🖊
قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود.به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند.
قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد.
این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.
📚کلیله و دمنه
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
زندگیتان سرشاراز عشق و محبت
@dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 10 کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و د
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 11
صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد
-جانم
-سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی
-خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی
خندید
-من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد
این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت
-مادر گوشی رو بده به فاخته
پوز خند زد
-عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده
-لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم
بی حوصله نق زد
-برام مهم نیست. .هر کا دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه....
بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت
-گوشی کارت داره
و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت
فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد
هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید
-وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاجی آقا...
اجازه هست بهتون بگم آقا جون
پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد
-گوشی رو بده کار دارم
صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود..
*
در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت
-مشکوک می زنی
سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود
-با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم.
ابروهایش از تعجب بالا پرید
-از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی
خود را به کوچه علی چپ زد
-کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی
بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد
-خب جواب بده چیه هی قطع می کنی
با عصبانیت روی میز کوبید
-خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو جمع کنه
حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید
-کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم
*
تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید
ادامه دارد....
❤️@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت12
-یه کلید روی این دراور بود ندیدی
با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون آمد و وحشتناک او را نگاه کرد
-کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن
نفس عمیقی کشید
-من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم
داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد
-صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری
همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند
رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد
-مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده
ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد
-حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش زدین. ..هان
فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد
-دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد
چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد
-مثل آدم آسه میری آسه می یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوش ته...کلید از کجا آوردی
فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد
-تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم
بازویش را کشید و به طرف در هولش داد
-هررر
با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست
-سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی
لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد
-اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن
-شونزده. ...اسمم فاخته ست
خندید
-عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه
غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست
-نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم
معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت
-چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم.
با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد
-چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت.
-ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست
ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد
-چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش....
لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت.
ادامه دارد...
❤@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۱۳
یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قصد شکستن نداشت.دیگر داشت در این تنهایی و عزلت افسرده می شد.هرچند هیچوقت شادی آنچنانی نداشت اما این گونه هم کشنده نبود. فاخته دلش یک تغییر کوچک می خواست.مثلا امشب در اتاقش زده شود.نیما داخل بیاید هیچ نگوید فقط کمی نگاهش کند تا گرم شود.دلش فقط به مدرسه و فروغ و خواهر بودن او خوش بود و حال و احوالپرسی های حاج خانم.کاش لا اقل باز یک بهانه ای برای داد و بیداد پیدا می کرد.دفتر خاطرات سیاهش را برداشت و نوشت
سیاه قشنگم به نظرت اگه نیما عاشق من بشه چیزی از دنیا کم میشه.من دلم کمی حال و هوای خوب می خواد.فقط با من حرف بزنه.قول می دم عاشقش نباشم.
همین چند خط را نوشت و دفترش را بست.حتی درد دل کردن با دفترش را هم نمی خواست. دلش هوای مادرش را کرده بود که او را رها کرد و رفت.نمی دانست زمانه نامرد تر از این حرفهاست.دوباره اه کشید.دستی به پهلویش کشید.انگار کلیه هایش سرما خورده بودند.لباسهایش زیاد مناسب سرمای این روز ها نبود.یک پتوی مسافرتی برداشت و دور خود پیچید.صدای در آمد گوشهایش تیز شد.چند سرفه پی در پی صدای سلانه راه رفتن آمد.امروز صدای راه رفتنش فرق داشت.به پشت در رفت و گوش ایستاد.دوباره سرفه کرد.در اتاقش باز و بسته شد.همین.پشت در نشست و با خود گفت"منم آد مم تو این خونه "بلند شد و روی تخت نشست .باز هم صدای سرفه اش دل کوچکش را متلاطم کرد .از اینکه برود و باز به او چیزی بگوید می ترسید ولی این سرفه نشان از این داشت که همسایه اتاق بغلی حسابی مریض است.آخر طاقت نیاورد و در را باز کرد.آرام در اتاقش را باز کرد.نیما هنوز هم با همان لباسها روی تخت دراز کشیده بود.جراتی به پاهایش داد و وارد اتاق شد
فاخته را دید که وارد اتاق شده است اما اصلا حوصله راندن مزاحم را نداشت.خیلی سردش بود.صدای ظریفش اینبار زیاد آزارش نداد
-حالتون خوب نیست
-شوفاژ خرابه
-بله؟؟!!
حال حرف زدن نداشت این گیج هم که حرفهایش را نمی فهمید.بلندتر تکرار کرد
-می گم شوفاژ خرابه
کمی بیشتر داخل آمد.موهایش را شل بافته بود و دولا کرده بود.چشم از او گرفت .صدایش دوباره در آمد
-شما سرما خوردین واسه همین سردتونه
در دلش گفت"خوب شد گفتی سرما خوردم منکه خودم عقلم نمی رسید"پشتش را به فاخته کرد و مچاله تر شد.صدای بسته شدن در هم آمد.دلش یک نفر را می خواست تر و خشکش کند.دائم بیاید و به او سر بزند.امروز از بس کشیک مهتاب را کشیده بود سرما خورد.از صبح تا یکساعت پیش دم خانه منتظرش ایستاد اما نیامد.یاد کلید هایی افتاد که بخاطرش سر فاخته داد زده بود.کلید را در داشبورد ماشینش پیدا کرد.کمی از نوع برخوردش با فاخته ناراحت شده بود و تصمیم گرفت زیاد با او رو در رو نشود تا مشکلی پیش نیاید.اما سخت بود بدانی در خانه کسی نفس می کشد و بی تفاوت باشی.داشت چشمانش گرم خواب می شد که در باز شد.دوباره به سمت در برگشت.فاخته را با یک لیوان چای داغ در آستانه در دید.دلش واقعا یک نوشیدنی داغ می خواست .بی وقفه بلند شد و از لیوان داغ استقبال کرد.بینی اش را بالا کشید
-دستت درد نکنه
-لباستونو عوض کنین حتما.لباس راحت و گرم بپوشین
با سر تایید کرد و بلند شد و سمت کمد لباسش رفت.برگشت و فاخته را دید ،همانجور مات ایستاده بود
-مگه نگفتی لباس عوض کنم...خب برو بیرون دیگه.. نکنه می خوای لخت شم
هین بلندی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت
-وای ببخشید ببخشید چشم چشم
رفت و سریع در را بست.فقط سری از تاسف تکان داد و لباسهایش را عوض کرد
صبح با کلی سردرد از خواب بیدار شد.حالش هیچ فرقی نکرده بود.ضعف و گشنگی هم به آن اضافه شده بود.با هر زحمتی بود خود را از رختخواب جدا کرد و بیرون رفت .همینکه از در اتاقش بیرون آمد فاخته از در خانه تو آمد.یک شال طوسی رنگ روی موهای مشکی اش انداخته بود.این ژاکت برای این فصل زیادی نازک بود.کفشهایش را با صندل رو فرشی عوض کرد و جلو آمد .دستانش از سرما قرمز قرمز بود.سلام کوتاهی کرد و در دستانش ها کرد بلکه گرم شود.نیما هم آرام سلامش کرد.لحظه ای به قیافه دخترانه فاخته نگاهی انداخت و چشم از او گرفت و به سمت دستشویی رفت.حضور فاخته را در این خانه نمی خواست اجبار به تحمل حضورش بیشترش کفرش را در می آورد
ادامه دارد...
❤️❤️
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_چهاردهم 🍃
....
منم برگشتم توی اتاقم تا مهمونا بیان،یه جورایی رفتم که توی جمع نباشم، حوصله نداشتم یکم...😔
اصلا اتفاقات این چند وقته دل و دماغم رو برده بود....😔
یکم که گذشت مادرم صدا زد:
+فاطمه،مادر بیا خالت اینا اومدن آقا میکائیل داره ماشین پارک میکنه...
