🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستوپنج
ساعت 5 و نیم بود که اماده جلوی اینه واستاده بودم
مانتو سفیدم و با شال سورمه ای و شلوار لی سورمه ای تنگ با کفشای پاشنه بلند سفیدم پوشیده بودم
موهامم همه رو فر کردم و کج ریختم تو صورتم وبقیشم با کیلیپس گندم بستم
ریمل و خط چشم زدم و با رز گونه و رزلب صورتی
تیپم تکمیل شده بود
رفتم بیرون صدای حموم میومد کامران تو حموم بود
رفتم تو اتاقش و یه تیشرت سورمه ای پوما با شلوار لی سفید با کفشای اسپورت سسورمه ایش واسش گذاشتم
-کامران؟
از تو حموم داد زد
-هااااان؟
-واست لباس گذاشتم همونارو بپوش زودم بیا که 6 شد
-باشه
تا ایفون و زدن کامرانم ااماده اومد پایین بازشو به طرف گرفت منم دستم و دورش حلقه کردم بعد بستن درا رفتیم بیرون
نوشین با خوشحالی پیاده شدو صورتمو بوسید بعدم دستمو کشید تو ماشین
من و نوشین عقب نشسته بودیم اون دوتام جلو
نوشین-واااای دختر چقده تو خوشگلی من که دخترم میخوام قورتت بدم چه برسه به کامران
-حالا نکه تو خیلی زشتی ایشششششش
نوشین-کامران امشب شام مهمون تویی
-بله؟به چه مناسبت؟؟؟؟؟
-به مناسبت عروسیت بدبخت
کامران سرشو تکون داد وگفت
-باشه فقط به خاطر علی
بعد چند دقیقه که رسیدیم
من و نوشین جلو میرفتیم کامران و علیم پشت سرما باهم حرف میزدن و میومدن
نوشین و علی تیپ مشکی زده بودن اونام مثل ما با هم ست کرده بودن..
نوشین دستمو گرفته بود باهام راه میرفتیم و میخندیدم
جلوی یه مزون واستادیم تا علی و کامرانم بهمون برسن
علی-چرا واستادین؟
نوشین با دستش مزون و نشون داد گفت
-بریم این تو؟
-بریم
بعدم واستادن تا ما اول بریم
تو دختری که اون تو واستاده بودن بهمون خوش امد گفتن یکیشون با حجاب بود ولی اون یکی دیگه یه ارایش غلظی کرده بود و همه موهاش و از زیر شال ریخته بود بیرون
کامران و علی همونجا روس صندلی های نزدیک در نشستن
قرار شد من و نوشین از هرکدوم که خوشمون اومد صداشون کنیم
بعد چنددور زدن تو مزون بالاخره نوشین از یه لباس عرسی خیلی شیک خوشش اومد لیاسش دامن ساده ای داشت و و *لباس* بود و رو سینشم سنگ دوزی شده بود
نوشین-بهاری میری علی و صدا کنی؟
لبخندی زدم و گفتم
-الان
به سمت پسرا رفتم با چیزی که دیدم اخمام رفت توهم کامران داشت به دختره نگاه میکرد و لبخند میزد دخترم واسش عشوه خرکی میومد
-علی؟
با صدای من هر دوتاشون برگشتن طرفم
-جانم؟
-بیا نوشین لباسش و انتخاب کرد میخواد ببینه توم خوشت میاد یا نه؟
علی سری تکون داد و پاشد بره پیش نوشین
کامارن-بیا بشین بهار
رفتم با اخم کنارش نشستم
-چیه خانومی من چرا اخم کرده؟
جوابشو ندادم و سرمو بلند کردم
چشمم به دختره افتاد که داشت با کینه نگام میکرد و بهم چش غره میرفت
کنترلم و از دست دادم و گفتم
-چیه؟مشکلیه؟
-وا من چیکار به تو دادم
-پس حتما خودت و به دکتر نشون بده چشات کاجه
دختره با عشوه برگشت طرفش و گفت
-اقا لطفا به خواهرتون بگین مراقب حرف زدنشون باشن
کامران-ایشون خواهرم نیستن همسرمن ،عشقمن
دختره با کینه گفت
-حالا هر خری که میخواد باشه
کامران عصبانی بلند شد و گفت
-چی گفتی؟
دختره که معلوم بود ترسیده با تته پته گفت
-هیچی
