🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_چهاردهم
سرمو گذاشتم رو میز نمی خواستم گریه کنم یعنی خوب یاد گرفته بودم در برابر دیگران جلوی اشکامو بگیرم
دادگر- حالت خوبه دباغ؟
سرمو از روی میز برنداشتم
دادگر- با توام دباغ
– میشه درو ببندی همه دارن می بینن خواهش می کنم
صداشو نشنیدم ولی صدای بستن درو شنیدم
با ناراحتی سرمو از روی میز برداشتم می دونستم صورتم از شدت عصبانیت سرخ شده
به طرف میزم امد
دادگر- جایی درد نمی کنه
– نه
دادگر- دستتو ببینم داره ازش خون میره
به دستم نگاه کردم تکیه ای از شیشه لیوان تو دستم رفته بود ومن اصلا متوجه نشده بودم
از توی جیبش یه دستمال در اورد خواست شیشه رو از دستم در بیاره که دستمو از ش دور کردم و رومو کردم به طرف کمد زونکنا
دادگر- بذار درشبیارم
-تو هم می خوای مسخره ام کنی ؟
دادگر- نه
-چرا تو هم مسخرم کن…… چرا انقدر خودتو نگه می داری…… می خوای درستو حسابی مسخره ام کنی نه…. باشه من حاضرم …………مسخرم کن
– اره من یه دختر بی عرضه دستو پا چلفتیم ،یه دختر زشت که فقط به خاطر اصلاح نکردن صورتم همه بهم می گن گربه …………… بیا خودم همه چی رو بهت گفتم حالا راحت باش و منو مسخره کن
دادگر- دباغ؟
– چی هی دباغ دباغ می کنی…. تو هم می تونی بهم بگی هی……….. بگو… بگو دیگه دی یالا بگو .. من عادت دارم بگو
دادگر- انقدر حرف مفت نزن …. صبح بهت گفتم بند کفشتو ببند اگه گوش کرده بودی این چیزا پیش نمی یومد
بلاخره قطره ی اشکی از چشمم در امد
– خوب بلد بودم ببندمش که بسته بودمش ….. که هم صبح زمین نخورم هم حالا….. بیا اینم یه سوژه جدید برای مسخره کردنم
برو…. برو به همه بگو…….. به همه بگو دباغ با ۲۲ سال سنش هنوز بلد نیست بند کفش خودشم ببنده
دادگر- دباغغغغغغغغغغغ؟
– هان؟
نفسشو داد بیرون و سرشو تکونی داد دستتو بده ببینم
-نمی خوام
دادگر- انقدر لجباز نباش دستو بذار اینور ببینم
دستمو گذاشتم رو میز و اونم شروع کرد اروم به در اوردن تیکه شیشه
دادگر- من از روز اولم می دونستم بهت چی می گن ولی قرار نیست همه مثل هم باشن من به اونا کار ندارم
شیشه رو با یه حرکت از دستم کشید بیرون
-ایییییییی
بعد با همون دستمالش دستمو بست
دادگر- خداروشکر زیاد زخمی نشده که نیاز به بخیه باشه
وقتی دستمال بست دستمو گذاشتم رو صورتم و قطره اشکی که از چشمم در امده بود پا ک کردم
و رومو کردم به طرف دیوار
کنارم روز زمین زانو زد
دادگر- کفشتو بذار اینور
– نمی خوام
دادگر- می گم بذار اینور
پای راستمو جلوش گذاشتم
دادگر- حالا منو نگاه کن
بهش نگاه نکردم
دادگر- میگم نگام کن
برگشتم طرفش
دادگر- خوب ببین چیکار می کنم
کمی خم شدم به طرف پایین
دادگر- ببین اول اینطوری گره می زنی بعد اینطوری اینو از اینجا رد می کنی اونم از اونطرف
خوب دیدی چه اسون بود
– اره خیلی راحته ها
در حال لبخند زدن خوب اون یکی رو خودت ببیند
منم از ذوق شروع کردم به بستن بند کفشم
دادگر- افرین حالا شد….می گم دباغ
-هان؟
با خنده گفت خوبه اونطرف عینکت نشکست
-اره راست می گیا وگرنه نمی دونستم تا خونه چطور برم
دادگر- تو خونه یه عینک دیگه که داری
عینکو برداشتم و در حال برنداز کردنش
-نه ندارم
دادگر- پس چیکار می کنی
-هیچی تیکه های شکسته شو جم کردم باید برم با چسب چوب بچسبونمشون
دادگر- دباغ؟
-هان؟
دادگر- خوب ببر درستش کن برای چی اینکار می کنی اونطوری که چیزی نمی بینی
(خوب عقل کل اگه پول داشتم خودم عقلم می رسید دیگه اینکارو نمی کردم )
-نه نیازی به پول خرج کردن نیست طوری می زنم که چیزی معلوم نشه
با تعجب شونهاشو بالا انداخت و سر جاش نشست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_پانزدهم
یه ساعت به اخر وقت اداری مونده بود و من در حال مرتب کردن پروندها بودم
دادگر- دباغ تا چه حد با کامپیوتر اشنایی؟
– در حد معمولی
دادگر- در حد معمولی که راحت می تونی ایدی هر کسی رو هک کنی
– خوب این کارچندان مهم و سختی نیست
دادگر- ولی هر کسی هم نمی تونه این کارو کنه….مثلا من از دیروز خیلی تلاش کردم وارد اطلاعات مرکزی بشم ولی نشد
– چی ؟برای چی اونجا؟
دادگر- خوب برای بایگانی می خواستم
– ولی تا جایی که می دونم قسمت بایگانی نیازی به اطلاعات اونجا نداره
دادگر- کلشو کمی خاروند………….. راستش یکم حس کنجکاویم هم گل کرده
چیزی نگفتم و دوباره با پرونده ها سرگرم شدم
دادگر- دباغ می تونی وارد اطلاعات اونجا بشی
– اخه برای چی؟
دادگر- گفتم که کنجکاوی ….
