داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۴۱ -فاخته یه چیزی بگو ... من می ترسم تو اینجوری نگاه می کنی دوباره تکان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 42
در جایش غلتی زد. با دیدن نیما که روی زمین اتاقش خواب بود سریع بلند شد و نشست. دیشب را به یاد آورد آنقدر حالش بد شده بود فقط صدای داد نیما را می شنید اما انگار دست روی گلویش گذاشته بودند نفسش بالا نمی آمد. دوباره غمگین نگاهش کرد.چه فایده آنهمه دلواپسی.....او قبلا هم این حالتها را برای کسی دیگر داشته است. آغوشش کسی را لمس کرده است. موهایش دیگر حوصله اش را سر برده بوند.چه فایده داشت اصلا تا آن سر شهر بلند باشد ،وقتی عطرش به مشام کسی نمی رسد.روبروی آینه اش رفت. از قیافه زرد خود جا خورد. صورتش لاغر شده بود و چشمانش بیحال بود.شور و شوقی برایش نمانده بود.بدون شانه زدن موهایش را بافت و همان مدلی که مادرش همیشه می پیچید جمعش کرد. آه از دست این اشکهای مزاحم. یاد مادرش افتاد. با خودش گفت حق داشتی هیچ وقت پدر را نخواستی، او هم قبلا زن دیگری داشت. دوباره نگاهش به نیما افتاد.چقدر دوست داشت دست در مو های مجعدش کند و فر درشت موهایش را با انگشت بپیچاند.انگشتانش را قفل انگشتان مردانه اش کند و آرام سر روی شانه اش بگذارد...آه کشید ...یادش آمد اینها همه آرزوست...نه اینکه بر آورده نشود اما ....بیخیال آنهمه فکر داشت به سمت در اتاق می رفت که ناگهان دستش کشیده شد و دقیقا روبروی نیما روی زمین افتاد. دستش را کشیده بود و حالا با چشمان خواب آلودش نگاهش می کرد.چرا اینهمه نگاهش می کرد. سرش را پایین انداخت. لعنت به دستهایش که باز هم گرم بود و آتشش می زد. دستانش را دوطرف صورتش گذاشت، گونه هایش گر گرفت
-بدون روسری داشتی می رفتی بیرون؟
سر از حرفش در نیاورد.اصلا حوصله اش را نداشت. سرش را تکان داد تا از حصار دستهایش خلاص شود اما محکمتر دستانش را روی صورتش گذاشت. صدایش رنگ التماس داشت
-فاخته ....چرا اینجوری می کنی. به من نگاه کن
با سماجت هر چه تمامتر نگاهش را از او گرفت. سرش را محکمتر بالا آورد و با اخم تشر زد
-بهت می گم به من نگاه کن
فاخته اگر می دانست با نگاه نکردنش چه دردی به جانش میریزد.نگاهش را به چشمان نیما داد. باز هم چشمه اشکش جوشید ....آخ از دست این اشکها.....نگاهش غمگین شد
-چرا باز گریه می کنی
خودش هم نمی دانست دردش چیست.هر موقع نگاهش می کرد به همان زن حسودی اش میشد.همان زنی که در یکی از عکسها دستش لای موهای نیما بود. غرور دخترانه اش نیما را فقط برای خودش می خواست. نیما فقط برای خودش باشد؛ از تمام سهم نداشته هایش چه میشد نیما فقط برای او بود. همینطور اشکش می آمد. لبهای نیما روی چشمهایش را پوشاند.آخ نیما ...نکن با دل من....چندین بار پشت سر هم چشمهای خیس از اشکش را بوسید
-به چی قسمت بدم فاخته....تو رو قرآن اینجوری گریه نکن.....بازم حالت بد میشه... به اندازه کافی ترسوندی منو دیشب.....عزیز دل نیما
اینبار بغضش پر صدا ترکید. دروغ می گفت او عزیز دل نیما نبود.عزیز دلش جایی در همان عکس محکم در آغو ش نیما جا خوش کرده بود.نمی دانست چرا زبانش بند آمده است.شاید حرفی هم نبود بزند.دوباره صدای التماسش بلند شد
-تو رو خدا فاخته....نکن اینجوری....من یه غلطی یه زمانی کردم.. چو بشم خوردم...تو دیگه اینجوری تنبیهم نکن.
