🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دهم
با موتور رفتیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم:
+امیر،دکتر گفت چند جلسه شیمی درمانی باید انجام بشه؟
همونجور که به جلو نگاه میکرد بلند گفت:
شونزده تا....حالا ببینیم چند تا جواب میدیم، دارو هارو سینا خریده، دم بیمارستان منتظر ماست...
چادرم رو روی موتور جمع و جور کردم، به خیابان ها نگاه میکردم، بعضی خیابان ها داشتن داربست میزدن برای محرم، واقعا بوی محرم پیچیده بود،راستش اولین سالی بود که دلتنگی عجیبی داشتم برای محرم، چیزی نمیگفتم تا اینکه، رسیدیم بیمارستان ساعت دقیقا شش و نیم صبح بود، سینا هم داروهای امیر رو خریده بود و داخل راهروی بیمارستان، نزدیک ایستگاه پرستاری نشسته بود، تا من و امیر رو دید از جا بلند شد و اومد سمت ما، با بغض به امیر گفت:
+سلام داداش،این دارو هارو برای دشمنت بخرم، خوبی؟
رو به من ادامه داد:
+سلام فاطمه خانم خوبین، من پرسیدم از پرستاری گفتن داروها و نسخه رو آماده کنید، تحویل بدین، منتظر باشین تا نوبتتون بشه...😕
من بعد از شنیدن حرف های سینا، جواب سلام دادم و تشکر کردم،نسخه و دارو ها رو گرفتم امیر مشغول احوال پرسی شد، من هم رفتم سمت ایستگاه پرستاری، خانم نسبتا خوش رو، پشت پیشخوان چوبی قهوه ای رنگ نشسته بود و اطرافش هم پر از پرونده های پزشکی که داخل کلاسور آهنی میزارن،بود، سلا کردم و بعد از جواب سلام از من پرسید:
+دکتر بهتون گفته برای شیمی درمانی ساعت چند بیاین؟
جواب دادم:
+ساعت هفت،با همکارتون هماهنگ کردیم، اسم مارو یادداشت کردن،،
کاغذهایی که جلوی دستش بود رو بالا،پایین میکرد، پرسید:
+خانم موسوی؟ یا آقای احمدی؟
جواب دادم:
+آقای امیر احمدی، همسرم هستن، باید چکار انجام بدیم ما؟
همونجور که سرش پایین بود جواب داد:
+شما لازم نیست کاری انجام بدین،فقط دارو ها و نسخه رو تحویل بدین،منتظر باشین تا صداتون کنیم 😊
با نا امیدی نسخه و مدارک و داروها رو تحویل دادم، بدنم جون نداشت، روی صندلی نشستم و سرم روی زانوهام گذاشتم، به ای فکر میکردم که مادر امیر دیشب چرا اینقدر آروم بود،؟ یعنی امیر به مادرش چی گفته بود که اینقدر خونسرد بود؟ کاش به منم میگفت تا به آقاجان و خانم جون بگم،تا شاید اون دو نفر هم آروم باشن😔😕
سینا خداحافظی کرد و رفت،امیر کنارم نشست با لحن بچه گانه گفت:
+خانم اجازه؟ من که از آمپول میترسم، چجوری شیمیایی بزنم؟ خانم راستش برای اولین بار ما خیلی ترسیدیم.. 😔
خندیدم بهش و با لحن معلمی جواب دادم:
+نترس پسرم، الا به ذکرالله تطمئن القلوب، تو هم خدارو داری هم فاطمه خانم رو،اگر یک بار دیگه بترسی گوشت رو اینقدر میکشم تا کنده بشه...😂
خنده تلخی داشت روی لب، میدانستم استرس داره، از تکون دادن سریع پاهاش مشخص بود، تمام مدت سعی کردیم باهم حرف های خوب بزنيم، تا اینکه پرستار اسم امیر رو صدا زد که بره برای تزریق دارو، ادامه داد:
+اشیاء فلزی،زیور آلات،ساعت هم همراهتون نباشه..😕
امیر نفس عمیق کشید و به انگشتری که حاج حسن بهش داده بود نگاهی کرد و گفت:
+یا حسین، هوای نوکرت رو داشته باش، فقط به محرم برسه... 😔😢
بغض تمام وجود من رو گرفته بود، قلبم داشت از جا در میومد، اما وانمود میکردم که آرومم،....😢
امیر ساعتش رو گذاشت روی صندلی، دست من رو گرفت و انگشترش رو کف دستم گذاشت و بوسید، با خنده غمگین گفت:
+انگار دارم میرم جنگ، این هندی بازیا چیه آخه، آمپوله دیگه...😅
روی سرش دست کشیدم جواب دادم:
+منم میدونم آمپوله، تو الکی شلوغش میکنی، برو الان نوبتت رد میشه... 😊
با لبخند بلند شد و رفت برای تزریق دارو....
تنها نشسته بودم، توی اون شرایط کاری که از دستم برمیومد دعا خواندن بود، ازداخل کیفم گوشی موبایل رو در آوردم و شروع کردم به خواندن حدیث شریف کساء، مشکل گشا بود، توی خیلی از موارد، حداقل برای من....😢
تقریباً یک ساعت و نیم طول می کشید تزریق دارو، توی این فاصله به فهیمه پیام دادم که بیاد هم پیشم باشه هم اینکه مارو با خودش ببره، مادره امیر هم هی از من سراغ امیر رو میگرفت، فهیمه اومده بود، کناره هم نشسته بودیم، راستش دلم آروم شده بود، فهیمه با استرس گفت:
+فاطمه جریان رو امروز به مامان و بابا بگو،دیرتر بگی ناراحت میشن، باشه خواهر؟😊
یکم فکر کردم جواب دادم:
+باشه خواهر، ولی فکر کنم تا حالا هم که نگفتم ناراحت شده باشن...😔
مشغول صحبت کردن بودیم که پرستار بلند صدا زد:
+همراه آقای احمدی، بیاین بالای سره مریضتون تزریق تموم شده😞
وسایل رو گذاشتم پیش فهیمه و رفتم داخل اتاق، امیر حالش خوب بود خداروشکر. فقط بدنش لخت شده بود و سرت گیجه داشت، سریع از پرستار پرسیدم:
+خانم ببخشید، این حالات شوهرم،طبیعیه؟ یعنی به خاطر تزریق دارو هست؟یابه خاطر مقاومت نکردن بدن؟
بلند شد و چواب داد:
+نه طبیعی هستش،خداروشکر بدنشون جواب میده به شیمی درمانی در همین سطح،دکتر هم
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دهم_۲
......