– تونستن که می تونم راستش رو بخوای یه بار هم خودم ….وای نه هیچی من نمی تونم
دادگر- تو چی ؟ یه بار چی؟
– هیچی همین طور از دهنم یه چیزی پرید
دادگر- نکنه تو هم یه بار سر زدی؟
– ببین یه وقت به کسی چیزی نگیا انوقت از کار بی کار میشم
چشاش برقی زد و با هیجان گفت یعنی الان میتونی بری تو ش؟
به ساعت نگاه کردم نیم ساعتی وقت داشتم
– اره می تونم ولی شاید کمی طول بکشه چون اخرین بار کاری کردم که امنیت شبکه رو بالاتر بردن
دادگر- یعنی فهمیدن تو هکشون کردی
– نه نفهمیدن یعنی اگه اون گیج بازی رو در نمی یورم اصلا هم نمی فهمیدن که کسی وارد اطلاعات شده
دادگر- مگه چیکار کردی ؟
تمام اطلاعات سال۸۵ رو اشتباهی پاک کردم
دادگر- اوه…….. بعد چی شد
– هیچی تا یه مدت سیستما رو قطع کردن و بعد از اون فقط افراد خاص می تونن وارد اطلاعات بشن
– هرچند نمی دونم چرا انقدر سخت می گیرن اخه به جز فاکتورای و قیمتا و بازدهی و سود سالنه و از این جور چیزا ،چیز دیگه ای نباید توش باشه
-من که سه ساله اینجا کار می کنم از کاراشون سر در نیوردم که نیوردم ….چیه به چی فکر می کنی اقای دادگر؟
دادگر- هیچی بیا ببین می تونی بری ؟
از جاش بلند شد و منم نشستم پشت سیستم … ۲۰ دقیقه ای بود که در حال ور رفتن بودم
دادگر- چی شد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_دوازدهم
چادر خیلی بهش میومد.گلی رو میگم.
من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره.خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید:
-رضوان جان.یک سوال.
—جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه.
-ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟
—بریم توی راه بهت می گم.
چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود.
آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین.منم تعجب کرده بودم.
-چی شدی گلی؟
—هیچی هیچی.
-خب بگو منم بدونم دختر خوب.
همون جوری با بغض ادامه داد:
—از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟
هیچی نمی تونستم بگم.هیچی...
ادامه داد:
—حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های امام حسین دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن.
همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد...
حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت:
-رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس.
و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها.
یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم:
-گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه؟
هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم.
پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر تو...
🌸 پايان قسمت دوازدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_سينزدهم
-آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی.
—کدوم!!!
-همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟
—آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره.چون خود خدا گفته.
-آهان.خیلی خوب گفتی ممنونم.
—خواهش می کنم عزیزم.
نزدیک ها تیر هشصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن.دوتامون یخ کردیم از ترس.ولی وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن:
-به به دوتا خواهر عاشق.چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد.
من و گلی هم که خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفت و خط و نشون کشیدن.
خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد.
-وای پختم یعنی.به معنای کلمه .این بیابون معلوم نیست چشه.شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم.
در وسط حرف زینب نرگس گفت:
-وای بچه ها اونجا دارن چایی می دن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم.بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم.
همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم.
نشتیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت.همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش دادیم.
-می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من.پارسال با هم اومده بودیم.از چایی ای لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و .....
دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه.بهش گفتم چی شده رفیق.گفت حاجی خواب دیدم.گفتم چی؟گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم حسین برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه.
با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه.صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد..
چایی ها رو خود حسین میریزه....
🌸 پايان قسمت سيزدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_چهاردهم
این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد ، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند.
ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود...
برگرفته از کتاب سفر عشق))
دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه.فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم.
حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم.
موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم.
نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم.هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم.
بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟
بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هن جوان...
نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟
من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله...
نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند.
یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه....
نه من دوست ندارم جای راه باشم..
🌸 پايان قسمت چهاردهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_پانزدهم
رسیدیم.فقط چند کیلومتر مونده تا گنبد سردار و سقا رو ببینیم.
قلبمون تند و تند میزنه.دیگه داریم نزدیک میشیم.دیگه همه جا بوی سیب میده.همه جا.همه جا عطر تو میده حسین جانم!
نمی دونم چرا حالمون این جوریه.ولی یک ترسی دارم.یعنی میشه من بمیرم و این چند کیلومتر بمونه؟یعنی میشه من بمیرم و یادم بره چی دیدم توی این راه؟
تنها خواسته ام از خدا این بود که منو تا چندکیلومتر....فقط تا چندکیلو متر زنده نگه داره.
دل من عجیب لک زده برای حسین.
آخه چهل روزی میگذره که بابام...
همه نگاها به روبه رو بود و لحظه شماری می کردن....
توی اون حال و هوای وصال انگار هیچ کس حالیش نبود زیر پنجاه درجه گرما راه میره.رسیدن به حسین چه هوایی داره؟خدایا بگو به من....
این حسین کیست....
یهو دیدم با اون دسته ای که هستیم همه شروع کردن به های های گریه کردن.سرم پایین بود ولی فهمیدم حرم رو دیدن.یک لحظه قفل شدم.چه جوری سرم رو بیارم بالا جلوی ارباب؟من گناهکار روم میشه گنبد و گلدسته حرم پسر فاطمه رو ببینم؟منی که...
بگذریم.این راه رو اومدم که به حسین برسم.حٌر هم شرمنده بود...
انگار رسم این ارباب اینه که همه شرمندش هستن.چه من گناهکار چه حر سینه چاک...
چشمام پر از اشک بود.هنوز سرم پایین بود.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و سرم و اوردم بالا.
آخه دلتنگ بودم.دلم انقدر تنگ حسین شده بود که دیگه راه نفسی برام نمونده بود...
آخ بابا جونم.چقدر دلم تنگت بود.آخ بابا جونم چقدر نفس کشیدن بدون تو سخت بود.
آخ بابا جونم....آخ بابا....الان می فهمم رقیه از دوری ات چی کشید...
بابا...
بابا حسینم من رو هم بغل می کنی؟
چهل روز پیش کجا بودی رقیه رو بغل کنی؟منم رقیه ات بابا...
ولی الان دیگه اینجا حرمله نیست....تیر سه شعبه نیست....
رقیه ات در امن و امانه...
ای کاش...
رسیدم کربلا الحمدالله...
🌸 پايان قسمت پانزدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 #اولین کتاب پیرامون بیانیه
رهبر انقلاب در گام دوم انقلاب اسلامی
💯 با مجوّز دفتر رهبری
✅ شامل:👇
💠متنبیانیه #رهبری درصفحات زوج
💠 #دستهبندی مطالب در صفحات فرد
💠 فهرست بزرگ #الفبایی
💠 شامل ۲۰۰۰ موضوع الفبایی
💠 مناسب #تدریس و تبلیغ
♻️ ۱۶۸ صفحه قطع #رقعی
💯 با این کتاب به بیانیه گام دوم، #تسلط آسان و #سریع پیدا کنید!
