه باراد بیمارستان بستری میشه .. من میرم خودمو جای باراد معرفی میکنم . چون پلیسا پلاک ماشینو پیدا میکنن و ردمونو میزنن ..
من خودمو معرفی میکنم ..
طرف خانواده ایی که زده بود بهشون رضایت میدن .. اما رضایت دادنشون تا اسفند سال دیگه طول میکشه .. من یه مدتی از مرداد تا اسفند تو زندان میمونم .. واسه همین جایی کار نمیتونم خوب پیدا کنم
محمدرضا دوستم بود با اون شریک میشم که دیگه بقیه شو میدونی
-همشو گفتی ؟ یعنی باراد زده ؟
-اره .. باور کن هسلا .. دروغ نمیگم .. من نکشتم ....
-همه چیشو گفتی ؟
هیراد فقط نگاهم کرد .. میدونستم که همه چیو نگفته بلندتر از همیشه سرش داد زدم و گفتم : هیراد راستشو بگو .. همه چیو بگو اگه خودم یه چیزایی رو بفهمم که بهم نگفتی اون وقت دیگه منو نمیبینی
-هسلا اینطوری نکن ..باشه بهت میگم
-بگو هیراد زود باش
-هسلا .. من تحقیق کردم ... رفتم پیش وکیلم .. تقریبا 2 سال پیش بود که رفتم تازه باهات اشنا شده بودم
رفتم پیشش و گفتم اسم اون شخصی که باراد زده چیه و فامیلیشون و اینارو بهم بگه
-چرا ؟ واسه چی ؟
-چون من به فامیلی تو شک کردم .. چون من تورو ندیده بودم چون تو و هستی خودتون رو قایم کردین و گفتین نمیخواین منو ببینین همش به جای خودتون وکیل میومد
نمیفهمیدم منظورش چیه ... هیچی از حرفش نفهمیدم با گنگی نگاهش کردم و گفتم : یعنی چی الان این حرفت ؟ هان ؟
-وقتی شک کردم و رفتم پیش وکیلم پرونده ای که مربوط به اون سال بود رو در اورد .. بهم داد بازش کردم
دیدم .. همه چیو دیدم
هیراد نزدیک اومد و دستمو گرفت گفت : اون خانواده ای که باراد پدر و مادرشونو گرفته شما بودین .. تو و هستی
از جام بلند شدم امکان نداشت ...
رو کردم بهش و گفتم : هیراد .. امکان نداره این اتفاق واسه من افتاده باشه اخه چرا ؟ خدایا واسه چی ؟ واسه چی من باید با قاتل پدر و مادرم ازدواج میکردم
رو کردم دوباره به هیراد و گفتم : محمدرضا .. اره محمدرضا میدونست .. اون واسه همینه همیشه سعی کرد منو از تو دور نگه داره واسه همین همش گفت ازدواج نکنم واسه همین همش گفت من ازت طلاق بگیرم .. اره هیراد اون ادم خوبی بود اما من چون عاشق تو شده بودم نمیخواستم ببینم که داره حقیقت رو بهم میگه .. من همش میگفتم داره دخالت میکنه اما اون همش به فکر من بود .. اخ خدایا این چه مصیبتی بود .. چرا باید هیراد رو جلوی راه زندگیه من قرار میدادی اخه مگه من چیکار کردم که اینجوری مجازاتم میکنی
هیراد: هسلا واسه همین سال پیش از هم جدا شدیم چون من نمیتونم باور کنم نمیخواستم .. من عذاب وجدان داشتم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوهشتم
لینک قسمت بیست هفتم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13506
-بعد چی شد که راضی شدی ازدواج کنی باهام ؟ هان ؟؟ چی شد ؟؟ چرا یهو عذاب وجدانت رفت .. خیلی نامردی هیراد خیلی