دکتر هم چند دقیقه دیگه میان توضیحات تکمیلی رو میده....😊
با این حرف ها دلم بیشتر از قبل آروم می شد، امیر با خنده بهم گفت:
+فاطمه، این اتاقه داره روی سرم میچرخه...😂 کیسه تهوع نداره مثل هواپیما،کاره دیگه یهو ممکنه لازم بشه..😂
خندیدم و جواب دادم:
+مسخره، اینجاهم دست از مسخره بازی برنمیداری؟😂
راستش خیلی حالم خوب بودم که امیر شوخی میکرد، قرار داشتیم بعد از ماه صفر عقد کنیم، برای کادو عروسی هم بریم پابوس امام حسین، ولی شرط داشتم که لباس عروس باید بپوشم هرجا که عروسی گرفته میشه 😊 با این فکرها امید دوباره توی وجودم زنده شده بود، بعد از چند دقیقه دکتر اومدن و امیر رو معاینه کردن، یکم فکر کردن و رو به من گفتن:
+خداروشکر بدن جواب داده،فقط باید هفته ای یک بار بیاین تا دارو تزریق بشه تا اینکه شانزده هفته طول درمان انجام بشه...الان هم کوتاه استراحت کنه، بعد ترخیص کنید تا هفته بعد...😊
از دکتر تشکر کردم و بعد از حدوداً بیست دقیقه از اتاق خارج شدیم و با فهیمه راه افتادیم سمت خونه امیر ایناا،موتورش دست سینا بود، امیر رو که رسوندیم خانه، مادرش خیلی تشکر کرد از من، آخه قرار داشتیم که مشکلات رو خودمون حل کنیم و اصلا از خانواده ها کمک نگیریم، مطم که شدم حاله امیر خوبه باهاش خداحافظی کردم و قول دادم زود به زود بهش سر بزنم، با فهیمه رفتیم سمت خانه پدری، کسی خانه نبود، خانم جون و آقاجان طبق معمول سره کار بودن، فهیمه گفت :
+فاطمه تو برو لباس عوض کم تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم با کیک بخوریم،خانم جون تازه خرید کرده معلومه😂😂
با خنده جواب دادم:
+نه، من شیر کاکائو میخورم،میتونی شیر داغ کنی? 😕
ابرو بالا انداخت جواب داد:
+پس چی، الآن درست میکنم، 😊
من هم رفتم توی اتاقم، لباسم رو عوض کردم، انگار کوله باری از خستگی از روی دوشم برداشته شده، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم:
+ فاطمه، همه چیز درست میشه، حالا ببین، با کریمان کارها دشوار نیست...😊
با خوشحالی دستم رو به زنجیر و پلاک عقیقی که حاج حسن بهم داده بود دست کشیدم و ادامه دادم:
+حضرت زهرا خودش هوای دلِ ما بیچاره هارو داره 😊 همونجوری که زود بهم رسیدیم، نمیزارن زود هم از هم جدا بشیم، 😊 مرسی خانم😊 پدر امیر قرار بود، منزل پدریشون رو به من و امیر بدن که زندگی مشترک رو شروع کنیم، رویا پردازی توی ذهنم شروع شده بود دوباره😂 اما بیخیال شدم و از اتاق بیرون اومدم، 😕😕
رفتم داخل آشپزخانه و روبه روی فهیمه روی میز کنار آشپزخانه نشستم ، رو به فهیمه گفتم :
+خانم جون چی خریده؟ کیک هم خریده؟😊😊 راستی فهیمه الهی دورت بگردم، این چند روزی تنها نزاشتی من رو😢 جبران کنم برات😘
دستش رو دراز کرد و روی دستم گذاشت جواب داد :
+خدانکنه، وظیفه بود، یه خواهر کوچیک که بیشتر ندارم، خانم کوچولو مخلصیم😊😂 جبران شده😊
با هم مشغول صحبت کردن و شیرکاکائو خوردن شدیم، تقریبا یک ساعت بعد، خانم جون زود تر از همیشه اومدن خونه، بلند شدیم و رفتیم پیش خانم جون، سلام و احوال پرسی کردیم، خانم جون جواب سلام مارو داد ولی چهره خسته داشت، از ما عذرخواهی کرد و رفت داخل اتاق و به ما هم هیچی نگفت..😕
فهیمه با تعجب پرسید :
.......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم
فهیمه با تعجب پرسید :
+فاطی، مامان حالش خوب بود؟
شانه هام رو بالا انداختم جواب دادم:
+نمیدونم، بریم پیشش ببینیم چی شده
پشت درب اتاق خانم جون،وایسادیم، چند بار درب زدیم خانم جون جواب داد:
+یکم استراحت کنم میام پیشتون،الآن تنهام بزارید،،،🙄
به فهیمه نگاه کردم، گفتم:
+بریم خواهر، تعریف میکنه خوده خانم جون دیگه، 😕
فهیمه هم با اخم جواب داد:
+نمیدونم، فاطمه بیا زنگ بزنیم فائزه هم بیاد، ناهار هم با تو😊
خندیدم و گفتم :
+باشه بابا، بالاخره این چند روزی زحمت کشیدی یه ناهار هم مهمون من😊
فهیمه رفت تا زنگ بزنه فائزه هم بیاد خونه خانم جون،...😊
مشغول ناهار پختن بودم، گوشی موبایلم هم دمه دستم بود، به امیر پیامک دادم:
+سلام آقا، خوبی؟ حالت چطوره؟ درد که نداری؟ 😊😕
چند دقیقه بعد، صدای گوشیم اومد، دیلینگ...😊
جواب اومد:
+سلام فاطمه گلی،بهترم خداروشکر،تو خوبی؟ خسته شدی واقعاً توی این چند روز، بهتر بشم جبران کنم برات اساسی😊
لبخند اومد روی صورتم، خوشحال بودم که حال امیر بهتر شده، اما فکرهای این که توی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته آزارم میداد و شیرینی لبخند رو از روی لبم میگرفت، فکری به ذهنم رسید،به امیر پیام دادم، دوباره :
+امیرجان،من یک پیشنهاد دارم،میگم، بیا نذر کنیم، یه نذر قشنگ که اگر حاجت روا شدیم تا آخر عمر،نذر رو ادا کنیم😊
جواب داد :
+نذر چیزه قشنگیه، ولی نذری کن که بتونیم ادا کنیم،ش من موافقم، ولی به خدا فاطمه،اگر توکل کنیم بهترین نتیجه رقم میخوره.. 😊
دلم با این حرف های امیر آرامش میگرفت، اعتقادش به توکل خیلی خوب بود، دلیل موفقیتش رو هم همین توکل میدونست، یک کم فکر کردم راجع به نذر و به این نتیجه رسیدم که اگر امیر خوب بشه به امید خدا، هرسال ولادت حضرت زهرا، سفره ی نذری پهن کنم، یا اینکه ایام فاطمیه، یک شب بانی هیئت بشم برای اطعام دادن،،🤔
سریع گوشی رو گرفتم و به امیر پیام دادم:
+امیر،میگم برای نذری یا ولادت حضرت زهرا باشه یا ایام فاطمیه، نظرت چیه؟ 😊
جواب داد:
+برای ولادت خانم خوبه، شادی هم هست بهتره، کجا میخوای نذر کنی؟
یک کم فکر کردم، جواب دادم :
