eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ آرامش شب نصیبتون رمان قسمت 31 با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با نمک فاخته دستش را زیر صورتش گذاشته بودو با دهانی باز خوابش برده بود لبخندی زد دست روی پیشانی اش گذاشت خنک بود.ناگهان چشمانش را باز کرد.چشمانش را باز کرد.نمی دانست اسم این بیماری قلبی چیست که در این مواقع دچار می شد. -خوبی نگاهش را گرفت و بلند شد.نگاه از نیما گرفت.شکنجه کردن را خوب بلد بود. -من نفهمیدم اصلا دیشب چم شده بود بلند شد و نشست.اتفاق دیشب مهم نبود...پس لرزه های بعدش بیشتر مخرب بود.او هم بلند شد و نشست -فاخته....بابت دیشب..... در باز شد و حرفش نیمه ماند.نازنین داخل آمد -سلام خوبی...سکته دادی دیشب همه رو لبخند زد.نیما بیشتر آب می شد.داشت تنبیه می کرد.او را با آخرین توانش تنبیه می کرد.از تخت پایین رفت تا آبی به صورتش بزند اما حواسش به صحبتهای آنها بود -راستی نازنین گفتی آرایشگری بلدی....موهای منو کوتاه می کنی آنچنان سریع به سمت شان برگشت که صدای استخوان گردنش را شنید -باشه فقط یهو موهاتو بشور .اول یه چیزی بخور منم برم شکم مهبد و مرسده رو سیر کنم بیام با سر قبول کرد.از کنار نیما گذشت و از اتاق بیرون رفت.امکان نداشت اجازه بدهد.دوست داشت فریاد بزند و بگوید غلط کردم مجاز اتم این نباشه.نمی گذاشت ...نمی گذاشت فاخته اینجوری دلش را بگریاند.در را بست و سریع نشست روبروی فاخته.فاخته چشمانش را برای لحظه ای در صورت نیما ثابت کرد -حالت که خوبه فاخته.... زود یه چی بخور .. خیلی کار داریم باید بریم خودش هم لقمه ای کند و خیره به چشمان متعجب فاخته نان را در دهانش گذاشت هنوز همینطور در حال خوردن بود که نیما از اتاق بیرون رفت و دوباره حاضر و آماده وارد اتاق شد و ایستاد.در آن لحظه دلش نمی خواست برود نمی داند چرا ؟؟ -خب برو کارت رو انجام بده منم اینجا کار دارم با نازنین اخمهایش در هم رفت -لازم نکرده من دوباره بیام دنبال تو این همه راه.پاشو بجنب خونه استراحت می کنی دست از خوردن کشید و بلند شد.اصلا دوست داشت زور بگوید و رو ترش کند.پس دیشب را چطور بیدار مانده بود برای او.مانتو اش را پوشید. مقنعه اش را هم سر کرد یادش آمد موهایش باز است .دوباره موهایش را بست و مقنعه را سر کرد .برگشت ،نیما هنوز همانجا مات او ایستاده بود -من آماده ام کوله اتو بر نمی داری باز هم اطاعت کرد و دنبال نیما از اتاق بیرون رفت.مادر جان آنها را دید اخم کرد -این بچه مریضه کجا بلندش کردی -کار داریم باید بریم -ناهار ندارین که بمونین بعد ناهار -نه مامان باید بریم دلیل این همه عجله را نمی فهمید.مادرش هم ناراحت رفت و روی مبل نشست -قرار بهشت زهرا داشتیم نیما رفت و کنار مادر دلشکسته اش نشست و گونه اش را بوسید -قربونت برم امروز چهارشنبه ست. اصلا میریم دوباره شب می یام همینجا.ولی باقالی پلو با گوشت می خوام ها.گفته باشم اشکش را پاک کرد. -فاخته رو نبر خب فاخته......اصلا داشت برای نجات موهای فاخته می رفت. -کار داریم....می یام قول می دم سریع بلند شد و به فاخته هم اشاره کرد بروند.صدای نیما نیما کردن مادر از پشت سرشان می آمد .نیما به سمت صدا برگشت -مادر یادم رفت بگم.عروسی دعوت شدیم خونه عمه پری دستی برای مادرش تکان داد -شب می یام حرف می زنیم .