eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️🌞☁️ ✨با پیـرمــردِ مـــؤمنـی، درمسجــد نــشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مـؤمـن٬ دست در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکه‌ای دادند. ✨جوانی از او پـرسید: پول شیـرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی کافی بود!! پیرمرد تبسمی کرد و گفت: پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. ✨ از پـول شیـرین‌تـر، جان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. ✅ به فـرمـایش حضرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سوره‌ی بقره آیه‌ی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق ڪنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلڪه و خطر در نیفڪنید و نیڪویی ڪنید ڪه خدا نیڪوڪاران را دوست می‌دارد. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸خدایا... از تو می خواهم در کشمکش درونی «من» میان حق و باطل میان عقل و هوی پناهم باشی.. 🌸خدایا... پناهم باش که شیطان این موجود فعال و خستگی ناپذیر که‌ روز و شب نمی شناسد این بنده ات را به مخالفت با مسیر هدایت نکشاند..که‌ خلاف هدایت حرکت کردن رسیدن به ضلالت و گمراهی است 🌸خداوندا ... پناهم باش در مخالفت کردن «من» با هوای نفس و تبعیت کردن «من» از هدایت.. و یاریم کن در رسیدن به سعادت و دوری از شقاوت.. 🌸خداوندا .. پناهم باش در هر صبح پناهم باش در هر شب پناهم باش در هر لحظه یک پناهگاه دائم و پیوسته 🌸خدایا... پناهم باش حتی در آن لحظه که فکر مخالفت کردن با هدایت و تبعیت از هوی در «من» جان میگیرد ای مطمئمن ترین و محکم ترین پناهگاه..آمین 📚صحیفه سجادیه 📕دعای هشتم - فراز دوم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس کردم. خدایا! این چه تقدیرى است. با صدایى بلند گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟ اون از آیدا، این از لیلا!شادى با تغیّر گفت: زبونت رو گاز بگیر، خدا رو شکر، حال خودش خوبه.- حالا کدوم بیمارستان بستریه؟ - مهرداد گفت امروز بعدازظهر میارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ریم همون جا دیدنش.بعدازظهر، قبل از بیرون رفتن از خانه براى حسین یادداشت گذاشتم و راه افتادم. در بین راه چند کمپوت و یک جعبه شکلات خریدم. وقتى جلوى در خانه شان پارك کردم تازه متوجه شدم چقدر به لیلا سخت گذشته است. دو ماه بیشتر به زایمانش نمانده بود. و خیلى سخت بود بچه اى که هفت ماه با خودت حمل کرده اى، از دست بدهى. مطمئن بودم لیلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برایش خیلى سخت بود که مرگش را تحمل کند.وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر لیلا جلو آمد و صورتم را بوسید. با دقت نگاهش کردم. انگار چندین سال پیرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى خیال دیگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق لیلا شدم که باز روى تخت آن خوابیده بود. زیر چشمانش دو چاله سیاه افتاده بود. با دیدن من لبخند کمرنگى زد و گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بینى؟ با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اینطورى شد؟مادر لیلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى خواد، این دایم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه یا یک بلایى سر خودش مى آد یا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى باید آرامش داشته باشى، تغذیه خوب داشته باشى، ورزش کنى. اما لیلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود حرص و جوش!