داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_چهلوچهارم سلام کردم و در و پشت سرم بستم.مهندس رضایی و نیما فقط جواب سلامم رو داد
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوپنجم
امیر گفت:ما به این شرکت برای ۳ ماه پیش قرار داد داشتیم ،اما وقتی من تماس گرفتم ،گفتن که یه نفر از شرکت زنگ زده و قرار داد رو جلو تر انداخته .اما کی این کار رو کرده بوده ما خودمون هم موندیم
گفتم:یعنی خانوم سرحدی این کار رو کرده
-نه ،ایشون نمیتونستن این کار رو بکنن ،اما اونطور که اونها گفتن ،یکی از مهندسین همین شرکت که به پرونده ها هم دسترسی داشته این کار رو کرده .
گفتم :موضوع داره پلیسی میشه
یه لبخند زد که نزدیک بود پس بیوفتم .خوب شد مهندس رضایی ادامه حرف رو گرفت وگرنه من اون و سط غش کرده بودم . باز رفتم تو عالم هپروت .باز هرچی انها حرف میزدن من نمیشنیدم .
خاک بر اون فرق سرت مستانه که اینقدر بی جنبه ای .جمع کن خودتو .مگه تاحالا کسی بهت لبخند نزده که که اینجوری وا رفتی .
از جمع کناره گرفتم و رفتم آشپز خونه .انقدر اونجا وایسادم تا مطمئن شدم همه رفتن سر کارشون.
..................................................
خسته و کوفته به صندلیم تکیه دادم.خانوم نیکویی گفت:عزیزم ممنون که بهم کمک کردی .دیگه بقیه اش رو فردا تموم میکنم .
-پس اگه کاری ندارید من برم .
-نه عزیزم میتونی بری .من هم الان دیگه جمع میکنم میرم
از اتاق خانوم نیکویی امدم بیرون و رفتم روی یه صندلی کنار میز شیوا نشستم.به ساعت نگاه کردم ساعت ۴ بود.
گفتم:امیر هنوز از شهرداری نیومده
-همین یه ساعت پیش اومد .تاییدیه نقشه رو هم گرفت
- پس موضوع حل شد .نیما کجاس؟
-تو اتاق مهندس وحدت .رفت ازش بپرسه در رابطه به موضوع اون شرکت چیزی میدونه یا نه .
-کدوم شرکت
-همین شرکتی که نقشه هاش رو تا شنبه میخواد دیگه.
-آهان...
با بسته شدن در اتاق مهندس وحدت نگاهمون به اون سمت کشیده شد
نیما با لبخند کنارمون اومد و گفت:خسته نباشد
-شما هم همینطور
-ممنون ...هر چند امروز اصلا خسته نیستم .به جاش امیر حسابی خسته شده
-خب چرا ایشون منزل نمیرن
سرش رو تکون داد و گفت:همیشه همینطوریه لجباز و یه دنده .از موقعی که از شهرداری برگشته مدام بهش گفتم بره خونه اما گوشش بدهکار نیست .میگه وقتی امدم تا آخرش هستم .حتی اگه از خستگی بیهوش بشم بیوفتم روی میز کار
-چه بامزه
هردوشون یه نگاه بهم انداختن و زدن زیر خنده
آخه دختر خل و چل .این کجاش بامزه اس که این حرف رو زدی
امیر لبخند به لب اومد و گفت:چی این قدر بامزه بوده ،که شما رو اینطوری به خنده انداخته .
شیوا و نیما که هنوز میخندیدن با هم گفتن:همین کلمه بامزه
حالا این اینقدر هم بامزه نبودا ،حالا اینها به چی میخندیدن ،خدا عالمه .
من هم دیدم اینها ول کن نیستن ،برای عوض بحث کردن رو با امیر گفتم:راستی حال مادربزرگتون چطوره؟
-امروز ظهر از اتاق c .c .u اوردنش بیرون .ظاهرا خطر رفع شده .
