#تمناي_وجودم
#قسمت_هشتادوهشتم
از دیشب تا بحال مادرم صد بار بیشتر سوال کرد که چرا دیگه شرکت نمیرم ،من هم یه جورایی پیچوندمش.اما دست بر دار نبود .
شیو ا هم صبح زنگ زد . حسابی توپش پر بود اما بهش حرفی نزدم ...عمرا خودم رو بیشتر از این خوار میکردم ....
باید فراموشش میکردم .تا به حال با حرفهاش عذابم میداد و حالا با کار دیشبش .نمیتونستم ببخشمش.
مگه تقصیر من بود ....اصلا برای چی میخواست ادای آدمهای با غیرت رو در بیاره ...مثلا اگه مثل آدم باهم حرف میزد چی ازش کم میشد .از مردونگیش ...جون خودش خیلی مرده .همشون مثل هم میمون هر کاری کردن عیب نداره چون مردن ...اه همتون برید به درک ...حالم از هر چی مرده بهم میخوره .
روز شنبه تا انجا که میتونستم تو اتاقم خودم رو زندانی کردم که باز از طرف مادرم بازخواست نشم .بخاطر اون باید این ترم از مدرک لیسانس میگذشتم.لعنت به تو استاد که این رو گذاشتی تو کاسه ما ...
روز شنبه ساعت دقیقا ۵ من همراه هستی جلوی ساختمان شرکت بودم .با هستی اومده بودم چون میدونستم اگه تنها برم از این فرصت استفاده میکنه و برای کار احمقانه اش دلیل میاره .
دیدم که بقیه از شرکت خارج شدن .حدس زدم فقط شیوا و نیما و اون هنوز شرکت هستن .شیوا هم از صبح هر چی زنگ زده بو د جواب نداده بودم .حوصله خودم هم هنوز نداشتم چه برسه به اون .
هستی گفت : مستانه من دیرم میشه قرار ساعت شش با بچه ها سینما باشم .حالا که مامان برای اولین بار بهم اجازه داده نمیخوام بخاطر کار تو دیر کنم .
-اینقدر غر نزن .
-ا ...خب برو تو دیگه ایجا وایسادی که چی ...
سرم رو بلند کردم و به طبقه پنجم نگاه کردم .یه نفس بلند کشیدم و داخل ساختمون شدم .
پشت در کمی مکث کردم .هستی با تعجب گفت : مستانه برو تو دیگه .
پوفی کردم و در رو باز کردم نیما و امیر وسط سالن ایستاده بو دن .
سلام کردم .اما فقط به نیما .
-سلام حال شما مستانه خانوم .بهترید الحمدو الله
ای داد بیداد نکنه این شیوای دیوانه دلیل مریضیم رو هم گفته باشه .
با لبخند کمرنگی تشکر کردم .سنگینی نگاه امیر رو روی خودم حس میکردم .اما با خودم مبارزه میکردم نگاهم بهش نیوفته .
بدون اینکه به چشمهای امیر نگاه کنم گفتم : برگه ام رو آماده کردید مهندس رادمنش .
وقتی سکوتش رو شنیدم مقاومتم رو از دست دادم و به چشمهاش نگاه کردم .
دوباره اون چشمهای لعنتی که همیشه در مقابلشون خودم رو میباختم....چقدر دلم برای چشمهاش تنگ شده بود .... یه لحظه به خودم امدم .
نه دیگه اسیر برق این چشمها نمیشم .
با جدیت گفتم: من میرم وسایلم رو از تو اتاق کارم بردارم .لطفا تا اون موقع آماده کنید .
بعد هم به هستی اشاره کردم دنبالم بیاد .مشغول جمع کردن اندک وسایلی که قبلا برای خودم آورده بودم ،شدم .هستی هم که با سوال های مسخره و بچگانه در مورد شرکت اعصابم رو خرد کرده بود .
روی صندلی نشستم و گفتم : هستی اینقدر سوال نکن .حالم خوش نیست یه چیزی بهت میگم دوباره اخمهات میره تو هم .