🔰 قیمت ۲۸ هزار تومان با ارسال #رایگان به سراسر کشور
💰 برای خریدِ تعداد بالا ۴۵٪ تخفیف (۱۵۵۰۰ تومان)
☎️ تلفن تماس
۰۹۱۹۶۶۶۳۶۷۸
🎥 #فیلم معرفی کتاب👇
http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
هدایت شده از از
دعوا بر سر #یک_زن⁉️⁉️
🚫حتما شنیدید که بعضیا میگن جنگ بین امام حسین و یزید سر یک #زن بوده‼️
چرا این تهمت رو به #اباعبدالله میزنن⁉️⁉️
🔥تابحال اصل داستان رو خوندی که چی بوده؟؟
♨️اینجا کامل هست بیا ببین👇👇
http://eitaa.com/joinchat/72220686Ca8374d104b
♥️عاشقای امام حسین همه اینجا جمعن👆
جانمونی🏴
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_پانزدهم یه ساعت به اخر وقت اداری مونده بود و من در حال مرتب کردن پروندها بودم
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_شانزدهم
صبر کن دیگه……………. مگه کشکه………….. می گم خیلی امنیتش بالاست باید طوری وارد بشم که به این زوردیا شک نکنن…..تو حواست به راهرو و در باشه کسی نیاد
دادگر- خیلی طول می کشه
دست از کار کشیدم وبه دادگر خیره شدم
دادگر- چی شد تموم شد
نه نشد ….شما چند ماهه به دنیا امدی انقدر عجله داری؟انقدر رو اعصاب من راه نرو ببینم دارم چه غلطی می کنم
دادگر- چشم چرا عصبانی میشی دیگه حرف نمی زنم
– خیلی جالبه
دادگر- چی ؟حرف نزدن من؟
-نه اون که از اینم جالبتره
دادگر- ممنون خانوم دباغ
– خواش اقای دادگر
– اطلاعاتو دو دسته کردن انگار کپی از همن…. ولی نه ….اینطوری هم نیست
دادگر امد کنارم و به مانیتور خیره شد
دادگر- چطوریه مگه؟
ببین تو نگاه اول ادم فکر می کنه که انگار از این فایلا کپی گرفته شده
ولی کنار همه ی فایلای کپی شده یه تیکه ……. دفعه پیشم همین اشتباهو کردم با کلیک روی هر کدوم از این فایلای تیک دار درواقع فایل اصلی رو حذف میکنی و فقط فایل نمایشی باقی می مونه و دیگه نمی تونی فایل اصلی رو ببینی
دادگر- پس چطور باید اینارو باز کرد
-خوب بزار ببینم
عینکمو کمی بالا کشیدم چشام درد گرفته بود مخصوصا که همش یه چشممو می بستم
– از اینجا نمیشه وارد شد
دادگر- حالا باید چیکار کرد
– اقای دادگر یعنی انقدر مهمه که بدونید چطور اینا باز می شن
کمی ترسید
دادگر- نه نه اخه خیلی جالب شد کارشون خیلی درسته ……….می خواستم بدونم تو اگه بخوای وارد بشی چطوری این کارومی کنی ؟
– خوب اینا همه از سرور مرکزی وارد می شن که از طریق همون سیستم می تونی اطلاعاتو ببینی اینطوری ضریب امنیت فوق العاده بالا می ره ……و تنها همون فرد می تونه اطلاعات واقعی رو ببینه
دادگر- انوقت یه سوال
– چی ؟
دادگر- اگه از همون سیستم اصلی وارد بشی……….. می شه از اطلاعات کپی برداشت
– البته که می شه ولی اگه برای اونجا هم برنامه ای نذاشته باشن
دادگر- یعنی چی؟
(اوه فکر می کردم فقط من خنگم بگو یکی دیگه هم هست که از قضا دم دستم نشسته )
– یعنی اینکه تو شاید بتونی برنامه هارو کپی کنی ….. ولی باز برای باز کردنشون نیاز به سوئیچ داری حالاا این سوئیچ می تونه رمز باشه یا یه نرم افزار
که معمولا کسی که از نرم افزار استفاده می کنه این نرم افزار مثل کلید پیششه
دادگر- منظورتو نمی فهمم دباغ(تو کی می فهمه دادگر )
– خوب بزار اینطوری بگم مثل این میمونه که تو ماشینو با اون همه عظمت و تجهیزاتش در اختیار داری اما تا سوئیچ ماشین نباشه نه می تونی حرکت کنی و نه از امکانات داخل ماشین استفاده کنی در واقع میشه یه چیز به درد نخور
دادگر- که اینطور
هنوز به صفحه خیره بود که سریع از صفحه خارج شدم
دادگر- ای بابا چرا خارج شدی
– وا می خواستی ببینی که نشونت دادم به بقیه اش چیکار داری ؟…………. باور کن تا همینجاشم بفهمن وارد شدیم پدرمون در میارن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هفدهم
وای دیرم شد سرویس حتما رفته …….دیدی دیدی حالا من چطور برگردمدادگر- می رسونمت- مگه ماشین داری؟دادگر- اره – ایول با هم از اتاق زدیم بیرون دادگر حسابی تو فکر بود – راستی پخشم داری؟دادگر- چی ؟- می گم ماشینت پخش هم داره دادگر- اره اره-مدل ماشینت چیه؟دادگر- چی؟-ای بابا شما از من گیجتری؟………میگم ماشینت چیهدادگر- اهان پراید ****سوار ماشینش شدیم- ببین حالا من یه سوال؟دادگر- بپرستو که وضعت خوبه چرا امدی اونم تو قسمت بایگانی کار می کنی دادگر- کی من؟ کی گفته وضعم خوبه- خوب این ماشین دادگر- مگه هر کی ماشین داشت وضعش خوبه- تو محله ما اره …مثلا همین جعفر اقا دادگر- جعفر اقا- اره مغازه میوه فروشی داره تازگیا یه پیکان مدل ۸۳ گرفته ….نمی دونی با چه فخری پشت فرمون ماشین میشینه …..خانومشو که نگووووووووو….. عین این ندید بدیا چپ می ره راست می ره هی برای خودشو خانوادشو ماشین شوهرش اسپند دود می کنههمه میگن جعفر اقا اینا خیلی وضعشون خوبهدادگر- شما کجا زندگی می کنید؟- یکم از اینجا دوره ولی راحت میشه رفت اونجا … شما منو تا اتوبوسای واحد ببری خودم بقیه راهو می رمدادگر- نه من باعث شدم از سرویس جا بمونی خودم تا خونتون می رسونمبه ظبطش نگا کردم- انقدر گفتی ضبط دارم پخش دارم همین بود در حال رانندگی یه نگاه به من یه نگاه به پخش کرد مگه چشه- هیچیش گفتم سی دی خوره تا خود خونه اهنگ گوش می کنیم دادگر- خوب با نوارم میشه اهنگ گوش کردیه نگاه سر سری به ماشین انداختم می دونی ماشینت مثل این ماشینایی که تازه تحویل گرفتن میمونه رنگش کمی پریددادگر- نه این ماشینو خیلی وقته دارم…برای چی همچین فکری کردی منم طبق معمول از سر بی خیالی و گیجی چیزایی رو که می بینم و یا می شنوم به زبون می یارم- خوب پخشت هنوز برچسباش روشه رو صندلیاتم هنوز مشماست اصلا روی داشبود و دندت گرد و خاک نیست پدال گاز ترمز خیلی دست نخورده مونده به نظر میاد کفی زیر پاتون هم اصل ساییدگی نداره هر چقدر هم شسته باشید بازم اگه خیلی وقت باشه که از ماشین استفاده می کنید باید ساییده شده باشد و از همه مهمتر کیلومترتون اصلا مسافتی رو نرفته فکر کن مثل این فیلما بهم بگی از یه خانوم دکتر ماشینو خریدی که فقط صبحا باهاش می رفته مطب و عصری باهاش بر می گشته بعد بلند خندیدم چهرهش کمی زرد شده بودشیشه های ماشینت هم از تمیزی دارن برق می زننتو همیشه به همه چیز انقدر دقت می کنی ؟با خنده گفتم نه؟نفسی کشید این ماشین پدرمه اون خیلی به ماشینش می رسه برای همین همیشه تمیزهاهل اهنگ و این چیزا هم نیست به خاطر همین هنوز پخشش اینه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هجدهم