-خب خدا رو شکر
شیوا:امیر حالا که همه کارها درست شده خب برو خونه دیگه .خستگی از چهرت میباره.
-تا حالا که وایسادم ،یه ساعت دیگه هم صبر میکنم همه با هم بریم...در ضمن من اصلا نمیتونم رانندگی کنم ....نیما تو باید زحمتش رو بکشی ،چون ممکنه وسط راه خوابم ببره
نیما:غیر از این بود سوار ماشینت نمیشدم ،هنوز خیلی آرزو دارم که براورده نشده.
زدیم زیر خنده .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوششم
موقع رفتن شیوا خواست همراه اونها برم قبول نکردم .همون یه دفه برای هفت پشتم بس بود.
نیما گفت:بخدا رانندگی من اینقدر ها هم بد نیست
-خواهش میکنم.قصد جسارت نداشتم .ترجیح میدم مثل همیشه مزاحم نشم
امیر گفت:مزاحم نیستید.بخاطر قدردانی هم که شده قبول کنید.
احتمالا این از کم خوابی اینطوری شده.....ای کاش همیشه کم خواب بشه نفهمه چه مهربون شده .
همینطور که توسط شیوا کشیده میشدم ،گفتم :شیوا روسریم افتاد .صبر کن اونها که در نمیرن.
-بدو مستانه ،نیما میخواد رانندگی کنه
-ندید بدید ،آپولو که نمیخواد هوا کنه
-بدومستانه اینقدر حرف نزن .
نیما و امیر جلوی ماشین ایستاده بودن و حرف میزدن.
شیوا :ما امدیم
امیر در عقب رو باز کرد .اول شیوا سوار شد و بعد من .نیما هم پشت فرمون نشست .امیر به محض این که سوار شد سرش رو به ماشین تکیه داد و چشمهاش رو بست.از آینه بغل ماشین اون رو به خوبی میدیدم .از اینکه چشمهاش بسته بود و من میتونستم بدون هیچ دغدغه ای نگاهش کنم ،لبخند رضایت رو لبهام نقش بست .
با صدای نیما نگاهم رو به آینه جلو انداختم.
نیما: خانوم صداقت ،اول شیوا خانوم رو باید برسونم ،چون منزل ایشون سرراهه ،اشکالی که نداره
اشکال که خیلی داره ،فقط کافیه مادرم من رو تو ماشین با ۲ تا پسر ببینه ،اونوقت خانوم صداقت بی خانوم صداقت .
گفتم:راستش من همون نزدیکیها کار دارم همونجا پیاده میشم
-هر طور راحتید .
ناخودآگاه نگاهم دوباره به اینه بغل افتاد .بدون انتظارم امیر داشت نگاهم میکرد ،که دوباره آروم چشمهاش رو بست.
خون به صورتم هجوم آورد .داغ شده بودم ،از این که امیر رو متوجه خودم دیدم یه حالتی به من دست داد.یه حال خوب .
انگار نه انگار همین صبحی از حرصم بد و بیراه بهش گفته بودم .
تا لحظه آخر جرات نکردم به آینه نگاه کنم ،هر چند فکر کنم اون هم ،به خواب رفته بود .
روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم .
نگاه کردنش ،حرف زدنش ،کنایه هاش ،اخم کردنش ،همه و همه از نظرم میگذشت .به پهلو خوابیدم .چرا باید همش اون در نظرم باشه ؟
اه ه ه ،این شب جمعه هم ول کن ما نیست .....میگم مستانه ،نکنه عاشق شدی !. ......هیچ کس هم نه اون . خوش اخلاق تر از اون نبود ...بگیر بخواب بابا ،عاشقی چه کشکیه .