مثل بچه کوچولو ها روش رو برگردند و رفت کنار پنجره . داشتم فکر میکردم که توی این موقعیت سکوت بهترین چیز برای آرامش من هست که صدای زنگ موبایلم بلند شد .میخواستم جواب ندم اما نگاه شاکی هستی رو که دیدم منصرف شدم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_هشتادونهم
-الو
-چه عجب ...
-سلام شیوا
-سلام و مرض چرا هرچی از صبح زنگ میزنم بر نمیداری .
- شارژ نداشتم ...تو کجایی ؟ شرکت نیستی .
خندید و گفت : نه چند روز مرخصی گرفتم ...از نیما شنیدم تو هم نرفتی
هستی جلوم امد و با دست به ساعتش اشاره کرد .
-شیوا جان من بعدا بهت زنگ میزنم .الان باید برم
-باشه .تا شب زنگ بزن یه خبرایی دارم .بشنوی ذوق میکنی .
به این حرفش پوزخند زدم .
-باشه زنگ میزنم .
گوشیم رو پرت کردم روی میز
هستی گفت : مستانه دیرم شد .عجب غلطی کردم با تو امدم ها .
باقیمانده وسایلم رو تو کیفم ریختم و از اتاقم امدم بیرون .هستی هم که مثل این جوجه ها دنبالم میومد .
امیر و نیما رو در حال دست دادن و خداحافظی باهم دیدم .نیما رو به من کرد و گفت : مستانه خانوم با اجازتون .بعدا میبینمتون .
این بر عکس زنش اصلا فضول نبود که بپرسه اون برگه رو برای چی میخوای ....
گفتم : به سلامت .
از هستی هم خداحافظی کرد ورفت .نگاهم به در بود که امیر گفت : میتونم وقتتون رو برای چند دقیقه بگیرم .
باید حد س میزدم که نیما رو برای چی فرستاد بره ...
نه من با لولو ها کار ندا رم .
بطرفش برگشتم اما باز نگاهش نکردم .جواب دادم : ما باید بریم شما هم اگه اون برگه ها رو آماده نکردید مسله ای نیست .به هر صورت استاد کار نیمه کاره رو قبول نمیکنه .
-من اون برگه رو ۳ ماه دیگه بهتون میدم .زیرش هم امضا میکنم که تمام مدت رو با ما همکاری داشتید .
پوزخندی زدم و گفتم : پارتی بازی ....بهتون نمیاد آقای مهندس .
و نگاهش کردم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاه میکرد .مطمئنم اون لحظه بدش نمیومد دوباره به صورتم سیلی بزنه و بگه اون یکی سیلی هم حقت بود ضعیفه...
نگاهم رو ازش گرفتم و به هستی گفتم بریم .
سریع از شرکت زدم بیرون .
هستی:مستانه مگه کسی دنبالت گذاشته .صبر کن من با این پوتینها نمیتونم تند بیا م.
به حرفش گوش ندادم .خوشبختانه برای آسانسور هم معطل نشدیم .
نگاه مشکوک هستی رو روی خودم احساس کردم .با تشر به طرفش برگشتم و گفتم : چرا اینجوری نگاه میکنی .
-تو چرا اینطوری میکنی ...دیوونه .
راست میگفت دیوونه بودم .دیوونه عاشق .از این واقعیت که نمیتونستم فرار کنم
نگاهم به نگهبان شرکت که جلوی در وایساده بود افتاد .دیدم این آخرین باره که می بینمش رفتم جلو و گفتم خداحافظ
تعجب کرد. حق داشت من هیچ وقت باهاش سلام و خداحافظی نمیکردم .
سری تکون داد و گفت : همه رفتن .کسی دیگه تو شرکت نیست .
-همه رفتن ...
میخواستم بگم که فقط اون غول بی شاخ اما دومدارش بالا س که هستی صداش در اومد
-من رفتم بخدا دیرم شد
دوباره خداحافظی کردم و با هستی زدم بیرون .
چند دقیقه ای بود که سوار تاکسی شده بودیم .سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم .
هستی گفت :مستانه گوشیت رو بده من به زهره بگم صبر کنن تا من برسم .
بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم .
-تو کیفمه .خودت بردار .
کیفم رو از رو پام برداشت
-اینجا نیست .
