هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 #اولین کتاب پیرامون بیانیه
رهبر انقلاب در گام دوم انقلاب اسلامی
💯 با مجوّز دفتر رهبری
✅ شامل:👇
💠متنبیانیه #رهبری درصفحات زوج
💠 #دستهبندی مطالب در صفحات فرد
💠 فهرست بزرگ #الفبایی
💠 شامل ۲۰۰۰ موضوع الفبایی
💠 مناسب #تدریس و تبلیغ
♻️ ۱۶۸ صفحه قطع #رقعی
💯 با این کتاب به بیانیه گام دوم، #تسلط آسان و #سریع پیدا کنید!
🔰 قیمت ۲۸ هزار تومان با ارسال #رایگان به سراسر کشور
💰 برای خریدِ تعداد بالا ۴۵٪ تخفیف (۱۵۵۰۰ تومان)
☎️ تلفن تماس
۰۹۱۹۶۶۶۳۶۷۸
🎥 #فیلم معرفی کتاب👇
http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
هدایت شده از از
دعوا بر سر #یک_زن⁉️⁉️
🚫حتما شنیدید که بعضیا میگن جنگ بین امام حسین و یزید سر یک #زن بوده‼️
چرا این تهمت رو به #اباعبدالله میزنن⁉️⁉️
🔥تابحال اصل داستان رو خوندی که چی بوده؟؟
♨️اینجا کامل هست بیا ببین👇👇
http://eitaa.com/joinchat/72220686Ca8374d104b
♥️عاشقای امام حسین همه اینجا جمعن👆
جانمونی🏴
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_پانزدهم یه ساعت به اخر وقت اداری مونده بود و من در حال مرتب کردن پروندها بودم
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_شانزدهم
صبر کن دیگه……………. مگه کشکه………….. می گم خیلی امنیتش بالاست باید طوری وارد بشم که به این زوردیا شک نکنن…..تو حواست به راهرو و در باشه کسی نیاد
دادگر- خیلی طول می کشه
دست از کار کشیدم وبه دادگر خیره شدم
دادگر- چی شد تموم شد
نه نشد ….شما چند ماهه به دنیا امدی انقدر عجله داری؟انقدر رو اعصاب من راه نرو ببینم دارم چه غلطی می کنم
دادگر- چشم چرا عصبانی میشی دیگه حرف نمی زنم
– خیلی جالبه
دادگر- چی ؟حرف نزدن من؟
-نه اون که از اینم جالبتره
دادگر- ممنون خانوم دباغ
– خواش اقای دادگر
– اطلاعاتو دو دسته کردن انگار کپی از همن…. ولی نه ….اینطوری هم نیست
دادگر امد کنارم و به مانیتور خیره شد
دادگر- چطوریه مگه؟
ببین تو نگاه اول ادم فکر می کنه که انگار از این فایلا کپی گرفته شده
ولی کنار همه ی فایلای کپی شده یه تیکه ……. دفعه پیشم همین اشتباهو کردم با کلیک روی هر کدوم از این فایلای تیک دار درواقع فایل اصلی رو حذف میکنی و فقط فایل نمایشی باقی می مونه و دیگه نمی تونی فایل اصلی رو ببینی
دادگر- پس چطور باید اینارو باز کرد
-خوب بزار ببینم
عینکمو کمی بالا کشیدم چشام درد گرفته بود مخصوصا که همش یه چشممو می بستم
– از اینجا نمیشه وارد شد
دادگر- حالا باید چیکار کرد
– اقای دادگر یعنی انقدر مهمه که بدونید چطور اینا باز می شن
کمی ترسید
دادگر- نه نه اخه خیلی جالب شد کارشون خیلی درسته ……….می خواستم بدونم تو اگه بخوای وارد بشی چطوری این کارومی کنی ؟
– خوب اینا همه از سرور مرکزی وارد می شن که از طریق همون سیستم می تونی اطلاعاتو ببینی اینطوری ضریب امنیت فوق العاده بالا می ره ……و تنها همون فرد می تونه اطلاعات واقعی رو ببینه
دادگر- انوقت یه سوال
– چی ؟
دادگر- اگه از همون سیستم اصلی وارد بشی……….. می شه از اطلاعات کپی برداشت
– البته که می شه ولی اگه برای اونجا هم برنامه ای نذاشته باشن
دادگر- یعنی چی؟
(اوه فکر می کردم فقط من خنگم بگو یکی دیگه هم هست که از قضا دم دستم نشسته )
– یعنی اینکه تو شاید بتونی برنامه هارو کپی کنی ….. ولی باز برای باز کردنشون نیاز به سوئیچ داری حالاا این سوئیچ می تونه رمز باشه یا یه نرم افزار
