🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم
.....
با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد :
+راستش بعد از جوابی که دادی فاطمه، خیلی از خودم دلگیر شدم که چرا اینقدر،رُک صحبت کردم، بچه مذهبی با نامحرم اینقدر رُک حرف بزنه اصلا خوب نیست...😕
بعد از رفتنت، جریانه مکالمات رو به سینا گفتم، خندید گ دست گذاشت رو کتفم و با لحن شوخی گفت:
+گند زدی اخوی،کار از دست ما خارجه دیگه، باید وصل بشی فرماندهی بالا😂😂
نیم نگاهی بهش انداختم گفتم:
+پسر تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی توی این شرایط؟😕
خندید و باز گفت:
+امیر آقا، عاشقی دردی استخوان شکن است،دل شیر نداری نیا توی گود،بعدشم موضوع رو با سید رسول در میون بزار،ببین چی میگه... 😊
یکم فکرم درگیر شد فاطمه، هم به گندی که زدم،هم اینکه بی گدار به آب زدم😕
با موتور رفتم پیش سید رسول که عقلش توی این موارد بیشتر از من میرسید😔
موضوع رو مطرح کردم، بهم خندید و گفت :
+امیر جان اشتباه بزرگت هم کلام شدن بود😕 ولی دنیا که به آخر نرسیده، انسان هم ممکن الخطاست، چاره کارت و میدونم چیه.... 😊
با خوشحالی و یکم شوق پرسیدم:
+چاره چیه سید؟
با لبخند و همونجوری که با عمامه مشکی که روی زانوش بود و داشت درستش میکرد گفت :
+چاره کار با این گندی که زدی،توکل هستش،تا وقتی بهت بگم که بری و خدمت پدرشون برسی،ولی هیچ کاری نکن تا اون موقع امیر آقا.....😕😊
خلاصه فاطمه، جریان هايی گذشت بهم، یک روز اعصابم خیلی بهم ریخته بود، بی قرار بودم انگار،...😢 با ماشین بابام هی توی خیابون ها میچرخیدم ولی بی هدف😕 درست لحظه ای که کنار اتوبان وایساده بودم و به حرکت ماشین ها خیره بودم،گوشیم زنگ زد، سینا بود :
+سلام،امیر خوبی؟
+سلام داداش، خوبم.تو چطوری،؟
با استرس گفت :
+امیر احوال پرسی باشه برای بعد، بلند شو بیا خونه فلانی،...😢😢
از جا پریدم و با بغض گفتم:
+سینا چی میگی، حال حاج خانم بد شده؟😕
+نه امیر، فلانی شهید شد،بلند شو بیا اینجا غوغا شده، سریع خودت رو برسون،😢
بغضم ترکید فاطمه،فقط اشک میریختم تا برسم اونجا، وقتی رسیدم کربلا شده بود اونجا، مادرش خیلی بی تاب شده بود😔😔
خلاصه بگم برات، تا اینکه مراسم تشییع پیکرش رو خواستن انجام بدن،من هم درگیره مراسم بودم که تو و دختر خالت رو اونجا دیدیم،،،😢
با ذوق گفتم :
+خُب امیر، ادامه بده به قسمت های جذاب داره نزدیک میشه 😂😂
خندید و ادامه داد:
+پر رو خانم،صبر داشته باش،هول بشم نمیگماااا😂
صاف نشستم و با لحن بچه گانه گفتم:
+ببخشید، بچه خوبی میشم،ادامه بده شماااا😊
راستش اون حرف هارو تا حالا نشنیده بودم،قضیه سرطان و مریضی کلا از ذهنم رفته بود، نمیدونستم بعد از یک سال چه شده بود که داشت حرف های نگفته رو میگفت، خندید و ادامه داد :
+از دست تو فاطمه،😂 اون موقع که دیدمت توی دلم گفتم،امیر همین که اومده تشییع پیکر شهید خودش کلی ارزش داره، بعد از صحبتی که انجام شد و رفتی، فکرم بیشتر از قبل درگیر شده بود، بعضی از شب ها واقعا خوابت رو میدیدم، اما هیچی نمیگفتم،انگار بیخیال شده بودم، ولی یه شب که خیلی بی قرار شده بودم، بلند شدم و وضو گرفتم، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از روی مفاتیح دعای قشنگ زیارت حضرت زهرا رو خوندم و خیلی آروم شده بودم، تا اینکه قصد کردم،با مادرم مسئله رو در میون بزارم،خُب، نمیدونستم چجوری باید بگم، ولی به ذهنم اومد که مادرم رو بیارم کهف الشهدا، هم پیش شهدا باشیم هم من یواش یواش موضوع رو مطرح کنم با مادرم، خجالت داشتم ولی میخواستم مردونه حرف بزنم،موقع رفتن چیزی نگفتم و قرار کذاشته بودم موقع برگشتن مسائل رو در میون بزارم که تو و مادرت رو دیدیم 😊😊
