🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیونه
نميدونم اخه من يه قرار داد بستم ميلياري با يه كشور عربي،حالا دارم تهديدم ميكنن كه بايد اين قرار دادو كنسلش كنم
-كيا؟
-نميدوم به خدا نميدونم،من واسه خودم نميترسم اونا تهديد كردن بلايي سرتو ميارن
با ترس بهش خيره شدم و اروم خزيدم تو بغلش گفتم
-كامران من ميترسم اگه بلايي سرم بيارن
-نترس عزيزم تا وقتي من زندم هيچكس حق نداره بلايي سرت بياره
-كامران؟
-جون كامران،نترس خانومي ميخوام واست محافظ بذارم
-نه من محافظ نميخوام
-لج نكن بهار نميشه اينطوري كه
-خوب منم هروقت رفتي شركت باهات ميام،اينجوري همش كنارتم ديگه
بهم نگاه كردو گفت
-اينم حرفيه ولي اخه تورو با اين وضعت كجا ببرم مگه نشنيدي دكتر گفت بايد استراحت مطلق باشي
-خوب من اگه تو خونه بمونم كه همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوري كنار هميم
بعدم با التماس گفتم
-باشه؟
يكم ناهم كردو گفت
-قبول ولي به شرط اينكه واست محافظ بگيرم
از ناچاري قبول كردم
-باشه
-حالا بگير بخواب
-خودمو تو اغوشش قايم كردمو سعي كردم بخوابم ولي خوابم نبرد شرع كردم به بازي كردن بايقه ي تيشرتش
-نكن بهار بگير بخواب
با صداش بهش نگاه كردمو چيزي نگفتم..
كرمم گرفته بود اذيتش كنم واسه همين با انگشتم ميكشيدم رو لبش هي دستمو ميزد كنار و ميگفت نكن
رو صورتش خم شدم وبيشتر اذيتش ميكردم
يهويي چشاش و باز كردو بهم گفت
-ميخاري بهار ها!!! نكن ميخوام بخوابم
لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم
-خوب بخواب من چيكار به تو دارم
-اينقدر سيخونكم نكن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
يهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-واسه من ابرو بالا ميندازي
لبخند پرعشوه اي تحويلش دادم كه خم شدو *ل بام* و با خشونت بوسيد منم همراهيش كردم
وقتي خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشيد من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-بهار
-هوم؟
-اذيت نكن بخواب ديگه باشه به خدا خستم
-باشه
*ل بام* و ايندفه كوتاه و اروم بوسيد و گفت
-مرسي خانومي
بعدم چشاش و بست دلم نيومد اذيتش كنم چشامو بستم و در كمال تعجب خوابم برد
وقتي چشم باز كردم شب شده بود با عجب گوشی كامران و برداشتم و به ساعتش نگاه كردم
اوه اوه ساعت 7 و نشون ميداد
كامران و تكونش دادم
-كامران بلند شو ساعت 7
چشاش و باز كرد ولي دوباره سريع بست
-اقا كامران ميگم بلند شو ديگه خيلي خوابيدي
با ناله گفت
-جون كامران اذيت نكن بهار بذار يكم ديگه بخوابم تورو خدا
بعدم من و به طرف خودش كشند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم كنار زدم و گفتم
-اااا نكن كامران ميگم بلند شو دير شده ساعت 7
-بهار اينقده غر نزن جان بچت اي بابا
چيزي نگفتم
10 دقيقه گذشت و من همچنان تو بغل كامران بودم
سريع بلند شدم كه وحشتزده از خواب پريد و با گيجي بهم نگاه كرد
لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم
-ميخواستي وقتي گفتم بيدار شو بيدار ميشدي
با حرص بهم نگاه كرد