-هیراد : هسلا من نکشتم همش تقصیر باراده خودت میدونی چقدر با باراد بد بودم میدونستی
-به درک که بد بودی .. بد بودن تو مگه پدر و مادر منو زنده میکنه
هیراد: هسلا تو قبل اینکه وارد زندگیه من بشی من با باراد بد شده بودم .. فکر نکن به خاطر تو بود به خاطر کاری که کرده بود من باهاش بد شدم اون ادم کشته بود .. من فقط چون خیلی بچه بود جرمشو قبول کردم همین .. هسلا به خدا من بی تقصیرم
دیگه برام هیچی مهم نبود .. لباس پوشیدم و به سمت خونه هستی اینا حرکت کردم
وقتی رسیدم انقدر زنگ رو فشار دادم که هستی و باربد داشتن سکته میکردن
هستی : عه هسلا کی مرخص شدی ؟ امروز میخواستیم بیایم دیدنت
-هستی .. دیگه بدتر از این نمیشه سرم بیاد .. من نمیتونم با هیراد زندگی کنم . هستی کمکم کن
باربد: هسلا چی شده ؟
زنگ خونشون به صدا در اومد .. هیراد بود تا اینجا دنبالم بود
وقتی دیدمش با چشمای اشکی دلم اتیش گرفت ولی کی به من اهمیت میده کی به حسی که من دارم اهمیت میده .. حسی که دارم و نمیتونم از خودم دور کنم انگار که به پدر و مادرم خیانت کردم .. من قاتلشون رو دیدم .. حتی باهاشون فامیل شدم
همیشه میدیدمش .. هیراد حق داشته با باراد بد باشه .. درسته بهم نگفته که میدونسته همه چیو ولی همیشه با باراد بد بوده .. چقدر هیرادو دوست دارم پس چرا حتی با این قضیه هم عشقم بهش کم نشده ؟
هیراد: هسلا توروخدا بیا برگرد
باربد: چی شده هیراد ؟ قضیه چیه ؟
هیراد رو نگاه کردم دلم میسوخت دوست نداشتم آبروش پیش خواهرم و شوهرش بره قشنگ از نگاهش فهمیدم که تو دلش چی میگذره .. نمیتونستم اجازه بدم آبروش بره اون هنوز شوهر من بود .. خدایا من الان باید چیکار کنم کاش همینجا بودی ازت میپرسیدم اخه واسه چی من باید زندگیم اینجوری باشه
همه ازدواج میکنن منم ازدواج کردم والا هیچکس واسش اینجوری مشکل پیش نمیاد ..
هیچ کس بعد ازدواجش و بعد از کلی سختی کشیدن و رسیدن به عشقش بعدا نمیفهمه برادر شوهرش قاتل پدر و مادرشه پس واسه من چرا اینجوری پیش اومده
نگاهی به هیراد کردم همین طوری با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود و با گوشه دستش بازی میکرد
هستی نگاهی به من و هیراد انداخت و گفت : معلومه چتونه ؟ اقا هیراد شما یه چیزی بگین .. هسلا که همینطوری فقط داره شمارو آنالیز میکنه انگار تاحالا ندیده شمارو
تا گوشام قرمز شدم نمیخواستم اینطوری بگه هیراد تا خواست حرفی بزنه پریدم وسط حرفش و گفتم : هستی من و هیراد
اب دهنمو قورت دادم و نگاهی به هیراد انداختم از خجالت کم مونده بود بره تو زمین دلم براش سوخت نمیخواستم آبروشو ببرم .. از اینکه آبروی کسی رو ببرم اصلا خوشم نمیومد . هیچ وقت تحت هیچ شرایطی دلم راضی به این کار نمیشد حتی تو این شرایط سخت
ادامه دادم : من و هیراد میخواستیم بچه دار شیم میدونی که ... اما بچه سقط شد ...
