🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوپنج
-بهار سالی بازه نرو
-بیا ببندش
-حوصله ندارم شمام نمیخواد برید بیرون
-اشکال نداره میریم
بی حوصله گفت
-بهار لجبازی نکن ،باز میفته دنبالت ایندفه دیگه بچه رو صد در صد میندازی
رو به کیوان کردمو گفتم
-بریم اتاق من بازی کنیم
-راه بریم
رفتیم بالا و باهدیگه حرف زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم وقتی پیش کیوان بودم همه چی یادم میرفت
همون موقع نوشین بهم زنگ زد
-جونم؟
-سلام خوبی؟
-اره مرسی
-چیه شنگول میزنی؟
-هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم
-کیوان؟کیوان کیه دیگه؟
بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد
-علی علی بدو بیا بدوووووووو
صدای علی و میشنیدم که با ترس میگفت
-چیه چی شده
-به دنیا اومد بچه بهار به دنیا اوم
پوفففففففففففففففففففففف این دخترم کم داشت ها
علی-زهرمار بی مزه ترسیدم
نوشین جدی گفت
-جدی میگم الان خود بهار گفت داره با کیوان بازی میکنه
داشتم به دیوونگی نوشین میخندیدم
علی-برو گمشو منگل جان
-ااااا،علی خیلی بی ادبی
-خوب راست میگه دیگه
یه جیغی زد که گوشی از دستم افتاد
-بهاررررررررررررررررر
-زهارمار بچم افتاد
-خوب بگو کیوان کیه؟
-خواهرزاده کامران
-چییییییییییییییییییییییی؟
-ای زهرمار نوشین کرم کردی
-مگه اومدن؟کی اومدن؟واسه چی اومدن
-اه ببند یه لحظه ،اره امروز تا تو رفتی اینا رسیدن،نمیدونم من که اصلا با هیچکدومشون راحت نیستم
-خوب ببین من الان پامیشم با علی میام اونجا میخوام ببینم چجور ادمایین
-میگم تعارف نکن خودتو دعوت کن
-لوس بده میخوام تنها نباشی؟
-نه عزیزم بیا من خوشحال میشم
-اوکی الان راه میفتیم فعلا
-بابای
-زن عمو دوستت بود؟
-اره عزیزم
-خاله واسم قصه میگی؟
-اره گلم
به کنارم اشاره کرمو گفتم
-بیا اینجا بخواب پیش من تا واست قصه بگم
کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندنسریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-دوییدم
-چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟
-بیخیال بیا بریم تو علی بیا
منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود
با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد
با نوشین رفتیم داخل
کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن
کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟
-نوشین دوستم،کیانا خانوم
کیانا-خوشبختم عزیزم
نوشین-همچنین
نوشین و علی به همه معرفی شدن
دسته نوشین و گرفتم و کنار خودم نشوندم
نوشین-میبینم که محل سگ بهشون نمیدی؟
-اره بابا اصلا ازشون خوشم نمیاد
-اینا که خوب به نظر میان
-نمیدونم به دلم نمیشینه
-اینارو ولش کن یه چیزی واست اوردم اگه گفتی چیه؟
-چیه؟
-حدس بزن
-زدم تو سرش و گفتم
-بگو دیگه حوصله ندارم
از تو کیفش یه نایلون در اوردو گرفت طرفم
نایلون و باز کردم
وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو
اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم
-وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی
همه با این حرفم برگشتن طرف ما
کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و تشکر کردم
لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت
در ساکو باز کرد و بهم گفت
-بهار جان میای اینجا بشینی؟
با تعجب گفتم
-چرا؟
-بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم
من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش
در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم
درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت
-بهارررررررررررررررر
با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم
-کوفت سکته کردم
نیشش باز شدو گفت
-خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی
چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت
-الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم
با حرص گفتم
-نوشییییییییییییین ببند
-چشم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
ولی چیزی نگفت و به طرف ماشینش رفت و ماشینو روشن کرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه کردم…… به ان
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوپنج
سلام شهاب -همه چیتو برداشتی ارهوسایل تو دسمو ازم گرفت و برد گذاشت صندلی عقب و در جلو رو برام باز کرد و خودشم رفت سوار شد-میگم چیزهشهاب – چیه؟- میگم به نظرت امدن من واجبه…. میشه من نیام …من حتی نمی دونم چطور می خوام به تو کمک کنم با خنده گفت امدنت که واجب کفایی….در ثانی حتما باید بیای …. بعدشم نگران نباش به موقعش می فهمی چطور می تونی بهم کمک کنی-حالا چرا انقدر زود امدی دنبالم نکنه می خوای زودتر از همه بری اونجا شهاب – نه همچین زودم نیست تا تو بری ارایشگاه و بیای فکر کنم دیرم بشهارایشگاه ؟ارهدوباره برای چی؟ من که …..شهاب – ای بابا همینطوری که نمی شه امد مهمونی اونم این مهمونی …رویا از ارایشگاه برات وقت گرفته -رویا هم میاد؟شهاب – نه تا رسیدن به ارایشگاه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد کمی می ترسیدم نمی دونم این ترس لعنتی چی بود که عین خوره افتاده بود به جونم هر کاری که می خواستم بکنم این ترس بود که اول میومد جلو و تمام وجودمو می لرزوند.بعدم تا نیششو نمی زد گورشو گم نمی کرد که نمی کردپس بهترین کار اینکه نترسی ….نترس دختر قوی باش….اره قوی مثل کوه قوی باشو بعد در حالی که نفسمو با غم می دادم بیرون گفتم زرشک….. اگه تو مثل کوه قوی بشی ….شانس بیار خودتو تا اونجا خیس نکنی کلی هنر کردی دخی به شهاب نگاه کردم چقدر اروم بود و مطمئن …. انگار می دونست امشب به هدفش می رسه ….کاش منم مثل اون دل شیر داشتم که چی بشه دل شیر داشته باشی …لابد می خواستی با دل شیریت بری به جنگ مژی و فریده…..چه می دونم الان مخم هنگیده…..اخه کی مخت فعال بوده که حالا بهنگه …اوه چقدر دارم چرت و پرت می گم….. خدا روشکر که نمی تونه مخمو بخونه وگرنه اصلا بهم محل سگم نمیداد با این مغز بکرم شهاب – خوب خانومی من یه ساعت دیگه میام اینجا دنبالت -ببین میشه یه چیز بگمشهاب – باز چی شده….خواستم دهن باز کنم که ….. فقط نگو نمیام و بی خیال مهمونی شو تو برو منم بای که جون تو اصلا راه نداره-اصلاشهاب – اصلا-خیل خوب پس تا یه ساعت دیگهبا خنده یه ساعت دیگهنه …….اینم نمی دونم خروسشه… مرغشه …. هنوز یه پا داره و از خر شیطون پایین امدنی هم نیست.خوب با اطمینان می تونم بگم این دفعه که رفتم ارایشگاه نه ترسی داشتم که به جونم بیفته و نه خجالتی که از سرو روم بباره و از همه مهمتر دیگه قرار نبود درد بند انداختنو تحمل کنم.(وای و اما از همه مهمتر دل خوانندگان رمانو هم یه دل سیر شاد کردم و گذاشتم یه اب خوش از گلوی نیلا جون که الهی درد و بلاش بخوره تو سر دوس پسرش (نیلا… به خدا من دوست پسر ندارم) حالا………(نیلا… ای زهرمار حالا )خوب باشه فهمیدیم بچه مثبتی ………….رد بشه )بعد از کار ارایشگر نگاهی به خودم انداختم با ارایشی که رو صورتم انجام داده بود چهره ام کمی تغییر کرد . و به قول خانوم رحیمی با نمک شده بودم البته ازش خواسته بودم ارایشمو زیاد غلیظ نکنه که زیاد تو ذوق بزنه کارم بیشتر از یک ساعت طول کشیده بود وقتی از ارایشگاه امدم بیرون شهابو دیدم که منتظرمه -سلام ببخش دیر شد(در حالی که نگام می کرد) سلام منم تازه امدم زیاد منتظر نشدم بعد از گذشت ۱۰ دقیقه -راستی ادرس داری؟شهاب – پس دارم کجا میرم-خوب پرسیدم اخه تو که ادرس مهمونی رو نداشتیشهاب – دباغ کار منم پیدا کردن همین چیزای مجهوله -چه خوب پس واقعا کار درستیشهاب – تازه فهمیدی -نه تازه نفهمیدم ولی هنوز یه سوال تو ذهنم هست شهاب – چی؟- تو که کارت پیدا کردن چیزای مجهوله یه لطفی کن و این سوال مجهول منو هم جواب بده شهاب – باشه اگه بتونم چرا که نه چطوره که تو همه کار می تونی بکنی هرجایی که بخوای می تونی بری …ولی نمی تونی بدون بلیت سوار اتوبوسای واحد بشی…. در حالی که چونمو می خاروندم……. باور کن هر چی فکر می کنم به جواب قانع کننده ای نمی رسم دیدم که سریع گوشه خیابون پارک کرد و به طرف من برگشتشهاب – ژاله تو مشکلت با این بلیت اتوبوسای واحد چیه ؟-هیچی بخداشهاب – پس چرا به این بلیت گیر دادیاب دهنمو قورت دادم …فقط سوال بود به جون تو ….باشه دیگه نمی پرسم با نگاهی که توش هم خنده هم جدیت موج می زد به هم نگاه کرد-دیر می شه ها نمی ری چیزی نمونده بود که از خلی زیاد من سرشو بکوبه به فرمون ولی به همون لبخند همیشگیش اکتفا کرد و راه افتاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