داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت دوازدهم -هیراد من امشب خونه هستی اینا میمونم هیراد : باشه عزیزم منم یکم ک
.
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت سیزدهم
محمدرضا : هسلا ؟ میشه باهات حرف بزنم ؟
-البته .. مشکلی هست ؟
-نمیدونم الان وقتش هست یا نه ولی میدونی که مامان و بابا چطوری وابستت هستن !
-میدونم حالا مگه چیزی شده ؟
-میخوام که ...
همون لحظه گوشیش زنگ خورد
محمدرضا: الو هیراد ؟
هیراد بود .. تا اسمشو شنیدم انگار قلبم شروع به تپیدن کرد حتی با شنیدن اسمش . عشق چقدر شیرینه خدایا
تو فکر و خیال خودم بودم که دیدم تلفن محمدرضا تموم شده
-خوب اگه کاری ندارین من برم دیرم شد
محمدرضا : باشه برو بعدا حرف میزنیم هسلا
-حتما فعلا
راه افتادم به سمت خونه ی خودم
وقتی رسیدم به هیراد زنگ زدم که شب بیاد اینجا
-عزیزم ؟
-جون
-میای خونه ی من ؟
-اره خانومی میام
-باشه منتظرم
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم یه لباسی پوشیدم به رنگ طوسی روشن
دلم لباس جدید میخواست
جلوی یقه اش زیپ داشت تا پایین سینه ام
خیلی لباس فانتزی و جالبی بود
با شلوار زرشکی پوشیدمش و موهامو کج ریختم تو صورتم و یکمی ارایش کردم.
عطری که هیراد دوست داشت رو زدم و بیرون رفتم.
چای دم کردم و هرچی میوه ی سالم تو یخچال داشتم رو تو طرف چیدم
مشغول گذاشتن زیر دستی ها روی میز شدم که هیراد زنگ زد درو باز کردم
تا دیدمش انگار بهم ارامبخش تزریق کردن
اون موهای قهوه ای تیره اش که هوش از سرم میبرد.
با ته ریش دوست داشتنیش که عاشق ترم میکرد.
تیپ قشنگش که بهم حس مالکیت میداد چون لباساش به انتخاب من بود
بعد از اینکه شام خوردیم نشستیم و با هم شروع به فیلم دیدن کردیم
نمیدونم کی بود که روی مبل خوابم برد
روزها از پی هم میگذشتن و به خرداد ماه رسیده بودیم با وجود اقای سماواتی شرکت دوباره جون گرفته بود ..
هیراد اصرار شدیدی داشت که من سر کار نرم دیگه .. خودمم میخواست که نرم . دلم میخواست برم مربی شنا شم یا یه همیچین کارایی . دیگه از کارای شرکت خسته شده بودم ..
واسه همین تا اخر خرداد باید همه چیو جمع میکردم . تحویل میدادم سرم خیلی شلوغ بود از یه طرف خریدای عروسی از یه طرف شرکت . خیلی فشار روم بود .. از یه طرف احساس بدی داشتم و نمیدونستم دلیلش چیه ولی نگرانیه اینکه همه چی خراب شه داشت منو میخورد ..
-اقای سماواتی این برنامه هم تکمیل شد .. من دیگه تقریبا کار خاصی ندارم ..
-نگفتین چرا میخواین از شرکت برید.
-من دیگه نمیخوام کار کنم.
-عه چرا ؟ جای دیگه کار پیدا کردین ؟
-نه کلا دیگه نمیخوام کار شرکتی انجام بدم خیلی خستم میکنه.
-خب پس خرج و مخارجتون چی ؟
-من راستش دارم ...
گوشیش زنگ خورد جواب داد و بعد از کمی صحبت قطع کرد ..
-خانوم بازرگان هسلا خانوم میخواستم ازتون خواهش کنم امشب شام به من افتخار بدین و بریم بیرون.
-به چه دلیلی اقای سماواتی ؟
-امر خیر
-چی ؟؟؟
-راستش هسلا خانوم من میخوام که بهتون یه پیشنهادی بدم .. میشه دعوت امشب شام رو قبول کنین ؟
-نه من نمیتونم معذرت میخوام ..
