🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پایانی_۲
.....
خانوادهها تصمیم گرفتن که عروسی بگیریم و بنده لباس عروس بپوشم، من و امیر، دوست نداشتیم که خرج بندازیم روی دوش خانوادهها، ولی قرار شده بود با دعوت اقوام نزدیک و مولودی خوانی عروسی برگزار بشه 😊😊
ما هم حرفی نداشتیم، تمام چیزهایی که یک دختر توقع داشت توی عروسیش باشه رو امیر فراهم کرده بود، موهای کوتاه روی سرش بود، ولی بهش میومد، ته ریش مردونه قشنگش دوباره روی صورتش بود😊 خیلی خوشحال بودم از این همه اتفاق خوب، یکی از مادحین معروف تهران برای مولودی خوانی دعوت شده بودن، قبل از ورود به سالن تالار. داخل اتاق عقد، امیر انگشتر، عقیقه طلایی رو برای من خریداری کرده بود که یا فاطمه الزهرا قشنگی روی سنگش حک شده بود به دستم کرد و حلقه رو هم داخل انگشت من گذاشت😊😊 من هم به رسم، حلقه ازدواج رو دستش کردم بعد از جاری شدن خطبه عقد😊
مراسم عالی برگزار شد، همه شاد و خوشحال و بیشتر از همه امیر، که بعد از این همه مریضی و مشقت، به وصال یارش رسیده بود😊😊
سینا و نرجس هم دو ماه بعداز ما عقد کردن، ولی تصمیم گرفتن برای عروسی به مشهدالرضا برن، اما به اصراره سینا تصمیم گرفتیم که ماهم همراه اونا بریم و زندگی مشترک آغاز شده بود برای هر چهار نفره ما😊😊
من فقط حیرت داشتم از این همه اتفاق خوب، تنها نتیجه ای که توانستم بگیرم این بود که اصل توکل، بهترین چیز توی زندگیه یک بچه شیعه میتونه باشه😊
زنذگی به کامتان، سایه لطف حضرت زهرا(س) روی سرتان🌸
#پایان
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