من وقتی به هوش اومدم خیلی عصبانی شدم واسه همین اومدم اینجا و گفتم میخوام جدا شم ازش
هستی نگاهی به من کرد و اومد نزدیکم دستشو گذاشت رو پیشونیم و ادامه داد : حالت خوبه هسلا ؟ کی برات اون بچه رو به وجود اورده ؟
سرمو انداختم پایین و هستی بلند تر گفت : هسلا با توام
نگاهی بهش انداختم و گفتم : هیراد
هستی : خب .. حالا به خاطر بچه ای که از دست دادین میخواین از هم جدا شین ؟
-خب اعصابم به هم ریخته
هستی: ریخته که ریخته .. اعصاب اقا هیرادم بهم ریخته مگه فقط تو مادرشی ؟ اونم پدرشه .. حقی نداری اینجوری کنی با اون بنده خدا ببین چطوری داره اشک میریزه .. هسلا زشته این کارا .. تب داری ؟ مریضی ؟ حالت بده ؟ ادم باش دختر این چه کاریه
نگاهی به هیراد انداختم اصلا انگار من و هیراد داشتیم از راه چشم با هم حرف میزدیم
تشکر و شرمساری از چشماش میبارید .. رو کردم به هستی و گفتم : حق با توئه ببخشید .. خیلی اعصابم خورد شده بود یه لحظه نفهمیدم چیکار دارم میکنم
با هیراد از در خونه اومدیم بیرون
-با چی اومدی ؟
هیراد نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا همه چیو نگفتی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستونهم
دست کردم تو کیفم و سوییچ ماشین رو در اوردم و دادم بهش و گفتم بشین پشت فرمون
خودم رفتم کنار راننده نشستم و درو بستم
هیراد درو باز کرد و یه نفس عمیق کشید و نشست
دستمالی از داشبرد برداشتم و دادم دستش و گفتم : اشکاتو پاک کن نمیخوام همه اشک مرد منو ببینن
هیراد : هسلا منو بخشیدی ؟ به خدا من بی تقصیرم .. میدونم بهت نگفتم ولی منو با باراد یکی نکن
دستمو جلوی لباش گرفتم و گفتم : نمیخوام چیزی بشنوم .. بریم خونتون کار دارم
هیراد بدون اینکه بپرسه چیکار دارم به سمت خونه راه افتاد
وقتی رسیدیم من زودتر از اون از ماشین پیاده شدم و زنگ رو فشار دادم .. در که باز شد رفتم داخل و منتظر هیراد هم نشدم
مامانِ هیراد جلوی در بود
با خوشرویی سلام کرد و من فقط نگاهش کردم
کفشامو در اوردم و پشت سرم هیراد هم وارد شد
-باراد کجاست بابا ؟
بابا: تو اتاقه دخترم چیزی شده ؟
-اره چیزی شده صداش کنین بیاد ..
مامان نگاهی به هیراد کرد و هیراد سرشو به طرفین تکون داد .. سعی کردم به مادر و پدرش هم بی احترامی نکنم
رو کردم به مامان و گفتم : شما هم میدونستین ؟
هیراد : هسلا کسی خبر نداره
به سمت هیراد چرخیدم و گفتم : اما الان همه خبر دار میشن
باراد که از اتاقش اومد بیرون و به سمت هال که ما وایساده بودیم رسید گفتم : لباساتو بپوش باراد بریم
باراد: کجا ؟
-میفهمی .. راه بیفت بریم
مامان و بابا همین طوری با تعجب به من و هیراد نگاه میکردن
مامانش به حرف اومد و گفت : هسلا جون چی شده دخترم ؟
با بغض گفتم : مامان میدونین پسرتون کیو زده کشته ؟ میدونین کیو بی پدر و مادر کرده ؟ شما خبر دارین ؟
باباش اومد دستمو گرفت و گفت : دخترم اون یه اتفاق بود .. هیراد خوب کاری کرد که بهت گفت مشکل باراد رو من همش بهش میگفتم که بهت بگه .. اون جرم باراد رو به گردن گرفته .. میدونیم ولی توام اگه یه بچه داشتی دلت واسش میسوخت هسلا بابا درکمون کن .. میدونیم باراد کارش خیلی بد بوده میدونیم فقط از خدا باید براش طلب بخشش کنیم ولی اون خانواده باراد رو بخشیدن .. اتفاقا هم فامیلی تو ام بود دخترم بازرگان
نگاهی به هیراد انداختم
داد زدم و زانو زدم رو زمین
-شما میدونین کیو بی پرد مادر کردین ؟ منو .. منو .. هستی رو
میدونین چجوری بیچارگی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم ؟ اونم تو این جامعه ... میدونین الان که فهمیدم من همون بازرگانی هستم که شما فقط ازش یه فامیلی میدونین چه حالی دارم ؟ من همونم بابا .. همونم که تو 20 سالگی بابا و مامانمو تو یه روز از دست دادم
من همونم که وقتی فهمیدم نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم .. من همونم که با هزار تا بدبختی و کار کردن و کلفتی کردن جهیزیه خواهرمو جور کردم .. من همونم
نگاه مامان و بابا روی من ثابت شده بود . به همون اندازه که من توقع نداشتم یه همچین بلایی سرم بیاد اونا هم توقع نداشتن یه همچین چیزی سرشون بیاد
بابا دستشو روی چشماش گذاشت و نشست رو زمین کنار من ..
