رمان #وقت_دلدادگی
قسمت اول(۱)
امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد مسن و مومن که مادر و پدر داماد بودن فقط حضور داشتند.اصلا داماد حتما کسر شانش بود در این آلونک را بزند و دختر بخواهد.از دل فاخته گذشت نکند عقب مانده ای چیزی باشد و بر فکر خودش خندید.فاخته هم فقط یکبار سینی چای برده بود و بعد به اتاقش رفته بود.صحبتها را از اتاق میشنید.پدر مثل زمان عهد قجر شیر بها می خواست.از استرس ناخنهایش را می جوید.مادر بدون اهمیت به حرفهای مفت پدر فقط شرط ادامه تحصیل گذاشت. از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزند وقتی توافق حاج آقا را شنید.دوباره به فکر فرو رفت"کاش لا اقل سطر زندگیش از این به بعد خوب شروع میشد.حرفهای زیادی زده شده.شر و ور های زیادی پدرش گفت.الکی مهریه بالا می خواست...رو که نبود سنگ پا.بعد از کلی حرف زدن و چک و چانه زدن خداحافظی کردند و رفتند.رفتند و غر غرهای پدر و بد و بیراه گفتن ها شروع شد
-گدا گشنه های تازه به دوران رسیده شیربها ندادن.خب درسته واس مسعود قدم جلو گذاشتن ضمانت و اینا و رضایت حاج یونس رو گرفتن اما خب دختر دارم می دم دست نخورده
با این حرف مادرش زیر لب غرید
-استغفرالله. . .رو تو برم
بینی اش را پر صدا بالا کشید و به پشتی تکیه داد
-میگم فریده اینا مشکوک می زنن .چه زود همه چی راس و ریس شد....نکنه شیطون بلا کاری کردی
فریده که داشت بشقابها را از روی زمین برمی داشت با شنیدن این حرف محکم بشقابها را زمین زد و داد کشید
-خجالت بکش.....یه جو غیرت داشته باش....به تو ام می گن مرد....بمیرم از دستت راحت شم....
بلند شد و بدون توجه به بشقابهای پخش شده وسط هال سمت اتاق رفت.در هنگام باز کردن در اتاق رو به منوچهر کرد و با کینه نگاهش را به او دوخت
-ازت متنفرم منوچهر. ...متنفر
وارد اتاق شد و در را به روی فحشهای رکیک پدر بست.پشت همان در نشست و جلوی چشمان غمگین فاخته اشکهایش روان شد.فاخته بلند شد و آرام کنار فریده نشست.سرش را به شانه مادر تکیه داد؛دستان مادر روی دستان ظریف دخترش نشست .هر دو درسکوت بدون حتی کلمه ای با هم حرفها داشتند.
ترافیک بعد از ظهر وقتی با سکوت و اخم زهرا قاطی میشد دیگر غیر قابل تحمل بود.دنده را خلاص کرد و به سمت زهرا برگشت که محکم چادرش را گرفته بود و به بیرون و ترافیک زل زده بود.دستش را روی شانه زهرا گذاشت .با این کار حواس او به سمت حاج آقا برگشت
-چیه زهرا خانم. .. چرا اخمات تو همه
آه عمیقی کشید.بدون اینکه متوجه شده باشد حاجی چه سوالی پرسیده غمگین نگاهش را به روبرو داد
-چقدر فریده شکسته شده بود.....ولی بازم قشنگ بود
از اینکه فریده را شناخته بود جا خورد.ماشین جلویی که حرکت کرد او هم آرام روی دنده زد و آهسته چند سانتی جلو رفت و دوباره ایستاد
-نبینم زهرا خانوم بد دل بشه ها
صدایی از زهرا در نیامد. دوباره صدایش زد
-زهرا....حاج خانوم
بله آرامی گفت و باز هم آه کشید.حاجی کلافه شد و اخم کرد
-حاج خانوم.... حق نداری فکر ای بیجا بکنی
آرام گفت
