🚩#رکسانا
#قسمت_یازدهم
- زری خانم ! بیا غذای این بچه رو ببر گرم کن ! یخ کرد !
مانی – خوبه عزیز ! خوردمش تموم شد !
(( یه نگاه بهش کردم . داشت تند و تند غذاشو می خورد ! بهش گفتم ))
- زودتر بخور کارت دارم .
(( بشقابش تموم شد و دوباره برای خودش غذا کشید ! ))
- چه خبرته ؟! از سال قحطی اومدی ؟!
مادرم – بزار بخوره بچم ! چکارش داری ؟
- مادر شما عمه لیا رو دیدین ؟
مادرم – نه مادر ! اصلا جرات نداشتم اسمش رو جلو پدرت بیارم !
- انقدر از دستش ناراحته ؟!
مادرم – چه می دونم والا !
(( برگشتم به مانی نگاه کردم . بشقاب دومش رو هم تموم کرد و شروع کرد دوباره غذا کشیدن !
- می خوای مانی زنگ بزنم یه پرس چلو کباب برات بیارن ؟!
مانی – نه ! غذا هس ! چلو کباب برای چی ؟
- داری خودکشی می کنی ؟ راه های ساده تری م هس آ !
مادرم – ولش کن بزار غذاش رو بخوره !
(( از تو جیبم یه سیگار در آوردم و روشن کردم که مادرم گفت ))
- الان یه مرتبه پدرت اینا بر می گردن آ !
(( من و مانی جلو پدرم و عموم سیگار نمی کشیدیم . ))
مادرم – چیه مادر این سیگار ؟! جز سرطان چیز دیگه م داره ؟!
(( داشتم با خودم فکر می کردم . یه آن برگشتم طرف مانی . سومین بشقابشم تموم کرد و شروع کرد به سالاد کشیدن !
- مانی ! خدا شاهده ممکنه اتفاقی برات بیفته ها ! حداقل به معده ت رحم کن !
مانی – سالاد غذا رو حضم می کنه .
- سالاد یه بشقاب غذا رو حضم می کنه ! تکلیف اون دو تا بشقاب دیگه رو کی روشن می کنه ؟
مانی- الان بعد از این،دسر كه خوردم،خودش تکلیف اون دوتا دیگه رو روشن میکنه!
از دستش حرصم گرفت و از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم و کشیدم!
همون جور كه از جاش بلند میشد ی تیکه نون از رو میز واردش و گفت:
-چرا همچین میکنی؟!
-دارم از مرگ نجاتت میدم!
منی-بابا ضعف گرفت تم!عزیز،سفره رو جمع نکن كه برمی گردم!
کشیدمش و باخودم بردمش بالا تو اتاقم.رفت رو تخت نشست و شروع کرد به خوردن اون تیکه نون!
-امشب چیکار میکنی؟
مانی-شام میخورم،سیر میشم!
-بترکی مانی!
مانی-بابا گشنه مه آخه!
-دارم این دختر ترمه رو میگم!
مانی-آهان!خوب میریم دنبالش!
-اگه نیومد چی؟
منی-میزنیم تو سرش می اریمش!حالا من ازیه چیز دیگه میترسم!
-از چی؟
مانی-میترسم پس فردا خبر بهمون برسه كه یه مادربزرگ فریب خورده داریم كه سال هاس از خونه فرارکرده و تازگی پلیس پیداش کرده و الان هم تو ندامت گاهه و باید بریم و تحویلش بگیریم!
-گم شو!
ساعت حدود یک و نیمه نصفه شب بود كه با مانی،یواش از خونه اومدیم بیرون.ماشین مانی بیرون،جلو،در پارک بود.
دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم.تقریبا ساعت دو بود كه رسیدیم به همون خیابون كه توش فیلمبرداری داشتن.همون اول خیابون رو بسته بودن و نمیذاشتن ماشین وارد بشه!جمیعت م اونجا پر بود!
-این همه آدم اینجا چیکار میکنن؟! اون هم این وقت شب!
مانی-مردم ایران هنر دوستن دیگه!
-خوب چیکار کنیم حالا؟
مانی-بذار ماشین و پارک کنم بعدش پیاده میریم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_دوازدهم
ماشین رو یه جا پارک کرد وبعدش پیاده شدیم.از اول خیابون كه تقریبا بیست متر وارد میشدیم،صحنه فیلمبرداری شروع می شد.پروژکتور و یه سری تابلو و چند تا نیمکت و دوربین و این چیزارو گذاشته بودن تو خیابون و پیاده رو.از همون جا كه پروژکتور ها بود دیگه نمیذاشتن کسی بر جلوتر.یه مامور و دونفر از کارکنان اونجا واستاده بودن و مواظب بودن کسی جلوتر نره.مردم كه بیشترشون دخترای جوون بودن،از همون جا تماشا میکردن.
با مانی رفتیم جلوتر و از یکی از اون کارکنان اونجا پرسیدیم:
-ببخشی آقا،........امشب فیلمبرداری دارن؟
ی نگه به من کرد و سرشو تکون داد.دوباره پرسیدم:
-ببخشین چطوری میتونیم ایشون رو ببینیم؟
یه خندآی کرد و گفت:
-وقتی فیلم شون آمده شد و رفت رو اکران،میرین سینما و بلیط می خرین و می بینین شون!
دوباره خندید كه مانی گفت:
-خوب ایشون چه جوری میتونن ما هارو ببینن؟؟
خوانده ی یارو قط شد و هیچی نگفت كه منی آروم بهش گفت:
-ببین آقاجون ما دوتا از اقوام خانوم....هستیم. باید امشب چند دقیقه در مورد موضوع خیلی مهمی با ایشون صحبت کنیم! حالا اگر ممکنه یا بذارین ما بریم تو یااینکه خودتون یه پیغام بهشون برسونید!
یارو دوباره نگاهمون کرد گفت:
-نمیشه آقا!اینکارا ممنوعه!
مانی-چی ممنوعه؟
یارو-پیغوم پسغوم بردن!
مانی-پس بذارین ما بریم تو!
یارو-ان هم ممنوعه!
مانی-پس ایشون رو صدا کنین بیرون!
یارو-ان هم ممنوعه!هونرپیشه ها نباید از محوطه فیلم برداری خارج بشن!
مانی-اینا هونرپیشن یا اسیر جنگی؟؟؟
یارو-حالا هرچی!
مانی-پس به کارگردان یا تهیه کننده بگین یک دقیقه بییاد اینجا!
یارو دوباره خندید و گفت:
-من از اینجا یک قدم هم نمیتونم تکون بخورم!
-آقای محترم ما نه مزاحمیم نه اینکه خیال امضا گرفتن و این حرفارو داریم!یکاره بسیار مهمی با ایشون داریم!همین!
یارو-کاری از دست من ساخته نیست مگه اینکه کارگردان بگه!
-خوب کارگردان رو صدا کنین!
یارو-اجازه ندارم از اینجا تکون بخورم!
مانی رفت جلو تر و بغلش واستاد و یه خنده بهش کرد و یه چیزی گذشت تو جیبه کتش و گفت:
-حالا شما یخورده دیگه فکر کن ببین راهی نداره؟!
یارو آروم دستش کرد تو جیبش و لاش رو واکرد و یه نگاهی به پولا کرد و بایه لبخند گفت:
-راه در اما خیلی ساخت!
مانی دوباره یخورده پول گذاشت تو جیبش و گفت:
-ببین آسون تر نشود؟
یارو یه خنده دیگه کرد و گفت:
-همین جا واستین تا برگردم!
بعد یه چیزی به دوستش گفت و گذاشت و رفت!دوسه دقیقه بعد برگشت و گفت:
-اینکه میاد دستیاره کارگردانه!هرچی میخواین بهش بگین!
یخورده صبر کردیم اما کسی نیومد!یارو دوباره رفت و این دفعه بایه نفر دیگه برگشت و ماهارو بهش نشون داد كه اونم با عجله و تند تند گفت:
-بفرمایین آقایون!