-خوب اگه پدرتون انقدر ماشینشو دوست داره چرا دست شما می دهدادگر- ببخشیدا من پسرشم- خوب باشید چه ربطی دارهعینکمو از روی چشام برداشتم و با دست کمی چشامو مالوندم و به عینک نگاه کردمدادگر- چشات خیلی ضعیفه؟- اره دادگر- .از بچگی ضعیف بوده؟- نه راستش یه سال زمستون که ۱۳ سالم بود داشتم کنار حوض بزرگ خونه بازی می کردم که یخای کف حیاط باعث شد لیز بخورم و کله ملق بزنم تو حوضتا درم بیارن فکر کنم ۵ دقیقه ای تو اب بودم .عمه ام میگه خیلی خر جونم که زنده موندم می گفت وقتی درت اوردن با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداشتی با زور اب گرم و پاشویه گذاشته بودن زنده بمونم ولی دکتر نبردن که نبردن…. وقتی هم بهوش امد م تب و لرز کردم فکرشو بکن خر جونی تا کجا …. تا یه ماه داشتم تو تب می سوختم وککه کسی هم نمی گزیدبعد از اون ماجرا خیلی به در و دیوار می خوردم….. خدا خیرش بده ننه کلثومو یکی از پیرزنای محلمون بود همه به حرفش گوش می کردن بازم اون بانی شد منو بردن دکتر انقدر دیر رفته بودم که بینایم دچار مشکل شدحالا هم که می بینی با عینک سر می کنم بدون عینک مثل یه مرده متحرکم. لطفا از این ور برید دادگر- خواهر برادر هم داری؟-نه ……ببخشید می دونم محلمون یکم ناجوره ممکنه ماشینتون خاکی بشه به زور ماشینو تا نزدیک خونه برد- خوب دیگه دینتونو ادا کردید لازم نیست جلوتر از این بیایدراستی بابت امروز هم معذرت می خوام نمی خواستم سرتون داد بزنم اخه حسابی داغ کرده بودم دادگر- چرا می زاری اینطوری باهات رفتار کنن- مهم نیست دیگه عادت کردم….. ولی خیلی باحالی دمت گرم منو از بستن این بند کفشا خلاص کردی دادگر- راستی مگه تو خانوادتون تو فقط کفش بند دار می پوشی – ارهخواست باز چیزی بپرسه که اجازه نداد مبه قول دکتر نیما اساسا باید بگم که به مرد جماعت که رو دادی می خواد شجره نامتونم در بیاره پس رو نده تا پرو نشه و کلی حالش گرفته بشه که دیگه از این پروبازیا در نیاره …..-ممنون اقای دادگر خیلی لطف کردید دادگر- با خنده گفت خواهش ……….خونتون کجاست؟با انگشت جهتی رو بهش نشون دادم-ببین اون گلدسته ها رو می بینیدادگر- اره خوب اونورا از جلوی چشای مبارک حذف کن بعدش دوتا کوچه برو بالاتر اخرش بپیچ سمت چپ سریع دستامو نگاه کردمو گفتم نه نه راست……. وسط کوچه پلاک ملاک که تعطیله یه در زنگ زده کوچولوی ….اگه گذرتون خورد با یه پاره سنگ بیفتین به جونش…. دباغ ایکی ثانیه درو براتون باز می کنهبه خنده افتاده بود ممنون ادرس دقیقتر از این نمی تونست باشه دباغ-خوب فعلا با اجازهدادگر- خدانگهدارتا از سر کوچه بپیچم هنوز اونجا مونده بود وقتی خواستم برم تو کوچه براش دست تکون دادم .اونم دستشو از تو ماشین در اورد و برام تکون د اد.هنوز از راه نرسیده بودم که دیدم در می زنن حدس می زدم کی باشه سریع دفتر کیوانو برداشتم و رفتم دم درخود کله پوکش بودکیوان – برام حل کردی ؟بیا به دفتر نگاهی کرد و سرشو با لودگی تکون داد- خوب کاری نداری کیوان- نه فقط بابام گفت فردا قبل از اینکه بری سر کار بهش یه سری بزنی حتما باز می خواست اجاره خونه رو ببره بالا والا نمی دونم نیم وجب جا چقدر ارزش داره که هر سه ماه یه بار اجارشو می بره بالابا گفتن باشه درو بستم و رفتم تو حوصله شام درست کردن نداشتم فیلم هم که ابدا به دستم نگاه کردم یه کمی درد می کرد چشمم به دستمال دادگر خورد اینم حساب خونی شده از دستم درش اوردم و زیر شیر اب ظرفشویی افتادم به جونش و تا می تونستم چنگ زدم تا لکه های خون از بین ببره هی می شستمش و بالا نگهش می دادشم تا ببینم لکه اش از بین رفته یا نهبعد از شستن گذاشتم کنار پنکه که زود خشک بشه چون اتو نداشتم باید زودتر خشکش می کردم که برای صاف کردنش بندازم زیر تشکمهنوز عینکمو درست نکرده بودم .دقیقا عدسی عینک از وسط شکسته بودوای اگه چسبم بزنم بازم ضایع است اگه مژگان ببینه حسابی مسخره ام می کنه حالا چیکار کنم .انگشتمو گذاشتم لای دندونام و به حساب مخمو بکار انداختم .این مخ اگه کار می کرد که من انقدر مشکل نداشتم پس تصمیم گرفتم چسب بهش برنم بادا باد با اولین حقوقم درستش می کنم *صبح زود از خواب بیدار شدم اول باید یه سری به صاحبخونه می زدم کفشامو پام کردم خواستم دوباره بندارو بندازم تو کفشماکهی چقدر خنگی دختر همین دیروز یاد گرفتی ها…… ارهبا خوشحالی نشستم و بند کفشمو شروع کردم به بستنصدامو کمی کلفت کردم ببین گربه خنگه اول اینطوری گره می زنی بعد اینطوری اینو از اینجا رد می کنی اونم از اونطرف بعد به شکلی که دادگر لبخند می زد برای خودم یه لبخند مسخره امدم خوب دیدی چه اسون بود ……
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_شب
توصیه میکنم این داستان عاشقانه رو بخوونید
اون رفت اما دلم لای شالش ، جاموند !❤️
دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر دوست داشتم. آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم. آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از این بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است،خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت فلانی نامزد کرد!
