🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
...
روی صندلی نشست و گفت :
+مزاحم نباشم؟؟😊
با لبخند جواب دادم:
+نه قربونت برم من خانم جون😊 جونه دلم...😊
با خوشحالی و بغضی که از شادی منشاء میگرفت، جواب داد:
+خیلی خوشحالم حاله امیر بهتر شده، همه چیزهایی که باید برای جهیزیه تهیه میکردیم رو هم تهیه کردم...😊
سریع پریدم وسط صحبت خانم جون و گفتم:
+خانم جون حالا زوده واسه ی این حرفا، الان قصد کردیم بریم کربلا،😊😊
با جدیت و اخم جواب داد :
+وسطه حرف پریدن رو بهت یاد ندادما😕 بزار صحبتم تموم بشه، بعد نظرت رو اعلام بفرما خانم مهندس😊😊😊
اصول تربیتی خانم جون عالی بود، دوست داشتم این لحن برخوردش رو، با لحن ندامت گفتم؛
+چشم خانم جون، بفرمایید 😊😘
خانم جان ادامه داد و راجع به آینده، کاره امیر، چیدمان خانه و خیلی چیزهایی که باید به عنوان یک زن برای زندگی مشترک میدانستم رو بهم گوش زد کرد و سعی کرد مطالبش رو به ذهن بسپارم،😊
بعد از حدوداً یک ساعتی که صحبت کردیم، خانم جان از من سوال پرسید:
+کربلا میخوای بری، پاسپورتت رو بگرد پیدا کن پس، از پارسال یادم نیست کجا گذاشتمش...😕
با تعجب جواب دادم:
+یعنی پاسپورت خونس؟یا اینکه اصلا نمیدونی کجا هست؟😕😕😕
یکم فکر کرد و جواب داد:
+فکر میکنم، لابه لای وسایل خودت باشه، ولی بزار آقاجونت بیاد، داخل گاوصندوق رو هم ببین،احتمالا همونجا باشه😕😕
از اتاق خارج شد، روی تخت نشستم، فکرم باز درگیر شد، :
+حالا،پاسپورت رو کجای دلم بزارم؟
+سرگذشت داریم ماهاا😕
+حسین جان، جانه مادرتون یه کاری واسه ما بکنید آقا 😔
خیلی خسته بودم، به خواب احتیاج داشتم واقعا، سرم رو آروم روی بالشت گذاشتم، طبق عادت این شب ها، هِدسِت رو گذاشتم روی گوشم و مداحی حاج حسین سیب سرخی رو پخش کردم، (قدم قدم با یه علم، ان شاءالله اربعین میام سمت حرم)، بغضم گلوم رو فشار میداد، اصلا توی حال و هوای خودم نبودم، مدارک معمولا جای مشخصی بودن، اما نبودن پاسپورت روحیه ام رو به هم میریخت، آروم آروم خوابم برد و اصلا توی حال خودم نبودم انگار....😢
*ساعت حدودا هفت غروب شده بود:
صدای زنگ موبایل به گوشم میرسید، با چشم های نیمه باز به صفحه موبایل نگاه کردم،اسم امیر افتاده بود، چشم هام رو بهم فشردم، و همونجوری که از جا بلند میشدم، جواب تلفن رو دادم:
+جانم امیر؟ خوبی؟
با صدای خوشحال بهم گفت:
+سلام فاطمه، به امیده خدا،دوتا جا پیدا کردم که بریم زیارت😊 خواب بودی؟
در حال خمیازه کردن و با صدای بم جواب دادم:
+آره خواب بودم ولی خوب شد زنگ زدی،حالم خیلی خوب شد بهم خبر دادی😊
یکم مکث کردم و با بغض گفتم :
+امیر؟ پاسپورتم معلوم نیست کجاست، باید بگردم پیدا کنم، دعا کن پیدا بشه فقط 😔😔
با انرژی خاصی بهم جواب داد:
+قربونت برم که از من بی تاب تر شدی😊 حسین اربابه نگران نباش، پیدا میشه😊😊 بگرد بهم خبر بده که فردا بیام و مدارک رو ازت بگیرم😊مواظب خانمم باش، فعلا یا علی 😘🌸
حرف های امیر ایندفعه انرژی مضاعف داد بهم، جواب دادم:
تو هم مواظب خودت باش، انشاءالله که پیدا میشه😊 علی یارت حاج آقا🌸😍