سريع فلنگ و بستم و اومدم بيرون فقط لحظه ي اخر صداش و شنيدم كه گفت
-دارم برات بهار خانوم
بلند زدم زير خنده و اومدم طبقه پايين
تو اشپزخونه داشتم ظرفاي ناهارو كه رو ميز جمع نشده بود جمع ميكردم كه صدايي از تو حياط توجهمو به خودش جلب كردم
اولش توجهي بهش نكردم ولي وقتي سايه اي پشت پنجره اشپزخونه ديدم بلند جيغ زدم و كامران و صدا زدم
-كامراااااااااااااااان
اشكام از ترس رو صورتم ميريخت كامران سريع اومد تو اشپزخونه و وقتي من و تو اون حال ديد با نگراني گفت ي شده بهار؟
فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم
كامران خواست بره سمت پنجره كه سريع دستشو گرفتم و گفتم
-نرو خطرناكه
-خوب بگو چي شده تو كه من و كشتي
با ترس و لكنت گفتم
-يكي پشت پنجره بود
با گيجي نگام كردو گفت
-مطميني؟
-اره به خدا راست ميگم
دستمو گرفت و از اشپزخونه بيرونم اورد روي مبل نشوندم و گفت
-بشين اينجا تا من برم يه نگاه به بيرون بندازم
سريع بلند شدم و دستشو گرفتم
-تورو خدا نرو كامران من ميترسم توروخدا نرو يه بلايي سرت ميارن
-خيل خوب گريه نكن،با سالي ميرم
-منم باهات ميام
-باشه بيا
دستمو گرفت
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_سیونه
نفسشو راحت داد بیرون خداروشکر هنوز زنده است – زنده است زنده است زنده است شهاب- اروم چه خبرته ساکت باش با دوتا دستم دهنمو گرفتم -یعنی زنده است اره زنده است خداروشکر جای حساسس نکوبیدی ولی باید یه جور خبر بدیم که بیان ببرنش همین طوری خون بره خطرناکه -خوب بریم زود باش تو که با این سر و وضع که نمی تونی بری پایین جلب توجه می کنی باید از همینجا از پنجره بریم پایین … بعدشم یه جوری خبرشون می کنیم دیدم شهاب داره ملافه ها رو پاره می کنه و بهم گره می زنه سر ملافه ها رو به پایه تخت بست و بقیه رو از پنجره ریخت بیرون شهاب- من اول می رم تا مطمئن بشم محکمه بعد تو بیا رفت بالای پنجره خواست بره پایین -شهاب شهاب- چیه؟ فلشو به طرفش گرفت…پیداش کردم شهاب- سوئیچه -اره شهاب- بده ببینم -به لپ تاپپ وصل کردم اطلاعاتت همش اینجاست شهاب- کدوم لپ تاپ -اوناهش رو میزه از پنجره امد پایین و به سمت لپ تاپ رفت -می گم امتحانش کردم مطمئن باش شهاب- خیلی خوب باید لپ تاپم ببریم ……این باید کیفش همین اطراف باشه کمد بغل میزو باز کرد و گشت شهاب- پیداش کردم سریع لپ تاپو گذاشت تو کیفو بندشو باز کرد و انداخت رو دوشش شهاب- خیل خوب زود باش بریم …اول شهاب رفت خیلی زود خودشو رسوند پایین سرم درد می کرد هنوز گیج بودم از پنجره بیرونو که نگاه کردم چشام دوباره شروع کردن به چرخیدن حالت تهوعم بیشتر شده بود شهاب- ژاله بیا زود باش -شهاب نمی تونم سرم داره گیج می ره شهاب- ملافه رو محکم بگیر و چشاتو ببیند و بیا پایین من هواتو دارم -نمی تونم شهاب شهاب- می تونی چشاتو ببند و بیا