- چرا ؟ خب فردا شب چی ؟
-نه اقای سماواتی من نمیتونم من دارم ازدواج میکنم .. منظور شما رو هم از امر خیر کاملا متوجه شدم که چیه . ولی شما در جریان نیستین ..
شیدا فوت کرد من به خاطر شیدا عروسیمو عقب انداختم ...
داشتم همینطور به توضیحاتم ادامه میدادم که اقای سماواتی یک هو از جاش بلند شد و داد زد با کی ؟
-چرا داد میزنین ؟
-پرسیدم با کی ؟؟
-با اقای رادمنش .. هیراد
-حق نداری هسلا ..
-واسه چی ؟
- چون من نمیزارم .. میدونی لامصب چند ساله دوست دارم ؟
از حرفی که میشنیدم اصلا حس خوبی بهم دست نداد ..
-اقای سماواتی من شمارو به عنوان برادر دوستم دوست داشتم و شمارو مثل برادر خودم میدونستم .. واقعا براتون متاسفم ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت چهاردهم
خواستم برم که صدام کرد : هسلا بمون .. من نمی خوام با هیراد ازدواج کنی ... من دوست دارم خواهش میکنم یکم به من فکر من من نمیتونم بدون تو زندگی کنم .. هسلا این شانس رو از من نگیر ..
خدایا اگه هیراد بفهمه این داره به من چی میگه میکشتش .. هیراد خیلی غیرتیه
-اقای سماواتی خواهش میکنم اوضاع من رو خراب نکین ..
این بحث رو همینجا تموم کنین و این بحث رو هم بین خودمون بزارید بمونه ..
-نمیخوام هسلا .. نمیخوام خواهش میکنم به من فکر کن .. هسلا به من ..
-اقای سماواتی من نامزد دارم ..
-نامزد که خیلی مهم نیست .. تازه تو هیراد رو کامل نمیشناسی ..
-ما الان خیلی وقته نامزدیم ... میشناسمش
-از من بیشتر ؟؟؟
-شما به عنوان دوست میشناسینش .. من به عنوان همسر
-هسلا اینقدر ساده نباش تو از گذشتش هیچی نمیدونی
-اقای سماواتی خواهش میکنم با حرفاتون بین من و هیراد رو خراب نکنین ..
سریع از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت پارکینگ شرکت .. محمدرضا هم دنبالم بود .. سریع سوار شدم و درو قفل کردم .. ماشینو روشن کردم که محمدرضا به شیشه کوبید :
هسلا وایسا .. هیچی نمیدونی .. خودتو بدبخت میکنی ..
هسلا من دوست دارم .. هسلا .. هسلا
گازشو گرفتم و با سرعت از شرکت دور شدم .. خداروشکر کارارو کرده بودم .
از اون روز همش اقای سماواتی جلوی در خونم میومد .. خداروشکر تا الان هیراد هیچی نفهمیده بود .. دیگه تیر ماه کم کم از راه داشت میرسید و من و هیراد همش دنبال خرید هامون بودیم ..
خونه ی من رو که فروختیم هستی اومد کمکم که وسایلارو بزاریم تو کارتون .. هیراد برای کاری رفته بود به مشهد .. اقای سماواتی هم از فرصت استفاده میکرد و همش میومد اینجا.
-اقای سماواتی میشه لطف کنین دیگه مزاحم من نشین ؟ من تا الان دارم حرمت اینکه داداش دوست من بودین هیچی بهتون نمیگم ولی دارین دیگه زندگیه منو خراب میکنین ..
-هسلا میفهمی ؟؟؟ تو از هیراد هیچی نمیدونی اگه باهاش ازدواج کنی من ولت نمیکنم .. تا الانم دارم بهت میگم ازدواج نکن .. من دوست دارم ..
-بفرمایید بیرون
-تک تک این پس زدناتو یادت میارم هسلا
-اقای سماواتی
-هسلا توروخدا با خودت این کارو نکن ... من مامانم اینا میخواستن بیان خواستگاری ولی مشکل شیدا پیش اومد بعدم گذاشتیم برای یه فرصت مناسب تر خواهش میکنم ازت
-اخه من چیکار کنم ؟ اقای سماواتی من و هیراد از قبل عید با هم نامزد کردیم به خواست هیراد به شما چیزی در این باره نگفتیم
-میدونم واسه چی نخواسته من بدونم
بدونه اینکه دیگه حرفی بزنه گذاشت رفت.