سرش را آرام روی سینه اش گذاشت. همانجا که قلبش می کوبید.همین جا را می خواست... همین یک وجب جا در قلبش را برای خودش می خواست. بالاخره چشمه اشکش خشک شد....روی سینه نیما آرام شد...آه لعنت به نیما که دل فاخته دست از سرش بر نمی داشت.سرش را از روی سینه نیما برداشت.زیر چشمی نگاهش کرد و بلند شد.باید یک حرفی می زد والا دق می کرد
-من هیچ گله ای از هیچ کاریت ندارم فقط دلم برای خودم میسوزه...برای خودم که دیگه می تونم گریه کنم
آمد جوابش را بدهد در اتاق زده شد.شالش را از روی شوفاژ برداشت و روی سرش انداخت. نیما در را باز کرد. دوستش فرهود پشت در بود. سلام داد او هم آرام جوابش را داد
لحظه ای اندازه یک پلک زدن کوتاه چشمانش در چشمان فرهود افتاد. فرهود سریع نگاهش را گرفت. آخ لعنت به این چشمها ...چشمهایش چشمهای رویا بود...همانجور محزون....همانجور غمگین... چشمهایش مثل چشمان عشقش بود. نیما موشکافانه نگاهش میکرد انگار می خواست از وسط نصفش کند.
-من دارم میرم دنبال همون کاری که گفتی. خبری داشتم بهت زنگ می زنم.
سریع خداحافظی کرد و در را بست.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 43
به محض بسته شدن در، شالش را از سرش کشید و روی تخت پرت کرد.بدون توجه به نیما در کمدش را باز کرد لباس و حوله برداشت.نیما هم مثل کودکی دنبالش راه افتاد.انگار فقط مامور این بود که دنبال فاخته راه بیافتد و منتظر توجهی از جانب او باشد.جلوی در حمام مکثی کرد دوباره برگشت و به اتاقش رفت.از داخل کشوی میز توالت یک قیچی برداشت و دو باره به راهش ادامه داد.نیما هم مثل سایه دنبالش می رفت با دیدن قیچی در دستش، شصتش خبردار شد باز هم دیواری کوتاهتر از موهایش گیر نیاورده است.شاید هم فهمیده بود رگ حیات نیما لابلای موهایش گیر کرده است. سریع جلویش پیچید و راهش را به حمام سد کرد.فاخته خواست از او بگذرد اما نشد...اجازه نداد... ابروهایش اخم داشت...چشمانش ترس...التماس .. خواهش
-قیچی می خوای واسه چی
عجب آدمی بود این پسر. او که هیچوقت برای هیچ چیز باز خواستش نکرد حالا چرا دائم طلب کار است
-می خوام موهامو کوتاه کنم؛ حرفیه؟
دسته قیچی را گرفت که فاخته هم سریعتر به آن چسبید. قیچی را می خواست با زور از دستش در بیاورد. تا دید زورش به این زورگو نمی رسد داد زد
-ای بابا !!!به تو چه ربطی داره دلم می خواد کوتاه کنم...اصلا قیچی برداشتم برم تو حموم فرو کنم تو قلبم
همینجور ایستاده بود و در چشمان عصبانی فاخته نگاه می کرد
-تو خیلی بیجا می کنی! بده به من قیچی رو
از یک لحظه غفلت نیما استفاده کرد و قیچی را از دستش کشید.تقصیر خودش بود.می خواست زیاد به فاخته زل نزند.از او جا خالی داد و سریع به حمام رفت و در را بست.محکم به در حمام کوبید
-وای به حالت یه سانت از موهات کوتاه بشه.خودم خون تو می ریزم
صدای باز شدن دوش آمد .ای فاخته بد جنس... شکنجه گر خوبی بود .محکم در موهایش چنگ انداخت .حال درونش از موهای آشفته اش پیدا بود.پشت در حمام ایستاده بود و هر دو سه دقیقه یکبار به در می کوبید
-زود بیا بیرون دیگه
آنقدر کلافه اش کرده بود که از همان زیر دوش فریاد زد
-برو پی کارت
دوباره به در کوبید
-فاخته می یای بیرون یا درو بشکونم
آخر سر عصبانی شد و دوش را بست
-اومدم بابا...خفم کردی