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم، تمام جاهایی که فکر میکردم پاسپورت باشه رو گشتم، اما نتیجه ای نگرفتم 😕
خیلی بهم ریخته بودم، به اتاق آقاجان رفتم، آقاجون روی صندلی چوبی خودش با میز تحریر کوچک کنار اتاق، مشغول رسیدگی به کارها و پرونده ها بود، اجازه خواستم و کناره میز نشستم، با ناراحتی پرسیدم :
+آقاجون، پاسپورت من، داخل گاو صندق شما نیست، تمام خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم 😢
عینکش رو، از چشمش درآورد و روی میز گذاشت، با لبخند بهم جواب داد :
+توی گاوصندوقه دیگه بابا،خودت پارسال بعد از اربعین گذاشتی که گم نشه،حواست پرت شده هاا😊😊😂
از جا پریدم و آقاجان رو بوسیدم،
گفتم :
+الهی قربونت بشه دخترت که خوشحالم کردی😊
با لبخند روی سرم دست کشید و سرم رو بوسید، گفت:
+خدانکنه،عروس خانم 😊آقاتون هم خوب شدن مبارک باشه، همیشه لب هاتون خندون باشه😊😊
از داخل کشوی سمت راست، کلید گاوصندوق رو بهم داد و ادامه داد :
+برو از توی گاوصندوق پاسپورتت رو بردار، هزینه سفرتون هم گذاشتم، بردار و هرچقدر دوس داشتین خوش بگذرونین😊
با خوشحالی بلند شدم و پاسپورتم رو برداشتم، اما اصلا نمیتونستم پولی که آقاجان گفته رو بردارم، مطمئن بودم که امیر قبول نمیکنه....😕
تا اینکه آقا جان با اخم و عصبانیت جواب داد :
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
.......
تا اینکه آقاجان با اخم و عصبانیت جواب داد :
+فاطمه،؟چرا اینقدر لفت میدی؟ مشکلی هست بابا؟ 😠
به صفحات پاسپورتم نگاه میکردم و با لحنی مردد جواب دادم:
+آقا جان، پاسپورتم رو برداشتم، اما..
اما امیر قبول نمیکنه بخوام پول رو بردارم 😕😞
با کنایه جوابم رو داد :
+از کی تاحالا حرف بابات از امیر برات بی ارزش تر شده؟😏 یه حرفی میزنم بگو چشم 😕😒
سرم رو بلند کردم با جدیت گفتم:
+هیچکس برای من، مثله آقاجانم نمیشه، حرفه آقاجانمم برای من حجته،ولی چون اخلاق امیر رو هم میدونم نمیتونم پول رو قبول کنم😊
آقاجان از صندلی بلند شد و به سمته من اومدن،از داخل گاوصندوق مقداری پول برداشتن و درب گاوصندوق رو بستن، برگشتن و سره جاشون نشستن،همونجوری که پول رو روی میز میزاشتن جواب دادن :
+اشکال نداره، تو نگیر، میدم به خوده امیر، اینجوری توی رو در بایستی میوفته و قبول میکنه، حالا هم کار دارم، به امیر زنگ بزن بگو برای شام بیاد اینجا، درب رو هم پشت سرت ببند😊
بلند شدم و پیشانی آقاجان رو بوسیدم، گفتم ؛
+چشم،مرسی که خودت صحبت میکنی راجع به پول😊
از اتاق خارج شدم و با خوشحالی به اتاق خودم برگشتم، روی میز تحریر،گوشی موبایلم رو دیدم که نوره صفحه اش روشنه،به طرف میز رفتم و گوشی رو نگاه کردم، چهار تماس بی پاسخ، همه تماس ها از طرف امیر بود، گوشی رو برداشتم و خواستم زنگ بزنم دوباره که خوده امیر زنگ زد....😊
سریع و با خوشحالی جواب دادم:
+سلام، جونم آقا😊
+سلام،فاطمه کجایی جواب نمیدی؟ خوبی؟
با ذوق گفتم :
+شرمنده آقا گلی، داشتم دنبال پاسپورت میگشتم، امیر پیدا کردم پاسپورت رو،تو خوبی؟ بهتری؟
+منم خوبم خداروشکر، فاطمه مدارکی که برات پیامک کردم رو آماده کن،بیام دنبالشون بگیرم بیارم بدم سینا که بره برای ویزا😊