وقتی رفت هستی پرسید : این چرا اینجوری حرف میزنه ؟ هیراد مگه چیکار کرده ؟
-هیچی بابا میخواد هیراد رو بده کنه که بتونه با من ازدواج کنه.
هیراد
فردا بلیط داشتم واسه تهران دلم برای هسلا یه ذره شده بود چند روز دیگه عروسیمون بدود و داشتم بال در میاوردم اما
اما از اینکه همه چی خبرا شه خیلی نگران بودم ... میدونم کار درستی نکردم بابت اینکه از هسلا پنهون کردم اما من دوسش دارم من خطا نکردم همش تقصیر باراده
گوشیم که زنگ خورد از این فکرا اومدم بیرون
-الو ممد
محمدرضا: زهر مارو ممد .. با هسلا نامزد کرده بودی ؟ تو داری باهاش چیکار میکنی هیراد هان ؟؟؟
-تو از کجا فهمیدی ؟
-مهم اینه که تو داری به هسلا دروغ میگی
-ببین ممد من بهش دروغ نگفتم .. من فقط موضوع بارادو نگفتم
-اره نگفتی باراد زده به مامان و باباش اره نگفتی قاتل پدر و مادر هسلا باراده برادر تو
-ببین گوش کن .. من اومدم تهران باهم حرف میزنیم اوکی ؟
-هیراد هسلا بهترین دوست شیدا بود نمیزارم اینجوری با این کارای خودخواهانت اون دختر رو بیچاره کنی .. اون باید حقیقت رو بدونه شاید اینجوری نخواد که باهات ازدواج کنه
-ممد طرف منی ؟ طرف من که این همه ساله دوستتم ؟؟
-من دیگه طرف تو نیستم تو داری بهش نارو میزنی
گوشیو قطع کردم .. تا محمدرضا چیزی به هسلا نگفته باید برگردم
منتظر فردا نشدم
با اولین پرواز خودم رو رسوندم تهران
سریع ماشینو برداشتم و رفتم سمت خونه محمدرضا
رسیدم و زنگ زدم
درو باز کرد و رفتم داخل خداروشکر ماشین مامان و باباش نبود انگار نیستن
وارد خونه شدم
تا محمدرضا رو دیدم اومد طرفم و یقه لباسم رو گرفت و گفت : نامرد .. نامرد ...
-چته ممد .. میفهمی عاشق شدم یعنی چی ؟
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚 #داستانک
👈 ﮔﺮﻳﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺧﻮﻳﺶ!
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ پشتم ﺑﺸﻜﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ نگه ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼِﺸَﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ.
📗 #ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ_ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ
✍ ﻭﺍﻋﻆ ﺑﻴﻬﻘﯽ
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت پانزدهم
-خفه شو لعنتی اسمشو نیار
-اسم کیو ؟ من که اسمی نیاوردم
-ببین هیراد به همون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم اگه دست از سر هسلا ور نداری کاری میکنم از اینکه اینجوری بازیش دادی مثه سگ پشیمون بشی
-من بازیش ندادم ... واسه من صداتو نبر بالا
-بازیش دادی .. تو منم بازی دادی تو بهم نگفتی نامزد کردی چون میدونستی اگه بگی من نمیزارم
-اره معلومه .. اصلا به تو چه ؟ وکیل وصی مائی ؟
-من عاشق هسلام
داد زدم ... چیزی که شنیدم رو غیرتم وول میخورد
-غلط کردی عاشق زن باشی مرتیکه
-من از اینکه عاشق شدم گفتم .. بهت گفتم ولی تو نگفتی که نامزد کردی اونم با عشق من
-برو بابا زده به سرت من که کف دستمو بو نکرده بودم چه میدونستم که تو عاشق هسلا شدی در ضمن فکر هسلارو از سرت بیرون میکنی
-اونی که باید فکرشو بیرون کنه تویی هیراد من همه چیو بهش میگم
-بیخود میکنی عوضی تو رفیق نیستی نا رفیقی .. ادم یکیو مثل تو داشته باشه احتیاجی به دشمن نداره
-ببنددهنتو هیراد .. فکر نمیکردم اینجور ادمی باشی من بهت کار دادم چون زندان رفتی چون نمیتونستی کار پیدا کنی .. هسلا هم چون مامان و بابا نداشت بهش کار دادم .. چون عاشقش شده بودم ولی میدونستم اگه اون موقع بگم جواب رد میده
دیگه طاقت نیاوردم و یقه لباس محمدرضا رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار
-حق نداری عاشق زن من باشی فهمیدی ؟ هیچیم بهش نمیگی ..