امیر پاهاش رو همونجوری که از نیمکت آویزون بود تاب میداد، به صورته من هم اصلا نگاه نمیکرد،فقط گاهی وقتا بر میگشت، یک بیسکوئیت بر میداشت و باز ادامه میداد به حرف زدن:
+فاطمه،دیدن شما توی محوطه کهف الشهدا، خیلی بهم جسارت و شهامت داد که مسئله رو با مادرم در میون بزارم،خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن موضوع رو با مادرم مطرح کردم، با خوش حالی از حرف من استقبال کرد و گفت:
+خُب امیر،این دختر که میگی آشنا هستش،؟ من دیدم؟ یا اینکه غریبه اس و باید تحقیق کنیم؟
سرم رو پایین انداختم گفتم :
+غریبه هستن مادر،ولی از هم کلاسی های دانشگاهه خودم هستش،راستش،همین دختر خانمی که دیدین با مادرشون....😔😱
خندید و گفت:
+پس هماهنگ کردین باهم؟ مادرا رو باهم روبرو کنین؟ امان از دست جوونای این دور و زمونه😂
قرمز شدم، سرم رو بلند کردم گفتم:
+به جونه خودت که کلی ارزش داره برام،من روحمم از این موضوع و از بودن هم کلاسیم و مادرش هم خبر نداشت,😕
بازم خندید و شروع به صحبت کردن کرد:
+باید مفصل باهام صحبت کنی، موضوع رو کامل بگی😊
خلاصه موضوع رو شرح دادم هرچی که بود، مادرم یکم فکر و گفت:
+خُب با این تفاسیر من فعلا موافقم،ولی
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم_۲
....
ولی تو باید با پدرش صحبت کنی و اجازه بخوای که من با مادرش صحبت کنم،و موضوع رو خانواده ها پیگیری کنن،
بعد با جدیت گفت:
+اصلا نمیخوام مزاحم این دختر بشی و بخوای توی دانشگاه و این فضاهایی که هستین باهم کلام بشین،😡
سریع جواب دادم :
+نه حاج خانم😊 قول میدم بهت😊
من زدم زیره خنده گفتم،:
+امیر از همون اول هم مادرت با من هماهنگ بود و هوای من رو داشت😂😂
قیافه اش درهم رفت و با دهن کجی گفت:
+آره،معلوم نیست مادره ما هستن،یا مادره شما😕 طرفداره تو هستن همه،این وسط امیر بیچاره بی یار و یاور مونده😊
دستش رو گرفتم توی دستم و فشار دادم،گفتم:
+تمومه دنیا هم اگر پشته من باشن،هیچکس برای من امیر نمیشه😊 شما آقایی بنده هستین،😊
خندید،
+بنده هم طبق معمول باید مخملی بشم دیگه 😂😂😂
همونجوری که دستم توی دستش بود،سرم رو روی شانه اش گذاشتم گفتم:
+خوشم میاد خودت منظوره حرف رو میفهمی، نیاز به توجیح نداری😄😄
خلاصه موضوع رو برای من مو به مو شرح داد، حتی از صحبت حاج حمید با خودش هم برای من گفت، بیشتر از قبل بهش وابستگی و تعلق خاطر پیدا کردم انگار،چند ساعتی بود داخل امام زاده بودیم، حالش مساعد نبود انگار ولی به روی خودش نمی آورد،بلند شدیم و رفتیم بیرون، متوجه بودم حالش خوب نیست،چند بار گفتم برگردیم، ولی میگفت :
+قول دادم تا شب بچرخیم دیگه خانم گل😊
بعد از کلی خوراکی خوردن و خوش گذرونی امیر داخل اتوبان حالش بهم ریخت و باز هم بدنش لمس شد، به هر زحمتی بود، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشت،....
*اتوبان مدرس،تقریبا ساعت ۹ شب:
+امیر؟امیر حالت خوبه؟ 😢
ترسیده بودم، چون اصلا همچین حالتی از یک نفر ندیده بودم،...😢
به زور و با نفس نفس فقط گفت:
+فاطمه،من اصلا حال درستی ندارم،زنگ بزن افشین یا امین (برادر بزرگترش)، بیان،از ماشینم پیاده نشو، خطر داره کنار اتوبان😣
سریع زنگ زدم به افشین که فهیمه هم در جریان باشه،...