پتو رو کشیدم رو خودم سعی کردم بخوابم
فردا جمعه باید یه سر به شیرین بزنم
صبح که پا شدم هستی گفت:آجی،میشه من امروز بیام دنبالت با هم بریم خرید
-خرید چی ؟
-میخوام یه لباس بخرم .مامان گفت با تو برم .
-باشه ،
آدرس رو میدی
-بنویس
اوه،اوه اوه اوه،چه هوا سرد شده
ژاکتم رو پیچیدم دور خودم و به راهم ادامه دادم.دیگه کمتر برگی تو خیابون بود .چشمهام رو بستم و به صدای باد گوش دادم .اما مگه این صدای بوق ماشینها میذاشتن.این هم از آلودگی صوتی.
وقتی به شرکت رسیدم .هنوز کسی نیومده بود و در بسته بود .آخه از دیشب صد بار از خواب پاشدم و از دم سحری دیگه خوابم نبرد من هم نمازم و با ۱۰۰ تا صلوات خوندم و دیگه نخوابیدم و زود زدم بیرون.
به طرف پنجره بزرگی که توی راهرو بود رفتم و از اون بالا به پایین نگاه کردم.از اون بالا همه چی کوچولو بود .ماشین ها مثل ماشینک های پسر بچه ها بودن .
مثل بچه ها به خودم گفتم :یعنی خدا هم مارو اینقدر کوچیک میبینه ،یعنی حوصلش سر نمیره.
زبونم و گاز گرفتم و بلند گفتم:استغفرا لله .
صدای آشنایی گفت:کفر شنیدید یا کفر دیدید ؟
برگشتم.امیر جلوی در شرکت ایستاده بود .سلام کردم
آروم سرش رو تکون داد و گفت:سلام.......نگفتید ؟
-چیو ؟
-این که چرا اونطور بلند طلب مغفرت میکردید .
-بعضی وقتها این کار لازمه .مگه شما هیچ وقت طلب مغفرت نکردید .
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:چرا.اما نه همچین بلند...
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوهفتم
باز این دیشب خوب خوابیده .نیومده ایراد گرفتنش شروع شد .
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:آقا نیما کجاس ؟
در حالیکه در شرکت رو باز میکرد با کنایه گفت:نگرانش شدید ؟
این حرف مثل یه آب یخ بود که رو سرم بریزه.آخه خودم هم یه طوریم میشد ...نمیدونم چرا از شیوا ازش نپرسیدم .
برای این که حرفم رو ماست مالی کنم گفتم :آخه نه این که همیشه با شما میومد برای همین پرسیدم.
امیر در رو باز کرد و وارد شد و در حالی که یکی یکی چراغ ها رو روشن میکرد گفت:شیوا گفت ، تا ساعت ۲ خودش رو میرسونه.
بعد هم رفت تو اتاقش .
شونه هم رو بالا انداختم و پشت میزم نشستم .
نمیدونم چرا از این مهندس وحدت زیاد خوشم نمیومد .سنا حدود پنجاه ،پنجاه و پنج میخورد ،اما بر عکس مهندس رضایی نگاهش پدرانه نبود .هر دفعه هم با یه بهانه ای میومد و سر صحبت رو باز میکرد .من هم دیدم این ولکن نیست ،بلند شدم رفتم آشپزخونه .کتری رو پر از آب کردم وهمونجا وایسادم .
داشتم تو فنجان های که توی سینی گذاشته بودم چایی میریختم که متوجه شخصی شدم .برگشتم دیدم امیر تو چارچوب در ایستاده .با اون حالتی که اون نگاه میکرد فهمیدم ،باید خودم و برای یه کل کل حسابی آماده کنم .
برگشتم و با یه حالت بی تفاوتی گفتم :چایی میخورد براتون بریزم مهندس
و مشغول چایی ریختن شدم .جوابی نشنیدم .فکر کردم رفته .برگشتم دیدم هنوز انجا وایساده .