پشت فرمان نشست و به فاخته نگاه کرد. -سر دت نیست بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد -چرا او حرف می زد به بهانه نگاه فاخته، او هم که ید طولایی در تنبیه نیما داشت.نیما در حالیکه بخاری ماشین را می زد تشر زد -تو چرا زبون نداری دختر.... بدتر نگاهش را به سمت پنجره داد و نیما را کلافه تر کرد.هنوز راه نیافتاده بود با صدای فاخته ایستاد -نیما برگشت و .نیم رخ فاخته به سمتش بود.مژه های بر گشته بلندش حالت قشنگی به چشمانش داده بود -منم مثل خودت مجبور شدم.کلی کتک خوردم ، فقط یه فرقی بین ماست ؛تو هنوز پدر و مادرت رو داری که برات سر و دست می شکنن من همونم ندارم....نمی دونم چند ماه دیگه چه تصمیمی برای زندگیت می گیری. مسلما ازدواج می کنی ولی من.....یه خواهش ازت دارم .....میشه برام یه کار پیدا کنی داشت از خجالت آب میشد.حرفهایش یعنی قبول می کند جدا شوند اما فاخته بی کس و کار می ماند.کجا باید برود یک دختر شانزده ساله جوان مظلوم ،پایش به خیابان برسد تنش را می درند. ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌸🌿🌿🌸🌸
خدایا... درانتهای شب قلبهای مهربان دوستانم رابه تومی سپارم، باشدکه بایادتو به آرامش رسیده وفارغ ازدردهاورنجها طلوع صبحی زیبا را به نظاره بنشینند... #شبتون_بخیر @dastanvpand
در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود❗️ هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند‼️ هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود😱😱 تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم❤️🌹 پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟⁉️ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 ❤️👉 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
صبح آمده برخیز که خورشید تویى ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 تا به عمرم چنین خونه ای ندیده بودم از نمای بیرون که داد می زد توش باید چه خبر باشه باید بگم این خونه چیزی کمتر از کاخا نداشت شهاب ماشینو نزدیکای خونه جناب رئیس متوقف کرد .یه عالمه ماشین مدل بالا که حتی اسم یکیشونم نمی دونستم پارک شده بود با هم پیاده شدیم من که از همون اول شروع کرده بودم به لرزیدن با قدمای اهسته دنبال شهاب راه افتادم .نزدیک دم ورودی وایستادم شهاب متوجه نشده بود و همین طور داشت می رفت .نه ژاله تو متعلق به اینجا نیستی… تو رو چه به اینجا ها برگرد. می خواستم برگردم باید از غفلت شهاب استفاده می کردم هنوز متوجه من نشده بود سرییع پشتمو کردم به طرفش و به طرف خیابون اصلی رفتم که شاید اونجا ماشینی گیرم بیادو و فلنگ ببندم .ترس، دلهره و اضطراب داشتن به جونم چنگ می نداختن .. اخه تا حالا اینجور جاها نیومده بودم مخصوصا اینجا که باید حسابی هم شلوغ باشهداشتم به خیابون اصلی نزدیک می شدم که یکی از پشت بازومو گرفتشهاب – تو داری کجا می ری؟-من نمی تونم ………می ترسم ……..من هیچ وقت اینجور جاهاد نبودم… انقدر دستپاچلوفتیم که همه کارای تو رو هم خراب می کنم….. تازه حتما ابروتم می برم ….بذار برم . وقتی این حرفو زدم با دستی که بازومو گرفته بود به طرفی هلم داد و باعث شد چند قدمی به عقب پرت بشم و کیفم از دستم بیفته شهاب – تو همیشه انقدر ترسویی. – من..شهاب – لازم نیست چیزی بگی برو … از اولم باید می دونستم که تو نمی تونیولی گفتم شاید باید یکی هلت بده تا راه بیفتی…. ولی نه کاملا اشتباه فکر می کردم تو ترسوتر بی جربزه تر از این حرفایی .