eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 ژاله چه چشای قشنگی داری؟با تعریفش سرمو انداختم پایینمحمودی – چند سالته ؟سرمو که اوردم بالا به چشماش نگاه کردم که حسابی قرمز شده بودن انگار دوتا کاسه خون بودنبا لرزش تو صدام ۲۲ هنوز داشتیم می رقصیدیم که خدمتکاری از کنارمون رد شد محمودی – هی وایستا خدمتکار سینی رو جلو گرفت و محمودی حین رقص یکی از جاما رو برداشت محمودی – تو هم بردار ژاله جون- نه من نمی خورممحمودی – ضد حال نزن دیگه بردا با ترس برداشتم دوباره به شهاب نگاه کردم که با سر از این کار منعم می کرد محمودی – بردارو من برداشتم همونطور که جلو و عقب می رفتممحمودی – می خورم به سلامتی ژاله عزیزو لاجرم تمام جامو سر کشید محمودی – تو نمی خوای به سلامتی من بخوری -من اخه محمودی – بخور دیگه وگرنه حسابی بهم بر می خورهبازم به شهاب نگاه کردم بیچاره دیگه پاک یادش رفته بود برای چی امدیم اونجا رنگ صورتش شده بود مثل گچ از چشای محمودی می ترسیدم چندان حالت طبیعی نداشت جام تو دستم بود و من مونده بودم حالا چه خاکی بریزم تو سرم .خواستم بچزونم که بلایی بدتر از چزوندن امد سرمجامو از دستم گرفت و خودش به لبم نزدیک کرد.دیگه مطمئن بودم هیچ اراده ای برای کاراش نداره محمودی – باز کن اون غنچه رو و من که هاج واج داشتم نگاش می کردم با یه حرکت تمام محتوای جامو خالی کرد تو دهنم این چی بود که به خوردم داد خیلی بد مزه و تلخ بود بر خلاف رنگش که هوس انگیز بود طعم افتضاحی داشت . چشات دیونم می کنه کوچولو…… چرا من زودتر از اینا ندیده بودمت دیگه داشتم حسابی قبض روح می شدم .سرم کم کم داشت به دوران می فتاد . چشام خوب نمی دید چند بار سرمو تکون دادم ولی هنوز حالم همونطوری بود دیگه شهابو نمی دیدم .حالا خوب بود فقط همون یه جامو به خوردم داده بود و بیشترش از گوشه لبم ریخته بود بیرون صداها برام گنگ بود ادما رو نمی تونستم خوب تشخیص بدم وقتی به خودم امدم که به محمودی تکیه دادم و داریم از پله ها بالا می ریم .وارد طبقه دوم شدیم فکر کنم حدود ۴- ۵ تایی اتاق بود به طرف راهرو رفت وسط راهرو در یکی از اتاقارو باز کرد و باهم وارد اتاق شدیم هنوز سرم گیج می رفت- برای چی امدیم اینجادر حالی که در و قفل می کرد محمودی – پایین خیلی شلوغ بود خانومی اینجا بهتره-پس چرا درو قفل می کنیمحمودی – برای اینکه کسی مزاحمون نشه خوشگلهدستم رو سرم بود فکر می کردم هر ان بخورم زمین…. دستمو گرفت و به طرف یه تخت دونفره برد.و منو روش نشوند کمی حالت تهوع داشتم بهش نگاه کردم که داشت کتشو در میورد …خودشم حسابی تلو تلو می خورد…من که یکی کوفت کرده بودم حالم این بود وای به حال اون که از اول مهمونی داشت فرت و فرت کوفت می کرد .کتشو پرت کرد یه گوشه و امد به سمتم ……و…..اروم کنارم نشست و با دستش چونمو گرفت و صورتمو به طرف خودش چرخودن و اروم لبای بد بوشو به لبام نزدیک کرد .گیج و خمار بودم و از اینکه لباش رو لبام بود یه جورایی لذت می بردم .تو همون حالت اروم دستشو گذاشت رو شونمو و منو وادارکرد که رو تخت دراز بکشم و خودشم با هام دراز کشید .