-پس چرا دخترش باید بیاد بشه عروس من...نه که بد باشه ها....اتفاقا دختر قشنگی بود اما لایق پسرم نیمانیست علی....بیا بگذر....نیما رو که میشناسی ،به کاری مجبورش کنی همش شلنگ تخته می ندازه. اندازه هم نیستن این دوتا
حاج آقا که حواسش به رانندگی بود و گوشش با زهرا
-چرا نباشن خانوم....هان...وضع زندگیشان افتضاحه....خب....پدرش که نمیشه اسم پدر گذاشت اونم خب....برادر اهلی نداره به جهنم چرا چوبشو این طفل معصوم بخوره
زهرا کمی چادرش را شل کرد
-بحث اینا نیست علی...خود تم میدونی...اخلاق نیما رو می دونی....نگاه نکن ما چی می پسندیم سلیقه پسرت نیست، زن باید به دل طرف بشینه.....مردا عشق به زن رو فرا موش نمی کنن اما اگرم کسی رو نخوان راه کج میرن؛ خیانت ....بفهم چی می گم
از تمام حرفهای زهرا فقط همین را مطمئن بود او امروز بعد از سی سال زندگی فکر می کرد علی هنوز هم در خم عشق اولش است
-حق نداری نسبت به محبتم نسبت به خودت شک کنی
زهرا از اینکه تکه حرفش را علی فهمیده باشد یکه خورد و چشم ب پنجره دوخت
-محبت با عشق خیلی فرق داره حاج علی
راهنما زد و به خروجی دیگری رفت
ادامه دارد
❤️@dastanvpand ❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۲
-محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز داره.من عذاب وجدان دارم فقط....شاید اینجوری
اینبار با اخم به طرف علی برگشت
-برای کم شدن عذاب وجدانت پسرت رو قربونی می کنی... این رسمش نیست علی؟؟؟دل نیما رو میشکونی فقط بخاطر دل..
بغض جا مانده در گلویش نگذاشت ادامه بدهد اما حاج آقا ادامه داد
-نیما پسر منم هست. ...حاضر نیستم آخ بگه چه برسه قربونی کنم....نه من ابراهیمم نه نیما اسماعیل...اگر بدونی پسرت چه غلطی کرده اونوقت چوب پسر تو سر من نمی زنی.آره زورش کردم به ازدواج ولی به والله قبلش کلی فکر کردم استخاره کردم زهرا.تو تن هام نزار زن....دلیلش رو بهت حتما می گم اما بعد از بله پسرت. .. اینم بگم فریده رو خیلی اتفاقی دیدم تو جریان دعوای حاج یونس و غمه کش شدن پسرش.....باقیش باشه برای بعد عقد
زهرا فقط آه کشید
-خدا به خیر کنه اما اگه ذره ای نیما رو بشناسم مطمئنم دل به دل این دختر نمیده
از صبح که بلند شده بود جای هر چیز بغض فرو داده بود.پدرش انگار عجله داشت برای راندن فاخته و دائم غر می زد که دیر دنبال فاخته آمده اند.اما جوابش فقط سکوت بود.در اتاقش که باز شد و مادرش را دید دیگر نتوانست مقاومت کند و بارا ن بهاری را آغاز کرد.هوا هم که در پاییز برگریزان زود تاریک و دلگیر میشد. مادر بدون توجه به گریه فاخته شانه ای آورد و آرام گفت
-پشت تو کن به من و بشین
فاخته فقط با سیلاب اشک گوش کرد.شانه آرام روی موهایش نوازشگونه پایین آمد.هیچ حرفی نمی زدند اما احساس دلتنگی بینشان زبانه می کشید. مادر شانه می زد و آه می کشید ،فاخته اشک میریخت و حسرت می خورد.موهای فوق العاده بلندش را گیس کرد و بعد پیچاند و جمع کرد.آرام دستانش را روی شانه فاخته گذاشت.تشکر آرامش را شنید.فریده بلند شد و از کمد زوار دررفته و داغان روبرویشان پلاستیکی در آورد و جلوی فاخته نشست.