من دوباره چادر سرم کردم و منتظر شدم بیان،چند دقیقه بعد اومدن بالا و همه مشغول احوال پرسی منم رفتم سلام کردم و خوش آمد گفتم، مهمونا و خانواده نشستن دوره هم و مشغول صحبت کردن، منم با دخترخالم الهام برگشتیم توی اتاق من...😕
دختر خالم،الهام از قضایای این چند وقتی خبر داشت،به محض اینکه من درب اتاق رو بستم گفت:
+فاطی چه خبر از همکلاسیت که با هم دیدمشون؟؟..🤔
یه مکثی کردم و همونجوری که داشتم چادرم رو آویزون میکردم گفتم:
+هیچی.... 😔
بعداز یکم مکث باز گفتم:
+الهام بیخیال شدم بره،،بزار ببینم قسمت چی میشه...😔
الهام یکم فکر کرد گفت:
+اوهوم راست میگی،فاطمه من میگم اصلا پیگیره این داستان هم نباش،به جونه خودم،شاید دارن امتحانت میکنن😕
با خنده گفتم:
+برو بابا،من کجا؟امتحان کجا؟
سر تکون داد خندید و ادامه داد:
+قراره از بندگان خاص خداوند بشی
این دفعه جفتمون از این شوخی خندمون گرفته بود و بعدش هم مشغول حرفای درس و دانشگاه شدیم....😊
ساعت حدودا ۹ بود....
مادرم بلند صدا زد:
+دخترا؟ بیاین سره میز شام، میخوایم شام بخوریم...
ماهم بلند شدیم و رفتیم،دیدم طبق معمول آقا میکائیل همه جمع رو گرفته به باده خنده،،، 😂
خلاصه شام رو دوره هم خوردیم و مهمونا هم رفتن...☺️
سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم(انگار اتاقم پناهگاه شده بود)
مثله شبای گذشته: من بودم و یک هِدسِت و یه مداحی سید مجید بنی فاطمه....😔😢
خوابم برد به هر زوری که بود....😢
فردا صبح، بعد از چند روز رفتم دانشگاه اما این دفعه پدر جان من رو رسوندن دانشگاه..... 😊
مثله تمام روزهای عادی و قبل از این اتفاقات رفتم سره کلاس ها و بدون توجه به چیزی و برگشتم خونه....😊
ساعت حدودا چهار بعدازظهر:
درب رو بازکردم، آقا جان نشسته بودن توی اتاق و تلویزیون تماشا میکردن...
تا دیدمشون گفتم:
+سلام آقاجان
+سلام،خوبی بابا؟خسته نباشی مهندس
+سلامت باشی آقاجان، خوبم،من برم یه سره آشپزخونه،
وارد که شدم دیدم خانم جان داره چایی دَم میکنه...
+سلام خانم جان..✋
+سلام مامان خوبی،خسته نباشی
لحنه جفتشون یه جوری بود برام....😕
احساس کردم یه اتفاقی افتاده و اولین جایی که ذهنم رفت،پیش حرفایی که باحاج حمید زدم...😔😢
شنیدم آقاجان صدا زد:
+فاطمه بابا لباست رو که عوض کردی و استراحت کردی بعدش بیا کارت دارم...
رفتم و دستُ صورتم و رو شستم، ولی استراحت نکردم... 🤔
برگشتم گفتم :
+جانم آقاجان؟
+فاطمه،جان بابا یه سوال دارم اگه برات خواستگار بیاد، میری یا میمونی پیش بابا؟..😱
قرمز شدم گفتم:
+این حرفا چیه آقاجان، نکنه از دستم خسته شدی؟..😡
یه اخمی کرد و گفت:
+بابا، کاملاً جدی باش
مکث کردم با بغض گفتم:
+چی بگم خُب آقاجان؟....
دست کشید رو موهاش و گفت:
+هیچی خودم فهمیدم
یکم از چای خورد ادامه داد:
+راستش، امروز توی دانشگاه که رسوندمت....
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_پانزدهم 🍃
.......
+امروز توی دانشگاه که رسوندمت،یکی از همکلاسی هات جلوی من رو گرفت....
بنده دلم پاره شد،،قبض روح شدم و لال،صورتمم مثله لبو قرمز...😱🙊😡
گفتم:
+کی آقا جان؟ اسمش چی بود؟🙈
همونجوری که با ناخن به فنجان چای میزد گفت:
+یه پسری به اسم امیر احمدی....😕
داشتم میمردم با شنیدن این اسم...😔
خودم رو زدم به اون راه گفتم:
+نمی دونم آقاجون...حالا چی شد؟🤔😱
گفت: مثله اینکه بهت علاقه مند شده....
بعد از یک مکث کوتاه شروع کرد به تعریف کردن اتفاقی که توی دانشگاه افتاد:
+جلوی ماشین دست بلند کرد که وایسا گفتم شاید مشکلی پیش اومده،وایسادم و شیشه رو دادم پایین رو به پسره گفتم:
+بفرمایید؟
سرشو پایبن آورد بهم گفت:
+سلام آقای محمدی،از دور دیدم دختر خانمتون از ماشین پیاده شدن منتظر شدم تا دور بزنید بیاین پایین باهاتون صحبت کنم....
گفتم:
+بفرمایید داخل ماشین،درخدمتم،شما دختر من رو ار کجا میشناسید؟
دست به پیشونیش کشید عرقش رو پاک کرد گفت: بی ادبی نیست من بشینم کنارتون داخل ماشین؟...😕
+نه، چه بی ادبی، گفتین کار دارین،پس سوار بشید..😌
سوار شد و یه نفس عمیق کشید گفت:
+راستش، راستش آقای محمدی
+راستش چی آقای...؟ اسمت رو هم نمیدونم...
+راسش آقای محمدی، من امیر احمدی هستم، همکلاسی دختر شما...
+خُب آقای احمدی؟ بفرمایید زودتر من دیرم شده.... 😏
+آقای محمدی من اومدم تا مثله مرد بگم از دختر شما خوشم اومده و قصدم خیره، اگر اجازه بدید مادرم با همسرتون تماس بگیرن و موضوع رو در میان بزارن.....😞
تا بیام بهش چیزی بگم گفت:
+به همین پیرهن عزای امام حسین که تنم کردم قصده بی احترامی ندارم،خانواده هم دارم فقط خواستم قبلش با خوده شما مردونه صحبت کنم....🙄
گفتم:
+آلان چی بگم بهتون،یکمم قرمز شده بودم...
با ترس گفت:
معمولا پدرها سیلی میزنن توی این جور مواقع، من آمادم.... 😞
یه نگاه بهش کردم گفتم :
سیلی چرا؟ جرم که نکردی، ین شماره بنده هستش، ساعت شش به بعد به مادرتون بگین تماس بگیرن ببینم جریان چیه؟
شماره رو گرفت و با استرس گفت:+یا علی،سریع پیاده شد رفت....😢
+فاطمه؟ تو خبر داشتی؟🤔🤔
با استرس گفتم :
+من؟ نه آقاجان،تازه دارم از شما میشنوم...
دلم داشت مثله سیر و سرکه میجوشید...
خدایا این چه داستانی شده برای من؟ خدایا هرکی که بهش لطف کردی بهم رسیدن حداقل یک سال طول کشیده...😕
اونوقت من به این زودی؟ توی یک ماه؟..😕
ساعت حدودا ۶:۱۵:
گوشی پدرم زنگ خورد....🙈🙈
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_شانزدهم 🍃
.....
گوشی پدرم زنگ خورد...
استرس تمام وجودم رو گرفته بود....