+غروب اگر حال داشتی بیا منو ببر حرم سیدالکریم، اونجا راحت نذر میکنم و حاجت میخوام 😊
جواب اومد :
+باشه،یکم استراحت کنم ساعت پنج میام دنبالت،من فعلا بخوابم که دست هام داره بی جون میشه، مواظب خودت باش، فعلا یاعلی 🌸
همونجوری که داشتم سیب زمینی هارو پوست میکندم جواب دادم :
+باشه آقایی عالیه، منتظرتم پس،خوب استراحت کن،یاعلی😍
گوشی رو کنار میز گذاشتم و مشغول ادامه آشپزی شدم و فهیمه هم اومد و از داخل یخچال گوجه و خیار برداشت تا سالاد شیرازی درست کنه، روی صندلی روبه روی من نشست و از زنذگی و خاطرات صحبت میکرد،😊
سرگرم بودیم، اما فکره من پیش امیر بود و فقط سرر سری جواب میدادم که فهیمه ناراحت نشه😢
ساعت حدودا یک بعد از ظهر بود که صدای زنگ اومد، من رفتم درب رو باز کنم، از داخل آیفون مشخص بود کیه،درب رو باز کردم، رو به آشپزخونه بلند گفتم :
+فائزه اومده😊
دم درب وایسادم و سلام کردم،اما فائزه سنگین جواب داد بهم، تعجب کردم، پرسیدم :
+فائزه خوبی خواهر؟ 😕
با طعنه جواب داد :
+به خوبیه تو نمیرسم، نامرد حالا به فهیمه میگی چی شده ولی به من نمیگی؟ من باید از زبون فهیمه بشنوم،😒
جلو رفتم و بغلش کردم جواب دادم:
+الهی قربونت برم من آبجی گلی، ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم خُب، فهیمه هم چون اونجا بود میدونست، به خدا هیچ کس نمیدونه، حتی خانم جون، 😔
صورتم رو بوسید گفت :
حالا این دفعه میبخشمت،دفعه دیگه اتفاقی بیوفته بهم چیزی نگی، حسابی باهات قهر میکنم 😊
+مرسی خواهری،😊😊🌸
فائزه رفت سمت آشپزخانه،من هم رفتم سمت اتاق خانم جون، تا مسئله مریضی رو مطرح کنم، چند بار درب زدم، آهسته گفتم:
+خانم جون فاطمه ام، تنهام لطفا درب رو باز کن،کار دارم 😔
صدای چرخاندن کلید اومد، خانم جون درب رو باز کرد، اما چشم های خانم جون ورم کرده بود، بدون معطلی پرسیدم :
+الهی دورت بگردم، چرا اینقدر ورم کرده چشمات،؟ گریه کردی خانم جون؟
با نگاه بهم اشاره کرد که بیا داخل و پشت سرم درب رو بست، روی صندلی چوبی که جلوی آینه بود نشست و من هم روی تخت کنارش نشستم، آه بلندی کشید و شروع کرد به صحبت کردن :
+فاطمه یاده دایی محمودت افتادم،امروز دلم خیلی گرفت، از مدرسه زودتر اومدم خونه، راستی کارم داشتی؟ بگو😢
بعضی روز ها مادرم یاده دایی بزرگم که داخل جنگ،توی فکه شهید شده بود می افتاد و گریه میکرد تا دلش آروم شه، بعضی اوقات هم که وقت آزاد داشت با من میرفتیم سمت فکه تا دلش آروم بشه، خادمین اونجا دیگر مارو میشناختند، مادرم ساعت ها روی خاک مینشست و درد و دل میکرد، دایی محمود مفقود الاثر بود، مادر هم خیلی وابسته به دایی😢
بغضم رو فرو خوردم گفتم :
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم_۲
......
خانم جون، چیزی هست که میخوام بهت بگم، راستش، باید زودتر میگفتم ولی نشد 😢
با جدیت پرسید :
+اتفاقی افتاده، مشکلی پیش اومده،؟ 😕
ابرو بالا انداختم جواب دادم:
+نه خانم جون اتفاقی نیافتاده، ولی یک مشکل پیش اومده که میخوام در میون بزارم باهات😕
چرخید به سمتم و گفت :
+تو که من رو جون به لب کردی، خُب بگو چی شده...
با ناراحتی جواب دادم :
+خانم جون شبی که از بیمارستان برگشتیم یادته؟ همه دوره هم بودیم؟
+آره، یادمه که گفتی امیر مریض شده
+خُب خانم جون همین مریضی رو دروغ گفتم،فقط به خاطر اینکه مهمونی خراب نشه... 😢
راستش، راستش چجوری بگم، امیر بیماری که گرفته ویروسی نیست، سرطان خون گرفته 😔😔
با دست روی گونه اش زد وگفت:
+خاک بر سرم😔 چی میگی فاطمه؟ باز داری از اون شوخیای مسخره میکنی؟ 😒
طبق معمول اشکم راه افتاد و با بغض گفتم:
+خانم جون به خدا راست میگم، دیشب هم که موندم خونه امیر اینا، برای این بود که امروز صبح بریم برای شیمی درمانی...😢 ببخشید که نگفتم بهت😢
خانم جون فشارش جا به جا شد فکر کنم،حالش اصلا خوب نبود، سریع خواهرارو صدا زدم که بیان،ترسیده بودم... 😢
فهیمه بالا سره خانم جون پرسید:
+فاطی چی گفتی؟ قضیه امیر رو گفتی؟😢
با اضطراب جواب دادم:
+آره، فهیمه به خدا نمیدونم چی شد
همونجوری که خانم جون رو باد میزد گفت ؛
+چیزی نیست، شوک شده، فائزه پاشو آب قند درست کن بیار..😕
خلاصه تمام وجودم استرس گرفته بود، باز مشکل پیش اومده بود ولی ایندفه من خودم رو مقصر میدانستم😔
اما خداروشکر خانم جون حالشون بهتر شد و سراغ امیر رو گرفتن، من هم گفتم:
+ساعت پنج میاد دنبالم، میگم بیاد بالا تا ببینی چیزی نشده به خدا😊
خانم جون با این حرف آروم شد و رفتیم مشغول ناهار خوردن شدیم و صحبت کردن، چند ساعتی سرگرم شدیم،خانم جون هم رفته رفته بهتر شدن😊
ساعت حدودا چهار و نیم بود که صدای زنگ اومد، تصویره امیر داخل آیفون افتاده بود....
آیفون رو برداشتم و گفتم:
.........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃«به پدرم گفتم: می خواهم زن بگیرم
یک، نگاهی به من کرد و گفت:
🍂چقدر درآمد داری که می خواهی زن بگیری»؟
🍃«گفتم: سر جمع هشتصد نهصد تومنی میشه
🍂پدرم زد زیر خنده و گفت: پاشو برو بچه گفتم:
🍃چرا؟ گفت: با هشتصد نهصدهزار تومن
میشه زندگی کرد»؟
«می خواهی دختر مردم رو بدبخت کنی؟
🍃بهش گفتم: میشه یه سوال ازت بپرسم
🍂گفت: بپرس
🍃گفتم: اگر یک پولدار بیاد بهت بگه
که برا پسرت زن بگیر، بعد بهت امضا
و تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رو
میدم، قبول می کنی»؟
🍂«بابام بلافاصله گفت: خب معلومه که قبول می کنم
🍃گفتم: بابا جون!