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم. انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود.شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت!
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند!
غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده، کنار حوض نشستم. اهالی خانه فهمیده بودنند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند.
تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست.چند کام از قلیان گرفت.حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت:
سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان.فرمانده وقتی حال مادرمو دید دو هفته مرخصی داد.خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم.دو تا صندلی از من جلوتر یه دخترکُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند، نگام که میکرد وا میرفتم.
نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن . هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد ،دست و تن و دلم میلرزید.اصن یه حالی بودم.
یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه. داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستادو اون دختر کُرد با مادرش پیاده شد و رفت. همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم باید چه غلطی بکنم،تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و مام اومدیم
اما چه اومدنی؟کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود.
مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم، بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم.
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردی مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود.پدر بزرگ گفت و رفت
و من تا صبح به نامت، به رنگ شال گردنت، به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم که قرار است یک عمربرایم باقی بماند.
#علی_سلطانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ !
ﺣﯿﺮﺕﺁﻭﺭﻩ !!! ﭼﻄﻮﺭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩﺑﻮﺩﯾﻢ؟ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﻞ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺷﯿﺮ ﺁﺏﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽﻫﺎ : ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺨﺘﻦ ﺫﺭﺕ، ﭼﻨﮕﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺫﺭﺕ ﻫﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪﯾﺎ ﺧﯿﺮ؟ ! ﻭﻟﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﺭﻓﺖ !ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﯿﻎ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﯾﮑﯽﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻭﯾﺘﻨﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ، ﻭﺍﺭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺁﺭﺩ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭید ﯾﺎﻧﻪ؟ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺮﻭﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺭﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ . ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ .ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﯾﺘﻨﺎﻡ، ﻣﺮﺩﯼ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺁﺭﺩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻭ ﺗﻦ ﺍﻭﭘﺎﺷﯿﺪﻧﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﻧﺪ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﺁﺭﺩ ﺁﺗﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪبدن ﺍﻭﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﺎﻭﻝ ﻫﻢ ﻧﺰﻧﺪ !!! ﺧﻼﺻﻪ، ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﯼ ﺁﺭﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﺩ ﻗﺮﻣﺰﯼ ﻭﯾﺎ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ، ﺑﻪﻫﯿﭻ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﺭﺩﯼ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ، ﻣﻦ ﯾﮏﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺳﻮﺯﺍﻧﻢ، ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﺭﺩ ﺳﺮﺩﺗﺄﺛﯿﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﺭﺩ ﺑﺎ ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﻦﺍﺯ ﺁﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﯾﮏ ﻟﮏﺳﻮﺧﺘﮕﯽ، ﻗﺮﻣﺰﯼ ﻭ ﯾﺎ ﺗﺎﻭﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺁﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪﺭﻭﯼ ﺁﻥ؛ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺩﺭﺩ ﺁﻥ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺁﻥﻫﻢ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪ ! ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ! ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺍﺗﺠﺰﺑﻪ ﮐﻨﯿﺪ ! ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ ! ﺩﺭ ﺿﻤﻦﺑﺎﯾﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﻭﻝﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ ! ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﺭﺩ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩﻩ ﻭ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ .ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﻔﯿﺪ ﺭا برای آنها که دوستشان دارید و سلامتی آنها برایتان مهم است به اشتراک بزارید👌🏻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#گشایش_بخت
در زمان قديم، مردى هوس باز روزى متوجه شد كه با هر زنى كه هم بستر ميشود، بخت آن زن باز ميشود.
كم كم آوازه اش ميان دختران مجرد شهر پخش شد، بسيارى حاضر ميشدند براى گشايش بخت خود تن به رابطه با وى دهند و او لذت ميبرد.
روزى دخترى به ملاقات او رفت، و براى هم بستر شدن با وى شرط عجيبى گذاشت، گفت كه من با تو هم بستر ميشوم به شرط آنكه....
قبل از اينكه شرطش را بگويد مرد از او خواست سكوت كند و محل را ترك كند.
مرد داستان، به او دلداده بود و اگر با او رابطه برقرار ميكرد، طبق پيش بينى بخت آن زن باز ميشد
منزوى و گوشه گير شد، تا روزى دختر دوباره براى ملاقاتش آمد، و گفت: شرط من براى با هم بودنمان اين بود كه با هم ازدواج كنيم
من مدتهاست كه دوستت دارم و روابط تو با ديگران، مرا آزرده خاطر ميكرد...
آرى بخت مرد همان كسى بود كه از خوابيدن با او دورى ميكرد....