مانی-سلام عرض کردم...
یارو زود گفت:
-خواهش میکنم کوتاه و مختصر و سریع بگین!
مانی-سلام!خانوم...!ملاقات!
یارو ی نگاه به منی کرد و گفت:
-یعنی چی آقا؟؟؟
مانی-از این خلاصه تر و مفید تر و سریع تر دیگه بلد نیستم! ببخشین!
یارو-میخوایین با خانوم... ملاقات کنین؟؟؟
-جناب آقای کارگردان ما از اقوام ایشون هستیم و مایلیم در مورد مسعله مهمی ایشون رو ملاقات کنیم!
یارو-ببینین آقایون،تو هر صحنه فیلمبرداری كه صحنه خارجیه،یه عده قم و خیش همیشه پیدا میشن!
-ما چطوری میتونیم ثابت کنیم كه این مورد واقعی یه ؟؟
یارو-شما اگه از اقوام ایشون هستین حتما آدرس منزل یا تلفن شون رو دارین!
-ما از اقوام ایشون هستیم اما نه آدرس شون رو داریم نه شماره تلفن شون رو!
یارو-پس متاسفم!
-آقای محترم! مسله خیلی خیلی مهمه!
یارو-من هم خیلی خیلی متاسفم!
مانی-آقای عزیز زیادی تاسف نخورین!برای قلبتون خوب نیست!کار ما هم به اندازه این تاسف شما مهم نیست!لطفا بفرماین به کارتون برسین جناب کارگردان بزرگ!اما بعدا نگین كه ما اجازه نگرفتیم و خواهش نکردیم و این حرفاها؟!
یارو یه نگاهبه ما دوتا کرد و بعد یه چیزی به ان مامورا گفت و بعدش گذاشت و رفت!مانی م دست منو کشید و همونجور كه با خودش میبرد گفت:
-بیا!حتما قسمت نیست كه ما امشب دختر عمه مون رو ببینیم!با قسمت كه نمیشه جنگ کرد!بیا بریم!
-پس چکار کنیم؟؟؟
مانی-واگذارش کن به قسمت!
-قسمت یعنی چی ؟؟؟واستا ببینم!
مانی-قسمت یعنی سرنوشت و تقدیر و پیشونی نویس!
اینا رو میگفت و منو باخودش میکشید!
مانی-هرکسی یه پیشونی نویس داره!هرچی تو پیشونی ادم نوشت باشه،همونه!
رسیدیم دم ماشین و با ریموت در رو واکرد و خودش نشست پشت فرمون و گفت:
-بیا سوارشو عزیزم!
-آخه دست خالی برگردیم؟!جواب عمه رو چی بدیم؟!
مانی-خوب وقتی نمیشه،نمیشه دیگه!ما كه سعی خودمون رو کردیم!بیست هزارتومان فقط پول گذاشتم تو جیب یارو! سوار شو!
-همین؟!
مانی-ا.....!نمی تونیم بریم به یه ادم كه حرف حالیش نمیشه التماس کنیم كه!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻?
🚩#رکسانا
#قسمت_سیزدهم
- پس دیگه چجوری پیداش کنیم؟- قسمت . واگذارش کن به قسمت . اگه قرار باشه ما این ترمه خانوم رو ببینیم . میبینیم.اینو و گفت و ماشین رو روشن کرد و از همونجا دنده عقب گرفت و یه خرد ه رفت طرف همونجا که فیلمبرداری بود . اروم اروم رفت عقب که گفتم:- مواظب مردم باش(( تا اینو گفتم هفت هشت تا گاز محکم محکم داد که مردم متوجه شدن و رفتن کنار که یه دفعه پاشو از روی کلاچ برداشت و ماشین با صدای خیلی خیلی زیاد بکس و باد ( بکسوات ) کرد و با سرعت رفت عقب!! نفس و زبونم با همدیگه بند اومد!! فقط تونستم عقب رو نگاه کنم . درست مثل صحنه این فیلمهای پلیسی بود . همه از جلوی ماشین پریدن اونور و مانی زد به یک خرک چوبی که جلوی راه رو بسته بود و پرتش کرد یک طرف و زد به یه پرژکتور و بعدش به یک تابلو که نور رنگی رو منعکس میکرد و بعدش به چند تا صندلی که اونجا گذاشته بودن و درست رفت وسط صحنه فیلمبرداری و زد رو ترمز. برگشتم نگاهش کردم که خیلی اروم گفت))- قسمت وامونده که بهت میگفتم همینجوری ا ! دنده عقب و جلو رو با هم قاطی کردم. (( بعدش ترمز دستی رو کشید و ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. منم تند پیاده شدم! برای یه لحظه همه به صحنه مات شده بودن! مردم که فکر میکردن اینم جزو فیلمبرداریه ))یه لحظه بعد همون یارو که دستیار کارگردان بود اومد جلو و با عصبانیت گفت:- چرا همچین کردی؟!مانی - برو بزرگترت رو صدا کن. (( بعدش دو تا دونه سیگار در اورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من! یارو یه نگاه به ما که خونسرد همونجا وایستاده بودیم کرد و یه نگاه به ماشین مانی و هیچی نگفت . در همین موقع یه ماموره اومد جلو و گفت ))- این چه طرز رانندگیه اقا؟!- همینجوری فقط بلدم! ئخیلی بده؟!(( تو همین موقع کارگردان که خیلی معروفم بود اومد جلو و گفت))- نه زیاد بد نبود فقط نزدیک بود چند نفر رو بکشی!مانی - شما کارگردانین؟!کارگردان - اینجوری میگن!مانی - میخواستم به صورت غیر مستقیم بهتون پیام بدم که یعنی سعی کنین از این فیلمای (( اکشن )) بسازین!کارگردان یه لبخند زد و گفت:- پیامتون خیلی واضح و روشن بود . حالا لطف کنین و ماشینتون رو بردارین. مانی - یعنی صبر نکنیم افسر بیاد برای کوروکی؟!کارگردان - نه اقا من هیچ شکایتی ندارم ! خسارتم نمیخوام!مانی - ولی من شکایت دارم . اخه اینجا وسط خیابون ساعت دو ونیم نصف شب جای فیلمبرداری؟! اونم نه حفاظی نه چراغ خطری نه شبرنگی؟! همونطور که خودتون فرمودین ممکن بود چند نفر کشته بشن ا!کارگردان - حالا که شکر خدا چیزی نشده!(( تو همین موقع دستیار کارگردانه اومد جلو و یه چیزی در گوش کارگردانه گفت و اونم خندید و گفت ))- شما همیشه برای ملاقات با اقوامتون اینطوری سر زده تشریف میارین؟مانی - وقتی خیلی مشتاق دیدار و ملاقات باشیم!کارگردان - فیلمبرداری رو که به هم زدین! لا اقل بفرمایین به ملاقات تون برسین!مانی - چه کارگردان فهمیده و گلی! همه فیلمهات رو رفتم دیدم!(( بعدش سوئیچ ماشینش رو پرت کرد برای همون دستیار کارگردانه و گفت ))- دیدی گفتم زیاد تاسف نخور! حالا ماشین رو بردار تا صحنه فیلمبرداری پاکسازی بشه!(( بعدش دست منو گرفت و با کارگردان رفتیم همون جایی که خانوم... یا همون ترمه خانوم با چند تا خانوم و اقا که معلوم بود هنرپیشه بودن و یکی از هنرپیشه های مرد که معروف بود . وایستاده بودن و داشتن ما رو نگاه میکردن. تا رسیدیم جلوشون . کارگردان گفت ))- خانوم... این اقا با شما کار دارن ! میگن از اقوامتون هستند!(( خانوم... یه نگاه به ما کرد و گفت ))- اقوام من؟!مانی - تقریبا پسر دائی هاتون هستیم!(( یه لحظه مکث کرد و بعد یه لبخند زد و گفت ))- اهان!!(( تا اینو گفت ! اونایی که دور و برش بودن یه نگاهی به ما کردن و دختر خانما با لبخند و اقایون با اخم رفتن کمی اونورتر که کارگردان اومد نزدیک مانی و گفت ))- کارت که تموم شد قبل از رفتن یه سری به من بزن!