با اینکه سرم درد می کرد متوجه یه چیز غیر طبیعی شدم …. انگار مخم داشت دوباره کار می کرد…….. من اینجا چیکار می کردم چرا اینجام…. چشم باز کردم که دیدم تو بغل محمودیم و اونم در حالی که چشاشو بسته و لباش رو لبامه ………..با یه حرکت پسش زدم ولی یادم رفته بود که کسی که مسته چیزی حالیش نیست چه برسه به اون که هیکلش ۲ برابر من بود خواستم از روی تخت بیام پایین که خودشو روم انداختمحمودی – کجا شیطون با هزار ترفند کشونمدمت این بالا حالا می خوای راحت در بری شروع کرده بودم به دست و پا زدن ولی انگار اون داشت پشه می پروند و دست و پا زدن من به چشمش نمی یومد باید کاری می کردم تا وضع خرابتر از این نمی شد .ژاله تاکار دستت نداده زود باشو اون مخ اکبندتو کار بنداز .خرس گنده چقدر سنگینم هست دارم له میشم ……وای مامان محمودی – هرچی زور بزنی بی فایده است ساکت باشو بذار دوتایمون لذت ببریمیه لحظه یاد صحنه ای از یه فیلم افتادم که زنه برای اینکه از دست نگهبانی که براش گذاشته بودن فرار کنه شروع می کنه و با زبون چرم و نرم باهاش حرف می زنه و به حساب طرفو خر می کنه ….. ولی بعد از اون یادم نمیاد اون زن چیکار می کنه …. خوب ژاله تو هم همون کارو کن بعدش خودت یه فکری برای بقیه اش می کنی -عزیزم باشه منم می خوام باهام لذت ببریم ولی اینطو ری که من له میشم و فقط تو لذت می ریهنوز حسابی منگ بودو به سکسکه افتاده بود -قربون برم از روم بلند شد تا بگم محمودی – زرنگی خوشگله می خوای فرار کنی – نه عزیزم کلید که پیشه توه……..
من چطور می تونم فرار کنم… بعدشم دلم میاد تو رو ول کنم…… تازه تو رو پیدا کردممحمودی – راست می گی-اره راست می گم حالا پا میشی؟محمودی – یادت باشه قول دادی- اره عزیزم یادمهاروم از روم تکون خورد و خودشو کشید کنار نفسم بالا امد خواستم سریع در برم که جلدی دستمو چسبید محمودی – دیدی داشتی فرار می کردی -نه فدات شم کدوم فرار……… خواستم پرده رو بندازم که به بیرون دید نداشته باشه محمودی – اه پس زود باش اهو خوشگله-باشه عزیزم اروم باش در قفل بود………. طبقه دوم هم بودم…….. با یه غول بیابونی هم در افتاده بودمچشامو بستم و تمرکز کردم برای یه بارم شده تو زندگی درست فکر کن…… بذار شهاب بفهمه تو خنگ نیستی یادم امد که کلیدو انداخته تو جیبش ولی کتش انور نزدیک در بود…. اگه می رفتم می فهمید و دیگه بهم اعتماد نمی کرد و ممکن بود دیگه بهم فرصت کاری رو نده محمودی – چی شد چرا نمیای قربون اون لبای نازت بیا دیگه- باشه عزیزم الان میاماروم بالای سرش رفتم -اول می خوای یه بازی کنیم و بعد خوش بگذرونیممحمودی – نه حوصله بازی ندارم-بازیش خیلی خوبه…… کافیه تو چشاتو ببندی و با لبخند بگی سیبمحمودی – بعدش چی میشه -بعدش یه سیب خوشگل میاد رو لباتمحمودی – ای جان چه بازیه با حالی باشه فقط طولش ندیا محمودی چشاشو بست و با یه لبخند حال بهم زن گفت سیب چشم چرخوندم چشمم افتاد به اباژور کنار تخت محمودی – کو این سیب ژاله جونم-عزیزم از ته دل بگو سیبمحمودی – باشه شیطونم سیــــــــــــــبتوی یه چشم بهم زدن اباژورو برداشتم محکم کوبیدم رو سرش انگار زمان متوقف شده و نمی تونم نفس بکشم به دستم نگاه کردم که اباژور تو دستم بود و از سر محمودی خون می یومد شروع کردم به نفس زدن من …. من کشتمش من کشتمش ……چرا به حرف شهاب گوش نکردم و از جام تکون خوردم شهاب کجایی ………….