برو برو برگرد به همون زندگی قبلی خودت ….. مثل همیشه بذار همه به کارات بخندن و تو هم تو سکوت بهشون نگاه کنی و با سکوتت به همشون بگو اره حق باشماست من یه ادم ترسو، بی عرضه دستو پاچلفتیم فکر می کردم شاید اعتماد به نفست به خاطر چهرهته که انقدر پایینه ولی وجود تو خالی از اعتماد به نفسه………. برو………. اره برو برو تا امثال مزژگانا و فریده ها به خودت و اعتمادت به نفس بخندن .. لایق بیشتر از اینا نیستی ژاله …. برو با رفتنت ثابت کن حرفام درسته برو این شهاب بود که با من اینطوری حرف می زد . قبلم از درد فشرده شد .-تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنیشهاب – چرا ندارم…. پس چرا بقیه حق دارن هر جور دوست دارن باهات حرف بزن و برخورد کنن…. منم که چیزی از اون جماعت کم ندارم …..پس هرچی بگم حق دارم و حقته -من ترسو نیستم شهاب –هستی…..با فرارت داری ثابت می کنی که هستی ..من از ادمای ترسو بدم میاد………. از ادمایی که حتی جرات گفتن یه نه ساده رو هم ندارن بدم میاد………… از ادمایی که حتی سعی نمی کن یکم خودشون عوض کنن بدم میاد . شهاب – برو من بدون تو هم می تونم کارامو پیش ببرم – ولی اگه من نبودم اون اطلاعاتو هم به دست نمی یوردیشهاب – اره شاید ولی بلاخره دیر یا زود که به دست می یوردم…. یادت باشه بهت گفته بودم که من چیکارم پس مطمئن باش تو هم نبودی اون اطلاعاتو به دست میوردم .-اما من… منشهاب – تو چی…. حرفتو بزن ….حرفی هم داری بزنی؟…. جز اینکه چرا من زشتم زشتم زشتم ………….تو این چند وقته چیز دیگه ای هم به من گفتی چونم می لرزید شهاب حرفاشو زده بود احساس خرد شدن می کردم چرا باید من اینطوری می بودم که شهاب این حرفا رو بهم بزنه کسی که دوسش داشتمنمی دونستم چی باید بگم چیزی هم نداشتم که بگم به چهرش نگاه کردم … نمی خواستم از دستش بدم یعنی حالا که کسی رو پیدا کرده بودم که بهم ثابت کرده بود منم وجود دارم ….نه نباید از دستش می دادم حتی اگه اون به منم فکر نکنه…. حتی برای یه مدت کوتاه حداقل تا اخر کار کیفمو از روی زمین برداشتم و به طرف خونه رئیس رفت در حالی که از کنارش رد می شدم بدون اینکه بهش نگاه کنم دیگه با من اینطوری حرف نزن غرور نداشتم جریحه دار شده بود و باید به کسی که از صمیم قلب دوسش داشتم ثابت می کردم که تمام حرفای درستش غلطهیعنی حالا باید ثابت می کردم که من می تونم عوض بشم اونم فقط به خاطر تو…. اره فقط به خاطر تو شهاب … پس باید خودمو برای هر برخوردی و اتفاقی اماده می کردم**** با هم وارد باغ شدیم- نگفتی چطوری خودتو دعوت کردی؟شهاب – خودمو نه خودمونو …. تو این مهمونیا انقدر سر همه شلوغه که چندان دقتی نمی کنن که کیا امدن و کیا نیومدن مخوصا ما که کارمندای جزئیم …..کسی به وجودمون اهمیت نمی ده – مژی و فریده که اهمیت می دن ….چون از نظر اونا این مهمونی نشون برتری اونا نسبت به منهشهاب – تو نیازی نداری به کسی در باره حضورت تو این مهمونی تو ضیح بدی ..راستی سعی کن از جلوی چشمم دور نشی این خونه خیلی بزرگه …فکر کنم برای پیدا کردن سوئیچ حسابی باید وقت بذارم .- نگفتی من چطور می تونم کمکت کنم شهاب – فعلا صبر کن کمی از مهمونی بگذره و من تمام موقعیتا رو بسنجم تا هر موقعه ازت کاری رو که خواستم انجام بدی- الان کجا می ریمبا خنده….