کامران دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
-بیا بریم بیرون
از جام بلند شدم و به دختره یه پوزخند زدم که با نفرت نگام کرد
کامران به علی زنگ و زد و گفت تا اونا لباس و بخرن ما تو پاساز میگردیم
تو اون روز 3 دست مانتو و شلوار گرفتم با شال همرنگشون
یه مانتو صورتی کمرنگ که استین سه ربع داشت و کوتاه بود
با یه مانتو نخی مشکی که استیناش تا میشد
بایه مانتو چهارخونه قرمز مشکی که خیلی تنگ بو و تونیک محسوب میشد
با شلوار لی قرمز و صورتی و مشکی تنگ گرفتم
از خریدم راضی بودم کامرانم واسه خودش چندتا تی شرت با سلیقه من برداشت
بعد اینکه تموم خریدامون و انجام دادیم باعلی اینا رفتیم رستوران و شام و مهمون کامران شدیم به عنوان شام عروسیمون
ازجام بلندشدم و روبه نوشین گفتم
-میخوام دستامو بشورم باهام میای؟
-اره اره واستا اومدم
از جلوی میز یه گله پسر رد شدیم که داشتن با نگاشون میخوردنمون
بعد اینکه دستامون و شستیم اومدیم از دستشویی بیرون که دیدم یه پسری با بیرون اومدن ما تکیشو از دیوار برداشت و اومد طرفم
با ترس دست نوشین و گرفتم
-نوشین بیا بریم ازین ور
-ببخشید خانوما؟
محلش ندادیم و تند تند رفتیم سرمیز من کنار کامران نشسته بودم نوشین و علی هم روبه روم کنارهم نشسته بودن
این پسره هم از اول تا اخر زل زده بود بهم
کامران با حرص گفت
-شالتو بکش جلو
همه باهم با تعجب نگاش کردیم من شالمو طوری رو سرم انداخته بودم که فقط یه ذره از موهای فرم معلوم باشه ولی طوری بسته بودم که خیلی شل بود و گردنم معلوم بود
-من که شالم جلویه
با حرص بهم نگاه کرد و گفت
-یقتو بپوشون
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوپنج
در اواخر هفتهٔ دوم زندگیشان، جاوید به بیمارستان رفت و برای سومین بار نوانترون تزریق کرد. غروب آن روز به زمین و زمان ناسزا گفت. شاکی بود که چرا بیماریش رو به بهبود نیست. انتظار داشت که این بار پس از تزریق نوانترون، بهتر شود. مریم هر کاری کرد نتوانست آرامَش کند. جاوید پس از چند پیکِ سنگین ودکا، سه نخ سیگاریِ بنگ میرجاوه بار زد و پی در پی کشید.
قهقهاش تا بیرون از خانه میرفت. چِت کرده بود و میخندید. مریم را نگاه میکرد و هِر هِر میخندید. با کمک مریم روی تختش دراز کشید و صندلی چرخدارش را دستمایهٔ خنده قرار داد. با انگشت به صندلی اشاره میکرد و میخندید. در لابهلای خندههایش گاهی نام صندلی را به زبان میآورد. شکمش را میگرفت و ریسه میرفت.
«صندل… صندلی… صندلی… هاهاها! مریم! صندلی…!ای خدا صندلی… چرخ داره. انگار از ایران خودرو در رفته! صندلی… هاهاها… فاک یو ویلچر. گاییدمت. برو گم شو ویلچر زنازادهٔ تخمی… تو اگر آدم بودی که چرخ نداشتی…»! مریم بغض کرده بود و گوشهای زانوانش را بغل کرده بود. چند ساعت بعد، جاوید پس از خندهها و عربدههای بسیار، کمی بهتر شد. آروغی زد و مریم را فراخواند. جوابی نشنید. دستش را بلند کرد و کلید برق را زد. اتاق روشن شد. مریم را در گوشهٔ اتاق دید که با صورتی خیس و سرخ شده نشسته بود.
جاوید با دیدن مریم در آن حالت، دوباره خندید اما حالش کمی بهتر شده بود و عقلش را تا اندازهای بازیافته بود. خندهاش را قطع کرد. چند بار صدایش زد. مریم پاسخ نمیداد.