افشین با صدای خسته جواب داد:
+سلام، جانم امیر، بهتری داداش؟
بغضم ترکید، با اشک و صدای گرفته جواب دادم:
+آقا افشین؟ فاطمه ام،امیر حالش بد شده، کنار اتوبان وایسادیم، من دارم سکته میکنم توروخدا با فائزه سریع بیاین...😢😢
افشین معلوم بود،که حول شده، سریع گفت :
+فاطمه کجایین آبجی؟ امیر چی شده، آدرس رو بفرست سریع با فهیمه میایم،آروم باش اومدیم.😔 قطع کرد
پیامک فرستادم :
+اتوبان مدرس،قبل از خروجی ولیعصر، زیره پل پارک وی، داشتیم میرفتیم من رو برسونه خونه😞
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که با آب معدنی که توی ماشین بود، پیشونیش رو خیس میکردم،دستش توی دست من بود ولی بی جون😔 فقط میگفتم:
+امیر،جونه فاطمه تحمل کن الان افشین میاد، به خدا نمیدونم چیکار کنم،😢
فقط لبخند میزد، با دست بی جون سعی میکرد دستم رو محکم نگه داره😢
بعد از حدودا هفت دقیقه افشین رسید، سریع و بدون معطلی امیر رو داخل ماشین خودش،روی صندلی عقب گذاشت و به فهیمه گفت:
+من و امیر میریم بیمارستان نزدیک، تو با فاطمه هم پشت سره ما بیاین...😔
معلوم بود افشین هم خودش حول کرده، راه افتادن سمت بیمارستان و سریع حرکت میکرد، ما هم پشت سرش،هیچی نمیگفتم فقط تنها چیزی که توی ذهنم میگذشت، خاطرات خوش امروز بود که چقدر بد داشت تمام می شد...😢
رسیدیم بیمارستان و دکترای اورژانس سریع، کاره خودشون رو شروع کردن،صندلی های نقره ای رنگ و سوراخ سوراخ، چراغ مهتابی های سفید روی سقف و راه رفتن دکترها از جلوی چشمم حالم رو بد تر میکرد 😢😢
فهیمه دستم رو گرفت گفت؛
+فاطی،بیا بشین اینجا، افشین هست کارهارو دنبال میکنه،....😔
خودش هم کنار من نشست و همونجوری که سرم روی سینه اش بود به پشتم دست میکشید هعی میگفت:
یا من اسمه دوا و ذکره شفا.. 😢
مضطرب بودم و نگران، آروم و قرار نداشتم فقط فهیمه بود که آرومم میکرد، آقا افشین بعد از نیم ساعت با دستی پر از کاغذ اومد سمته ما،منو صدا میزد...
+فاطمه؟ فاطمه خانم؟ آبجی امیر بیماری خاصی که نداره...میخوان دارو تزریق کنن باید بدونن،خداروشکر حالش داره بهتر میشه... 😊
به فهیمه نگاه کردم و بعد از یکم مکث گفتم :
+چرا...داره،مریضی خاص داره،،، امیر...امیر، سرطان داره،سرطان خون 😔😔
افشین با تعجب گفت:
+از کی تا حالا که ما نمیدونیم، دیشب که حرفه دیگه ای زدی توی جمع😕😕😕
لال بودم فقط گفتم:
+آقا افشین، توضیح میدم بهت حالا،الآن برو به دکترا بگو لطفا 😢 امیر چیزیش نشه...😢
در همین حین گوشی امیر زنگ خورد، تا به صفحه گوشی نگاه کردم،تمام وجودم رو عرق گرفت.، مضطرب تر شدم، مادره امیر پشت خط بود, اصلا نمیدونستم چی باید بگم،خلاصه با هر زوری که بود یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم :.....
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_نهم
یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم:
+سلام مادرجون،خوبین؟
+سلام فاطمه جان،ممنون مادر تو خوبی؟اشتباهی به گوشی تو زنگ زدم؟
+نه مادرجون درست زنگ زدین،گوشی امیر دست من هستش،امیر خودش رفته چیزی بخره،...😕
ناگهان صدای پیچ کردن بیمارستان بلند شد، به سرعت خواستم گوشی رو نگه دارم که صدا به گوش مادر امیر نرسه،اما کار از کار گذشته بود، با صدای مضطرب گفت:
+فاطمه جان کجایبن؟ صدای چی میاد؟ راستش رو بگو،،،😕
نتونستم خودم رو نگه دارم، با صدای بغض آلود گفتم:
+مادرجون،امیر حالش بد شده،اومدیم بیمارستان، آدرس رو براتون میفرستم بیاین...😢😢😢
+باشه مادر،خداحافظ
افشین دوباره اومد پیش ما و سوال پرسید :
+دکترها میگن،به خاطر بیماری که داره،باید با دکتر خودش هم تماس بگیرید و مشورت کنید....
