eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺روزتون شاد و زیبا 🌺🍃 💫الهی اونقدر بخندید 🌺ڪه صدای خنده هاتون بشه 💫زیباترین موسیقی کائنات 🌺يه دنياعشق مهمون خونه هاتون 💫زندگیتون خوش طعم 🌺روزتون شاد ; شاد 🌺👇 @dastanvpand
✨﷽✨ ⚜ حکایت‌های پندآموز⚜ 🔸داستان چوپان و سنگ سرد🔸 ✍چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. 📚مجموعه شهر حکایات  ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.» در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟» ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.» ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست... اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.» گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است! @Dastanvpand 👈🍃
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت شــانــزدهـم (مـعـنــاے اُمـل) دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه … همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم … – خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم… چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم … – چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ … – چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم … حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم … گریه ام گرفته بود … – همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم … دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــفـدهــم (از مـنـبـر بـیـا پـایـیـن) چند ‌لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود … – اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ … – می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم … با عصبانیت اومد سمتم … – پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ … – من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم… محکم خوابوند توی گوشم … – همون موقع چی مریم مقدس؟ … صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد … – به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی … هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم … – من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها … این بار محکم تر زد توی گوشم … پرت شدم روی زمین … – این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم … این رو گفت از خونه زد بیرون … ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـجـدهــم (دل شـکـسـتـہ) دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره … باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم … و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم … با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود … گریه می کردم و با خدا حرف می زدم … – خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده … خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن … کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت … به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 لینک قسمت هشتادو دو https://eitaa.com/Dastanvpand/11511 اهسته جواب دادم -از بس خوابیده بودم حالم بهم میخوره از خوابیدن خودشو کشید کنار و بهم اشاره کرد کنارش بشینم رفتم و کنارش نشستم دستش و انداخت دورم به باران نگاه کردم که کنار بابا نشسته بود و با مظلومیت بهم نگاه میکرد بهش لبخند زدم و اشاره کردم بیاد پیشم با خوشحالی دویید طرفم روی پام نشوندمش و گفتم -خوشگل من چطوره؟ -خوبم ابجی ،تو حالت خوب شد؟ -اره خوشگلم خوب شدم -یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟ -نه فدات شم همیشه پیشتونم بعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت -ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشت صورتشو بوسیدم وگفتم -تنهایی رفتی ؟بدون من ناراحت گفت -خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید -اشکالی نداره فدات شم -خوبی مادر؟ برگشتم طرف خاله و گفتم -بهترم ممنون سرشو تکون داد و رو به بقیه گفت -بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کنن خواستم اعتراض کنم که گفت -مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا نخوابیده با شرمندگی برگشتم طرف کامران و بهش نگاه کردم لبخندی تحویلم داد و رو به خاله گفت - این چه حرفیه تشریف داشته باشین -نه مادر مام بر یم دیگه خودش بلند شد و بقیم پشت سرش بلند شدن باران-بابا میشه من اینجا بمونم؟ -نه عزیزم تو دلت برای بابایی تنگ نشده میدونی از کیه بغلت نکردم باران تسلیم شد و چیزی نگفت باباشون که رفتن دوباره اهسته رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم کامرانم دوش گرفت اومد کنارم طوری که بهم فشار وارد نشه بغلم کرد و گردنمو بوسید چشمام و بستم و تلاش کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد از طرفیم کامران کنارم خوابیده بود هر تکون من مساوی بود با بیدار شدنش دلم نمیخواست بیدار بشه عزززیزم معلوم بود خیلی خستس —- یک سال بعد امروز باغ کیاناشون دعوت بودیم قرار بود بیان ایران و واسه همیشه اینجا زندگی کنن گل پسرم تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه بره همه بودن از خانواده من گرفته تا خانواده علی و نوشین آرش با باران بازی میکرد منم کنار خانوما نشسته بودم و مشغول گپ زدن بودیم اقایونم مشغول برپا کردن کباب برای نهار 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 هوا توپ توپ بود آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم -ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم ولی صدای گریش اوج میگرفت کامران و بقیم اومدن طرفمون کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد داشت خفم میکرد رو به کامران گفتم -نمیاد بیخیال شو دیگه به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم -چقدر بو میدی با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستم هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم کامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بود حسابی عق زدم ای کامران خدا بگم چیکارت کنه هی بهت گفتم مراقب باش گفتی مراقبم اینم دست گلی که به اب دادی جناب یاد روزی افتادم که کامران از شرکت زنگ زد و با ناله بهم گفت -بهار تورو خدا خودت اماده کن دارم میاام خونه دیگه طاقت ندارم با نگرانی گفتم - چی شده کامران وقتی قضیه رو بهم گفت خندیدم و بهش گفتم -باشه منتظرتم اونم خوشحال شد و گفت الان راه میفته خونه رفتم دوش گرفتم و خودم و خوشگل کردم اخر این اقا کامران اومد از هولی بودنش زد دوباره مارو بدبخت کرد از فکر اومد بیرون کنارش نشستم با خشم و عصبانیت نگاش کردم همه نگاشون به ما بود با تعجب و بهت و چشمایی که از حدقه زده بود بیرون گفت -نهههههههههههههه همه از حالتش زدن زیر خنده سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم -ارههه با خوشحالی از جاش بلند شدو ارش و انداخت بالا و دوباره گرفتش و گفت -بابایی داری یا خواهر دار یا برادر دار میشی آرش میخندید و کامران همراهیش میکرد بیا من و عزا گرفته تو یکیش موندم دومیش و میخوام چیکار اونوقت اقا داره واسه خودش حال میکنه همه بلند شدن و بعد از روبوسی و اینا بهم تبریک گفتن الان ماه اخر بارداریم پسر کوچولومون قراره تا چند وقته دیگه به دنیا بیاد دکترا گفتن امروز باید برم بیمارستان و سزارین بشن بعد چند ساعت که بهوش اومدم کامران و ارش و پسر دیگم و بابا و خلاصه بقیه رو دیدم آرش با دیدنم خودشو انداخت تو بغلم بوسیدمش و قرون صدقش رفتم کامران با بچه اومد کنارم خیلی خیلی شبیه کامران بود اصلا باهاش مو نمیزدکامران با بچه اومد کنارم نشست نگاش کردم خیلی خیلی شبیه کامران بود به خصوص چشماش خاله ازم پرسید -حالا اسم این گل پسر و چی میخو اید بذارید؟ من و کامران تو چشمای هم نگاه کردیم و با عشق گفتیم -آرشا همه برامون دست زدن نوشین-واستین واستین میخوام ازشون عکس بگیرم آرش تو بغل من بود و آرشا تو بغل کامران بالبخند به دوربین نگاه کردیم و چیکککککک این بود خوشبخیتی و ازدواج اجباری من و کامران که با به دنیا اومدن این دو تا بچه به اوجش رسید . . . . . پــــــــــــــا یـــــــــــــان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_بيستم گفتم :میتونیم بجای ۱۰ طبقه که فروشگاهه ،8 طبقه اش تجاری باشه اون ۲ طبقه هم
