#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_پنج
سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس کردم. خدایا! این چه تقدیرى است. با صدایى بلند گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟ اون از آیدا، این از لیلا!شادى با تغیّر گفت: زبونت رو گاز بگیر، خدا رو شکر، حال خودش خوبه.- حالا کدوم بیمارستان بستریه؟ - مهرداد گفت امروز بعدازظهر میارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ریم همون جا دیدنش.بعدازظهر، قبل از بیرون رفتن از خانه براى حسین یادداشت گذاشتم و راه افتادم. در بین راه چند کمپوت و یک جعبه شکلات خریدم. وقتى جلوى در خانه شان پارك کردم تازه متوجه شدم چقدر به لیلا سخت گذشته است. دو ماه بیشتر به زایمانش نمانده بود. و خیلى سخت بود بچه اى که هفت ماه با خودت حمل کرده اى، از دست بدهى. مطمئن بودم لیلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برایش خیلى سخت بود که مرگش را تحمل کند.وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر لیلا جلو آمد و صورتم را بوسید. با دقت نگاهش کردم. انگار چندین سال پیرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى خیال دیگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق لیلا شدم که باز روى تخت آن خوابیده بود. زیر چشمانش دو چاله سیاه افتاده بود. با دیدن من لبخند کمرنگى زد و گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بینى؟
با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اینطورى شد؟مادر لیلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى خواد، این دایم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه یا یک بلایى سر خودش مى آد یا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى باید آرامش داشته باشى، تغذیه خوب داشته باشى، ورزش کنى. اما لیلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود حرص و جوش!زیر لب گفتم: خدا رو شکر خودش سالمه!صداى لیلا انگار از ته چاه مى آمد: از جهتى هم خوب شد مهتاب، من به خاطر این بچه خیلى چیزا رو تحمل کردم، ولى حالا دیگه انگیزه اى ندارم.شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به این زودى تصمیم نگیر.خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! این بار تصمیم درستى گرفته، حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده که نباید یک عمر بمونه و بسوزه تا تاوان بده، مردى که با داشتن زن جوون، عیاشى مى کنه قابل زندگى نیست، حتى اگر دنیایى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نکرد، من مادرم، خیر بچه مو مى خوام.حالا هم دیر نشده، لیلا هنوز سنى نداره، ولى اگه بمونه و بسازه موقعى مى رسه که مهرداد پیرو از کار افتاده مى شه واون وقت لیلا مى شه پرستار تمام وقت! این جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون خودشون تو جوونى هزارجور کثافت کارى کردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و پدر زن بدبخت رو در مى آرن. کجا بودى؟ با کى بودى؟ کى بود زنگ زد؟ به کى زنگ زدى؟... مگه لیلا دیوانه است؟ پس تکلیف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نباید از عمرش لذت ببره و استفاده کنه؟
به لیلا نگاه کردم که چانه اش مى لرزید و اشک در چشمان سیاهش موج مى زد. در دلم آرزو کردم که اى کاش دختران جوان و دم بخت، لیلا را در این حالت مى دیدند و به این نتیجه مى رسیدند که پول ضامن خوشبختى نیست! شب، وقتى براى حسین حال و روز لیلا را تعریف مى کردم، هنوز قلبم از دیدن دوستم در آن وضعیت، درد مى کرد. حسین هم دراندوه گوش کرد و در آخر حرفهایم گفت: - اى کاش شوهر لیلا قدر قدرتى که خدا بهش داده، مى دونست. پول زیاد، یک قدرته، مى تونه باعث بشه آدم در دنیا و آخرت خوشبخت و سعادتمند باشه، امتیازى که فقیرها ندارن، فقیرها نمى تونن مسجد و مدرسه بسازن، نمى تونن به نو عروساى بیچاره جهیزیه بدن، به تحصیل یتیم ها کمک کنن، اما پولدارها مى تونن و اگه کسى پول داشت و قدم خیرى براى همنوعاش برنداشت از تمام اون فقیرا بدبخت تره!آن شب، وقتى مى خوابیدم، در دل از اینکه شوهرى فهمیده و انسان مثل حسین دارم، خدا را شکر کردم.آن ترم لیلا براى امتحانات هم به دانشگاه نیامد. ضعف جسمانى و افسردگى روحى از پا در آورده بودش، این بود که من و شادى بدون لیلا درس خواندیم و امتحانات را پشت سر گذاشتیم. شادى که آن روزها حال عجیبى داشت، شب تا صبح براى امتحانات درس مى خواند و صبح تا شب هم به دنبال خرید عروسى اش بود. اینطور که تعریف مى کرد، رامین پسرساده و با محبتى بود که عاشقانه شادى را دوست داشت و براى راضى کردن دل شادى به همه کارى دست مى زد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662