حقايق گاهى كنار ما هستند و ما آنها را نميبينيم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت اول(۱)
امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد مسن و مومن که مادر و پدر داماد بودن فقط حضور داشتند.اصلا داماد حتما کسر شانش بود در این آلونک را بزند و دختر بخواهد.از دل فاخته گذشت نکند عقب مانده ای چیزی باشد و بر فکر خودش خندید.فاخته هم فقط یکبار سینی چای برده بود و بعد به اتاقش رفته بود.صحبتها را از اتاق میشنید.پدر مثل زمان عهد قجر شیر بها می خواست.از استرس ناخنهایش را می جوید.مادر بدون اهمیت به حرفهای مفت پدر فقط شرط ادامه تحصیل گذاشت. از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزند وقتی توافق حاج آقا را شنید.دوباره به فکر فرو رفت"کاش لا اقل سطر زندگیش از این به بعد خوب شروع میشد.حرفهای زیادی زده شده.شر و ور های زیادی پدرش گفت.الکی مهریه بالا می خواست...رو که نبود سنگ پا.بعد از کلی حرف زدن و چک و چانه زدن خداحافظی کردند و رفتند.رفتند و غر غرهای پدر و بد و بیراه گفتن ها شروع شد
-گدا گشنه های تازه به دوران رسیده شیربها ندادن.خب درسته واس مسعود قدم جلو گذاشتن ضمانت و اینا و رضایت حاج یونس رو گرفتن اما خب دختر دارم می دم دست نخورده
با این حرف مادرش زیر لب غرید
-استغفرالله. . .رو تو برم
بینی اش را پر صدا بالا کشید و به پشتی تکیه داد
-میگم فریده اینا مشکوک می زنن .چه زود همه چی راس و ریس شد....نکنه شیطون بلا کاری کردی
فریده که داشت بشقابها را از روی زمین برمی داشت با شنیدن این حرف محکم بشقابها را زمین زد و داد کشید
-خجالت بکش.....یه جو غیرت داشته باش....به تو ام می گن مرد....بمیرم از دستت راحت شم....
بلند شد و بدون توجه به بشقابهای پخش شده وسط هال سمت اتاق رفت.در هنگام باز کردن در اتاق رو به منوچهر کرد و با کینه نگاهش را به او دوخت
-ازت متنفرم منوچهر. ...متنفر
وارد اتاق شد و در را به روی فحشهای رکیک پدر بست.پشت همان در نشست و جلوی چشمان غمگین فاخته اشکهایش روان شد.فاخته بلند شد و آرام کنار فریده نشست.سرش را به شانه مادر تکیه داد؛دستان مادر روی دستان ظریف دخترش نشست .هر دو درسکوت بدون حتی کلمه ای با هم حرفها داشتند.
ترافیک بعد از ظهر وقتی با سکوت و اخم زهرا قاطی میشد دیگر غیر قابل تحمل بود.دنده را خلاص کرد و به سمت زهرا برگشت که محکم چادرش را گرفته بود و به بیرون و ترافیک زل زده بود.دستش را روی شانه زهرا گذاشت .با این کار حواس او به سمت حاج آقا برگشت
-چیه زهرا خانم. .. چرا اخمات تو همه
آه عمیقی کشید.بدون اینکه متوجه شده باشد حاجی چه سوالی پرسیده غمگین نگاهش را به روبرو داد
-چقدر فریده شکسته شده بود.....ولی بازم قشنگ بود
از اینکه فریده را شناخته بود جا خورد.ماشین جلویی که حرکت کرد او هم آرام روی دنده زد و آهسته چند سانتی جلو رفت و دوباره ایستاد
-نبینم زهرا خانوم بد دل بشه ها
صدایی از زهرا در نیامد. دوباره صدایش زد
-زهرا....حاج خانوم
بله آرامی گفت و باز هم آه کشید.حاجی کلافه شد و اخم کرد
-حاج خانوم.... حق نداری فکر ای بیجا بکنی
آرام گفت
-پس چرا دخترش باید بیاد بشه عروس من...نه که بد باشه ها....اتفاقا دختر قشنگی بود اما لایق پسرم نیمانیست علی....بیا بگذر....نیما رو که میشناسی ،به کاری مجبورش کنی همش شلنگ تخته می ندازه. اندازه هم نیستن این دوتا
حاج آقا که حواسش به رانندگی بود و گوشش با زهرا
-چرا نباشن خانوم....هان...وضع زندگیشان افتضاحه....خب....پدرش که نمیشه اسم پدر گذاشت اونم خب....برادر اهلی نداره به جهنم چرا چوبشو این طفل معصوم بخوره
زهرا کمی چادرش را شل کرد
-بحث اینا نیست علی...خود تم میدونی...اخلاق نیما رو می دونی....نگاه نکن ما چی می پسندیم سلیقه پسرت نیست، زن باید به دل طرف بشینه.....مردا عشق به زن رو فرا موش نمی کنن اما اگرم کسی رو نخوان راه کج میرن؛ خیانت ....بفهم چی می گم
از تمام حرفهای زهرا فقط همین را مطمئن بود او امروز بعد از سی سال زندگی فکر می کرد علی هنوز هم در خم عشق اولش است
-حق نداری نسبت به محبتم نسبت به خودت شک کنی
زهرا از اینکه تکه حرفش را علی فهمیده باشد یکه خورد و چشم ب پنجره دوخت
-محبت با عشق خیلی فرق داره حاج علی
راهنما زد و به خروجی دیگری رفت
ادامه دارد
❤️@dastanvpand ❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۲
-محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز داره.من عذاب وجدان دارم فقط....شاید اینجوری
اینبار با اخم به طرف علی برگشت
-برای کم شدن عذاب وجدانت پسرت رو قربونی می کنی... این رسمش نیست علی؟؟؟دل نیما رو میشکونی فقط بخاطر دل..
بغض جا مانده در گلویش نگذاشت ادامه بدهد اما حاج آقا ادامه داد
-نیما پسر منم هست. ...حاضر نیستم آخ بگه چه برسه قربونی کنم....نه من ابراهیمم نه نیما اسماعیل...اگر بدونی پسرت چه غلطی کرده اونوقت چوب پسر تو سر من نمی زنی.آره زورش کردم به ازدواج ولی به والله قبلش کلی فکر کردم استخاره کردم زهرا.تو تن هام نزار زن....دلیلش رو بهت حتما می گم اما بعد از بله پسرت. .. اینم بگم فریده رو خیلی اتفاقی دیدم تو جریان دعوای حاج یونس و غمه کش شدن پسرش.....باقیش باشه برای بعد عقد
زهرا فقط آه کشید
-خدا به خیر کنه اما اگه ذره ای نیما رو بشناسم مطمئنم دل به دل این دختر نمیده
از صبح که بلند شده بود جای هر چیز بغض فرو داده بود.پدرش انگار عجله داشت برای راندن فاخته و دائم غر می زد که دیر دنبال فاخته آمده اند.اما جوابش فقط سکوت بود.در اتاقش که باز شد و مادرش را دید دیگر نتوانست مقاومت کند و بارا ن بهاری را آغاز کرد.هوا هم که در پاییز برگریزان زود تاریک و دلگیر میشد. مادر بدون توجه به گریه فاخته شانه ای آورد و آرام گفت
-پشت تو کن به من و بشین
فاخته فقط با سیلاب اشک گوش کرد.شانه آرام روی موهایش نوازشگونه پایین آمد.هیچ حرفی نمی زدند اما احساس دلتنگی بینشان زبانه می کشید. مادر شانه می زد و آه می کشید ،فاخته اشک میریخت و حسرت می خورد.موهای فوق العاده بلندش را گیس کرد و بعد پیچاند و جمع کرد.آرام دستانش را روی شانه فاخته گذاشت.تشکر آرامش را شنید.فریده بلند شد و از کمد زوار دررفته و داغان روبرویشان پلاستیکی در آورد و جلوی فاخته نشست.