(( مانی یه سری تکون داد و کارگردان رفت و موندیم منو مانی و ترمه که ترمه گفت ))
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهلم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
.
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... .
.
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .
.
با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... .
.
ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهل_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : غسل شهادت
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .
.
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
.
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
.
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .
.
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... .
با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .
.
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_آخر داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : دست خدا بالای تمام دست هاست
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
.
به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .
.
حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .
.
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
.
.
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
پایان🌺🍃
یا حق که با علیست
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 77 بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جا
شبتون پر از شـ🌙ـادی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 78
عجب خنکای بهاری خوبی. عطر گلها مستش می کرد و پای کوبان دور خود می چرخید. موهایش در هوا به رقص در آمده بودند و صدای خنده مستانه اش با آواز گنجشکها در هم آمیخته بود. لباس آبی فیروزه ایش را کمی بالا گرفت تا چمنهای خیس لباسش را خیس نکند.سر مست از این زیبایی چشمش به قامت مردی افتاد که پشتش به او بود.او را از هر طرف می شناخت.عطر آشنایش زودتر حضورش را اعلام می کرد.با خوشحالی بلند صدایش زد
-نیما
برگشت .در حالیکه با هیجان دستش را برایش تکان می دهد بلند تر داد می زند
-نیما
کت و شلوار سفید پوشیده و دستش در جیب شلوارش است.لبخندی سحر آمیز میزند.مست و مدهوش نگاهش می کند.نیمایش خواستنی ترین مرد دنیا بود.او حتی از فرم دندانهایش هم خوشش می آمد.دندانهایش صاف بودند اما نیشهایش کمی بلندتر بود.باز هم لبخند می زند و او باز نامش را صدا می زند
-نیما
دامن آبی فیروزه اش را بالا می گیرد تا راحتتر به نیمایش برسد.ناگهان بادی بلند می شود...می چرخد و می چرخد و گرد باد میشود.تمام گلها به هوا می روند.بوی خاک جای بوی گل همه را فرا می گیرد.وحشتزده فریاد می زند
-نیما
بلندتر صدایش می زند
-نیما
نیما نبود.رفته بود با باد .هراسان و گریان صدایش می زند
-نیما
صدایی در گوشش می پیچد
-دکتر بیمار داره بهوش می یاد ،اما خیلی ناله می کنه
-چته خانم روح نواز .انگار اولین بارته.طبیعیه موقع بیهوشی ترسیده بود.صدای ناله مانندی می پیچد
-نیما. ...نیما
-سر مش رو تند تند چک کنید.فشارش خیلی پایین.من الان بر می گردم
کسی دوباره ناله می کند و صدا در گوشش می پیچد
-نیما
دستانش ناگهان گرم میشوند.طوفان خوابیده است و صدای گنجشکها می آید.صدای بم مردانه گوشش را نوازش می دهد
-جان نیما
صورتش گرم میشود.از اشک است...صدایش خون به رگهایش می دواند
-نیما
-جانم.عمل تموم شده قشنگم.من الان نباید اینجا باشم...استثنا دکتر اجازه دا ه.آروم باش فدات شم ...یه کم دیگه پیش تم
فقط او را می خواهد.نیمه هوشیار است اما حضورش را احساس میکند.پیشانیش داغ میشود
-آروم باش عشقم...فقط یه کم دیگه ...من پیش تم
اشکهای داغ صورتش را گرم می کنند.از ذوق شنیدن صدایش زودتر بهوش می آید.
از ریکاوری بیرون و درست روبه روی دکتر در آمد .دست دکتر روی شانه اش نشست
-تو که کم طاقت تری بابا
دستی در موهایش کرد
-ممنون دکتر گذاشتین ببینمش.من ..من واقعا طاقت ندارم اونو اینجوری ببینم
دستانش را در جیب روپوش سبزش کرد
-خیلی خیلی باید صبور باشی هنوز اول راهی پسر جان
بی طاقت اشک در چشمانش جمع شد.نفسش را حبس کرد تا مانع ریختن اشکش بشود
-امیدی هست
دکتر نفس عمیقی کشید
-باید به کرم و حکمت خدا امید داشته باشی جوون.اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام می دیم
-ممنون.کی می تونم دوباره ببینمش
-دو سه ساعت دیگه احتمالا می یاد تو بخش.یکی دو روز هم نگه می داریمش.یه چند تا آزمایش دیگه انجام بدیم بعد
فقط توانست سرش را تکان داد .از اتاق بیرون رفت.دیدن فاخته در آن حال برایش جانکاه بود.نفسش، خود بد نفس می کشید.آن زمان که نفسش به شماره بیافتد چه حالی خواهد داشت.به سالن که رسید مادرش بی تاب جلویش سبز شد
-چی شد مادر. ..دیدیش
-دیدم مادر خوبه....ببخشید می خوام تنها باشم
با عجله از یمارستان بیرون رفت.روی صندلی در حیاط بیمارستان نشست.عجب هوای بهاری خوبی.بیست و پنجم اسفند ماه بود و شمارش معکوس زمستان.اما برای او بدون فاخته زمستان ادامه داشت.ان بیرون هزاران نفر در تکاپوی عید دست در دست هم و خندان آماده بهار میشدند او هم گل سرمازده اش را در بیمارستان داشت.چشمان خسته اش را مالید.دیشب لحظه ای نخوابیده بود.حالا سردرد ناشی از بیخوابی امانش را بریده بود.دختری با ویلچر از روبه رویش گذشت. آنقدر مریض و ناتوان بود که سرش کج شده اش را هم نمی توانست صاف کند.فاخته اش روزی به این حال می افتاد.. رنجور و پژمرده. .. .گلویش درد گرفت.این بغض لعنتی که هی قورتش می داد، آخر او را می کشت.آرنج دستانش را روی زانو گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند.در حال و هوای خودش بود صدای جیغ و فغان، خبر از مرگ کسی می داد.اصلا این بیمارستان به آدم افسردگی تزریق می کرد.تصویر وحشتناک فاخته را کنار زد... او باید زنده می ماند.
ادامه دارد...
@dastanvpand
شبتون پر از یاد خـ🌙ـدا
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 79
تصور مرگش اینقدر وحشتناک بود اگر به حقیقت می پیوست حتما می مرد.
در دلش نالید"خدا ! اصلا من بنده بد و گناهکار، حواست هست،مجازاتت خیلی سخته، یه کم آرومتر"
دوباره چشمه اشکش جوشید.این روزها مثل دخترها دل نازک شده بود و اشکش دائم می ریخت.ضعف داشت و یارای بلند شدن نداشت.از دیشب چیزی نخورده بود.دست روی معده اش گذاشت که جعبه ای جلوی رویش قرار گرفت.مرد میانسالی با لبخندی باز بلند او را خطاب قرار داد
-بفرما...بفرما برادر دهنت رو شیرین کن...بابا شدم ....بعد دوازده سال...دو قلو
دلش بالا و پایین شد.یکی می مرد و یکی به دنیا می آمد.با لبخندی بی رنگ یک شیرینی دانمارکی برداشت و تبریک گفت
-قدمشون خیر باشه براتون.مبارکه
آنقدر خوشحال بود که بی توجه محکم به پشتش زد
-ان شالله تو هم بابا میشی...خیلی کیف داره
با زور گازی به شیرینی زد اما اشک و بغض مانع از خوردنش شد.دوباره تکه گاز زده را در آورد. ...فاخته آنجا ضعیف افتاده بود، از گلویش هیچی پایین نمی رفت.شیرینی را در زباله انداخت و دوباره به داخل بیمارستان برگشت.
در سالن نشسته بودند که صدای زنگ تلفنش بلند شد.فرهود بود
-بله
-سلام.یه ذره صدات بهتر شده ها ...آدم می فهمه چی میگی. چی شد خانمت.