همونجوری که لز کنار پنجره به خیابان نگاه میکردم جواب دادم:
+امیر،آقاجان گفته شب حتماً بیای اینجا، شام نخوریا، خانم جون درست میکنه،مدارک رو هم با هم آماده میکنیم 😊
یکم مکث کرد جواب داد :
+باشه،پس تا یک ساعت دیگه میام خونه شما...فعلا یا علی😊🌸
از امیر خداحافظی کردم و روی تخت نشستم،به مهر هايی که چند بار قبل به کربلا رفتم و روی صفحات پاسپورتم بود نگاه میکردم، خوش حال بودم خیلی، اذان رو گفته بودن،بلند شدم و وضو گرفتم، نمازم رو که خواندم، از امام حسین تشکر کردم، با اشک گفتم :
+واقعا راسته که میگن حسین مادریه😢
ته لوتی گَریِ.. 😢مرسی که زندگیم رو نجات دادین، سایه شما و مادرتون روی سرم باشه آقاجون 😔
حدودا یک ساعت بعد امیر رسید و بعد از احوال پرسی،مشغول صحبت شدن با آقاجان...😊
آقاجان بعد از اینکه راجع به حاله امیر صحبت کرد با لبخند پرسید:
+راستی امیرجان شنیدم، میخواین برین کربلا؟ به سلامتی😊
با خوشحالی جواب داد:
+بله حاجی، انشاءالله اربعین با فاطمه خانم راهی میشیم با اجازه شما😊
آقاجان با جدیت گفت؛
+فاطمه نمیاد کربلا، يعنی من اجازه نمیدم،..😐😐
تعجب کرده بودیم، من اصلا توقع همچین حرفی رو از آقا جان نداشتم، چیزی نگفتم، فقط نگاه میکردم،😳😳
امیر با تعجب پرسید :
+حاجی میشه بپرسم چرا؟ من که قبلا باهاتون صحبت کردم که😕😕
بابا جواب دادن:
+الآن هم میتونید برید،ولی اگر شرطه من رو قبول کنید😊
من و امیر به اتفاق پرسیدیم؛
+چه شرطی؟🤔🤔
آقا جان روبه امیر جواب داد:
به شرطی میتونی فاطمه رو همراه خودت ببری که هزینه هتل و سفر با من باشه، در غیراین صورت فاطمه بی فاطمه 😊
توی دلم گفتم:
+آها، آقاجان برای اینکه امیر پول رو قبول کنه، دارن این شرط رو میزارن😂
ولی اصلا قیافه آقاجان نشان نمیداد که دارن شوخی میکنن 😕
امیر جواب داد:
+حاجی، هزینه سفر رو خودم میدم، هتل هم نرفتیم اشکالی نداره، یه جا پیدا میشه برای ما دیگه، یکی از همکلاسی های دانشگاه و خانمش هم همراه ما هستن، پس نمیشه با هزینه شما بریم هتل😊 ممنون از لطفتون، پس فاطمه بیاد؟
آقاجان یکم مکث کردوجواب داد
+همین که گفتم، هزینه هتل دوستاتون هم با من، براتون دوتا اتاق میگیرم، نگران نباش😊 حالا تصمیم با خودت یا فاطمه یا تنها دیگه... 😕
معلوم بود امیر سردرگم شده، یکم فکر کرد و به من نگاه کرد، من حرفی نداشتم بزنم، با چشم اشاره کردم که پول رو قبول کنه و سر تکان دادم،😊
امیر بعداز چند لحظه مکث جواب داد:
+قبول، اما فقط هزینه هتل، بقیه هزینه ها با خودم 😊
آقاجان لبخند زد و پول رو به امیر داد،😊
چند دقیقه بعد، مشغول شام خوردن شدیم و بعد از شام امیر خداحافظی کرد و رفت✋
ماجراها گذشت تا اینکه زمان پرواز ما به نجف بود😊
قرار بود از نجف تا کربلا پیاده روی داشته باشیم تا برای اربعین کربلا باشیم
داخل فرودگاه هر چهار نفره ما یعنی، من و امیر، نرجس و سینا، خوش حال بودیم اولین سفره دو نفری برای سینا و امیر بود😊 سوار هواپیما شدیم و راهی نجف
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم_۲
......