من ادم کشتم اباژورو ول کردم و به طرف در دویدم ولی در قفل بود به کت افتاده رو زمین نگاه کردم برشداشتم و گشتمش …….کیلدو پیدا کردم دستام می لرزید …… اشک بود که از چشام می بارید درو اروم باز کردم از اتاق زدم بیرون کسی تو راهرو نبود به پله ها نزدیک شدم از اون بالا توی سالونو نگاه کردم خبری از شهاب نبود همه داشتن خوش می گذروندن و کسی از غیبت محمودی خبر دار نشده بود خوب می رم پایین و بدون جلب توجه وسایلمو بر می دارم و فرار می کنم ولی من یه ادم کشتم…………. وای سرم داره می ترکه حالم بده پامو رو اولین پله گذاشتم که یادم امد تو اون اتاق چشمم به یه لپ تاپ خورده بود شاید سوئیچ اونجا باشه محمودی مرده من می ترسم برم تو اون اتاق …. بین رفتن و موندن مونده بودم که یادم امد من و شهاب برای اون سوئیچ امده بودیم نه برای چیز دیگه ای …….. با گریه سریع خودمو به اتاق رسوندم و شروع به گشتن کردن سریع لپ تاپو روشن کردم …….. دوباره تمام جیبای کتشو گشتم ولی خبری نبود ……تمام کشوها رو گشتم اونجا هم نبود …..پشت قاب ……. رو میز ….کمد…… زیر تخت همه جا رو گشتم پس کجاست به هیکل محمودی نگاه کردم جرات نزدیک شدن بهشو نداشتم شاید تو جیب شلوارش باشه اون مرده من می ترسم …………برو برو به خاطر شهاب برو اروم به جسم بی جون محمودی نزدیک شدم چند بار با نوک انگشت بهش دست زدم ولی تکون نخور جرات پیدا کردم و جیب پیرهنشو گشتم اونجا که هیچی……. دست کردم تو جیب شلوار ..دستم خورد به یه چیزی باید خودش باشه . وقتی دستمو بیرون کشیدم و مشتمو باز کردم یه فلش دیدم تمام ارایشم بهم ریخته بود . فلشو به لپ تاپ زدم دقیقا همون چیزی بود که دنبالش بودیم …. برگشتم به محمودی نگاه کردم بی جون رو تخت افتاده بود – تقصیر خودت بود…….. نباید اینکارو می کردی…… تقصیر خودت بود بازم گریه ام گرفته بود فلشو تو دستم دوباره مشت کردم وسط اتاق وایستاده بودم مستاصل بودم دستامو گذاشتم رو صورتم و همون وسط رو زانوهام نشستم و شروع کردم به گریه کردن حسابی کم اورده بودم . چرا این اتفاقا افتاد…. قرار نبود اینطوری بشه اشکامو با دامن لباسم پاک کردم بینیمو کشیدم بالا و بلند شدم و برگشتم که از اتاق بزنم بیرون خوردم به یه نفر نفسم بند امد نزدیک بود غش کنم…….. اما تو اوج نا باوری شهاب بود . که جلوم وایستاده بود. چشمش افتاد به محمودی و دوباره به من نگاه کرد شهاب …………….شهاب………. من اونو کشتمش….. اون دیگه نفس نمی کشه اون مرده……. من ادم کشتم ……..تقصیر خودش بود ……. باور کن من ادم کش نیستم……… من فقط … فقط از خودم دفاع کردم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود اروم به طرفم امد و منو کشید تو بغلش شهاب- هی اروم باش اروم – شهاب من کشتمش …….. کشتمش شهاب- اروم باش بذار ببینم چی شده سرم رو سینه اش بود و گریه می کردم شهاب- ژاله اروم باش …الان همه رو با گریه هات می ریزی تو اتاق منو اروم از خودش جدا کرد و به طرف محمودی رفت… انگشتشو گذاشت رو گردن محمودی دوباره مچ دستش گرفت و اخرم سرشو گذاشت رو سینه محمودی به جای ضربه ای که رو سر محمودی کاشته بودم نگاه کرد .