الانم می ریم تو ساختمونو کمی از مهمونی لذت می بریم چطوره؟شونه هامو بالا انداختم و تو دلم گفتم این از منم مشنگتره…. ولی قد یه دنیا دوسش دارم بوی دود سیگار و ادکلون تو هوا پیچیده… همه دارن تو هم می لولند از بودن تو این جمع باز وجودمو ترس گرفته ولی به خودم قوت قلب می دمهی اروم باش دختر اروم……تو تنها نیستی شهاب اینجاست…. تو تنها نیستی جلوی در ورودی خدمتکاری کیف و مانتومو ازم گرفت و منو شهاب وارد سالن شدیم سر چرخودندم تا ببینم اشنایی می بینم یا کسی که چهرش برام اشنا باشه بعضی از کارمندارو که می شناختم امده بودن . بی جهت همش دنبال فریده و مژی بودم ولی هرچی چشم چرخوندم ندیدمشون ………… شاید هنوز نیومدم شهاب -بیا بریم انور ………هم می تونیم از اونجا همه رو ببینیم…… هم جای نشستن هم هست.-ببین تو می تونی راحت نفس بکشیشهاب -اره چطور-احساس می کنم نفسم بالا نمیادشهاب -نگران نباش به خاطر بوی سیگاره الان عادت می کنی – اگه نکردم چیشهاب – اینکه پرسیدن نداره می ری بیرونو و نفس تازه می کنی و بر می گردی – چه خوب شد گفتی ……..با خودم گفتم نکنه باید تا اخر مهمونی همینجا بشینم شهاب -گفتم از جلوی چشام دور نشو ولی نگفتم فقط یه جا بشین دختر خوب -اوه خدا خیرت بده ها کم کم داشتم می ترسیدم که اگه کار لازم شدم باید چه غلطی کنم… که با این حرفت خیالمو راحت کردی شهاب – دباغ تو روخدا یه امشبی رو منو به خنده ننداز-حرفم انقدر خنده داربود؟بهش نگاه کردم در حالی که داشت به جای دیگه نگاه می کرد می خندیدخدمتکاری با سینی که توش دوتا جام پایه بلند بود نزدیکمون شد و بهمون تعارف کرد .هوای گرفته اونجا داشت خفم می کرد سریع دست دراز کردم و یکی برداشتم به شهاب نگاه کردم که داشت نگام می کرد- بردار تشنت نیست…….. تازه می خواستم برم دنبال اب ….که این اقا زحمتشو کشید و برامون شربت اورد……. بردار این بره معلوم نیست حالا حالا ها کسی برامون شربت بیاره ها…بردار دیگه خدمتکار- اقا شما بر نمی داریدشهاب – نه ممنون- چرا بر نداشتیشهاب جامو از دستم گرفت… ادم هرچیزی که بهش دادنو می خوره؟-این که هر چیزی نیست شربته منم حسابی گلوم خشکه شهاب -تو به این می گی شربت-رنگش که به شربت می خوره دیدم جامو توی گلدونی که کنارش بود سر و ته کرد – وا چرا اینکارو کردی من تشنمهبا دست به یکی از خدمتکار اشاره کرد که به طرفمون بیاد لطفا یه لیوان اب خنک برامون بیارید چشم الانشهاب -دباغ این شربت نیست لطفا حواست باشه لب به این چیزا نزنی-خوب بزنم چی میشه منفجر که نمی شم اره خودت منفجر نمی شه ولی شاید مخت کنجایش نداشته باشه و مخت منفجر بشهبیا خیر سرمون امدیم مهمونی که خوش بگذرونیم . شیرم کرد که بیام تو …….حالا هی برام اقا بالاسر بازی در میاریه من که محو مهمونا ی وسط سالن بودم که داشتن قره کمرشونو تخلیه می کردن ولی شهاب چهارچشمی داشت همه جا رو نگاه می کرد و اصلا به چیزیایی که من توجه می کردم نگاه نمی کرد .همونطور که داشتم به این ور اونور نگاه می کردم مژی و فریده رو دیدم که وارد شدن من نمی دونم این دوتا درباره خودشون چی فکر می کنن… انگار الان تو ناف لس انجلسن نگاه کن تورخد ا اینا چیه که پوشیدن با ورودشون اکثر چشای هیزو به خودشون جلب کردنقربون خدا برم انگار موقعه افرینش فریده هرچی خاک اضافه بوده تو وجود این موجود جا داده که انقدر دنبه اضافه داره حالا مجبوری با این هیکلت انقدر لباس تنگ بپوشی که موقعه راه رفتن هر کدوم از دنبه هات یه طرفت بیفتن هنوز متوجه من نشدن شایدم چون چهرهم عوض شده نفهمیدن که منم امدممژی هم که طبق معمول از اون لباسای جلف همیشگی پوشیده از شانس منم دقیقا امدن کنار ما نشستن سعی می کنم زیاد بهشون نگاه نکنم-ببین من سرو وضعم درستهشهاب سر تا پامو نگاه کرد و اروم سرشو تکون دادکه یعنی اره و زود سرش اور جلو و به بغل دست من نگاه کرد .