خدا رو شکر کر هم شده
قوری رو روی کتری گذاشتم و سینی رو برداشتم .در حالی که دستش رو توی جیبش میکرد گفت:امروز قرار شده شما منشی باشید یا آبدارچی؟
خیلی بهم برخورد .با صدای عصبانی گفتم:بله؟
-میشه امروز فقط نقش یه منشی رو داشته باشید
اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست اون سینی رو پرت کنم به طرفش ،تا اونجاش هم بسوزه.....
از عصبانیت دستهام میلرزید و این کاملا از برخورد فنجانها که به هم میخورد مشخص بود .سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم.طوریکه چند تا از فنجانها برگشت توی سینی.
نمیدونم چرا دهنم قفل شده بود و هیچ جوابی نمیتونستم بدم.
امیر با همون لحن گفت:ناراحت شدید ؟قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم .
با غیظ به طرفش نگاه کردم و گفتم :اما این کار رو کردید.اگه یه نفر به خودتون این حرف رو میزد ناراحت نمیشدید.
-نه چرا باید ناراحت بشم .
میدونستم هر حرفی بزنم یه جوابی تو آستینش داره .تقصیر خودم بود .
قصد خارج شدن از آشپزخونه رو کردم اما اون هنوز همونجا وایساده بود .
با حرص بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: اجازه میدید؟
با کمی مکث گفت:از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام.
من که این سینی رو کوبیدم به کابینت پس چرا این گیج میزنه .
شونه اش رو انداخت بالا و گفت:فکر نمیکردم تا این حد ناراحت بشید ....فقط یه شوخی بود.
نگاهش انقدر آرومم کرد که انگار هیچ وقت عصبانی نبودم.
گفت: بخشیدید؟
گفتم :اگه اجازه بدید رد بشم ،بله .
از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید
رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم اون لبخندی رو که رو لبم جا خوش کرده بود رو جمع کنم .اون هم رفت تو آشپز خونه .
دوباره بد جنس شدم.
حالا خودت اونها رو بشور تا جونت در بیاد .پسره مزخرف .....
داشتم با خودکار روی میزم بازی میکردم و اون رو هی توی دستم تکون میدادم .
حالا کو تا ساعت ۲.میگم نکنه این شیوا ی مارمولک با نیما قرار داشته که از دو تاشون خبری نیست؟!.....مستانه منحرف شدی....شیوا اهل این برنامه ها نیست ....بچسب به کارت.
یه دفعه خودکار از دستم افتاد زیر میز .هر چی با پاهام سعی کردم اون رو به طرف خودم بکشم نتونستم .خم شدم و خودکار رو از روی زمین برداشتم ،اما وقتی خواستم بلند بشم سرم محکم به میز خورد .در حالی که سرم رو میمالیدم از زیر میز امدم بیرون که دیدم امیر سینی به دست جلوی میزم ایستاده .یه چایی گذاشت رو میزم .
با تعجب گفتم :این چیه ؟!
-چایی .مگه معلوم نیست .
-چرا .اما شما چرا چایی آوردید ؟!
-ایرادی داره
لبخند زدم و گفتم :ایرادی که نداره .اما شما اگر من رو اونطور ناراحت نمیکردید ،حالا مجبور نبودید خودتون چایی بریزید .
در حالیکه قندون رو جلوم میگرفت گفت:مثل این که شما وقتی میبخشد ولی فراموش نمیکنید.
در حالیکه قند بر میداشتم گفتم:منظورم این نبود .
قندون رو توی سینی گذاشت و در حالیکه به سمت اتاق بقیه میرفت گفت:اما اینطور به نظر میرسید.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💎بچه قورباغه و کرم
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
...و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...