-هنوز نیاوردنش بخش
-می یاد آن شالله. حالشو داری یه چیزی بهت بگم
-در مورد.؟؟
صدای نفس عمیق فرهود آمد
-ببین من دلم نمی یاد انحلال بزنم برای شرکت.فعلا سر موعدش امسال اظهار نامه پر می کنیم. ...نه نگو دیگه باشه
دستی به پیشانیش کشید
-پول لازم دارم پسره خنگ.سهمم رو چطور حساب کنم
-تو از سهمت خرج کن ....چی کار به انحلال داری خو.بابا زنگ زدم یه چیز دیگه بگم
-اوف بگو...این همه حرف زدی هنوز اصلیه نبوده
-مهتاب رو دیدن تو یکی از این مهمونیای شبانه.نیما واقعا مثل اینکه بار داره...هر چند زنکه با اون شکم دست از عیاشی برنداشته....برات دست کلک نچینه نیما
چشمان د ردناکش را مالید
-فرهود من واقعا انرژی فکر کردن به مهتاب رو ندارم.ولی به همین آدما بگو دوباره دیدنش خبر بدن با پلیس بریم سر وقتش.به جرم کلاهبرداری. ..
**
بالش را پشت سرش صاف کرد.خواست کمی صاف تر بنشیند صدای آخش بلند شد
-مواظب باش! یه ذره آرومتر
تکیه داد و نگاهش کرد.رنگ و رو پریده و بی حال بود
کنارش نشست
-سردت نیست
نچی گفت.نگاهش کرد
-نیما
-جانم
-چرا انقدر لاغر شدی تو.
موهایش را پشت گوشش زد
-تو به فکر خودت باش.چیزی می خوری برات بیارم
سرش را تکان داد اینبار اخم کرد
-یعنی چی!باید بخوری تا قوت بگیری.یه چیزی بخور بخواب منم برم برای گوسفند کمک کنم
-برو .من که اینجا خوابیدم
دوباره بلند شد و بالش را از پشتش برداشت.آرام او را خواباند
-پس یه ذره بخواب ،بعد باهم غذا می خوریم باشه
بوسه ای روی لبهایش نشاند
-برم یه ذره کمک بعد می یام همینجا کنارت می خوابم.این مامان منم چه سریع تخت دو نفره خریده واسه ما
بی حال خندید.دوباره با بوسه ای او را تنها گذاشت.می خندید اما بخاطر نیما.دل نیما هم به همین خوش بود.او آرام باشد.آنقدر به دیوار رو به رویش خیره ماند تا خواب مهمان چشمانش شد.
در اتاق را که بست مادرش با سینی غذا سر رسید
-دختر رو با شکم گشنه خوابوندی
-خسته بود مامان!یه نیم ساعت بخوابه بعد
با سینی برگشت
-باشه مادر هر طور تو بگی
به طرف سفره ای که وسط هال پهن شده بود ،رفت و نشست.همین را کم داشت .رفت و رو به روی سهراب آنطرف سفره نشست.خوشبختانه دو قلوها بچه های ساکتی بودند و بیشتر سرشان به کار خودشان بود.نازنین هم در آشپزخانه بود.صدای سلامش را که شنید سرش را بلند کرد.آرام جوابش را داد.تکه ای از گوشتها را برداشت و به کارش مشغول شد.هر کار می کرد از دلش در نمی آمد. در مرگ نوید نه کاملا اما او را مقصر می دانست.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت80
از اول هم که زیاد از او خوشش نمی آمد اما از مرگ نوید به اینطرف اصلا با او حرف نمی زد.آن روز کذایی نوید از سهراب ماشین او را قرض کرد اما سهراب هیچ وقت اشاره ای به خرابی چرخ ماشینش نکرد.هر چند علت تصادف سرعت بیش از حد نوید بود اما در رفتن چرخ ماشین باعث انحراف ماشین در جاده شده بود.البته آتش ناراحتی اش فرو کش کرده بود اما باز هم دیگر تلاشی برای بر قراری ارتباط با او نمی کرد.حتی سلامش را جواب نمی داد.این اولین جواب سلامی بود که در این دو سال و نیم داده بود.
هر کدام بدون حرفی به کارشان مشغول شدند حاج خانم هم نشسته بود و تکه های گوشتهای قربانی را جدا می کرد و تقسیم میکرد برای پخش بین در و همسایه.سهراب کارش را زودتر تمام کرد و بلند شد.حاج خانم به رویش لبخند زد
-دستت درد نکنه مادر.بشین چای بیارم
-مرسی ...برم پایین
نیما هنوز هم سرش به کار گرم بود و نگاهش نمی کرد
-کار دیگه با من نداری نیما
مخصوصا نامش را صدا کرد تا او را نگاه کند.کمی نگاهش کرد و تکه ای گوشت در لگن انداخت
-نه دستت درد نکنه
-کاری نکردم.به هر حال پایینم.کاری بود خبرم کن
فقط با سر تایید کرد.او هم بی سر و صدا گذاشت و رفت.صدای حاج خانم بلند شد
-میگم مادر.این کینه شتری تو تموم نشد....نمی خوای آشتی کنی...
بدون اینکه به حاج خانم نگاه کند تکه ای دیگر گوشت در لگن انداخت
-من باهاش قهر نیستم فقط حوصله حرف زدن باهاش رو ندارم
-قربونت مادر.بیا و تموم کن این جوونم از عذاب وجدان در بیاد...
از کار کردن ایستاد و نگاهش کرد
-خب من چی کار با اون دارم.نکنه قراره این جام بیایم هی زیر گوش من از خوبی سهراب خان بگی
با حرص بلند شد
-اوف....با تو هم نمیشه دو کلوم حرف زد....مثل چی می پری به آدم
بلند شد و به آشپز خانه رفت.صدایی از اتاق نامش را صدا می کرد. سریع بلند شد و به اتاق رفت.فاخته به رنگی پریده دوباره شیشه قلبش را خراش داد
-موبایلت هی زنگ می خوره
به شماره روی گوشی نگاه کرد و پاسخ داد
-جانم جناب وحدت
-جناب پورداوود سلام.میگم این طلبکارات رو هم از اینجا جمع می کردی.فلنگو بستی رفتی این آقا اومده اینجا دادو بیداد و آبرو ریزی.میگه پول ازت طلب داره
از عصبانیت محکم به پیشانیش زد.کاملا فراموشش کرده بود حتی شماره را به به پدرش هم نداده بود
-ایشون شماره منو دارن برای چی اومدن اونجا.شرمنده واقعا
-من نمی دونم آقا.بیا دهن این بی فرهنگ رو ببند من حالیم نیست
چشمی گفت و سریع گوشی را قطع کرد.رو به فاخته کرد که نگران نگاهش می کرد
-برم زود می یام باشه.فقط قول بده یه چیزی بخوری
-دعوا نکنیا
حق به جانب نگاهش کرد
-دعوا کدومه.. .برم ببینم مرگش چیه
آرام گونه اش را بوسید و از اتاق بیرون رفت.مادر هم داشت دنبالش می رفت و به سفارشات نیما گوش می کرد.کفشهایش را پا کرده بود تا برود که زنگ خانه به صدا در آمد.