-درست بگرد خودم گذاشتم ....
یادم افتاد آخرین بار روی میز کارم گذاشتم و حواسم نبوده برش دارم .آهم در اومد .
رو به راننده گفتم : آقا همینجا نگه دارید لطفا
هستی با تعجب گفت : هنوز خیلی مونده که .
-گوشیم رو تو شرکت جا گذاشتم .باید بریم بر داریم
-حرفش هم نزن همینطوری هم کلی دیرم شده
- باید برگردیم .
-من نمیام .
-به جهنم .خودم میرم .تو هم از سینما یه راست بیا خونه .
-چشم مامان دومی
محلش ندادم و کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_نود
راه اومده رو پیاده رفتم .میخواستم چشمم به امیر نیوفته .خیال داشتم به نگهبان شرکت بگم که در رو باز کنه تا من گوشیم رو بردارم .نهایت هم این بود که اول به امیر زنگ میزد و اجازه میگرفت .
به ساعتم نگاه کردم یه بیست دقیقه ای بود که جلوی ساختمان شرکت رسیده بودم .اما تصمیم گرفتم یک ربع بعد برم داخل .بنابراین راهم رو ادامه دادم و بی هدف قدم زدم .
دیگه سرما اذیتم میکرد راه رفته رو برگشتم .دیگه مطمئن بودم امیر هم رفته .
در اصلی رو باز کردم .اما نگهبان پشت میزش نبود .چند بار صداش کردم اما صدایی نشنیدم .به سمت دستشویی که انجا بود رفتم .اما درش باز بود .به ساعتی که بالای میز بود نگاه کردم .این موقع دیگه باید خونه میرسیدم .معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم .فکر کردم شاید مثل همیشه نگهبان همه طبقات رو از بالا چک میکنه تا به پایین برسه .به هر طبقه که میرسیدم صدای نگهبان میکردم .بالاخره به طبقه پنجم رسیدم .نفس نفس میزدم .از پنج طبقه بالا اومدن خیلی هنر بود که من کرده بودم .
یه نفس بلند کشیدم و خواستم این نگهبان وظیفه شناس رو صدا بزنم که دیدم لای در شرکت بازه
اه ،پس امیر هنوز نرفته .
خواستم کمی معطل کنم بلکه بیاد بیرون اما از اینکه توی اون راپله ها وایسم ترسیدم .به هر صورت امیر قابل تحمل تر بود .
با اعتماد به نفس در رو باز کردم ....توی سالن نبود .
چه بهتر یواشکی میرم گوشیم رو بر میدارم .اینطوری نگاهم به قیافه نحسش نمیوفته .
بدون اینکه در رو ببندم پاورچین پاورچین مثل این دزدها رفتم طرف اتاقم .سریع خودم رو به اتاقم
رسونم و به دیوار تکیه دادم .تا اینجاش که گل کاشته بودم .
چشمم که به گوشی خورد نیشم باز شد .زودی به طرفش رفتم و گذاشتم تو جیبم .
سرک کشیدم .خبری نبود .اول یه نفس گرفتم .مثل همونها که میخوان برن زیر آب .
آماده شدم که از اتاقم بزنم بیرون واز اونطرف هم د برو که رفتی .
هنوز حرکتی نکرده بودم که صدای بلند و عصبی مردی رو شنیدم که گفت :
چه غلطی کردی احمق ؟تو فقط قرار بود اون نقشه های لعنتی رو سربه نیست کنی .
-من نمخواستم اینطوری بشه . فکر کردم کسی نیست .داشتم نقشه ها رو میکشیدم بیرون که صدای پاش رو شنیدم من هم مجبور شدم برم پشت در .ولی وقتی رفت بالا سر نقشه ها حضور من رو حس کرد من هم مجبور شدم قبل از اینکه برگرده محکم طوری به گردنش بزنم که بیهوش بشه
-احمق اگه بلایی سرش اومده باشه چی ؟
-نه قربان, من به کارم واردم یه بیهوشی موقته،نهایت نیم ساعت دیگه بهوش میاد .
خدای من چی میشنیدم ....