مامان با گریه و هق هق دستشو روی دهنش گذاشته بود .. نگاهی بهش انداختم و گفتم : من دلم نمیخواست ابروی کسی رو ببرم .. حتی به خواهرم هم نگفتم که باراد زده به پدر و مادرمون .. نگفتم تو چه شرایط بدی گیر افتادم .. نگفتم نمیدونم باید طلاق بگیرم یا بمونم و دهنمو ببندم ..
بابا: هرچی بگی حق داری هسلا ..
باباش نگاهی به سقف کرد و گفت : خدایا چرا ابرومون رو جلوی این دختر به این معصومی بردی .. من ازت یه چیزی میخوام اونم مرگمه
دست بابارو گرفتم و گفتم : اینجوری نگین .. من نمیخوام شمارو که میتونم به جای بابای خودم بابا صدا بزنم رو از دست بدم .. نگاهم رو به مامان دوختم از شدت گریه قرمز شده بود
رو به مامان هم گفتم : توروخدا گریه نکنین من شمارو به اندازه ی مامانم و بابام دوست دارم نمیخوام اینجوری با صورت خجالت زده بهم نگاه کنین
هیراد : هسلا تروخدا مارو ببخش
-هیراد روی صحبتم با تو نیست از تو خیلی ناراحتم .. تو از اول میدونستی من کیم میدونستی باراد به پدر و مادر من زده اما هیچی نگفتی .. من از تو راضی نیستم خیلی دلم رو شکوندی!
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سی ام
هیراد: هسلا جبران میکنم به خدا جبران میکنم برات عزیزم تو فقط بهم یه فرصت دیگه بده هسلا قول مردونه میدم جبران کنم
-هیراد این قضیه چیزی واسه جبران نداره .. خودتم میدونی من فقط نمیخوام ابروی شمارو ببرم حتی به خواهرم هم چیزی نمیگم ولی باراد باید بره زندان .. تو باید از اون پرونده ای که برات تشکیل شده راحت بشی . باید بی سابقه بشی من اینجوری فقط باهات امکان داره که زندگی کنم اونم شاید
بابای هیراد از جاش بلند شد و باراد رو با خودش به بیرون برد .. دلم برای اونم میسوخت از 16 سالگی همش همین ننگ رو بهش زدن .. پسر مظلومی بود که الانم دوباره داره گرفتار زندان میشه ولی باید بفهمه که کارش یه تاوانی داره .. تاوانش رو نباید هیراد بکشه
فردای اون روز به خونه اومدم
رفتم زیر دوش و انقدر گریه کردم تا سبک بشم
اومدم بیرون و سریع یه لباس پوشیدم یه استین کوتاه مشکی با شلوار مشکی .. خیلی دلم گرفته بود برای پدر و مادرم برای بچم که قسمتش تو این دنیا نبود . برای شوهرم برای خودم
موهامو خشک کردم و رفتم پایین به هیراد گفته بودم میخوام تنها باشم و چند روزی نیاد که ببینمش ...
تا ماه دیگه وقت دادگاه داشتیم .. برای باراد .. نمیدونستم به هستی بگم یا نه دلم نمیخواست ابروی خانواده ی شوهرم بره .. اونم پیش هستی .. هم خودم اونوقت خجالت میکشیدم هم هیراد هم مامان و باباش
تصمیمم چیه ؟ خدایا چیه ؟ بمونم یا برم ؟ اگه بمونم هیچ وقت دیگه نباید بهش سرکوفت بزنم .. نباید به هیراد بگم باراد کشته .. چون اینجوری دیگه زندگیم ادامه پیدا نمیکرد من زندگیم رو دوست دارم ..
حاضر شدم و رفتم بهشت زهرا
وقتی رسیدم یکی رو سر قبر مامان و بابا دیدم نزدیک که شدم صدای هیراد میومد ..