همونجوری که داخل کیفم رو برای پیدا کردن شماره میگشتم،جواب دادم:
+الآن حال امیر چجوریه؟ من با دکتر تماس میگیرم و صحبت میکنم...😢
با خوشحالی جواب داد:
+خداروشکر، حالش میزون شده، تا یک ساعت دیگه هم مرخص میشه، دکتر خودش باید تصمیم بگیره...😊
خداروشکر کردم،شماره دکتر رو پیدا کردم،اما ساعت حدودا یازده شب بود،رو به فهیمه پرسیدم:
+خواهر،به نظرت زنگ بزنم؟
همونجور که سرش پایین بود و با گوشی همراه خودش داشت زیارت عاشورا میخوند، جواب داد:
+زنگ بزن فاطمه، بالاخره دکترش باید بگه ما چیکار کنیم،شاید بخواد تا صبح همین جا بستری بشه...🤔
به صندلی تکیه دادم سریع گفتم:
+وای نه فهیمه،بستری نه....😢 الآن زنگ میزنم ببینم چی میشه..
بعد از دو یا سه تا بوق جواب داد دکتر :
+بله، بفرمایید.... 😊
+سلام آقای دکتر، بنده همسر امیر احمدی هستم،امروز خدمت رسیده بودیم، حالش الان بد شده، اومدیم بیمارستان، نظره شمارو میخوان، چیکار باید بکنیم؟
یکم فکر کرد و جواب داد؛
+لطفا تلفن رو برسونید به دکتر معالج
+پس آقای دکتر گوشی رو قطع میکنم، دوباره تماس میگیرم.... 🤔
بلند شدم و داخل راهروی تقریباً پر رفت و آمد بیمارستان راه افتادم،آقا افشین چند اتاق جلوتر،جلوی درب اتاق ایستاده بود،با شتاب بیشتری جلو رفتم و گفتم:
+آقا افشین،دکتر گفت با دکتره معالج امیر باید صحبت کنه،تا نظر خودش رو بگه....🤔
افشین با خنده گفت:
+من گوشی رو میبرم و تماس میگیرم با دکتر،..
به داخل اتاق اشاره کرد و ادامه داد:
+امیر سراغت رو گرفت، اجازه دادن بری پیش شوهرت، برو داخل..😊
با خوشحالی گوشی رو دادم و گفتم :
+آقا افشین، اولین شماره، شماره ی دکتر هست،زنگ بزنید بهش دستتون درد نکنه😊
با خوشحالی لباسم رو صاف کردم و از داخل صفحه گوشیم به صورتم نگاه انداختم و روسریم رو صاف و مرتب کردم، رفتم داخل اتاق...😊
فقط امیر داخل اتاق بود و خداروشکر سره حال بود، تا من رو دید گفت:
+فاطمه خوبی؟ ببخشید تو رو خدا😔
این حاله منم هی دوس داره واسه تو ناز کنه....😔
پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن، داخل بینیش هم شلنگ تنفسی سبز رنگی وصل کرده بودن...