بدون نگاه کردن به فاخته مشغول در آوردن محتویات پلاستیک شد
-می گن باید لباس سفید بپوشی تا سفید بخت بشی....اینا همش حرفه.آدم باید پیشونی نوشتش سفید باشه.امروز از این در که بیرون رفتی دیگه پشت سر تم نگاه نمی کنی
فاخته با بهت به مادرش چشم دوخت.مادرش هم سرش را بالا آورد و به چشمان گریان دخترش نگاه کرد
-تو این خونه یا جای تو یا مسعود.درسته از پدر یکی هستین اما از دری که اعتیاد بیاد تو غیرت و مردونگی فرار می کنه. شاید زور من تو این اجبار دلت رو شکست اما این بهترین فرصت برای رفتن از اینجاست.من قول کتبی از حاج پور داوودی گرفتم تا تامین باشی و درست رو بخونی.سراغ از من نگیر که همین که تو بری منم گورم رو گم می کنم
با پشت دستش محکم اشکهایش را پاک کرد
-کجا می خوای بری مامان....هر جا میری منم با خودت ببر
دستش را نرم روی گونه فاخته کشید اما زبری دستهایش باز هم پیدا بود
-جاییکه من میرم تو نمی تونی بیای...من حق ندارم حق زندگی رو از تو بگیرم. از من نشونی نخواهی داشت
فریده خواست دستش را بر دارد اما فاخته محکمتر آنرا به گونه اش چسباند
-چرا مرموز حرف می زنی مامان...مگه کجا می خوای بری
فریده پاسخ نداد لبهایش ار بغض لرزید اما مانع ریختنش شد.با دستانی که سعی داشت از لرزشش جلوگیری کند شال سفید رنگی را روی سر فاخته انداخت و به صورت مهتابی دخترش نگریست
-خوشبختی تو تنها آرزوی منه.فقط من برای راضی کردن پدرت بهش پول دادم.نمی بینی جقدر خوشحاله .بزار دود کنه هوا.....عمر من که دود شد اما نمی زارم تو هم مثل من بشی....تو این خونه حروم میشی...امیدوارم منو ببخشی
صورت فاخته را در قاب دستانش گرفت و بر پیشانی او بوسه زد.صدای زنگ در بلند شد
.قلب فاخته فرو ریخت.این آخرین دیدارشان بود فریده هم در مبارزه با اشکهایش شکست خورد و گریان فاخته را در آغوش کشید
-دیگه وقت رفتنه.....اومدن دنبالت
گریه فاخته شدت گرفت.فریده دوباره دستهایش را دو طرف صورت فاخته گرفت
-شاید اولش برات خیلی سخت باشه ولی صبور باش باشه.هر موقع هم دلتنگ و خسته شدی با همون دفترت درد دل کن
در میان آنهمه گریه از اینکه مادر راز دفترش را می دانست و کلمه ای بر زبان نیاورده بود تعجب کرد و محکمتر مادر را در آغوش گرفت
-خیلی دوست دارم مامان...دلم برات تنگ میشه
در آغوش هم گریه می کردند که با صدای گوشخراش پدرش هر دو به هم نگاه کردند.زمان به پایان رسیده بود
-پاشو دیگه....وقتشه
ادامه دارد...
@dastanvpand
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_شانزدهم
درحسینیه مستقر شدیم.من و زینب و نرگس و گلی قرار گذاشتیم یک ساعت دیگه حرکت کنیم سمت حرم.دیگه پیاده روی تموم شد.حالا دو روز وقت داریم....
باید مشاممون رو پر کنیم از بوی حرم.برای روز های دلتنگیمون...
برای روز های حسرتمون....
شاید دیگه نیاد این روز ها...همین چندوقت پیش بود که نازنین برام پیام فرستاد.با پیامش سوختم و گریه کردم.با خودم گفتم:یا حسین....نکنه اربعین سال دیگه بیاد و من این موقع....
نازنین نوشته بود:
می گویم از کنار زیارت نرفته ها
بالا گرفته کار زیارت نرفته ها
در روز اربعین همه ما را شناختند
با نام مستعار زیارت نرفته ها
کفش هامون رو پا کردیم و چادر های خاکیمون رو پوشیدیم.یادم نمیره اون موقع که گلی ما رو با اون وضع دید با تعجب گفت:
-مگه نمی خواهید برید حرم امام حسین؟
—چرا می خواهیم بریم.چه طور مگه؟
-با این وضع خاکی؟با این چادر های راه؟
نرگس با بغض گفت:
—گلی،حضرت زینب هم با همین وضع رقت ملاقات امام حسین.
همین چهل روز پیش بود...
اهل بیت حسین پیاده روی خاک ها با زنجیر کشیده می شدن.تفاوت رو احساس نمی کنی؟
موقع اومدن به کربلا عباس بود.حسین بود.اکبر بود.عمه زینب که می خواست از شتر پایین بیاد عباس زانو زد گفت خواهر بیا پاهات رو بگذار رو شونه هام.علی رفت دست عمه رو گرفت.حسین سمت راست خواهر ایستاد تا چشم نامحرم به عمه نیوفته.
حالا هیچ کس نیست.هیچ کس نمونده تا مواظب باشه خار های بیابون توی پای رقیه نره.دیگه عباس نیست که چهارچشمی حواسش به معجر دختر ها باشه.
هیچ کس نیست...
هر چهارتامون با صورت های خیس از اشک راه افتادیم سمت حرم.با همون چادر های خاکی...
به رسم عاشورا....
به رسم زینب...
🌸 پايان قسمت شانزدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده :#رضوان_میم
#قسمت_هفدهم
چهارتایی توی خیابون های کربلا دنبال شلوغی میرفتیم تا به حرم امام حسین برسیم.هرجا تابلو حرم امام حسین بود اون طرف میرفتیم.