...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
...نمی داند که کجا رفته.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاى شبانه"
آرامش شب نصیب کسانی باد
که دعا دارندادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیادارندریاندارند
رسم دارنداسم ندارند
شبتون آروم❤️
@dastanvpand
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر
🌺به جمعه خوش آمدید
💗یه روز خوب,یه حس خوب
🌺یه تن سالم
💗یه روح ارام و بزرگ
🌺ارزوی قلبی من براى شما
💗روزتون سرشار از زیبایی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جمعه 4تیرماهتون عالی و بینظیر
🌱روزتون پراز مهربانی
🌸وجودتون سلامت
🌱دلتون گرم از محبت
🌸عمرتون با عزت
🌱و زندگیتون
🌸مملو از خوشبختی
🌱امروزتون زیـبــا
🌸در کنار خانواده و عزیزانتون
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_5895589950954407379.mp3
3.11M
🖥 آرش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/Dastanvpand/12008
#نامه_شماره_بیست_و_پنج «قصه ها!»
#قسمت_اول
با اینکه چند وقتی هست از ایران رفتی ولی میدانم چقدر سنتها و آیین ایرانی برایت ارزش دارند؛ اما بیانصافی است که برای این آیین ذوقزده شوی؛ «ختنه سورون!» اینکه اولینبار کدام آدم بیکار فکر کرده برای این اتفاق باید شام بدهد، بماند اما درد آنجاست که هنوز آدمهایی در قرن ۲۱ باقالیپلو با گوشت و سالادالویه و ژله به خورد فامیل و همکار و همسایه میدهند و تا صبح خودشان را میلرزانند که پسرشان اولین جراحی زیباییاش را با موفقیت پشت سر گذاشته. آن شب هم پشت در خانه عمو شوکت با یک سبد گل ایستاده بودیم و نعرههای عمو که میگفت «آماشالا! بیا وسط» خانه را میلرزاند. مامان از ته کیفش کاغذی بیرون آورد و به دیوار راهرو چسباند و رویش نوشت «امین جان، آراستگیات مبارک. از طرف عمو منصور و خانواده» و چسباند روی سبد گل که عمو در را باز کرد و طبق معمول همیشگیاش که در خانهاش را روی هرکس و ناکسی باز میکند فقط بلد است بکوبد پشت کمرت و بگوید «بههه» خودش را کنار کشید تا وارد خانه شویم. اما بدترین اتفاق این است که وقتی وارد یک میهمانی میشوی، یک مشت آدمی که قرار بوده روزی شوهرت شوند سرت هوار شوند. عمو اسداللهِ زن مرده داشت وسط میهمانی لزگی میزد و پسرش بهروز تلاش میکرد با قوسوخیز خاصی بخاطر رقص پدرش طوری ریسه برود که هربار بیفتد روی شانههای نامزد جدیدش، تا آن نامزد دماغ عقابیاش لپش را بکشد. خانوادگی مستهجن بودند! داشتم زیر لب فحش نثارشان میکردم که من باید جای آن دخترک پاچه دریده با آن شال پلنگیاش نشسته بودم و لپ آن بیلیاقت را میکشیدم که یک کیفدستی کوبیده شد توی صورتم. کلهام داغ شد و خون زیر پوستم قُل قُل کرد. دستم را روی دماغم فشار دادم. چشمهایم را باز کردم که دیدم خلبان کامران با دختری مو طلایی که پروتز لبهایش، دهانش را شبیه دونات کرده بود، روبرویم ایستاده بودند و هردو با چشمهای گشادشان تلاش میکردند دماغم را معاینه کنند و دخترک با صدایی که شبیه ناله بود، گفت: «کامی دماغش چیزی نشده باشه!» وقتی حرف میزد با آب دهانی که گوشه لبهایش جمع میشد حباب درست میکرد. کامران بدبخت هم