🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوشش
لینک قسمت سی و پنج
https://eitaa.com/Dastanvpand/9970
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم.
بعد چند وقتيكه تو بيمارستان بودم مرخم كردن يه هفه بعد كيانا اينا تصميم گرفتن برگردن امريكا تو اين چند وقت خيلي بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفم واسه زايمانم بيان اونام گفن سعي خودشونو ميكنن
تو فرودگاه كيانا بغلم كردو و تو گوشم كن
-بهار خواهش ميكنم ازن نذار كامران اذيت بشه اونم داره زجر ميكشه حواشو داشته باش
مراقب اين جيگر عمه هم باش
-خيالت راحت
بعد خداحافظي با بقيم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه ديدم با ناراحتي داره به سمتي كه رفتن نگاه ميكنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بيرون اومد و بهم نگاه كرد بهش لبخندي زدم انم جوابمو دادو دستمو محكمتر فشار داد و راه افتاديم طرف ماشين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوشش
تا به عمرم چنین خونه ای ندیده بودم از نمای بیرون که داد می زد توش باید چه خبر باشه باید بگم این خونه چیزی کمتر از کاخا نداشت شهاب ماشینو نزدیکای خونه جناب رئیس متوقف کرد .یه عالمه ماشین مدل بالا که حتی اسم یکیشونم نمی دونستم پارک شده بود با هم پیاده شدیم من که از همون اول شروع کرده بودم به لرزیدن با قدمای اهسته دنبال شهاب راه افتادم .نزدیک دم ورودی وایستادم شهاب متوجه نشده بود و همین طور داشت می رفت .نه ژاله تو متعلق به اینجا نیستی… تو رو چه به اینجا ها برگرد. می خواستم برگردم باید از غفلت شهاب استفاده می کردم هنوز متوجه من نشده بود سرییع پشتمو کردم به طرفش و به طرف خیابون اصلی رفتم که شاید اونجا ماشینی گیرم بیادو و فلنگ ببندم .ترس، دلهره و اضطراب داشتن به جونم چنگ می نداختن .. اخه تا حالا اینجور جاها نیومده بودم مخصوصا اینجا که باید حسابی هم شلوغ باشهداشتم به خیابون اصلی نزدیک می شدم که یکی از پشت بازومو گرفتشهاب – تو داری کجا می ری؟-من نمی تونم ………می ترسم ……..من هیچ وقت اینجور جاهاد نبودم… انقدر دستپاچلوفتیم که همه کارای تو رو هم خراب می کنم….. تازه حتما ابروتم می برم ….بذار برم . وقتی این حرفو زدم با دستی که بازومو گرفته بود به طرفی هلم داد و باعث شد چند قدمی به عقب پرت بشم و کیفم از دستم بیفته شهاب – تو همیشه انقدر ترسویی. – من..شهاب – لازم نیست چیزی بگی برو … از اولم باید می دونستم که تو نمی تونیولی گفتم شاید باید یکی هلت بده تا راه بیفتی…. ولی نه کاملا اشتباه فکر می کردم تو ترسوتر بی جربزه تر از این حرفایی .برو برو برگرد به همون زندگی قبلی خودت ….. مثل همیشه بذار همه به کارات بخندن و تو هم تو سکوت بهشون نگاه کنی و با سکوتت به همشون بگو اره حق باشماست من یه ادم ترسو، بی عرضه دستو پاچلفتیم فکر می کردم شاید اعتماد به نفست به خاطر چهرهته که انقدر پایینه ولی وجود تو خالی از اعتماد به نفسه………. برو………. اره برو برو تا امثال مزژگانا و فریده ها به خودت و اعتمادت به نفس بخندن .. لایق بیشتر از اینا نیستی ژاله …. برو با رفتنت ثابت کن حرفام درسته برو این شهاب بود که با من اینطوری حرف می زد . قبلم از درد فشرده شد .-تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنیشهاب – چرا ندارم…. پس چرا بقیه حق دارن هر جور دوست دارن باهات حرف بزن و برخورد کنن…. منم که چیزی از اون جماعت کم ندارم …..پس هرچی بگم حق دارم و حقته -من ترسو نیستم شهاب –هستی…..با فرارت داری ثابت می کنی که هستی ..من از ادمای ترسو بدم میاد………. از ادمایی که حتی جرات گفتن یه نه ساده رو هم ندارن بدم میاد………… از ادمایی که حتی سعی نمی کن یکم خودشون عوض کنن بدم میاد . شهاب – برو من بدون تو هم می تونم کارامو پیش ببرم – ولی اگه من نبودم اون اطلاعاتو هم به دست نمی یوردیشهاب – اره شاید ولی بلاخره دیر یا زود که به دست می یوردم…. یادت باشه بهت گفته بودم که من چیکارم پس مطمئن باش تو هم نبودی اون اطلاعاتو به دست میوردم .-اما من… منشهاب – تو چی…. حرفتو بزن ….حرفی هم داری بزنی؟…. جز اینکه چرا من زشتم زشتم زشتم ………….تو این چند وقته چیز دیگه ای هم به من گفتی چونم می لرزید شهاب حرفاشو زده بود احساس خرد شدن می کردم چرا باید من اینطوری می بودم که شهاب این حرفا رو بهم بزنه کسی که دوسش داشتمنمی دونستم چی باید بگم چیزی هم نداشتم که بگم به چهرش نگاه کردم … نمی خواستم از دستش بدم یعنی حالا که کسی رو پیدا کرده بودم که بهم ثابت کرده بود منم وجود دارم ….نه نباید از دستش می دادم حتی اگه اون به منم فکر نکنه…. حتی برای یه مدت کوتاه حداقل تا اخر کار کیفمو از روی زمین برداشتم و به طرف خونه رئیس رفت در حالی که از کنارش رد می شدم بدون اینکه بهش نگاه کنم دیگه با من اینطوری حرف نزن غرور نداشتم جریحه دار شده بود و باید به کسی که از صمیم قلب دوسش داشتم ثابت می کردم که تمام حرفای درستش غلطهیعنی حالا باید ثابت می کردم که من می تونم عوض بشم اونم فقط به خاطر تو…. اره فقط به خاطر تو شهاب … پس باید خودمو برای هر برخوردی و اتفاقی اماده می کردم**** با هم وارد باغ شدیم- نگفتی چطوری خودتو دعوت کردی؟شهاب – خودمو نه خودمونو …. تو این مهمونیا انقدر سر همه شلوغه که چندان دقتی نمی کنن که کیا امدن و کیا نیومدن مخوصا ما که کارمندای جزئیم …..کسی به وجودمون اهمیت نمی ده – مژی و فریده که اهمیت می دن ….چون از نظر اونا این مهمونی نشون برتری اونا نسبت به منهشهاب – تو نیازی نداری به کسی در باره حضورت تو این مهمونی تو ضیح بدی ..راستی سعی کن از جلوی چشمم دور نشی این خونه خیلی بزرگه …فکر کنم برای پیدا کردن سوئیچ حسابی باید وقت بذارم .- نگفتی من چطور می تونم کمکت کنم شهاب – فعلا صبر کن کمی از مهمونی بگذره و من تمام موقعیتا رو بسنجم تا هر موقعه ازت کاری رو که خواستم انجام بدی- الان کجا می ریمبا خنده….