🚩 نفسشو راحت داد بیرون خداروشکر هنوز زنده است – زنده است زنده است زنده است شهاب- اروم چه خبرته ساکت باش با دوتا دستم دهنمو گرفتم -یعنی زنده است اره زنده است خداروشکر جای حساسس نکوبیدی ولی باید یه جور خبر بدیم که بیان ببرنش همین طوری خون بره خطرناکه -خوب بریم زود باش تو که با این سر و وضع که نمی تونی بری پایین جلب توجه می کنی باید از همینجا از پنجره بریم پایین … بعدشم یه جوری خبرشون می کنیم دیدم شهاب داره ملافه ها رو پاره می کنه و بهم گره می زنه سر ملافه ها رو به پایه تخت بست و بقیه رو از پنجره ریخت بیرون شهاب- من اول می رم تا مطمئن بشم محکمه بعد تو بیا رفت بالای پنجره خواست بره پایین -شهاب شهاب- چیه؟ فلشو به طرفش گرفت…پیداش کردم شهاب- سوئیچه -اره شهاب- بده ببینم -به لپ تاپپ وصل کردم اطلاعاتت همش اینجاست شهاب- کدوم لپ تاپ -اوناهش رو میزه از پنجره امد پایین و به سمت لپ تاپ رفت -می گم امتحانش کردم مطمئن باش شهاب- خیلی خوب باید لپ تاپم ببریم ……این باید کیفش همین اطراف باشه کمد بغل میزو باز کرد و گشت شهاب- پیداش کردم سریع لپ تاپو گذاشت تو کیفو بندشو باز کرد و انداخت رو دوشش شهاب- خیل خوب زود باش بریم …اول شهاب رفت خیلی زود خودشو رسوند پایین سرم درد می کرد هنوز گیج بودم از پنجره بیرونو که نگاه کردم چشام دوباره شروع کردن به چرخیدن حالت تهوعم بیشتر شده بود شهاب- ژاله بیا زود باش -شهاب نمی تونم سرم داره گیج می ره شهاب- ملافه رو محکم بگیر و چشاتو ببیند و بیا پایین من هواتو دارم -نمی تونم شهاب شهاب- می تونی چشاتو ببند و بیا رفتم رو پنجره و ملافه رو محکم گرفتم چشامو بستم موقعه امد به پایین کمی چشامو باز کرده بودم که ببینم پامو کجا می زارم……. دستام درد گرفته بود چیزی نمونده بود که به شهاب برسم و لی دیگه قدرتمو از دست دادم و ملافه از دستم رها شد و قبل از اینکه با مخ بخورم زمین تو بغل شهاب فرود امدم حالم خوب نبود……. حتی نمی تونستم جوم بخورم .خود شهابم فهمیده بودو بدون اینکه چیزی بگه همونطور که تو بغلش بودم ساختمونو دور زد . و سعی کرد از در پشتی بیرون بریم. نمی دونم کجا بودیم که منو رو زمین گذاشت و تلفنشو در اوردم چیزای نامفهومی می شنیدم چشام نیمه باز بود بعد از اینکه تلفنش تموم شدشهاب- وقتی حرف گوش نمی کنی… حقته…. یه بار گفتم لب به این زهرماری نزنیا…. تو هم که حرف گوش کن…. اولین کاری هم که کردی خودن همین زهرماری بود.