تو حرف و امضای یه
پولدار رو که نمی دونی واقعا چه جور آدمیه قبول
می کنی و به پشتوانه ی اینکه قول داده زندگی
پسرت رو تامین کنه برا بچه ات زن می گیری»،
«اما حرف خدا رو قبول نمی کنی
بهش برخورد
🍂 و گفت: یعنی چی؟
گفتم: خدا توی قرآن " سوره ی نور آیه ۳۲ "
فرموده: برا بچه هاتون زن بگیرید، اگه تنگدست
و پول ندارن من خودم از فضلم بی نیازشون
می کنم».
«اونوقت شما به حرف یه پولدار که نمی شناسیش
و ممکنه بعدها بزنه زیر حرفش اعتماد می کنین،
اونوقت حرف خدا که هرگز دروغ نمیگه رو قبول
نمی کنی؟ یعنی حرف خدا رو کمتر از یه پولدار
قبول داری»؟
🍂«بابام رفت توی فکر و هیچی نگفت
منم بلند شدم و رفتم، فردا صبح بابام به مامانم
گفت: به فکر یه عروس برا پسرت باش»...
«إِن يَكُونُوا فُقَرَاء يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ/۳۲».
✅«اگر فقیر وتنگدست باشند، خداوند از فضل خود
آنان را بی نیاز می سازد خداوند گشایش دهنده
و آگاه است»!
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
شهاب- چندتا رو که می پسندی بردا و برو امتحان کن با هیجان چندتا رو برداشتم و رفتم تو اتاق پرو هر کدوم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
خله دختر خالش باشه ….مگه نشنیدی میگن عقد پسر خاله و دختر خاله رو تو اسمونا بستن حالا اسمون چندمشو الله و اعلم …چقد خوشگلم هست رویا- سلام من رویام از اشنایی با شما خوشوقتم چه با نمک می خنده منم جای شهاب بودم عاشق همین خند هاش می شدم خر که نیست عاشق سبیلای من بشه -سلام منم ژاله هستم رویا – چه اسم قشنگی -ممنون شهاب – رویا کارتون چقدر طول میکشه رویا- فکر نکنم بیشتر از یکی دوساعت طول بکشه شهاب – پس این خانوم دباغ دوساعت دست شما امانت تا کارتون تموم بشه رویا- ای به چشم جناب سروان شما جون بخواه کیه که بهت بده شهاب – رویا حیف عجله دارم و گرنه خودت می دونی نمی زارم بی جواب بمونی رویا در حالی که می خندید در طرف منو باز کرد رویا- خوب بنده در خدمتم با تعجب به شهاب نگاه کردم و سرمو تکون دادم که این چی می گه شهاب – رویا جون شما برو تا سوار اون غار غارکت بشی خانوم دباغ هم میاد اینم به چشم به ماشین خوشگل منم توهین نکن و بعد در حالی که برای شهاب شکلک در می یورد به طرف ماشینش رفت -من باید کجا برم شهاب – برو خودت می فهمی -اخه اینجایی که می گه کجاستشهاب – چرا انقدر ترسیدی دختر به من اعتماد کن به رویا هم بگو دو ساعت دیگه میام اینجا دنبالتون-اخهشهاب – برو دیگه منتظرته با ترس و دودلی از ماشین پیاده شدم و به طرف ماشین رویا رفتم که شهاب برام بوق زد و حرکت و کرد و رفت رویا- خوب خوب یه بار دیگه سلام این پسر خاله اخموی من که نمی زاره ادم عین ادمیزاد سلام و علیک کنه و دستشو به طرف دراز کرد سلام من رویام خیلی خیلیم از اشنایت خوشوقتم عزیزم منم اروم بهش دست دادم و با یه لبخند کوچیک -سلامرویا- خوب بریم که خیلی کار داریم-ببخشید می پرسم کجا باید بریم جوابی نداد و فقط خندیدتا چشم باز کردم دیدم توی ارایشگاهیم اصلا برای چی اینجایم رویا با دستاش اروم بازوهامو گرفت رویا- خوب عزیزم برو اونجا بشین که خانوم رحیمی خوشگلت کنه-چیکار کنهرویا- خوشگلت کنه دیگه -اخه برای چی رویا- ژاله جون صبر داشته باش می فهمی -اخه رویا- عزیزم بشین باور کن این خانوم رحیمی کارش حرف نداره -اما دستاشو رو شونه هام گذاشت و با زور منو رو صندلی نشوندرویا- ببین من مامورم و معذور اگه کارمو درست انجام ندم تو بیخ می شم ….تو که دلت نمی خواد برام چند سال حبس ببرن با درموندگی به رویا نگاه کردم که با خنده های شیرینش بالای سرم وایستاده بود .و با یه حرکت مقنعه رو از سرم برداشت نمی دونم چرا مانعش نشدم شاید بخاطر اینکه تا بحال جرات اینکه با چیزی یا کسی مخالفت کنمو نداشتم .و همیشه دربرابر همه چیز سر تعظیم فرود می اوردم .رویا- وای چه موهای بلند و قشنگی داریانقدر دلهره داشتم که متوجه حرفا و تعریفای رویا نمی شدم اگه دست خودم بود پا می شدم و فرار می کردم یه احساس گنگ و نامفهومی داشتم کمی هم ترسیده بودم رویا- قربونت خانوم رحیمی دست بجونبون که تا دوساعت دیگه باید یه تیکه ماه تحویل یکی بدم منظورش از این حرفا چی بود ….تحویل کی؟ تحویل چی؟…. یعنی اینا همش یه تو طعئه خانوادگی بوده از کار شهاب اصلا خوشم نیومد…. خوب می تونست مثل ادمیزاد بهم بگو برو ارایشگاه به خودت برس حالم بهم خورد بس که این قیافتو دیدم ….به دختر خالش نگاه کردم از نظر قیافه زمین تا اسمون با شهاب فرق داشتنمی دونم به رویا چی گفته بود که اون مامور انجام اینکار کرده بود ………پس شهابم به من به دید یه ادم زشت نگاه می کنه …و همه حرفاش شعار بوده ….قبل از اینکه ارایشگر بندو بیاره نزدیک صورتم …..دستشو پس زدم و از جام بلند شدم .مقنعم که رو دسته صندلی بود و برداشتم و سرم کردمرویا – چی شد ژاله جون ؟جوابشو ندادم و از پله های ارایشگاه رفتم بالارویا – صبر کن دختر حداقل بگو چی شد.-شما درباره من چی فکر کردید رویا – منظورت چیه ؟-اقای احمدی گفته منو بیاری اینجا .منظورشو از اینکارا نمی فهمرویا -ببین به من فقط گفته بیام و تو رو بیارم ارایشگاه دیگه هیچی بهم نگفته -خوب این یعنی چی؟ عزیزم ژاله جون باور کن منم هیچی نمی دونم ولی تنها چیزی که می دونم اینه که شهاب ادمی نیست که بخواد به کسی توهین کنه عزیزم …باور کن من دیگه هیچی نمی دونم به صوتش نگاه کردم یعنی اینم فکر می کنه من زشتم پس چرا مثل دیگرون کنار لبش یه نیشخند نیست یا حرفی نمی زنه که مسخرم کنه.شهاب تو که می گی من زشت نیستم …..پس چرا منو فرستادی اینجا هزارتا چرای دیگه امد تو ذهنم .اگه توی شرایط و موقعیت دیگه بودم بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم می رفتمو و به همشون بدو بیراه می گفتماما حالا نه….. از ته دلم با خبر بودم . دلم به وجود شهاب عادت کرده بود .دوسش داشت .