از سر تا پام خیسه عرق شده بود😢😱
+یعنی کی میتونه باشه؟؟
پدرم خونسرد جواب داد:
+بله،بفرمایید....
یه نگاه کرد به من گفت :
+خودم هستم شما؟
+بله،در خدمتتون هستم خانم محمدی
بعد اشارهای به مادرم کرد،مادرمم هم به من گفت:
+برو توی اتاقت و تا صدات نکردیم بیرون نیااا...😕
با استرس گفتم:چشم خانم جان 😭
رفتم توی اتاقم، حالا من مونده بودم و یک استرس عجیب که تاحالا حس نکرده بودم.... 😔
همیشه داخل حافظه موبایلم یک صوت قرآن مجلسی عبدالباسط داشتم از سوره طلاق،، سریع این صوت رو پخش کردم تا حداقل آروم بگیرم.....😔
هرچند که مادرم صدای تلوزیون رو یکم زیاد کرده بود و صدا داخل نمی اومد...
آیه سه سوره طلاق تلاوت شد:
*ومَــــن یَتَّقَ اللّه یَچْعَلَ لَهُ مَخْرَجا*
آبی بود روی حرارت و آتیش دلم...
این سوره واقعا آرامش داره، به خودم گفتم: +فاطمه با قلبت توکل کن همه چیز درست میشه...
تقریباً نیم ساعت گذشت که توی اتاق بودم...مادرم اومد توی اتاقم بدون هیچ مقدمه ای گفت:
+فاطمه،میخوام ازت یه سوال بپرسم
از جام بلند شدم گفتم:
+جانم،خانم جان؟
+فاطمه،این خانمی که به بابات زنگ زد مادرِ همون همکلاسیت نیست که توی کهف دیدیم؟
آب دهنم و قورت دادم گفتم:
+آره خانم جان
زُل زد بهم ادامه داد:
+فاطمه،جانه مامان،اون روز اتفاقی هم دیگر رو دیدین؟😕😕😕😕
+خانم جان، چرا قسم میدی الکی جونه خودت رو،آره به خدا اتفاقی بود...😔
یه آهی کشید و گفت: باشه،حالا فردا قراره برم باهاشون صحبت کنم،قرار گذاستیم امامزاده صالح.....☺️
پرسیدم:
+مامان،نظره آقاجون چیه؟🤔
یکم مکث کرد گفت :
+فعلاً هیچی نگفت راجب موضوع، فقط گفت:
+حالا برو صحبت کن باهاشون،بقیه اش توکل به خدا....😢
ذهن روانی بنده دوباره شروع کرد...
+يعنی چی قراره بشه؟
+یعنی آنقدر زود؟
+یعنی،یعنی،یعنی....😔😕😕
دیگه انقدر درگیری بهم فشار آورد که شام نخورده خوابیدم ولی قرآن همینجوری داشت تلاوت میشد توی گوشم....😔
صبح روز بعد:
ساعت تقریباً ۱۰ صبح بود...
مثله همه روزهای عادی از خواب بیدار شدم، انگار نه انگار قراره چه اتفاقاتی بیوفته، بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه دیدم خونه ساکته، حس کردم کسی خونه نیست چند بار صدا زدم:
+خانم جان؟ مامان؟ خانم جان نیستی؟
هیچ جوابی نشنیدم، تا دیدم روی یخچال نامه گذاشته که :
+سلام،فاطمه جان الآن که دارم میرم ساعت هشتِ، بیدارت نکردم،میرم امامزاده صالح پیشِ مادر همکلاسیت....
همونجوری عقبی رفتم و روی صندلی نشستم.....😢😱
تنها بودم،بلند گفتم:
+خدایا من که به خودت توکل کردم،پس این استرس چیه؟ خودت یک کاری بکن برام آروم بشم...😭
صورتم رو شستم، یکم نون و خامه برداشتم برگشتم توی اتاقم،یک کتاب رمان داشتم به اسم (دا) کتاب قشنگی بود،شروع کردم به خوندن همونجوری که با دسته دیگه ام نون رو داخل خامه میکردم و میخوردم...😋😋😂
آنقدر غرق داستان شده بودم که زمان از دستم رفت،...
ساعت حدودا ۱۲ و خورده ای بود، صدای قرآن قبل از اذان ظهر میومد،چند دقیقه بعد اذان گفتن،بلند شدم وضو گرفتم و شروع کردم به نماز خوندن، در همین حین خانم جون درب رو باز کرد اومد داخل...
صدا میزد:
+فاطمه؟فاطمه؟فاطی گلی؟
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_هفدهم 🍃
.......
جوابی نشنید، اومد توی اتاقم، دید دارم نماز میخونم،گفت:
+التماس دعا و رفت...
وقتی نمازم تموم شد برگشتم توی آشپزخونه پیش خانم جون،دیدم داره چای میخوره....گفتم:
+سلام خانم جون،خسته نباشی
+سلام مادر خوبی؟
فنجان چای رو گذاشت توی پیش دستی جلو و به صندلی که نزدیک دست راستش بود اشاره کرد گفت:
+بیا بشین،کارِت دارم....😕
رفتم نشستم و گفتم: جانم مامان؟😊
یه نگاه کرد بهم ادامه داد:
+میدونم که داری از فضولی میترکی،ولی چیزی نمیگم از ماجرای امروز تا بابات بیاد و باهم صحبت کنیم...😕😢
انفجار درونی داشتم و واقعا فضولی داشت خفه ام میکرد.،،هیچی نمیشد بگم جز چشم....😕😕😢
مادرم مشغول کارای خودش شد و منم سرگرم کارای روزمره شدم تا ساعت حدودا پنج عصر شده بود....
آقاجان اومدن خونه...با صدای بلند گفت: + تو این خونه هیشکی نیس از مرده خانواده استقبال کنه؟...
سریع رفتم پیشش گفتم:
+سلام بابا خسته نباشی..
با لبخند گفت:
+سلام دخترم،مرسی عزیزم،تورو که میبینم خستگیم در میره....😊😊
گاهی وقتا میخواستم برای این مهربونی آقاجون خودکشی کنم،،، خیلی مزه میداد....😂😂
با خنده و خجالت گفتم:مرسی بهترین بابای دنیاا😊
مادرم اومد و رو به بابام گفت: این از ظهر که برگشتم، دل تو دلش نیست،بشین باهم حرف بزنیم... 🙄
آقاجانم بدون معطلی نشست و مشغول حرف زدن شد مادرم....
گفت:
+راستش، پسره خوبی به نظر میاد،مادرش معلمه، پدرش هم کارمنده،خوده پسره هم کارِ ثابت نداره ولی یه درآمد کمی تونسته واسه خودش جور کنه...😌
بابام چیزی نمیگفت،فقط به میز خیره بود و گوش میکرد.....
مادرم ادامه داد:
+خونشون توی یکی از محله های جنوبی تهرانه سمته مجل،بهارستان،...🙄
خانم جون یکم فکر کرد گفت :
+آها..... سه تا خواهر،برادرن...دوتا برادرن و یک خواهر که ایشون پسره آخریه خانواده اس عینه فاطمه ما...
یکم مکث کرد باز ادامه داد:
+راستش من نظرم مثبته، ولی باز باید تحقیق کنیم...😊
بابام شروع به حرف زدن کرد گفت:
+نه،،،من مخالفم،اختلاف طبقاتی محسوسی داریم باهم،این اصلا خوب نیست.....😒
مادرم با اخم گفت:
+مگه وقتی خودت اومدی خواستگاری من، این خونه زندگی و کار رو داشتی؟ تو هم یه دانشجو ساده بودی،تازه بدون درآمد... 😒😤😠
پدرم ادامه داد :
+حالا در هر صورت من مخالفم یکی باید دامادم بشه که هم تراز خودمون باشه یا آشنا باشه....