به سمت امیر قدم زدم و کنار تختش نشستم، همونجور که روی موهای سرش دست میکشیدم گفتم:
+الهی دورت بگردم،شما ناز کن،من میخرم،فقط اینجوری ناز نکن😔 به خدا قبض روح شدم تا برسیم اینجا، میتونی دست و پاهات رو تکون بدی؟ 😕
+لبخند زد بهم و دستش رو بلند کرد روی دستم گذاشت جواب داد:
+آره،اینقدری تکون میخوره که بتونم دست خانمم رو بگیرم،...😊
بعد با جدیت پرسید:
+راستی فاطمه، به کسی که خبر ندادی اینجاییم؟
ابرو هام رو بالا انداختم، جواب دادم:
+به مادرت گفتم،چون نمیشد نگم،از سر و صدای بیمارستان فهمید کجایبم،منم حقیقت رو گفتم😔
+فدای سرت،بالاخره که باید میفهمیدن،فاطمه، پشت تخت رو یکم میاری بالا؟
بلند شدم و از پایین تخت، اهرم رو چرخاندم و پشت تخت بالا اومد، صدای مادره امیر به گوش میرسید، انگار پشت درب اتاق با آقا افشین داشتن صحبت میکردن، یهو درب اتاق باز شد،مادر و پدر امیر وارد با اضطراب وارد شدن، سریع بلند شدم سلام کردم، اما معلوم بود اصلا حواسشون نیست جواب ندادن،به سمت تخت امیر رفتن، مادرجون دست روی صورت امیر میکشیدن و میگفتن:
+چی شدی مادر؟ من بمیرم اینجور روی تخت بیمارستان، خسته و بی جون نبینمت😔
آقاجون شانه مادر امیر رو گرفت و گفت:
+خانم این حرفا چیه میزنی آخه،روحیه میخواد پسرم، پهلوون که خسته نمیشه،یکم حالش بد شده😔
معلوم بود که با بغض صحبت میکنن، امیر جواب داد:
+خدانکنه مامان، آخه این حرف ها چیه؟
رو به سمت پدرش:
+باباجون من نوکرتم،خدا سایه شمارو بالا سره ما نگه داره، یکم فشارم جابع جا شده، این دکترا الکی شلوغش مبکنن،😊
من جلو رفتم و طرف دیگر تخت وایسادم،مادر امیر تازه متوجه حضور من شده بودن انگار،سریع پرسید :
+تو خودت خوبی مادر؟ببخشید حواسم نبود اصلا بهت😔
با لبخند جواب دادم:
+فدای سرتون مادر جون،من خوبم،شما هم آروم باش،به خیر گذشته😊
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_نهم_۲
توی همین گیر و دار،فهیمه اومد داخل اتاق،قبلا صحبت کرده بود با خانواده امیر انگار،ولی افشین تا وارد اتاق شد بدون هیچ معطلی گفت:
+فاطمه خانم، دکتره امیر گفت موضوع بد حالیش به موضوع سرطان ربط نداره،مرخص بشه تا صبح بیاد بیمارستان خودمون...😊
مادره امیر تا شنید فوری با تعجب جواب داد :
+سرطااان؟؟؟ چی میگه آقا افشین؟😳
پدر امیر هم مات بود و فقط نگاه میکرد،
افشین یه نگاهی به من و فهیمه کرد و گفت:
+نباید میگفتم،؟😕😕
فهیمه با طعنه جواب داد :
+شما برو به امور ترخیص برس سنگین تری،،،😒
با ابرو اشاره داد بهش که از اتاق برو بیرون،افشین هم از اتاق رفت بیرون، خُب در جریان نبود، حرفی رو که من میخواستم با کلی مقدمه چینی بگم،افشین یهو گفت.....😔
سریع به مادره امیر جواب دادم:
+مادرجون،به خدا چیزی نشده،آقا افشین شلوغش کرد،شما آروم باش من برات توضیح میدم،😔
ناگهان امیر با صدای بلند تر از جمع گفت:
+همه برید بیرون، فقط مامان بمونه،خودم براشون توضیح میدم، از دستم ناراحت هم نشید،لطفا..😔
روبه فهیمه گفت: آبجی، فاطمه رو پیش خودت نگه دار،... 😔
ما همه از اتاق خارج شدیم، پدر امیر کنار وایسادن، دستشون رو گرفتم، گفتم:
+آقاجون، شما بیا بشین اینجا، خسته میشین وایسید اینجا، من همه چیز رو توضیح میدم براتون...😔
فهیمه هم کنار من روی صندلی های نقره ای رنگ بیمارستان، نزدیک اتاق امیر، نشستیم، من رو به پدر امیر تمام ماجرا رو شرح دادم، پدر امیر هیچ حرفی نزد، فقط سرش رو پایین کرد و آروم گفت:
+خدایا پسرم رو میسپارم به خودت و حسین 😔😔😔
بلند شدم و یک لیوان آب،از آب سردکن راهرو آوردم و به آقاجون دادم و گفتم:
+آقاجون آروم باشین،مطمئنم همه چیز درست میشه 😔..