که نمیدانم یک مشت تف حباب شده چه جذابیتی میتوانست برایش داشته باشد درحالیکه انگار یک اثر هنری را دید میزد، گفت: «تو حالا حرص نخور. استرس واسه پروتزت خوب نیست ماهی کوچولو. واسه کامی ماهی شو» دستم را از روی دماغم برنداشتم و سرم را چرخاندم تا شاهد ماهی شدن خانوم نباشم و به سمت آشپزخانه رفتم بلکه کیسه یخ پیدا کنم که زنی درحالیکه به کابینت تکیه داده بود و آلبالو در دهانش پرت میکرد، جیغ زد«سینااا داره تکون میخوره!» ژاله غولی بود. بعد از اینکه تخم اژدهای سینا را ترکانده بودم، تصمیم گرفته بود ژاله را بگیرد تا برایش به جای تخم اژدها پسر به دنیا بیاورد. سینا هم با آن قد و قواره زپرتیاش زیر شکم ژاله را گرفته بود و فکر میکرد این غول هم به اندازه تخم اژدها شکننده است. زن گنده هم از هیکلش خجالت نمیکشید و هر تکانی را توی بوق میکرد. یک تکه یخ از یخچال بیرون آوردم و به دماغم چسباندم و روی مبل گوشه خانه نشستم. داشتم دانهدانه آدمها را میشمردم که مجردهایشان را سوا کنم و رویشان طرح و برنامه بچینم که پسرعمو فرهاد دیپلمات با یک زن خارجی چشم بادامی روبرویم نشستند.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیست_و_پنج «قصه ها!»
#قسمت_دوم
بیشتر از اینکه ختنه سوران باشد نمایشگاه زوجین بود. زنش از آن ژاپنیهایی بود که دمپایی لاانگشتی با جوراب میپوشد و از قیافهاش معلوم بود از آن اوشینهای بدبخت روزگار است که هر روز زمینهای خانه را حوله خیس میکشد و با آستین کیمونویش عرق پیشانیاش را پاک میکند. از پشت کله جفتشان میشد فهمید که شبها کف زمین، روی بالشت آجری میخوابند. کف دستهایش را بهم چسباند و یک احترامی نثارم کرد. زورکی لبخندی تحویلش دادم. عمو اسدالله درحالیکه همچنان داشت زیر و زبرش را میلرزاند، داد زد «به افتخار امین جان بزن کف قشنگه رو» انگار نه انگار زنش ترکیده! سرم را برگرداندم تا پسرعموی کوچولوی درد کشیدهام را ببینم که سیمین با معلم خصوصیاش وارد خانه شدند. سیمین روی ویلچر بود و نیمی از موهایش کنده شده بود و فک پایینش با یک دستگاه مکانیکی جابهجا میشد تا بتواند حرف بزند. معلوم بود مادرشوهرش نمیگذارد آب در دل سیم سیم تکان بخورد! دماغم تا رودهام تیر میکشید. پیرزنی که کنارم نشسته بود و تا منتهی علیه حلقش شیرینی فرو کرده بود با آرنجش کوبید به پهلویم و با دهان پر گفت: «شما مجردی؟» گردهای شیرینی که از دهانش روی صورتم پاشیده شده بود را پاک کردم و گفتم «شما پسر داری؟» شیرینیاش را قورت داد و کوبید روی شانهام و گفت: «یکی داشتم توی تلفن گویای شهرداری صحبت میکرد. دیروز با پاسخگوی هفتاد و سه ۱۱۸ قول و قراراشونو گذاشتن.
حیف شد.» دماغم یخ زده بود و احساس میکردم هر لحظه ممکن است که از جا کنده شود که یک نفر سینی کیک را جلویم گرفت. واقعا کیک این مراسم خوردن ندارد. سینی را با دستم عقب زدم. کیسه یخ را روی مغزم گذاشتم و از روی مبل بلند شدم که صدای مردی از پشت سرم آمد «با من ازدواج میکنی؟» سرم را برگرداندم. پسری با کت قهوهای که یک کیسه آب گرم در دستش بود پشت سرم ایستاده بود. حیف مچ دستم درد گرفت تا بقیهاش را برایت بنویسم و مجبوری تا هفته بعد و نامه بعد صبر کنی….