پشت در حمام ایستاده بود. تا از در بیرون آمد،نیم تنه اش را وارد حمام کرد و سطل آشغال را وارسی کرد. با دیدن یک دست بلند موی سیاه پاهایش سست شد. سریع بیرون آمد و به سمت فاخته رفت از پشت حوله را از سرش کشید.موهایش با حوله کشیده شد و صدای داد فاخته هوا رفت
-چی کار داری می کنی
کمند موهای خیسش آویزان ماند و آب از آن چکه می کرد.پس آنهمه مو از کجا کم شده بود.نگاهی به صورت قرمز فاخته انداخت. لبخند موذیانه ای روی لبهای فاخته نشست.هر چه سعی کرد نتوانست موهایش را کوتاه کند اما برای حرص دادن نیما از چتریهایش کوتاه کرد. کمی به قیافه ناراحتش جدیت بخشید و حوله را از دست نیما کشید
-بده به من یخ کردم
حوله را روی موهایش انداخت. پشتش را به او کرد که برود اما در حصار دستانش گیر کرد.اصلا نیما دوست داشت او را با گرمای وجودش بسوزاند.از برگهای نازک احساسش باز داشت دود بلند میشد.میسوخت و حسرت می خورد. همیشه جوری میشد دوستت دارم در دهانش می ماسید.زمزمه غمگین نیما را کنار گوشش شنید
-دیگه هیچوقت این کارو نکن ... نکن فاخته.. آتیشم نزن
داشت دیگر خفه میشد.نیما را داشت و نداشت.برای او بود و نبود.کاش فاخته هم موهایش طلایی بود .... آنوقت شاید او را در عشق گول می زد. دوباره شروع شد.....بغض کردن و حرف نزدن. .. آه کشیدن و دم نزدن...باز هم آن زن زیبا جلوی چشمانش به رقص در آمد....انگار به ریش نداشته فاخته می خندید... دست روی دستهایش گذاشت و فشار داد تا این زنجیر محکم را باز کند
-بزار برم ...ولم کن
هیچ چیز نمی گفت و فقط او را محکم در آغوش گرفته بود.صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را پاره کرد.از جایش تکان نخورد. فاخته کلافه از سکوت او آخر قفل دستانش را باز کرد
-برو به تلفنت جواب بده.. شاید از طرف آدم مهمی باشه
او هم بلد بود پس. .....خورد کردن غرور نیما رو خوب یاد گرفته بود....دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد. ناچارا به سمت گوشی رفت. فاخته از فرصت استفاده کرد و به اتاقش رفت اما گوشش به صداهای بیرون بود.چه کسی بود به نیمای او زنگ زده بود.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 44
دکمه پاسخ را فشار دادی
-بله
صدای همهمه نمی گذاشت صدای آنطرف واضح به گوشش برسد
-الو نیما....آب دستته بزار زمین .....بیا دم خونت.... سریع بیا ها... بجنب....
-چی شده فرهود ...اتفاقی افتاده
اینبار صدای بلند فرهود را شنید
-ببین نیما سند خونه رو هم بیار... زود باش
سریع به اتاقش رفت و لباس پوشید. باید بیخیال منت کشی از فاخته میشد.سند خانه دستش نبود پیش پدرش بود.کاپشنش را هم پوشید و از در اتاق بیرون رفت.به صدای سشوار ،در اتاق فاخته را زد.داشت موهای زیبایش را خشک می کرد.امروز که موهایش را کوتاه نکرده بود انگار جانش را نجات داده بود.رفت و پشت سرش ایستاد.جلاد از آینه هم نگاهش نمی کرد. سشوار را خاموش کرد و بلند شد.بازوی لاغرش را در دست گرفت و به سمت خودش برگرداند
-باید یه سر برم بیرون ...بر میگردم....اخم نکن دیگه....درم از پشت قفل کن باشه
اشک فاخته دوباره در آمد.اصلا نمی فهمید چرا تا حرف می زد فاخته گر یه می کرد
-گریه نکن دیگه....زود بر می گردم
داشت می رفت اما دوباره برگشت و پیشانی اش را بوسید.چند ثانیه ای نگاهش کرد و سریع از اتاق بیرون رفت.در را که باز کرد چشمش به پسر همسایه افتاد.نمی دانست چرا حس بدی به این آدم دارد.سلام داد .آرام جوابش را داد و در را بست.خودش در را قفل کرد.سوار ماشینش شد و با آخرین سرعت به سمت خانه خودش به راه افتاد.