قدرت جواب دادن نداشتم از گریه زیاد چشام می سوخت و سرم به شدت درد می کرد دوباره بغلم کرد خداروشکر لاغر بودم و راحت می تونست منو مثل هندونه اینورو انور برهنمی دونم منو و خودشو چطور از خونه اورد بیرون گیج تر از اونی بودم که موقعیتمو تشخیص بدم تا اینکه صدای دزدگیر ماشینشو شنیدم و صدای باز کردن دروحالا که جام ثابت شده بود چشام نیمه باز شده بود شهاب بالا ی سرم بودو روم خم شده بود و داشت منو جابه جا می کرد …می دیدمش ولی اون فکر می کرد من هنوز منگ و بی هوشم احساس کردم گرمای بدنش داره بهم نزدیک و نزدیکتر می شه بوی ادکلنش به خاطر نزدیکی بیش از حدش بد جوری تو بینیم رفته بود ژاله…ژاله…….. چند باری صدام کرد ولی من با اینکه صداشو می نشیدم نمی تونستم جوابشو بدم وقتی از من جوابی نشنید روم خمتر و خمتر شد و در بعد یه لحظه داغی لباش بود که رو لبام احساس می کردم از اون زهرماری بدنم داغ بود و با این کار شهاب داغتر شدم .تو همون منگی که داشتم لذت می بردم ناخوداگاه صداش کردم شهابکه از ترس زود از جاش پرید ژاله بیداری؟گرممه شهاب ……..گرممه …..لبام می سوزه شهاب- چیزی نیست الان می ریم خونه سریع پشت فرمون نشت برگشت عقب و به من خیره شدشهاب- ژاله بیداری؟- نمی دونم……. یعنی خوابم…. احساس می کنم یکی لباشو گذاشت رو لبامیه لحظه ساکت شد…. اشتباه می کنی-ولی خیلی واقعی بود شهاب- وقتی می گم از اون زهرماریا نخور برای همینه …..مستی دیگه ….حالیت نیست…. داغ کردی-راست می گی ….شهاب- اره-با صدای خماری گفتم اگه مستی اینه که فوق العادست شهاب- بگیر بخواب تا برسیم خونه با حرکت ماشین کم کم چشام سنگین شد و دیگه چیزی حالیم نشد چشم باز کردم سرم هنوز درد می کرد نمی دونستم کجام اروم بلند شدم اینجا کجا بود ……این اتاق کیه؟……. هنوز لباسام تنم بود احساس کوفتگی می کردمافتاب تا وسط اتاق امده بود چشمم به ساعت روی دیوار خورد ساعت ۱۱ بود هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد به طرف در رفتم و اروم درو باز کردم و قتی درو باز کردم با دیدن هال تازه فهمیدم خونه شهاب و پدرش هستم پس خودش کجا بود…….. دوباره به اتاق برگشتم تمام وسایلم گوشه اتاق بود سریع لباسم عوض کردم …… مانتو مشکی و شلوار جینمو پوشیدم و یه شال ابی سرم کردم …….خونه تو سکوت مطلق بود به طرف اتاق پدرش رفتم در اتاقو باز کردم پدرش رو صندلیش نشسته بود و در حال خوندن کتابی بود.انقدر غرق خوندن بود که متوجه من نشد……….