که معمولا کسی که از نرم افزار استفاده می کنه این نرم افزار مثل کلید پیششه
دادگر- منظورتو نمی فهمم دباغ(تو کی می فهمه دادگر )
– خوب بزار اینطوری بگم مثل این میمونه که تو ماشینو با اون همه عظمت و تجهیزاتش در اختیار داری اما تا سوئیچ ماشین نباشه نه می تونی حرکت کنی و نه از امکانات داخل ماشین استفاده کنی در واقع میشه یه چیز به درد نخور
دادگر- که اینطور
هنوز به صفحه خیره بود که سریع از صفحه خارج شدم
دادگر- ای بابا چرا خارج شدی
– وا می خواستی ببینی که نشونت دادم به بقیه اش چیکار داری ؟…………. باور کن تا همینجاشم بفهمن وارد شدیم پدرمون در میارن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هفدهم
وای دیرم شد سرویس حتما رفته …….دیدی دیدی حالا من چطور برگردمدادگر- می رسونمت- مگه ماشین داری؟دادگر- اره – ایول با هم از اتاق زدیم بیرون دادگر حسابی تو فکر بود – راستی پخشم داری؟دادگر- چی ؟- می گم ماشینت پخش هم داره دادگر- اره اره-مدل ماشینت چیه؟دادگر- چی؟-ای بابا شما از من گیجتری؟………میگم ماشینت چیهدادگر- اهان پراید ****سوار ماشینش شدیم- ببین حالا من یه سوال؟دادگر- بپرستو که وضعت خوبه چرا امدی اونم تو قسمت بایگانی کار می کنی دادگر- کی من؟ کی گفته وضعم خوبه- خوب این ماشین دادگر- مگه هر کی ماشین داشت وضعش خوبه- تو محله ما اره …مثلا همین جعفر اقا دادگر- جعفر اقا- اره مغازه میوه فروشی داره تازگیا یه پیکان مدل ۸۳ گرفته ….نمی دونی با چه فخری پشت فرمون ماشین میشینه …..خانومشو که نگووووووووو….. عین این ندید بدیا چپ می ره راست می ره هی برای خودشو خانوادشو ماشین شوهرش اسپند دود می کنههمه میگن جعفر اقا اینا خیلی وضعشون خوبهدادگر- شما کجا زندگی می کنید؟- یکم از اینجا دوره ولی راحت میشه رفت اونجا … شما منو تا اتوبوسای واحد ببری خودم بقیه راهو می رمدادگر- نه من باعث شدم از سرویس جا بمونی خودم تا خونتون می رسونمبه ظبطش نگا کردم- انقدر گفتی ضبط دارم پخش دارم همین بود در حال رانندگی یه نگاه به من یه نگاه به پخش کرد مگه چشه- هیچیش گفتم سی دی خوره تا خود خونه اهنگ گوش می کنیم دادگر- خوب با نوارم میشه اهنگ گوش کردیه نگاه سر سری به ماشین انداختم می دونی ماشینت مثل این ماشینایی که تازه تحویل گرفتن میمونه رنگش کمی پریددادگر- نه این ماشینو خیلی وقته دارم…برای چی همچین فکری کردی منم طبق معمول از سر بی خیالی و گیجی چیزایی رو که می بینم و یا می شنوم به زبون می یارم- خوب پخشت هنوز برچسباش روشه رو صندلیاتم هنوز مشماست اصلا روی داشبود و دندت گرد و خاک نیست پدال گاز ترمز خیلی دست نخورده مونده به نظر میاد کفی زیر پاتون هم اصل ساییدگی نداره هر چقدر هم شسته باشید بازم اگه خیلی وقت باشه که از ماشین استفاده می کنید باید ساییده شده باشد و از همه مهمتر کیلومترتون اصلا مسافتی رو نرفته فکر کن مثل این فیلما بهم بگی از یه خانوم دکتر ماشینو خریدی که فقط صبحا باهاش می رفته مطب و عصری باهاش بر می گشته بعد بلند خندیدم چهرهش کمی زرد شده بودشیشه های ماشینت هم از تمیزی دارن برق می زننتو همیشه به همه چیز انقدر دقت می کنی ؟با خنده گفتم نه؟نفسی کشید این ماشین پدرمه اون خیلی به ماشینش می رسه برای همین همیشه تمیزهاهل اهنگ و این چیزا هم نیست به خاطر همین هنوز پخشش اینه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_هجدهم