رفتم رو پنجره و ملافه رو محکم گرفتم چشامو بستم موقعه امد به پایین کمی چشامو باز کرده بودم که ببینم پامو کجا می زارم……. دستام درد گرفته بود چیزی نمونده بود که به شهاب برسم و لی دیگه قدرتمو از دست دادم و ملافه از دستم رها شد و قبل از اینکه با مخ بخورم زمین تو بغل شهاب فرود امدم حالم خوب نبود……. حتی نمی تونستم جوم بخورم .خود شهابم فهمیده بودو بدون اینکه چیزی بگه همونطور که تو بغلش بودم ساختمونو دور زد . و سعی کرد از در پشتی بیرون بریم. نمی دونم کجا بودیم که منو رو زمین گذاشت و تلفنشو در اوردم چیزای نامفهومی می شنیدم چشام نیمه باز بود بعد از اینکه تلفنش تموم شدشهاب- وقتی حرف گوش نمی کنی… حقته…. یه بار گفتم لب به این زهرماری نزنیا…. تو هم که حرف گوش کن…. اولین کاری هم که کردی خودن همین زهرماری بود.قدرت جواب دادن نداشتم از گریه زیاد چشام می سوخت و سرم به شدت درد می کرد دوباره بغلم کرد خداروشکر لاغر بودم و راحت می تونست منو مثل هندونه اینورو انور برهنمی دونم منو و خودشو چطور از خونه اورد بیرون گیج تر از اونی بودم که موقعیتمو تشخیص بدم تا اینکه صدای دزدگیر ماشینشو شنیدم و صدای باز کردن دروحالا که جام ثابت شده بود چشام نیمه باز شده بود شهاب بالا ی سرم بودو روم خم شده بود و داشت منو جابه جا می کرد …می دیدمش ولی اون فکر می کرد من هنوز منگ و بی هوشم احساس کردم گرمای بدنش داره بهم نزدیک و نزدیکتر می شه بوی ادکلنش به خاطر نزدیکی بیش از حدش بد جوری تو بینیم رفته بود ژاله…ژاله…….. چند باری صدام کرد ولی من با اینکه صداشو می نشیدم نمی تونستم جوابشو بدم وقتی از من جوابی نشنید روم خمتر و خمتر شد و در بعد یه لحظه داغی لباش بود که رو لبام احساس می کردم از اون زهرماری بدنم داغ بود و با این کار شهاب داغتر شدم .تو همون منگی که داشتم لذت می بردم ناخوداگاه صداش کردم شهابکه از ترس زود از جاش پرید ژاله بیداری؟گرممه شهاب ……..گرممه …..لبام می سوزه شهاب- چیزی نیست الان می ریم خونه سریع پشت فرمون نشت برگشت عقب و به من خیره شدشهاب- ژاله بیداری؟- نمی دونم……. یعنی خوابم…. احساس می کنم یکی لباشو گذاشت رو لبامیه لحظه ساکت شد…. اشتباه می کنی-ولی خیلی واقعی بود شهاب- وقتی می گم از اون زهرماریا نخور برای همینه …..مستی دیگه ….حالیت نیست…. داغ کردی-راست می گی ….شهاب- اره-با صدای خماری گفتم اگه مستی اینه که فوق العادست شهاب- بگیر بخواب تا برسیم خونه با حرکت ماشین کم کم چشام سنگین شد و دیگه چیزی حالیم نشد چشم باز کردم سرم هنوز درد می کرد نمی دونستم کجام اروم بلند شدم اینجا کجا بود ……این اتاق کیه؟……. هنوز لباسام تنم بود احساس کوفتگی می کردمافتاب تا وسط اتاق امده بود چشمم به ساعت روی دیوار خورد ساعت ۱۱ بود هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد به طرف در رفتم و اروم درو باز کردم و قتی درو باز کردم با دیدن هال تازه فهمیدم خونه شهاب و پدرش هستم پس خودش کجا بود…….. دوباره به اتاق برگشتم تمام وسایلم گوشه اتاق بود سریع لباسم عوض کردم …… مانتو مشکی و شلوار جینمو پوشیدم و یه شال ابی سرم کردم …….خونه تو سکوت مطلق بود به طرف اتاق پدرش رفتم در اتاقو باز کردم پدرش رو صندلیش نشسته بود و در حال خوندن کتابی بود.انقدر غرق خوندن بود که متوجه من نشد……….