منم ساکت بودم، فقط نگاه میکردم،دلم داشت مثله سیر و سرکه میجوشید....😰
مادرم رو به آقاجان گفت :
+حالا بیان خواستگاری، یک کاری میکنیم،نظره شما چیه؟😶
آقاجان با بی میلی جواب داد:
+باشه، برای آخره هفته قرار بزار... 😐
مادرم هم بی درنگ تلفن رو برداشت و زنگ زد به مادر آقای احمدی....
+سلام خانم احمدی،محمدی هستم، مادره فاطمه....
چند لحظه ساکت شد باز گفت:
+بله با پدرش صحبت کردم،انشاءالله که خیره، آخره هفته،شب جمعه، منتظر هستیم....
جواب مادر امیر رو شنید و گفت:
+بله حتما،منتظریم،خدانگهدارتون....
گوشی رو قطع کرد....
بنده خوشحالی در چهره ام موج میزد😎
آقاجان رو به مادرم گفت:
+کاره خودت رو کردی؟من حالا برم لباس عوض کنم و خستگی در کنم..😕
خانم جون با لبخند و یکم ناز گفت:
+حرف همیشه باید حرفِ خانم خونه باشه، حالا هم بفرمایبد با دختر جان کار دارم....😂
آقاجان بلند شد رفت توی اتاقش، مادرم روبه من کرد و گفت:
........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهبــی
#قسمت_هجدهم 🍃
.....
مادرم رو به من کرد و گفت :
+خانم پر رو شما هم که خواستگارت هماهنگ شد،بفرما آشپزخونه شام مهمون شما باشیم....😊
پریدم بغلش گفتم:
+پر رو نیستم خانم جان،خودت گفتی بشبن.... ولی خیلی عاشقتم مرسی بابت همه چی..😊😘
بلند شدم رفتم توی آشپزخونه و هر هنری داشتم گذاشتم و یک لازانیای درجه یک درست کردم برای خانم جون و آقاجان..
چند روزی خوشحال از اینکه قراره آخره هفته به لطف خدا همه چیز درست بشه
تا اینکه روز موعود فرا رسید.....
پنج شنبه ساعت۹ صبح:
+فاطمه؟فاطمه؟ ... بلند شو دختر کلی کار داریم،شب مهمون داریمااا
یکم چشممام نیمه باز شده بودن و دیدم خانم جان توی اتاقمه و داره لباس های شسته منو میزاره توی کمد....
بلند شدم گفتم:
+جونم مامان،صبح بخیر
+سلام خااانم،ساعت خواب😊
یه نگاه لوس کردم گفتم:
+مثله اینکه خیلی عجله داری برمااا😂
با خنده گفت :
+آره واقعا،بری یه نفس راحت میکشم😂😂
بعد سریع اخمش رو جمع کرد ادامه داد:
+پاشو پاشو، شوخی بسته، بلند شو خونه رو تمیز کنیم.....
بلند شدم و مشغول شدیم با خانم جون ساعت حدودا ۳ بعدازظهر بود
آقاجان اومد زیاد خوشحال به نظر نمی اومد....
+سلام بر اهل خانهههه،یکی بیاد این خریدار هارو از دستم بگیره، از کَت و کول افتادیم....
رفتم جلو همونجوری که وسایل از دستش میگرفتم گفتم:
+سلام بابایی،خسته نباشی،این همه زحمت رو جبران کنم براات😊
خندید گفت:
+شما خرج نتراش برای ما جبران نمیخواد 😂😂
باز دوباره حالت مثله قبل شد...
رفت توی آشپزخونه و بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم گفت:
+بالاخره،کاره خودت رو کردی؟ میدونستی حرف حمید رو زمین نمیندازم به حمید گفتی راجب پسره باهام حرف بزنه؟.....
مادرم با خنده گفت:
دیدم تمام هفته همش مخالفت میکردی به حاج حمید گفتم، ایشون هم به لطفه فاطمه خانم در جریان تشریف داشتن..
آقا جان رو به من کرد با اخم گفت
+به حمید چیزی گفتی تو.؟
آب دهنم رو قورت دادم گفتم:
+راستش آقاجان...راستش....
تمام ماجرا رو برای آقاجون تعریف کردم...
یه آهی کشید و گفت :
+انشاءالله خیره،رفت توی اتاقش....
مادرم گفت :
+راستی یکی طلبت بابته اینکه به حاج حمید گفتی ولی به من نه...😒😕😕
اشکم دیگه راه افتاد:
+خانم جون الهی دورت بگردم، روم نمی شد خب،تنها چاره ای که داشتم همین بود....
در همین حین صدای زنگ در اومد :
خانم جون سریع دست کشید رو چشمم گفت :
+حالا بعدا باهم حرف میزنیم،خوب نیست عروس گریه بکنه شب خواستگاری...
بلند شدم درب رو بازکردم، خواهری گران تشریف آوردن بدون دامادها...
صدای جیغ و داد تمام خونه رو گرفته بود...
+فائزه بغلم کرد گفت با ریتم میخوند :
+میرن آدمااا از اون ها فقط،..... تو هم رفتنی شدی، خانم جون تنهای تنهااااا.... 😔
فهمیه با طعنه زد بهش گفت:
+خب حالا توام، ما هم رفتیم خیره سرمون، ولی تمام هفته اینجاییم.....
رو به من ادامه داد:
+نترس، هرجا بری باز میای پیش خودمون، اتحاد داریم مااا😂😂
خانم جون با جدیت گفت:
+خوبه حالا، اذیت نکنید دختره منووو،بیاین کار کنید کلی کار داریم..
فائزه مشغول میوه شستن بود و فهیمه هم میوه میچید.....
ساعت شد حدودا ۷ غروب....
استرس داشتم شدید،شوخی های خواهرا هم بیشتر مضطربم میکرد....
صدای زنگ در اومد.....
مادرم بلند شد درب رو باز کنه.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📒 داستان واقعی
در مدینه زنی زیبارو بود، که به خاطر زیبایی اش مردان زیادی را به گناه آلوده کرد پس به همین خاطر او را از شهر بیرون کردند!
آن زن به شهر کوفه روی اورد، زمانی که وارد شهر شد تمام مردان انگشت به دهان ماندند، آن زن به خاطر اینکه پولی نداشت دنبال کار بود.
و رفت به اولین مغازه که دید و وارد انجا شد و پرسید که به نیروی کار نیاز دارید و مدیر با دیدن جمال زن گفت بله بله میخواهیم!
غافل از اینکه مدیر آنجا مردی بی حیاست که دنبال رابطه با زن ها است و تازه بدبختی های آن زن شروع میشوند و هر شب مجبور میشودکه با آن مدیر رابطه داشته باشد تا اخراج نشود، روزی مشتری داخل مغازه می اید و میبیند که چه اتفاقی در حال انجام است بیرون می آید و سریعا به همسر مدیر مغازه خبر میدهد و هنگامی که همسر مدیر فهمید سریعا خود را به مغازه رساند و در حالی که کار انها تمام شد و دیگر زن انجا نبود شروع کرد به زدن شوهرش و پس از چند دقیقه که ان زن نیز رسید او را نیز شروع به زدن کرد و ان زن را از مغازه انداخت بیرون!
ان زن زیبا رو پس از بیرون امادن از مغازه تصمیم گرفت دیگر دنبال کار خوب بگردد و سپس از کوفه به بنی اسرائیل رفت و با مردی عابد اشنا شد و با او ازدواج کرد و ان مرد عابد هنوز از گذشته همسر خود خبر ندارد.