خوش حالی وصف ناپذیری بود، بعد از حدودا دو ساعت و ده دقیقه رسیدیم نجف، سر از پا نمیشناختم، نرجس خیلی خوش حال بود، گوشی موبایلش رو سمت من گرفت و گفت:
+فاطی،این عکسه یادته؟ توی اینستاگرام باهم لایک کردیم، منم گفتم،کاش ماهم از این عکسا بگیریم؟😊
با خوشحالی جواب دادم:
+وااااای نرجس، این عکسه، آره، چه دوره ای بودااا😂 یادت باشه ماهم بگیریم از این عکسا 😊😊
امیر مجبور بود هر چند ساعت دارو مصرف کنه که حالش بد نشه، آخر دکتر با شرط و اصراره ما اجازه دادن که سفر بره امیر 😊😊
خاطرات خوشی بود، زیارت، سفره دو تایی، نجف،😊
از زیارت امام علی که برگشتیم، داخل هتل که آقاجان از قبل رزو کرده بودن، قرار شد که شب ها من و نرجس داخل یه اتاق باشیم، ولی بقیه روز کنار همسرها داخل اتاق های خودمون باشیم،
معمولاً دو روزی که نجف بودیم، بیشتر زیارت بودیم و چهارتایی کنار هم😊
*روزه دوم زیارت:
دم دمای غروب بود که از حرم به سمت هتل اومدیم،من و امیر داخل اتاق خودمون، مشغول صحبت بودیم و بعد از حرف زدن،امیر به خاطر خستگی خواست که یک ساعتی بخوابه...😊
من هم روی تخت کناری دراز کشیده بودم، داشتم بعضی عکس های سفر رو برای خانم جون و مادره امیر میفرستادم و بگم که نایب الزیاره هستم و حالِ امیر خوبه 😊😊
همه چیز عالی بود تا اینکه متوجه اتفاق غیر منتظره ای شدم، احساس دلواپسی همراه با نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود... 😢😢
فورا از جا بلند شدم و روی نشستم، سرم رو امیر گردوندم، ضربان قلبم تند شد،امیر رو میدیم که....
.......
#ادامه_دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_شانزدهم
امیر رو میدیدم که صورتش خیس شده از عرق و رنگِ صورتش پریده، ترسیدم 😔😔
بت خودم گفتم:
+یا خدا، اینجا حاله امیر بد بشه چه خاکی بر سرم کنم؟😢😢
سریع کنار تختش نشستم، با دست شروع کردم به تکان دادنه امیر و صدا میزدم،:
+امیر،؟ امیر جان؟ آقایی؟😢
استرس جواب ندادن امیر هم به وجودم اضافه شد که ناگهان، امیر چشم باز کرد،
نفس نفس زنان به اطراف نگاه کرد، من که رو که کنارش دید، دستم رو گرفت و روی سینه اش گذاشت و گفت؛
+فاطمه داشتم خواب میدیدم آره؟
با دست دیگرم روی پیشانیش دست کشیدم و جواب دادم :
+آره قربونت برم، خواب میدیدی، الآن بیدار شدی 😊😊
نفسش کم کم داشت برمیگشت سره جاش، از گوشه چشمش اشک سرازیر میشد، همونجور که به سقف نگاه میکرد و دستم و میفشرد گفت:
+فاطمه، خواب دیدم توی حرم امام حسین نشستم، فلانی و فلانی هم اومدن کناره من نشستن، ولی خوشگل تر از وقتی که شهید شدن، یکیشون بهم گفت:
+امیر خیلی خوب موقعه ای اومدیا، چند دقیقه دیگه خانم میان حرم😢😢
آب دهانش رو قورت داد و به چشمان من خیره شد ادامه داد:
+فاطمه، تو خواب تمام وجودم استرس بود، فاطمه باورت میشه، دیدم چند دقیقه بعد، همه دست به سینه ایستادن و سرهاشون پایین بود. از دور یک خانم با قده خمیده سمت حرم میومدن، از کنار هرکس رد میشدن، نوره قشنگی پخش می شد، من همونجوری مبهوت نشسته بودم، خانم از کنارم رد شد،چادرشون رو روی سرم کشیدن، یه صدایی پیچید توی گوشم، الحمدالله خوب شدی، داشتم ادامه خوابم رو میدیدم که بیدارم کردی 😢😢😢😢