و در همون حال به من نگاه کرد و دوباره به مژی نگاه کرد شهاب – به به خانوم فردوسی شما هم تشریف اوردیدای لال بشی شهاب من خودمو با هزار بدبختی قایم کرده بودم این چه کاری بود که کردی اخهمژی تا مارو دید حسابی قرمز کرد فریده – اه شما هم دعوتید فکر نمی کردم شما هم باشید فریده و مژی هنوز نمی دونستن من کیم و طرف صحبتشون با شهاب بود .مژی در حین حرف زدن به من هم نگاه می کرد فکر کنم به این فکر می کرد که چقدر چهرم براش اشناستفریده- اقای دادگر نمی خواید ما رو با دوستتون اشنا کنید انگارکه فریده حرف دل مژی رو زده باشه با دوتا چشمش بهمون خیره شدشهاب – اوه بله باید ببخشید ایشون خانوم ژاله دباغ ……نازمرد بنده هستن یا خدا این چی گفت نامزد ش …. من……………من که حالت طبیعی نداشتم و چشام به جای چهارتا ۱۰ تا شده بود….. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌸🍃 !! خر،سلطان جنگل شد! خر همۀ حیوانات را مجبور کرد که ساعت 6 صبح بیدار شده و 6 عصر بخوابند! در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند 6 لقمه غذا بخورند. وقتی خواستند پینگ پونگ بازی کنند، هر تیم 6 بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز 6 دقیقه باشد. کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت 5 و 20 دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند. خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت: قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد. همۀ حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند. بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود. شیر به دیدارش رفت و گفت: من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟ خر گفت: حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم، شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟!!! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌸🍃 تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .  قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند: پنبه دزد، دست به ریشش می کشد . 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
ولی چیزی نگفت و به طرف ماشینش رفت و ماشینو روشن کرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه کردم…… به ان
🚩 سلام شهاب -همه چیتو برداشتی ارهوسایل تو دسمو ازم گرفت و برد گذاشت صندلی عقب و در جلو رو برام باز کرد و خودشم رفت سوار شد-میگم چیزهشهاب – چیه؟- میگم به نظرت امدن من واجبه…. میشه من نیام …من حتی نمی دونم چطور می خوام به تو کمک کنم با خنده گفت امدنت که واجب کفایی….در ثانی حتما باید بیای …. بعدشم نگران نباش به موقعش می فهمی چطور می تونی بهم کمک کنی-حالا چرا انقدر زود امدی دنبالم نکنه می خوای زودتر از همه بری اونجا شهاب – نه همچین زودم نیست تا تو بری ارایشگاه و بیای فکر کنم دیرم بشهارایشگاه ؟ارهدوباره برای چی؟ من که …..شهاب – ای بابا همینطوری که نمی شه امد مهمونی اونم این مهمونی …رویا از ارایشگاه برات وقت گرفته -رویا هم میاد؟شهاب – نه تا رسیدن به ارایشگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد کمی می ترسیدم نمی دونم این ترس لعنتی چی بود که عین خوره افتاده بود به جونم هر کاری که می خواستم بکنم این ترس بود که اول میومد جلو و تمام وجودمو می لرزوند.بعدم تا نیششو نمی زد گورشو گم نمی کرد که نمی کردپس بهترین کار اینکه نترسی ….نترس دختر قوی باش….اره قوی مثل کوه قوی باشو بعد در حالی که نفسمو با غم می دادم بیرون گفتم زرشک….. اگه تو مثل کوه قوی بشی ….