@dastanvpand
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۱۳ یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قص
@Dastanvpand
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت14
.وقتی وارد آشپزخانه شد باز هم آنجا بود.از لانه اش بیرون آمده بود دست و پای نیما را برای هر کاری می بست.پیش او زیادی معذب بود.ناگهان سرفه اش گرفت و فاخته را متوجه خود کرد
-صبح به این زودی کجا رفته بودی
سرش به چای ریختن گرم بود اما جواب نیما را داد
-هیچ دارویی نبود بهتون بدم دیشب.رفتم سرما خوردگی و سفکسیم و اینا خریدم
چشمانش را تنگ کرد و به فاخته نگریست
-پول از کجا آوردی
نگاهش را گرفت و چای را روی میز گذاشت
-یه مقدار داشتم
دیگر هیچ نپرسید هم کلامی با او را نمی خواست.با دختری که دوازده سال از او کوچکتر بود و دنیای دخترانه هایش با او زمین تا آسمان فرق داشت چه حرفی داشت بزند.داشت به بخار چای نگاه می کرد که بشقاب خوش رنگی از سوپ جلویش گذاشته شد.ناخودآگاه سر بلند کرد و شکار چشمان درشت فاخته شد
-شکم خالی قرص نخورین ....اول اینو بخورین بعد.
دو بسته قرص هم در کنار بشقاب گذاشت و به اتاقش رفت.دلش یکجور شد.اینکه فقط برای او درست کرده باشد.آه کشید و در دل گفت"کاش همونی بودی که من می خواستم". از این سوپ نمی شد گذشت حتی اگر دست پخت فاخته باشد.
لباس پوشیده بود تا به مدرسه برود خواست به نیما سر بزند پشیمان شد.جلوی آینه راهرو مقننه اش را مرتب می کرد که در اتاق نیما باز شد و فاخته در همان حال خشک شد.از دیشب که کمی نطق این خانه باز شده بود در دلش چراغانی بود.به سمت نیما برگشت و به قیافه بی حالش نگاه کرد.موهای پریشانش را کمی بالا داد
-اون پول و از رو اپن بردار.از توی اون دفتر تلفن هم شماره آژانس رو بگیر.اشتراک دارم.با آژانس برو امروز خیلی سرده.یه لباس گرم ترم بپوش
او می گفت و چراغهای دل فاخته یکی یکی روشن می شد...او می گفت و فاخته را مشتاقتر می کرد.. اگر نیما می دانست با سر سوزن محبتش چه سبزه زاری در دل فاخته می روید از محبت کردن دست نمی کشید.نیما همینها را گفته بود و دوباره به اتاق رفته .فاخته اما مسخ محبت نیما همانطور در آینه به خودش لبخند می زد
**
اندام فرهود که از دور نمایان شد سریع سیگارش را خاموش کرد .دستی به شال بافتنی بنفش رنگش کشید و با شوق به نزدیک شدن فرهود به در کافه نگاه کرد.در را باز و با چشمان آبی شفافش دنبال او می گشت.دستی تکان داد و آرام صدایش کرد
-فرهود جان!!!!
با دیدن مهتاب که با لبخند ژکوندی او را نگاه می کرد به سرعت به سمتش رفت.محکم با کف دستش روی میز زد
-نمی گی اگه نزدیک شرکت، نیما ما رو ببینه چی میشه
مثلا قیافه ملوسی به خود گرفت
-فرهود ....بشین اول....چرا با من اینجوری می کنی
فرهود کمی به این ورو انور نگاه کرد و با عصبانیت نشست.پاهایش را دائما تکان می داد.دستانش را روی دست فرهود گذاشت اما او دستش را پس کشید و با اخم از لابه لای دندانهای کلید شده اش حرف زد
-برای بار آخر بهت می گم...آسمون به زمین بیاد ...هر چی بشه من نمی خوام با تو باشم
حرصش در آمد
-چون فقط نیما دوست ته
پوزخند زد
-اتفاقا چون جنس بنجل تو رو شناختم
دست به سینه و حق به جانب شد
-تو منو از تعریفای یه جانبه اون نیما میشناسی.
پوزخند مسخره ای به او زد
-یه روز واسه نیما بال بال می زدی
پا روی پا انداخت و مستقیم به چشمان فرهود نگاه کرد
-کوپن نیما تموم شده اس.خودتم می دونی.. خب من فکر نمی کردم اینقدر غیر قابل تحمل باشه....از یه پسر حاج بازاری بیشتر از اینم توقع نیست....جون به جو نشون کنی افکارشون پوسیده اس. نیما از اول هم می دونست من دختر خیلی آزادیم خودش خواست
پلک چشمش از عصبانیت پرید.....از دست این دختر رهایی نداشت
-اونوقت چرا فکر می کنی من مثل نیما نیستم
چهره مظلومی به خود گرفت
-نیستی فرهود...تو یه چیز دیگه ای
.داشت دنبال حرف کوبنده ای می گشت که دوباره صدایش در آمد
-فرهود...به من مهلت بده... خودت منو بشناس. ....مطمئن باش با من باشی خاطره رویا رو هم از یاد می بری
دست روی نقطه ضعفش گذاشت. .رویای او تکرار نشدنی بود....چقدر یک هو دلش هوایش را کرد....چقدر چشمان مشکی رویا را دوست داشت با اینکه دو سال بود زیر خروارها خاک خوابیده بود چشمان رویا مسکن شبهایش بود. هیچ کس برای او رویا نمی شد.آنچنان برافروخت و با عصبانیت بلند شد که صندلی از زیرش به زمین افتاد.دستانش را روی میز گذاشت و به سمت مهتاب خم شد
-برو به جهنم... تو هزار سالم بگذره رویا نمی شی.....
ادامه دارد...
@dastanvpand
❤️
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۱۵
امروز را بی خیال سر کار رفتن شده بود و د ر هال روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد. ساعت شش عصر بود و از فاخته خبری نبود.اصلا نمی دانست همیشه ساعت چند به خانه می رسد. دوباره حواسش را به اخبار داد.هوس سوپ کرده بود اما رخوتی که در جانش بود به او اجازه نمی داد بلند شود و تا آشپزخانه برود.قرصهای خواب آور حسابی بی حالش کرده بود.کمی در جایش جابجا شد و چشمانش را بست تا بخوابد؛صدای تلفن را شنید و از جا بلند شد.دکمه پاسخ را زد
-بله
-سلام مادر چه خوب که خودت برداشتی...صدای ماه تو شنیدم....خوبی عزیزم
-نه سرما خوردم....نا ندارم اصلا
-دکتر رفتی؟؟...می گفتی فاخته برات سوپ درست می کرد یا پاشو بیا اینجا خودم بهت برسم مادر
-مگه بچه ام مادر من. ...هم سوپ خوردم هم قرص
-خوب میشی مادر ...فقط استراحت کن...گوشیو بده بیزحمت فاخته
فاخته... فاخته ...همش فاخته.....اصلا کجا بود...کمی سرفه کرد و با سرفه گفت
-نیست....بچه کوچولومون مدرسه اس.
-الهی قربونش.....خیلی درس خوند نو دوست داره.کمک کن بهش ها.ایرادی چیزی داشت بهش بگو.
به حالت مسخره خندید.به رابطه مسخره خودش با یک بچه دبیرستانی.بیشتر حس تنفر در جانش ریخته شد
-باشه باشه..واسه هر بیست که گرفت براش آبنبات چوبی می خرم. ..خوبه
دوباره خندید
-چرا مسخره می کنی مادر
-چون همه چیز زندگی منو به مسخره گرفتین.شخصیتمو....خواسته هامو....آرزوهامو....با زندگی من بازی کردین....نمی خوامش برو به اون حاجی شوهر تم بگو مهمون چند ماهه فقط....من نگهش نمی دا.....