راستش من اصلا زبانم بند آمده بود، نمیدانستم چی باید بگم، حرف غیره منتظره ای بود، امیر چیزی نمیگفت، فقط آروم اشک میریخت، دست من هم که توی دستاش بود آرامش داشت برای حالش، سرم رو پایین بردم و پیشانیش رو بوسیدم جواب دادم :
+فدای شوهر خفنم بشم که خواب حضرت زهرا دیده، برای کسی تعریف نکن. خانم به ما روی کرم نشون دادن😢
پاشو اگر حال داری بریم حرم اونجا تشکر کن😊
با سینا و نرجس راهی حرم شدیم، امیر تو حال خودش نبود، ولی برای اینکه فضای جمع خراب نشه، حرف میزد و شوخی میکرد، داخل حرم شدیم و امیر دله سیری گریه کرد، حالش آروم شد کمکم، من هم خیلی خوشحال بودم و بیشتر از قبل به خانم فاطمه زهرا(س) و اصل توکل ایمان پیدا کردم، از حرم که برگشتیم و وداع کردیم، کم کم آماده میشدیم که فردا صبح زود به مسیر پیاده روی بریم،...😊😊
*صبح روزه بعد:
داخل مسیر خیلی خوش میگذشت، موکب های مختلف، آدم های مختلف، هرکس با هر سنی که داشت به عشق امام حسین (ع) خودش رو قاطی زوار میکرد و پیاده به سمت کربلا راه افتاده بود، خاطرات خیلی شیرینی بود، از تذکر دادن به امیر که غیراز آب بسته بندی شده ومعدنی از آب دیگر استفاده نکنه بگیر تا گم شدنِ سینا داخل موکب ها برای خوردن میوه و چای در برو.. 😂😂
من و نرجس هم بیشتر اوقات یا ذکر میگفتیم یا با دوربین مشغول عکاسی از زوار و بجه های کوچیک بودیم، بعد از تقریباً دو روز و نصفی که توی راه بودیم، به شهر کربلا رسیدیم، خیابان های اطراف حرم پر از زائر بود، این همه عاشق اومده بودن ارض ارادت به آقا...😊
امیر بعد از رسیدن به کربلا، انرژی مضاعفی داشت، جنب و جوش بیشتری، انگار هر ستون که قدم زده بود تا برسه به کربلا، خداروشکر میکرد که پنجاه متر نزدیک تر شده به عشقش😊
سینا از من آدرس هتل رو خواست،تا به راننده تاکسی بده تا مارو به سمت هتل ببره، از داخل کوله پشتی که روی دوش امیر بود آدرس و کاغذ پرینت رزو هتل رو در آوردم و به سینا دادم، سینا عربی خوب صحبت میکرد، بعد از چند دقیقه تاکسی گرفت و ما هم به سمت هتل رفتیم، بعد از استراحت توی هتلی که خیلی نزدیکه حرم بود، برای زیارت راهی شدیم، بیشتر مسیر باهم بودیم، ولی نزدیکیای حرم، از هم جدا شدیم و من و نرجس باهم رفتیم، قرارمون هم این بود که بعذاز زیارت برگردیم هتل😊
خلاصه چند روزی که کربلا بودیم، حاله همه خوب بود و حاله امیر مضاعف تر از همه بود، 😊
تاریخ برگشت رسیده بود، باید برمیگشتیم تهران، خیلی وداع سخت بود، ولی امیر خیلی خوش حال بود، معلوم بود چیزی که میخواسته رو از آقا کرفته, به فرودگاه رفتیم و بعد از سوار شدن من و سینا جاهای خودمون رو عوض کردیم، من پ نرجس میخواستیم به عکس هايی که گرفتیم نگاه کنیم، امیر و سینا هم مشغول حرفای خودشون شدن،😊😊
به تهران رسیدیم، همه چیز سریع اتفاق افتاد، به خانه ها برگشتیم، با قراره اینکه فردا دوباره همدیگر رو ببینیم، خانوادهها هم استقبال قشنگی از ما کردن😊
اتفاقات پشت سره هم افتادن و کارها خود به خود جور میشدن، اصلا نمیشه خاطرات اون روزها رو وصف کرد، اینقدر سریع اتفاق افتاد همه چیز که، خاطره ای به ذهن نمیرسید😊😊😊😊
ولی شیرینیِ خاصی داشت،...😊
*دو ماه بعد:
خانواده ها تصمیم گرفتن که......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پایانی_۲
.....