زیر لب گفتم: خدا رو شکر خودش سالمه!صداى لیلا انگار از ته چاه مى آمد: از جهتى هم خوب شد مهتاب، من به خاطر این بچه خیلى چیزا رو تحمل کردم، ولى حالا دیگه انگیزه اى ندارم.شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به این زودى تصمیم نگیر.خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! این بار تصمیم درستى گرفته، حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده که نباید یک عمر بمونه و بسوزه تا تاوان بده، مردى که با داشتن زن جوون، عیاشى مى کنه قابل زندگى نیست، حتى اگر دنیایى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نکرد، من مادرم، خیر بچه مو مى خوام.حالا هم دیر نشده، لیلا هنوز سنى نداره، ولى اگه بمونه و بسازه موقعى مى رسه که مهرداد پیرو از کار افتاده مى شه واون وقت لیلا مى شه پرستار تمام وقت! این جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون خودشون تو جوونى هزارجور کثافت کارى کردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و پدر زن بدبخت رو در مى آرن. کجا بودى؟ با کى بودى؟ کى بود زنگ زد؟ به کى زنگ زدى؟... مگه لیلا دیوانه است؟ پس تکلیف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نباید از عمرش لذت ببره و استفاده کنه؟ به لیلا نگاه کردم که چانه اش مى لرزید و اشک در چشمان سیاهش موج مى زد. در دلم آرزو کردم که اى کاش دختران جوان و دم بخت، لیلا را در این حالت مى دیدند و به این نتیجه مى رسیدند که پول ضامن خوشبختى نیست! شب، وقتى براى حسین حال و روز لیلا را تعریف مى کردم، هنوز قلبم از دیدن دوستم در آن وضعیت، درد مى کرد. حسین هم دراندوه گوش کرد و در آخر حرفهایم گفت: - اى کاش شوهر لیلا قدر قدرتى که خدا بهش داده، مى دونست. پول زیاد، یک قدرته، مى تونه باعث بشه آدم در دنیا و آخرت خوشبخت و سعادتمند باشه، امتیازى که فقیرها ندارن، فقیرها نمى تونن مسجد و مدرسه بسازن، نمى تونن به نو عروساى بیچاره جهیزیه بدن، به تحصیل یتیم ها کمک کنن، اما پولدارها مى تونن و اگه کسى پول داشت و قدم خیرى براى همنوعاش برنداشت از تمام اون فقیرا بدبخت تره!آن شب، وقتى مى خوابیدم، در دل از اینکه شوهرى فهمیده و انسان مثل حسین دارم، خدا را شکر کردم.آن ترم لیلا براى امتحانات هم به دانشگاه نیامد. ضعف جسمانى و افسردگى روحى از پا در آورده بودش، این بود که من و شادى بدون لیلا درس خواندیم و امتحانات را پشت سر گذاشتیم. شادى که آن روزها حال عجیبى داشت، شب تا صبح براى امتحانات درس مى خواند و صبح تا شب هم به دنبال خرید عروسى اش بود. اینطور که تعریف مى کرد، رامین پسرساده و با محبتى بود که عاشقانه شادى را دوست داشت و براى راضى کردن دل شادى به همه کارى دست مى زد. 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹بسم الله الرحمن الرحيم🔹 📕علّامه مجلسى در كتاب «بحار الأنوار» مى گويد: روايت شده است يكى از منافقين به حضرت رضا عليه السلام عرض كرد: 👈عدّه اى از شيعيان شما در ميان راه شراب مى آشامند. امام هشتم عليه السلام فرمود: الحمدللَّه الّذي جعلهم على الطريق فلايزيغون عنه. خدا را سپاس كه آنها را ميان راه قرار داد و گرفتار بى راهه و انحراف نفرمود. 👈منافق ديگرى به آن حضرت اعتراض كرد كه بعضى از شيعيان شما نبيذ مى آشامند. فرمود: اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نيز نبيذ مى نوشيدند. 👈عرض كرد: مقصودم از نبيذ آن شربت حلال نيست بلكه منظورم شراب مسكر است. 