در را سهراب که در حیاط بود باز کرد.با دیدن قوم تاتار که امروز آوار شده بود، زیر لب غرید
-همینو کم داشتیم
خاله ملوک و سارا دختر خاله اش بودند که با عجله از پله ها بالا آمدند.خاله ملوک به طرف حاج خانم رفت
-خواهر آدم، نباید تو ناراحتی بهش بگه.باید از مردم بشنوم
سارا نگاهی به نیما انداخت
-خدا بد نده نیما
متعجب پرسید
-چی رو بد نده
صدای خاله اش را شنید
-وا خاله جان.پنهان کاری برای چی،مگه ما غریبه ایم یا دشمن
کفشهایش را در آورد و بدون تعارف تو رفت.نگاهی به مادرش انداخت.او هم شانه هایش را بالا انداخت و داخل رفت.پشت سرشان او هم داخل شد. خاله ملوک به سفره پهن شده وسط هال نگاه کرد
-خوب کار کردین قربونی کردین.بلا به دور باشه
چادرش را در آورد و روی مبل نشست و با ناراحتی به نیما زل زد
-لاغر شدی خاله.. نه که خیلی چاق بودی...دورت بگردم...خیلی سخته
دستش را روی قلبش گذاشت و خودش را با ناله ای کوتاه تکان داد.سارا هم کنار مادرش نشست
-از خواهر شوهرم شنیدم...تو بیمارستان دیده بود شما رو...نمی دونی چه حالی شدم
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت81
یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد
-برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره
تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت
-بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین مو هاشم کوتاه کرده
دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت
- آن شالله دیگه غم نبینی
از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد
-بیرون
سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد
-گفتم بیرون
خاله طلبکار دست به کمر زد
-چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم
داد زد
-تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو
با عصبانیت از در بیرون رفت
-واه واه...نوبرش رو آورده...حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه
اینبار حاج خانم عصبانی شد
-این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی...
خاله فریاد زد
-خجالت پسرت نمی کشه صدا شو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ...
اینبار نیما فریاد زد
-مامان تو چی کار کردی
صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود
-چه خبرتونه
حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت
-تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت. حالا هی می یای نیما رو میچزونی که چی..بچه مو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت. چی بهت میرسه...بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی
چادرش را با عصبانیت سر کرد
-باشه حق باشه با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم
دوباره داد زد
-می ری بیرون یا پرتتون کنم بیرون
جیغ کشید
-بریم سارا. جواب خوبی ما همین بود
رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. با عجله به اتاق رفت. نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت. رو برویش نشست. دستش را روی صورت اشکبارش گذاشت
-فاخته عزیزم
-شش ماه دیگه میشه یه سال. تقریبا همون موقع که اومدم می رم
غمزده نگاهش را به نیما داد. اشک در چشمانش جمع بود
-چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته
اشکهایش جاری شد
-قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه
محکم در آغوشش گرفت
-دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری
صدای گریه اش بلندتر شد
امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود، الان فقط به داشبورد ماشین نگاه میکرد.
@dastanvpand
ادامه دارد...
#تلنگر
یک پیشنهاد قشنگ و خدا پسندانه ...
به بقالی یا سوپر مارکت های محله های فقیر نشین بروید و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی مشتریان را به شما نشان بدهد.بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهیم یافت که اجناس و مایحتایجشان را به صورت نسیه می خرند و صبر می کنند تا یارانه را دریافت کنند و یا از جایی به آن ها کمک برسد. خواهید دید که حجم بدهی ها یشان در دید شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست،بدهی هایی که قادر به پرداخت آنها هستید را پرداخت کنید. حتی توانستید جزئی از آن را پرداخت کنید. هر ماه یا هر وقت توانستید این کار را در مغازه های مختلف انجام بدهید تا این خیر شامل تعداد زیادی از خانواده ها شود . اگر قادر به این کار نیستید این ایده و فکر را نشر دهید ، شاید دیگران بتوانند به آن عمل کنند. اطمینان داشته باشید ارزش این کار اگر از پخش غذای نذری در مساجد بیشتر نباشد، کمتر نیست ...
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر خجالت کشیدن مردی که درامدش کفاف زندگیشو نمی دادچه برسد به خرید عید و پای رفتن به خونه رو نداشت
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر شرمندگی مردی که لباس چروکیده دست دوم رو بنام جنس خارجی تن بچش کرد برویش خندید و در خفا اشک ریخت
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر زنی که با شرافت تمام غرورش را زیر پا گذاشت و خونه تکونی دیگران رو انجام داد و خانم خونه اربابی کرد براش ولی تسلیم هیچ نامردی نشد
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر تبسم مصنوعی بر کنج لب زنی که چرخ کرده سنگدونی مرغ رو بجای گوشت چرخ کرده بخورد بچه در ارزوی کبابش داد
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر مستاجری که سر درد رو بهونه کرد و دستمال بر سر بست و پتو بر سر کشید و گریه کرد برای عید که صاحبخونه در قبال اجاره های عقب افتاده جوابش کرده بود
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر بچه ای که خجالت کشید و تو کوچه نیومد و با حسرت از لای در همبازی های لباس نو بر تن رو دید زد زیر گریه
🍃یک دقیقه سکوت....
به خاطر انسانیت که این روزا مرده ولی تو میتونی اونو زنده کنی...
✅خدایا این روزا هوای خیلیارو داشته باش
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸
به مابپیوندید
شبتون رویـ🌙ـایی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 82
لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته. عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی.
جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیر رس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هر روز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود تر کش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد
-پیاده شو
آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد
-من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه
فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد.
بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد
-نیما
جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه حلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد.
-نیما
کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد
-نیما
انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید
-چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری
سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت
-می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم
ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید
-مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی
نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فرا موش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او هم نا امید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی دور کمرش حلقه شد.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
شبتون در آرامـ🌙ـش
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 83
صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. دستانش را باز کرد و به سمتش چرخید.دستان خود را دورش حلقه کرد
-من دوست دارم نیما.....دیگه نگو که برام مهم نیستی
سرش را بوسید
-پس نکن اینجوری قربونت برم....سکوتت و این افسردگی بد ترین عذابه واسه من....حالا یه خری یه چیزی گفت....از دیروز دق دادی منو....دیدی از عصبانیت با مادرم چی کار کردم،ولی الان و تو این لحظه هیچی به غیر از تو برام مهم نیست...مهم نیست فاخته...مهم فقط تویی و حضور گرمت. ...سرد نباش منم سرد می کنی
از آغوشش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد
-باشه هر چی تو بگی.ولی زنگ بزن از مامانت عذر خواهی کن شب عیدی.گناه داره دلش شکست تقصیر اون که نبود.تا نصفه شب وقت داریا....داره سال نو می یاد
دوباره آرام در آغوشش گرفت
-قربون اون دلت که آنقدر مهربونی.فردا راه می افتن می یان اینجا. امکان نداره تنهامون بزارن
-خیلی خوبه که پیشمی
نگاهش کرد چه سال نویی.سالی که نکوست از بهارش پیداست.باید فرصتی هم پیدا می کرد تا دوباره به فرهود زنگ بزند. آدم فقط کافیست سنگی زیر پایش برود و تلو تلو بخورد،دیگر افتادنش قطعی ست.مثل همین بد بیاری های نیما که پشت هم برایش ردیف می شد
دوباره درازش کرد و رویش پتو کشید.او هم کنارش دراز کشید.به پهلو روبه روی هم دراز کشیده بوند و هی بهم نگاه می کردند
-راستی نیما!با کی حرف می زدی انقدر عصبانی بودی
خودش را به آن راه زد
-عصبانی؟من...نه ....کی؟
-دم در صدات کردم
-بیخیال فاخته....همه تصمیم گرفتن بارشون رو رو دوش من بزارن.ولش کن
-اما همش تو فکری
دستش را دورش انداخت
-تو فکرم فردا از دل مامان چطور در بیارم
-کار نداره که.میری بغلش می کنی می گی غلط کردم....یه چیز دیگه هم خوردم
خندید
-بی تربیت
لبخند زد تا دو ساعت دیگر سال نو می شد.سال نو می شد اما سال دل آنها پاییز بود.موهایش را نوازش کرد..