آرام و قرار نداشت.دلش گواه بد می داد.جلوی برج همهمه بود و فرهود با مرد مسن چاقی که یک پیپ هم کنج لبش بود حرف می زد.فرهود تا چشمش به نیما افتاد رو به همان مرد مسن کرد و با دست نشانش داد
-بفرمائید صاحب این خونه ایشونن
زنی با فیس و افاده رو ترش کرد
-در هر صورت این خونه رو ما خریدیم آقا...امروز هم اینجا اسباب می یاریم
نیما با زور آب دهانش را قورت داد.اینها چه می گفتند. رو به فرهود کرد
-جریان چیه
فرهود نگاه نگرانش را بین او و مرد مسن رد و بدل کرد
-چه جوری بگم....اومدم خبر از مهتاب بگیرم همون جور که گفتی. ...فقط آروم باش یا نیما....ظاهر اون عفریته خونه رو وکالتی حالا به چه دوز و کلکی فروخته به این آقا.متاسفانه همه وسایل خونت رو هم فروخته. سرت کلاه گذاشته به چه بزرگی.خونه به اون گرونی رو سیصد میلیون داده به این آقا
خشکش زده بود.با ناباوری به دهان فرهود چشم دوخته بود.خانه نازنینش .یادگار برادرش....ای داد بی داد....این خانه را اول پدر برای نریمان خریده بود که بعد از فوت دلخراشش به اسم نیما برگشت.آبروریزی از این بیشتر .....افتضاح پشت افتضاح...تا کی باید تاوان این اشتباه را می داد.کاش همان موقع با آبرو ریزی از خانه بیرونش می انداخت. فقط خواست مدارا کند تا بی سر و صدا گورش از زندگیش پاک شود اما چه مفت همه چیز را باخته بود...خانه اش را..دل فاخته را.....به آن همه کاره بی همه چیز باخت....به همین راحتی.با احساس تیر بدی در ناحیه قلبش دستش را روی قلبش گذاشت.فرهود سریع به سمتش رفت
-درست میشه نیما .. سند داری ..مدرک داری...کلی همسایه شاهد ماجرا هستن... همین نگهبانی.....
نیما اما پاهایش تحمل وزنش را نداشت.این دیگر چه بلائی بود. فرهود بازویش را گرفت و فریاد
-یه لیوان آب بیارین لطفا
همانجا روی زمین نشست و دستش را روی قلبش گذاشت. لیوان آبی به لبش نزدیک شد
-بخور این آبو ...درست میشه... اینا قبل اینکه تو بیای اینقدر لات بازی در آوردن زنگ زدم پلیس. اجاره اینجا فقط سیصد میلیونه.... هیچ کاری نمی تونن بکنن.نهایت اینه که باید پولشونو جور کنی
پولشان را چطور جور می کرد. باید با سرافکندگی پیش پدر می رفت و دسته گلی را که آب داده است تعریف می کرد. سیصد میلیونش کجا بود تا یکجا به آنها بدهد.
ادامه دارد...