خانوادهها تصمیم گرفتن که عروسی بگیریم و بنده لباس عروس بپوشم، من و امیر، دوست نداشتیم که خرج بندازیم روی دوش خانوادهها، ولی قرار شده بود با دعوت اقوام نزدیک و مولودی خوانی عروسی برگزار بشه 😊😊
ما هم حرفی نداشتیم، تمام چیزهایی که یک دختر توقع داشت توی عروسیش باشه رو امیر فراهم کرده بود، موهای کوتاه روی سرش بود، ولی بهش میومد، ته ریش مردونه قشنگش دوباره روی صورتش بود😊 خیلی خوشحال بودم از این همه اتفاق خوب، یکی از مادحین معروف تهران برای مولودی خوانی دعوت شده بودن، قبل از ورود به سالن تالار. داخل اتاق عقد، امیر انگشتر، عقیقه طلایی رو برای من خریداری کرده بود که یا فاطمه الزهرا قشنگی روی سنگش حک شده بود به دستم کرد و حلقه رو هم داخل انگشت من گذاشت😊😊 من هم به رسم، حلقه ازدواج رو دستش کردم بعد از جاری شدن خطبه عقد😊
مراسم عالی برگزار شد، همه شاد و خوشحال و بیشتر از همه امیر، که بعد از این همه مریضی و مشقت، به وصال یارش رسیده بود😊😊
سینا و نرجس هم دو ماه بعداز ما عقد کردن، ولی تصمیم گرفتن برای عروسی به مشهدالرضا برن، اما به اصراره سینا تصمیم گرفتیم که ماهم همراه اونا بریم و زندگی مشترک آغاز شده بود برای هر چهار نفره ما😊😊
من فقط حیرت داشتم از این همه اتفاق خوب، تنها نتیجه ای که توانستم بگیرم این بود که اصل توکل، بهترین چیز توی زندگیه یک بچه شیعه میتونه باشه😊
زنذگی به کامتان، سایه لطف حضرت زهرا(س) روی سرتان🌸
#پایان
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه
#داستان_خيانت🔞
شاید این اتفاق برای هرکسی بیوفته
🚶 تو یک مسافرت کاری بودم و کارم یک روز زودتر تموم شدو اومدم سمت خونه به زنم هم نگفتم ه سورپرایز شه حدود ساعت 10 شب بود که رسیدم دیدم تو پارکینگ یک ماشین جدید پارکه خلاصه رفتم اروم اروم رسیدم دمه درب ورودی دیدم صدای خنده و ... میاد بعد اروم درو باز کردم چراغ ها خاموش بود دیدم صدا از اتاقه نزدیک شدم درب بسته بود دیدم صدای تکون خوردن تخت میاد 😭 وای داشتم سکته میکردم یکهو درو باز کردم و دیدم همسرم با بچه ام رو تخت دارن بالا بلندی بازی میکنند. دخترم فیلم ترسناک دیده بود ترسیده بودو خوابش نبرده بود اومده بوده پیش همسرم. وای اون لحظه داشتم سکته میکردم هزار تا فکر تو سرم بود بغضم گرفته بود دیگه دلو زدم به دریا درروباز کردمو خیالم راحت شد.
این اتفاق شاید برای هرکسی بیووفته که به همسرش شک کنه .ولی از همتون خواهش میکنم تا از چیزی مطمن نشدید زندگیتونو خراب نکنید. ارزش زندگیتون بیشتر از هرچیزیه👌🏻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#نقاط_قوت
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. ⇜چرا ما نتونیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛؟؟ پنهون کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_سیوشش تا به عمرم چنین خونه ای ندیده بودم از نمای بیرون که داد می زد توش باید چ
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیوهفت
بنده خدا ها مژی و فریده اونا که چشاشون ۲۰ تا شده بود.فریده با ناباوری………… هی دباغ خودتی به طرفشون برگشتم و دست راستمو کمی بالا بردمو و انگشتامو تکون دادم و با یه لبخند عریض هی سلا م بچه هابیچاره ها با چشای گشادشون لال شده بودن واقعا باورش براشون سخت بود که این منم و شهاب منو به عنوان نامزدش معرفی کردهراستشو بخواید مغز خودمم فعلا دیگه کار نمی کنه هنوز تو کف حرف شهاب بودم مژی و فریده که سعی کردن لب و لوچه اویزونشونو یه جوری جمع کنن و چیز دیگه ای هم نگفتن – چرا این حرفو زدی شهاب – ببخش معذرت می خوام مجبور شدم ….