-عید واسه من وقت یه که تو بخندی...نه اینجوری، از ته دل...بهار واسم وقتیه که صدات مثل آواز گنجشکها پر نشاط باشه....هرروز من ولی کنارت بهار یه
-یعنی من اون بهاری که تو می گی رو می بینم
-می بینی خوشگلم .. میبینی
چشمش گرم خواب شد و پلکهایش بسته.خوابید و نیما فقط نگاهش کرد.به صدای تلفن آرام از کنارش بلند شد
-بله
-سلام باباجان...عیدتون مبارک
کدام عید .دل همه چقدر خوش بود
-ممنون عید شما هم مبارک آقا جون
-مادر تم سلام می رسونه
دستی به گردنش کشید
-به مادر جون بگین رو چشم نیماست قدمهاش.بیاد اینجا دستاشو می بوسم
-دلگیر نیست ازت بابا! درکت می کنه.ما صبح راه می افتیم دیگه اگه خیلی شلوغ نباشه تا ظهر می رسیم.فاخته نیست باهاش حرف بزنیم
-ببخشید بابا خوابه .دیگه بیدارش نکنم
-اصلا این کارو نکن بابا.پس خداحافظ
او هم خداحافظی کرد.خواب از سرش پریده بود.آرام در را باز کرد و به خلوت خودش پناه برد. اینجا دیگر تظاهر به قوی بودن نمی کرد...راحت اشک می ریخت و غصه های دلش را دور می کرد.تنها شاهدش خدایی بود که می دانست او محرم ترین به قلب انسان است.در اعماق فکر خود شعری از خاطرش گذشت
من در اين غربت تنهايي تلخ
در پس كوچه خاموش فراموشيها
از غم دوري تو
و ز دلواپسي رفتن تو
-ميلرزم
دشت خاكي دل از سبزه تهي است
دلم از شادي لرزان است
همه جا از سفرت....ويران است
دل من صد افسوس
صبح كافوري را
هيچ باور نكند
اي طلوع طپش فاصله ها
من زدلتنگي حجم هجرت
من ز آشفتگي وحدت جمع
و زتنگي قفس
مي ترسم
سفرت وسعت زجر آور نزع
مرو اي ساقي عشق
مرو اي منشاءالهام غزل
هجرتت
رشته ي جان ميگسلد
من نميدانم آه
به تن مرمر عشق
زخم اين فاجعه را ميبيني ؟!
گيسويت بحرطويل
ديدگانت شب شعر
دو لبت دفتر شعر حافظ:
پيكرت شعر بلند همه را ميسازد
آه اي قهر آلود....
هجرتت رجعت باد رجعتت،بعثت باد...
من نميدانم آه
كه گل خنده شاداب لبت
كي ميشود آب؟!
من و بيچارگي و شب گردي
پرسه زن در دل شب...
گو تو الان همه جا در خوابند.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
🚩#رکسانا
#قسمت_چهاردهم
لینک قسمت ۱۳
https://eitaa.com/Dastanvpand/14816
خبر داشتم که دو تا پسر دائی هم دارم! البته انتظارشو نداشتم !! اونم همچین پسردائی هایی!!مانی - شما ترمه هستی؟ترمه -اره خودمم!!مانی - بی چونه متری چند؟!(( ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده و به یه نفر که اونجا بود گفت که برامون چایی بیاره و بعد برگشت طرف ما و گفت ))- چی شده یاد من کردین پسر دایی ا؟!مانی - من یکی که خیلی ارزو داشتم شما رو از نزدیک ببینم و بهتون بگن که تو اون فیلم اولی که بازی کردین بازیتون بسیار بسیار چی بگم؟(( ترمه داشت میخندید و سرش رو تکون میداد که مانی گفت ))- بسیار بسیار مزخرف بود! امیدوار بودم که این شغل ور ول کنین و...ترمه - برو گمشو عجب پسر دایی ایی!مانی - حتما با اون بازی انتظار اسکار داشتی؟!ترمه - تو دیوونه ای یا خودتو به دیوونگی میزنی؟!مانی - نه واقعا دیوونه ام . هیچ تظاهری هم در کار نیست! فیلم اول تم دو بار رفتم دیدم!ترمه - اگه بد بازی کردم چرا دو بار رفتی دیدی؟!مانی - از بس خوشگلی!(( ترمه یه لبخند زد و بهش گفت ))ترمه - حالا شدی یه پسر دایی خوب و با نمک و خوش تیپ!(( ئبعد برگشت طرف منو به بهم اشاره کرد و به مانی گفت ))- هنوز نگفتین اسمتون چیه؟!مانی - یعنی میخوای بگی اسم ماها رو نمیدونی؟!ترمه - هامون و مانی! اون هامونه تو هم مانی . اما نگفتین چی شد که یاد من کردین؟!مانی - اولا تا امروز عصر اصلا خبر نداشتیم که عمه داریم چه برسه به دختر عمه! در ثانی اومدم باهات عروسی کنم دختر عمه جون! (( ترمه زد زیر خنده و گفت ))- اگه نامزد داشته باشم چی؟!مانی - همچین میزنم تو سرت که نامزدی از یادت بره!(( ترمه که میخندید گفت )) - از تو بعید نیست! راستی این چه کاری بود که کردی؟! فکر نکردی ممکنه ازت شکایت کنن و بندازنت زندان؟!مانی - ادم وقتی دختر عمه ای به خوشگلی تو داشته باشه دیگه فکر این حرفا نیس!ترمه - داری جدی حرف میزنی یا مثه اون حرفاته؟!(( مانی فقط خندید که ترمه گفت ))- حال شما چطوره هامون خان؟- مرسیترمه - شنیده بودم که شما دو تا اخلاقتون درست بر عکس همدیگست . اما فکر نمیکردم راست باشه. (( سرم رو تکون دادم که مانی گفت ))- هاپو عصبانی
(( بهش یه چشم غره رفتم كه یه نفر برامون چایی آورد و تعارف كرد. هر سه تایی برداشتیم و تشكر كردیم كه مانی گفت ))
- زود شماره تلفن ت رو بده تا یادم نرفته!
ترمه - مگه می خواین برین ؟!
مانی - نه !
ترمه - خب بعداً بهت می دم.
- مزاحمتون شدیم ! بهتره شما برگردین سرِ فیلمبرداری! بعداً با هم صحبت می كنیم.
ترمه - پس شما همینجاها باشین تا كارم تموم بشه.
(( بعد یه نگاه به مانی كرد و خندید و رفت برای بازی. من و مانیم همونجا واستادیم.
نیم ساعت بعد فیلمبرداری شروع شد. داستانم اینطوری بود كه مثلاً ترمه عصبانی، به حالت قهر از یه خونه می آد بیرون و میره كه سوار ماشینش بشه! اون هنرپیشه هم كه معروف بودف باید میاومد دنبالش و جلوش رو می گرفت كه قهر نكنه و بره!
چهار پنج بار فیلمبرداری كردن و كارگردان (( كات )) داد! پسره خوب بازی نمی كرد! یعنی یه خرده شُل بازی میكرد! یه بار دیر اومد بیرون! یه بار زود می اومد! یه بار تُپق میزد! دفعه انگار شیشم بود كه ترمه با حالت عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین. اسم ترمه تو این فیلم صحرا بود! هنرپیشه ی مَرد دنبالش دوئید بیرون و از همونجا با یه صدای نیمه بلند گفت ))
- صحرا! صحرا! نرو! صبر كن!
(( اینو كه گفت كارگردان دوباره (( كات )) داد كه هنرپیشههه این دفعه عصبانی شد و گفت ))
- دیگه چرا؟! این دفعه كه، هم تند اومدم بیرون و هم زود و هم تُپُق نزدم!
كات برای چی؟!
(( تا كارگردان اومد حرف بزنه كه مانی گفت ))
- برادرِ من خب آقای كارگردان حق داره! آدم وقتی یه همچین دختر خوشگلی ازش قهر كرده و داره این وقت شب، عصبانی میره تو خیابون كه اینجوری با این صدا اسمش رو صدا نمیكنه! این طالبی فروشه تو محل ما وقتی عصری میشه و طالبیهاش رو دستش باد می كنه از شما محكمتر و بلندتر و با سوز دلتر و با احساستر داد می زنه آی طالبی! طالبی شیرین دارم!
(( یه مرتبه مَردمی كه اونجا جمع بودن زدن زیر خنده كه مانی گفت ))
- شما همچین این خانمرو صدا میكنین كه انگار تازه اوّل صبحه و تا عصری وقت دارین طالبیآرو بفروشین!