🌟امام هشتم عليه السلام چون اين جمله را شنيد چهره مباركش عرق كرد، سپس فرمود: خداوند گرامى تر و بزرگوارتر از آن است كه در قلب مؤمنى بين آلودگى شراب و دوستى ما اهل بيت جمع كند، (يعنى ولايت ما مانع مى شود كه دوستان ما چنين كارى كنند). 👈و پس از اندكى تأمّل فرمود: وإن فعلها المنكوب منهم فإنّه يجد ربّاً رؤوفا ونبيّاً عطوفاً وإماماً له على الحوض عروفاً، وسادة له بالشفاعة وقوفاً، وتجد أنت روحك في برهوت ملوفاً. 👇👇👇👇 و اگر توسرى خورده و بخت برگشته اى از آنها چنين كارى كند، 🌟پروردگارى مهربان، 🌟و پيامبرى بالطف و احسان 🌟و امامى كه اداره حوض كوثر را به عهده دارد 🌟و سرورانى كه براى شفاعت ايستاده اند او را در مى يابند و از او دستگيرى مى كنند، و تو روحت را در برهوت (جائى كه ارواح منافقين را در برزخ عذاب مى دهند) بيچاره و درمانده و گرفتار عذاب و آتش خواهى يافت. [۱] --------------- 📕[۱]: مشارق الأنوار: ۱۸۲، 📕بحار الأنوار: ۳۱۴/۲۷ ح ۱۲. 📕 القطره- بخش دهم - جلد۱ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❤️ می خواهد😭 🍃شب جمعه حرمت بوی محرم دارد بانویی کنج حرم مجلس ماتم دارد 🍃شب جمعه شده و باز دلم رفت حرم دل آشفته ى من، صحن تو را كم دارد 🍃مادرت روضه گرفته است برایت آقا زیر لب زمزمه ی "وای حسینم" دارد 🍃بیرق روضه عيان است ز روی گنبد مجلس روضه همانجاست که پرچم دارد 🍃گریه ى مادرتان عرش خدا را لرزاند روضه ی " آه بُنَیَّ "چقدر غم دارد 🍃حجره های حرمت پر شده از ذکر حسین(ع) هر که آید به حرم نام تو را دم دارد 🍃در هوای لب خشکت به لب آب فرات چشم هر زائرتان چشمه ى زمزم دارد 🍃عطر سیب حرمت از سر شب تا به سحر برده غم از دل هرکس که به دل غم دارد 🍃فطرس امشب چقدر بر تو سلام آورده فطرس انگار خبر از همه عالم دارد 🍃❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃 🍃🌺 🌺 نماز و شیطان ✨ روزی روزگاری بود مردی بود که همیشه برای خواندن نماز به مسجد می رفت شبی آماده شد و لباس آراسته پوشید و راهی مسجد شد .از قضا آن شب باران تندی شروع به باریدن کرده بود. و چون زمین خیس بود مرد در بین راه به زمین خورد و تمام لباس هایش کثیف و گلی شد. پس به خانه برگشت و لباس هایش را عوض کرد و دوباره به راه افتاد.اما چند قدم بیشتر بر نداشته بود که پایش سر خورد و دوباره زمین خورد و باز راهی منزلش شد و لباس هایش را عوض کرد و به راه افتاد. این بار مردی را دید که فانوسی به دست گرفته بود و خواستار آن بود که مردرا تا مسجدهمراهی کند. آن دو با هم به راه افتادند و چون به در مسجد رسیدند مرد به آن شخص فانوس به دست تعارف کرد که اول او وارد مسجد شود اما آن شخص امتناع می کرد و وارد نمی شد . مرد از او پرسید که دلیل این همه اجتناب او از مسجد چیست؟ آن شخص در پاسخ گفت :دلیل آن است که من شیطانم . مرد کمی ترسید و گفت :اگر تو شیطانی ، پس چرا مرا تا در مسجد همراهی کردی؟ شیطان گفت:بار اولی که به مسجد می آمدی من باعث شدم که زمین بخوری وچون تو دوباره تصمیم گرفتی که به مسجد بروی ،خداوند تمام گناهانت را آمرزید و من هم دوباره کاری کردم که به زمین بخوری اماچون قصد کردی که باز به مسجد بروی ، خداوند گناهان پدر و مادرت را نیز آمرزید ومن ترسیدم که اگر باز باعث شوم که تو به زمین بخوری و تودوباره به مسجد بروی ، خداوند گناهان فامیل و خاندانت را نیز بیامرزد. این بود که گفتم تو را تا در مسجد همراهی کنم تا به سلامت به مسجد برسی 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃
💘 صبرم از کاسه دگر لبریز است اگر این جمعه نیاید چه کنم ؟! آنقدر من خجل از کار خودم اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟! مهدی بیا ... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت 15درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ! ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ. كدخدا ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﻲﺷﻪ ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ی ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ. ملا ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ. كدخدا ﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟ ملا ﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ. كدخدا ﮔﻔﺖ: مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ملا ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ. ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت 2درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يک الاغ شوید. به پانصد نفر بلیت ۲درهمی فروختم و ۹۹۸ درهم سود کردم. كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟ ملا ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. من هم ۲درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ. و این شد كه آزمون های استخدامی در ایران مد شد. و همراه اول و ايرانسل جریان پیامک های شرکت در مسابقات رو راه انداختن...! 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مراسم عقد و عروسى شادى در یک روز و درست یک هفته پس از پایان آخرین امتحانمان بود. قرار بود براى ماه عسل به جزیره کیش بروند و من به جایش ثبت نام ترم جدید را انجام دهم. شادى براى عقد، من و لیلا و براى عروسى سهیل و گلرخ را هم دعوت کرده بود. براى عقد، کت و شلوار زیبایى به رنگ طوسى داده بودم به خیاط تا برایم بدوزد. مراسم عقد در خانه پدرى شادى برگزار مى شد و مراسم عروسى در یک تالار، حسین آنروز مرخصى گرفته بود تا به من کمک کند، گلرخ و سهیل هم براى عروسى مى آمدند. شب گذشته با لیلا تماس گرفته بودم تا اگر مى خواهد دنبالش برویم،اما جواب داده بود هنوز معلوم نیست بیاید و اگر خواست همراه مادرش به مجلس مى آید. جلوى آینه مشغول آرایش کردن بودم که حسین وارد اتاق شد. با دیدن من در آن حالت، جلو آمد و دست روى شانه هایم گذاشت: - مهتاب کارى کن حداقل عروس، امشب به چشم بیاد.با خنده گفتم: تو از قیافه من خوشت مى آد. همه که خوششون نمى آد.حسین موهایم را نوازش کرد: همه بى سلیقه هستن!... نگاه، این موها مثل ابریشم مى مونه. انقدر از جعدش خوشم مى آد که نگو، این چشم ها که هر لحظه یک رنگى هستن. این چونۀ کوچک این ابروهاى کمونى، واى خدایا! اگه فرشته هاى بهشت هم به این زیبایى باشن خوش به حال بهشتى ها! با دستم آرام کنارش زدم: بس کن، باز بى کار شدى؟حسین دستم را گرفت: کار من تویى عزیزم، هر چقدر هم ازت تعریف کنم، کمه.جدى پرسیدم: حسین تو از ازدواج با من راضى هستى؟در چشمانم خیره شد: من خیلى خوشبختم مهتاب، این یکسال جبران همه سالهایى که در رنج و تنهایى گذراندم، کرد.فقط گاهى آرزو مى کردم اى کاش خونواده ام بودند و تو را مى دیدند. و در شادى داشتن تو با من سهیم بودند. گاهى وقتها فکر مى کنم تمام اینا یک خوابه، یک رویاست. تو، با اونهمه امکانات و شانس هاى بهتر از من، در کنار منى. با این صورت و هیکل زیبا و اخلاق و رفتار مثل فرشته ها! بعد دعا مى کنم اگه خوابم، بیدار نشم. تحت تاثیر حرفهایش، دو طرف صورتش را بوسیدم و گفتم: - عزیزم، تو مستحق خیلى بهتر از من هستى، این من بودم که شانس داشتم و با تو آشنا شدم. حالا هم به آرزوم رسیده ام و همیشه خدا را شکر مى کنم. من هم گاهى آرزو مى کنم کاش پدر و مادرت بودند تا دستانشان را که تو را اینطورى بزرگ کرده اند، مى بوسیدم. هنوز حرفم تمام نشده بود که حسین محکم بغلم کرد و با حرارت لبانم را بوسید. چند لحظه اى در آغوشش ماندم.