بدون نگاه کردن به فاخته مشغول در آوردن محتویات پلاستیک شد
-می گن باید لباس سفید بپوشی تا سفید بخت بشی....اینا همش حرفه.آدم باید پیشونی نوشتش سفید باشه.امروز از این در که بیرون رفتی دیگه پشت سر تم نگاه نمی کنی
فاخته با بهت به مادرش چشم دوخت.مادرش هم سرش را بالا آورد و به چشمان گریان دخترش نگاه کرد
-تو این خونه یا جای تو یا مسعود.درسته از پدر یکی هستین اما از دری که اعتیاد بیاد تو غیرت و مردونگی فرار می کنه. شاید زور من تو این اجبار دلت رو شکست اما این بهترین فرصت برای رفتن از اینجاست.من قول کتبی از حاج پور داوودی گرفتم تا تامین باشی و درست رو بخونی.سراغ از من نگیر که همین که تو بری منم گورم رو گم می کنم
با پشت دستش محکم اشکهایش را پاک کرد
-کجا می خوای بری مامان....هر جا میری منم با خودت ببر
دستش را نرم روی گونه فاخته کشید اما زبری دستهایش باز هم پیدا بود
-جاییکه من میرم تو نمی تونی بیای...من حق ندارم حق زندگی رو از تو بگیرم. از من نشونی نخواهی داشت
فریده خواست دستش را بر دارد اما فاخته محکمتر آنرا به گونه اش چسباند
-چرا مرموز حرف می زنی مامان...مگه کجا می خوای بری
فریده پاسخ نداد لبهایش ار بغض لرزید اما مانع ریختنش شد.با دستانی که سعی داشت از لرزشش جلوگیری کند شال سفید رنگی را روی سر فاخته انداخت و به صورت مهتابی دخترش نگریست
-خوشبختی تو تنها آرزوی منه.فقط من برای راضی کردن پدرت بهش پول دادم.نمی بینی جقدر خوشحاله .بزار دود کنه هوا.....عمر من که دود شد اما نمی زارم تو هم مثل من بشی....تو این خونه حروم میشی...امیدوارم منو ببخشی
صورت فاخته را در قاب دستانش گرفت و بر پیشانی او بوسه زد.صدای زنگ در بلند شد
.قلب فاخته فرو ریخت.این آخرین دیدارشان بود فریده هم در مبارزه با اشکهایش شکست خورد و گریان فاخته را در آغوش کشید
-دیگه وقت رفتنه.....اومدن دنبالت
گریه فاخته شدت گرفت.فریده دوباره دستهایش را دو طرف صورت فاخته گرفت
-شاید اولش برات خیلی سخت باشه ولی صبور باش باشه.هر موقع هم دلتنگ و خسته شدی با همون دفترت درد دل کن
در میان آنهمه گریه از اینکه مادر راز دفترش را می دانست و کلمه ای بر زبان نیاورده بود تعجب کرد و محکمتر مادر را در آغوش گرفت
-خیلی دوست دارم مامان...دلم برات تنگ میشه
در آغوش هم گریه می کردند که با صدای گوشخراش پدرش هر دو به هم نگاه کردند.زمان به پایان رسیده بود
-پاشو دیگه....وقتشه
ادامه دارد...
@dastanvpand
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_شانزدهم
درحسینیه مستقر شدیم.من و زینب و نرگس و گلی قرار گذاشتیم یک ساعت دیگه حرکت کنیم سمت حرم.دیگه پیاده روی تموم شد.حالا دو روز وقت داریم....
باید مشاممون رو پر کنیم از بوی حرم.برای روز های دلتنگیمون...
برای روز های حسرتمون....
شاید دیگه نیاد این روز ها...همین چندوقت پیش بود که نازنین برام پیام فرستاد.با پیامش سوختم و گریه کردم.با خودم گفتم:یا حسین....نکنه اربعین سال دیگه بیاد و من این موقع....
نازنین نوشته بود:
می گویم از کنار زیارت نرفته ها
بالا گرفته کار زیارت نرفته ها
در روز اربعین همه ما را شناختند
با نام مستعار زیارت نرفته ها
کفش هامون رو پا کردیم و چادر های خاکیمون رو پوشیدیم.یادم نمیره اون موقع که گلی ما رو با اون وضع دید با تعجب گفت:
-مگه نمی خواهید برید حرم امام حسین؟
—چرا می خواهیم بریم.چه طور مگه؟
-با این وضع خاکی؟با این چادر های راه؟
نرگس با بغض گفت:
—گلی،حضرت زینب هم با همین وضع رقت ملاقات امام حسین.
همین چهل روز پیش بود...