دوباره همونطوری که اروم درو باز کرده بودم بستم کیفمو برداشتم و یواش از خونه زدم بیرون….یعنی دیشب کسی سراغ محمودی رفته الان زنده است از کجا باید بفهم …..پس شهاب کجاست اگه مرده باشه من که بدبختم تنها جایی که می تونستم برم شرکت بود و از اون طریق بفهم حال محمودیه چطوره ؟چون معمولا کیهانی دربون شرکت هست و از همه چیز خبر داره یه عالمه سوال تو ذهنم بوددیشب چه اتفاقی افتاد…………… شهاب سر و کلش از کجا پیدا شد……… محمودی زنده است………..چرا من خونه شهابم ……….پس خودش کجاست جمعه بود پرنده پر نمی زد به زور ماشین پیدا کردمو و خودمو به شرکت رسوندمبا قدمهای اروم وبه طرف در وردی رفتم خیلی بیش از حد سوتو کور بود به اتاق نگهبانی نزدیک شدم اقای کیهانی رو صدا کردم ولی جوابی نشنیدم چند ضربه ای به پنجره اتاق زدم ولی بازم صدایی نبود .اینم نیست انگار همه ی ادما امروز گمو گور شدن اتاق نگهبانی رو رد کردم به طرف قسمت مدیریت رفتم من باید می فهمیدم اون زنده است یا نه ؟این که من یه ادم کشته باشم داشت دیونم می کرد . شهاب هم نیست تا بدونم دیشب چه اتفاقی افتاد.خالی بودن محوطه شرکت بیشتر ادمو می ترسوند صدای باد که لابه لای درختا می پیچید به جونم وحشت می نداخت دستمو گذاشتم رو دستگیره در و درو باز کردم که یهو صدای زنگ تلفن از روی میز منشی بلند شد و من دو متر پریدم رو هوا و سریع خودمو پشت در پنهون کردم قلبم امد تو دهنم…… ولی انگار کسی قصد برداشتن تلفنو نداشت احتمالا کسی هم نیست که بخواد جواب بده ….اروم به میز منشی نزدیک شدم هنوز تلفن زنگ می زد .خواستم گوشی رو بردارم ولی صدایی که از اتاق رئیس میومد مانع از برداشتن گوشی تلفن شد……… رنگم به وضوح پریده بود . به طرف در رفتمصدای قدمای کسی میومد انگار داشت راه می رفت گاهی هم صدای برگه هایی که دارن رو زمین ریخته میشن می یومدخواستم برگردم اما باید بدونم محمودی زنده است یا نه؟ اروم و بدون صدا درو باز کردم چشمم به زمین خورد … کف اتاق پر بود از برگهای که از زونکنا و لایه پروند ها جدا شده بود نهنوز صدای پخش شدن برگها می یومد……. قدم تو اتاق گذاشتم ولی کسی رو ندیدم کمی جلو تر رفتم احساس کردم کسی پشت میز بزرگ محمودیه …..به طرف میز رفتم صدای تپش قلبمو می شنیدم اب دهنم خشک شده بود به میز رسیدم کمی روی نوک پاهام وایستادم تا انور میزو ببینم که در یه لحظه خوب که یه سیب خوشگل میاد رو لبام اره؟صدای محمودی بود در حالی که دستشو انداخته بود دور گردنمداشتم می میردم -من من …. مگه نیومد رو لباتمحمودی – خفه شو زود باش… بگو…… زود بگو……. فلشو چیکار کردی ؟-فلش…….. کدوم فلش ؟محمودی – همونی که از تو جیبم برداشتی داشت نفسم بند میومد چشاش مثل گرگا شده بود احساس کردم تا دو دقیقه دیگه می رم پیش بابام که از این به بعد با هم تو قبر از کارای مامانم بلرزیم(محض شوخی بود جدی نگیرید ) – باور کن می خواستم سیب بذارم رو لبات ولی تو خوابیدی محمودی – اره جون عمه ات منم خوابیدم و تو هم محض تفریح کوبیدی رو سرم …