شانس بیار خودتو تا اونجا خیس نکنی کلی هنر کردی دخی به شهاب نگاه کردم چقدر اروم بود و مطمئن …. انگار می دونست امشب به هدفش می رسه ….کاش منم مثل اون دل شیر داشتم که چی بشه دل شیر داشته باشی …لابد می خواستی با دل شیریت بری به جنگ مژی و فریده…..چه می دونم الان مخم هنگیده…..اخه کی مخت فعال بوده که حالا بهنگه …اوه چقدر دارم چرت و پرت می گم….. خدا روشکر که نمی تونه مخمو بخونه وگرنه اصلا بهم محل سگم نمیداد با این مغز بکرم شهاب – خوب خانومی من یه ساعت دیگه میام اینجا دنبالت -ببین میشه یه چیز بگمشهاب – باز چی شده….خواستم دهن باز کنم که ….. فقط نگو نمیام و بی خیال مهمونی شو تو برو منم بای که جون تو اصلا راه نداره-اصلاشهاب – اصلا-خیل خوب پس تا یه ساعت دیگهبا خنده یه ساعت دیگهنه …….اینم نمی دونم خروسشه… مرغشه …. هنوز یه پا داره و از خر شیطون پایین امدنی هم نیست.خوب با اطمینان می تونم بگم این دفعه که رفتم ارایشگاه نه ترسی داشتم که به جونم بیفته و نه خجالتی که از سرو روم بباره و از همه مهمتر دیگه قرار نبود درد بند انداختنو تحمل کنم.(وای و اما از همه مهمتر دل خوانندگان رمانو هم یه دل سیر شاد کردم و گذاشتم یه اب خوش از گلوی نیلا جون که الهی درد و بلاش بخوره تو سر دوس پسرش (نیلا… به خدا من دوست پسر ندارم) حالا………(نیلا… ای زهرمار حالا )خوب باشه فهمیدیم بچه مثبتی ………….رد بشه )بعد از کار ارایشگر نگاهی به خودم انداختم با ارایشی که رو صورتم انجام داده بود چهره ام کمی تغییر کرد . و به قول خانوم رحیمی با نمک شده بودم البته ازش خواسته بودم ارایشمو زیاد غلیظ نکنه که زیاد تو ذوق بزنه کارم بیشتر از یک ساعت طول کشیده بود وقتی از ارایشگاه امدم بیرون شهابو دیدم که منتظرمه -سلام ببخش دیر شد(در حالی که نگام می کرد) سلام منم تازه امدم زیاد منتظر نشدم بعد از گذشت ۱۰ دقیقه -راستی ادرس داری؟شهاب – پس دارم کجا میرم-خوب پرسیدم اخه تو که ادرس مهمونی رو نداشتیشهاب – دباغ کار منم پیدا کردن همین چیزای مجهوله -چه خوب پس واقعا کار درستیشهاب – تازه فهمیدی -نه تازه نفهمیدم ولی هنوز یه سوال تو ذهنم هست شهاب – چی؟- تو که کارت پیدا کردن چیزای مجهوله یه لطفی کن و این سوال مجهول منو هم جواب بده شهاب – باشه اگه بتونم چرا که نه چطوره که تو همه کار می تونی بکنی هرجایی که بخوای می تونی بری …ولی نمی تونی بدون بلیت سوار اتوبوسای واحد بشی…. در حالی که چونمو می خاروندم……. باور کن هر چی فکر می کنم به جواب قانع کننده ای نمی رسم دیدم که سریع گوشه خیابون پارک کرد و به طرف من برگشتشهاب – ژاله تو مشکلت با این بلیت اتوبوسای واحد چیه ؟-هیچی بخداشهاب – پس چرا به این بلیت گیر دادیاب دهنمو قورت دادم …فقط سوال بود به جون تو ….باشه دیگه نمی پرسم با نگاهی که توش هم خنده هم جدیت موج می زد به هم نگاه کرد-دیر می شه ها نمی ری چیزی نمونده بود که از خلی زیاد من سرشو بکوبه به فرمون ولی به همون لبخند همیشگیش اکتفا کرد و راه افتاد 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ آرامش شب نصیبتون رمان #وقت_دلدادگی قسمت 31 با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با ن