لیوان رو از دستم گرفتن و با لحن خسته گفتن:
+دستت درد نکنه بابا،انشاءالله 😔
افشین از ته سالن سمت ما میومد،با کاغذ هايی که دستش بود، روبه روی صندلی ما وایساد و گفت:
+میتونیم مرخص کنیم امیر رو، فقط یه سوال؟ من گند زدم؟ 🤔
رو به من ادامه داد:
+به خدا من نمیدونستم که مادرش هم در جریان نیستن،حالا حاج عباس و مادرت میدونن؟
فهیمه سریع رو به من جواب داد:
+اوه اوه، فاطمه به مامان اینا چجوری بگیم؟ مامان توی این چند وقتی خیلی به امیر وابسته شده،یه سره میگه پسرمه نه دامادم،حالا چجوری بگیم؟🤔😔
یکم مکث کردم جواب دادم :
+حالا میگیم،تو فقط به خانم جون زنگ بزن بگو شب میام خونه شما، ولی میرم خونه امیر اینا،،نمیخوام بی خود نگران بشن....😔
فهیمه یکم فکر کرد جواب داد:
+دروغ نمیگیم فاطمه، زنگ بزن بگو میری خونه امیر اینا، باهم جزوهای دانشگاه رو هماهنگ کنید،این بهتره...🤔
گفتم:
+باشه،پس من میرم زنگ بزنم...😕
بلند شدم و همونجوری که راه میرفتم به خانم جون زنگ زدم و هماهنگ کردم،خانم جون هم موافقت کردن،..😊
خلاصه، امیر رو مرخص کردیم،ماشین امیر داخل پارکینگ بیمارستان موند،چون من رانندگی بلد نبودم، از آقا افشین نهایت تشکر رو کردم و گفتم :
+انشاءالله جبران کنم برات،😊
امیر صورتش رو بوسید و زیره گوشش گفت:
+دمت گرم، مشتی گری کردی، تو شادی هات برات جبران کنم داداش😊
افشین با لبخند جواب داد:
+کاری نکردم که وظیفه بود 😊 جبران شده اس داداش 😊😊
با ماشین پدره امیر به منزلشون رفتیم، امیر روی تخت دراز کشید، حالش میزون بود، من هم کنارش نشستم،پدر مادرش هم بعد از اینکه نسبت به حالش اطمینان به دست آوردن از اتاق خارج شدن،.
اتاق مرتب بود، سه تار امیر هم کناره میزه تحریر بود، نگاهی انداختم گفتم:
+نامرد خان خیلی وقته برام ساز نزدیاااا،فردا صبح برام بزن،قول میدی؟
لبخند زد گفت:
+شما جون بخواه، چشم😊
نماز قضا شده بود، ولی بلند شدم و وضو گرفتم،گرفتم، امیر خوابش برده بود، اثر داروها هنوز از بدنش خارج نشده بود،
وسط اتاق شروع به نماز خوندن کردم و بعد از چند دقیقه من هم کنار امیر روی تخت دارز کشیدم، سرم روی سینه اش بود، تخت یک نفره بود ولی جا میشدیم دونفری، دستش رو پشتم قرار داد و کم کم خوابم برد..... 😔😔
آرامش خاصی داشت،این آرامش با این مریضی بیشتر حالم رو میگرفت، ولی همین که کنارش بودم کلی ارزش داشت برام....😊
*صبح روز بعد، بیمارستان، ساعت حدودا شش و نیم صبح:
با موتور رفته بودیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم:
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
🍃حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد.
🍂حسنك بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟
مسكن چه شد؟
كار چه شد؟
🍃حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست ميشود.
يكسال گذشت
🍃 و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد.
كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد!
🍂از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت:
حسنك چه شد؟!
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 25 بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش ک
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 26
با عجله از تخت پایین آمد.نفهمید دررا چطور باز کرد که محکم به انگشت پایش خورد و دادش هوا رفت.پای دیگرش را روی انگشت دردناکش گذاشت و کمی فشار داد.کمی بعد راه افتاد و مستقیم به سمت هال رفت اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که سرش محکم به دیوار خورد و دوباره آهش در آمد.یادش نبود انگار مابین و هال و اتاق دیواری هست.همینطور مستقیم به سمتش رفته بود.صدای اه و ناله ای هم از هال می آمد.همانطور که سرش را ماساژ می داد در تاریکی آهسته به سمت هال رفت.سرش را مالید
-فاخته
صدای ناله او هم در آمد
-آخ ...بله
دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را پیدا و روشن کرد.برق آمده بود. فاخته را دید روی زمین نشسته و کمرش را می مالد.موهایش دورش ریخته بود و صورتش دیده نمی شد
-چیه سر و صدا راه انداختی چهار صبح
در حالیکه کمرش را می مالید به نیما نگاه کرد
-خواب بودم .. از رو مبل افتادم پایین
دستش را به کمرش زد
-خب رو زمین می خوابیدی وقتی نمی تونی رو مبل بخوابی .. اه ....خواب خوشم و پروندی
فاخته از اینکه حتی نپرسید طوریش شده یا نه و داشت دوباره نق می زد با اخم و تخم بلند شد.بالش و پتو را زیر بغلش زد و نگاه دلخورش را به سمت نیما داد
-ببخشید خواب حضرت عالی پرید .. .