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوچهار
عاشق لبخنداش بود.عاشق چشای مشکیشحالا که می دونستم دوسش دارم نمی تونستم راحت بذارم و برم نمی دونستم اون چه احساسی نسبت به من داره.شاید هدفش از اینکار این بود که ببین من چقدر تغییر می کنم بعد ببینه می تونه دوسم داشته باشه یا نه ؟نه خره خیلی خودتو تحویل گرفتیشایدم می خواد بگه من می تونستم زودتر از اینا به خودم برسم ولی اینکارو نکردم .شایدم…. چه فرقی می کنه که اون چه فکری می کنه من که دوسش دارم چرا به خودم نرسم و به خاطر اونم که شده از این ریخت و قیافه در بیام هنوز رویا منتظرم و ایستاده بود سرمو پایین انداختم و دوباره وارد ارایشگاه شدم و رویا بدون حرفی دنبالم امد وقتی بند و نزدیک صورتم اورد چشامو بستم وای خدا ………….جونم در امد فکر نمی کردم انقدر درد داشته باشه تا ابروهامو برداره فکر کنم نیم کیلویی اشک ریختم ارایشگر- خانومی می خوای موهاتم کوتاه کنم رویا – حیف این موهای بلند نیست کوتاه بشن نظرت چیه یکم مرتبشون کنی فقط سرمو تکون دادم که یعنی باشه و ارایشگر هم موهامو مرتب کرد و کمی جلوی موهامو حالت داد .وقتی کارش تموم خودمو تو اینه دیدم نه باورش سخت بود چقدر عوض شده بودم دیگه اون گربه ای نبودم که می شناختمش رویا – وای چقدر صورتت روشن شده ژاله جونارایشگرر- این ابروهای کشیده با چشای عسلیت صورتت ناز کرده نمی گم محشر شدم یا یه پری دریایی…. اما اونی نبودم که خودم از دیدنش خجالت می کشیدمتازه به این سوال رسیده بودم چرا هیچ وقت به ارایشگاه نیومده بودم. شاید برای اینکه می دیدم وجودم برای کسی ارزشی نداره …پس برای چی اینکارو می کردم .شاید فکر می کردم نباید قبل از ازدواج اینکارو کنم .شایدم از ترس حرف مردم که بهم هر عنگی رو نچسبونن شایدم نمی دونم نمی دونم فقط می دونستم حالا ژاله تو اینه رو بیشتر دوست دارم . احساس اعتماد به نفس بیشتر . احساس وجود داشتن .احساس نفس کشیدن قبل از هر حرفی رویا پول ارایشگاهو حساب کرد و باهم امدیدم بیرون رویا- خوب بدو بریم که اگه دو دقیقه دیگه دیر برسیم پوست سر دوتامون کنده است با خنده ها و شوخی های رویا سوار ماشین شدیمحالا دوست داشتم سرمو بالا بگیرم و بگم منم هستم (اخیش رویا جون شهاب جون خدا خیرتون بده منو راحت کردید از دست این ژاله… خسته شدم انقدر جواب بچه ها رو دادم که چرا برای این دختر پاشکسته کاری نمی کنم …..
)رویا- چرا انقدر کم حرفی – اخه حرفی برای گفتن ندارم رویا- البته تقصیر تو هم نیستا من زیاد وراجی می کنم -نه اتفاقا اصلا ادم وقتی پیشته به چیز دیگه فکر نمی کنه راستی شما نامزد اقای احمدی هستیرویا- من ؟- اره؟بلند خندید ….یه دفعه این حرفا رو جلوی شوهرم نزنیا شوهرت؟رویا- عزیزم من ازدواج کردم…. دو ساله ….اه …با این حرفش انقدر خوشحال شدم که نزدیک بود از خوشی زیاد بلند بخندم رویا حرف می زد و می خندید و من از خوشی زیاد داشتم با دم نداشتم گردوها رو یکی یکی می شکستم انقدر این ارایشگاه و اصلاح کردنم برای من انی و یهو شد که به کل مهمونی رو فراموش کرده بودم .به میدون مورد نظر رسیدیم هنوز شهاب نیومده بود .رویا شمارشو روی برگه نوشت رویا- بیا این شماره منه خوشحال می شم منو مثل دوست خودت بدونی و هروقت مشکلی داشتی یا اینکه دلت خواست یکی مختو بخوره باهام تماس بگیر برگه رو از دستش گرفتمرویا- تو شماره داری؟-نه من ندارمم رویا- شماره خونه چی؟-خونمون تلفن ندارهیه نگاهی کرد خواست چیزی بگه که ماشین شهابو انور میدون دید و براش بوق زد و اون میدونو دور زد و کنار ماشین رویا وایستاد رویا- خوب عزیزم خیلی خوشحال شدم دیدمت حتما یه بار بگو شهاب بیارتت خونمون – ممنون خیلی امروز زحمتت دادمرویا- نه عزیزم چه زحمتی تا باشه از این زحمتا یادت نره تونستی باهام تماس بگیر- باشهاز ماشین پیاده شدم نمی دونم چی دم گوش هم پچ پچ می کردن که نیش شهاب تا بنا گوشش باز بود همین طور وایستاده بود و داشتم نگاشون می کردم که یادم امد باید الان برم و سوار ماشین شهاب بشموای خدا جون با این صورت من الان از خجالت اب می شم …..اصلا روم نمی شه … مقنعمو کمی کشیدم جلو و سعی در مخفی کردن صورتم می کردم رویا بعد از اینکه از شهاب خداحافظی کرد برای منم دست تکون داد و با ماشینش رفت .حالا با چه رویی برم بشینم می دونستم از خجالت حسابی سرخ کردم اروم در جلو رو باز کردم و نشستم انقدر هول بودم که حتی یه سلام کوچولو هم نکردم و سریع رومو کردم طرف شیشه و ساکت شدم …..اونم حرفی نزدتا منو برسونه خونه شب شده بود .جلوی در خونه ماشینو نگه داشت و پیاده شد تا وسایلو بیاره پایینمنم کمکش کردم بدون کوچیکترین حرف هنوز سرم پایین بود و روم نمی شد بهش نگاه کنم در حالی که گاهی سنگینی نگاشو رو خودم احساس می کردم .وقتی اخرین بسته رو هم به دست داد …..جرات کردم و اروم بهش گفتم – اصلا کار خوبی نکردید صبر کردم ببینم چیزی می گه یا نه….