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌿🌸
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 45
دوباره تیره پشتش تیر کشید.کتفش درد میکرد. برای اثبات حق مسلم خودش حالا باید هی اینور و آنور می دوید.زن فریاد می کشید و بد و بیراه می گفت،پسرش از یک طرف و آن مرد هم جور دیگر فضا را متشنج میکرد.حالا باید در این میان قد بلند میکرد و صدایش را کلفت؛ عربده می کشید و می گفت خانه مال من است. اما توانی نداشت.دوباره با درد بیشتری قلبش را فشار داشت.اینبار صدای داد فرهود آمد
-یکی کمک کنه بزارمش تو ماشین...حالش خیلی بده
روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و به مصیبت وارده فکرد می کرد. قرار بود برود و شکایت کنند هر دو طرف. سرش خیلی درد می کرد و نفس که می کشید قفسه سینه اش تیر می کشید فرهود هم دست به سینه بالای سرش ایستاده بود
-چه جوری پیداش کنم
نفس عمیقی کشید
-یه وکیل سراغ داشتم باهاش صلاح و مشورت کردم. شانس بیار تا حالا نرفته باشه اونور آب. سند و مدرک داری الکی که نیست. پیداش میشه بالاخره
دستی در موهایش کشید
-خیلی کم آبروم تو اون ساختمون رفته بود. ببین چی شد
-خب دیگه! کاریه که شده....باید از اول سفت و سخت جلوش وایمیستادی....الانم دیگه حرص الکی برای چی می خوری
دوباره دستی در موهایش کشید.اصلا نمی دانست باید چه کار کند.پرستاری نزدیک تخت آمد.
-شما بفرمایید بیرون...احتیاج به همراه نیست
بلند شد و نشست
-مرخصم؟
پرستار نگاهی به او انداخت
-خیر ...امشب باید بمونین....دراز بکشین لطفا
بلند گفت
-چی....من حالم خوبه نمی مونم بیمارستان
پرستار اخم کرد
-من تصمیم نگرفتم که .. دکتر تشخیص دادند..نوار قلبتون خوب نبوده
به فرهود نگاه کرد تا چیزی بگوید.او هم شانه بالا انداخت.دوباره رو به پرستار کرد
-خانوم! من خانومم خونه تنهاست.. خبر نداره اینجام
-خب زنگ بزنین بهش...خانومتون بچه شیرخواره نیستن که... وضعیتتون رو بهش بگین
عصبانی شد
-ای بابا.. چرا مرغتون یه پا داره. ..می گم حالم خوبه
بدون جوابی بیرون رفت. فرهود دست در جیب پالتویش کرد
-زنگ بزن بهش خبر بده
کلافه دستی به صورتش کشید و به فرهود خیره شد.دوست نداشت او برای فاخته کاری انجام دهد .از روی تخت بلند شد تا راه بیافتد.فرهود بازویش را گرفت
-چی کار داری می کنی
جواب نداد و کفشهایش را پوشید. هنوز دو قدم نرفته بود که دوباره قلبش را گرفت و ایستاد. فرهود دوباره به سمت تخت هدایتش کرد و کمک کرد تا بنشیند
-حتما یه دلیلی داره می گن باید بمونی.....عاشق چشم و ابروی توی عنق نیستن که
-فاخته خونه تنهاست
-خب یه شب تنها می مونه
نگاهش کرد.امکان نداشت... فاخته از تنهایی می ترسید بویژه که الان از او هم ناراحت بود
-فرهود
-جانم
نفس عمیقی کشید. ظاهرا چاره ای نداشت
-برو دنبال فاخته ببرش خونه مادرم اینا.نمی خوام خونه تنها باشه....ولی بهش نگو من بیمارستانم
دست روی شانه اش گذاشت
-خیالت راحت
خیالش که راحت نبود اما چاره ای هم نداشت. نه اینکه فرهود قابل اعتماد نباشد. فاخته زیادی برایش اهمیت داشت.اصلا دوست نداشت هیچ کس او را ببیند.به اندازه کافی از طرف مهتاب نقره داغ شده بود
آخرین ظرف را هم شست و شیر آب را بست که زنگ آیفون زده شد.حتما نیما بود دیگر. همین چند لحظه پیش داشت با خودش فکر می کرد چرا حالا نیما کم به خانه مادرش می رود آنها یکسر نمی آیند فقط تلفنی حالش را می پرسند. به سمت آیفون رفت ،نگاهی به ساعت که حدودا ده شب بود انداخت و جواب داد
-بله
-شب بخیر فاخته خانوم. فرهودم دوست نیما.بی زحمت اگه میشه حاضر شین بیاین پایین .نیما نمی تونه امشب بیاد. از من خواست شما رو ببرم خونه حاج آقا شب تنها نباشین
با تعحب پرسید
-خب چرا خودش زنگ نزد شما اومدین. برین بهش بگین من نمیرم .ممنون زحمت افتادین
-خودش نمی تونست زنگ بزنه.خواهش می کنم فاخته خانوم... خوبیت نداره من اینجوری پشت درم. ..مردم منتظرن فقط واسه آدم حرف در بیارن
حرصش در آمد
-خب بفرمائید برین... به نیما هم بگین اینقدر خودشو نکشه نگران منه
انگار فرهود هم حرصش در امده بود.