همینکه اولین قدمش به دومی رسید پتو زیر پایش گیر کرد و با زانو زمین خورد.نیما پخی زیر خنده زد و نگاهش کرد
-ببخشید پتو چشم نداشت
همانجا که نشسته بود شا کی نگاهش کرد
-حالا مثلا خیلی خنده داره.....خودتم الان یه صدایی اومد....خودتو زدی یه جایی،فکر نکن نفهمیدم
در حالیکه می خندید به سمت آشپزخانه راه افتاد
-منکه دست و پا چلفتی نیستم . ..حواسم به جلو هست
-آخ....
دستانش را روی دهانش گذاشت و شروع کرد خندیدن.تا او باشد فاخته را مسخره نکند. نیما یادش رفته بود که سطح آشپزخانه کمی بالاتر از هال است.پایش به لبه آشپزخانه گیر کرد و انگشتش ضرب دید.نشست لبه آشپزخانه و پایش را مالید .از نخودی خندیدن فاخته حرصش در آمده بود
-هر هر....چی شد مگه .. پاشو برو بگیر بخواب ببینم بچه
از خنده ایستاد.پتو و بالشش را برداشت و به سمت اتاق خودش رفت و در را بست.نیما در حالیکه انگشت پایش را می مالید زیر لب غر زد
-بچه پررو....به روی دختر جماعت می خندی همینه دیگه....یابو برش می داره
او هم دیگر بی خیال آب خوردن شد و لنگ لنگان به اتاق خودش رفت
****
برای چندمین بار به صدای زنگ گوشی کمی لای چشمانش را باز کرده بود ولی اینقدر خوابش می آمد اصلا حوصله جواب دادن نداشت مبادا خواب از چشمانش بپرد.گوشی قطع و دوباره زنگ خورد.کلافه بدون اینکه سرش را از روی بالش بردارد با چشمان بسته دستش را برای برداشتن گوشی از روی پاتختی دراز کرد.گوشی را برداشت و روی گوشش گذاشت
-بنال
صدای داد فرهود از آنطرف خط شنیده شد
-خاک عالم تو اون سرت، خوابیدی.. . خیر سرت قرار بود قیمت قطعات رو نهایی کنی
در عالم خواب و بیداری جواب داد
-خودت سر و ته شو هم بیار
داد فرهود دوباره بلند شد
-زر نزن بابا.... پاشو خودت بیا.. مثل اون دفعه من قیمت می دم غر شو به جون من می زنی
سرش را خاراند
-لیست قیمت رو بردار بیار خونه
-چی کار کنم
عجب گیری نافهمی افتاده بود
-بابا چرا هر چی دور و بر منه خنگه .. . ..میگم پاشو با لیست قیمت تشریف بیار خونه ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم...اه
تلفن را قطع کرد و دوباره خوابید.دو ساعت حسابی خواب بود و حالا یک دوش آب گرم حسابی حالش را جا آورده بود.مخصوصا که آنروز تصمیم داشت بعد از حمام از آن میز رنگین صبحانه نگذرد و دلی از عزا در بیاورد.هر چند نزدیکای ظهر بود. با غذایی که دیشب خورده بود تصمیمش عوض شده بود.فاخته هم از صبح داشت جاروبرقی می کشید.فقط یک سلام با هم حرف زده بودند.همینکه از در حمام بیرون آمد زنگ آیفون به صدا در آمد.فاخته خواست جواب دهد اما نیما جلوتر به آیفون رسید و در را زد.رو به فاخته کرد
-برو روسریتو سر کن ...دوستم داره می یاد بالا
ادامه دارد...
@dastanvpand ❤️
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
🌟🌟🌟شبتون پرازستاره🌟🌟🌟
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 27
بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم نزدیک رفتن به مدرسه بود پس لباسهایش را پوشید.داشت به نیما و شبی که گذرانده اند فکر می کرد.به ضایع شدن نیما یک بار دیگر خندید.مقنعه اش را پوشید.کمی ریمل به مژه ایش زد و از اتاق بیرون رفت.نیما جلوی آینه راهرو داشت با حوله کوچک دور گردنش نم موهای مجعدش را می گرفت.از رنگ پوست گندمگون نیما خوشش می آمد.از موهای مجعدش....از فرم ابرو و چشمان درشت پر مژه اش....شاید در کل زیبایی افسانه ای نداشت اما قیافه مردانه اش را دوست داشت.در اتاقش را که بست صدای زنگ در هم آمد.فاخته به در نزدیکتر بود خواست باز کند صدای نیما بلند شد
-خودم باز می کنم
-همینکه در را باز کرد صدایی از آنطرف در آمد
-احمق بیشعور با این کار کرد نت.. میلیاردم می خواد بشه
-ببند دهنو... بیا تو زن تو خونه هست
-ای وای من یادم نبود تو ازدواج کردی....