از پشت سرم صدایی شنیدم : ولش کن مادر چرا دارین دعوا میکنین ؟ اقا هیراد ؟
یقه لباسشو ول کردم اما هنوز نگاهم به محمدرضا بود
سوییچ ماشینو برداشتم و زدم بیرون
نمیدونستم باید چیکار کنم .. به هسلا بگم ؟ نگم ؟
اخه اگه نگم محمدرضا میگه
خدایا چیکار کنم
تو ماشین نشسته بودم که در ماشین باز شد و محمدرضا اومد تو و نشست رو صندلی جلو
سرمو از رو فرمون برداشتم و گفت : ولش کن هیراد اون دختر گناه داره بعدا اگه بفهمه داغون تر میشه الان ولش کن
نم اشکی از گوشه چشمم اومد پایین و گفتم : اخه چرا نمیفهمی ؟ من دیونه وار دوسش دارم
-این به نفع کسی هست که دوسش داری اگه دوسش داری ولش کن
صدای گوشیم باعث شد نگاه از محمدرضا بردارم
گوشیو تو دستم گرفتم و گفتم : هسلا ..
زدم زیر گریه ...
محمدرضا: از همین الان شروع کن .. از الان ولش کن
-نمیتونم .. ممد نمیتونم ... چرا اخه چرا من عاشقشم .. توام نا رفیقی .. تو نباید عاشق زن من باشی
-من نمیدونستم تو با هسلا نامزد کردی ولی هیراد باید ازش جدا بشی این کار به نفع اونه
گوشیو جواب ندادم
یه پیام به هسلا دادم و گفتم : هسلا من واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه اما ما به درد هم نمیخوریم
بهتره اینجا تموم بشه
100 بار این پیام رو خوندم میدونستم با فرستادنش همه چی تموم میشه من دارم نامردی میکنم
رو کردم به محمدرضا و گفتم : اینجوری هم نابود میشه
-بزار اینجوری نابود بشه .. تا اونجوری که بفهمه قاتل پدر و مادرش داداش توئه
-اخه ممد چطوری ؟ چطوری لامصب .. رو هوا داری حرف میزنی انگار از عشق بوئی نبردی
-معلومه که بردم هیراد ولی این دختر گناه داره نکن این کارو باهاش
از حرفایی که با محمدرضا زدیم خودم فهمیدم که تصمیمم چیه واسه همین اون پیام رو برای هسلا ارسال کردم
اینجوری دلش میشکست ولی اگه همه چیو میفهمید اونجوری بدتر میشد .. خیلی بدتر
اینطوری شاید بتونم گاهی از دور ببینمش ولی اگه همی چیو بفهمه میزاره میره میدونم که میره
مغرورتر از این حرفاس که بمونه
نگاهی به گوشیم انداختم هیچ خبری ازش نبود
به محمدرضا نگاه کردم سری تکون داد و گفت : من دیگه میرم بهترین کارو کردی هیراد از منم ناراحت نباش ..