رمان قسمت 32 دستی به صورتش کشید.از حرفهایش، رنجش را خیلی خوب حس می کرد -فاخته....بابت دیشب...من منظوری نداشتم یعنی.. چطور بگم اونی که تو برداشت کردی نبود....خب خیلی چیزا هست برای حرف زدن اما بعد از انجام دادن کارامون بزار فعلا این کارا رو انجام بدین به روبرو نگاه می کرد و با سر تایید کرد.آنهم از آن آدمهایی بود که به گدا پول نمی دهند.نیما هم گدای محبت نگاه فاخته بود.صدایش را کمی بالاتر برد -فاخته باهات حرف می زنم به من نگاه کن .. فهمیدی شانه اش را بالا انداخت -ببخشیدا .....شکم خجالت بر نمی داره. ...چه کار داریم! بریم انجام بدیم من گشنمه لبخند بر لبانش آمد .این شد یک چیزی -میریم یک جای خوب ..... فاخته برگشت و منتظر حرف، نگاهش کرد.نیما اما فقط لبخند زد.فقط می خواست نگاهش کند همین.ماشین را به حرکت در آورد و به سمت مقصد مورد نظرش راند. در پارکینگ یک مجتمع تجاری نگه داشت و پیاده شدند.در طول شانزده سال عمرش اولین بار بود خرید می آمد همیشه مادرش وقتی پول بیشتری در می آورد خودش سر را ه برایش چیزی می خرید و می اورد.آرام کنارش به راه افتاد اما به محض ورود به مجتمع و دیدن ازدحام جمعیت به نیما نزدیک شد و کاپشنش را گرفت.نیما متوجه فاخته شد -طوری شده نگاه پرسشگرش را به نیما دوخت -برای چی اومدیم اینجا آرام دستش را گرفت.نیروی حرارت دستانش دستان سردش را گرما می بخشید.دیگر نیاز به دستکش نداشت ،پوست دستش از گرما جلز و ولز می کرد.نمی دانست چرااز گرمای دستان نیما از قلبش آتشفشان بیرون می زد.گرمای مخلوط شده با شرم نزدیکی به نیما حسابی دستپاچه اش کرده بود.مخصوصا که بودن در آن محیط شیک که همه به سر و وضع خودشان رسیده بودند خجالت زده اش کرد.دست نیما را کشید تا بایستد -نمیشه از اینجا بریم متعجب به او که خجالت زده زیر چشمی همه را نگاه می کرد چشم دوخت -چرا ؟؟....خرید کنیم می ریم دیگه سرش را پایین انداخت. -من ....من هیچی نمی خوام نیما تقریبا حدس می زد از حضور در آنجا معذب است .شاید برای نیما هم زمانی اهمیت داشت با چه کسی بیرون باشد اما حالا...با وجود فرشته کوچکی به نام فاخته برایش زیاد هم مهم نبود.درست است طرز لباس پوشیدنش را نمی پسندید اما در برابر جاذبه جادویی چهره اش کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.لبخند دلگرم کننده ای به روی چهره خجالت زده اش زد -خب اضافه خرید می کنیم.هر چی دوست داشتی اینجا بخر.هر چی. ....دوست ندارم معذب باشی ...باشه با سر قبول کرد و راه افتاد.هر چه به فکرش می رسید که فاخته لازم دارد و هر چیز که به نظرش برای فاخته و به سنش مناسب بود می خریدند.فاخته هیجان زده از دیدن خریدهایی که همه متعلق به او بود خجالت را که فراموش کرد هیچ در هر مغازه ای می ایستاد و کلی وارسی می کرد.حتی کش سر هم خرید .گل سر رنگ و وارنگ .هر چیز بی اهمیتی که برای او مثل آرزو بود.لوازم آرایش... با اینکه زیاد سر در نمی آورد با کمک فروشنده خرید.آنقدر ذوق زده بود که نیمای اخمو را هم سر حال آورده بود.روبروی یک مغازه لباس مجلسی ایستادند.پیرهن شیری رنگ کوتاه پشت ویترین را نگاه می کرد که زمزمه صدای نیما را کنار گوشش شنید -ازش خوشت می یاد آرام سرش را تکان داد.با هم به مغازه رفتند تا لباس را پرو کنند. سایز کوچک بدنش هم دوست داشتنی بود لباس را پوشید و در اتاق پرو را باز کرد.با شادی کودکانه ای گوشه های دامن پیراهن را باز کرد.دختر بود دیگر؛ از دامن پر چین خوشش می آمد -اینو من بخرم نیما کمند موهای باز شده اش که بلا تکلیف دورش ریخته بود با آن پیراهن فقط متعلق به فرشته ای بود که نیما برای خودش می خواست -حالا چرا موهاتو باز کردی یک لحظه از خنده ایستاد -زشت شدم در اتاقک را بیشتر بست تا مبادا از بیرون دیده شود -نه...خیلی قشنگه سریع عوض کن بیا بیرون ادامه دارد... ❤️ @dastanvpand 🌸🌸🌿🌿🌿🌸