اهل بیت حسین پیاده روی خاک ها با زنجیر کشیده می شدن.تفاوت رو احساس نمی کنی؟
موقع اومدن به کربلا عباس بود.حسین بود.اکبر بود.عمه زینب که می خواست از شتر پایین بیاد عباس زانو زد گفت خواهر بیا پاهات رو بگذار رو شونه هام.علی رفت دست عمه رو گرفت.حسین سمت راست خواهر ایستاد تا چشم نامحرم به عمه نیوفته.
حالا هیچ کس نیست.هیچ کس نمونده تا مواظب باشه خار های بیابون توی پای رقیه نره.دیگه عباس نیست که چهارچشمی حواسش به معجر دختر ها باشه.
هیچ کس نیست...
هر چهارتامون با صورت های خیس از اشک راه افتادیم سمت حرم.با همون چادر های خاکی...
به رسم عاشورا....
به رسم زینب...
🌸 پايان قسمت شانزدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده :#رضوان_میم
#قسمت_هفدهم
چهارتایی توی خیابون های کربلا دنبال شلوغی میرفتیم تا به حرم امام حسین برسیم.هرجا تابلو حرم امام حسین بود اون طرف میرفتیم.
خیلی شلوغ بود.
زینب:وای بچه ها.من مردم از بس راه رفتیم.گشنمه بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
نرگس:برای اولین بار یه حرف درست تو زندگیت زدی زینب.
پس رفتیم توی موکب ها تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.من و گلی و زینب نشستیم و نرگس رفت غذا بیاره.
چند تا خانوم عرب هم اون جا نشسته بودن و داشتن کفش های خانوم های زائر رو تمیز می کردن.
زینب که عربیش خوب بود شروع کرد صحبت کردن با اون خانوما.
یکیشون اسمشون رباب بود اون یکی فاطمه.زیاد یادم نمیاد چی میگفتن فقط یادمه که گلی به زینب گفت:
زینب جان بپرس ببین اینا چرا اینجوری با عشق از ما پذیرایی می کنن؟
وقتی زینب این سوال رو از فاطمه پرسید اشک تو چشمای فاطمه جمع شد و به عربی گفت:
موقعی که امام حسین و اهل بیتش اومدن پذیرایی نکردیم.حالا بذارین از زائراشون پذیرایی کنیم.
همین موقع ها بود که نرگس با انبوهی از خوراکی های رنگارنگ اومد.توی سینی بزرگ چیده بود.هر کی از دور میدید فکر می کرد برای یه هیئت داره غدا میبره.😁
زینب:وای عاشقتم نرگس.من از اول می گفتم این نرگس دختر اهل حالیه.😳
نرگس:انقدر گفتی گشنمه گشنمه.آبروم رفت با این سینی.هرکی میدید یه لبخند ملیح تحویلم میداد.حتما با خوشون می گفتن:این دختره بیچاره قحطی زده سومالیه.
خلاصه با خنده و شادی غذاهای سلف سرویس رو خوردیم.توی سینی فلافل و قیمه نجفی و باقالا و چایی بود که با کمال تعجب چهارنفری همه رو خوردیم😊
پایان قسمت هفدهم
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_آخر
بخش اول
خیلی عجیب بود.ما میخواستیم بریم حرم امام حسین یعنی تابلو های حرم امام حسین رو هم دنبال کرده بودیم.
اما یهو دیدیم روبه روی حرم حضرت عباسیم.همین موقع که اومدیم از هم بپرسیم چرا سر از اینجا دراوردیم یکی از موکب های ایرانی یه مداحی گذاشت که جواب همه سوال هامون بود.
هیچ وقت یادم نمیره اون مداحی رو به رو حرم عباس...
وقتی مداح خوند:اذن دخول حرم تو با ابلفضله...
دست عطا و کرم تو با ابلفضله
حالمون خیلی عجیب بود.خیلی.
فهمیدیم یه چیزی رو.برای رفتن به حرم سردار باید اجازه سقا صادر بشه...
پس رفتیم برای اذن دخول حرم سردار از سقای حرم.
بعد از این که با بدبختی هفت خان رستم گشت و تفتیش رو گذروندیم رسیدیم توی حرم.
حرم حضرت عباس...
حرم امید بچه های حسین...
زبان من قاصره نمی تونم چیزی بگم.
من از عباس بگم؟
شما خودتون میفهمین.