-نه داداش ناراحت نیستم میدونم توام از نامزدیه ما بی خبر بودی ولی ممد من حالم بده بیا امشب خونه من بمون کنارم
-نمیتونم هیراد امشب کار دارم تو برو من فردا میام
وقتی از ماشین پیاده شد به سرعت از اونجا دور شدم
حتی به این فکر نکردم که برم هسلارو برای اخرین بار ببوسم یا بغلش کنم یا بوش کنم
اشتباه کردم
خدایا معجزه میخوام این شر رو از زندگیم دور کن خواهش میکنم خدایا
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت شانزدهم
هسلا
-هستی ؟ به نظرت این لباسارو بریزم دور دیگه نه ؟ نمیخوام لباس کهنه ببرم
-اره عزیزم بهتره اونایی که نو هستن رو ببری دیگه
نگاهی به گوشیم انداختم خبری از هیراد نبود
هستی : انقدر نگاه نکن فردا میاد دیگه خانوم جان
-وای هستی همش دلم شور میزنه .. نمیدونم چرا ولی از وقتی این محمدرضا اومده و هی میگه ازدواج نکن نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داده
-نه عزیز من بد به دلت راه نده من میدونم هیراد خیلی دوست داره ولت نمیکنه ادم خوبیه مطمئن باش
مشغول جمع و جور کردن وسایلام بودیم صدای پیامک گوشیم بلند شد سریعا به سمت گوشی رفتم و باعث شد هستی کلی تیکه بارم کنه
پیام از طرف هیراد بود قلبم از دیدن اسمش روی گوشیم به شدت شروع به تپیدن کرده بود
وقتی بازش کردم نوشته بود :
هسلا من واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه اما ما به درد هم نمیخوریم بهتره اینجا تموم بشه
یه بار دو بار سه بار ... فکر کنم 10 باری خوندم
10 بار ؟؟؟ نه عزیزم 100 بار خوندم نمیفهمیدم
اما دلشوره ام انگاری بهم راست میگفت
گوشی از دستم افتاد
10 ماه بعد
نگاهم هنوز به بخار هایی که از قهوه ی داغ بلند میشد بود
نمیدونم چقدر تو فکر رفته بودم که صداش اومد
-هسلا کجایی عزیزم ؟؟؟؟
-هوم ؟
-بیا بریم دیگه دیر میشه ها
-باشه اومدم پس قهوه چی ؟ نمیخوری ؟
-نه عزیزم نمیخوام گفتم که نریز
با هم سوار ماشین شدیم و به سمت خونشون راه افتادیم
-من حوصله ندارم کاش منو میزاشتی خونه بمونم
-اصلا امکان نداره خانوم مگه میزارم تو تنها باشی ؟هسلایی اینجوری نباش دیگه خیر سرمون داریم میریم تولد
-اوف از دست تو خوب من حال و حوصله ندارم
-خودم کاری میکنم سر حال بشی عشقم
عشقم رو انقدر غلیظ و کش دار گفت که نا خواسته زدم به بازوش و گفتم : اه انقدر بدم میاد اینجوری صدام میکنی صدبار بهت گفتم اینطوری صدام نکن
-باشه بابا ادمو به ... خوردن میندازیا دختر
وقتی رسیدیم با هزار تا فحش و بد و بیراه پیاده شدم
با اکراه به سمت در ورودی که از قبل باز بود و یک اقایی جلوش ایستاده بود رفتم
اقا: سلام خانوم کارت دعوت رو لطف میکنین نشون بدین ؟
کارتی رو از کیفم در اوردم و نشون اقا دادم و گفتم : اون خانوم هم با من هستن
اقا: بله بله حتما بفرمائید خوش امدین
-اه نسرین بیا دیگه بابا چیکار میکنی ؟
-اومدم هسلا چته ؟ پاچه میگیری همش
-خیر سرت نسرین .. حوصله ندارم
-خسته نشدی از این حالت ؟ والا از وقتی من تورو شناختم همین بودی خب یه ذره شاد باش دختر مگه چند سالته اخه ؟ مگه چقدر عمر میکنی که همش این شکلی هستی ؟
راست میگفت مگه چند سالمه ؟ مگه چقدر عمر میکنم که بخوام همش غصه ی رفتن هیراد رو بخورم
هیراد .. بازم زدم زیر قولم
قرار گذاشته بودم دیگه حتی اسمشو به زبون نیارم ولی نشد
خب از شنبه ایشالا که میتونم رو قولم وایسم
نسرین : هسلا نمیخوای بیای تو ؟ همه منتظرنا
نگاهی به جمعی که جلوی در ورودی منزل وایساده بودن انداختم اصلا حواسم نبود فکرم که بره پیش هیراد اصلا از این دنیا رها میشم
اه بازم زدم زیر قولم
با نسرین به گوشه ای پناه بردیم و نشستیم روی یه مبل راحتی 2 نفره
به کل جمعیتی که حاضر بودن نگاهی انداختم چقدر دخترا لباسای ناجور میپوشن خدا خودش رحم کنه من که دخترم دلم میخواد همش نگاهشون کنم چه برسه به پسرا
به لباسی که تن من و نسرین بود نگاه کردم
-نسرین
-جان ؟
-میگم یه وقت زشت نباشه من و تو با شال و کت و شلوار نشستیم
نسرین قهقه ای بلند سر داد و گفت : عاشقتم دیگه دیونه نه نگران نباش من و توام زیاد نمیمونیم زود بر میگردیم خونه خانوم ترسو
-ترسو نیستم فقط از محیطش خوشم نیومد من میرم پایین تو ماشین تو هروقت خواستی بیا
از جام بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم پسری جلوی راهم سبز شد
از بوی الکلش و مستیش و حرف زدنش معلوم بود که یه چیزایی زده ..