(( این دفعه كارگردان و بقیه ی عواملم زدن زیر خنده! ترمه كه همونجا بغل ماشین نشسته بود رو زمین و می خندید!
پسره هنرپیشه ه فقط همینجوری داشت بهمانی نگاه می كرد! آروم با آرنج زدم تو پهلوی مانی كه زود بهش گفت ))
- معذرت میخوام آقای...! من از اونجا كه بازیتون رو دوست دارم و از سر دلسوزی این حرف زدم! ترو خدا بهتون برنخورهها!
(( پسره یه نگاهی بهمانی كرد و گفت ))
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_پانزدهم
- خواهش میكنم! فكر كنم شما بهتر از من بلدین بازی كنین! خواهش می كنم بفرمائین!
(( تا اینو گفت و مانی معطل نكرد و گفت ))
- آی بروی چشم!
((اومد بره جلو كه مچ دستش رو گرفتم! كارگردان كه دید داره اوضاع ناجور میشه با خنده اومد جلو و بهاون پسره گفت ))
- عزیزم ایشون یه شوخی كردن كه خستگیمون در بره! شما ناراحت نشو!
امّا قبول كن درست حسّ نگرفتی!
(( پسره كه خیلی عصبانی بود گفت ))
- چیكار كنم؟! باید وقتی صحرا میره خودمو بكشم؟! بعدشم اگه من هنرپیشهم، خودم می دونم باید چیكار كنم! لازم به تذكر شما نیس! شما به كار خودتون برسین!
(( اینو كه گفت كارگردان ناراحت شد! یعنی در واقع بد حرفی جلو همه بهش زد! اونم برای اینكه جبرانكنه گفت ))
- آقای... این نقش شما آنقدر سادهس كه هركسی می تونه بازیش كنه! میگین نه؟! آهان!
(( بعد برای اینكه تلافی حرف اونو كرده باشه بهمانی گفت ))
- آقا میشه لطفاً یه لحظه تشریف بیارین؟
(( مانیم دستش رو از تو دست من درآورد و همنجور كه میرفت طرف كارگردان گفت ))
- روی جفت تخم چشمام! اومدم!
(( تند رفت بغل كارگردان! كارگردان بهش گفت ))
- عزیزم این خانم همسر شماس! الآنم قهر كرده و داره میره! شما بُدُو دنبالش و نذاره بره! همین!
مانی- یعنی عصر شده و نصفه وانت طالبی مونده!
(( اینو كه گفت همه زدن زیر خنده! خود اون هنرپیشه هم خندهش گرفته بود! ))
كارگردان- دیالوگتم اینه! (( صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! )) همین!
مانی- شمت خیالتون راحت راحت باشه! اگه این صحرا خانم تونست سوار ماشین بشه من این ماشینم رو كادو میدم بهشما!
(( اینو گفت و راه افتاد طرف اون خونه و در رو واكرد و رفت تو. ترمهم همونجور كه می خندید رفت طرف خونه و اونم رفت تو و كارگردان پشت یه بلندگو دستی داد زد و گفت ))
- حركت!
(( تا اینو گفت، ترمه عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین كه از پشتش مانی تند اومد بیرون و یه بار مخصوصاً خودشو زد زمین كه یعنی پاش لیز خورده و بعدش تند از جاش بلند شد و از همونجا داد زد و گفت ))
- صحرا! صحرا جون! گُه خوردم! غلط كردم! نرو!
(( بعد همونجور كه شَل میزد و میاومد جلو، با دستاشم میزد تو سر خودش و میگفت ))
- دیگه ظرفا رو به موقع میشورم! جاروبرقیم بهموقع میكشم! خاك تو
سرم کنن! چیکار کنم که اتو درست بلد نیستم بزنم! قول میدم اونم یاد بگیرم!
(( مَردم زدن زیر خنده! همچین می خندیدن که صدا به صدا نمیرسید! همنجور که میزد تو سرش، رسید به صحرا!
ترمه که همونجا جلوی ماشین نشسته بود رو زمین و فقط می خندید! تا مانی رسید بهش و گفت ))
- آخه عزیزم وقتی شوهر آدم نیم ساعت ظرفا رو دیر شست که قهر نمیکنه این وقت شبی بذاره بره تو خیابون! پاشو! پاشو بریم خونه بچهها غصه می خوردن! پاشو زشته جلو همسایهها!
(( بعد یه نگاهی بهترمه که همونجا نشسته بود کرد و برگشت طرف کارگردان و گفت ))
- آقای کارگردان خیالتون راحت باشه! صحرا خانم فعلاً غش کرده و فکر نکنم بتونه جایی بره!
((یه مرتبه مردم شروع کردن براش دست زدن! برگشت و بههم تعظیم کرد و کارگردان که داشت اشک چشماشو پاک میکرد اومد جلو و گفت))
- عالی بود! این همه دیالوگ رو از کجا آوردی!
(( بعد با مانی دست داد و رفت طرف اون هنرپیشههه که همونجا واستاده بود و داشت بهمانی نگاه میکرد و گفت))
- دیدید آقای...! نقش بسیار سادهس!
(( تا اینو گفت پسره به حالت قهر گذاشت و رفت که مانی گفت ))
- ای دلِ غافل! هنرپیشهتون قهر کرد!
(( کارگردان اومد طرف مانی و گفت ))
- ولش کن! اینم فکر کرده تامکروزه! چهار تا فیلم بازی نکرده نمیشه باهاش حرف زد! خیلی افاده داره!
(( تو همین موقع ترمه از جاش بلند شد و یه خانمی اومد جلو و با یهدستمال کاغذی آروم چشماشو که از اشک خیس شده بود پاک کرد و تا خواست مثلاً گریمش کنه که کارگردان گفت ))
- لازم نیس خانم! برای امشب کافیه!
(( بعد بهدستیارش گفت ))
- بگین جمع کنن!
مانی- انگار برنامهتونو حسابی بهم زدیم!
کارگردان- نه! قبل از اینکه شما بیاین بهم خورده بود! اصلاً از اوّلش نمی خواست امشب بیاد سر فیلمبرداری! حالات خودتچی؟!
مانی- منکه از اوّلش سر فیلمبرداری بودم! اونا نمیذاشتن بیام جلو!
(( کارگردان دوباره خندید و گفت ))
- اگه احیاناً دلت خواست بازی کنی یه سری بهمن بزن!
(( بعد کارتش رو داد بهمانی و ازمون خداحافظی کرد و رفت.))
مانی- بازیم خوب بود هامون!
- خجالت نمیکشی؟! تموم برنامهشونو بهم زدی!
مانی- آخه پسره همچین صحرا رو صدا میزد که انگار آشغالیِ محلشونو داره صدا میکنه که بیاد کیسه زباله ببره!
ترمه- زهرمار!
مانی- دارم صحرا رو میگم! حالا چیکار میکنی؟ ماشین داری؟
ترمه- نه!
مانی- پس بیا بریم!
ترمه- صبر کن لباسمو عوض کنم!
مانی- بُدو پس!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_شانزدهم
(( ترمه رفت طرف یخ کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت ))
- بریم.
(( برگشتم بهمانی گفتم ))
- پرژوکتورشونو شیکوندیم!
ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب میکنم!
مانی- نمیخواد!
(( بعد سهتایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو میداد. تا چشمش بهمانی افتاد و گفت ))
- واقعاً عالی بود!
مانی- قربون شما! ببخشین اگه ناراحتتون کردمآ!
((بعد کیفش درآورد و سهتا چک بانک صد هزار تومنی از توش درآورد و داد بهش و گفت))
- اینم خسارت پروژکتور!
((دستیار کارگردان تا اینو دیدگل از گلش شکفت و یه خرده تعارف کرد و بعدش چک ها رو گرفت و سوئیچ ماشین رو داد و سهتایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین. وقتی از جلوی مَردم رد میشدیم و دوباره برای مانی و ترمه دست زدن! اونام ازشون تشکر کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم و مانی یه دستی برای همه تکون داد و حرکت کردیم.