صداها برام آشنا بود اما تمرکز نداشتم .به تنها چیزی که فکر میکردم امیر بود ..
نکنه بلایی سر امیر اومده باشه ..خدایا کمک کن .خدایا به امیرم کمک کن ....
با هزار ترس سرم رو از لای در بیرون آوردم .در اتاق امیر باز بود و کاملا مشخص بود صدای اون
دو تا مرد از انجا میاد .به تنها چیزی که فکر کردم این بود که خودم رو به در خروجی برسونم و به سرعت خودم رو به پایین برسونم تا به نگهبان و ۱۱۰ خبر بدم .
هنوز میلرزیدم .اما باید میرفتم .قبل از این که اونها متوجه حضور من بشن
آهسته به طرف در رفتم .دیگه چیزی نمونده بود تا از در خارج بشم اما اون موبایل لعنتی به صدا
در اومد که باعث شد من هم از صداش بترسم و یه جیغ بکشم .
گند زدم....
اما خودم رو نباختم .تمام نیرویم رو توی پاهام جمع کردم و بدون این که به عقب برگردم دویدم .
صدای همون مرد اولی رو شنیدم که گفت : بگیرش نزار در بره .
انگار به پاهام وزنه وصل شده بود . هر چی سعی میکردم بی فایده بود و سرعتم شدت نمیگرفت .هنوز به راپله ها نرسیده بودم که با کشیدن مانتوم به شدت به عقب کشیده شدم واز پشت نقش زمین شدم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمناي_وجودم
#قسمت_نودویکم
از اینکه بی هوا و محکم به زمین افتاده بودم یه لحظه شوکه شدم .صدای اون مرد اولی گفت : بیارش تو .
مردی که بالای سرم بود زیر بازویم رو گرفت و به شدت بلندم کرد .هنوز چهره اون رو ندیده بودم .اما همین که سرم رو بلند کردم و چهره اش رو دیدم سنکوب کردم .
نگهبان شرکت !!
با صدای لرزون گفتم : باورم نمیشه
توجهی نکرد و من رو به سمت جلو هول داد.نزدیک بود به زمین بخورم که اون مردی که جلوم بود مانع شد .
-آرومتر حسن .مگه نمیبینی چقدر ظریف و شکننده اس.
گیج شده بودم باورم نمیشود ...اینجا چه خبر بود ؟
با سر در گمی گفتم : اینجا چه خبره مهندس وحدت .
یه لبخند کریح زد و گفت : امروز نبودی دلم برات تنگ شده بود
تازه متوجه موقعیتم شدم .بازم رو به شدت از دستش بیرون کشیدم .بلند قهقهه زد و گفت :برو تو .
داد زدم : اینجا چه خبره .
یه نگاه به حسن کرد و گفت : برو طنابی چیزی بیار دست و پای اینها رو ببندیم ,حیف نون .
بعد با عصبانیت رو به من گفت : برو تو .
دیگه پاهام جون نداشت آهسته داخل شدم .نگاهم به اتاق امیر رفت .در اتاقش باز بود گفتم : چه بلای سرش آوردید .
با دستش هولم داد و گفت : بشین همینجا صدات هم در نیاد .
روی صندلی نشستم .نگاه از اتاق امیر بر نمیداشتم .فقط دعا میکردم همونطور که حسن تو حرفهاش گفته بود صدمه جدی ندیده باشه .
حسن طناب به دست وارد شد .مهندس وحدت گفت : اول برو دست و پای اون رو ببند تا بهوش نیومده .
بعد گوشی موبایلش رو در آورد و شماره ای رو گرفت .وقتی دید نگاهش میکنم به حالت زشت لبخند زد .به حالت اکراه رویم رو برگردوندم .اومد جلو تا حرفی بزنه اما ارتباطش با اون طرف که تلفن زده بود وصل شد .
-الو رویا ...نه بابا .این حسن گند زد به همه چی رفت .قضیه لو رفت ...بعدا میگم فقط ببین میتونی یه جایی رو جور کنی ....این رادمنش و دختره صداقت رو باید با خودمون ببریم ...گفتم بعدا میگم ....فقط زود ...فعلا.
گوشیش رو کلافه گذاشت تو جیبش و داد زد : حسن چه غلطی میکنی
حسن اومد و گفت : بستمش آقا .
-دست این دختره رو هم ببند .
حسن اومد طرفم داد زدم : به من دست نزن کثافت .
مهندس وحدت داد زد : ادا در نیار ...به اندازه کافی اعصابم خرد هست ....تو هم بر و بر من رو نگاه نکن بندش .
اول تقلا کردم . با یه دستش محکم دستهام رو از جلو گرفت و طناب رو به دورش بست .از درون میلرزیدم اما سعی میکردم نشون ندم که ترسیدم .لبهام رو محکم گاز گرفته بودم تا اشکم در نیاد .
داشتم فکر میکردم که چرا اینطوری شد که صدای فریاد امیر رو شنیدم .انگار امیدی گرفته باشم داد زدم :امیر ...
مهندس وحدت داد زد :برو دهن اون رو با یه دستمال ببند .
بعد به طرف من اومد و گفت : فقط یکبار دیگه صدات در بیاد با من طرفی .
بعد هم به اتاق امیر رفت .
اشکم همینطوری پایین میومد .با دست بسته ام اشکم رو پاک کردم .نباید گریه میکردم .یه نفس بلند کشیدم .از این که فهمیدم امیر حالش خوبه خدا رو شکر کردم .
صدای داد و فریاد امیر و مهندس وحدت میومد .اما لحظه ای بعد صدای امیر قطع شد و صداهای نامفهومی میومد .معلوم بود که دهنش رو با یه چیزی بستن.
همینطور فین فین میکردم که چشمم به تلفن افتاد .میخواستم بلند بشم که مهندس وحدت و حسن اومدن بیرون و در اتاق رو بستن .
مهندس وحدت داد زد: ببین چه گندی زدی ؟
- من که گفتم جریان چی شد
-آخه احمق یک ساعت دیگه صبر میکردی بعد اون غلط رو میکردی .
-آخه من از این خانوم وقتی که داشت میرفت پرسیدم همه رفتن اون هم گفت همه رفتن
-حسن خفه شو .من نمیدونم چرا به تو کله خر اطمینان کردم .به فرض هم که این گفته باشه تو نباید اول چک میکردی
-چک کردم آقا .کسی نبود .نمیدونم چطوری سر و کله اش پیدا شد .
-خفه شو .
بعد اومد طرف من و گفت : از بس تو شرکت اخمات تو هم بود که میگفتم این خودش یه پا امام زاده است .نگو با مهندس سر و سری داری.نه خوشم اومد مهندس هم خیلی خوش
سلیقه اس.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚#داســتان_کوتاە
پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته .....
📚ادامه داستان بسیارعجیب
✅ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸
با یک دنیا احترام🌸
و محبت 💖
و قشنگترین آرزوها 🌸
براتون آرزومندم 🙏
به هر چی لایقش هستید...🌸
برسید...🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
AUD-20190804-WA0004.mp3
6.51M
تقدیم کن به کسی که دوستش داری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 همنشین بد
در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، «عقبه» و «ابی» بود. «عقبه»، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمی گشت، سفره مفصلی ترتیب می داد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت می کرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست می داشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند.
درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گسترده ای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد. دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به «عقبه» فرمود: «من از غذای تو نمی خورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی». «عقبه»، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد.
این خبر به گوش دوست «عقبه» یعنی «ابی» رسید، او نزد «عقبه» آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شده ای. «عقبه» گفت: من منحرف نشده ام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد. «ابی» گفت من از تو خشنود نمی شوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و...
«عقبه» فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او «ابی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم آوران اسلام کشته شد.
آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد «عقبه» را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند.
در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت می گوید: یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: «ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم».
🍂تا توانی میگریز از یار بد
🍂یار بد، بدتر بود از مار بد
🍂مار بد، تنها تو را بر جان زند
🍂یار بد بر جان و بر ایمان زند
📗 #داستان_دوستان، ج 1
✍ محمد محمدی اشتهاردی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#حکایت
✅اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج میدهم!
✍در بنیاسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده میشد! درب خانهاش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام میکشید.