اونم به طرفم شلیک کرد و دیگه هیچی یادم نمیاد-اون که به طرفت شلیک کرد پس چرا چیزیت نشده؟شهاب – برای اینکه جلیقه ضد گلوله پوشیدم… از شانسم تیرش دقیقا خورده بود رو قلبم …………..فکر کنم از شدت ضربه تیر رو قلبم بی هوش شدم -وای شهاب تو زنده ای شهاب – زنده بودن من انقدر خوشحالی داره دختر- اره خیلی ……………خودت خبر نداریهنوز شهاب سرفه می کرد… خواست رو زمین بلند شه شهاب – سرتو بدوزمن که نمی دونستم چه خبره اصلا تکون نخوردم که شهاب سرمو قاپید و همزمان دوباره صدای دوتا شلیک امد سرم تو بغل شهاب بود شهاب – تو خوبی ؟-من؟تکونم داد خوبی؟ – اره اره خوبم شهاب – این چه جونوریه ۱۰ تا جون داره….. اروم بالای جنازه محمودی رفت و براندازش کرد و با اشاره به تک تیر انداز حالی کرد که همه چی تمومه هنوز رو زمین نشته بودمشهاب – تو برای چی پا شدی امدی اینجا ؟من می خواستم بدونم محمودی زند ه است یا نه ؟شهاب – تو بلاخره با این خیر سر بازیات کار دست خودت می دی …وقتی امدی متوجه امدنت شدیم ….ولی دیگه نمی تونسیم مانعت بشیم هرچی هم به تلفن رو میز منشی تماس گرفتیم جواب ندادی. – پس شما بودیدسرشو با تاسف تکون داد -محمودی چطور با اون ضربه امروز امده بود اینجاشهاب – یکی از خدمتکارای خونه از افراد ما بود….. بعد از رفتن ما ….فرستادم سراغش به موقعه بهش رسیده بودن…….. ضربت کاری نبوده… فقط بیهوشش کرده بود ….امروز م امده بود بقیه مدارکو از بین ببره .- یعنی الان کل ماجرا تمومه شدهشهاب – اره پاشو اروم دنبال شهاب راه افتادم نمی دونم چرا دستم درد می کرد و می سوخت از ساختمون که امدیم بیرون شهاب – تو همین جا باش… جایی دیگه ای هم نرو… تور خدا این دفعه به حرف گوش کن فقط سرمو تکون دادم و دستمو گذاشتم روی بازوی دست راستم دردش بیشتر شده بود احساس ضعف و تشنگی کردم گوشه دیوار نشستم تا شهاب بیاد…….افتاب دقیقا رو مخم بود ………لبام خشک شده بود دیگه حتی نمی تونستم یه قدم راه برم دستمو برداشتم خونی بود-وا چرا این خون خشک نمیشه … فکرا کردم خونای محمودیه که هنوز رو دستمهچشمامو بستم و باز کردم از دور دیدم شهاب داره بهم نزدیک میشه دوباره چشمامو بستم ژاله ژاله …………خوبی چرا چشماتو بستیاروم چشمامو باز کردمشهاب – چرا رنگت پریده؟……… خوبی؟-خوبم فقط نمی دونم چرا دستم درد می کنهشهاب – ببینم……….ژاله تو که تیر خوردی ….چرا صدات در نمیادبا تعجب بهش نگاه کردم تیر خوردم دوباره دست خونیمو دیدم شهاب – بهت می گم خوبی؟…. بعد تو با این دست زخمی می گی خوبم می تونی راه بری ؟-فکر کنم خواستم پا شم سرم گیج رفت و نتونستم پا شم – شهاب فکر می کنم این همه برای چشمام خرج کردی بی فایده بودشهاب – الان وقته شوخیه-نه به جان تو راست می گم …….نمی دونم چرا هی دیدم تار میشه شهاب – ژاله…….. ژاله……. تو بلاخره منو می کشی با این حرفات می خواستم بخندم ولی نمی تونستم و به سرفه افتادم حرف نزن صبر کن الان ماشینو میارم …
🎥کلیپ زنده شدن کودک یک ساله کنارضریح امام حسین علیه السلام😱 ❌فوق العاده زیباست حتماببینید❌ بقرآن فیلمش درکانال موجود هست 🔴توصیه میکنیم حتما ببینید🔴👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2 سنجاق شده در کانال
هر شب ! برایم یک شب بخیر بفرست ... بلکه شب های بی تو را بخیر بگذرانم شب بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام صبح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷آخر هفته تون شاد 🌱دراین پنج شنبه 🌷از خدا پنج چیز را برای 🌱تک تک تون خواستارم 🌷1 سایه خدا بر سرتون 🌱2 سلامتی بر وجودتون 🌷3 سرسبزی در خانه ها تون 🌱4 سرنوشت نیکو در عمرتون و 🌷5 گـل خنده رو لبتون 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