من بگم آب...
من بگم نگاه بچه ها...
من به همه گفته ام شما باب الحوائج هستی عباس...
امیدوام لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
قسمت آخر
بخش دوم
توصیف حرم سقا از من بر نمیاد.فقط میتونم بگم احساس امنیت میکردم.امنیتی که عمو عباس برای سکینه داشت.برای رقیه بی قرار...
حالا هم این سینه بی قرار من را عمو عباس تسلا داد.کاش آن روز های سخت کنار رباب بود.کنار گهواره اش....
اصلا کاش پیش حسین اندکی می ماند.تا تسلا باشد برای کمر خم شده اش.مگر حسین چگونه می تواند،تک و تنها و بی یاور مدافع خیام باشد؟
تا عباس بود،کسی نگاه چپ به خیام نمی کرد چه برسد به اینکه شمری آید و گوشواره ای کنده شود و دامنی آتش گرفته...
حسین نبود.عباس هم.زینب چه می کرد تنها.
پیش عمو عباس بودن را دوست داشتم...
با هزار سختی از لابه لای جمعیت بیرون آمدیم و در بهترین دوراهی جهان قرار گرفتیم.پشت سر عباس و پیش رو حسین.جمعیت زیاد بود و ما همدیگر را گم کرده بودیم.
چه میشد من هم خودم را میان این زائر ها گم میکردم و دیگر برگشتی در راه نبود.اما من اشتباه می کردم.من پیش حسین پیدا میشدم...
من چه جوری برگردم از این بهشت.با چه دلی؟
وقتی برگشتم به اون کربلا نرفته ها میگم:
بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
قسمت آخر
بخش آخر
تموم کردن این داستان کار من نیست.شروعش هم نبود.شروعش با دعوت بود و پایانش....
بزاریم آخر داستان رضوان سادات ما باز بمونه.یعنی چی باز بمونه؟
توی بین الحرمین بهترین جای دنیا...
چه جوری آدم دلش میاد تموم بشه این لحظات.لحظات با حسین بودن.لحظاتی که کنار پسر فاطمه میگذره انقدر قشنگه که حتی توی داستان نمیشه تصور کرد که برگشتی هم درکار باشه چه برسه به وداع با حسین...کاری که زینب کرد و کمرش خم شد.وداع با حسین بن علی کار من نیست...
هممون از بچگی با بوی سیب بزرگ شدیم.
مادرهامون یاد دادن وقتی می خوری زمین بلند شو بگو یاعلی.وقتی کمرت درد میکنه پهلوت رو بگیر بگو یا زهرا.
ولی وقتی همه جونت درد میکنه کسی جز حسین به دادت نمیرسه...
ما از بچگی با این خانواده بزرگ شدیم.حب و عشق این خانواده تو قلب ما جا خوش کرده.بعضی ها هم مثل گلی داستان ما...توبه نامه گلی هارو خود حسین امضا می کنه
گناهاکاریم...درست...
ولی مگه حرم برای گناهکار جا نداره؟
آخر قصه ما دست خود امام زمان.
رضوان سادات هم بمونه تو بهترین دوراهی دنیا.
براتون آرزو میکنم هیچ وقت تو دوراهی نمونین جز دوراهی بین الحرمین...
که ندونی حرم سقای بی دست بری یا سردار بی سر...
و من الله توفیق
رضوان میم
۹۵/۱/۲۰
نجف اشرف🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۲ -محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 3
جو آرام خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اصطرابش را آتش میزد.زیر نگاههای مادر و دختر حاج آقا آرام و قرار نداشت.هر بار که سر بلند می کرد داشتند نگاهش می کردند.خواهر داماد بیست و هفت یا هشت را داشت.دو قلوهای دختر و پسر نه ساله ای داشت.آنطور که فهمید در همینجا زندگی می کردند.اما از داماد خبری نبود.نکند واقعا خبری از داماد نبود و او بیخبر بود.شام هم در همان سکوت میان دو سه کلمه حاج آقا و تشکر از دستپخت حاج خانوم صرف شد.از خجالت گوشه ای از مبل معذب نشسته بود که نازنین کنارش نشست
-اگر دوست داری نمازی بخونی بریم تو اتاق
انگار دنیا را به او دادند.سریع موافقت کرد و با هم به اتاقی رفتند.وقتی داخل شدند نازنین با لبخند به سمتش برگشت
-اینجا اتاق منه.این خونه خیلی قدیمیه ولی آقا جون دوست داشت ترکیبش همینطور باشه واسه همین فقط توش باز سازی شده. منم طبقه بالا میشینم.طبقه سوم هم مال داداشه.