-خوب اگه پدرتون انقدر ماشینشو دوست داره چرا دست شما می دهدادگر- ببخشیدا من پسرشم- خوب باشید چه ربطی دارهعینکمو از روی چشام برداشتم و با دست کمی چشامو مالوندم و به عینک نگاه کردمدادگر- چشات خیلی ضعیفه؟- اره دادگر- .از بچگی ضعیف بوده؟- نه راستش یه سال زمستون که ۱۳ سالم بود داشتم کنار حوض بزرگ خونه بازی می کردم که یخای کف حیاط باعث شد لیز بخورم و کله ملق بزنم تو حوضتا درم بیارن فکر کنم ۵ دقیقه ای تو اب بودم .عمه ام میگه خیلی خر جونم که زنده موندم می گفت وقتی درت اوردن با یه تیکه سنگ هیچ فرقی نداشتی با زور اب گرم و پاشویه گذاشته بودن زنده بمونم ولی دکتر نبردن که نبردن…. وقتی هم بهوش امد م تب و لرز کردم فکرشو بکن خر جونی تا کجا …. تا یه ماه داشتم تو تب می سوختم وککه کسی هم نمی گزیدبعد از اون ماجرا خیلی به در و دیوار می خوردم….. خدا خیرش بده ننه کلثومو یکی از پیرزنای محلمون بود همه به حرفش گوش می کردن بازم اون بانی شد منو بردن دکتر انقدر دیر رفته بودم که بینایم دچار مشکل شدحالا هم که می بینی با عینک سر می کنم بدون عینک مثل یه مرده متحرکم. لطفا از این ور برید دادگر- خواهر برادر هم داری؟-نه ……ببخشید می دونم محلمون یکم ناجوره ممکنه ماشینتون خاکی بشه به زور ماشینو تا نزدیک خونه برد- خوب دیگه دینتونو ادا کردید لازم نیست جلوتر از این بیایدراستی بابت امروز هم معذرت می خوام نمی خواستم سرتون داد بزنم اخه حسابی داغ کرده بودم دادگر- چرا می زاری اینطوری باهات رفتار کنن- مهم نیست دیگه عادت کردم….. ولی خیلی باحالی دمت گرم منو از بستن این بند کفشا خلاص کردی دادگر- راستی مگه تو خانوادتون تو فقط کفش بند دار می پوشی – ارهخواست باز چیزی بپرسه که اجازه نداد مبه قول دکتر نیما اساسا باید بگم که به مرد جماعت که رو دادی می خواد شجره نامتونم در بیاره پس رو نده تا پرو نشه و کلی حالش گرفته بشه که دیگه از این پروبازیا در نیاره …..-ممنون اقای دادگر خیلی لطف کردید دادگر- با خنده گفت خواهش ……….خونتون کجاست؟با انگشت جهتی رو بهش نشون دادم-ببین اون گلدسته ها رو می بینیدادگر- اره خوب اونورا از جلوی چشای مبارک حذف کن بعدش دوتا کوچه برو بالاتر اخرش بپیچ سمت چپ سریع دستامو نگاه کردمو گفتم نه نه راست……. وسط کوچه پلاک ملاک که تعطیله یه در زنگ زده کوچولوی ….اگه گذرتون خورد با یه پاره سنگ بیفتین به جونش…. دباغ ایکی ثانیه درو براتون باز می کنهبه خنده افتاده بود ممنون ادرس دقیقتر از این نمی تونست باشه دباغ-خوب فعلا با اجازهدادگر- خدانگهدارتا از سر کوچه بپیچم هنوز اونجا مونده بود وقتی خواستم برم تو کوچه براش دست تکون دادم .اونم دستشو از تو ماشین در اورد و برام تکون د اد.هنوز از راه نرسیده بودم که دیدم در می زنن حدس می زدم کی باشه سریع دفتر کیوانو برداشتم و رفتم دم درخود کله پوکش بودکیوان – برام حل کردی ؟بیا به دفتر نگاهی کرد و سرشو با لودگی تکون داد- خوب کاری نداری کیوان- نه فقط بابام گفت فردا قبل از اینکه بری سر کار بهش یه سری بزنی حتما باز می خواست اجاره خونه رو ببره بالا والا نمی دونم نیم وجب جا چقدر ارزش داره که هر سه ماه یه بار اجارشو می بره بالابا گفتن باشه درو بستم و رفتم تو حوصله شام درست کردن نداشتم فیلم هم که ابدا به دستم نگاه کردم یه کمی درد می کرد چشمم به دستمال دادگر خورد اینم حساب خونی شده از دستم درش اوردم و زیر شیر اب ظرفشویی افتادم به جونش و تا می تونستم چنگ زدم تا لکه های خون از بین ببره هی می شستمش و بالا نگهش می دادشم تا ببینم لکه اش از بین رفته یا نهبعد از شستن گذاشتم کنار پنکه که زود خشک بشه چون اتو نداشتم باید زودتر خشکش می کردم که برای صاف کردنش بندازم زیر تشکمهنوز عینکمو درست نکرده بودم .