فعلا – مادرت🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره_بیست_و_شش «از ختنه سورون تا عروسی!»
با من ازدواج میکنی؟!» این جمله را وسط میهمانی ختنهسورون پسرعموی فسقلیام، درحالی که یک کیسه یخ گذاشته بودم روی سرم شنیدم. پسری با کت قهوهای و موهای کجشده که روی پیشانیاش ریخته بود و شال گردنش را دور گلویش پیچیده بود، این را گفت. روبهرویم ایستاده بود و یک کیسه آب گرم در دستش گرفته بود. یک چیزی در بدنم شروع کرد به لرزیدن. انگار که دندههایم قصد داشته باشند از هم بپاشند و بریزند وسط میهمانی. حقم این نبود که این جمله را بیمقدمه بشنوم. آن هم از جنتلمنی که آنطور شال گردنش را دور گردنش گره ضربدری زده و دلبری میکند. اینهایی که شال گردنشان را اینطوری میبندند، آدمهای معمولی نیستند. سر و تهشان را هم که بزنی باز هم یک چیزی برای اطوار ریختن دارند. رعشههایم بیشتر شد و صدای از جا درآمدن یکی از دندههایم بلند شد. نزدیک آمد و کیسه آب گرم را به طرفم گرفت. کیسه یخ همچنان روی سرم بود که دستم را دراز کردم و کیسه آب گرم را از دستش گرفتم. پشت سرش را خاراند و گفت: «من شایانم. حالا گرم کن دماغتو.» یک دنده دیگرم هم صدایش در آمد! این محبتهای الکی در قاموس من نبود. یعنی به شکلی تربیت شده بودم و شکست عشقی خورده بودم که اگر کسی یکهو توجهی به من میکرد یا دندههایم از هم میپاشید یا باید با او ازدواج میکردم. گره شالگردنش را کمی باز کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و ادامه داد: «دوباره بپرسم با من ازدواج میکنی؟» خودم را منقبض کردم تا از شدت لرزش لگنم از جا کنده نشود و فکم نلرزد. دلیلی برای نه گفتن وجود نداشت. هم مرد بود، هم شالگردنش ضربدری بسته شده بود و از همه مهمتر داشت در روز روشن، بدون هیچ تهدید و اسلحهای از من خواستگاری میکرد! کیسه یخ را از روی سرم برداشتم و کیسه آب گرم را گذاشتم روی صورتم و چشمهایم را بستم و از پشت کیسه گفتم «بله». همه جا ساکت شد. چشمهایم هنوز بسته بود. ترسیدم نشنیده باشد و دوباره گفتم«بله ازدواج میکنم!» همچنان همه جا ساکت بود. کیسه آب گرم را از روی صورتم پایین آوردم. همه فامیل در راهرو روبهرویم ایستاده بودند و جز جابهجاشدن دندان مصنوعیهای عمو اسدالله که داشت سیب میجوید، صدای دیگری نمیآمد. شایان از حال رفته بود و روی زمین پخش شده بود و بقیه شبیه آدمهایی که گندخورده به باورشان اما نمیخواهند باور کنند که توانستم بالاخره شوهر پیدا کنم به من خیره شده بودند. دنبال کلمهای میگشتم که فضا را از شک و هیجان دربیاورم که امین پسرعموی ختنهشده، درحالی که دامنش را هوا میداد، گفت: «مامااان میسوزه!» واقعا به جا و به موقع سوخت! همه تکانی به خودشان دادند و شایان را از روی زمین بلند کردند. باورم نمیشد آنقدر من را دوست داشته باشد. از وقتی بله را گفتم دیگر حالت عادی نداشت. آن یک هفتهای که تا عروسیمان مانده بود، هربار چشمش به من میافتاد، چشمهایش سیاهی میرفت و غش و ضعف میکرد.
تابعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