دیوانه ی عاقل در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد. مردم از ترس جانشان، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند. بازرگانی که اهل همان شهر بود، بعد از مدتی طولانی به دیارش بازگشت... پس از استراحت تصمیم گرفت سری به بازار بزرگ شهر بزند. وقتی وارد بازار شد مردی را دید که با صدایی بلند به حاکم و اطرافیانش دشنام میفرستاد و حرفهایی را به آنها نسبت میدهد، اما گزمه ها بی تفاوت از کنارش رد میشدند. یکی از گزمه ها را آشنا دید و از او دلیل بی تفاوتیشان را پرسید، گزمه گفت: مگر او را نمیشناسی؟ او روزگاری از عاقلان شهر بود، بخت برگشته مدتیست به دیوانگی سر میکند. بازرگان خوب که به آن مرد نگاه کرد او را شناخت و از گزمه پرسید؛ بین خودمان باشد این مرد که حرفهایش حقیقت است پس چگونه بعضی از همین مردم او را به تمسخر گرفتند؟ گزمه هم پاسخ داد؛ او تا وقتی عاقل بود و بر حرفهایش سکوت میکرد، نه کسی با او کاری داشت نه اینگونه به تمسخر با او رفتار میشد تا اینکه روزی نامه ای به حاکم نوشت. پس از آن حاکم دستور داد او را به محبس بیندازنش، و بعد از مدتی که آزادش کردند، دیگر آن آدم سابق نبود و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز میداد. اکنون هم مدتیست با فریاد به حاکم بد و بیراه میگوید. از آن قضیه چند روزی گذشت‌... مرد بازرگان در بازار مشغول به قدم زدن بود، ناگهان نگاهش به سمت غریبه ای جلب شد که با تعجب به مرد دیوانه و رفتارش نگاه میکند و از بی تفاوتی گزمه ها در عجب بود. بازرگان به او نزدیک شد و آهسته گفت: در این شهر اگر میخواهی با کارهای حاکم مخالفت کنی یا باید عاقل باشی و سکوت را ترجیح دهی یا دیوانه باشی و فریاد بزنی. 👉 @Dastanvpand
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° و یاد علیه‌السلام مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان! دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. ✍منبع: 📗کتاب آخرین گفتارها 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ‌‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 💕🌸💕 🌸💕 @Dastanvpand 💕 📚داستان واقعی و آموزنده بنام ‍ 🌸 قسمت اول یک داستان پند آموز واقعی امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید … 🌸🍃– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. . ۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … ! 🌸🍃علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟ صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد. 🌸🍃او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم . مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم. 🌸🍃برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم. علیرضا که آدم معتقدی است از این بابت خیلی ناراحت شد و گفت: داداش جان، تو و سیما نامحرم هستید و درست نیست که درمکانی خلوت با هم باشید ضمن این که من به تو قول داده ام تا جایی که ازدستم بر بیاید کمکت خواهم کرد . 🌸🍃البته این را هم بگویم من از منیره و خانواده اش رضایت چندانی ندارم چون آنها خانواده با حیایی نیستند و از نظر حجاب و اعتقادی همین الان هم با همسرم اختلاف پیدا کرده ام. پس تو می توانی با مشورت و تفکر منطقی ، همسر مناسب تری برای خودت پیدا کنی. آن روز با شرمندگی از علیرضا خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم اما متاسفانه قصه دیدار من و سیما با اصرار همسر برادرم به طور کاملا مخفیانه ادامه پیدا کرد. 🌸🍃 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