نمی دونم چرا حوس کردم این مژگانو یه بار دیگه بچزونمشتو دلم گفتم چزوندنشو که خوب چزوندی ولی منو بیچاره خفن چزوندی که گفتی مجبور شدی این حرفو بزنی .. ای بترکی که چزوندنتم دو طرفه است دباغ همین جا باش من زودی بر می گردم باشهاز نگاه کردن خسته شده بودم رئیس شرکتو دیدم که کت و شلوار سفیدی پوشیده بود و مدام سیگار می کشه و گاهی هم با صدای بلند می خندهبعضی از خانومها هم براش عشوه خرکی میومدن هی دباغ فریده بودچطور خودتو قالبش کردی…بهت نمیاد انقدر اب زیر کاه باشیمژی- اره فریده جون اب نیست وگرنه به پاش برسه بعضیا شنا گرایی قحاری هستنتوجهی به حرفشون نکردم و با خودم گفتم خوب که حالا چی می خواید با این حرفا منو بچزونید عمرا حالا حالا ها باید بسوزید دماغ سوخته ها ……..ناراحت نبودم که چرا جوابشونو ندادم چون می دونستم دارن می سوزن که این حرفا رو می زنن هنوز اون وسط می رقصیدن و تو هم وول می خوردن مژی و فریده رو دیدم که به طرف وسط سالن رفتن ….حتما رفتن که هنر مایی کنن.دست به سینه نشستم و به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردم به اندام فریده نگاه کردم ………. چطور پائین تنشو تو این لباس جا داده یعنی اگه خم بشه احتمال باز شدن درز لباس هست باز بلند گفته بودمشهاب- باز شدن چی دباغ -بازم شنیدیشهاب- خوب چیکار کنم من خیلی وقته اینجام ولی تو اصلا متوجه من نشدی……حالا به کجا داری نگاه می کنی-هان به …….به هیچی شهاب- مطمئنی -به چی؟شهاب- به اینکه به جایی نگاه نمی کنی-خوب دارم اون وسطو نگاه می کنم راستش یکم نگران لباس کسی هستم شهاب- کی؟-نه نگاه نکن شهاب- والا اونطوری که تو داری بهش نگاه می کنی ادم می فهمه نگران لباس فریده ای-واقعاشهاب- نگران نباش اگر هم درزش پاره بشه ابروی تو نمی ره ابروی خودش می ره هنوز نگام به وسط سالن بود و بدون اینکه به شهاب نگاه کنم شروع کردم به حرف زدن -کجا بودی؟شهاب- از هر طرفی می رم خدمتکارا هستن ….رفتن اون بالا خیلی سخته -راستی تو هم بلدی برقصی؟شهاب- من؟-اره……. بلد نیستی؟شهاب- دباغ بهم میاد -نه نمیاد ……برای همین پرسیدم که مطمئن بشم شهاب- تو چی تا حالا رقصیدی ؟-نه…..دقت کردیشهاب- به چی ؟مژی چه قری میاد با محاسباتی که کردم لرزش اندامش از ویبره موبایلتم بیشترههنوز داشتم وسطو نگاه می کردم و اصلا به شهاب نگاه نمی کردم چنان غرق مهمونی و رقصند ها ی اون وسط بودم که اصلا متوجه نبودم دارم درباره چی با شهاب حرف می زنم ……….از سکوت شهاب استفاده کردم و ادامه دادم-می دونی از این اهنگای شش و هشتی اصلا خوشم نمیاد ….. بعضیاش قشنگن ولی هیچ وقت محتواشو درک نمی کردم ببین مثل اینکه الان گذاشتن و مژی و فریده دارن با تمام وجود خودشون با اهنگ هما هنگ می کنن خوب گوش کن اهان اهان بین داره اولش داره چند اسم مزخرفو می گه که نمی دونم کیا هستن Ashkin0098 &alishmas ft keyan تازه بعد از ۲۰ بار شنیدن این اهنگ به این نتیجه رسیدم که ۰۰۹۸ پیش شماره ایرانه اولشو گوش کن …دون .. دون دووو نبال دختر دم در با کسی نپر (اینجاشو اصلا نمی فهم که به کی می گه نپر)یا اینجا… پر پر می شه دل من وقتی تو نیستی دلبر …مگه دل ادم پر پر میشه….. خدایی نکرده که مرغ نیستیمیا دیدمت کرکو پرم ریخت تو بنز دون اناری … سوار ماشین شدن…. اونم بنز …که ادمو باید ببره تو ابرا ….نه اینکه باعث ریخن کر کو پرش بشه اخه ماشین مال تو نیست … ماشین محمد قناری ایست حالا معلوم نیست محمد قناری دیگه کدوم خریه ولی هر کی هست خوشبحالش که بنز اونم دون اناری داره مگه نه یا اینجاش ….می خوام برسونمت … سونمت … سونمت خوب برسون …پولتو بگیر… چرا هی می گی برسونمت ….بی سواد اخرشم همش می گه سونمت بلد نیست کامل کلمه رو بگهمصیبت بیشتر اینجاست لامپ بترکونمتنمی دونم این وحشی بازیا یعنی چی….