فاخته سرش را پایین انداخت.نازنین هم میدانست امشب با آمدن نیما هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت.چادر سفید رنگی را روی تخت گذاشت
-دوست داشتی اینم سر کن....
خواست از در اتاق بیرون برود اما دوباره برگشت و به چهره آشفته و رنگ پریده دخترک نگاه کرد
-دو رکعت نماز بخون آروم میشی
فاخته فقط سرش را به نشانه تاکید تکان داد.او رفت و فاخته روی تخت نشست.دستی به رو تختی نرم روی تخت کشید.اتاق بزرگی بود.اتاقش دلباز تر از خانه ازآنها بود.از فضای آرام بخش اتاق که سفید و کرم تزئین شده بود روحش آرام شد.دختری میشود نازنین و در رفاه؛دختری هم میشد فاخته با کلی حسرت و آه.خواست آه بکشد اما یادش آمد از این کار متنفر است.از قبل وضو داشت.جانمازی هم روی پاتختی کنار تخت بود .بر داشت و قامت بست.دو رکعت نماز به جا آورد فقط به نیت شکر از بودن خدایی که او می تواند به او پناه ببرد.سلام نماز را هم گفت و همان جا سر سجاده نشست.
با بی حوصلگی ماشین را در کوچه پارک کرد و پیاده شد. بنر تبریک و خوش آمد گویی حاج آقا حسنی از کربلا چشمش را در گیر و پوز خند را مهمان لبش کرد در دلش گفت "کاش جای اینهمه کربلا رفتن حاجی دلت برای دختر بچه ات میسوخت که پانزده سالگی عروسش کردی و حالا یه بیوه بیست و پنج ساله داری."زنگ در را در همین حین فشرد.صدای تیک در و باز شدنش را شنید و وارد شد.دو سال بود هر از گاهی انهم در نبود حاج آقا به اینجا می آمد اما امشب برای دیدن عروس انتخابی می بایست دوباره با پدرش رو در رو شود.نه اینکه دوستش نداشته باشد از اینکه عقایدشان با هم متضاد بود و دائم بینشان تنش وجود داشت خسته شده بود.پدرش درعین بسیار خوب بودن بسیار در عقایدش متعصب بود .چیزیکه نیما درک نمی کرد.وارد خانه شد و با اهل خانه سلام و علیکی کرد بعد از خوردن چای با اشاره های نازنین فهمید دختر مورد نظر در اتاق نازنین است.با پدر هم سر سنگین رفتار کرد.بلند شد و آرام به اتاق نازنین نزدیک شد.چند ضربه به در زد و آرام در را گشود
**
از همان موقع که صدای مردانه ای شنیده بود دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.ندیده بود اما از پشت همین در هم احساس می کرد این جوان که آمد همه از قبل ساکت تر شدند.فقط تند و تند صلوات می فرستاد و در دل دعا می کرد اما اصلا آرا مشی به دلش باز نمی گشت.همان لحظه که دستگیره در اتاق پایین داده شد سراسیمه از روی سجاده بلند شد و چادر گلدار را روی سرش مرتب کرد .با باز شدن در سرش را بالا آورد و به قامت پسر جوانی که در آستانه در ایستاده بود و اورا نگاه می کرد خیره ماند.زبانش نچرخید سلامی بگوید مخصوصا که اخمهای پسر رفته رفته بیشتر در هم فرو می رفت و صورتش داشت از عصبانیت قرمز میشد.
بعد از کمی برانداز کردن با عصبانیتی که کمتر از خود سراغ داشت در اتاق را کوبید و به سمت سالن پذیرایی قدم تند کرد.پدرش روی سجاده نشسته بود و ذکر می گفت.دستانش را مشت کرد و به سمت پدر رفت. مادر و خواهرش همزمان از روی مبل بلند شدند.بلند پدرش را که پشتش به او بود خطاب قرار داد
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand❤️