-لا اله الا الله... فاخته خانوم...نیما بیمارستانه خواهش کردم ازتون
بلند داد زد
-چی....بیمارستان برای چی...هم... همین الان می یام
گوشی را گذاشت. هول و دستپاچه به اتاقش رفت و مقداری وسیله در کوله اش ریخت و پایین رفت. نیمای عزیزش بیمارستان بود.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌸🌿
💐مواظب همدیگه باشیم !
💕از یه جایی بــه بعد...............دیگه بزرگ نمیشیم؛ پیر میشیم🍃🌸
💕از یه جایی بــه بعد.............. دیگه خسته نمیشیم؛ می بُرّیم 🍃🌸
💕از یه جایی بــه بعد..............دیگه تکراری نیستیم؛ زیادی هستیم...!!🍃🌸
پس قدر خودمون ، خانواده مون ، دوستانمونو، زندگیمونو و کلأ حضور خوشرنگ مون رو تو صفحهء دفتر وجود بدونیم... محبت تجارت پایاپای نیست٫
چرتکه نیندازیم که من چه کردم وتودرمقابل چه کردی!
بیشمار محبت کنیم....
حتی اگربه هردلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود🍃🌸
@dastanvpand
🍃🍃🍃
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : کله پاچه عمر
از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم
.
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... .
.
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... .
.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : سرنوشت نامعلوم
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
.
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم ..
.
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_ششم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : غریب و تنها در مشهد
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...
.
راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... .
خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... .
.
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... .
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚 داستانی واقعی و خنده دار از قدیمیان
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!
از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....
بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...
مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !😂
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .
🍃اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
🍃دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
🍃سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
🍃چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری.
@dastanvpand
🔰🔰🔰🔰
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_چهلویک
بلند شد و به سمت ماشینا دوید و با صدای بلند بهم گفت تکون نخور دیگه نمی دیدمش حتی صداشم دیگه به گوشم نمی رسید فقط یادم می امد که چشام بسته شد و دیگه هیچی ….چشامو باز می کنم پرده های سفید ………دیوارای سفید…… تختای سفید ادمای سفید پوش نکنه الان رنگ سفید مد شده …….همه دارن سفید می گردن به بالای سرم نگاه کردم یه سرمه این سرم قطره هاش دارن کجا می ریزهلوله سرمو دنبال کردم……….. اه این که تو دست منه من کجام …………..چرا تشنمه اب اب من اب می خوامپرستار-…………..اه بلاخره بیدار شدی خانومی-اینجا کجاست پرستا-ر اینجا بیمارستانه……… الان نزدیک ۵ روز ی میشه که اینجایی چه اتفاقی برام افتادهپرستار- به دستت تیر خورده بود……- ولی به خاطر ضعف شدید بدنی ۵ روز تموم که بیهوش بودی -واقعا پرستار- اره من ۵ روز بیهوش بودم پس چرا هیچی یادم نمیادتازه یاد شهاب افتادم ……می خواستم ببینمش ..