eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفدهم ✍از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول
‍❤️ ✍فرداش رفتم ولی از دستش بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم... 😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا نمیشید صبر میکردم تا اون بره بعد خود شیرینی میکردم حالا بیخیال به درسم گوش کنم اما نمیشد بیخیال بشم 🤔مدرسه که تموم شد رفتم ببینم اومده دنبالم اما نیومده بود یعنی چی نکنه بدون خداحافظی رفته باشه حالا چیکار کنم چرا من دیشب باهاش کردم ☹️یواش یواش رفتم خونه اما هیچ خبری ازش نبود حتی بعداز ظهر هم نیومد خونمون خیلی گرفتم و ناراحت بودم توی خونه هم همش فکرم مشغول بود شماره خونشون رو داشتم ولی منکه روم نمیشد زنگ بزنم... خلاصه هر جوری بود خودم رو راضی کردم و زنگ زدم برداشت ای خدا حالا چی بگم بعد از سلام و احوال پرسی و اینکه خیلی خوشحال شد که من زنگ زدم گفت که چطور زنگ زدی منم گفتم میخواستم از شما خبری بگیرم پاک از آب شدم خدایا این کارها چیه که من انجام میدم....؟ 😢بعدش گفت که خونه نیست از صبح رفته بیرون بر نگشته به خاطر اینکه نگران نشم گفت هر وقت بر گشت میگم بهت زنگ بزنه... منم گفتم باشه ممنون خداحافظی کردم و قطعش کردم اما دلم آشوب بود خدایا چکار کنم نکنه رفته باشه من چرا قهر کردم آخه چرا ؟؟ شب شد ازش خبری نشد ای خدا بد جور حالم بده من خیلی ناراحتم... دیگه اوج و توی بودم که یکی زنگ در رو زد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم که دیدم آقا مصطفی است 😍خیلی خوشحال شدم ای کاش روم میشد بغلش میکردم اما فقط نگاش کردم و گفتم بودی اونم گفت چطور کار داشتم نگرانم شدی...؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، اومد داخل رفتیم بالا خیلی از دیدنش شدم خدا رو شکر نرفته بود میخواستم ازش بپرسم که سفرش چطور لغو شده اما همش یادم میرفت مهم همین بود که کنارم نشسته...بازهم به خوش قبل برگشتیم و باز هم شلوغی و شیطنت همراه با آقا مصطفی ولی خوشم میومد که همیشه در تمام دسته گل آب دادن ها کنارم بود و کمکم میکرد تا باهم دسته گل به آب بدیم پا به پام شلوغی میکرد منم خوشحال میشدم که در تمام کارها همراهم بود خدا رو شکر الله یک و خوب نصیبم کرده دیگه نزدیک بود و کم کم باید خودمون رو آماده میکردیم با مامانم میرفتیم و جهیزیه تهیه میکردیم و هر روز بودیم... خیلی بود با وجود اون همه سر شلوغی که داشتم کنارش کلاس برم و درسهام خوب باشه تجویدم هم داشت تموم میشد و کتاب عقیده هم همینطور الحمدلله کارها خود به خود داشت راست و ریست میشد الحمدلله دو هفته قبل از آقا گفت که بریم باهم رو انتخاب کنیم بعدش با خانواده میاییم و میخریمش منم که قدم زدن کنار آقا مصطفی بودم حالا به هر دلیل گفتم باشه و رفتم خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم و..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
‌❤️ 💌 ✍دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی بودم داغون تر از همیشه... تازه گوشی به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟ 😔گفت میخوام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن.... زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده... 😔آروم گفت میدونم هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و کرد... رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم برم فقط میرفتم بلاخره پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی شده بود... منم که از همه تر و تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه بودم به مادرم گفته بود فلان برمیگردم.... اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت.... 😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من رو بدست آوردم یکبار دیگه.... خیلی و بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون... انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش.... مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو.... یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن... نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش.... رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید 😊منم با تمام بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به مبارکش که بازم خونه رو کرد..... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .