eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 _زهرا _س 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
بر راضیه بر مرضیه کوثرصلوات بر فاطمه(س) صدّیقه ی اطهر صلوات بر قله ی توحیدی زهرا (س)به بقیع برسیّده و همسر حیدر صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸 ❤ دست و پا گیرترین نوکر درگاه ، منم آنکه جان میکَند از دوری جانکاه ، منم مستقیم است صراط حرمت ، راه تویی متمایل ز حرم هستم و بیراه ، منم باد بر پرچمتان خورد ، حرم طوفان شد و میان حرمت ، مثل پَرِ کاه ، منم حرمت خواستنی و همه خواهان حرم تهِ صف ماندهٔ این خیل حرمخواه منم مثل خرما به نخیل است ضریحت آقا آنکه دستش شده از نخل تو کوتاه منم ❤ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا ❤به حق امام رضا (ع)حاجتتون روا ❤روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا 🌸کانال حضرت زهرا س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
💚💚🌸🌸💚💚🌸🌸💚💚🌸🌸💚💚 ☘اشک رایگان☘ ❇️یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد. گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل. 📚 داستان های مثنوی معنوی. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💙💙🌼🌼💙💙🌼🌼💙💙🌼🌼💙💙
💫سوالات مهدوی 💫 ✅چرا جوانان اکثریت سپاه آخرالزمان را تشکیل می‌دهند   *در احادیث آخرالزمانی بارها از نقش جوانان سخن به میان آمده است،‌ علت چیست؟   🍃🌹✨🌹🍃🌹✨🌹🍃 ✳️ویژگی‌‌های جوان آن قدر مهم و با ارزش است که در تشکیل حکومت جهانی امام مهدی(عج) وجود یاران جوان چشمگیر و نمایان است، امیرالمؤمنین(ع) در این باره می‌فرماید: یاران مهدی جوانند و پیر در آن‌ها نیست، مگر به قدر سرمه چشم یا به اندازه نمک در زاد و توشه و نمک کم‌ترین وسیله سفر است، در این حدیث، تعداد یاران غیر جوان امام به مقدار سرمه در چشم و نمک در وسایل سفر بیان شده است، بسیار روشن است که این تعبیر کنایی، اشاره مستقیم به کثرت یاران جوان در حکومت جهانی امام عصر(عج) است، اما چرا جوان؟! با توجه به خصلت، مرام و شخصیت جوانان در عصر ظهور، اکثر یاران امام مهدی(عج) از این گروه سنی هستند، برخی ویژگی‌ها که سبب حضور عارفانه و عاشقانه جوان است، عبارتند از: صفای باطن، زیبا‌گرایی، شجاعت و شهامت، انقلاب درونی و هیجان و در نهایت نوگرایی.   💫💫13 خصلت ویژه جوانان در عصر ظهور   💫*در عصر ظهور کدام خصلت جوانان بروز و نمود خواهد یافت؟   💫💫-برخی ویژگی‌های دوران جوانی که نمود آن در حکومت حضرت مهدی(عج) است، عبارتند از:👇👇👇   👈1-روحیه انتقادی: این ویژگی به سبب اجرای عدالت مهدوی و انتقاد به ظلم جهانی حضور مؤثر جوانان در این عرصه معنا می‌یابد.   👈2-احساس فداکاری، گذشت و ایثار: در دولت عدل، برای رفع ظلم این خصلت مورد نیاز است و جوانان پاسخگوی این نیاز هستند.   👈3-روحیه مبارزه‌جویی و عدالت‌خواهی: اختصاص داشتن این صفت به نهضت جهانی امام عصر(عج) بر هیچ فردی پوشیده نیست.   👈4-احساس مسئولیت و تکلیف اجتماعی   👈5-آزادگی، فتوت و جوانمردی   👈6-وفاداری به عهد و پیمان   👈7- هویت   👈8- شکوفایی، احساس رشد و کمال   👈9-هدف‌دار بودن زندگی   👈10-تقدیر و تشکر   👈11-امنیت و آرامش خاطر   👈12-استقلال‌طلبی وخودکفایی   👈13-آرمان‌گرایی و مطلوب‌خواهی   🌟یاری رساندن به اهل بیت(ع) اصلی‌ترین خواسته امام(عج) از جوانان است🌟 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃
🔰چند عامل که باعث زیاد شدن روزی می شود: ۱–بعد از نماز صبح تعقیب بخواند. ۲–بعد از نماز عصر تعقیب بخواند. ۳–با فامیل رفت و آمد داشته باشد. ۴–تمیز نگه داشتن خانه. ۵–امانت را به صاحبانش بر گرداند. ۶–زیاد استغفار کند. ۷–نسبت به دیگران سخت گیری نکند برای رضای خدا. ۸–اول وقت سر ساعت به دنبال روزی برود. ۹–وقت اذان دست از کار بکشد و به نماز بایستد. ۱۰–دردستشویی از سخن گفتن بپرهیزد. منبع:بحارالانوار:۳۱۵/۷۳ التماس دعا 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به مینا که با حسرت به هاله خیره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون که کنارم ایستاده بود، پرسید:- خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟مى دانستم منظورش بیمارى حسین و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم:- من که خیلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جدیدتون راضى هستید؟نگاه خشمناکى کرد و گفت: هلیا دختر خوبیه.با خنده گفتم: بله، مشخصه.هلیا که با شنیدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى که سعى مى کرد خیلى شیرین جلوه کند، گفت: مادر جون،شما صدام کردید؟بعد رو کرد به من، پشت چشمى نازك کرد و پرسید: شما همیشه روسرى سرتونه؟- چطور مگه؟غمزه اى کرد و گفت: هیچى، آخه خانواده و فامیلتون اینطورى نیستند.با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فکر کردم دیدم به خاطر گناه من هیچکدوم از اعضاى خانواده و فامیل جوابگو نیستن،هر کسى مسئول کاراى خودشه. یکى شاید دلش بخواد لخت بیاد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا باید جواب پس بده، نه؟ ابرویى بالا انداخت و گفت: این حرفا به نظر من همش چرنده!بى اعتنا گفتم: نظریات هم خیلى زیاد و متفاوته!گلرخ با لبخند کنارم آمد: مهتاب مثل کشتى گیرا شدى، هى حریف مى آد جلو و تو یکى یکى رو زمین مى زنى.با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار این آدما یاد نگرفتن سواى همه چیز، همدیگرو دوست داشته باشن.گلرخ زیر لب گفت: آخرین حریف رو تحویل بگیر.برگشتم و به مینا که کنارم آمده بود، نگاه کردم. مینا با موذى گرى خاص خودش گفت:- حالا این حسین آقا خوب شدنى هست یا نه؟لحظه اى تمام کینه و نفرت عالم را کنار زدم و با ملایمت گفتم: من که از ته دل دعا مى کنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به این نتیجه رسیدم که طول عمر مهم نیست، عرض عمر و کارهایى که در عرضش مى کنیم مهمه، اگر شما هم یاد بگیرى على رغم همه حسادتها و کینه هایى که تو قلبت حس مى کنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پیدا مى کنى.مینا هم ضربه فنى شد و کنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنجا پیدا کرده بودم و ازداشتن این حس راضى بودم. در سالن فرودگاه جمعیت موج مى زد. مثل کودکان دست مادرم را گرفته بودم و از این باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف کنم. سرانجام زمان جدایى فرا رسید. پدر و مادرم، جلوى درى که مسافرین پرواز آمستردام غیبشان مى زد، ایستادند. پدرم سر بلند کرد و به ما نگاه کرد. افراد فامیل دورمان حلقه زده بودند.تقریبا تمام کسانى که در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدایى گرفته گفت: - اگر بار گران بودیم... مادر به گریه افتاد و من و سهیل را هم به گریه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فامیل را بوسیدند و خداحافظى کردند، اما با من و سهیل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى کنند. تا به هم نگاه مى کردیم بى اختیار به گریه مى افتادیم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه دیگه، آبغوره ارزون شد. بعد مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهیل ریخته مى شه، هروقت پول احتیاج داشتى به سهیل بگو. به حسین هم سلام برسون. ما تا رسیدیم باهاتون تماس مى گیریم.بعد مادرم جلو آمد، صدایش از شدت گریه بریده بریده به گوش مى رسید:- مهتاب جون، مامانى، منو حلال کن، در حق تو خیلى ظلم کردم. از حسین هم حلالیت بخواه.صورتش را بوسیدم: این حرفو نزن مامان، من هم خیلى اذیتت کردم. وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شیشه اى، دور مى شدند به این فکر مى کردم که کارهاى دنیا چقدر عجیب است. قراربود سه هفته دیگر هم به فرودگاه بیایم، اینبار براى استقبال از حسین، چقدر آمدن به این مکان عجیب و غریب بود. براى آخرین بار دستم را برایشان تکان دادم. مادرم چشمانش را پاك مى کرد، معلوم بود هنوز گریه مى کند. به افراد فامیل که با رفتن پدر و مادرم کم کم متفرق مى شدند و به خانه هایشان باز مى گشتند، نگاه کردم. با من خداحافظى مى کردند ومن بى آنکه بفهمم چه مى گویم، حرفى مى زدم و دستى تکان مى دادم. سرانجام سهیل بازویم را گرفت و کشید: بیا دیگه، چرا خشکت زده؟ 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بى حرف، دنبالشان رفتم. در میان راه، از پنجره به بیرون زل زده بودم. با خودم فکر مى کردم که زندگى چه رسم غریبى دارد. آخرین هفته اى که مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهایم را مى دادم و شادى میان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در کش و قوس بود. لیلا هم روز به روز افسرده تر و سنگین تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنین در رحمش، بى حوصلگى اش افزایش مى یافت و عاقبت حسین خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسیده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم!حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارویى وجود داشت که مرا تا زمانى که مى خواهم در خواب نگه مى داشت.صداى سهیل مرا از افکارم بیرون آورد: - مهتاب فردا ثبت نام دارى؟با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود باید برم دانشگاه.- چند ترم دیگه مونده؟- این ترم و ترم بعدى. سهیل خندید: پس دیگه راحت مى شى. چیزى نگفتم. سهیل از آینه نگاهم کرد: راستى مهتاب، یک مقدار از پول ماشین باقى مونده بود که ریختم به حساب حسین، بابا هم یک مقدار پول برات داده...با تعجب گفتم: براى چى؟- براى شهریه دانشگات، خوب بابا باید پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو این شرایط که حسین چند ماهه بیکار بوده...تا خواستم دهان باز کنم، سهیل غرید: حرف نزن! لجبازى فایده نداره، بابا رفته و این پول بى زبون دست منه، اگه نگیرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى! صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قیامت بود، طبق معمول! با خودم مى خندیدم و فکر مى کردم چقدر زمان باید بگذرد تا کارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود که از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى کردند برگه پیش ثبت نام پر کنند. براى اینکه بتوانند پیش بینى کنند به چند کلاس براى یک درس احتیاج است اما بازهم موفق نمى شدند و با اینکه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگیرند و خود به خود پیش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بیشتر کدها پر بود و باید با التماس به مدیر گروه و تعریف کردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى کردى که چند نفرى به ظرفیت بیفزایند. لیلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت کارهایش را انجام مى داد. بسم الله گویان به میان جمعیت دختران فریاد کش، رفتم وخودم هم شروع به فریاد زدن، کردم. وقتى پس از سه چهار ساعت کارم تمام شد، شادى که کنار لیلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت دیدى؟نگاهى به سرتا پایم کردم و گفتم: فقط یک دکمه، تو چى؟شادى خندید: یک جیب کنده شده و سه دکمه گم شده!آیدا با شنیدن خنده هایمان به طرفمان آمد و سلام کرد. شادى با خنده گفت:- به به، عروس خانوم، دیدى انقدر گفتى و مسخره کردى تا آخر خودت هم تو کوزه افتادى؟آیدا کنارمان نشست و گفت: هنوز معلوم نیست.پرسیدم: چرا، حرفى پیش آمده؟ آیدا آه کشید: هنوز نه، ولى ما هنوز به مسعود واقعیت رو نگفتیم، فقط مى دونه که پدر و مادرم از هم جدا شدن.لیلا پرسید: حالا این آقا مسعود چطور پسریه؟ اگه بفهمه چه کار مى کنه؟ - پسر خوبیه، از دوستاى آرمانه، اما پدر و مادر خیلى خشکه مقدس و وسواسى داره، خیلى هم گوش به فرمان مادرش است. آرمان که مى گه اصلا بهشون نمى گم، اگه هم خودش فهمید و سوال کرد مى گیم ما بى خیال بابامون شدیم.ولى من مى ترسم، دلم نمى خواد بعدا از دهن کس دیگه اى بشنوه، خوب تو این مدت بهش علاقه مند شده ام. پسرخوش اخلاق و خوبیه، کار و خونه و زندگى اش هم که معلومه، فقط دعا کنید اوضاع خراب نشه.شادى آهسته گفت: نه بابا، هیچى نمى شه.آیدا به شادى نگاه کرد و با شیطنت پرسید: تو چه کار کردى؟ استاد دیگه داره مى میره...شادى لبخند زد: نترس نمى میره. ازم خواستگارى کرده، با پدر و مادرش و خواهرش آمدن خونه مون، چه خواهرى داره از اون چشم سفیداست، ولى پدر و مادرش آدماى ساده و خوبى بودن. پدر و مادر منم قبول کردن و قرار شد آخر این ترم مراسم عقد و عروسى یکجا برگزار بشه.لیلا با کنجکاوى پرسید: اسمش چیه؟ هنوز بهش مى گى آقاى راوندى؟شادى خندید: نه بابا، اسمش رامینه، عصرها تو یک شرکت کار مى کنه و صبحها تو دانشگاه ما و چند جاى دیگه درس مى ده. وضعش عالى نیست، ولى بد هم نیست. یک خونه کوچیک خریده و یک ماشین جمع و جور داره، البته نه فکرکنى با حقوق دانشگاه اینا رو خریده ها، به قول خودش حقوق دانشگاه فقط براى خریدن روزنامه و کتاب، کفاف مى ده.باباش کمکش کرده.همانطور که بلند مى شدم، گفتم: نترس، خودش جوونه کار مى کنه پول در مى آره. همه اول زندگى سختى مى کشن،هیچکس از اولش راحت و آسوده نیست.لیلا غمگین گفت: هر کى هم از اول همه چیز داره، مطمئن باش خیلى چیزاى دیگه نداره. 👇👇👇👇👇👇👇❤ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در راه بازگشت به حرف لیلا فکر مى کردم. قبل از اینکه با مهرداد ازدواج کند همه سعى داشتند همین حرف را به اوبقبولانند، اما زیر بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به این نتیجه رسیده بود. چند هفته از شروع ترم جدید مى گذشت و من هر روز را با سختى به پایان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسیدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پیدا کردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. یک تماس دیگر هم با حسین داشتم که ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بلیط هایشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپید. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بودیم تا در فرودگاه همدیگر را پیدا کنیم و با هم منتظرشان باشیم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهیل را بیچاره کردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى کردم. عاقبت به فرودگاه رسیدیم. سهیل، گوسفند درشتى در حیاط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش کرده بود یک قصاب پیدا کند تا به محض ورود حسین به خانه، گوسفند را قربانى کند. وقتى وارد فرودگاه شدیم سحر و خانواده خودش و شوهرش گوشه اى ایستاده بودند. به همراه سهیل و گلرخ جلو رفتیم و همه با هم سلام و احوالپرسى کردیم. به سحر نگاه کردم که بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت. چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل ووارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپیماها را اعلام مى کرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو،قلب من از جا کنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبیح درون دستش ذکر مى گفت. به سهیل و گلرخ نگاه کردم که صورتهایشان را به شیشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با یکساعت تأخیر به زمین نشست و اشک من سرازیر شد. حالا صورت هاى من و سحرهم به پشت شیشه اضافه شده بود. صداى خشمگین سحر را شنیدم: واى! چقدر لفتش مى دن! نمى دانم چقدر پشت شیشه چسبیده بودم که صداى سهیل بلند شد:- اوناها، آمدن!روى پنجه پا بلند شدم و نگاه کردم. سهیل راست مى گفت. حسین عزیزم آنجا بود. با یک بلوز آبى و شلوار جین، على هم کنارش ایستاده بود و داشت با مسئول پشت میز صحبت مى کرد. چشمان حسین در جستجو بود، شروع کردم به دست تکان دادن، عاقبت مرا دید. صورتش را خنده اى زیبا پر کرد. با عجله آستین على را گرفت و به طرف در کشید. چند نفر را که پشت سرم ایستاده بودند به کنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دویدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بیرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش بازحسین انداختم. حسین هم بى ملاحظه دیگران صورتم را مى بوسید، صدایش مثل یک آهنگ لطیف در گوشم نواخته شد: - عزیزم... دلم برات خیلى تنگ شده بود. عروسکم.عقب رفتم تا خوب نگاهش کنم، همزمان با سهیل گفتم: - ماشاءالله چاق شدى!حسین با خنده به طرف سهیل رفت و برادرم را در آغوش کشید:- چاکرم! سهیل با خنده گفت: ما بیشتر! لحظه اى بعد، همه داشتند با حسین و على روبوسى و احوالپرسى مى کردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود وبى اعتنا به حضور مردم مى گریست. سرانجام همه سوار ماشینها شدند و از هم خداحافظى کردیم. من و حسین روى صندلى عقب ماشین سهیل نشستیم و سهیل به طرف خانه حرکت کرد. در بین راه حسین، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسید. وقتى رسیدیم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى که کنارش بود، اشاره کرد و مرد گوسفند را جلوى پایمان سر برید. گلرخ با ترحم گفت: حیونکى!سهیل خندان جواب داد: کاش من گوسفند بودم دلت برام مى سوخت. به حسین که اشک در چشمانش حلقه زده بود، خیره شدم. حسین با صدایى که به سختى شنیده مى شد به سهیل گفت:شرمنده کردى.از آقاى محمدى تشکر کردیم و همه داخل خانه شدیم. سهیل چمدان حسین را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب دیگه خیال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد.در آشپزخانه مشغول درست کردن چاى بودم که صداى سهیل را شنیدم:- حسین مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسین خندید: همش باده سهیل جون، مصرف زیاد کورتن اشتهاى کاذب و پف مى آره! 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹معجزه استغفار ✴️⇦شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن». 💠⇦شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن» ✳️⇦فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن» 💭⇦حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! 🌼⇦فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند: 💟⇦«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛ 🔔 از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید. 📗مجمع البیان، ذیل تفسیر آیه 12 10 سوره نوح 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیباترین فیلم پیشکش نگاهتون از ✨حرمینِ شریفینِ✨ 🍃قصد زیارت کنید بعدا ببینید #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨ اطلاعات اسلامی ✨ 💎💎اولین تیر انداز اسلام : سعد ابن ابی وقاص (رضی الله عنه) 💎💎اولین قاری قرآن مدینه :مصعب ابن عمیر (رضی الله عنه) 💎💎اولین موذن در مکه مکرمه :بلال (رضی الله عنه) 💎💎اولین دانشگاه اسلام :خانه ارقم بن ابی الارقم (رضی الله عنه) 💎💎اولین ملائکه ای که آدم را سجده نمود :اسرافیل 💎💎اولین مسلمانی که به دار آویخته شد : خبیب بن عدی (رضی الله عنه) 💎💎اولین ایرانی که مسلمان شد :سلمان فارسی (رضی الله عنه) 💎💎اولین زنی که از مکه به مدینه هجرت نمود : لیلی بنت حشمه (رحمه الله علیه) 💎💎اولین زنی که اسلام راپذیرفت :حضرت خدیجه (رضی الله عنها) 💎💎اولین مولود مهاجرین در مدینه : عبدالله بن زبیر (رضی الله عنه) 💎💎اولین زنی که به پیامبر شیر داد : ثویبه کنیز ابولهب 💎💎اولین قاتل ومقتول : قاتل قابیل مقتول هابیل 💎💎اولین شهری که پس از طوفان نوح بنا شد :صنعا 💎💎اولین کسی که در مسجد الحرام منبر ساخت :امیر معاویه (رضی الله عنه) 💎💎اولین مردی که صادقانه مسلمان شد سیدنا ابوبکرصدیق(رضی الله عنه)بود. 💎💎اولین نوجوانی که مسلمان شد سیدنا علی مرتضی (رضی الله عنه)بود. 💎💎اولین گردآورنده ی فقه اسلامی حضرت امام ابوحنیفه (رحمه الله علیه)بود. 💎💎اولین حاکم اسلامی که لقب امیرالمومنین گرفت سیدنا عمرفاروق (رضی الله عنه)بود. 💎💎اولین کسی که مردم را به تلاوت مصحف واحد فرا خواند: سیدنا عثمان بن عفان (رضی الله عنه) 💎💎اولین قاضی صحابه در شام : سیدنا ابو دردا (رضی الله عنه) 💎💎اولین صحابه ای که حق بر او سلام کرده وروز قیامت مصافحه اش می کند : سیدنا عمر بن الخطاب (رضی الله عنه) 💎💎اولین صحابه ثروتمند که وارد بهشت می شود : سیدنا عبدالرحمن بن عوف (رضی الله عنه) 💎💎اولین صحابه که وارد بهشت می شود: سیدنا ابوبکر صدیق : (رضی الله عنه) 💎💎اولین دختر صحابه ای که پیاده از مکه به مدینه هجرت کردند: سیده ام کلثوم بنت عقبه (رضی الله عنها) 💎💎اولین صحابه ای که در غزوه دریایی مسلمانان وفات نمود : سیده ام حرام (رضی الله عنها ). http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔪🔪🍖🔪🔪🍖🔪🔪🍖 📙حکایت كوتاه 📘 قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده 🍖 باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم 🍖 موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .  گرچه لای زخم بودی استخوان  لیک ای جان در کنارش بود نان 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🔪🔪🍖🔪🔪🍖🔪🔪🍖
کوتاه ‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••••💜 💜 ╯ "به امید کرم" "جوانى" از کویى مى گذشت. "صیدى" را بر شاخه درختى دید. "تیرى" انداخت تا آن را "شکار" کند، ولى تیر به "قلب فرزند" صاحب باغ نشست و "او را کشت." عده اى را در اطراف باغ "دستگیر" کردند. جوان "تیرانداز" وارد معرکه شد و گفت چه خبر است؟ گفتند؛ این جوان به تیر تیراندازى کشته شده. گفت تیر را نزد من آورید تا "نظر دهم." "تیر را آوردند." گفت: اگر نظرم را بگویم، اینان که دستگیر کرده اید را "رها مى کنید؟" گفتند؛ "آرى." گفت: براى شکار صیدى، تیر از "دست من" رها شد ولى به قلب این جوان آمد. "قاتل منم،" هر چه مى خواهید انجام دهید. پدر داغ دیده گفت: جوان، "خطایت" را دانستم، "اعتراف و اقرارت" براى چیست؟ گفت: "به امید کرم تو که چون اقرار کنم، از من گذشت مى کنى." "گفت: از تو گذشتم." * اکنون اى "اکرم الاکرمین،" ما به "امید" این که با "کرم بى نهایتت" از ما "گذشت مى کنى..." "خاکسارانه..." به تمام "گناهان و خطاهایمان" "اعتراف" مى کنیم و به "معاصى و خلاف کاری هایمان" اقرار" مى نماییم.* ‌‌‌‌╭✹•••••••••••••••••••💜 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
“منطق مورچه ای” ‌‌‌‌╭✹••••••••••••••••••••🎀 🎀 ╯ مورچه‌ها منطق فوق العاده‌ای دارند 👌 🐜«یک مورچه هرگز تسلیم نمیشود» اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقف‌شان کنید، به دنبال راه دیگری میگردند. بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند. آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند. 🐜«مورچه‌ها کل تابستان را زمستانی می‌اندیشند» نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است پس مورچه‌ها وسط تابستان، در حال جمع آوری غذای زمستانشان هستند. آینده نگری اصل مهمی است و باید در تابستان، فکر طوفان را هم کرد باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید، به فکر سنگ و صخره هم باشید. 🐜«مورچه‌ها کل زمستان را مثبت می‌اندیشند» در طول زمستان، مورچه‌ها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد‌؛ به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت‌. در اولین روز گرم بیرون می‌آیند. آنها برای بیرون آمدن، نمیتوانند زیاد منتظر بمانند. 🐜و اما آخرین بخش، یک مورچه در تابستان، چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟ «هر چه قدر که در توانش باشد» پس بیاییم و مورچه ای فکر کنیم: هرگز تسلیم نشویم آینده را ببینیم (زمستانی بیاندیشیم) مثبت بمانیم (تابستان را به خاطر بسپاریم) و تا حد توان بکوشیم و حرص نزنیم 🌹 👇👇👇👇 ‌‌‌‌╭✹•••••••••••••••••••🎀 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥قضا شدن نماز صبح مردي تصميم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق عليه السّلام که رسيد درخواست استخاره اي کرد، استخاره بد آمد، آن مرد ناديده گرفت و به سفر رفت اتّفاقاً به او خوش گذشت و سود فراواني هم برد💰 امّا از آن استخاره در تعجّب بود پس از مسافرت خدمت امام صادق عليه السّلام رسيد و عرض کرد: 😧يابن رسول الله ! يادتان هست چندي قبل خدمت شما رسيدم برايم استخاره کرديد و بد آمد، استخاره ام براي سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراواني کردم به من خوش گذشت. 🌷امام صادق عليه السّلام تبسّمي کرد و به او فرمود: در سفري که رفتي يادت هست در فلان منزل خسته بودي نماز مغرب و عشايت را خواندي شام خوردي و خوابيدي و زماني بيدار شدي که آفتاب طلوع کرد⛅️.... و نماز صبح تو قضا شده بود؟ عرض کرد : آري . 🌷حضرت عليه السّلام فرمود : اگر خداوند دنيا و آنچه را که در دنياست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمي شد. 🙇وااای بر ما! با این حساب، چه خسارتی کرده ایم، ما آخرالزمانی ها😨😭 📗 جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حسین جانم شوق بین الحرمین وعطش دجلہ فرات بازدرصحن دلم قیل ومقالیست حسین من هوایے شده‌ام ڪنج قفس سرگردان همہ بیچاره‌گےام بےپر وبالیست حسین اللهم ارزقنا ڪربلا❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🌸 ✅ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ . ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ . ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ . ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ . ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ مىﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مراميست ! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : من به اين سكه ها نيازي ندارم چون كارشان را كردند !! و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪﺍﺳﺖ . _اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ.چون برايش بهايي پرداخت كرده بوديد _ﺩﻭﻡ اينكه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ كردم چون در جيبم پول بود در دنیای امروز فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند. و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سه نوع گل داريم :🌹 يكي تو خونه يكي تو گلخونه 🌹 سوميش داره اين پست ميخونه.... #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🌸🍃 🌺ابو اسماعیل سندی میگوید در سند بودم که شنیدم خداوند در میان عرب ها حجتی دارد از وطن خود خارج شدم و در طلب او سختی سفر را بر خود هموار نمودم تا اینکه امام رضا ع را به من معرفی کردند بر او وارد شدم در حالی که حتی یک کلمه هم نمیتوانستم عربی حرف بزنم لذا به زبان خودم به حضرت سلام کردم او نیز به زبان من جواب سلامم را داد. من با زبان سندی(هندی )حرف میزدم و او نیز جوابم را با همان زبان میداد گفتم در سند شنیدم که خداوند در میان عرب ها حجتی دارد لذا برای پیدا کردن او آمده ام ✨فرمود آری من همان هستم هر سوالی داری بپرس و هر چه میخواهی طلب کن من نیز از او هر چه میخواستم پرسیدم وقتی برخواستم که بروم عرض کردم من عربی نمیدانم دعا بفرمایید تا خداوند قدرت تکلم به زبان عربی را به من الهام کند تا با عرب ها بتوانم صحبت کنم پس آن حضرت دست شریفش را بر لبانم کشید از همان وقت توانستم به خوبی عربی صحبت کنم الخرائج و الجرائح۳۴۰/۱ جامع احادیث ج۱حدیث۱۹۷ 👇👇 🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📘 دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما امدند، زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند زمزمه‌های توام با ترس وخنده درمیان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است. 🛫🛫 اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود. ✈️✈️ هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد. یکی از خلبانان به دیگری گفت:« میترسم یکی ازهمین روزا مسافرها چندثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن ‌کنند و ما نفهمیم کی باید از زمین بلند شیم، اونوقت کارهمه‌مون تمومه !» شما اکنون و پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت دولتی در ایران آشنا شدید... شاد کام باشید ولی جیغ رو بزنید! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از کسانی که از من متنفرند سپاسگزارم، آنها مراقوی ترمیکنند ... از کسانی که مرادوست دارند ممنونم آنهاقلب مرا بزرگ میکنند ... از کسانی که مرا ترک میکنند متشکرم آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست... ازکسانی که بامن می مانند سپاسگزارم آنان به من معنای دوست واقعی رانشان می دهند.. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✅چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار: ۱-از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند. ✨✨✨ ۲-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود، پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم! پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: ان شاءالله خدا او را هدایت میکند! دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟! ✨✨✨ ۳-از حاتم طایی پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم. ✨✨✨ ۴-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟ گفت: آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 ماجرای پناهنده شدن یک شتر به حرم مطهر امام رضا علیه السلام 🔸در منطقه محمد آباد مشهد، کشتارگاهی بود که محل ذبح حیوانات و تأمین گوشت قصاب خانه های مشهد بود. روزی، صاحب کشتارگاه، شتری را خریداری و برای ذبح به کشتارگاه می برد. 🔸ناگهان قبل از ذبح، حیوان افسار خود را کشیده و به سمت حرم مطهر فرار می کند. همه تلاشها برای نگه داشتن آن بی نتیجه می ماند. من آن روز حرم مشرف بودم، ناگهان دیدم از درب شرقی صحن انقلاب (عتیق)، شتری وارد صحن شد و مستقیم به سمت درب غربی رفت، اما قبل از رسیدن به درب غربی برگشت نگاهی به گنبد و بارگاه انداخت و آرام آرام پشت پنجره فولاد رفت و آنجا زانو زد. 🔸کم کم زائران جمع شدند، خدّام و مسئولین حرم هم رسیدند، صاحب شتر نیز خودش را رساند، صحنه جالبی بود، از چشمان حیوان مرتب اشک جاری بود، فرد غریبه ای جلو آمد و خواست بهای شتر را به صاحب آن بپردازد. صاحب شتر گفت: من این حیوان را به مولای مان حضرت رضا علیه السلام می بخشم و امیدوارم حضرت هم مرا به نوکری خود بپذیرند. حیوان را به مزرعه آستان قدس بردند و تا پایان عمر در آنجا آزادانه مشغول چرا و گشت و گذار بود. 👇👇👇 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔮احادیث 🔮 ❤️امام صادق (ع) : بر شما باد به كاهو خوردن، كه خونت را تصفیه میكند. ❤️امام صادق (ع) : ترك نكنید شام خوردن را اگر چه سه لقمه با نمك باشد . هر كس یك شب شام نخورد رگی از رگ های جسمش میمیرد و ابدا زنده نمیگردد. ❤️امام رضا (ع) : داخل شدن به حمام با شكم پر باعث قولنج میگردد. ❤️امام صادق (ع) : اگر مردم خاصیت سیب را میدانستند ، فقط با سیب به درمان مریض میپرداختند. ❤️امام صادق (ع) : هر كس به بخورد تا چهل روز حكمت بر زبانش جاری شود. ❤️امام صادق (ع) : هر كس غذا را با نمك شروع كند هفتاد درد و آنچه او نمی داند و خدا می داند از او دفع می گردد. ❤️امام صادق (ع) : نان را گرامی بدارید كه برای ایجاد آن، همه ی موجودات بین عرش و زمین به كار افتاده اند. ❤️امام صادق (ع) : هر چیزی زینتی دارد و زینت سفره سبزی است. ❤️پیامبر اكرم (ص) : بهترین آشامیدنی در دنیا و آخرت آب است. ❤️امام صادق (ع) : اگر آدم گرسنه انار بخورد، سیر میشود و اگر آدم سیر انار بخورد غذایش هضم میگردد. ❤️امام علی (ع) : هركس عمر زیاد میخواهد، صبح زود ناشتایی بخورد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 •┈••✾🍃🍃✾••┈•
🔸برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم: 1. بیمارستان 2. زندان 3. قبرستان 🔹در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست. 🔹در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست. 🔹در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود. پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...🌹 👇👇👇 💯http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی #امام_مهربانی_ها #امام_رضا #شمس_الشموس #امام_هشتم #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
♻️❥✿❥●◐○•~،."🕊 📚داستان كوتاه وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی. 🌀 ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان ..‌! او نتوانست. تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد. گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن! کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد. 🌀 همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم. گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم. انجام دادن چیزی که می‌دانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ♻️❥✿❥●◐○•~،."🕊