– بیا میخوام برات خاطره بگم. با توام. مریم…
– گفتهی! قبلا زیاد گفتهی. نمیخوام چت کنی و خاطره بگی. من بهت گفته که از مواد بدم میآد. نگفتم؟ حالا میخوای خاطره بگی!
– این خاطره فرق میکنه دیوانه. میخوام یه خاطرهٔ خفن بگم. فرق میکنه به جان تو.
مریم خیلی زود ناراحتیش را فراموش کرد. گوشهایش را با انگشت گرفت و خندید.
– بگو. ولی من گوش نمیدم.
– باشه. دست کم انگشتت رو بذار درِ گوشِت. تابلو! یه پیکان گوجهای میتونه از وسط گوش و انگشتت رد بشه.
– من همین جوری هم نمیشنوم. تو راحت باش و حرفت رو بزن. پر رو!
– یادته گفتم توی پارک پردیسان بازداشتم کردن؟
– آره. دیدی تکراری بود!
جاوید باز هم خندید. کلید را زد و چراغ خاموش شد.
– تاریکی بهتره. شاعرانه است. هاهاها!
– الان بابات میآد. روشنش کن.
– همچین بیاد که سگ آمد! گور پدرِ پدرم. میذاری خاطره رو بگم یا نه! گوش میدی صندلی جان؟ صندلی!
– آره خب! کچلم کردی.
– دو- سه هفته بعد از اینکه پلیس توی پارک بازداشتم کرد، مادرم گفت باید بری سر کار. پاهاش رو توی یه کفش کرد که یا دانشگاه یا کار. حالا بماند که من سربازی رو انتخاب کردم. اما قبلش یه مدتی با یکی از بچههای پارک رفتیم توی کار برق و سیم کشی ساختمان. مادرم میخواست برم پیش داییم توی بازار اما من با بچههای پارک راحتتر بودم. رفتم توی کار برق. بد نبود. سوراخِ پریزها رو انگشت میکردیم! یه روز…
مریم به میان حرفش پرید.
– تو هنوزم چتی. نمیخواد بگی. وقتی چت میشی بیادب هم میشی. هر وقت خوب شدی خاطره بگو.
– خوبم بابا! آب داریم؟ یه لیوان آب بده. نه، دو لیوان بده. خیلی تشنهم. عطشان عطشانم جان تو!
مریم بطری آب را از یخچال بیرون آورد و روی تخت گذاشت …
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستوپنج
خواستم زودی برم طرف کامپیوتر که بازومو گرفت و با حرکت سر منعم کرد وبا انگشت اشاره بالای سرمو نشون داد دیدم یه دوربین کار گذاشتن پروند ها ی تو دستشو گذاشت رو پروند های من یه صندلی اورد و اروم از روش رفت بالا از توی جیبش یه چاقو در اورد فکر کنم از این چاقوهای چند کار ه بود کمی با دوربین ور رفت .دادگر- خوب اینم از این بدو ببینم چیکار می کنیولی من همونطور بهش نگاه می کردیدادگر- چرا نگام می کنی برو دیگه الان میادسریع پشت سیستم خوش دست جناب رئیس نشستم دادگر از پشت در کیشیک می داد دادگر- چی شد؟- صبر کن دادگر- زود باش الان میان- صبر کن دیگه انقدر هم راحت نیست چون از قبل وارد سیستمشون شده بود وقت چندانی نگرفت که وارد اطلاعات بشم – بین خوشبختانه میشه از اینجا چندتا فایلی رو کپی کرد من این فایلا رو فعلا کپی می کنم تا بعد ببینم میشه بازشون کرد یا نهدادگر- باشه سریع دست کرد تو جیبش و یه فلش مموری در اورد دادگر- دباغ- هاندادگر- بریز این توو فلشو به طرفم پرت کرد تو هوا قاپیدم دادگر- زود باش دیگه – باشه باشه هولم نکن خوب اینم از این تموم شدسریع بلند شدم و به طرف دادگر رفتم – واییییییییییی دادگردادگر- چی شد-سیستم روشنه یادم رفت خاموشش کنم صدای کسی می یموند انگار داشت به اتاق نزدیک می شد که دادگر یه جهش از روی مبل ویه جهش دیگه از روی میز زد و سریع سیستمو خاموش کردو دوباره با پریدن به طرفم امد- تو احیانا میمون نیستی دادگرشونه هاش افتاد پایینبا عصبانیت