حرف در دهانش ماسید.فاخته در آستانه در ایستاده بود و او را نگاه می کرد. نوک بینی اش از سرما قرمز شده بود.همان ژاکت نخ نما تنش بود.گرد غم ، چشمانش را تر و شفاف کرده بود.چرا اصلا صدای در را نشنید.سعی کرد به روی خودش نیاورد .صدای الو الو کردن مادرش هم می آمد
-الو گوشی ....اومدش .. با خودش حرف بزن
فاخته مثل چوب خشکیده ای ایستاده بود و به نزدیک شدن نیما نگاه می کرد. جلو آمد و گوشی تلفن را سمتش گرفت
-حاج خانومه. ...یا ...ببخشید مادر جون
گوشی را کف دست فاخته گذاشت و وارد اتاقش شد و در را بست.چشمان غمگین فاخته جلوی چشمانش بود....چه افتضاحی به بار آورده بود.
بی حال و بی حواس گوشی را دم گوشش گذاشت و جواب داد
-الو
-سلام عزیزم خسته نباشی
چقدر چشمانش میسوخت.دلش مادرش را می خواست.اصلا دلش می خواست در نکبت زندگی قبلش دست و پا بزند اما الان و در آن لحظه آنجا نباشد.سرما از بدنش که بیرون نرفت هیچ.....چراغانی چشمایش را هم که از صبح روشن بود هم سوزاند و خاموش کرد.اشکش بی صدا پایین ریخت.به حرفهای مادر نیما گوش نمی کرد .تمام حس خوب صبحش پر کشید و رفت انگار که اصلا نبود.از میان حرفهای مادر نیما فقط اخرش را که می گفت گوشی رو بده نیما شنید.چشم ارامی گفت و به سمت اتاق نیما رفت.درزد اما دیگر منتظر نیما نماند، همان که صبح قند چای صبحانه اش بود و الان تلخی زهر شب.گوشی را مثل خودش پشت در گذاشت و آرام و بی صدا به سمت اتاق خودش رف
در را باز کرد و تلفن را روی زمین پشت در اتاقش دید.از این بدعتی که خودش آغاز کرده بود بدش آمد.گوشی را دم گوشش گذاشت و در را بست
-بله باز چیه
-مادر جان فاخته فردا از صبح می یاد خونه ما شب کلی مهمون داریم ها خاله و عمو و عمه ...و خلاصه همه.می خوان بیان برا تبریک
چشمانش را مالید...فکر کرد کمی بگذرد برای زمان خوابش هم تصمیم می گیرند
-چرا می خوای ملت به ریشم بخندن.. هان
-خوبه توهم...غلط می کنن....اتفاقا منم اول با فاخته موافق نبودم ولی الان نه.....چشه مادر دختر به اون قشنگی....تو هم یه ذره چشماتو وا کن
-تو هم شدی آقا جون . نه..... این دختر به این قشنگی میدونی چند سالشه.... تو که خودت می دونی چقدر بدم می یاد دختر بچه رو شوهر می دن
-آره مادر می دونم.....اما فاخته یه دختر بچه لوس و ننر نیست.....اصلا مثل همسالاش نیست....خیلی عاقلتر از سنشه......
-برای من آسمون ریسمون نبافین ....اصلا هر کاری دوست دارین بکنین ......شما که پشت من خر سوار شدین هر چقدر دوست دارین سواری بگیرین.. .ولی من فردا اونجا نمی یام کار به کار فاخته هم ندارم
مادر بلند گفت
-فردا اگه نیای نیما .. به همین قرآن دستم شیر مو حلالت نمی کنم نیای خود دانی
و تلفن را قطع کرد .این هم از این.یک اجبار دیگر ....نمی دانست چرا با بیست و هشت سال سن زورش به حرفهای مادرش هم نمی رسد.از در اتاق بیرون رفت تا فکری به حال دل گرسنه اش بکند.با دیدن سوپ گرم شده روی میز نا خودآگاه لبخند بر لبش آمد.
ادامه دارد.....
❤️ @dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
دختر کوچولو به مهمان گفت :
" میخوای عروسکامو بیارم ببینی ؟!🌺🌿 "
مهمان با مهربانی جواب داد:
بله ... حتما ....
دخترک دوید و همه ی عروسک ها را آورد ....
بعضی از اونا واقعا با نمک بودن ...
ولی در بین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود🌸🌿
مهمان از دخترک پرسید:
کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ... ؟!
و پیش خودش فکر کرد حتما اونی که از همه قشنگ تره ...!!!!
اما خیلی تعجب کرد 🌺🌿
وقتی دید دخترک به عروسک تکه پاره ای ک یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت :
" اینو "🌸🌿
مهمان با کنجکاوی پرسید:
اینکه زیاد خوشکل نیست ؟!!
دخترک جواب داد:🌺🌿
" آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه ....
اونوقت دلش می شکنه !! "🌸
❤️مهربونی یعنی این …❤️
@dastanvpand
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهبــی
#قسمت_نوزدهم
......
مادرم بلند شد درب رو باز کنه، از آیفون مشخص بود کیه، رو به جمع کرد گفت مهمونا نیستن، افشین و جواد اومدن...
من برگشتم توی اتاقم و چادر سرم کردم،وقتی من برگشتم اونا احوال پرسی هاشون تموم شده بود، من رفتم جلو و سلام کردم، اما بر خلاف قبلا جفت دامادها سنگین و متشخص جواب سلام دادن گفتن مبارکه،،، منم احساس بزرگی کاذب بهم دست داده بود،گفتم:
+ممنون،بفرمایید توروخدا راحت باشید
جواب معلوم بود میخواست حرف بزنه ولی چیزی نگفت... 😂😂😂
مشغول حرف زدن بودیم همه،ولی خانم جون انگار انتظار میکشید...😔
ساعت حدودا ۸:۱۵ عصر شده بود.....
باز صدای زنگ اومد،خانم جون بلند شد گفت:
+شما بشینید،خودم باز میکنم،معلومه کیه...
از داخل آیفون نگاه کرد گفت:
+خواستگارِ فاطمه خانم تشریف آوردن😕
من قرمز شدم، فهمیمه اشاره کرد بهم که تو بیا باهم بریم آشپزخونه، منم سرم رو بخ نشونه تایید تکون دادم و بلند شدم
تا رفتم توی آشپزخونه، فهمیه دست گذاشت روی صورتم گفت:
+قربونت برم، چرا آنقدر استرس داری؟ دوست نداری این آقا بیاد خواستگاری؟
توی دلم میگفتم:
ای خواهرجان،از هیچی خبر نداری خیلی خوبه...😔😔
بلند گفتم:
+نه بابا،هرچی خدا بخواد همون میشه..
در همین حین فائزه اومد توی آشپزخونه و گفت:
+پسره خیلی خوبی به نظر میاد، تازه از فاطمه هنم خیلی قشنگ تره😂😂😂
چپ چپ نگاه کردم بهش و زدیم زیره خنده....
زمان به سرعت میگذشت،خواهرا جفتشون رفتن پیش مهمونا و من تنها منتظر اینکه آقاجان بگن چایی ببرم...
صدا میشنیدم که یکی با استرس تعریف میکنه.....
+راسش، من اندازه شما پول و ثروت ندارم و توی بهترین نقطه شهر هم خونه ندارم اما با اجازتون کار میکنم و بهترین هارو در حده توان خودم برای دختر خانمتون فراهم میکنم.....
اما باز صدای آقاجون با لحنی که مخالف بود اومد:
+شما، اصلا سربازی رفتی؟
+خیر،اما معافیت از خدمت دارم،پدرم جانبازی داره.....