ولی چیزی نگفت و به طرف ماشینش رفت و ماشینو روشن کرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه کردم…… به انتهای کوچه که رسید برام چراغ زد .فکر کردم داره خداحافظی می کنه ولی دیدم مدام داره برام چراغ می زنه و اخرم با دست بهم اشاره کرد که طرفش برم . باز کمی مقنعه رو کمی جلو کشیدم و به طرفش رفتم و دستمو گذاشتم رو سقف ماشین و به طرف پنجره ماشین خم شدم ببینم چی می گه شهاب- پس فردا کمی زودتر میام دنبالت تا….ادامه جملشو نگفت و بهم نگام کرد تا منم مثلا یه چیزی بنالم ولی من چیزی نگفتمشهاب- کاری نداریبا صدایی که از ته چاه در می یو مد . نه خداحافظ خداحافظو سر جام وایستادم که بره…. کمی عقب رفت ولی وایستاد دوباره با ماشین به طرف امد و در حالی که کمی می خندیددوباره خم شدم که ببینم باز چی می خواد بگه شهاب – ژاله وقتی اسممو گفت گر گرفتم و بهش خیره شدم شهاب – خیلی قشنگ شدی و با گفتن این حرف بدون اینکه مجالی بهم بده با سرعت دنده عقب گرفت و از کوچه زد بیرون شاید این بهترین جمله ای بود که تو تمام این سالا کسی می تونست بهم بگه و چقدر برام دلچسب و شیرین بود .حال خودمو نمی دونستم یا می خواست اشکم در بیاد یا می خواستم بخندم هنوز به انتهای کوچه نگاه می کردم شاید باز ببینمش ولی اون رفته بود و با حرفش منو برده بود تو ابرا اروم به طرف در رفتم قبل از وارد شدن به حیاط دستمو به چارچوب در تکیه دادم و دوباره به ته کوچه نگاه کردم . احساس می کردم هنوز اونجاست نا خوداگاه لبخندی به لبام نشست . و با دست دیگم دستی به صورتم کشیدم تا باورم بشه دیگه خبری از اون گربه همیشگی نیست .(خوب خوب خوب هندی بازی بسته دیگه ………… ای نیلای بی ذوق ) استرس دارم …حالت تهوع شدید……سردرد …..احساس می کنم خون به مغزم نمی رسه ……نه شام خوردم نه صبحونه…….هر ۱۵ دقیقه فشارم میفته و منم مدام با اب قند در حال پیدا کردن این فشار خون بد مصبم ………نا خون تمام انگشتامو هر کدومو ۱۰ بار خوردم ……از صبح تا حالا دو بار دوش گرفتم …….از دیروز تا حالا چیزی قریب به ده هزار بار همه لباسامو پوشیدمو و جلوی اینه رژه رفتم ……. زمان داره برام به اندازه سرعت نور می گذره …………..می خوام فرار کنم …………….ولی می دونم عرضه این کارو هم ندارم………می خوام یکی کنارم باشه ولی خبری از هیچ موجود زنده ای نیست …………..می خوام خودمو اروم کنم پس هی ایت الکرسی می خونم و لی تا نصفش نمی تونم بیشتر بخونم…….اخه تا همون نصفه بیشتر حفظ نیستم ………دیروز دوباره کیوان پسر صاحب خونه امد و یاد اوری کرد که خونه رو تا اخر ماه باید خالی کنم .نگرانی مهمونی کم بود این بد بختی هم به بد بختیام اضافه شد . ***لباسامو پوشیدم….. تو حیاط رو پله در حالی که زانوهامو بغل کردم و چونمو گذاشتم روشون و خودمو عقب جلو می کنم نشستم و منتظر امدن شهابم .تا اینکه صدای بوق ماشینشو می شنوم . سریع بلند شدم و وسایلمو برداشتم نفس حبس شده تو سینمو می دم بیرون و درو باز می کنم تا دروباز کردم شهابو دیدم که پشت در منتظرمه … خوشتیب تر از همیشه است . بهش خیره شدم و اونم با یه لبخند بهم نگاه کرد تو دلم گفتم کاش مال من بودی (اه وا خاک بر سرم مگه عروسکه که مال تو باشه )شهاب سلام با کمی شرم
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🌟🌟🌟شبتون پرازستاره🌟🌟🌟 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 27 بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 28
همینکه در خانه را باز کرد نیما را حاضر در وسط هال دید.سریع به سمتش آمد
-چه وقت اومد نه.... .می دونی ساعت چنده.. مگه ساعت چند تعطیل می شی...این مدرسه وا مونده مگه کجاست
کمی نگاهش کرد.نیما که امکان نداشت نگران او شده باشد
-وسط راه تاکسی خراب شد.سرد بود تاکسی گیر نمی یومد...همه راه رو پیاده اومدم
صدایش را بلند کرد
-پس موبایلو برا چی ساختن هان. ...این وقت شب پیاده راه افتادی اومدی....یه زنگ بزن خبر بده
فاخته که از سرما چشمانش هم یخ زده بود همانجور سیخ ایستاده بود و نیما ی همیشه طلبکار را نگاه می کرد
-منکه گفتم موبایل ندارم.... موبایلم داشتم شماره ای ازت نداشتم زنگ بزنم
نیما همانجا وا رفت.فراموش کرده بود فاخته موبایل ندارد.دهانش برای گلایه بیشتر بسته ماند.آرام دولا شد و کفشهایش را در آورد.جورابش خیس شده بود.همانجا جورابهایش را هم در آورد. نگاهی به سایز کوچک پاهایش انداخت.انگشتانش از سرما قرمز شده بود.از مانتویی که می پوشید و برایش گشاد بود خوشش نمی آمد. حالا چرا آنقدر دمغ بود.کمی خنده به چشمهای زیبایش می آمد.همانجا کوله اش را زمین گذاشت و جلو آمد.کاش سرش را بلند می کرد و نگاهش می کرد.اینجور که بیتفاوت و یخ میشد نیما بیشتر نسبت به احساسش عقب نشینی می کرد
تصمیم گرفت حرفی بزند تا ببیند نگاهش می کند یا نه
-دارم می رم به مادرم سر بزنم گویا حالش خوب نیست
موفق شد بالاخره! سریع سرش را بالا آورد و نگاهش را به نیما داد.باز هم جادوی نگاهش قلب نیما را به بازی گرفت.نگران به نیما چشم دوخت
-طوریش شده. ...مادر جون طوری شده
نیما فقط در امواج چشمهای فاخته غوطه می خورد.نگاهش را از فاخته گرفت....