سرم رو بلند کردم و با نگاه گنگ نگاهش کردم .همونطور که به نقشه نگاه میکرد گفت:منظورم اظهار نظر در مورد دندونهای موش خورده من و اشتباه گرفتن من با شوهر خاله بسیار جوان ،شیوا بود . من با شرم نگاهش کردم و اون در حالیکه لبخند زیبایی به لب داشت، که دندونهای ردیف و سفیدش رو به نمایش میگذاشت از کنارم رد شد و بیرون رفت . ای خدا ،چی میشد اون موقع که پشت سرم بود یه لال مونی موقتی به من عطا میکردی که اون حرفا رو نتونم بزنم .........این شیوا ذلیل مرده رو بگو ,صاف رفته قضیه رو براش تعریف کرده!.....ا اونقدر خجالت زده بودم که دلم میخواست بزنم زیر گریه. شیرین وارد شد و در رو بست :قیافش رو !چیه کتکت زده ؟ در حالی که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم:همش تقصیر تو بود .چرا نگفتی پشت سرم ؟ -ا ا ا ....بابا روتو برم .مگه با هزار ادا و اصول بهت حالی نکردم پوشتته . -از بس این مسخره بازی رو در آوردی که باورم نشد خندید و گفت :وای مستانه خوب شد من جای تو نبودم .وقتی داشتی اون حرفها رو میزدی ،قیافش خیلی دیدنی بود .....بخدا خیلی خری مستانه . پشت میزم نشستم و گفتم :من نمیدونم این چطوری اومد تو که من نفهمیدم ....من دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم .الان هم میرم و دیگه این طرفها پیدام نمیشه . -مگه خل شدی دختر !اگه این کار و کنی ممکنه دیگه جایی رو پیدا نکنی . -من دیگه روم نمیشه اینجا بمونم . -چقدر سخت میگیری ....تازه فکرش رو کردی , از اینجا بری ،جواب مامان و بابات رو چی میدی ؟فکر نمیکنی بیخودی اونها رو تو شک بندازی . -خوب میگی چکار کنم شیرین ؟ -هیچی ،جلو اون دهنت رو بگیر ..... حالا هم بهتره این قیافه رو به خودت نگیری ،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده . -مگه میشه شیرین بسمت در رفت:اون نقشه رو بردار بیا تو همون اتاقی که صبح بودیم .مهندس وحیدی گفت ،تا یه ربع دیگه انجا باشیم . نقشه رو لوله کردم و به شیرین دادم و گفتم بیا بگیرش .اگه پرسیدن خودت توضیح بده . -من که اصلا تو جریان نبودم .جور این هم خودت بکش . بعد در رو باز کرد و خارج شد . گلویم اونقدر خشک شده بود که نگو. بیرون اومدم وبه طرف آشپز خونه رفتم .یه لیوان برداشتم و از شیر آب پر کردم و یه نفس خوردم .بعد دستهام رو کمی خیس کردم و روی صورتم کشیدم تا سر حال بیام . روسریم رو کمی جلو کشیدم و به طرف اتاق مربوط راه افتادم .این سرحدی هم که پشت میزش نبود .... (حتما رفته خودش رو تخلیه کنه ...راستی چرا هیچ کس به ما نگفت میتونیم بریم ناهار ...هر چند دیگه اشتهایی نمونده ؟) در بسته بود با این که روی رویارویی با امیر رو نداشتم ،اما دلم رو به دریا زدم و وارد شدم .با ورود من همه به سمتم برگشت الا امیر ....(تحفه ) ارم در رو بستم و به اونها ملحق شدم . نیما:تبریک میگم خانوم صداقت .طرح شما مورد تائید شهرداری قرار گرفت . لبخند زدم و ناخودآگاه به امیر نگاه کردم .اما حتی سرش رو هم بلند نکرد . مهندس وحدت نقشه خودش رو روی میز گذاشت و مشغول توضیح شد .اما من اصلا حواسم نبود اصلا هیچی نمیشنیدم !نمیدونم چرا هی به امیر نگاه میکردم .حالا خوبه روم نمیشد نگاهش کنم . امیر هم از اول همینطور سرش رو نقشه ها بود و گهگاهی سرش رو تکون میداد .اما یه لحظه سرش رو بالا آورد و با نگاهش غافلگیرم کرد . نگاهی که فقط یه نگاه بود .نگاهی که زود گرفته شد .اما چنان قلب من رو به تپش در آورد که فکر کردم الان همه صدای قلبم رو میشنوم .صورتم حسابی گر گرفته بود .دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم دیگه سرم رو بالا نگیرم و حواسم رو جمع کنم .اما دوباره نمیتونستم تمرکز کنم . (خدایا ،چرا اینطوری شدم ؟!) چشمهام رو محکم بستم وباز کردم بلکه حواسم سر جاش بیاد .اما با نیشگون نرمی که از پشتم گرفته شد سرم رو بالا کردم . ا ...چرا همه به من خیره شدن؟! ناخودآگاه دستم رفت به روسریم و جلو کشیدم .نگاهم به شیرین افتاد .شیرین چشمهاش رو کمی درشت کرد و گفت:ما منتظر توضیح شما هستیم. منظورش رو گرفتم .یه نفس کشیدم و در حالی که نقشه و رو میز میگذاشتم گفتم :بله .....راستش من فکر کردم این پارکینگ رو به صورت دایره طراحی کنم .به نظرم اتومبیل بیشتری برای پارکینگ جا میگیره . مهندس وحدت که به نظر میومد از همه ما با تجربه تر باشه گفت:احسنت..باید اعتراف کنم که شما یه روزی مهندس قابلی خواهید شد ...کاردان با ایده های تازه و جالب . @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