نیما خندید
-بیا تو مزه نریز
با یا لله مردی وارد خانه شد که ظاهرا دوست نیما بود .فاخته کمی مقنعه اش را مرتب کرد و آرام سلام کرد
فرهود به سمت صدا چرخید و برای لحظه ای مات چشمان درشت و خوش حالت فاخته شد.
با دستپاچگی چشم از فاخته گرفت و سعی کرد افتضاح خیره نگاه کردنش را جمع کند
-س..سلام....ببخشید من کلا یادم رفته بود که رفیق ما بدبخت ؛چیز یعنی متاهل شده ....تبریک می گم. ...فقط ببخشید شیرینی یادم رفت
خجالت زده سرش را بالا گرفت .نگاهی به مرد خوش سیمای روب رویش انداخت و بعد چشم به نیما دوخت که با ابروهای در هم گره خورده و نگاه برزخی او را نگاه می کند.دستپاچه کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد.
-ببخشید من دیرم شده اگه اجازه بدین
فرهود از در کنار رفت
-بله بله....ببخشید شرمنده
سرش را آرام به سمت نیما بر گرداند
-خداحافظ
صدای جواب نیما را که نشنید اما به جای او فرهود اورا با به سلامت گفتن راهی کرد.فرهود همانجا به رفتن دختری نگاه کرد که با رفتنش خاطره چشمان رویا را هم با خود برد.
دو ساعت بود داشت حرف میزد و فرهود مثل مجسمه به جایی خیره شده بود.آخر طاقتش طاق شد و محکم به شانه اش زد
-هو.....کجایی دو ساعته دارم ور می زنم
فرهود که از ضربه نیما حسابی از جا پریده بود شانه اش را مالید
-چه خبرته ....حواسم پرت بود
نیما کنجکاوانه نگاهش کرد.کمی از او بابت خیره نگاه کردنش به فاخته ناراحت بود اما از فاخته بیشتر؛ که وقتی فرهود را دید اصلا او را نگاه نکرد.شاید اسمش حسادت هم باشد اما خب همیشه همین بود ...فرهود با آن قیافه زیادی خوبش جا برای خودنمایی پسران دیگر نمی گذاشت.وقتی با مهتاب هم آشنا شد خیلی زمان گذشت تا به فرهود بگوید و مهتاب را نشانش دهد.اما فاخته فرق می کرد.فاخته همسرش بود و فرهود را به حساب اعتمادش به خانه راه داده بود.حس بدی از دلش گذشت ؛ اینکه فرهود هم مثل خود نیما جادوی چشمان فاخته را کشف کرده باشد.داشت همینطور فرهود را رصد می کرد، طوری نگاهش می کرد که انگار می خواست ذهن فرهود را بخواند
-دلم هوای رویا رو کرد....ببخشید
نفس راحتی کشید
-فکر کردم چی شده. ....تو ببینم تا کی می خوای بخاطر رویای خدا بیامرز عذب بمونی
نگاهش را به برگه های روی میز داد
-فراموشم نمیشه که....حالا منو ولش....یه سوال خصوصی دارم ولی بی جنبه نباش جواب بده
منتظر نگاهش کرد.کمی من ومن کرد تا حرفش را بزند
-شما دو تا....یعنی چطوری بگم ....تو اتاق جدا ...
اخمش بیشتر شد
-ببند دهنو ....این دیگه خیلی خصوصیه....به کسی ربطی نداره
پوزخند زد
-اصلا نمی فهمم تو رو نیما....خب که چی مثلا....احمق خر ....یعنی هیچی بین.
تا بنا گوش قرمز شده بود
-بفهم چی می گی فرهود....این مساله به تو ربطی نداره
آهی کشید
-باشه ببخشید زیاده روی کردم
برگه ها را از روی میز جمع کردم
-می خوای بری
اصلا نگاهش نکرد
-اصلا حوصله ندارم می خوام برم خونه
از روی مبل بلند شد و وقتی داشت می رفت جلوی راهش را سدکرد
-تو چقدر بی جنبه ای.. .خب راست گفتم .. به تو ربطی نداره
کنارش زد و رد شد.
-فردا تو شرکت می بینمت.خداحافظ
رفت و نیما همانجور در حیرت رفتار فرهود ماند.
ادامه دارد...
@dastanvpand❤️
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
در زمان های قدیم یک #دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود❗️
#پدر_دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند‼️
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️
ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
#کپی_حرام_است❤️👉
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
۲۴ شهریور ۱۳۹۸