-قندش بالا رفته بود امروز. ...برم بینم چشه... .آخر شب بر می گردم
داشت سمت در می رفت.کاش فاخته حرفی می زد
-نیما
خودش ایستاد یا قلبش نفهمید .اصلا خود این روزهایش را نمی شناخت. برگشت و دوباره در دام چشمهایش افتاد
-منم بیام
به انگشتانش که درهم گره می خورد و سرش که پایین بود نگاه کرد.از درون لبخند زد.هر چند می دانست از ترس از تنهایی با او می آید اما همین هم خوب بود.احساس خطر می کرد او را در خانه تنها بگذارد.دیگر از اعتماد چشم بسته به کسی می ترسید.از پسر همسایه روبه رویی اصلا خوشش نمی آمد
-بریم
طرح لبخند روی لبهایش را باید موزه می گذاشت. از این دختر لبخند ندیده بود که آنهم امروز دید.سریع به اتاقش رفت و به ثانیه نکشید بیرون آمد. چشمش به جورابهای پایش افتاد.دوباره می خواست همان کفشها را بپوشد.زنهای خوش پوش را که به خودشان می رسیدند را دوست داشت.فاخته هیچ چیزش به خواسته های او نمی خورد.هیچ چیزش....اما پس ان چشمهای غمگینش....آن گیسوان شبرنگ.....آن پوست مهتابی ....آن ظرافت دخترانه و آن معصومیت از جانش چه می خواستند که دائم خودنمایی می کردند
وارد خانه شدند .نازنین هم آنجا بود .در راه دو سه کلمه ای بیشتر از دهانشان خارج نشد.نازنین فاخته را در آغوش گرفت
-اصلا سر نزن یه وقتا
-ببخشید تایم مدرسه خوب نیست ....نمیشه جور در نمی یاد.
با نیما هم روبوسی کرد
-پس کو این داماد عظیم الشان ......هنوز تشریف نیاوردن از سفر
نازنین آهی کشید
-نه نیومده هنوز....میگه اسباب کشی مادر شو مریض کرده
اخمهای نیما در هم رفت.هیچ وقت از این مردک خوشش نیامد.فاخته زودتر از نیما وارد اتاق مادر جان شد.حاج آقا هم آنجا کنار سجاده نشسته بود.داخل رفت و سلام کرد.خود را به دستان باز حاج خانم انداخت
-چتون شده. خوب نیستین
-خوبم مادر .شما رم دیدم بهتر شدم
دست نوازشگونه ای بر سر فاخته کشید.چشمش بر قامت پسرش افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود.
-بیا مادر.....قربونت بشم چه عجب
فاخته بلند شد و سمت حاج آقا رفت و روبوسی کرد.نیما با سلام آرامی داخل شد و کنار مادر نشست
-خوبی ....خدا بد نده
-خوبم مادر...تو رو دیدم الان عالیم.من دلم زود زود تنگ میشه ....تند تند سر بزن
جواب حرفش را خود مادر می دانست.او بخاطر پدرش نمی آمد.نادیده گرفتن پدر سخت بود.اما مثل قبل بودن سخت تر.نیم نگاهی به او انداخت
-شما چی....خوبی حاجی
دستانش را به آسمان بلند کرد
-شکر بد نیستم
به سوال مادرش به سمتش برگشت
-شام خوردی مادر
-راستش...خب...نه....تا فاخته اومد برش داشتم اومدم
ادامه دارد...
🌸🌿🌿🌸🌸🌿🌸
❤️ @dastanvpand
🌸🌿🌿🌸🌸🌿🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 29
سریع از رختخواب پایین آمد و همزمان نازنین را صدا زد
-نازنین ...نازنین زهرا....مادر ... سفره بنداز این دوتا شام نخوردن
نیما بلند شد و برای کمک بازوی مادر را گرفت.مادر و پدرش سن آنچنان بالایی هم نداشتند اما رفتن و مرگ نابهنگام نریمان در یک تصادف هولناک کمر شکن بود.مادر اکثر مواقع احساس مریضی می کرد.فاخته برای کمک بیرون رفت.
سر سفره نشسته بودند و فقط صدای قاشق و چنگال و تعارفات مادر می آمد.کنار فاخته نشسته بود و دائم می گفت بخورد. در آخر نوبت نیما شد
-کم غذا شدی مادر....یه ذره دیگه بکش
دهانش پر بود و با دست اشاره کرد که نمی خورد. نگاه حسرت بار مادرش روی صورتش نشست
-چقدر خوب میشد امشب اینجا بمونین.فاخته هم که چهارشنبه و پنجشنبه مدرسه نداره
لقمه در دهانش ماسید. برنامه فاخته را مادرش می دانست و او هیچ چیز بارش نبود.چقدر دل اینها خوش بود!!!کجا بمانند و کجا بخوابند.حتما اینها فکر می کردند نیما و فاخته خوشبخت کنار هم شب را صبح می کنند.لقمه اش را با زحمت قورت داد
-من فردا کلی کار دارم....فاخته می خواد بمونه بمونه
نگاه فاخته را روی خودش احساس کرد اما ترجیح داد نگاهش نکند.نه که دوست نداشته باشد ان حال خوبی که به او دست می داد را نمی خواست.مادر آرام اشکش را پاک کرد.نیما غر زد
-حالا برا چی گریه می کنی.خب من خونه خودم راحت ترم.اومدیم یه سر بزنیم فقط
بلند شد.
-اینجا هم خونه خود ته دیگه.گفتم بمونی پنجشنبه ای بریم سر خاک.چند وقته نرفتم
نفسش را محکم بیرون فرستاد
-باشه می مونیم. ..فقط خواهشا گریه نکن
رفت و سرش را بوسید.کلا باید یک زوری بر سرش باشدانگار، وگرنه اموراتش نمی گذرد.فاخته به همراه نازنین به آشپزخانه رفتند .آقا جان پای اخبار بود. نیما مادر را کمک کرد به اتاقش برود.روی تخت نشست.دست مادرش روی گونه اش نشست
-لاغر شدی نیما.
پوزخند زد.اصلا چرا نگرانش بودند
-با فاخته خوبی مادر
دوباره پوزخند زد
-گرفتی منو.....چه خوبی دلت خوشه.....آره در حد تحمل خوبه......یه چند ماهی تحملش می کنم حالا
مادر سرفه کرد و دستپاچه به پشت سرش نگاه کرد.فاخته با سینی چای همانجا خشکش زده بود. لعنت براین شانس که نیما داشت.یادش نبود در باز است
-بیا مادر .. بیا.. فاخته جان از تو همون کمد برای خودتون رختخواب بردار بند ازین پایین تخت نیما
کلافگی نیما را فاخته می دید.وقتی می گفت تحمل می کند چطور می خواست کنارش بخوابد.نیمای بی احساس نمی فهمید با همان یک کلمه چه آتشی به جان فاخته می اندازد.سینی را آرام روی پاتختی گذاشت .به سمت کمد رفت اما ایستاد و به چشمان مادر جان نگاه کرد.دلش آغوش مادرانه می خواست نه نیمایی که دائم او را به سطل آشغال قلبش می انداخت
-مادر جان
-جانم دختر قشنگم
-میشه من پیش شما بخوابم
نیما هم با حرف فاخته ایستاد و خشک شد.هر چه نگاهش کرد فاخته به سمت او بر نگشت.همان سهم کوچک از نگاهش را هم از نیما دریغ کرد.