صدایش مثل زمزمه بود: اگه یک کم دیر بشه عیب داره؟با تعجب نگاهش کردم، با ملایمت روى تخت نشاندم و همانطور که مى بوسیدم گفت: خواهش مى کنم...حسابى دیر شده بود، با عجله لباس پوشیدم و به حسین که از حمام بیرون آمده و هنوز مرا نگاه مى کرد گفتم: چیه؟ جن دیدى؟ بعد خودم را لوس کردم: حسین، مى شه بعد از عقد منو بیارى خونه لباس عوض کنم؟لبخند زد: جان نثار در خدمتگزارى حاضرم و مفتخر! وقتى رسیدیم، عاقد در حال خواندن خطبه عقد بود و شادى همیشه شیطان، براى اولین بار سر جایش ساکت و آرام نشسته بود. واى که چقدر زیبا شده بود. لباسش پیراهن سفید و زیبایى بود که برخلاف اکثر لباسهاى عروسى دامن پف دار نداشت، شادى قد و هیکل درشتى داشت و دامن پف دار، گنده تر نشانش مى داد. از گوشه چشم نگاهى به من انداخت و لبخند زد. حسین کنارم ایستاده و سر به زیر داشت. مى دانستم در جایى که زنها بى حجاب هستند، معذب است. درمیان هلهله و سر و صداى زنها، شادى بله را گفت. به آقاى راوندى نگاه کردم که شرمزده و محجوب، از هدیه دهندگان تشکر مى کرد. به اطراف نگاه کردم، اما اثرى از لیلا و مادرش نبود. سکه اى به عنوان هدیه براى شادى خریده بودم که جزو آخرین نفرات تقدیم عروس و داماد کردم. وقتى جلو رفتم، شادى با خوشحالى گفت: - چه خوب شد حداقل تو آمدى. لیلاى بى معرفت نیامده.آهسته گفتم: طفلک حال نداره، بهش حق بده. حسین با ادب، تبریک گفت و کنار ایستاد تا من با شادى صحبت کنم. موهایم را زیر روسرى جمع کرده و حالا از شدت گرما، کلافه شده بودم. شادى مشغول عکس یادگارى انداختن بود که من و حسین به طرف خانه حرکت کردیم، باید لباس عوض مى کردم و به دنبال سهیل و گلرخ مى رفتیم. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🔸روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و می‌ گوید: یا امیربنده به علت مشغله زیادنمیتوانم همه دعاها را بخوانم چه کنم؟ ✨حضرت علی عليه السلام فرمودند: 🔹خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی... 【 الحمدلله علی کل نعمه】 🌸خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است 【و اسئل لله من کل خیر】 🌸وازخداوند درخواست میکنم هر خیروخوبی را 【 و استغفر الله من کل ذنب】 🌸و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم... 【 واعوذ بالله من کل شر】 🌸وخدایا به تو پناه می‌برم ازهمه بدی ها... 📚بحارالانوار، جلد ۹۱، صفحه ۲۴۲ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 •┈••✾🍃🍃✾••┈•
✨﷽✨ 🔻حضرت امام صادق(علیه‌السلام): «پيش از قيام قائم (ارواحنا فداه) مردم به وسائلی از‌ گناه ترسانيده می‌شوند: 1- به وسيله ي آتشي که در آسمان ظاهر می‌شود. 2- به وسيله ي سرخي فراگيري که آسمان را فرا می‌گيرد. 3- به وسيله‌ی خسفی در بغداد. 4- به وسيله‌ی خسفي در شهر بصره. 5- به وسيله‌ی خون‌هايی که در بصره ريخته می‌شود. 6 به وسيله‌ی ترس و اضطرابی که همه‌ی عراق را فرا می‌گيرد و آرامش را از همه‌ی آنها سلب می‌کند». 📚اعلام الوری/ص 429 ↶【به ما بپیوندید 】↷ _______ 🌍 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حسین مثل بچه ها ذوق می کرد: واي مهتاب، چقدر اینجا قشنگه. مادرت خیلی با سلیقه است. واي چه دکوراسیونی، چه هوایی، چه منظره اي...حسین در خانه می چرخید و من با خوشحالی نگاهش می کردم. بعد از ناهار، حسین مثل کودکی مشتاق گفت: مهتاب بریم کنار دریا؟