خیلی شلوغ بود.
زینب:وای بچه ها.من مردم از بس راه رفتیم.گشنمه بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
نرگس:برای اولین بار یه حرف درست تو زندگیت زدی زینب.
پس رفتیم توی موکب ها تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.من و گلی و زینب نشستیم و نرگس رفت غذا بیاره.
چند تا خانوم عرب هم اون جا نشسته بودن و داشتن کفش های خانوم های زائر رو تمیز می کردن.
زینب که عربیش خوب بود شروع کرد صحبت کردن با اون خانوما.
یکیشون اسمشون رباب بود اون یکی فاطمه.زیاد یادم نمیاد چی میگفتن فقط یادمه که گلی به زینب گفت:
زینب جان بپرس ببین اینا چرا اینجوری با عشق از ما پذیرایی می کنن؟
وقتی زینب این سوال رو از فاطمه پرسید اشک تو چشمای فاطمه جمع شد و به عربی گفت:
موقعی که امام حسین و اهل بیتش اومدن پذیرایی نکردیم.حالا بذارین از زائراشون پذیرایی کنیم.
همین موقع ها بود که نرگس با انبوهی از خوراکی های رنگارنگ اومد.توی سینی بزرگ چیده بود.هر کی از دور میدید فکر می کرد برای یه هیئت داره غدا میبره.😁
زینب:وای عاشقتم نرگس.من از اول می گفتم این نرگس دختر اهل حالیه.😳
نرگس:انقدر گفتی گشنمه گشنمه.آبروم رفت با این سینی.هرکی میدید یه لبخند ملیح تحویلم میداد.حتما با خوشون می گفتن:این دختره بیچاره قحطی زده سومالیه.
خلاصه با خنده و شادی غذاهای سلف سرویس رو خوردیم.توی سینی فلافل و قیمه نجفی و باقالا و چایی بود که با کمال تعجب چهارنفری همه رو خوردیم😊
پایان قسمت هفدهم
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_آخر
بخش اول
خیلی عجیب بود.ما میخواستیم بریم حرم امام حسین یعنی تابلو های حرم امام حسین رو هم دنبال کرده بودیم.
اما یهو دیدیم روبه روی حرم حضرت عباسیم.همین موقع که اومدیم از هم بپرسیم چرا سر از اینجا دراوردیم یکی از موکب های ایرانی یه مداحی گذاشت که جواب همه سوال هامون بود.
هیچ وقت یادم نمیره اون مداحی رو به رو حرم عباس...
وقتی مداح خوند:اذن دخول حرم تو با ابلفضله...
دست عطا و کرم تو با ابلفضله
حالمون خیلی عجیب بود.خیلی.
فهمیدیم یه چیزی رو.برای رفتن به حرم سردار باید اجازه سقا صادر بشه...
پس رفتیم برای اذن دخول حرم سردار از سقای حرم.
بعد از این که با بدبختی هفت خان رستم گشت و تفتیش رو گذروندیم رسیدیم توی حرم.
حرم حضرت عباس...
حرم امید بچه های حسین...
زبان من قاصره نمی تونم چیزی بگم.
من از عباس بگم؟
شما خودتون میفهمین.
من بگم آب...
من بگم نگاه بچه ها...
من به همه گفته ام شما باب الحوائج هستی عباس...
امیدوام لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
قسمت آخر
بخش دوم
توصیف حرم سقا از من بر نمیاد.فقط میتونم بگم احساس امنیت میکردم.امنیتی که عمو عباس برای سکینه داشت.برای رقیه بی قرار...
حالا هم این سینه بی قرار من را عمو عباس تسلا داد.کاش آن روز های سخت کنار رباب بود.کنار گهواره اش....
اصلا کاش پیش حسین اندکی می ماند.تا تسلا باشد برای کمر خم شده اش.مگر حسین چگونه می تواند،تک و تنها و بی یاور مدافع خیام باشد؟
تا عباس بود،کسی نگاه چپ به خیام نمی کرد چه برسد به اینکه شمری آید و گوشواره ای کنده شود و دامنی آتش گرفته...
حسین نبود.عباس هم.زینب چه می کرد تنها.
پیش عمو عباس بودن را دوست داشتم...
با هزار سختی از لابه لای جمعیت بیرون آمدیم و در بهترین دوراهی جهان قرار گرفتیم.پشت سر عباس و پیش رو حسین.جمعیت زیاد بود و ما همدیگر را گم کرده بودیم.
چه میشد من هم خودم را میان این زائر ها گم میکردم و دیگر برگشتی در راه نبود.اما من اشتباه می کردم.من پیش حسین پیدا میشدم...
من چه جوری برگردم از این بهشت.با چه دلی؟
وقتی برگشتم به اون کربلا نرفته ها میگم:
بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
قسمت آخر
بخش آخر
تموم کردن این داستان کار من نیست.شروعش هم نبود.شروعش با دعوت بود و پایانش....
بزاریم آخر داستان رضوان سادات ما باز بمونه.یعنی چی باز بمونه؟
توی بین الحرمین بهترین جای دنیا...
چه جوری آدم دلش میاد تموم بشه این لحظات.لحظات با حسین بودن.لحظاتی که کنار پسر فاطمه میگذره انقدر قشنگه که حتی توی داستان نمیشه تصور کرد که برگشتی هم درکار باشه چه برسه به وداع با حسین...کاری که زینب کرد و کمرش خم شد.وداع با حسین بن علی کار من نیست...
هممون از بچگی با بوی سیب بزرگ شدیم.
مادرهامون یاد دادن وقتی می خوری زمین بلند شو بگو یاعلی.وقتی کمرت درد میکنه پهلوت رو بگیر بگو یا زهرا.
ولی وقتی همه جونت درد میکنه کسی جز حسین به دادت نمیرسه...
ما از بچگی با این خانواده بزرگ شدیم.حب و عشق این خانواده تو قلب ما جا خوش کرده.بعضی ها هم مثل گلی داستان ما...توبه نامه گلی هارو خود حسین امضا می کنه
گناهاکاریم...درست...
ولی مگه حرم برای گناهکار جا نداره؟
آخر قصه ما دست خود امام زمان.
رضوان سادات هم بمونه تو بهترین دوراهی دنیا.
براتون آرزو میکنم هیچ وقت تو دوراهی نمونین جز دوراهی بین الحرمین...
که ندونی حرم سقای بی دست بری یا سردار بی سر...
و من الله توفیق
رضوان میم
۹۵/۱/۲۰
نجف اشرف🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