یک ذوقی کردم با این حرفش .مهندس رضایی هم حرفش رو تایید کرد .نیما رو به امیر گفت:امیر فکر کنم همین خوب باشه ..هان؟ امیر یه نگاه به نقشه کرد و گفت:رو همین کار میکنیم . فکر کنم خیلی زورش اومده بود .چون بدون هیچ حرف دیگه ای انجا رو ترک کرد .بقیه هم بعد از اندکی از اون تبعیت کردن. شیرین در حالی که نقشه رو از روی میز جمع میکرد گفت:امروز معلوم هست تو چت شده ؟! چطور مگه ؟ -اصلا حواست به جمع نبود -نمیدونم،اصلا حوصله ندارم....ساعت چنده . شیرین نگاهی به ساعتش کرد وگفت:ساعت ۲....ببینم تو گرسنه ات نیست. -نه -عجیبه !مستی ،دارم مشکوک میشم. -به چی؟ -به این که عاشق شدی. نقشه رو از دستش گرفتم و گفتم:دوباره این مسخره بازیهات رو شروع کردی ؟ -جون مستی ،راست میگم -میشه شما اظهار نظر نکنی . شانه هایش رو بالا انداخت و گفت :حالا بعدا معلوم میشه . به اتاق خودمون رفتیم .شیرین :من دارم از گشنگی هلاک میشم .به نظر تو مهندس اجازه میده بیرون بریم -چرا نده ؟ -برم یه سوالی بکنم . لحظه ی بعدبرگشت وگفت :مهندس وحیدی گفت میتونید برید. -من نمیام ،گرسنم نیست -باشه پس من رفتم .خیلی گشنمه . کفیش رو برداشت و از در خارج شد .پشت میزم نشستم و به نقشه خیره شدم .صدای سرحدی میومد که با امیر حرف میزد .یه نیرویی وادارم کرد از اتاق خارج بشم .به بهانه دستشویی اومدم بیرون .سرحدی متوجه من شد .امیر هم برگشت و به من نگاه کرد .بی اختیار لبخند زدم .اما امیر بدون هیچ واکنشی سرش رو برگردند و مشغول صحبت با سرحدی شد . ای دردت بگیره مستانه .آخه تو این لبخند ژوگون رو از کجا آوردی که به این مردک زدی ؟!حالا فکر میکنه عاشق چشم و ابرو ش شدی .پسره خودخواه سریع خودم رو به دستشویی رسوندم .سخت از کارم پشیمون بودم .تو آینه نگاه کردم:تو چت شده مستانه ؟!تو همون مستانه قبلی نیستی ؟داری قاط میزنی ...بهتره رو رفتارت بیشتر کنترل داشته باشی؟ از دستشویی بیرون امدم .امیر و نیما روبروی هم ایستاده بودن وحرف میزدن .تصمیم گرفتم بدون این که نگاهی به اونها بندازم به اتاقم برم .به روبرو نگاه کردم و از کنارشون رد شدم .اما خدا میدونه چه حالی داشتم .مخصوصا وقتی که از کنار امیر رد میشدم. هنوز به اتاقم نرسیده بودم که نیما گفت:خانوم صداقت ، شما برای ناهاربا خانوم شجاعی نرفتید . مگه فضولی تو بچه ! برگشتم و فقط به صورت نیما نگاه کردم :نه نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:مطمئن هستید چیزی نمیخواین ؟اگر دوست داشته باشید من و امیر داریم میریم بیرون .میتونیم برای شما هم غذا سفارش بدیم و براتون بیاریم آخه چه پسر خوبیه ،بی خود نیست شیوا عاشقش شده . -این لطف شما رو میرسونه .ممنون ،اگه لازم بود با خانوم شجاعی میرفتم . و بعد بدون ین که به امیر نگاهی کنم برگشتم و داخل اتاقم شدم .در اتاق رو بستم و چند بار نفس بلند کشیدم ..اون موقع که با نیما حرف میزدم نگاه مستقیم امیر،موجب شده بود هوا کم بیارم برای نفس . دستم رو رو قلبم گذاشتم .(چرا اینقدر تند میزنه .مستانه فکر کنم باید یه چک اپ بری .فکر کنم تو هم فشارخونت بالا رفته،فکر کنم این تپش قلبت برای اینه ) با صدای موبایلم از جا پریدم .دست تو جیبم کردم و جواب دادم -سلام شیوا ،خوبی عزیزم سلام .من خوبم .مرسی ،بد موقع که مزاحم نشدم -اختیار داری -مستانه جان مزاحمت شدم بگم ،اگه دوست داری امروز با هم بریم بیرون ،من یکم خرید دارم ،دوست دارم تو هم باشی نظر بدی ؟ با این که اصلا حوصله نداشتم گفتم :باشه بدم نمیاد بیام -مرسی ،کارت کی تموم میشه -ساعت 5 -کجا همدیگر رو ببینیم -بیا اینجا از اینجا با هم میریم -اونجا ....میخوای من سر میدون تجریش منتظرت میمونم . چرا اونجا ..بیا شرکت -شرکت برای چی صدام رو اروم کردم و گفتم :برای این که یارو ببینی -مستانه داشتیم -شوخی نکردم به خدا بیا اینجا .با یه تیر ۲ تا نشون میزنی -ا ا ...روم نمیشه بیام اونجا -روم نمیشه یعنی چی؟من یه ربع به ۵ منتظرتم .خداحافظ . گوشی رو قطع کردم و پشت میز نشستم و خودم رو مشغول کردم تا شیرین برگرده وقتی شیرین برگشت یه جعبه پیتزا هم دستش بود .جلوم گذاشت و گفت:بیا بخور تا از گشنگی تلف نشدی . -من که گفتم گرسنه نیستم چرا خریدی .؟ -بخاطر این که یه وقت پس نیوفتی . در جعبه رو باز کرد و گفت ببین چه رنگ و بویی داره اما خودش سرش رو عقب کشید گفتم :چیه تو که داشتی از رنگ وبوش میگفتی ،چی شد عقب کشیدی؟! ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