راستش دلیل این سوالای پدرم فکر کنم همین بود که میخواست مخالفت کنه ولی در آخر گفت::
+فعلا،مبارکه ولی نظره عروس شرطه،تحقیقات کامل بنده هم شرط بعدی....🙄
یک صدای زنونه اومد:
+انشاءالله که خیره،مبارکه....😊
صدا خانم جون اومد:
+عروس خانم چایی بیار.. 😕😕
دست و پاهام میلرزید، هیچی متوجه نبودم 😕😕
به هر زوری بود چایی ریختم و رفتم داخل سرم رو بلند نکردم گفتم :
+سلام.....😊
چایی رو همونجوری که فائزه توی خواستگاریش تعارف کرده بود تعارف کردم و نشستم....😊
بعد ازچند دقیقه مادر امیر گفت:
+خُب،عروس خانم پدر که به ما رضایت دادن،شما نظرت چیه؟
+به آقاجان نگاه میکردم،انگار منتظر اجازش بودم....
گفتم:
+اگر آقاجان راضی باشن، من کی باشم مخالفت کنم.....😢😢
پدرم گفت:
فعلا مبارکه پس، راجب مسائل مهریه و شیربها حرف میزنیم این جلسه معارفه هستش بیشتر، بنده نظرم این هست که دختر پسر برای آشنایی بیشتر بهم محرم بشن تا قبل از ازدواج کاره حرامی شکل نگیره خدایی نکرده، حتی نگاهشون هم به هم حلال باشههه....😊
پدر امیر گفت:
+احسنت،تازه بنده هم میخواستم همین حرف رو بزنم،با اجازتون این دو نفر برن توی اتاقی باهم حرف های اولیه رو برنن تا با اگر تفاهم داشتن،محرم بشن به امید خدااااا.....😊😊
پدر رو به من کرد:
+برین داخل اتاق من صحبت کنید..🙄
مادر امیر هم رو به امیر گفت:
+مادر همه صحبت هاشون رو گوش بده با منطق حرف بزنید باهم.....😊
جفتمون به اتفاق گفتیم:چشم😢
من بلند شدم و جلو رفتم و ایشون هم پست سرم...تا اینجا توی دلم گفتم: یا زهرا عاشقتم خانمم....
رفتیم توی اتاق، درب باز بود، امیر دو زانو نشست جلوی من.... 😂
کاملاً خجالت توی چهره اش بود...
گفتم چرا انتخابتون من بودم.؟
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#قسمت_پایانی_فصل_۱
.......
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
+راستش خودم هم نمیدونم، ولی احساس کردم اون چیزایی که من از همسر آینده ام توقع دارم داشته باشه رو دارین شما....
یکم مکث کردم پرسیدم:
+شما چه توقعی دارید؟
صداشو صاف کرد ادامه داد:
+این که پیرو امام حسین باشه و دختر مذهبی باشه، با نامحرم جوری سنگین حرف بزنه که اجازه حرف اضافه بهش نده و از همه مهم تر. حیا و عفت و چادر...
شما معیارتون برای شوهر آیندتون چیه؟
گفتم:
+من معیاری ندارم،چیزی که قسمت باشه بهش میرسم...
سر تکون داد گفت: انشاءالله خیره..
صحبت ها حدود یک ساعت طول کشید، تقریبا توی تمام موارد تفاهم کامل برقرار بود جز یک مورد کوچیک....
آقا جان صدا زدن:
فاطمه خانم،تموم شد صحبت هاتون بابا؟...
سرم رو بلند کردم وبرای اولین بار توی چشم امیر زل زدم گفتم:
+شما حرفی ندارین؟
یک نگاهی کرد سرش رو انداخت پایین گفت:
+نه،اگر شما حرفی ندارید برگردیم پیش خانواده.....
منم بلند شدم و برگشتیم پیش خانواده..
آقاجان دوباره پرسید:
+مشکلی نبود بابا،مبارکه؟؟
قرمز شدم،چادرم رو کشیدم جلو هیچی نگفتم.....
مادر امیر گفت: مبارکه....😊😊
بعدش همه به اتفاق گفتن :مبارکه 😊😊
مادر امیر بلند شد و رو به آقاجان گفت:
+با اجازه، این انگشتر رو به عنوان نشونه دست فاطمه خانم بکنم....
آقاجان گفت:
+بفرمایید،صاحب اختیارید...
رو به من دسته چپم رو گرفت و یک انگشتر عقیق یمانی که روی اون اسم حضرت زهرا حک شده بود دستم کرد،گفت:
+انشاءالله توکل به حضرت زهرا، ازدواجتون پایدا باشه....
برگشت و نشست،خیلی خوشحال بودم، زیر چشمی به انگشتره نگاه میکردم...
دلم غنج میرفت...
پدر امیر شروع کرد به گفتن که آقای محمدی مهریه دخترتون رو چقدر در نظر دارید؟ بفرمایید....
آقاجان مکث کرد بعد گفت:
چون اسمش فاطمه اس و منم اعتقادی به مهر سنگین ندارم،۱۴ تا سکه باشه....
پدر امیر گفت:
+معرفت وجود دخترتون بیشتر از صحبت های مادی هستش ممنون از شما انشاءالله مبارکه، اگر راضی باشید فردا این دو تا جوون به هم محرم بشن که خدایی نکرده رابطشون گناه نباشه.....
+حتما،نظره بنده هم همین هست...😊
من کلا چیزی نمیگفتم و مهمون ها هم بعد از یک ربع ساعت رفتند، بعد از رفتن مهمونا پدرم زنگ زد به حاج حمید که فردا بیان و مارو محرم کنن....😢
قرار شده بود همونجوری که جفتمون توافق کرده بودیم برای محرم شدن بریم کهف الشهدا پیش شهدای گمنام،تا همون جا زندگی مشترک شروع بشه،....😊
من رفتم توی اتاقم،خواهرا هم رفته بودن،خونه ساکت بود،خانم جان و آقاجان هم خوابیده بودن
ساعت حدوده یک صبح بود،بلند شدم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق دوباره شروع کردم به نماز خوندن و خداروشکر کردم، از حضرت زهرا هم ویژه تشکر کردم،قرار گذاشتم توی اولین ماه بعد از عروسیم یک سفره روضه به اسم خانم زهرا(س) بندازم.....😊
صبح روز بعد ساعت حدودا ۹ صبح بود:
قرار گذاشته بودیم که خانواده امیر و حاج حمید تشریف بیارن اینجا که از همین جا باهم بریم سمته کهف الشهدا،
حاج حمید زود تر از همه اومده بود و سریع از پیش آقاجان اینا اومدن پیش من گفت:
+دیدی گفتم همه چی حل میشه،اگر توکل کنی،معلومه توکل واقعی و از ته دل کرده بودیااااا...😢😊
خانواده امیر هم رسیده بودن دیگه، راهی شدیم سمت کهف الشهدا، همه چیز از قبل هماهنگ شده بود.... 😢🙈
اونجا که نشستیم،حاج حمید از آقا جان و پدر امیر اجازه گرفتن و شروع کردن به خوندن، روبه من کردن گفتن که :
+فاطمه جان رضایت داری که شمارو محرم کنم؟....🙈🙈
یکم سکوت کرده بودم پدرم گفت:
+فاطمه جان سه بار گفتن واسه عقده باباجون 😂😂
بعد همه بلند بلند خندیدن 😂😂
گفتم:
+با اجاره خانم زهرا و شهدای حاضر و پدرم بله..☺️
حاج حمید رو به امیر کرد گفت:
مبارکتون باشه، انشاءالله خوشبخت بشید....
همه ی اتفاق ها سریع افتادن، بعد از محرم شدن همه چیز عالی بود، خوش میگذشت، به قول امیر،لذت حلال بود 😊🙈🙊
نتیجه گرفته بودم همیشه صبر و توکل بهترین چیز توی زندگیه آدم هستش....
تا اینکه...... 😔
.....
#ادامه_در_فصل_دوم😊
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_اول
......
ساعت حدودا ۲بعداز ظهر:
+خانم دکتر عباسی،خانم دکتر عباسی به بخش مراقبت های ویژه....