دمغ از نخوابیدن فاخته کنارش،روی تخت یک نفره اتاقش دراز کشید و به نقطه ای روی سقف سفید خیره شد.فاخته را می خواست و نمی خواست.نگاهش می کرد دلش برای ناز چشمانش پر می کشید اما مغزش به شدت او را پس می زد.از اینکه امشب اینجا نبود پنچر بود شاید اگر فاخته برخلاف خواسته او امشب را با او می گذراند بلکه فرجی می شد و جرقه ای پیش می آمد اما افسوس....فاخته هم تمایلی به او نشان نمی داد.به پهلو شد و جهنمی نثار افکارش کرد و چشمانش را بست.
نمی دانست چند ساعت از شب می گذرد اما دستی محکم تکانش می داد.کلافه یکی از چشمانش را باز کرد.مادر گریان بالای سرش ایستاده بود
.سریع روی تخت نشست
-چی شده مامان.. چرا گریه می کنی
-پاشو بیا مادر.. فاخته....بچه ام . پاشو بیا ...پاشو
مثل فشنگ از جا پرید و به اتاق مادر رفت.فاخته را دید.عروسکی خوابیده در کابوس.تمام تنش عرق کرده بود و می لرزید و نا مفهوم چیزهایی می گفت وحشتزده رفت و در کنارش نشست.آرام به گونه اش زد
-فاخته....فاخته
دست روی پیشانی تبر دارش گذاشت.آه دلربای کوچکش در تب می سوخت .کمی محکمتر به گونه اش زد و دست به بازویش گرفت و تکانش داد و بلندتر و اینبار با ترس صدایش زد
-فاخته...فاخته
ادامه دارد....
🌿🌸🌸🌸🌸🌿
@dastanvpand
🌿🌸🌸🌸🌸🌿
شب سردتون گرم ازمحبت وعشق
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۳۰
مادر بر صورتش زد
-یا ابا الفضل چش شد این بچه
بلند شد و و به اتاقش رفت.سریع کاپشن و سوئیچ ماشین را برداشت و دو باره به اتاق مادر رفت.فاخته همانطور می لرزید و هذیان می گفت.
-مامان میرم ماشینو روشن کنم.یه پتو آماده کن الان می یام.
پاهایش را آرام از لگن برداشت و لگن را روی زمین گذاشت.مادرش آرام در را باز کرد.چادر نمازش هنوز به سرش بود
-حالش چطوره مادر
داشت پاهایش را آرام روی تخت دراز می کرد.نگاهی به چهره زرد و زارش انداخت و بعد به مادرش نگاه کرد
-فعلا خنکه .تبش اومد پایین.
حوله را هم از روی پیشانیش برداشت.دست روی پیشانیش گذاشت خنک بود.با چه حالی او را به درمانگاه برد. از ترس داشت می مرد. اصلا فکر اینکه فاخته را در این حال ببیند و روح از بدن خودش برود را نمی کرد.فاخته بدون اینکه خودش بداند گوشه ای در قلبش آرام نشسته بود.لگن را برداشت و از اتاق بیرون آمد.مادر لگن را از دستش گرفت و به چهره بیخواب پسرش نگاه کرد
-دلشو نشکون مادر !!خدا رو خوش نمی یاد....به غیر ما هیچ کس رو نداره.یه محبت کوچولو چیزی ازت کم نمی کنه اما دلش بشکنه....
غمگین به مادرش چشم دوخت
-من منظور بدی از حرفام نداشتم.اما زمان لازم دارم مامان....قبولش برام سخته
دست به بازوی پسرش کشید
-از مردونگی به دوره خون به دلش کنی با حرفات.یه کم بیشتر فکر کن.
چشمی گفت و دوباره وارد اتاق شد.فاخته آرام خوابیده بود.رفت و آرام کنارش دراز کشید.به چشمان بسته اش خیره شد.چه کسی گفته صورت با آرایش زیباست ....کمی نور و کمی معصومیت چهره فوق العاده ای میساخت.او که دوست داشت بر خلاف معیار های مذهبی خانواده اش با دختری امروزی ازدواج کند حالا دراز کشیده بود و محو دختری بود که بدون آن معیارها ،بسیار افسون می کرد. همانطور که به پهلو دراز کشیده بود و تماشایش میکرد .انگشت دستش را که روی سینه اش گذاشته بود را آرام گرفت.دستان کوچک و انگشتان لاغرش در دستان مردانه اش جا گرفت.
-فردا که چشماتو باز کنی،به من نگاه نکنی.....من احمق چی کار کنم.فقط یه جرات می خوام. ..جرات می خوام فاخته......
طاق باز شد و آنقدر به دیوار خیره شد تا خوابش برد
چشمانش را باز کرد و وقتی به پهلو شد و نیما را دید که دمر در خوابی عمیق کنار او دراز کشیده ،بلند شد و نشست.همینجور داشت به ریتم آرام نفسهایش نگاه می کرد که در باز شد و مادر جان با یک سینی و لبخندی دلنشین وارد شد
-سلام به روی ماهت عزیزم بهتری
متعجب نگاه کرد
-بهترم؟؟؟
با همان سینی نشست روبروی فاخته و سینی را روی پایش گذاشت.
-دیشب تا صبح تو تب سوختی مادر....نیما بردت دکتر ....تا صبح فقط اینجا پاشویه ات کرد تا بالاخره تبت پایین اومد. همین الان خوابش برد بچه ام
-الان فقط یه کم سرگیجه و ضعف دارم. این چیزا که میگین یادم نمی یاد.پس حسابی درد سر ساز شدم
دستش را در دستانش گرفت
-سرت سلامت عزیزم....خستگی رو می خوابی رفع میشه. ...بخور تا یه کم جون بیاد تو تنت
بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست.به چهره خوابیده نیما نگاه کرد.تا صبح بالا سرش نشسته بود....همان نیمایی که دیشب از بودنش به مادرش گله می کرد.مانده بود کدام روی نیما را بپذیرد ...شب زنده داریش..یا تنفر از فاخته.آه کشید...کاش کمی جرات پیدا می کرد به نیما بگوید به این زندگی مایل است.فاخته از همان اول هم از نیما خوشش آمده بود.همان اندازه که نیما برای او جذاب بود فاخته برای نیما نخواستنی ترین دختر روی زمین بود.نیما در جایش کمی تکان خورد و بالش را بیشتر در زیر سرش بالا آورد اما بیدار نشد.سینی را کناری گذاشت بلکه بیدار شود و یکبار هم شده با هم چیزی بخورند.هیچوقت یاد نداشت پدرشان با آنها غذا بخورد .فاخته و مادرش همیشه تنها بودند.در دفتر آبی خاطراتش همیشه آرزوی سفره ای پهن و یک شام عاشقانه را داشت.حالا در سیاهه زندگیش آرزو به دل یک غذا خوردن معمولی بود.خودش هم دوباره دراز کشید و خیره به مرد خوابیده در کنارش با رویاهای رنگارنگ در کنار نیما دوباره چشمانش را بست.
ادامه دارد....
@dastanvpand
🌸🌸🌿🌿🌸🌸