رمان قسمت 33 با کلی وسیله از پله های آپارتمان بالا می رفتند که باز هم پسر مزخرف همسایه جلوی رویشان سبز شد.فاخته سریع دو پله بالاتر آمد و خودش را به نیما رساند و تقریبا پشتش سنگر گرفت.نیما نگاهی به او کرد و جواب سلام پدر پسرک را داد.نگاه پسر را روی فاخته فهمید اما سعی کرد در آن لحظه نادیده بگیرد.با هم از پله ها بالا رفتند و وارد آپارتمان شدند.ذهنش هنوز هم درگیر پسرک هیز همسایه بود اما دلش نمی خواست خوشی امروزش خراب شود.صدای فاخته را از آشپزخانه شنید -بیا دیگه پیتزاها رو گداشتم روی میز خریدها را همانجا در راهرو گذاشت و وارد آشپزخانه شد.فاخته خوشحال از خوردن پیتزا برای اولین بار،سریع پشت میز نشست و یکی از جعبه هارا برداشت.نیما هم نشست -ناهار الان مثلا دیگه .ساعت پنجه.یه دوش بگیرم یه کم استراحت .بریم خونه مامان با دهان پر سرش را تکان داد.تمام آن پیتزا را خورد.نیما خوشحال از یک دل سیر نگاه کردن فاخته؛امروز را بهترین روزش دید.او که از خرید کردن خوشش نمی آمد حالا چندین ساعت با فاخته را فقط در خرید گذرانده بود.از پشت میز بلند شد -یه دوش بگیرم خستگیم در بره....یه چایی هم بزاری ممنون خوشحال به او نگاه کرد.اینبار چشمهایش هم می خندید.کمی محبت از فاخته دختری بالبخندی زیبا ساخته بود.یاد نصیحتهای مادرش افتاد"تا توانی دلی به دست آر " دوش گرفته بود و حسابی سر حال بود .وارد هال شد و فاخته را دید، دلیل بیماری مزمن قلبی اش را.یکی ازلباسهایی را که امروز خریده بودند را پوشیده بود.کافی بود کمی لباسش قشنگ باشد ،کمی هم موهایش باز ،چشمانش هم که بخندد دیگر بهار از راه رسیده است. -خیلی بهت می یاد سر از کتابش بلند کرد -خیلی ممنون ...چایی بریزم -چایی بریز بیا اینجا بشین کارت دارم بلند شد و بعد از چند دقیقه با دو لیوان چای داغ برگشت.روی مبل کناری اش نشست اما با اشاره نیما به کنارش،بلند شد و کنارش نشست.قلبش مثل طبل می کوبید. امروز نیما اصلا انگار متحول شده بود. با او بیرون رفته بود...دستش را گرفته بود... خرید کرده بودند و حالا اینجا دقیقا کنارش نشسته بود.موهای از حمام آمده نیما را دوست داشت.جعد موهایش با مزه اش می کرد.بعد می رفت سشوار می کشید و صاف می کرد،دلش می خواست به او بگوید آخر مگر مریضی موهای به این زیبایی را هی صاف می کنی. به دستانش نگاه می کرد.فاخته هم به همان دستها که امروز در دست او بود نگاه می کرد -من و تو....آشنایی خوبی نداشتیم.خب اگه از طرف تو هم به اجبار بوده باشه حال منو می فهمی.یهو می یان می گن بیا اینم زنت برو زندگی کن نیما دستانش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشت.به فکر فرو رفته بود بعد از مکثی نگاهش را به فاخته داد -می خوام بگم یعنی، این حرفی که الان می خوام بزنم رو بد برداشت نکنی اما... (نفس عمیقی کشید)تو ...چطور بگم. ..دوازده سال از من کوچیکتری....کم نیست فاخته دوازده سال.....یعنی می خوام رک بگم بهت، از تظر من برای ازدواج خیلی بچه ای....وقتی می گم خیلی یعنی خیلی .....هنوز شونزده سالته... من واقعا با ازدواج زود دخترا مخالفم ...ولی خب حریف بابام نشدم....بدون رو در بایستی بگم.... برای ازدواج با تو حاضر شد زمینم بزنه. ...ازش دل گیرم چون بخاطر به کرسی نشوندن حرفش تا خیلی جاها رفت ... تا بی اعتبار کردن من تو کارم. ....خواستم دلیل مخالفتم با تو رو بدونی.....اما .....یه تصمیم گرفتم دیشب... به همین روش باشیم......من واقعا از لحاظ عقلی نمی تونم پذیرای زنی به سن و سال تو باشم .....از من وظایف عجیب و غریب نخواه...من نمی تونم ،از من بر نمی یاد... اما می تونیم با هم دوست باشیم فعلا ... هان .. تا واقعا بتونم خودم رو وفق بدم .....تو هم همینطور.....می خواستم اینارو بهت بگم همین. ادامه دارد.... ❤️ @dastanvpand ❤️ 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.. پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید .. وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است . مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند. @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