تنها صدایی که میشد توی شلوغی بیمارستان به وضوح شنید صدای بلندگوی بیمارستان بود،روی صندلی آهنی و محکم بیمارستان بی حال و بی جون نشسته بودم،آدم ها از جلوی چشمم رد میشدن و هرکس دنبال کاری بود برای بیمار خودش فکرم مشغول بود، با خودم زمزمه میکردم:
+خدایا،یعنی چی شده؟خودت به خیر بگذرون برای من...😔
امیر رفته بود برای آزمایش های نهایی، غرق فکر بودم که خواهرم از راه رسید و مستقیم از انتهای سالن اومد نزدیکه من،از جام بلند شدم رفتم سمتش،روبروی صورتش توی چشم هاش نگاه کردم گفتم:
+سلام فهیمه،خوبی؟ لب هام رو جمع کردم، بغضم ترکید و رفتم بغلش...
باگرمی بغلم کرده بود و همونجوری که پشت سرم دست میکشید گفت:
+سلام عزیزم،گریه نکن ببینم،امیر آقا کجاست؟ دکترا نگفتن چی شده؟
اما جوابی نشنید،من فقط گریه میکردم بغله فهیمه، دست روی کمرم گذاشت و من رو برد سمت صندلی و کمکم کرد که بشینم، روی چشمام دست میکشید و اشک هام رو پاک میکرد گفت:
+با تو بودما،دختر گریه نکن،بزار ببینیم دکترا چی میگن،به تو که حرفی نزدن؟
دستم رو دستش گذاشتم و جواب دادم:
+نه،دکترا هیچی نگفتن،فقط میدونم رفته واسه آزمایش آخر، جوابش هم یک ساعت دیگه آماده میشه....فهمیه دل تو دلم نیست😔،اگر طوری بشه چی؟
اشک هام بیشتر شدن صدام میلرزید ادامه دادم:
+آنقدر زود به دست آوردم امیر رو،اِنقدر هم زود تز دستش بدم؟😭😭
پرستار قسمتی که نشسته بودیم از دوستان صمیمی فهیمه بود،خواهرم رفت از پرستار درخواست کرد تا بهم یک آرامبخش تزریق کنند تا خوابم ببره،حداقل تا وقتی که جواب آزمایش برسه...
اولش مقاومت کردم،اما فهیمه دست رو گونه های صورتم گذاشت و توی چشمام زل زد گفت:
+جونه امیر بزن تا آروم بشی، منم ببینم چی شده،قوی باش.... اصلا جونه فهیمه بزن آمپول رو....😔
قسم داده بود منم نمیتونستم بگم نه....
یه ناله ای کردم و روی تخت آبی رنگ بیمارستان که آدم با دیدنش مریض تر میشد دراز کشیدم،اطرافم دستگاه های پزشکی بود،همونجوری که به سقف مربع مربعی بیمارستان با لامپ مهتابی هايی که داخل جعبه مخصوص خودشون بودن نگاه میکردم و اشک از کنار چشمام روی بالشت میلغزید گفتم:
+فهیمه پس کی از امیر مراقبت کنه؟
دست کشید روی پیشونیم و همونجوری که آستین پیرهنم رو بالا میداد گفت:
+من هستم تو استراحت کن،از حال رفتی دختر....😔
دوستش خانم خادمی وارد اتاق شد یه نگاهی کرد بهم وگفت:
+فاطمه خانم چه بزرگ شده؟انگار همین دیروز بود به بهونه درس خوندن میومدم خونتون و تو هم اذیت میکردی مارو....😊
یه لبخند زدم بهش و چشمام رو بستم آمپول رو تزریق کرد بهم....😔
چند لحظه بعد از حالت طبیعی خارج شده بودم،انگار خاطرات این یک سال از اول اومدن جلوی چشمم، دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم....
فقط صدای خاطراتم بود که به گوشم میرسید،ذهنم رفت به ساعت های اول محرم شدن من و امیر..... 😔😔
*کهف الشهدا، یک سال قبل:
امیر رو به پدرم کرد گفت:
+ اجازه هست حالا که با فاطمه خانم محرم شدم چند قدمی داخل محوطه کهف راه بریم؟
آقاجان با خوشحالی جواب داد:
+چراکه نه،برید اما زودتر برگردید که بریم خونه،یکم مشغله کاری زیاده برای فردا باید انجام بدم😊
امیر رو به من کرد با خجالت گفت:
+شما مشکلی ندارین چند لحظه قدم بزنیم؟🙈
سرم رو بلند کردم و گفتم؛
+نه،بفرمایید😊
از جا بلند شد و نزدیکه من وایساد گفت +شما جلو بفرمایید
بلند شدم، رفتم کفش پام کردم و پشت سرمم امیر میومد....
دوتایی وارد محوطه کهف شده بودیم،
هوا دلنشین بود، تمام شهر زیر پاهای آدم بود انگار و هیاهو و شلوغی عجیب شهر خیره کننده بود،راه افتادیم کنار هم، میخواست دستم رو بگیره ولی انگار حیا بهش اجازه نمیداد....
گفتم:
+چه هوای خوبی داره اینجا..😊🙈
نگاهش رو به سمت چرخوند گفت :
+آره، مخصوصا وقتی با شما قدم بزنی
خجالت کشیدم 😊😊 گفت:
+من اعتقادم ای هستش که هرچیزی توی دنیا حلالش خوبه،حتی به اندازه نگاه کردن به چیزی،اصلا حلال مزه اش بهتره
همونجوری که یک سنگ کوچیک رو با پا این طرف و اون طرف هول میدادم،گفتم:
+بالاخره یه تفاوتی باید باشه دیگه... 🙈
یه لحظه وایساد از راه رفتن،سرش پایین بود دستش رو یواش به سمتم دراز کرد....
معلوم بود دستاش میلرزه گفت؛
+ادامه راه،دستتون رو بگیرم،قدم بزنیم؟🙈
خودم از خجالت سرخ شده بودم،گفتم:
+بله،😊🙊🙈
دستم رو توی دستش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردیم 😊😊
حرف میزد راجع به خودش، برنامه های زندگیش،کار،آینده، خانواده....
من هم گوش میکردم و بعضی جاها تایید میکردم و نظر میدادم.....
بعد از نیم ساعت برگشتیم، خانوادهها داشتن باهم صحبت میکردن،
مارو که دیدن، گفتن:
+بریم؟ تموم شد حرفاتون؟
ما هم یه نگاهی به هم انداختیم گفتیم:
+بله....😊
#ادامه_دارد👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای ک
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_اول_۲
......
از کهف خارج شدیم و رفتیم سمت ماشین ها که برگردیم خونه،،منتها خانواده امیر و خوده امیر از ما جدا شدن به خاطر مشکلی که برای پدربزرگش پیش اومده بود، حاج حمید هم خداحافظی کرد و رفت...✋
ما برگشتیم خونه، تا رسیدیم مادرم از آقاجان پرسید:
+عباس؟ تو که مخالف ازدواج بودی،پس چی شد توی همون جلسه اول معارفه تغییر عقیده دادی و آنقدر سریع محرم کردین این دوتارو بهم؟
رو به من کرد و لبخند زد و دوباره برگشت رو به خانم جان گفت: تمامه این اتفاقا زیره سره فاطمه خانم شماست...
دلم ریخت😔😢😕
مادر به من نگاه میکرد ولی روی صحبتش با آقاجون بود:
+زیره سره فاطمه؟چیکار کرده مگه؟ باهم حرف زدین؟..
گفت:
+نه! انگار وقتی ماجرا رو به حمید گفته،حمید افتاده دنبال آقا پسر و سیر تا پیاز امیر رو در آورده.، تحقیق کرده....
شانه بالا انداخت و گفت؛
+منم راضی نبودم، خودتون میدونید،وقتی حمید باهام صحبت کرد،متقاعد کرد من رو که راضی بشم...
بهم گفت:
........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