دقیقا عدسی عینک از وسط شکسته بودوای اگه چسبم بزنم بازم ضایع است اگه مژگان ببینه حسابی مسخره ام می کنه حالا چیکار کنم .انگشتمو گذاشتم لای دندونام و به حساب مخمو بکار انداختم .این مخ اگه کار می کرد که من انقدر مشکل نداشتم پس تصمیم گرفتم چسب بهش برنم بادا باد با اولین حقوقم درستش می کنم *صبح زود از خواب بیدار شدم اول باید یه سری به صاحبخونه می زدم کفشامو پام کردم خواستم دوباره بندارو بندازم تو کفشماکهی چقدر خنگی دختر همین دیروز یاد گرفتی ها…… ارهبا خوشحالی نشستم و بند کفشمو شروع کردم به بستنصدامو کمی کلفت کردم ببین گربه خنگه اول اینطوری گره می زنی بعد اینطوری اینو از اینجا رد می کنی اونم از اونطرف بعد به شکلی که دادگر لبخند می زد برای خودم یه لبخند مسخره امدم خوب دیدی چه اسون بود ……
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_شب
توصیه میکنم این داستان عاشقانه رو بخوونید
اون رفت اما دلم لای شالش ، جاموند !❤️
دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر دوست داشتم. آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم. آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از این بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است،خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت فلانی نامزد کرد!
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم. انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود.شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت!
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند!
غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده، کنار حوض نشستم. اهالی خانه فهمیده بودنند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند.
تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست.چند کام از قلیان گرفت.حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت:
سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان.فرمانده وقتی حال مادرمو دید دو هفته مرخصی داد.خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم.دو تا صندلی از من جلوتر یه دخترکُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند، نگام که میکرد وا میرفتم.
نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن . هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد ،دست و تن و دلم میلرزید.اصن یه حالی بودم.
یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه. داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستادو اون دختر کُرد با مادرش پیاده شد و رفت. همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم باید چه غلطی بکنم،تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و مام اومدیم
اما چه اومدنی؟کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود.
مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم، بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم.
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردی مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود.پدر بزرگ گفت و رفت
و من تا صبح به نامت، به رنگ شال گردنت، به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم که قرار است یک عمربرایم باقی بماند.
#علی_سلطانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ !
ﺣﯿﺮﺕﺁﻭﺭﻩ !!! ﭼﻄﻮﺭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩﺑﻮﺩﯾﻢ؟ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﻞ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺷﯿﺮ ﺁﺏﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽﻫﺎ : ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺨﺘﻦ ﺫﺭﺕ، ﭼﻨﮕﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺫﺭﺕ ﻫﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪﯾﺎ ﺧﯿﺮ؟ ! ﻭﻟﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﺭﻓﺖ !ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﯿﻎ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﯾﮑﯽﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮏ ﻭﯾﺘﻨﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ، ﻭﺍﺭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺁﺭﺩ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭید ﯾﺎﻧﻪ؟ ﻣﻦ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺮﻭﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺭﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ . ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ .ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﯾﺘﻨﺎﻡ، ﻣﺮﺩﯼ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺮﺍﯼﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺁﺭﺩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻭ ﺗﻦ ﺍﻭﭘﺎﺷﯿﺪﻧﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﻧﺪ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﺁﺭﺩ ﺁﺗﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪبدن ﺍﻭﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﺎﻭﻝ ﻫﻢ ﻧﺰﻧﺪ !!! ﺧﻼﺻﻪ، ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﯼ ﺁﺭﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﺩ ﻗﺮﻣﺰﯼ ﻭﯾﺎ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ، ﺑﻪﻫﯿﭻ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﺭﺩﯼ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ، ﻣﻦ ﯾﮏﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺳﻮﺯﺍﻧﻢ، ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﺭﺩ ﺳﺮﺩﺗﺄﺛﯿﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﺭﺩ ﺑﺎ ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﻦﺍﺯ ﺁﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﯾﮏ ﻟﮏﺳﻮﺧﺘﮕﯽ، ﻗﺮﻣﺰﯼ ﻭ ﯾﺎ ﺗﺎﻭﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺁﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪﺭﻭﯼ ﺁﻥ؛ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺩﺭﺩ ﺁﻥ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺁﻥﻫﻢ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪ ! ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ! ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺍﺗﺠﺰﺑﻪ ﮐﻨﯿﺪ ! ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺁﺭﺩ ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ ! ﺩﺭ ﺿﻤﻦﺑﺎﯾﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﻭﻝﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ ! ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﺭﺩ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩﻩ ﻭ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ .ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﻔﯿﺪ ﺭا برای آنها که دوستشان دارید و سلامتی آنها برایتان مهم است به اشتراک بزارید👌🏻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#گشایش_بخت
در زمان قديم، مردى هوس باز روزى متوجه شد كه با هر زنى كه هم بستر ميشود، بخت آن زن باز ميشود.
كم كم آوازه اش ميان دختران مجرد شهر پخش شد، بسيارى حاضر ميشدند براى گشايش بخت خود تن به رابطه با وى دهند و او لذت ميبرد.
روزى دخترى به ملاقات او رفت، و براى هم بستر شدن با وى شرط عجيبى گذاشت، گفت كه من با تو هم بستر ميشوم به شرط آنكه....
قبل از اينكه شرطش را بگويد مرد از او خواست سكوت كند و محل را ترك كند.
مرد داستان، به او دلداده بود و اگر با او رابطه برقرار ميكرد، طبق پيش بينى بخت آن زن باز ميشد
منزوى و گوشه گير شد، تا روزى دختر دوباره براى ملاقاتش آمد، و گفت: شرط من براى با هم بودنمان اين بود كه با هم ازدواج كنيم
من مدتهاست كه دوستت دارم و روابط تو با ديگران، مرا آزرده خاطر ميكرد...
آرى بخت مرد همان كسى بود كه از خوابيدن با او دورى ميكرد....
حقايق گاهى كنار ما هستند و ما آنها را نميبينيم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662