دو سه دقیقهای که رفتیم بهمانی گفتم))
- پسر کارگردانه خیلی آقا فهمیده بود که ازت شکایت نکردآ!
مانی- آره امّا وقتی کار ما رو دید و بعدش چشمش بهماشینمون افتاد فهمید که بهتره سر و صدا نکنه! یعنی دو تا جوون که یه ماشین سیصد میلیونی زیر پاشونه و یه همچین کلّه خریای میکنن حتماً پشتشونم گرمه!
- ولی کارت بَد بود!
((ترمه یه نگاهی بهمانی کرد و گفت))
- بَد امّا تاثیرگذار!
((مانی خندید و گفت))
- خب شما خوردی! یعنی گرسنهت نیس؟
ترمه- نه! خستم!
مانی- آدرس خونهت رو بده بریم.
ترمه- برو طرف چهارراه ولیعصر.
مانی- اونجا کاری داری؟
ترمه- خونم اونجاس.
مانی- اونجا؟!
ترمه- خب آره!
مانی- چرا اونجا؟!
ترمه- خب اندازهی پولم یه جا رو گرفتم دیگه!
مانی- مگه وضع مالیت خوب نیس؟!
ترمه- نه! اینجام که هستم اجارهس!
مانی- پس اون فیلمت چی؟!
ترمه- چهار میلیون بهم دادن که دادمش برای ودیعهی اینجا!
مانی- نمیخوای برگردی پیش عمه؟!
ترمه- فعلاً نه! آمادگیش رو ندارم!
مانی- بالاخره چی؟! گیرم حالا ما خواستیم بیام خواستگاری! تکلیف چیه؟!
((برگشت مانی رو نگاه کرد و خندید و گفت))
- هامونخان شما خیلی کم حرف میزنینآ!
- مگه این پسره میذاره کسی حرف بزنه! اصلاً مهلت بههیچکس نمیده!
مانی- خب حالا من ساکت میشم تو یه خرده حرف بزن!
- میخواستم بگم خیلی خوشحالم که شما رو دیدم.
مانی- اینو که باید سه ساعت پیش میگفتی! اینم از حرف زدنت!
- آخه تو نمیذاری!
مانی- خب! من دیگه هیچی نمیگم!
((یه خرده که گذشت گفت))
- خب یه چیزی بگو دیگه!
- چی بگم؟
مانی- چه میدونم! همونا که میخواستی بگی من نمیذاشتم1
- الآن دیگه یادم رفته!
مانی- خب من اجازه دارم حرف بزنم؟
- آره، حرف بزن!
((از تو آینه، ترمه رو که عقب نشسته بود نگاه کرد و گفت))
- عمه خیلی دلش برات تنگ شده!
((ترمه آروم گفت))
- میدونم.
((برگشتم طرفش و گفتم))
- ما بهش قول دادیم که شما رو برگردوینم خونه!
ترمه- براتون همه چیز رو گفته؟
- آره! امّا این چه معنی میده!؟
ترمه- خودمم نمیدونم!
- احساس میکنم که شمام دلتون براش تنگ شده!
ترمه- نمیدونم!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
هنگام نبش قبر ........😱
ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
✿❀﴾﷽﴿❀✿
✿❀
#رمان_قبله_من
#قسمت_اول
#بخش_اول
❀✿
روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم
_چقدر ڪم پشت!
لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند!
پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم.
_ تولدت مبارڪ من!
نمے دانم چند سالھ شده ام؟
_ بیست و پنج؟
نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند!
ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم!
_ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم.
_ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم.
_ حالا حتمن باید ارایش هم ڪنم؟!....
شانھ بالا میندارم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم!
_ چه بے روح!
دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ، باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم ارایش من؟
دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم...
_ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها!
سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم
_ قربونت بره مامان!
❀✿
💟 نویسنــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀
#رمان_قبله_من
#قسمت_اول
#بخش_دوم
✿❀
دوباره سمت دفترش رو مے ڪند و شعرخواندن را ادامه مے دهد. ازجا بلند مے شوم و روی مبل درست بالاسرش مےشینم. یڪے از دستانم را زیر چانھ ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهے موهای حسنا را نوازش میکڪنم. بھ ساعت دیواری نگاه مے ڪنم. ڪمے بھ ظهر مانده! سرم را بھ پشتے مبل تڪیھ مےدهم و چشمانم را مے بندم!
_ باید دست ازاین ڪارا بردارم! مثلا قول دادم!
دردلم باخودم ڪلنجار و آخرسراز جا بلند مے شوم و سمت اتاقِ " یحیی " مے روم.پشت در لحظه ای مڪث مےڪنم و بعد چند تقھ به در مے زنم. جوابے نمے شنوم اما دررا باز مےڪنم و داخل مےروم! بوی عطر خنڪ ودل پذیر همیشگے به مشامم مے رسد. نفس عمیقی میڪشم و حس خوب را با ریھ هایم مے بلعم. دررا پشت سرم مے بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی ڪھ روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میڪنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد. درست میان پیراهن های یحیی و بعداز ڪت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلے و بلوز ابی رنگم را آویزان ڪرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز مےڪنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در ڪمد رامے بندم.مقابل آینھ لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب مےڪنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین مے افتد ، خم مے شوم و دستم را روی فرش مےڪشم تا پیدایش ڪنم. صورتم را روی فرش مے گذارم و زیرڪمد را نگاه میڪنم.سنگ سرمھ ای رنگش درتاریڪے برق میزند! دست دراز میڪنم تا آن رابر دارم ڪھ دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح مے خورد.مےترسم و دستم را عقب مے ڪشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه مے ڪنم. صدای حسنا از پشت در می آید :
_ ماما؟تو اتاق بابا چیڪامیڪنے؟؟!
عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم و باملایمت جواب میدهم: هیچے! الان میام عزیزم!
مڪثے مےڪنم و ادامھ مے دهم: ڪار داری حسنا؟
با صدای نازڪ و دلنشینش مے گوید: حسین بیدار شده ! فک ڪنم گشنشھ!
هوفے مےڪنم و دستم را زیر ڪمد مے برم.همان چیز را بااحیتاط بیرون مےڪشم.
یڪ دفتر دویست برگ ڪھ باروزنامھ جلد شده.متعجب به تیترهای روی روزنامھ خیره و فڪرم درگیر چند سوال مےشود!
_ این برای ڪیھ؟
ڪےافتاده اینجا؟!
شانھ بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز مےڪنم.
_ دست خط یحیی!
خط اول را از زیر نگاهم عبور مےدهم.همان لحظھ صدای گریه ی حسین بلند می شود.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دوم
❀✿
دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم.
_ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی!
حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما!
بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی !
لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد...
***
حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم.
یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم.
_ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟
نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم:
.
.
.
فصل اول: #تو_نوشت
.
" یامجیب یا مضطر "
جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار
گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے
گل من
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچھ ڪوتاه بود
اما چقدر من ڪوتاهے ماندن را درڪنارت دوست داشتم
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم
امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے
بنویس گلم
خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم
.دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟
قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بعله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام!
_ چے چے؟
_ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی.
سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟
دلم خالے مےشود.
_ اره گل نازم.
_ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟
لبخند مےزنم
_ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم.
_ اون چیزا خیلے زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخھ..
حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم:
چے شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره
پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ
ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟
_ ازکدوما؟
_ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟!
به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
#ادامه_دارد
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_اول
❀✿
بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
.
.
فصل اول: #زندگی_نوشت
.
پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ
پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند
_ بپا با لبای جیگری نری خونه.
بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم.
_ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟
_ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے
_ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو.
ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند.
ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند.
_ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم!
_ مرض!
ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده.
گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ.
_ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره.
درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ.
باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟!
پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم!
دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد.
_ توڪھ امادشون ڪردی...
بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم.
دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند.
💟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