گفتدباغ- باشه باشه یه چیزی گفتم داغ نکن خواست چیزی بگه که در باز شد و رئیس به همراه منشی و یه اقای دیگه وارد شدنمنشی – شما اینجا چیکار می کنید مگه قرار نبود بیرون منتظر باشیددادگر – ما هم منتظر موندیم همین الان که دیدیم جناب رئیس امدن ما هم امدیم تو منشی چیزی نگفت و بعد از گرفتن چندتا امضا و نگاههای خصمانه به ما از اتاق خارج شد قیافه منشی شبیه کسایی بود که حسابی سر کار گذاشته شده باشننمی دونم دادگر چیکار کرده بود که حسابی تو پر منشی خورده بودبعد از یه سلام که اونم فقط دادگر کرد پروند ها و زونکها رو دید و جاهای لازمو امضا کرد اولین باری بود که رئیس شرکتو می دیدم حدودا ۴۰ ساله و قد بلند ، سبزه رو همونطور بهش خیره بودم که نگاش به نگام گره خورد وبعد از چند لحظه بهم پوزخند زدکمی ناراحت شدم ….حقم داشت بهم بخنده با اون عینک و اون سبیلا اگه نمی خندید به خل بودنش شک می کردم یعد از ۰ ۱دقیقه از اتاق زدیم بیروندادگر- خوب فلشو بده به من- چی؟دادگر- فلشو می گم مگه اطلاعاتو تو اون نریختی- وای خدای من انقدر هول کرده بودم که گذاشتم لب پنجرهدادگر- وای وای دباغ- حالا چیکار کنیمدادگر- با من بیاسریع خودشو به پشت ساختمون رسوند…. دوتاییمون تو این گرما حسابی عرق کرده بودیم ساختمونو براندازی کرد دادگر- این پنجره استزونکنا رو روی زمین گذاشت و سعی کرد خودشو به پنجر برسونهدادگر- نه نمیشه جای پا هم نیست…. فاصله پنجره تا زمین هم خیلی زیادهاطرفشو نگاهی کرد -دنبال چی هستیدادگر- یه چیز که بشه از روش رفت بالامنم نگاهی کردم نه نبود که نبود دادگر- اخه دباغ چرا حواستو جمع نمی کنی …. می دونی اگه فلشو پیدا کنن بد بخت می شیم …تازه متوجه دستکاریه دوربین هم میشن واول از همه به ما شک می کنن-به ما چه……….. چرا ما؟دادگر- واقعا عقل کلی….. ما الان اونجا بودیم قبل از اینکه بیان- خوب چیکار کنیم کمی فکر کرد در حال خاروند پشت کلشدادگر- یه کار بگم می تونی انجام بدی- چه کار؟دادگر- فقط تو روخدا مواظب باش …….باشه- باشهدادگر- من قلاب می گیرم تو برو بالا-وای نگو ………….. نه نه دادگر- دباغ تنها راه همینه-نه اصلا………. من نمی تونم دادگر- کاری نداره که…. فلش هم که دم پنجره است…..خواهش می کنم-اخه این اطلاعات به چه دردت می خوره من نمی فهمم………من نمی خوام کارمو از دست بدم می فهمی دادگر- همین یه بار…………….. باشه………… قول می دم مشکلی پیش نیادبهش نگاه کردم لابد لازم داره که انقدر التماس می کنه (اخیه این دباغ چقدر خوبه )- باشه فقط محکم بگیریادادگر قلاب گرفت خواستم پامو بذارم که دیدم کفش پامه و دوباره پامو رو زمین گذاشتم -بین با کفش برم رو دستت اشکال نداره؟دادگر- وای نه برو……. راحت باش فقط اونو برای من بیاردستامو به شونه هاش تکیه دادم و پای راستمو گذاشتم تو قلاب دستاش .خواستم خودمو بکشم بالا که چهره به چهره شدیم به چشای مشکیش خیره شدم نفسشو داد بیرون و اروم سرشو تکون داد دادگر- افرین دختر خوب… اصلا نترس…. برو بالااب دهنمو قورت دادم و خودمو کشیدم بالا اروم سرمو بردم بالا ….رئیس با یکی دیگه تو دفترش بود رئیس که رو صندلیش نشسته بود و اون یکی مدام راه می رفتاول موقعه رفتن پشتش به من بود….. به در اتاق که رسید روشو کرد طرف من…..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