با وجود خستگی، بلند شدم و لباس پوشیدم. حالا که فهمیده بودم حسین تا به حال دریا را ندیده، دلم نمی خواست بیش از این منتظرش بگذارم. هوا ابري شده بود و سوز سردي از جانب دریا می وزید. کاپشن حسین را برداشتم و پشت سرش راه افتادم. ویلاي ما فاصله چندانی با دریا نداشت. پس از چند دقیقه پیاده روي به گستره آبی - سبز زیبا رسیدیم. موج هاي بلند مثل یک دست در ساحل پیش می آمدند و خالی برمی گشتند. به حسین نگاه کردم که فارغ از دنیا، به دریا خیره شده بود. صورتش درهم رفته و نگاهش غمگین بود. کاپشن را روي شانه هایش انداختم و پرسیدم:- چرا ناراحت شدي؟ بی آنکه نگاهش را از دریا برگیرد، جواب داد: دلم خیلی براي پدر و مادر و خواهرام تنگ شده، دلم می خواست اونها هم اینجا بودن و دریا رو می دیدن. مطمئنم زهرا و مرضیه عاشق دریا می شدن.بی حرف به کناري رفتم، تا خلوتش را بهم نزنم. آنقدر کنار دریا قدم زدیم تا آفتاب غروب کرد.سفره هفت سین کوچکی روي میز چیده بودم. اولین سالی بود که موقع سال تحویل، تهران نبودم.مشغول جا به جا کردن وسایل هفت سین بودم که حسین از پشت سرم پرسید:- مهتاب، می خواي گلی خانوم و مش صفر رو هم صدا کنیم بیان پیش ما؟با تعجب نگاهش کردم. براي حسین سرگذشت گلی را تعریف کرده بودم و او می دانست آنها به جز هم، کسی را ندارند.بعد با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آنها هم سر سفره هفت سین ما باشند؟ با گشاده رویی پاسخ دادم: خیلی خوب می شه. اون طفلک ها هم تنها هستن، مثل ما! چند ساعت قبل از تحویل سال، وقتی با حسین کنار اتاقشان رفتیم تا ازشان دعوت کنیم، هر دو به گریه افتادند. اول قبول نمی کردند، بعد از اصرارهاي ما سرانجام پذیرفتند. قبل از تحویل سال با لباسهاي تمیز و پاکیزه، محجوبانه کنار ما نشستند. وقتی سال تحویل شد، حسین صورت مش صفر را بوسید و گفت:- مَشتی، شما بزرگتر ما هستین، یک دعایی برامون بکنید...وقتی من و گلی هم روبوسی کردیم و نشستیم، مش صفر چشمانش را که پر از اشک شده بود، پاك کرد و آهسته گفت:پسر جون، خیلی وقت بود که انگار کسی ما رو نمی دید. براي همه حکم درخت و تیر و تخته رو داشتیم، اما این چند روزه که شما تشریف آوردین، واقعا احساس می کنم هنوز آدمم و بود و نبودم براي کسانی مهم است. اگر خدا دعاي این سگ رو سیاه رو قبول کنه، آرزو می کنم خدا عاقبت به خیرت کنه! بعد بلند شدند تا بروند. حسین هر چه اصرار کرد نماندند، جلوي در، حسین پاکت در بسته اي به طرف مش صفر دراز کرد و با اصرار در جیبش گذاشت. با حیرت به حسین و رفتارش دقت کردم. چرا ما هیچوقت مش صفر و گلی را ندیده بودیم؟چرا ما مثل بقیه انسانها با آنها رفتار نمی کردیم؟ به یاد سهیل افتادم که وقتی با جواد آشنا شد و به ارتباطش با حسین پی برد، گفته بود« . از خودم خجالت می کشم »آن لحظه من هم از خودم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد، پدر و مادرم و بعد سهیل و گلرخ زنگ زدند تا به من و حسین سال نو را تبریک بگویند. آن چند روز، با اینکه هوا سوز سردي داشت، حسین اغلب اوقات را کنار ساحل می گذراند. گاهی منهم همراهش می رفتم. روي تخته سنگ بزرگی می نشست و به دریا خیره می شد. آن روزها بود که مرا با خاطراتش آشنا می کرد. همانطورکه زل زده بود به آبهاي سبز و کف آلود، لب باز کرد:- وقتی به این دریاي بزرگ نگاه می کنم، یاد همسنگرام می افتم... یاد آنهایی که رفتن... بعضی هاشون خیلی کم سن و سال بودن، اما پر از گذشت و ایثار! وقتی خمپاره منفجر می شد، موج انفجار بلندمون می کرد و می کوبیدمون به این طرف اون طرف. تو اون لحظه هاست که واقعا به عظمت خدا پی می بري، دستت از همه جا کوتاه است. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662