کنار زدمش و به سرعت خودم رو به ماشین رسوندم
درو که بستم قفل ماشین رو هم زدم و یکمی شیشه هارو دادم پایین
صندلی رو خوابوندم و دنبال اهنگ مورد علاقم گشتم
از زمانی که از هیراد جدا شدم شب و روز کارم شد گوش کردن به این اهنگ ... هیچ کار مفید دیگه انجام ندادم
حتی ارایش نکردم
حتی دست نزدم
حتی نخندیدم اونم از ته دل
حتی ....
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
‼️ مرد فندزدی بود ڪه بعد از خاڪ ڪردن جنازهها شبها سراغ آنها میرفت و ڪفن آنها میدزدید.
💠 روزی تاجری این ڪفن دزد را صدا ڪرد و گفت: از تو خواهشی دارم این ڪفن ارزشمند را به تو میدهم و تو قول بده ڪفن مرا بعد از مرگم ندزدی. ڪفندزد پذیرفت.
💠 تاجر از دنیا رفت و ڪفندزد وسوسه شد شبانه ڪفن او را بدزدد. وقتی دزدید و خواست جنازه را بیڪفن خاڪ ڪند گفت: مرا ببخش تو این همه دزدی ڪردی از مردم سیر نشدی، من چگونه با یڪ ڪفن ڪه به من دادی سیر شوم و از دزدی دست بردارم. مرا ببخش ڪه زیر پیمانم با تو زدم. تو از من پیمانی گرفتی ڪه تا زنده بودی به آن عمل نمیڪردی (حریص دنیا بودی).
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌹 سه دفتری که خداوند اعمال بندگان
را در آنها ثبت میکند
🔹 پیامبراکرم(ص) فرمود:
برای اعمال بندگان سه دفتر هست؛
1⃣دفتری که خدا چیزی از آن نمیآمرزد.
2⃣دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد.
3⃣دفتری که از هیچ چیز آن نمی گذرد.
👈سپس فرمود: دفتری که خدا
چیزی از آن را نمیآمرزد، شرک به خدا است.
👈دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا به خویشتن کرده است. مانند روزهای که خورده
یا نمازی که ترک کرده و خداوند اگر بخواهد آنرا میبخشد و از آن می گذرد.
✍ و اما دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمیگذرد ستمهائی است که بندگان به یکدیگر کردهاند که ناچار باید تلافی شود.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚داستان عبرت آموز👌
دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت🍃🌺 و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...!
دختر دکتر نقل می کند:
"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازیتان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!🌺🍃
پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.
این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."🌺🍃
اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...🌹
🍃🌸🍃🌸🍃
@dastanvpand
animation.gif
5.91M
صبح یعنی🌸
یه سلامی که بوی
زندگی بده
یعنی امید برای یه
شروع قشنگ🌹
دوستان مهربون
آرزومندم سبد امروزتون
پر باشد از عشق
و یه دنیا سلامتی 🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662