لامپ ترکوندن اخه چه معنی می دهوای بدترش اینجاست ..کسی که این شعرو می خونه خیلی باید بی شعور باشه که اینجای شعر می گه ماچ ابدار کنمتو تازه پرو تر از اینه که می گه …….هیچی نگیو بشینی ساکت … اخه شما بگو مگه الکیه هر کی هر غلطی خواست بکنه بعد طرف صداشم در نیادمی خوام بمونم پیشت … تو غلط می کنی می خوای بمونی پیشم اخرشم می گه هیچکی کیوان نمیشه اره معلومه هیچکی کیوان نمی شه ….هم ماچ ابدار بکنتتو هم بمونه پیشت هر نفهمی هم باشه می گه هیچکی کیوان نمی شه خلاصه اینکه من هنوز این شعرو خوب درک نکردم همانطور که دست به سینه بودم به طرف شهاب برگشتم -نظر شما چیه؟دهنش باز بود و منو نگاه می کرد-چیزی شده حالت خوبه ؟شهاب- دباغ -جانمشهاب- اون لامپ نیست-پس چیهشهاب- لاو-لاو؟با درموندگی سرشو تکون داد-خوب لاو باشه یا لامپ در هر دو صورت دارن ترکیده می شن و این اصلا خوب نیست .شهاب- بیبن دباغ جان من می رم میام فقط تو بهتره اصلا از جات تکون نخوری-باشه مشکلی نیست تو برو……… و اگه دیدی به کمک من احتیاج داری حتما صدام کنشهاب- باشه فقط تو جایی نریحتما تو برو ….موفق باشیبا لبخند دوباره به وسط سالن خیره شدم……… انچنان سرگرم تحلیل اهنگ بودم که حتی متوجه نشده بودم که شهاب برام میوه اورده ….خوشه انگور ی رو برداشتم و دونه دونه شروع کردم به خوردنشما خیلی خانوم شوخ طبعی هستی…. حبه انگور پرت شد تو گلوم و به سرفه افتادمداشتم خفه می شدم که دوتا ضربه زد پشتم و دونه انگور زرتی رفت پایینببخشید نمی خواستم بترسونمتسرمو اوردم بالا اقای محمودی بود…….. رئیس شرکتتو اون لحظه خفه خون گرفته بودم باورم نمی شد رئیس شرکت کنارم وایستاده باشه محمودی – شما از کارمندای شرکت هستی؟همونطور که به چشاش خیره بودم سرمو اوردم پایین…. بلهمحمودی – کدوم قسمت کار می کنی؟- بایگانی محمودی – اون اقا دوستتون بود خواستم بگم نهمحمودی – چه دوست بی معرفتی… نباید خانوم به این با شخصیتی و بذلگویی رو تنها بذاره- نه الان میادمحمودی – من دقت کردم شما تنها کسی هستی که از اول مهمونی اینجا نشتی و اصلا تکون نمی خوری و دوستت هی میره و میاد اینطوری که به ادم خوش نمی گذره -گفتم که الان میاد محمودی – دوستتونم تو شرکت کار می کنه -بله اونم تو قسمت بایگانی محمودی – بگذریم…..احتمالا دوستتون هم داره یه جای دیگه خوش می گذرونه ….. دستوشو به طرف من دراز کرد… افتخار یه رقص خوبو به من می دید.نمی دونستم چیکار کنم چشمم خورد به مژی و فریده که با تعجب به من نگاه می کردن….. هنوز دستش دراز بود …..حتی یه لحظه به این فکر نکردم چرا رئیس امده سراغ من….. تو اون موقعیت فقط مغزم بهم میگفت تو هم می تونی مژی و فریده رو بیشتر بسوزونی وقتی ببینن با رئیس می رقصی ای حالشون می گیره که نگو حتی شهابو هم برای یه لحظه فراموش کردم و دستمو گذاشتم تو دست محمودی و به طرف وسط سالن رفتیم بیشتر نگاها به سمت ما جلب شد احساس غرور می کردم از اینکه من مورد توجه رئیس شرکت هستم و خودش بهم پیشنهاد رقص داده از گرما داخل سالن گونه هام کمی قرمز شده بود و با ارایش که داشتم صورتم قشنگتر شده بود دست راستش گذاشت پشت کمرم که باعث شد کمی بلرزم فکر کنم فهمید که دستشو به جای اینکه اروم بگیر پشت کمرم محکمتر گذاشت و و با دست دیگش دست راستمو گرفت و با اهنگ ملایمی که گذاشته بودن شروع کرد به رقصیدن . …. این اولین باری بود که داشتم با یه مرد می رقصیدم انقدر هول کرده بودم که نمی تونستم تو چشاش نگاه کنم موقعه چرخیدن چشمم اقتاد به شهاب که با یه علامت سوال بزرگ بالای سرش داشت منو نگاه میکردرنگش پریده بود با حرکت سر بهم فهموند تو اون وسط چه غلطی می کنی من که نمی تونستم جوابشو بدم با خودم گفتم خوب دارم می رقصم دیگه محمودی – اسمت چیه؟با این سوال چشم از شهاب گرفتم- بلهمحمودی – گفتم اسمت چیه ؟ژالهژاله…