همون جا وایسادم تا ببینم چی داره میگه
هیراد: مامان بابا میدونم شاید منو نبخشین که به دخترتون دروغ گفتم و پنهون کردم ازش ولی شما از اون بالا میبینین و میدونین من چه حس عمیقی به هسلا دارم میدونین من چقدر دوسش دارم از جونم بیشتر عاشقشم
بعد خدا من همه چیزم هسلائه نمیتونم ازش جدا بشم توروخدا به دلش بندازین که تصمیم طلاق نگیره
رفتم نزدیکش و کنارش نشستم
-اینجا چیکار میکنی ؟
هیراد با بغض سنگینی نگاهم کرد و گفت : اومدم دعا کنم زندگیم از هم نپاشه
سری تکون دادم و گل هایی که براشون اورده بودم رو پر پر کردم و ریختم روی سنگشون
بعد از یه ساعتی که اونجا بودیم با هیراد برگشتیم خونه
رفتم به سمت اشپز خونه تا یه چیزی درست کنم حال درستی نداشت رنگش خیلی پریده بود و همش نفس نفس میزد واسه همین اذیتش نکردم که بره خونه و نیاد کنار من ... دوسش داشتم ..
گاهی فکر میکنم پای عشق که وسط باشه خیلی چیزارو میشه نادیده بگیریم ..
به شرطی که اونی که عاشقشی ارزش این نادیده گرفتن رو داشته باشه
فکر میکنم هیراد ارزشش رو داره
روز ها در پی هم میگذشتن و امروز روز دادگاه بود .. من راضی نشدم که باراد بیاد بیرون واقعا ته دلم راضی نبود .. هیراد رو تبرئه کردن و پرونده ای که براش تشکیل شده بود منتفی شد زمانی که قاضی حکم رو گفت حال مامان و بابای هیراد رو دیدم .. خودمم دست کمی از اونا نداشتم
دلم نمیخواست اینطوری بشه ولی فعلا دلم راضی نبود ..
به حبس ابد محکوم شد ... مامانش جوری گریه میکرد که دلم براش اتیش میگرفت دیگه نتونستم تحمل کنم و از سالن دادگاه اومدم بیرون
هیراد همراهم اومد و سوار ماشین شدیم
مامان و بابا با چشمای گریون نگاهم کردن و رفتن
هیراد: هسلا میرسونمت خونه من یکم بیرون کار دارم
صداش میلرزید ...
رنگش خیلی پریده بود
وقتی منو رسوند پیاده شدم و سریع وارد خونه شدم
ساعت حدودا 3 بعد از ظهر بود که زنگ ایفون به صدا در اومد .. نگاهی انداختم عجیبه فکر میکردم هیراد باشه ولی نبود .. محمدرضا اومده
درو باز نکردم لباس پوشیدم رفتم دم در
-بله ؟
محمدرضا: هسلا .. هسلا
-باز اومدین اینجا چیکار ؟ بگین که طلاق بگیرم ؟
محمدرضا: ببین هسلا من فقط صلاح تورو میخواستم همین .. نمیخواستم به این حال و روز دچار بشی من دوست داشتم
-میشه دیگه اسم منو به زبون نیاری ؟؟؟ خواهش میکنم از زندگیم برو بیرون میدونم حق با تو بوده ولی من دیگه الان کاری از دستم بر نمیاد .. من نمیخوام از هیراد جدا بشم من دوسش دارم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سیویکم
محمدرضا : من دیگه کاری به زندگیت ندارم .. هرکاری که بخواین با هیراد میتونی انجام بدی بمونین با هم یا طلاق بگیرین
-مرسی . ممنون میشم دیگه مزاحم نشین
خواستم درو ببندم که محمدرضا پاشو گذاشت لای در و مانع بسته شدنش شد
دوباره درو باز کردم و گفتم : چرا اینجوری میکنین ؟
محمدرضا: هیراد بیمارستانه حالش بده .. اومده بودم اینو اطلاع بدم
با سردرگمی گفتم : چی ؟؟ کدوم بیمارستان ؟ چرا ؟ واسه چی ؟
محمدرضا : نمیدونم .. خودت برو و ببین اگه میخوای بیا من میرسونمت
درو بستم و با محمدرضا راه افتادم
وقتی رسیدیم بدون اینکه خداحافظی کنم به سمت بیمارستان راه افتادم از خانومی که اونجا نشسته بود پرسیدم که هیراد تو کدوم بخشه
به سمت اتاقی که ادرس داده بود راه افتادم کل راهرو رو میدویدم
وقتی رسیدم دم اتاقش بابا و مامانش هم اونجا بودن