دلم براش تنگ شده بود -ببخشیبد من بیهوش بودم کسی هم برای دیدنم امدپرستار -اره یه اقایی همیشه می یومد……. ولی امروز نیومده یعنی هنوز نیومدهسه شب اول پیشت بود شوهرته ؟.. معلومه خیلی دوست داره .. خیلی نگرانت بود … مدام از پرستارا می خواست بهت سر بزنن پس اونم به دیدنم می یو مده …….منو فراموش نکرده ….یه حس خوب بهم دست داد ..اونروز هرچی منتظرش شدم نیومدبخشکی شانس یه روزم که بهوشم ……..حالا اقا طاقچه بالا می زاره نمیادشاید کار داره….. اون حتما میاد …..تا شب منتظرش شدم ولی اون نیومد به امید اینکه فردا حتما میاد چشمامو بستم به خواب رفتم صبح از خواب که بیدار شدم یه دست گل بزرگ رو میز بود -پرستار پرستارپرستار- بله-کسی امده بود اینجاپرستار- اره نفهمیدی…….. شوهرت بود فکر کنم دیده خوابی….. امده و رفته و دلش نیومده بیدارت کنهبه معرفت بیدارم نکرده به گلای رو میز نگاه کردم یه سبد بزرگ پر از گلای رز سفید بود که به طرز قشنگی چیده شده بودن در حال برانداز کردن گلا بودم که یه پاکت نامه بین گلا دیدم دست بردام و پاکتو برداشتم این چیه ؟پاکتو باز کردم سلام خوب منم عین خودتم اصلا بلد نیستم یه نامه درست و درمون بنویسم از بچگیمم انشام بد بوده و هست……. راستشو بخوای تا حالا از اینجور نامه ها ننوشتم.شاید من از روز اول بهت دروغ گفته باشم ولی در مورد خودم هیچ دروغی بهت نگفتم……. مجبور شده بودم .که اون حرفا رو بهت بزنم… اینا جزعی از کارمهامیدوارم ازم دلگیر نباشی…این یکی از بهترین ماموریتام بود . وقتی وارد شرکت شدم فکر نمی کردم قرار باشه با تو همکار باشم . اولین باری بود که می دیدم یه نفر انقدر بی غل و غشه و مثل دخترای دیگه دنبال خوشگذرونی نیستنمی دونم تو این ماموریت چطور باهات برخورد کردم که احتمالا باعث سوء تفاهمت شدممن به تو مثل یه دوست نگاه می کردم ……ولی تورو نمی دونم …ازم نرنج برای یه مدت انتقالی گرفتم که برم شهرستان … راستی یه خونه هم برات اجاره کردم نگران اجاره اشم نباش…… خودم اجارشو ماه به ماه می ریزم به حساب صاحبخونه…… ادرس خونه پایین برگه هم هست کلید هم تو پاکته زیر گلاست به دست کلید دیگه هم هست کلیدای خونه ی پدرمه .نمی تونستم پدرمو ببرم … ممنون می شم گاهی بهش سر بزنی شماره خونه رو هم برات نوشتم نتونستی بری بهش زنگ بزن و از تنهایی درش بیار …. براش یه پرستار گرفتم ولی دائمی نیست برای همه چی ممنون شهاب ****یعنی چی … همش همین بود……. شهاب تو نباید با من اینکارو کنی من خونه می خوام چیکار؟ دسته گلو پرت کردم کف زمین پاکتو برداشتم توش دوتا دسته کلید بود از جام بلند شدم و به طرف کمد رفتم لباسام اونجا بود….. سریع لباسمو عوض کردم و از اتاق امدم بیرون و به طرف ایستگاه پرستاری رفتم -ببخشید از کجا می تونم یه تماس بگیریمپرستار- بفرماید از اینجا می تونید فقط کوتاه باشه-ممنونسریع شماره خونه پدر شهابو گرفتم کمی طول کشید ولی بلاخره برداشت -سلام خوب هستید اقای احمدی منم دباغاحمدی – سلام دخترم خوبی چه عجب یادی از ما کردی- ببخشید من یکم عجله دارم اقا شهاب هستن؟احمدی – نه دخترم امروز پرواز داره رفته فرودگاه -کجا؟احمدی – به من که درستو و حسابی حرفی نزد نمی دونم چش بود فقط گفت برای یه مدت می ره ……..چیزی شده دختر؟-پروازش برای ساعت چنده احمدی – فکر کنم ۳….اگه چیزی می دونی به منم بگو-هنوز خودمم نمی دونم ولی باز باهاتون تماس می گیرمبی معرفت……. بی معرفت……. یعنی دوسم نداشتی… تو که می دونستی من دوست داشتم ……..پس چرا رفتی؟ از بیمارستان که امدم بیرون به سمت خیابون رفتم باید دربست می گرفتم-اقا دربستکجا ابجی؟- فرودگاهخانوم ۱۰ تومن میشها-باشه اقا مشکلی نیست