عابدی از آنجا میگذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچهای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد کهای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبیهایم از بین خواهد رفت!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند میترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا میترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت میخورد و سخت میگریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که میخواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سالهاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنهای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج میدهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
💥بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى،
نوشته استاد حسین انصاریان
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ویک
یوسف باذوق وارد اتاق شد..
#پایین_پای_پدرش نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را #کنارخود نشاند.😊
یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت
_بابا میدونی منـ..
کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت #راضی هسیم.😊
یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین☺️
کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت.😊
یوسف_😅🙈
آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه.
یوسف_یکشنبههه؟؟؟😳😍
آقابزرگ_چیه...! دیره؟😁
_نه اتفاقا خیلی عالیه.! 😍👏
آقابزرگ _خب خداروشکر. 😁
یوسف دست در جیبش کرد...
انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد.
_احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه.😊
کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد.
_اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه..🙈😅
آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه!😊
باصدا زدن خانم بزرگ..
آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند.
وارد حیاط شدند...
یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید.😥🙏
فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی.
سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود.😏
و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد.
چقدر مجلسش...
سرد و بی روح شده بود.😔یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش.💍👀😒🙏
کوروش خان رو به برادرش کرد.
_داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه.
کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت.🙁خیلی زیادی، با #بی_احترامی بود.😔
عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش.😊
خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد.
_به به.. خیلی قشنگه مادر..😊
خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست.
یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد.☺️🙏
کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا #نشود. اما #شد.!
دستان ظریف ریحانه را گرفت..
انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و #عقیق بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند...
💭یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... 😔چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.😔چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.😔
و حال خودش..😞
دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود.😞💓
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ودو
چقدر شرمنده بانویش بود...😔💓
💭به یکشنبه فکر کرد. روزی که...
🌙سوم #ماه_رجب بود..
✨هم #چله_اش_تمام_میشد.
💞و هم #محرم میشدند..
عجب #ماهی.. عجب#چله_ای... عجب#مجلسی.. عجب #نشانهای..
علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را.
یوسف برای حرفی به آقابزرگ...
دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد.
_شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.😅
_چی باباجان😊
_هم اینکه یه #محرمیت برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. 🙈
آقابزرگ لبخند پهنی زد.
_منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان😊
_اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..😅
_چرا خودت نمیگی؟!😊
_اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما #بزرگترین، رو حرف شما حرف نمیزنن☺️
آقابزرگ پسرانش را صدا زد.
کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را #پایین انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد.
_نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه😊 فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟!
کوروش خان_ من حرفی ندارم😊
عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.😊
یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت:
_وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!😕
#یاشارهم محرم شده بود..
یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما #این محرمیت کجا و #آن کجا...!
فرق یاشار با یوسف درهمین بود..!
یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی #نگاهی به دلبرش کند..!
یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..😊جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و #احترامش واجب.
حق داشت درک نکند...
💠درکی نداشت،از اوج عشق #زمینی،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، #آسمانی و الهی میشد..
💠 #درکی نداشت از #حریم ها.
💠از حرمت دلبرش که باید #رعایت میکرد.
💠از پرده های حجب و #حیا.
💠از حجاب های #شرم.
💠از #تفاوت محرم بودن تا نامحرم بودن.
💠از #فاصله هایی که با محرمیت کمتر میشد..
آقابزرگ که قبلا تجربه داشت.
بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، #برکتی داشت #محرمیت خواندن #آقابزرگ...☺️😍
کم کم سفره پهن میشد...
همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست.
این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد..
بعد از صرف شام،..
همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم...
یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت.
_میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد.😔 شرمنده تون شدم.😔
_میدونم پسرم😊
با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت.
_مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.☺️☝️
طاهره خانم لبخندی زد و گفت:
_از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.😊
کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت.
_خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط☺️
عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.😊
حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید.😘☺️
نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد.
باعلی دست داد...
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..😉
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