وارد شدم و گفتم : هیراد
هیراد نگاهی بهم انداخت و گفت : هسلا اینجا چیکار میکنی ؟ کی خبر داد بهت ؟
-مهم نیست ..چی شده ؟ واسه چی اومدی ؟
مامانش نگاهی با غم و غصه بهم کرد و گفت : انگار بچم مریض شده .. این چه مصیبتی بود که داره سرمون میاد اخه
بابای هیراد مامانشو برد بیرون و من رفتم کنار تخت هیراد نسشتم و گفتم : هیراد چرا اینجایی ؟
هیراد : نمیدونم دکترا ازمایش گرفتن هنوز نیومده بگه چی شده
در باز شد و دکتر و پرستار وارد اتاق شدن
دکتر با قیافه ای ناراحت شروع به حرف زدن کرد
دکتر: خانومشون هستین ؟
-بله .. دکتر چی شده ؟
مامان و بابای هیرادم وارد شدن و منتظر حرفای دکتر شدن
دکتر: متاسفانه اقا هیراد چند وقت پیش که مشکل کم خونی پیدا کرده بودن و بهشون تا یه مدت هفته ای یک بار خون تزریق میکردن الان خونشون مشکل پیدا کرده
-چه مشکلی دکتر ؟
دکتر : متاسفانه ایشون .. سرطان خون دارن
با جیغ و داد مامان فهمیدم که اشتباه نشنیدم .. خدایا چرا اینجوری میکنی باهامون
من ازت یه معجزه میخوام چشمامو ببندم و ببینم همه چی خواب بوده
هیراد رو نگاه کردم که فقط نگاهش به من بود .. خدایا من این مرد رو خیلی دوست دارم اخه نگاش کن من چجوری دست ازش بکشم ؟
بعد از کلی ازمایش دکترا گفتن باید اول از همه شیمی درمانی رو شروع کنن
بعد اگه یکمی جواب داد عملش میکنن
با هیراد به خونه اومدیم .. فردا اولین شیمی درمانیش بود
هیراد: هسلا ؟
نگاهی بهش کردم و گفتم : بله ؟
-بیا اینجا بشین
به کنارش اشاره میکرد .. رفتم و کنارش روی مبل نشستم و گفت : منو ببخش .. من نمیخوام به خاطر این کارم تو ازم ناراضی باشی میدونم همه این بلاها واسه این سرم اومد که ازم راضی نیستی .. میدونم خدا هم منو نمیبخشه .. ولی تو ببخش بزار خدا هم منو ببخشه شاید دیگه زمانی واسه زنده موندن نداشته باشم منو حلال کن
دستمو روی ریش هاش که تازه در اومده بود کشیدم ... ریشای قهوه ای تیره که کمی بور هم قاطیش داشت .. موهای اشفتش که با دستم کنارشون زدم
دستشو گرفتم و بوسیدم
بغلش کردم .. زمزمه کردم : هیچ وقت نمیتونم ازت ناراضی باشم یا راضی باشم به این که مریض بشی باید بهم یه قولی بدی تا من ببخشمت
هیراد صاف تو چشمام نگاه کرد و گفت : هرچی باشه من قبول میکنم میخوام فقط ازم راضی باشی
-قول بده هیراد هیچ وقت نا امید نشی من کنارتم .من میبخشمت ولی تو قول بده شیمی درمانیتو ول نکنی بجنگی من میدونم از این مشکل هم رد میشیم باهم .. هیراد قول بده تنهام نذاری وگرنه هیچ وقت نمیبخشمت
هیرادگفت : قول میدم خانومم قول میدم بهت نا امید نمیشم به خاطر تو ام که شده میجنگم و این سرطان رو شکست میدم
اون روز یکی از بهترین روزای زندگیه من و هیراد شد .. بعد از مدتها دوباره با هم بودیم .. من دیگه ازش کینه ای نداشتم فقط برای اینکه امیدشو از دست نده باهاش مثل همیشه رفتار کردم .. واسه اینکه تنهام نذاره واسه اینکه نا امید نشه و فکر نکنه شکست خورده من خیلی دوسش داشتم واسش همه کار میکنم تا خوب بشه
فردا صبح با هم به بیمارستان رفتیم مامان و باباش هم اومده بودن
مامان گریه میکرد ... رفتم کنارش و گفتم : مامان اینطوری نکنین توروخدا هیراد خوب میشه من مطمئنم که خوب میشه
وقتی بهش سرم رو زدن و امپول وارد بدنش شد میتونستم به طور واضح تغییر کردن چهره ی هیراد رو ببینم دلم طاقت نمیاورد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••